*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان 📚
#طَږیقِـعِۺْقْ ♥️
#پارتششم 💎
...کنجکاویم حسابی گل کرده بود و بی صبرانه منتظر باز شدن در اتاق بودم. دریچه ای که شاید پاسخ خیلی از سوالام بود. در اتاق با صدا باز شد و بیبی گلنساء که اشکِ تو چشماش حالا روی گونه هاش جاری بود با لبخندی که دلتنگی رو به وضوح میشد توش احساس کرد به اتاق نگاه میکرد.
من هم مشغول تماشای اتاقی شدم کهدباز شدن درش آاااارزوم بود.
سمت چپم یه کتابخونه ، یه میزتحریر ساده چوبی ، یه پنجره قدیمی و یه تخت چوبی بود. روبهروی تخت هم یه کمد لباس و کنارش یه صندوقچه قدیمی بود. همه ی وسایل اتاق قدیمی بودن. مثل خونه و بقیه وسایلاش. البته خیلی تمیز و با سلیقه.
دیوار ها با قاب عکس هایی که به آشنایی خاطرات بابا بودن و قمقمه جنگی و چفیه تزئین شده بود. پیشونی بند های مختلف هم جزو این دکور دل نشین و فوق العاده بودن. (( یا فاطمه الزهرا(س) ، یا حسین(ع) ، یا سیدالشهدا(ع) و...)) ظاهرم به این چیزا نمیخوره ولی خب منم مثل خواهر برادرا و خانواده ام و تحت تاثیر بابا و مخصوصا مرصاد از این چیزا خوشم میومد.
تو اتاق دید میزدم که چشمم به گلدون شمعدونی با گل های سرخابی رنگش افتاد که روی میز کوچیک کنار تخت بود. شکوفه هاش جذابیت خاصی به دکور سبز اتاق داده بودن.
کف اتاق یه فرش دستبافت فوق العاده خودنمایی میکرد و روتختی سبز و سفیدی حسابی اتاق رو جلا داده بود.
با دقت بیشتری به قاب عکس ها نگاه کردم. یه پسر جوون آشنا توی همه ی عکس ها بود. همونی که عکساش توی راهرو هم بود.
یعنی این راز بیبی گلنساء بود؟!...ولی خب،،،بازم نپرسیدم!! سوالی رو که قطعا حک میشه توی صفحه ذهنم،،،اینجا اتاق کیه؟!...این دکور خاص و...
نفسمو با هیجان بیرون دادم.
_بی بی گل نساء اینجا....!!!!!!
بیبی اشک هاشو با روسری سفیدش پاک کرد.
_آره نگارم. اینجا و دیروز واست مرتب کردم. الان دیگه واسه توعه.
لبخند محوی زدم. بیبی گلنساء اتاق راز هاشو به من داده!!! بغلش کردم و گونه ی پر چینو چروکشو بوسیدم.
_مرسی بیبی جون!!! اینجا عاااااااااااااالیه!
_خدارو شکر! لباس هاتو که عوض کردی من تو آشپزخونه منتطرتم مادر. بیا واسه ناهار.
_بهبه! ناهار بیبی جونمو عشق است!. چشم الان میام.
بیبی لبخند به لب رفت و من موندم و یه اتاق پر از راز و خاطره و دلتنگی...
به سمت پنجره رفتم که طاقچهش با یه پارچه ی توری سفید آراسته شده بود. پرده ی سفید رو که گل های ریز سبز داشت کنار زدم و از قاب پنجره ی چوبی، حیاط پشتی رو نگاه کردم.
یه بچه گربه سفید روی تاب آروم خوابیده بود ، مرغ و خروس و جوجه ها تو حیاط بازی میکردن ، گنجیشک توی لونه ش روی درخت توت جیک جیک میکرد. این تازه منظره دلنشین حیاط پشتی بود. حیاط اصلی که حوض داشت جای خود دارد.
بدون شک خونه ی بیبی گلنساء مناسب ترین گوشه ی دنج دنیا بود واسه یه دختر وسواسی که میخواد درس بخونه. از منظره ی گلدوناش دل کندم و ولو شدم رو تخت. یه نفس راحت کشیدم و چشای خسته مو بستم.
_تو یه فرصت مناسب کل اتاق رو خوب میگردم.
دوباره انرژیمو جمع کردم و رو تخت رو به کمد نشستم. به ساعت حلبی زنگ زده نگاه کردم. ساعت ۱۲:۳۰ بود.
یهو دلم لک زد واسه غرغر های داداش مرصاد سر ظهر. یعنی اونجا غذای درست و حسابی بهش میدن؟!
تو فکر مرصاد بودم که تسبیح سبز خوش رنگی کنار ساعت نظرمو جلب کرد. رنگ سبز سیدیش منو یاد تسبیح مرصاد انداخت. اونو برداشتم و دور دستم پیچیدم.
_چه بوی خوبی میده...!!
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت6
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#پارتهفتم💬
...بعد از اینکه لباس هامو عوض کردم و وسایلم رو یکم جمع و جور، رفتم واسه ناهار. بیبی یا اینکه سنی ازش گذشته ولی دستپختش خییییییلی خوبه. مخصوصا فسنجون و قرمه سبزی و قیمه و باقالی پلو و زرشک پلو و آبگوشت و آش دوغ و آلبالو پلو و کشک بادمجون و عدسی و خوراک قارچ و کوفته تبریزی و...
خب همه ی غذاهاش محشره چی بگم؟!
سر سفره بیبی کلی قربون صدقه ام رفت و گفت خیلی کار خوبی کردم که رفتم پیشش.
_بیبی.
_جانم مادر؟!
_چقدر منو دوست داری؟!
_خیلی زیاااد...
_واقعا؟!
بیبی خندید.
_معلومه مادر.
_پس من خیلی خوشبختم.
_ما آدما وقتی خوشبختیم که خدا دوسمون داشته باشه.
_بیبی!!
_جانم مادر؟!
_خدا منو چقدر دوست داره؟!
بیبی سکوت کرد. منتظر جوابش بودم ولی چیزی نگفت.
_خب...چیکار باید بکنم که دوسم داشته باشه؟!
_خیلی کار ها هست که اگر انجام بدی خدا دوست داره دخترم.
_بیبی اون کارا رو یادم میدی؟!
(من خوندن نماز و دعا کردن و وضو گرفتن و روزه گرفتن رو بلد بودم. ولی چی مییییی شد یه وقت هوایی میشدم و این کارا رو میکردم. میدونستم منظور بیبی این کارا نیست🙂)
بیبی گلنساء لبخند زد و خوشحالی رو تو چشاش دیدم. خدایا! بیبی رو ازم نگیر...من دوسش دارم...
کل روز تو خونه گشتم و به کتابخونه ها سرک کشیدم. هر طرف میرفتم یه خروار سوال هجوم میآورد به مغز بیچارم که داشت داغ میکرد. فکر داداش مرصاد هم ول کنم نبود. دلم براش تنگ شده بود. ما همیشه باهم میاومدیم خونه بیبی ولی این بار جاش خیلی خالی بود. خیلی خیلی...
کیمیا و مهدیس از نقل مکانم به خونه بیبی گلنساء تعجب کرده بودن. اونا حوصله خودشونم ندارن چه برسه به اینکه توی یه خونه قدیمی با یه پیرزن مهربون زندگی کنن. ولی فایتر که باشی، همه چیز زندگی رو از یه زاویه دیگه میبینی. یه خونه قدیمی و دنج میشه بهترین جا واسه آرامش روح یه دختر رزمی کار و یه پیرزن مهربون میشه بهترین فرشته زندگیت.!!(کی گفته دختر رزمی کار خشنه؟؟؟؟😒😡😕)
اولین شبی که توی اتاق جدیدم خوابیدم خیلی عجیب گذشت. و خیلی آروم و پر از آرامش. خواب های نامفهومی دیدم که بعدش هیچ کدوم رو به خاطر نیاوردم.
صبح مثل همیشه با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم. ولی باید زنگ گذاشتن این ساعت قدیمیه و هم یاد بگیرم.
صبح یه جمعه زمستونی وقتی میتونه بهترین صبح جمعه زمستونی بشه که...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میم
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت7
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#پارتهشتم🎈
صبح یه جمعه زمستونی وقتی میتونه بهترین صبح جمعه زمستونی بشه که بیبی گلنساء با یه لیوان شربت آب پرتقال و کلوچه خونگی در اتاقتو بزنه.
_بفرمایید تو بیبی جونم. بیدارم.
بیبی در رو آروم باز کرد و اومد تو. یه سینی با یه لیوان آب پرتقال تازه و یه پیش دستی کلوچه خونگی دست بیبی جان جانانم بود. حسابی شرمنده شدم که!!
_واااای بیبی شرمندهم کردین که!!! توروخدا، این چهکاری بود؟! خودم میاومدم با هم میخوردیم.
_این چه حرفیه دخترکم؟! این پذیرایی روز اوله!! خیالت تخت. از فردا از این خبرا نیست. گفتم صبح جمعه ای بهت خوش بگذره.
و خندید. قربونت برم من بیبی گلنسام که اینقدر مهربونی! سریع از تخت قدیمی پوسیده پریدم بیرون و سینی رو از بیبی گلنساء گرفتم.
_بیبی جون شما تنها این همه مدت تو این خونه چیکار میکنین؟!
_من که تنها نیستم مادر.
_تنها نیستین؟!؟!
_نه سهام! به مرغ و خروسا میرسم، به حیاط میرسم، خونه رو گرد گیری میکنم، به باغچه هام میرسم، با خانومای همسایه عالمی داریم مادر.
_اممم. پس تنها نیستین. خدارو شکر.
لیوان آب پرتقال رو از تو سینی برداشتم و به بیبی تعارف کردم. گفت الان میل نداره. لیوان بزرگ رو یه نفس سر کشیدم و نفسمو بیرون دادم.
بیبی خندید.
_نَتِرِکی مادر!!!!یواش!!!!
هردو خندیدیم و رفتیم تا یکم به سر و وضع خونه برسیم.
رو پله ایوون نشسته بودم که زنگ در به صدا در اومد. یعنی کی میتونه باشه این وقت روز؟! ۱۱ صبح مهمون سرزده؟!
بیبی گلنساء کنار باغچه نشسته بود و به باغچه زمستونیش و گیاهای مخصوصش رسیده میکرد.
_اومدم! اومدم!...
سریع از رو پله سوم پریدم پایین.
_من باز میکنم.
فاصله پله ها تا در رو دویدم و در رو باز کردم. یه خانم پیر با چهره ی سبزه و چشمای سیاهی که داشت به من نگاه میکرد و چادر گلگلی ای سرش بود همراه یه دختر جوون که یه قدم عقب تر ازش وایساده بود و چهره ی معصومی داشت پشت در بودن.
دختره که نمیدونم کی بود پوست سفیدی داشت و روسری سبزش رو با چشمای درشت خوشگلش سِت کرده بود. یه چادر رنگی سفید با گل های خیلی ریز صورتی هم سرش کرده بود و با تعجبی که قبل دیدن من لبخند بود داشت نگام میکرد.
با لبخند سلام دادم.
خانم پیر یه نگاه به سرتا پام انداخت و با شک به چشمام خیره شد.
_تو دیگه کی هستی؟!
دختر جوون که انگار از سوال خانم پیر یکم خجالت کشیده بود، دستشو رو شونه ی خانم پیر گذاشت و منظور دار خطاب بهش گفت :"عزیز جووون!!!"
بعد روبه من کرد و لبخند رو مهمون لب هاش.
_سلام! ما همسایه های گلنساء خانم هستیم. شما دخترشون هستی؟!!
_من؟؟؟نه...من دخترشون نیستم...من...
هنوز حرفمتموم نشده بود که بیبی از پشت سرم گفت :" سلام اقدس خانم. سلام مریم جان. سها جان نوهمه!!
نوه؟؟؟من نوه ی بیبی ام؟؟؟ بیبی دستشو رو شونهم گذاشت رو به من همسایه ها رو معرفی کرد.
_سها دخترم اقدس خانوم و نوهشون مریم همسایه های خیلی خوب ما هستن.
با لبخندم ازشون پذیرایی کردم.
_خوشوقتم.
مریم که انگار از دیدن من خوشحال بود با لبخند معصومش جوابمو داد و باهم رفتیم تو حیاط. من و مریم توی ایوون نشستیم و بیبی گل نساء و اقدس خانوم روی تخت چوبی کنار باغچه که یه سماور قدیمی هم روش همیشه قل قل میکرد(با اینکه زمستون بود ولی هوا مثل بهار بود😕🌸)
استکان های چایی رو توی سینی نقره ای گذاشتم. موی بافته شدم رو انداختم پشتم و توی راهرو به طرف حیاط و مهمون ها راه افتادم. چقدر از مریم خوشم اومده بود. به نظر میاومد دختر خوبی باشه.
چایی رو اول به اقدس خانوم و بعد به بیبی تعارف کردم. داشتم میرفتم سمت پله های ایوون برای مریم هم چایی ببرم که اقدس خانوم با طعنه گفت :" گلنساء خانوم این لباسا چیه میزاری نوهت بپوشه؟؟!!...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت9
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#پارتنهم🌸
...قیافه بیبی رفت توهم. بهم برخورد. یعنی چی؟! مگه لباس من چشه؟؟
سرجام وایسادم و یه نگاه به سر تا پام کردم.
یه شلوار مشکی پوشیده بودم به یه تیشرت سفید نسبتا گشاد که آرم کیوکوشین روش بود. موهامم بافته بودم و یه کش موی سفید پایینش بسته بودم. به طرف اقدس خانوم برگشتم. کاملا محترمانه گفتم :" ببخشید اقدس خانوم!!لباس های من مشکلی داره؟؟
اقدس خانوم با همون حالت طلبکارانه گفت :" مریم هیچوقت حق نداره از این لباس های عجیب غریب اجنبی تو خونه بپوشه. چه معنی میده یه دختر مثل پسرا تو خونه تیپ بزنه؟؟
مریم اون بالا داشت جلز و ولز میکرد و سرخ و سفید میشد از خجالت.
_خیلی عذر میخوام. ولی دلیلی نمیبینم تو خونه ای که حق دارم آزاد باشم و راحت زندگی کنم و هیچ مرد غریبه ای نیست توش اینقدر خودم رو محدود کنم. من یه تیشرت ساده پوشیدم که عکس حرفه ورزشیم روشه. لزومی هم نداره تو خونه ای که هیچ مرد نا محرمی نداره بلیز و دامن و روسری بپوشم. لازمه؟! درضمن تیپ من اسپرته. نه پسرونه.
اقدس خانوم خیلی عصبی داشت نگام میکرد. احساس کردم داره میترکه از عصبانیت(🤭) داره از حرص منفجر میشه. صورتش مثل لبو سرخ شده بود. ترجیح دادم دیگه بحث نکنم چون جوابی نداد که بخوام جواب بدم. پله های ایوون رو بالا رفتم. همچنان سکوت بینمون حکم فرما بود و کسی حرف نمیزد که بیبی گلنساء برای شکستن این سکوت آزاردهنده به اقدس خانوم چایی تعارف کرد و گفت :
_سها جان مادر با مریم برین تو اتاق، حرف بزنین، آشنا بشین.
_چشم بیبی.
دست مریم رو گرفتم و به اتاقم بردمش.روی تخت نشست. منم صندلی میز تحریر رو نزدیک تخت گذاشتم و نشستم. با تعجب و حیرت و شگفتی داشت اتاق رو بر انداز میکرد. به قاب عکس ها که رسید سکوت بینمون شکست.
_این اتاق مال تو نیست.!..نه؟!
_نه. اتاق من نیست.
_بیبی گلنساء هیچوقت در این اتاق رو برامون باز نکرد. از بچگی که ما بچه های همسایه تو خونه ی بیبی گلنساء بازی میکردیم، حتی یک بار هم در این اتاق رو برامون باز نکرد. تا...
_الان...
لبخند زد._تا الان!!
منم لبخند زدم. پس اون اتاق واسه بچه های همسایه هم سوال بوده. و حالا من صاحب اون سوال هستم. مریم با چشمای سبز و خوش رنگش به چشمام خیره شده بود و لبخند ملیحش باهام حرف میزد. ترجیح دادم این بار من سر صحبت رو باز کنم. با اشتیاق شروع کردم.
_خب! مریم خانوم! از خودت بگو.
_خب...از کجام بگم؟؟؟!!!
هردو خندیدیم.
_من مریمم. نوه اقدس خانوم که الان تو حیاطه. پدر و مادرم زنده نیستن. هردوشون توی یه حادثه....شهید شدن....!!
این حرف رو که زد غم رو تو چشمای قشنگش دیدم.
_من از اون موقع با عزیز جون زندگی کردم. یکم سخت گیر و غرغرو هست! ولی همه کسمه!! من جز اون کسی رو ندارم.
_چند سالته؟؟
_ماه پیش ۲۱ سالم تموم شد.
_جدی؟! هرچند دیر شده ولی تولدت مبارک!
باز هم هردو خندیدیم.
_مریم؟!
_بله؟؟
_احساس میکنم دوستای خیلی خوبی میشیم.
_راستشو بخوای من با بقیه دخترا زیاد جور نیستم. چون پدر مادر ندارم خیلی دور و برم نمیان. همچین اخلاقیات جوانانه شون با عزیز جون هم نمیخونه.!!! میفهمی که چیمیگم؟!
سرمو به نشانه تایید تکون دادم. طفلکی مریم!! من بودم خیلی با اقدس خانوم حال نمیکردم.(🙊)...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت9
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#پارتدهم🍀
...نزدیک یک ساعتی از هر دری گفتیم و خندیدیم. من از خانواده شلوغ پلوغم گفتم و اون از خاطرات بچگیاش و کوچه ی قدیمی.
وقتی از خانوادهم میگفتم احساس کردم که داره غبطه میخوره به حالم. واسه همین دیگه ادامه ندادم.
درباره همه چی حرف زدیم. داشتم کتاب هایی که روی میز اتاقم بودن رو نشونش میدادم که اقدس خانوم مریم رو صدا کرد. مریم هم سریع خداحافظی کرد و بدرقه شون کردم و رفتن. بعد رفتنشون بیبی مثل همیشه یه غذای بینظیر درست کرد و ناهار حسابی باب میل بود.
عصر روی تخت دراز کشیده بودم و توی فضای مجازی میچرخیدم که مهدیس پیام داد.
:" سریع آدرس خونه بیبی جونتو بفرست که داریم میایم دنبالت.!!"
سریع از جام پریدم بیرون! چیییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟
الان!؟!؟!
آدرس رو براش فرستادم و حدود یک ساعت دیگه دم در منتظرم بودن. یه شلوار لی تیره و یه مانتو صورتی کم رنگ ملیح پوشیدم و یه شال رنگ شلوارم سر کردم.
موهامم بالای سرم گوجه ای بستم که از پشت نزنه بیرون. کیف سرمه ایمم انداختم رو شونهم و کتونی هامو پام کردم.
پله های ایوون رو داشتم میرفتم پایین که بیبی صدام زد.
_سها جان دخترم جایی داری میری؟؟
برشتم و گونه هاشو بوسیدم.
_بیبی جون دوستام اومدن دنبالم داریم میریم بیرون. البته با اجازه شما!
بیبی هم منو بوسید.
_به سلامت مادر. مراقب خودت باش. میگفتی بیان تو چایی ای شیرینی ای مهمونشون میکردیم. زشته دم در آخه.
_نه بیبی. لازم نیست. فعلا با اجازه. خدانگهدار.
_خدا پشت و پناهت مادر!!
در رو پشت سرم بستم و به طرف سر کوچه راه افتادم. یه دویست شیش نوک مدادی براق با شیشه های حسابی دودی سر کوچه وایساده بود.
یک لحظه فکرم رفت پیش اینکه کیمیا و مهدیس هیچکدوم رانندگی بلد نیستن. با شک به ماشین نزدیک شدم. مهدیس جلو نشسته بود.
شیشه رو داد پایین.
_بپر بالا!
پشت فرمون یه پسر با تیپ فشن نشسته بود. سرشو برگردوند طرفم و نگام کرد. یه چشمک چندش آور زد که حالم بهم خورد. میتونستم همونجا میزدم تو دهنش(🤬😡😤)
پشت هم یه پسر دیگه کنار کیمیا نشسته بود.
ابروهام تو هم گره خورد و سرمو انداختم پایین
_خدافظ...
و سریع برگشتم و از ماشین دور شدم. مهدیس که حسابی جا خورده بودسریع از ماشین پیاده شد و اومد دنبالم. قدم هامو تند تر کردم. اونم دنبالم دوید تا رسید بهم و دستمو کشید. داشتم می افتادم روش.
_هوی چته!!!!
_وایسا بینم کجا خدافظ؟؟ اینهمه راه کوبیدیم اومدیم دنبالت که خدافظ؟؟...
با اخم و عصبانیت تو چشماش نگاه کردم.
_مگه تو نمیدونی من از پسرا خوشم نمیاد؟.بعدشم. واسه چی آوردیش؟؟ من تاحالا با هیچ پسر نامحرم غریبه ای حرف هم نزدم چه برسه به اینکه سوار ماشینش بشم. تو اینا رو نمیدونستی؟؟؟هاااااان؟؟
کلافه نگاهشو ازم دزدید.
_خب بابا علامه!! انگار چی شده!! یعنی نمیخوای بیای؟؟
_نه!
_اوممم! باش! هرجور راحتی!
_خداحافظ.
دستمو از تو دستش کشیدم بیرون وبه طرف در خونه و انتهای کوچه راهم رو ادامه دادم. هم اون هم کیمیا میدونستن من با پسرا میونه خوشی ندارم. نمیتونم اعتماد بابا و مرصاد رو زیر پا بزارم و با یه پسر رابطه داشته باشم.
بیبی کلید خونه رو بهم داده بود. در رو باز کردم و رفتم تو. بیبی با تعجب نگام کرد.
_پس چرا برگشتی مادر؟؟چیزی شده؟؟
پکر جواب دادم :" نه بیبی گل نساء جان!! چیزی نشده. گردشمون کنسل شد."
_آهان!! باشه اشکال نداره مادر جون! عوضش باهم جبران میکنیم! نظرت چیه
خودمو از اون حال و هوا در آوردم. فقط به خاطر بیبی.
_بهبه! چی بهتر از این؟؟ حالا قراره چیکار بکنیم؟؟...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#قسمت11
#طریق_عشق
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان 📚
#طَږیقِـعِۺْقْ ♥️
#پارتیازدهم 🔑
_...حالا قراره چیکارکنیم؟!
_لباس هاتو در نیار منم حاضر شم بریم بیرون
_بیبی! کجا بریم؟!
_میخوام غافلگیرت کنم. فقط...
_فقط چی؟؟
_هیچی ولش کن.
کنجکاو شدم ببینم چی میخواست بگه. ولی بیخیالش شدم.
_پس تا شما حاضر بشین من یه آژانس بگیرم.
_آژانس لازم نیست سها جان!! پیاده میریم. زیاد دور نیست.
_به خاطر شما گفتم. اذییت نمیشین؟؟
_نه مادر!! یه ذره راهه!
_چشم. هرچی شما بگین.
بعد از اینکه بیبی آماده شد ، البته آماده شدن خاصی نداشت؛ فقط چادر سرش کرد؛ خیلی مشتاق و کنجکاو بودم ببینم کجا میخوایم بریم.
کوچه هارو که تک تک رد میکردیم سعی میکردم مسیر یادم بمونه. لازم بود واسه ۶ ماهی که قرار بود پیشه بیبی زندگی کنم اینجا هارو خوب یاد بگیرم. حدود سه تا کوچه شد.
به خیابونی رسیدیم که ته یکی از کوچه های پهنش یه در بزرگ بود که بالاش نوشته بود : معراج شهدا ...
اسمش اندازه لحظه لحظه ای که با داداش مرصاد گذرونده بودم آشنا بود. اندازه حرف به حرف و کلمه به کلمه ای که از دهن مرصاد خارج میشد.
اینجا همون جایی بود که مرصاد شب و روزش رو توش میگذروند. پس... مرصاد اینجا کار میکرد. ولی چه کاری؟!....
بیبی با سکوت به راهش ادامه داد و رفتیم تو معراج شهدا.
از در که وارد شدیم یه حیاط بزرگ بود که سمت چپش نزدیک در ورودی یه باغچه و چندتا درخت میوه داشت. چندتا صندلی مثل صندلی های پارک هم بود واسه نشستن. انتهاشم یه محوطه شیشه ای بود که سه تا پله میخورد میرفت بالا و ضریح شهدا وسطش بود و کاملا مشخص.
دو طرف بنای شیشه ای و چشم نواز مزار شهدا چند تا کانکس مانند بود که چندتا در داشت. مدیریت، برادر سجادی(؟!😐)، بسیج خواهران، بسیج برادران، حسینه که وسعتش یکم بیشتر بود و اتاق تجهیزات و مهمات که گوشه ترین در بود.
_سها جان! حواست کجاست مادر!!
با صدای بیبی به خودم اومدم.
_امممم...ببخشید. حواسم همین جا بود بیبی!
وارد مزار شهدا شدیم. سمت چپ ضریح واسه آقایون بود سمت راست واسه خانوما! سمت راست کنار ضریح شهدا که نور سبز توش بود نشستیم و بیبی شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا و من همچنان مشغول برانداز محیط بودم.
_سهاجان!
_بله بیبی گلنساء.
_حتما تعجب کردی که چرا آووردمت اینجا.
_خب...آره یکم.
_شهدایی که اینجا دفن شدن همه گمنام هستن. ۵ تا جوون گمنام که پدر مادرشون چشم به راهشون هستن...
و اشک تو چشماش جمع شد. خیره به شهدای گمنام تو ضریح فکرم رفت پیش پدر مادرشون!! چقدر سخت!! این همه ساااال هیچ خبری از پسرت که شاید پسر بزرگ خانواده باشه، شاید تک پسر باشه، شاید ته تغاری باشه و هزاران شاید دیگه که میتونه شرایط رو سخت تر کنه واسه انتظار نداشته باشی!!
داشتم به صبر خانواده شهدا خصوصا گمنام ها و مفقود الاثر ها پی میبردم که بیبی ادامه داد:_ اینجا فقط شهدا دفن نیستن. اینجا یه دنیا دور از همه تعلقات دنیاست واسه کسی که خسته شده...
با تعجب به بیبی نگاه کردم. خسته شده؟؟...
_خسته شده از دور و زمونه ای که رنگ شهدا خالیه توش...سها مادر...اینجا یه عالم دیگهست...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت11
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان 📚
#طَږیقِـعِۺْقْ ♥️
#پارتدوازدهم 🍂
...با سکوت فقط به حرف های بیبی گلنساء گوش دادم. حرفاش بوی دلتنگی میداد. برق نگاهش! میدونستم لازم داره درد و دل کنه. ولی چرا اینقدر غیر مستقیم؟! چرا حرف دلشو نمیگه؟! چرا اینقدر مقدمه چینی؟!
حدود یک ساعتی بیبی برام حرف زد و من فقط گوش دادم. با اینکه چیز زیادی از حرفاش نفهمیدم ولی احساس میکردم از اینی که هستم راضی نیستم. در مقابل این همه دلتنگی، این همه صبر، این همه درد و دوری، من هیچی نبودم...
بالاخره تصمیم گرفتیم برگردیم خونه. اونجا خیلی به دلم نشست. یه آرامشی داشت که تاحالا نداشتم!! تو وجب به وجبش مرصاد رو میدیدم. پسرایی که اونجا بودن یه جورایی خیلی شبیه مرصاد بودن. نه از نظر ظاهری،،،! البته از نظر ظاهری هم همتیپ مرصاد بودن! ولی رفتارشون...
پله های مزارشهدا رو که اومدم پایین چشمم خورد به دری که سمت راست حیاط بود :《وصال معراج...》... چه اسم عجیبی!! و قشنگی!! روی درش نوشته بود (بدون هماهنگی وارد نشوید! ورود افراد متفرقه ممنوع!) مثل همیشه کنجکاو شدم بدونم اونجا کجاست. ولی فعلا بیخیال شدم.
چند قدم جلو تر که رفتیم بیبی یه دفعه وایساد و نشست رو زمین. قیافهش رفت توهم و دستشو گذاشت رو قلبش! یاخداااا!!!
_بیبی....!!!!
صدای بلندم توجه همه افرادی که اونجا بودن رو جلب کرد. چند تا از دخترای چادری که اونجا بودن سریع دویدن طرفمون و بیبی رو صدا میکردن : گل نساء خانوم! گل نساء خانوم! حالتون خوبه؟! گلنساء خانوم!!
چندتا از پسرا هم نزدیکمون وایسادن و به همون اندازه نگران بودن و بیبی رو صدا میکردن. رفتاراشون برام غریب بود! کپ کرده بودم. چی شد یهو؟!..
یکی از دخترا که یه روسری یشمی سر کرده بود رو به یکی از پسرا گفت :" داداش بیبی باز سکته کرده زنگ بزن اورژانس!!..."
پسره هم بی معطلی زنگ زد اورژانس.
اشک چشمام مثل رودخونه جاری بود و فقط بیبی رو صدا میزدم. دخترا هنوز نسبتم با بیبی گلنساء رو نفهمیده بودن واسه همین با تعجب نگام میکردن.
تا اورژانس برسه یکیشون که فک کنم دکتر بود یه کارایی کرد تا اورژانس برسه.
پسرا در رو باز کردن تا اورژانس بیاد تو. بیبی رو سریع سوار اورژانس کردن. یکی از دخترا بهم گفت :" منتظر چی هستی؟! بیا دیگه!"
همون طوری که گریه میکردم سوار آمبولانس شدم. بیبی گلنسام، عزیزترین فرشته زندگیم داشت جلو چشام جون میداد. دستشو محکم گرفته بودم و با اشک صداش میکردم. چشماش نیمه باز بود و داشت با لبخند نگام میکرد.
_بیبی!! بیبی گلنسام! توروخدا طاقت بیار! توروخدا طاقت بیار! بیبی چی داری میبینی که لبخند رو لباته؟! توروخدا بیبی! من بعد تو نمیمونما!!
دختری که همراهم سوار آمبولانس شده بود بیصدا داشت گریه میکرد و به من و بیبی گلنساء نگاه میکرد. همون دختر روسری یشمی!!
بیبی آروم داشت زیر لب یه چیزایی زمزمه میکرد. اون وسط مسطا فقط کلمه "سیدجواد" رو شنیدم که بعدش پسرم خطابش کرد.
تو همون حال آشفتهم هزاران سوال درباره سید جوادی که بیبی پسرم صداش کرده بود تو مغزم چرخید و رسید به اینکه بیبی داره هذیون میگه! ولی کدوم پسر؟! کجاست اون پسر؟!
توی بیمارستان دخترا و پسرایی که کمکم کردن و بیبی رو میشناختن دست کمی از خودم نداشتن. آشفته و پریشون...
دختری که تو آمبولانس باهام بود نزدیکم شد و بعد کلی دست دست کردن و من و من با لبخندی که سعی میکرد اشک ها و نگرانی شو پنهان کنه گفت :_عزیزم...تو...نسبتی با گل نساء خانوم داری؟!
_نوهش هستم!
_آخه تاحالا ندیده بودمت! واسه همین پرسیدم. میدونستی گل نساء خانوم قلبش ضعیفه دیگه!!
_بیبی گلنساء؟! قلبش ضعیفه؟! من...نمیدونستم!
سرشو انداخت پایین.
با دودلی گفت :_بیبی گلنساء مشکل قلبی داره! قلبش ضعیفه! این...سومین سکتهشه که ما رسوندیمش بیمارستان!!...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت12
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان 📚
#طَږیقِـعِۺْقْ ♥️
#پارتهفدهم 🚀
..._چشم خواهر جان! سمعا و طاعتا.
بعد سوییچ ماشین رو که یه فشنگ و یه پلاک آویزونش بود گرفت طرف طهورا.
طاها_بفرمایید آبجی. شما برید تو ماشین منم اومدم.
طهورا هم یه چشمک به نشانه تشکر به داداشش زد و سوییچ رو از تو دستش قاپید.
طهورا_قربونت داداش!
و با قدم های سریع دویدیم طرف ماشین. تو ماشین یاد مرصاد افتادم. یاد قربون صدقه هاش، نگاه هاش، دلم واسه همه چیش تنگ شده بود. یعنی اونجا در چه حاله؟!
بالاخره طاها اومد و رفتیم طرف خونه. با کلید در رو باز کردم و از بیبی گلنساء سراغ کپی شناسنامه و عکس هامو گرفتم.
_واسه چی میخوای مادر؟!
_ام...راستش میخوام عضو بسیج بشم.
_بهبه! آفرین مادر!
بیبی رفت و برام مدارکم و آورد. منم سریع دستشو بوسیدم و دویدم طرف ماشین.
طاها_چیزی که لازم داشتین رو برداشتین؟!
_بله.
طهوا_بزن بریم داداش!
آقا طاها هم گازشو گرفت پیش به سوی معراج شهدا!! دم در بزرگ ماشین رو نگه داشت. در و باز کردم و با عجله پیاده شدیم. هنوز داشت برف می بارید. حیاط معراج شهدا با بارش دونه های سفید برف خیره کننده شده بود.
طهورا دستم رو گرفت و به طرف بسیج خواهران کشید. شور و شوقی که داشت برام قشنگ بود. چه دوست خوبی! همونطوری که داشت لبه روسریشو صاف میکرد یه نفس عمیق کشید و در رو باز کرد. وارد اتاق خانم رجایی مسئول بسیج و ثبت نام شدیم. طهورا با لبخند سلام کرد. منم سلام دادم.
خانم رجایی_سلام دخترا. از این طرفا؟!
طهورا_سلام خانم رجایی. این دوستم سهاست.
خانم رجایی یه خانم جوون و خوش مشرب و خوش اخلاق بود که تو همون دیدار اول به دلم نشست. صدای ملایم و پر آرامش داشت که ناخودآگاه این حس و بهت القا میکرد که یه خانوم فوق العاده مهربونه. و این طور هم بود. سنگین و متین و با حیا! این رو طرز پوششش هم میشد فهمید.
خانم رجایی_سلام سها جان! خوشبختم.
_سلام. همچنین.
طهورا_خانم رجایی با اجازه اومدیم سها رو ثبت نام کنیم واسه بسیج.
خانم رجایی_بهبه! چه عالی! مدارک همراهت هست عزیزم؟؟
_بله. مدارکم رو آوردم.
مدارک لازم و روی میزش گذاشتم و یه فرم بهم داد. اینکه میخواستم عضو بسیج بشم یه حس حالب بهم میداد. فرم رو پر کردم و با لبخند گرفتم طرفش. اونم با لبخند ازم استقبال کرد و فرم رو ازم گرفت.
خانم رجایی_تا آماده شدن کارتت یکم طول میکشه. خوشحال شدم یه عضو جدید به حلقه دوستیمون اضافه شد! ان شاء الله از این به بعد بیشتر در خدمت سها خانوم باشیم...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#قسمت17
#طریق_عشق
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#پارتهجدهم🚲
روی تخت دراز کشیده بودم و به تسبیح دور دستم و قاب عکس های روی دیوار خیره شده بودم. دلم میخواست سوالی رو که خیلی وقت بود توی ذهنم حک شده بود رو بپرسم. سوالی که ۱۸ ساله ذهنم رو به خودش مشغول کرده و هیچوقت هم خیال بیرون رفتن از مغزم رو نداشته. ولی چطوری؟ اصلا نمیدونستم چی بپرسم!!! چی باید میپرسیدم؟! میخواستم بپرسم این اتاق واسه کیه؟! "سیدجواد" کیه؟! نه!!! من که ناراحت شدن بیبی رو نمیخواستم. فکر کردن و کنار گذاشتم و به حیاط رفتم. دلم گرفته بود.
تو ایوون وایسادم. باد سرد زمستونی صورتم رو نوازش کرد و موهام رو به پرواز درآورد. نفس عمیقی کشیدم.
_بیبی جون سلام! خسته نباشین.
بیبی سرش رو برگردوند و لبخندش رو هدیه کرد بهم.
_سلام دخترم. زنده باشی مادر!
پله ها رو سرخوش و بازی کنان دوتا دوتا پایین رفتم و کنار حوض نشستم. دستمو تو آب حوض کردم. این حوض قدیمی و قشنگ همه ی فصل های سال آب داشت و آبش هم همیشه تمیز بود. سردی آب تو پوستم نفوذ کرد و زلالیش منو به وجد آورد.
دستمو زیر چونهم گذاشتم و به قیافه مظلومی گفتم :_ام...میگم...بیبی جون
بیبی گلنساء که میدونست ازش چیزی میخوام خندید. نزدیکم اومد و با انگشت اشاره بینیم رو لمس کرد.
_چی میخوای شیطون؟!
دستمو از زیر چونهم برداشتم و سرمو کج کردم.
_میشه از کتابخونه تون استفاده کنم؟!
بیبی گلنساء آروم خندید.
_باشه. میتونی استفاده کنی. ولی...
_چی؟!
_ولی شاید خیلی خوشت نیاد.
با شوق و ذوق از جا پریدم و گونه ی بیبی رو بوسیدم.
_اشکال نداره بیبی جون! مرسی.
و بعد به طرف یکی از کتابخونه ها دویدم. شاید خوندن یکی از اینا حالم و بهتر میکرد. رو به روی در کتابخونه ای که کنار اتاقم بود وایسادم. نفس عمیقی کشیدم و در کتابخونه و باز کردم. دور تا در اتاق قفسه های پر از کتاب چیده شده بود. از وجود این همه کتاب تو یه خونه قدیمی شگفت زده شده بودم.
تو اتاق چرخیدم و با انگشتای تشنه ی لمس کتابم اونارو لمس کردم. شاید کتابی تو ژانر موردعلاقه من نبود ولی از دیدن اون همه کتاب یه جا به وجد اومده بودم. مگه میشه آدم این همه کتاب تو خونهش داشته باشه و دلش نخواد بخونه؟! یکی از کمد هارو برانداز کردم. دل به دریا زدم و یکی از کتاب هاشو برداشتم. قطر زیادی داشت. ((مفاتیح الحیاة؟!)) صفحه اولش رو باز کردم. با خط بابا نوشته بود :" تقدیم به عزیز تر از برادرم،،،سید جواد جان!"
باز یه اقیانوس سوال تو مغزم جا گرفت و حمله ور شد به اطلاعات گذشته ام.
گاهی بابا سراغ سیدجواد رو از بیبی میگرفت اما هیچوقت چیزی از اون برام تعریف نکرده بود.
_مگه سیدجواد به بیبی سر هم میزنه که بخواد اینارو بخونه؟!
کلافه از فکر کردن به سیدجواد مجهول الهویه کتاب قطور رو بغل گرفتم و اتاق رو ترک کردم. حضور تو این اتاق حس خوبی بهم داد!! نگاهی به ساعت تو راهرو انداختم.
چقدر زمان زود گذشته بود. لبخند کم رنگی رو لبام نقش بست. جلد کتاب تو دستام رو لمس کردم و به مرصاد قول دادم بخونمش. آخه مرصاد به خوندن کتاب و مطالعه خیلی تاکید داشت. به سمت اتاقم رفتم و شروع کردم به خوندن کتاب جدید...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#قسمت18
#طریق_عشق
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#پارتنوزدهم🚑
تو کتابخونه ای که به ایوون راه داشت نشسته بودم و از پنجره حیاط رو دید میزدم.
ساعت حدود ۱۰ صبح بود و بیبی خونه نبود. نمیدونم کجا رفته بود. صبح که از خواب بیدار شدم جز میز صبحونه ی آماده چیز دیگه ای تو خونه ندیدم. بیبی گلنساء میز رو چیده بود و نون تازه خریده بود. تنها صبحونه خوردن بدون بیبی جان جانانم اصلا کیف نمیده.
بیخیال پاییدن حیاط دل نشین خونه شدم و به سمت یکی از کتابخونه ها راهمو کج کردم.
هنوز به قفسه مورد نظرم نرسیده بودم که در حیاط با صدا باز شد. تند و تیز خودمو به حیاط رسوندم.
_سلام بیبی جون!
بیبی که تا قبل از دیدن من قیافه غمگینی داشت لبخند زد.
_سلام سهاجان! بیدار شدی مادر؟! صبحونه خودی؟؟
بیبی رو محکم بغل کردم.
_بله قربونتون برم من! ولی بدون شما که مزه نمیده!
بیبی با غرولند دل نشینی گفت :_خدا نکنه مادر! لهم کردی بابا یه پیرزن مگه چقدر استخون داره که بخوای بقیشم خورد کنی؟!
بیبی رو ولش کردم. محض یکم خودشیرینی گفتم :_واااا!! بیبی جون! کی گفته شما پیرزنین؟! ماشالا قبراق، سرحال، از منم که جوون ترین شما!!
بیبی خنده ای کرد.
_از دست تو دختر با این شیرین زبونی هات!
_میگم که بیبی! حالا کجا بودین؟
یه لحظه قیافهش پکر شد و انگار رفته باشه تو فکر.
_بنیاد شهید بودم مادر.
بنیاد شهید؟! اسمشو شنیده بودم ولی نمیدونستم کجاست. خواستم بپرسم پرا اونجا که منصرف شدم و حرفمو خوردم. شاید پرسیدنش کار درستی نبود. حداقل حالا!!
واسه بیرون آوردن بیبی جونم از افکارش که هیچ اطلاعی هم ازشون نداشتم جلوتر از بیبی دویدم تو ایوون.
_چای تازه دم حاضره بیبی گلنساء جونم! میرم بریزم براتون. لیوانی یا استکان؟!
بیبی ریز خندید.
_لیوانی واسه شما جووناست دخترم! استکان واسم کافیه.
باشه ای گفتم و با شور و شوق به طرف آشپزخونه که انتهای راهرو بود دویدم.
همون طوری که میدویدم چشمامو بستم و با شادی تو دلم گفتم :_خدایا خودت بیبی رو برام نگه دار! سایه شو از بالاسرم کم نکنی که منم میمیرم!!
...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت19
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#پارتبیستم🎾
پالتوی یشمشمو تنم کردم و کلاه خزدارشو کشیدم و سرم. تسبیح سبز رو از رو میز کنار تخت برداشتم و خواستم دور دستم بپیچم که چشمم به قاب عکس رو میز افتاد. لبخند ملیحش مثل همیشه دلبری میکرد.
_ببین! من میفهمم تو کی هستی. بالاخره میفهمم!!! سید جواد هم باشی، از زیر سنگ هم شده، گیرت میارم. باید جواب بدی چرا این همه سال بیبی گلنسای منو تنها گذاشتی! اوکِی؟!
از مدل حرف زدنم خندم گرفت. تسبیح رو دور دستم پیچیدم و کیفمو رو شونهم انداختم که گوشیم زنگ خورد.
_بله؟!
_...
_باشه باشه! من آمادهم الان میام!
_...
_خدافظ.
طهورا دم در منتظر بود و میخواستیم برای دهه فجر و ۲۲ بهمن پرچم و سربند و پوستر بخریم. البته به سفارش خانم رجایی! طاها داداش طهورا هم راننده شخصیمون بود.(😑)
در اتاق رو باز کردم و با چند قدم سریع خودم رو به آشپزخونه نقلی بیبی رسوندم.
_بیبی جون من دارم میرم چیزی لازم ندارین؟!
_نه مادر مراقب باشین.
_چشم. با اجازه.
_خدا نگهدارت مادر.
_خداحافظ.
حیاط برفی رو پشت سر گذاشتم و در قدیمی رو باز کردم. طهورا دم در منتظر من بود.
_ای واااای طهورا ببخشید. خیلی منتظر موندی؟!
طهورا یه چشمک همراه لبخند شیطونش تحویلم داد.
_آماااااده ای؟! باید خانم رجایی رو غافلگیر کنیم.
_بععععععله.
دست در دست هم به طرف سمند سفید راه افتادیم. صدای له شدن برف زیر پاهام رو دوست داشتم. باد ملایم ولی سوز داری صورتم و نوازش کرد. چشمام و لحظه ای بستم و به بهار فکر کردم. هنوز مونده تا بهار. ولی چقدر دلم برای عطر گل ها و سبزی درختا و شکوفه های صورتی تنگ شده بود.
بعد از خریدن سربند های "لبیک یا خامنه ای" و پرچم در اندازه های مختلف و پوسر با عکس های حضرت آقا و امام و شهدای انقلاب و کلی طرح متنوع مربوط، مستقیم به طرف معراج شهدا رفتیم. دم در ماشین وایساد و من و طهورا با شوق و ذوق پیاده شدیم و راهمون رو به طرف بسیج کج کردیم.
بچه های معراج برای دهه فجر و ۲۲ بهمن که چند روز دیگه بود حسابی تو جنب و جوش بودن. هم برای برنامه های خود معراج شهدا، وهم برای برنامه راهپیمایی.
شروع برنامه های دهه فجر نزدیک بود و همه در تکاپو مشغول انجام و رسیدگی به فعالیت هامون بودیم.
همه دخترا از بودن من کنارشون امسال خوشحال بودن. مسئولیت نقاشی و کارهای هنری با من و یکی از دخترا به اسم نگین بود.
نگین یه دختر ریزه میزه و خیلی کم حرف و در عین حال یکمی هم شیطون بود. فوق العاده مهربون و عاشق حضرت رقیه(س). دوست داشت تو جمع خودمونیمون رقیه صداش کنیم. ماهم این کار رو میکردیم.
هرکس مسئولیتی داشت و اکثر گروه ها چندنفره بودن. طهورا هم با دختری به اسم هدیه مسئولیت غرفه کودک و نوجوان رو به عهده داشتن. اسم غرفه شونم گذاشته بودن "طه(طاها)"(مخفف طهورا و هدیه🙂)
چیزایی که خریده بودیم و نشون خانم رجایی دادیم و خیلی خوشش اومد که هم باکیفیت هستن و هم با قیمت مناسب خریدیم.
طهورا یه لبخند دندون نما زد و گفت :_خانم رجایی جونم!!! میگم که...برای پذیرایی، روز ۲۱ و ۲۲ بهمن که جشن داریم، پختن کیک و شیرینی با ما باشه؟!
چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟با.....ما؟؟؟؟؟من کی داوطلب شدم که جمع بست(🤦🏻♀)؟!
یه نیشگون از بازوش گرفتم.
_ما؟؟؟؟؟!!!!!
طهورا با چشم و ابرو اشاره کرد که میگم بهت! منم ساکت شدم.
_بله. من و سها میخوایم پذیرایی جشن های اصلی اون دو روز رو به عهده بگیریم.
خانم رجایی_باشه. ولی...زحمتتون یکم زیاد نمیشه؟! مسئولیت های دیگه هم دارینا.
طهورا_نه بابا خانم رجایی! وظیفهست! میخوایم یه کمکی هم کرده باشیم دیگه هزینه نشه واسه کیک و شیرینی.
خانم رجایی که انگار خیلی خوشحال شده بود از پیشنهادمون(پیشنهاد من که نه! پیشنهاد طهوراااااااا! طهوراااااااا خدا بگم چیکارت نکنه😤🙁😩)حسابی استقبال کرد و منم درمونده پذیرفتم...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت20
_امممم. یوسف جان!!! اینا که گفتی کی هستن؟؟؟
یوسف_ عه! تو که نمیشناسی! ای بابا! خودم میرم.
طهورا لپ یوسف رو کشید.
طهورا_میگم آقا یوسف! منظورت از داداش طاها، داداش منه؟!
یوسف با تعجب یه نگاه به طهورا کرد.
یوسف_داداش شما کیه؟!
طهورا_امممم. همون پسره که قدش بلنده، شلوار چیریکی میپوشه!
یوسف برق خوشحالی تو چشماش موج زد.
یوسف_آااااااره! پس داداش طاها داداش شماست؟! فقط داداش طاها شلوار چیریکی میپوشه و پوتین!
اممم. راست میگفت. طهورا دستشو گرفت.
طهورا_بیا ببرمت پیش داداش طاها! عمه سها اجازه هست؟!
_بله. اختیار دارید. فقط.....مراقب باشین!
طهورا و یوسف_چششششششم.
طهورا دست یوسف رو گرفت و بردش پیش طاها. طاها حسابی بغلش کرد و بدو بدو رفتن پیش بقیه. همه شون از ته دل میخندیدن. عشق میکردن با یوسف. عجب!!! پس یوسف اینقدر اینجا خاطرخواه داره.
طهورا هم خیلی با یوسف رفیق شد. خیلی خوشش اومده بود از یوسف.
طهورا_سها! نمیدونستم اون پسر کوچولویی که با داداشت میاد اینجا یوسفه.
_حالا فهمیدی؟
طهورا_ولی...سها! این بچه خیلی فرق داره...
_میدونم.
شب روی تختم دراز کشیده بودم و خیره به قاب عکس روی میز تو دلم حرف میزدم. کسی در زد.
_بله. در بازه.
طیبه که محیا رو بغل کرده بود اومد تو.
طیبه_سها جان!
بلند شدم نشستم.
_جانم طیبه جان.
طیبه_مامان خیلی دلش تنگ شدا برات. نمیای سر بزنی
_منم دلم تنگ شده. ولی فعلا درگیرم. حتما سر میزنم.
طیبه_راستش...
_چیز دیگه هم میخوای بگی مگه نه؟!
طیبه_آره. راستش...
_آبجی طیبه! چیزی شده؟!
طیبه_سها!!! بابا......
از جام پریدم.
_بابا چی؟!
طیبه_بابا......
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت21
#قسمت22