💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_یازدهم
احساس کردم اشتباه شنیدم . شاید توهم زده بودم که صداي کسی
میاد .
براي همین با تردید بلند گفتم .
من – کمک .......
و گوش هام رو تیز کردم براي شنیدن صداي آدمی که می تونست برام نوید زندگی دوباره باشه .
- شما کجایین ؟
باز هم همون تن صداي مردونه و آروم که نشون می داد اون شخص باید کمی دورتر از من باشه . صداش
نشون می داد باید یه مرد جوان باشه . تو لحن صداش کمی درد
بود یا بهتر بود بگم انگار حس گرفتار بودن روبه آدم القا می کرد ، نمی دونم چرا حس کردم باید یکی از مسافرایی باشه که زنده
مونده . هر چی بود باید می گفتم بیاد کمکم ....
حالم داشت از اون بو و تصویر رو به روم به هم می خورد .
خوشحال بودم از اینکه تنها نیستم .
با صداي بلند گفتم .
من – می شه بیاین کمکم . من اینجا گیر کردم .
جوابم رو داد .
- منم گیر کردم . صندلی افتاده روي پام .
بدتر از این نمی شد . به امید چه کسی بودم ! خودش بدتر از من جایی گیر کرده بود . باید وضعم رو براش شرح
می دادم که بفهمه به هیچ عنوان نمی تونم از اونجا بدون کمک بیرون بیام .
من – من اینجا بین دوتا صندلی گیر کردم . کتفم هم گیر کرده و نمی تونم یکی از دستام رو تکون بدم . پاهام هم یه جورایی بین
زمین و آسمونه و یه چیزي افتاده روش که نمی تونم حرکتشون بدم صداش باز پیچید .
- تکون نخورین . ممکنه دست یا پاتون در رفته باشه . من سعی
می کنم پام رو بیرون بکشم و بیام کمکتون .
با این حرفش نور امیدي تو دلم زنده شد . اینکه یکی هست که اگر بتونه میاد کمکم .
آروم گرفتم به امید اینکه شاید بتونه پاش رو به قول خودش بیرون
بکشه .
چند دقیقه اي گذشت . نه صدایی ازش میومد و نه خودش پیداش
شده بود .
ترسیدم نکنه مرده باشه یا از هوش رفته باشه ! از طرفی ترس از منفجر شدن هواپیما یه بار دیگه اومد سراغم .
بلند گفتم ...
من – چی شد ؟ . تونستین پاتون رو بیرون بیارین ؟
صداي آخش بلند شد .
- آخ . خ . خ . خ ........
با ترس صداش کردم .
- آقا ! چی شد ؟
با مکث جوابم رو داد . با صدایی که پر از ناله بود .
- چیزي نیست . پام زخمی شده . چند دقیقه ي دیگه میام کمکتون .
خیالم بابت خودش راحت شد . البته بیشتر از این جهت که میاد
کمکم . باز با یادآوري هواپیما با التماس گفتم .
من – عجله کنید . ممکنه هواپیما منفجر بشه .
با صدایی که نشون می داد در حال تلاش براي بلند کردن چیزیه
جوابم رو داد .
- منفجر ؟ نترسین . چنین اتفاقی نمی افته .
حرصم گرفت . از کجا انقدر مطمئن بود ؟ . انگار از همه چیز
خبر داشت .
پر حرص گفتم .
- جناب پیشگو ! مگه تو تلویزیون ندیدي هواپیما وقتی سقوط می
کنه منفجر می شه .
انگار از حرفم و لحنم حرصش گرفتم که با حرص گفت .
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دوازدهم
- صبر کنین پام رو آزاد کنم و بیام بعد هرچی دلتون خواست بهم بگین .
از حرصم لب هام رو روي هم فشار دادم .
دلم می خواست خفه ش کنم . من داشتم از ترس می مردم و اون داشت می گفت صبر کنم تا پاش رو بیرون بکشه . انگار هواپیما
صبر می کرد ما خارج بشیم بعد منفجر بشه .
پوزخندي زدم و منتظر شدم تا جناب آقا بیان و من ببینم کدوم آدم خجسته ایه که اونجوري جوابم رو داد .
بعد از چند دقیقه صداي پرت شدن چیز سنگینی بلند شد . از فکر اینکه حتما تونسته پاش رو بیرون بکشه لبخندي روي لبهام نشست ولی خیلی زود اخمی کردم که وقتی جناب میاد کمکم کمی جذبه داشته باشم . یعنی که چی اونجور با من حرف زد !
خیلی زود صداي قدم هاي کسی که انگار به راحتی راه نمی ره بلند شد . داشت بهم نزدیک می شد . براي
اینکه بتونه پیدا کنه ، دست آزادم رو بلند کردم و گفتم .
من – من اینجام .
قدم ها سریع تر شد و هیبتش ظاهر .
تا جایی که تونستم به گردنم زاویه دادم که بتونم ببینمش .
یه مرد جوون . که به خاطر شرایط من و نوع نگاه کردنم بلند به نظر می رسید .
پیرهن سفید رنگ و شلوار خاکستریش مرتب و اتو کشیده بود .
تنها چیزي که تو اون لحظه خیلی به چشمم اومد ، محاسن کوتاه و مرتبش بود که آدم رو یاد بچه مثبتا می
انداخت .
جاي دیگه اي رو نگاه می کرد . با حرص گفتم .
من – داداش من اینجا گیر کردم کجا رو نگاه می کنی ؟
سري تکون داد .
- بله . می بینم .
متعجب از حرفش گفتم .
من – مطمئنی داري من رو نگاه می کنی ؟
باز هم سري تکون داد و برگشت و به پاهام نگاه کرد .
نزدیک بود بگم مگه چشمات چپه که جاي دیگه رو نگاه می کنی
و من رو می بینی ! ولی چون وضعیتم چندان
خوب نبود ساکت موندم .
زانو زد و شروع کرد به وارسی جایی که من نمی دیدم .
خسته از اون وضعیت معلق و کفري از دستش که به جاي کمک کردن داره جاي دیگه رو نگاه می کنه گفتم :
من – می شه من رو از اینجا بیرون بیاري بعد به بازرسیت برسی
همونجور که داشت به کارش ادامه می داد ؛ گفت :
- دارم نگاه می کنم ببینم چه جوري می تونم کمکتون کنم دیگه . چقدر عجولید !
کفري تر گفتم :
من – من رو از بین این دوتا صندلی بیرون بیاري بقیه ش حله .
در همون وضعیتی که بود کمی اخم کرد و جوابم رو داد :
- من که نمی تونم به شما دست بزنم . نامحرمیم . صبر کنین تا این
صندلی رو از روي کمرتون بردارم . بعد
می تونید پاهاتون رو حرکت بدید . اونجوري راحت از بین اون صندلیا بیرون میاین .
با این حرفش دهنم باز موند . " نمی تونم بهتون دست بزنم " . "
نامحرمیم " .
واي خدا ! تو همچین موقعیتی گیر چه آدمی افتاده بودم !
باید از اون محاسن و یقه ي تا آخر بسته ش می فهمیدم از اون جانماز آب بکش هاست که می ترسه به یه دختر دست بزنه نکنه که به گناه بیفته .
از اون دست آدمایی که من همیشه در موردشون می گفتم " انقدر به خودشون اعتماد ندارن که فکر می کنن با دست دادن یا یه تماس کوچیک با زن غریبه ، نمی تونن خوددار باشن و به گناه می افتن " .
از این بدتر هم می شد ؟ . خدا گشته بود و بین پیامبراش جرجیس
رو انتخاب کرده بود و انداخته بود گیر من بدبخت .
دلم می خواست سرم رو به یه جایی بکوبم .
با حرص گفتم ....
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛༄
20.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بگو که دیگه غریب نیستیم . . :)
#پیشنهاد_دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه کار تمومه 🤣🤣
#استوری
حریم عشق
🌱شهردار شهر شهادت🙂! حتی یک قطعه زمین، به اندازه ی قبر هم، به نام خود نزد🙃! نه برای خود و نه برای ب
امروز، سالگردِ شهادتِ یه مرده، یه مردِ بزرگ، یه شهیدِ عزیز🙂🖐🏾
امروز سالگرد شهادتِ داداش مهدیِ باکریه🙂🖐🏾
یا همون آقایِ شهردارِ خودمون🌱😌
گفتم آقای شهردار یادِ یه قصهای افتادم...
هنگام سیلِ ارومیه، آقایِ شهردار قصهی ما، در حالِ سر و سامون دادنِ گروههای امدادی بود که صدایِ گریه و زاریِ یه پیرزن رو شنید...
که با گریه میگفت: سیل تمامِ جهزیهیِ دخترم رو که تویِ زیرزمین بوده، از بین برده💔
آقایِ شهردارِ قصهما فوراً دستور داد، آب ها رو با دستگاه مکش جمع کرد و سیل بند کوچیکی درِ خونهیِپیرزن درست کرد...
پیرزن شروع به دعا کردن کرد و گفت: خدا خیرت بده پسرم🤲🏻!
اون شهردارِ فلان فلان شده کجاست که بیاد به مردم کمک کنه...
بیاد و از تو کمی غیرت یاد بگیره😄🖐🏾
مهدی از او خواست که برایِ هدایت شهردار دعا کنه و رفت🚶🏻♂🙂🖐🏾!
-شهدا اینجوری شهید شدناا💔🙂!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اربابشدےکهروبههرکسنزنم♥:)
#شبجمعہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخهقربونتبرم(:
آخرینشبِجمعهامسالهوایتنکنم
میمیرم💔
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سیزدهم
من – برادر ! لطفاً زودتر کمک کنین که قبل از به گناه افتادن شما هواپیما آتیش می گیره و به جاي آتیش جهنم اینجا می سوزین .
کمی اخمش باز شد .
- نگران نباشین . گفتم که منفجر نمی شه . اگه می خواست بشه تا حالا شده بود !
لبم رو با حرص روي هم فشار دادم . حرف حساب که حالیش نمی
شد .
از روي حرص گفتم .
من – مثل اینکه ماشاالله هزار ماشاالله به خاطر اعتقاد بالا به مقام پیشگویی هم رسیدي . خوب می دونی قراره چی پیش بیاد .
احساس کردم لبخند محوي زد .
خوب راست می گفتم دیگه انگار از همه چی خبر داشت .
خیلی جدي جوابم رو داد :
- پیشگو نیستم . ولی اگر قرار بود منفجر بشه همون موقع که سقوط کردیم باید منفجر می شد . احتمالا خلبان
بنزین رو تو هوا تخلیه کرده که چنین اتفاقی نیفتاده .
از تعجب ابرویی بالا انداختم .
من – آهان . از اون لحاظ ؟
نه . خداییش یه چیزایی حالیش می شد . شاید به جاي درس دینی و مذهبی چیزي تو مایه هاي چگونگی سقوط هواپیما خونده بوده .
هنوز داشت بازرسی می کرد .
من – جناب برادر . اگر به این صندلیا نامحرم نیستین اینا رو از روي پام بردارین تا من بتونم بیام بیرون . به خدا
معلق بودت تو هوا سخته و مختص فرشتگان الهی .
بدون توجه به حرفم که با لحن تمسخر زده بودم بلند شد و ایستاد .
احساس کردم درست نمی تونه بایسته . یه جورایی انگار کج و کوله بود . شایدم من به خاطر طرز قرار گرفتنم
این حس رو داشتم .
آروم گفت .
- من یواش این صندلی ها رو تکون می دم . هر وقت احساس درد داشتین بگین که ادامه ندم .
با تکون دادن سرم بهش جواب مثبت دادم .
با سختی تکونی به صندلی ها داد .
حس می کردم سنگینیی که پاهام رو قفل کرده بود و نمی ذاشت
تکونشون بدم داره یواش یواش کم و کم ترمی شه . و در عوض حس کسی رو داشتم که بعد از مدت ها یه جا نشستن می خواست بلند شه و بایسته .
حس داخل پاهام یه جوري بود .
انگار تازه خون داشت تو رگاي پام به جریان می افتاد . یه
جورایی حس سرد و گرم شدن تو پاهام رو داشتم . وبعد شروع
کرد به سوزن سوزن شدن .
تموم مدتی که اون مرد جوون داشت صندلی ها رو از روي پام حرکت می داد چشمام رو بسته بودم تا منظره ي اون مادر و کودك رو نبینم .
وقتی فشار صندلی ها کامل از روي کمرم و پاهام کنار رفت صداي مرد جوون بلند شد .
- مشکلی که ندارین ؟
با همون چشماي بسته جواب دادم .
من – نه . فقط انگار پاهام خواب رفته . در حالی که حس می
کردم داره فشار زیادي رو متحمل می شه گفت .
- زودتر پاهاتون رو بیرون بکشین . این صندلیا خیلی سنگینه .
واي که دلم می خواست یه چیزي بکوبم تو سرش . خوب من می
گم پاهام خواب رفته اون وقت می گه بکششون بیرون .
با حرص گفتم .
من – شما به غیر مسایل دینی به چیز دیگه اي هم فکر می کنی ؟
خوب اگه می تونستم که خودم تنهایی این
کار رو انجام می دادم . دیگه چه نیازي به کمک بود !
مثل من با حرص گفت .
- منم می دونم سخته . ولی باید انجام بدین . نمی تونم صندلیا رو
پرت کنم اون طرف . کلی آدم افتاده اینجا
که نمی دونم زندن یا مرده .
با این حرفش چشمام رو باز کردم که باز هم اون مادر و کودك تو مرکز نگاهم نشستن . بهش حق دادم . ناچار
تکونی به پاهام دادم .
- زیر پاتون یه صندلی دیگه قرار داره . با زانو بهش فشار بیارین
که بتونین پاهاتون رو جمع کنین و بیرون
بکشین .
به حرفش گوش کردم . ناچار بودم . کار دیگه اي از دستمون بر نمی اومد ....
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهاردهم
همون کاري رو که گفته بود انجام دادم . یواش یواش پاهام رو بیرون کشیدم .
پام که به کف هواپیما تماس پیدا کرد ، سعی کردم کمی فشار بیارم
تا بتونم تنه م رو آزاد کنم .
واي که بیرون اومدن از اون بین مثل آزادي از زندون بود . حس کسی رو داشتم که بعد از مدت ها اسارت اجازه
ي رهایی داشت .
سعی کردم بلند شم و روي پاهام بایستم .
نتونستم .
نه اینکه نتونم روي پاهام بایستم . نه . درسته پاهام درد می کرد ولی انگار زمین هم کج بود و نمی ذاشت
راحت و صاف بایستم .
نگاهی به دور تا دور غول اهنی کردم .
کمی کج شده بود . چرا توقع داشتم بعد از سقوط صاف و خوشگل سر جاش ایستاده باشه ؟
نگاهم رو به سمت کف هواپیما کشیدم .
فاجعه اي بود !
کلی آدم که یا روي هم افتاده بودن و یا این طرف اون طرف . غرق در خون .
انگار دوباره حس بویاییم به تکاپو افتاد که بوي زننده ي خون رو حس کردم . و حالت تهوع گرفتم .
بی اختیار گوشه ي شالم رو بالا آوردم و جلوي بینی و دهنم گرفتم عق زدم . عق خشک .
سریع رو کردم به مرد جوون که داشت صندلی ها رو سر جاش بر می گردوند .
آروم گفتم .
من – داره حالم به هم می خوره .
نشنید . انقدر حواسش به کارش بود که نشنید چی گفتم .
به ناچار بلند و با لحن پر از التماس گفتم .
من – داره حالم به هم می خوره .
برگشت به سمتم .
بدون اینکه نگاهم کنه گفت .
- بلندشین بریم بیرون .
باز هم سعی کردم روي پاهام بایستم . نمی شد .
یکی نبود به من بگه خوب این کفشاي پاشنه دار رو چرا پوشیدي
که نتونی روي زمین کج و کوله راه بري
تازه فهمیدم چرا حس می کردم اون مرد جوون کج و کوله به نظر میاد . مشکل از هواپیماي کمی کج شده بود.
روي پاهام بلند شدم ولی نشد که راست بایستم و در حالی که کمی
سعی می کردم با خم و راست کردن خودم
به پاهام اجازه ي پیشروي بدم ، دنبالش راه افتادم . خودش هم تعادل درستی نداشت .
در حالی که پشتش به من بود نگاهی به سر تا پاش کردم .
چرا حس کردم لباساش اتو کشیده ست ؟ با اینکه شلوارش خط اتو داشت اما کاملا کثیف شده بود . و یکی از
پاچهی هاي شلوارش پاره شده بود و مثل پارچه هاي مخصوص نظافت آشپزخونه ي مامان ریش ریش شده بود .
نگاهی به مچ پاش که کمی پیدا بود کردم .
زخم بزرگی روش بود . که معلوم بود باید تازه باشه . آخه رد خون هنوز روش بود .
دلم براش سوخت . با اون پایی که مطمئن بودم باید درد داشته باشه اومده بود کمکم .
یکی از آستین هاشم از درز شونه پاره شده بود . و پایین لباسش از داخل کمر شلوار کمی بیرون اومده بود . همون موقع بود که متوجه وسط هواپیما شدم ....
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙
#صرفاجھتاطلاع..
هرجا خـدا امتحانت کرد
و یڪ خورده عقب رفتۍ غصہ نخور...!
این امتحان لازم بود
تا بہ ناقص بودن خود پی ببرۍ
یک کمی تلاش کنۍ جبران مۍشود..
امتحان فضل خداست؛
و براۍ رشد نافع و لازم!❤️
#حـاجاسماعیلدولابۍ✨
#تلنگر
#امام_زمان
آخرین جمعه سال است کجایی آقا؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_مولانا_یا_صاحبالزمان
السَّلامُ عَلَیکَ یا مُحیی مَعالِمِ الدِّین وَ أهلِه 🌸
سلام بر تو
ای زندهکنندهی
نشانههای دین و اهل آن🌱
سلام یا مهدی(عج)✋❤
#تلنگࢪانه 🌱
بھمگفت:«دِلَمشڪستہ»!
گفتم:«خوشبحالت»
گفت:«چــرا؟»
گفتم:«چونخداتودِلاےشکستہست»
اللهفیقلوبمنڪسره:)
#الله
#بماند_یادگاری
پرسیدند
انسانیـت چیسـت ..؟
گفت :
تواضع در وقت رفعت ،
عفو هـنگام قدرت ،
سخاوت هنگام تنگدستی,
و بخشـش بدون منت .
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پانزدهم
واي ......
کاملا از وسط به دو نیم شده بود.
قسمتی از بدنه ش هم کنده شده بود و بیرون به خوبی معلوم بود .
یه جاي سنگالخی .
وقتی به اون شکاف رسیدیم تازه فهمیدم جایی که سقوط کردیم یه
کوهه .
ایستاد . انگار داشت بیرون رو ارزیابی می کرد .
کمی بهش نزدیک شدم .
بدون نگاه کردن به من به راهش ادامه داد .
از غول آهنی بیرون اومدیم .
به سختی کفشاي پاشنه بلندم رو روي اون کوه سنگالخی جفت و
جور گذاشتم که نیفتم . اما آخر سر با یه
تکون تعادلم رو از دست دادم .
براي سرپا موندن چنگ زدم به دستش و بازوش رو گرفتم .
مثل برق زده ها برگشت و نگاهم کرد .............
البته به من که نه . به دستم که دور بازوش حلقه شده بود .
اخماش رفت تو هم .
از اخمش بدم اومد کلا من با این جماعت مذهبیون آبم تو یه جوي نمی رفت.
دلم می خواست بزنمش که اونجوري اخم کرده بود . مگه قتل کرده بودم .
حرصی از اون نگاه خیره ش به دستم با لحن تندي گفتم .
من – چیه ؟ نکنه توقع داشتی با صورت برم تو این سنگا ! نترس تو رو نمی برن جهنم من رو می برن .
کلافه نفسی کشید و رو کرد به سمت دیگه اي .
- لطفاً یه مقدار مراعات کنین .
اصلا از حرفش خوشم نیومد . دست خودم که نبود ، داشتم می
خوردم زمین .
دوباره با حرص گفتم .
من – هی داداش . اولا که داشتم می خوردم زمین . دوماً
خواد هی چشمات رو سیصد و شصت درجه
بچرخونی . می گن یه نظر حلاله .
سکوت تنها جوابم بود .
یا حرفی نداشت در جوابم بزنه یا نمی خواست چیزي بگه .
بعد از چند ثانیه اي رو کرد بهم .
- اگر حالتون بهتره برگردیم به کارمون برسیم .
ابرویی انداختم بالا . به کارمون برسیم ؟
پشت چشمی نازك کردم .
من – یادم نمیاد قرار همکاري گذاشته باشیم !
خیلی خونسرد جواب داد .
- منم نگفتم می خوایم همکاري کنیم . هر کدوم به کارمون می
رسیم .
من – فکر نمی کنم اونجا کاري داشته باشم . ترجیح می دم برم بیرون .
اخمی کرد .
- به جاي اینکه اینجا با من یکی به دو کنین باین کمک کنین ببینیم
کی زنده ست . من که نمی تونم به اون
خانوما دست بزنم !
اَه اَه .... همینم مونده بود برم دست یه مشت مرده رو بگیرم تو دستم ببینم واقعاً مردن یا نه . تازه بازم داشت
حرف از محرم و نا محرم می زد .
تصور اینکه باز برم و اون صحنه هاي مشمئز کننده رو ببینم و اون بوي زننده رو استنشاق کنم ؛ حالم رو بد
کرد .
رو بهش توپیدم .
من – توقع که نداري بیام به اون مرده ها دست بزنم ببینم واقعاً
مردن یا دارن نقش بازي می کنن تا ما بترسیم! خودت برو دست بزن . اگرم اون دنیا خدا گفت چرا دست زدي من رو بهش نشون بده بگو تقصیر این بود .
خودم شهادت می دم بی تقصیر بودي .
- خانوم محترم . به جاي این حرفا بیاین کمک این بنده هاي خدا .
با پر رویی گفتم .
من – مارال هستم . مارال صداقت پیشه .
همونجور که جاي دیگه اي رو نگاه می کرد نفس عمیقی کشید و بعد با لحن آرومی گفت .
- می شه بیاین کمک خانوم صداقت پیشه ؟
از لحن آرومش خوشم اومد . دلم نیومد دست تنها بذارمش . تعداد اون آدما زیاد بود و شاید به تنهایی نمی
تونست همه رو چک کنه .
در حالی که سعی می کردم با اون پاشنه هاي بلند تعادلم رو رو سطح کج زمین هواپیما حفظ کنم به طرفش
رفتم و با لحن نرمی گفتم .
من – اگر حالم بد شد ادامه نمی دما !
سري تکون داد و جلوتر از من راه افتاد .
هنوز کمی بد راه می رفت . معلوم بود زخم پاش اذیتش می کنه .....
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شانزدهم
با دلسوزي گفتم .
من – پاتون هنوز درد می کنه ؟
سرش رو به طرفم چرخوند ولی هنوز جاي دیگه اي رو نگاه می
کرد .
- خوب میشه . فعلا اینا واجب ترن .
و با دست به آدمایی که هر کدوم یه طرف افتاده بودن اشاره کرد .
از اول هواپیما شروع کردیم .
وارد کابین خلبان شد . منتظرش یه گوشه ایستادم . وضع نابسامانی بود . همه چی تو هم قاطی شده بود .
کمی بعد اومد بیرون و با تأسف سري تکون داد .
- کسی زنده نیست .
دستی به صورتش کشید و با دست اشاره کرد بریم سراغ مسافرا و بقیه ي کادر پرواز .
اولین زنی که دیدم رفتم به طرفش . با دیدن صورت پر از خونش
حالم کمی بد شد . ولی سعی کردم کمی
خوددار باشم .
با شالم که کمی گوشه ش پاره شده بود جلوي بینیم رو پوشوندم تا بوي خون آزارم نده .
دست بردم سمت گردن زن . و روي رگش قرار دادم . هیچی حس نمی کردم . نا امید دستم رو به طرف قفسه
ي سینه ش بردم . نمی زد .
با دلسوزي نگاهش کردم . جوون بود . شاید حقش نبود به این
زودي بره . حتماً کسایی چشم انتظارش بودن .
سري به حالت تأسف تکون دادم و با ناراحتی در حالی هنوز نگاهم
بهش بود مرد جوون رو مخاطب قرار دادم .
من – زنده نیست . بیچاره !
صداش رو از پشت سرم شنیدم .
- بهتره تو سکوت کار انجام بدیم که اگر صدایی اومد بشنویم . فقط هر کدوم که زنده بودن بگین که ببریمش
یه گوشه .
با تعجب گفتم .
من – صدا ؟ چه صدایی ؟
- توقع که ندارین تو این کوه چیزي وجود نداشته باشه . حتماً
حیوون وحشی داره دیگه .
با ترس برگشتم به سمتش .
من – وحشی . یعنی گرگ و خرس .
سري تکون داد و در همون حال دیدم یه کلت تو دستاشه . خیره به کلت گفتم .
من – این چیه ؟
با دست به مردي که جلو پاش رو زمین بود اشاه کرد .
- مأمور امنیت پرواز بود . خدا رحمتش کنه . این کلتش به دردمون می خوره .
من – مگه قراره چقدر اینجا بمونیم . خوب میان دنبالمون دیگه !
- معلوم نیست چی می شه . اگر بدونن کجا سقوط کردیم ممکنه زود بهمون برسن . اگر نه که باید این منطقه
رو کامل بگردن که اونم وقت می بره .
خدا . این دیگه چه مصیبتی بود ؟
این وسط بر و بیابون سقوط کردنمون دیگه چی بود .
مستآصل گفتم .
من – اگه ندونن چی ؟
نگاهی به پنجره ي شکسته ي هواپیما کرد .
- اگر بدونن هم ممکنه نتونن امشب کاري بکنن . هوا داره تاریک
می شه و تو تاریکی پیدا کردنمون سخته .
کلت رو کمی بالا آورد .
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|
https://abzarek.ir/service-p/msg/1058620
_حرفی سخنی ..
میشنویم!👤🙂
-نظراتتون در رابطه با کانالمون😊🌻
خیلیجاهامیبینیمکهنوشتهکپی
باذکر ۱۰۰ صلواتمجازاست⛔️😳
کپیبیوحرام😐
انفالوحقالناس😳🤯. . بابادستبردارینتوروقرآن‼️
مگهشماهامرجعتقلیدینکهحکممیدین چیحرومهچیحلال؟! مذهبیهامونمدارنبهفنامیرن😐 میدونیدما دوازدهملیون سایت🔞داریم😕
کهکپیازشونکاملاازاده😐💣 بعداونوقتجوونمامثلا اومدهبرایامام زمانشکارکنه
اسمشمگذاشتهسرباز گمنامامامزمان🙄
بعدنوشتهکپیحرام
(حالاخودشم پستو از یه کانال دیگه کپیکرده)😐
درمقابلاوندوازدهسایتمستهجن
یه کانالخوبوآموزندههمکهداریم
کپیازشحرومه😔 دیدمکمیگما🔍 دوستعزیزپخشکردنیهمطلب،
خودشصدقهجاریست...🙃
💜°•.
برات دعا میکنم ؛
اون لحظهای که فکر میکنی
همه چیز تموم شده
و تو نا اُمیدترین حالتی
خدا قلبتو نوازش کنه(:♥️
┄═❈๑๑♥️๑๑❈═┄
25.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#راهیان_نور۱۴۰۱
#ما_متحدیم
🌐مراعهدی است با جانان🕊️
📍یادمان کانال کمیل و حنظله