eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
314 دنبال‌کننده
225 عکس
23 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🎈 صبح یه جمعه زمستونی وقتی میتونه بهترین صبح جمعه زمستونی بشه که بی‌بی گل‌نساء با یه لیوان شربت آب پرتقال و کلوچه خونگی در اتاقتو بزنه. _بفرمایید تو بی‌بی جونم. بیدارم. بی‌بی در رو آروم باز کرد و اومد تو. یه سینی با یه لیوان آب پرتقال تازه و یه پیش دستی کلوچه خونگی دست بی‌بی جان جانانم بود. حسابی شرمنده شدم که!! _واااای بی‌بی شرمنده‌م کردین که!!! توروخدا، این چه‌کاری بود؟! خودم می‌اومدم با هم میخوردیم. _این چه حرفیه دخترکم؟! این پذیرایی روز اوله!! خیالت تخت. از فردا از این خبرا نیست. گفتم صبح جمعه ای بهت خوش بگذره. و خندید. قربونت برم من بی‌بی گل‌نسام که اینقدر مهربونی! سریع از تخت قدیمی پوسیده پریدم بیرون و سینی رو از بی‌بی گل‌نساء گرفتم. _بی‌بی جون شما تنها این همه مدت تو این خونه چیکار می‌کنین؟! _من که تنها نیستم‌ مادر. _تنها نیستین؟!؟! _نه سهام! به مرغ و خروسا می‌رسم، به حیاط می‌رسم، خونه رو گرد گیری می‌کنم، به باغچه هام می‌رسم، با خانومای همسایه عالمی داریم مادر. _اممم. پس تنها نیستین. خدارو شکر. لیوان آب پرتقال رو از تو سینی برداشتم و به بی‌بی تعارف کردم. گفت الان میل نداره. لیوان بزرگ رو یه نفس سر کشیدم و نفسمو بیرون دادم. بی‌بی خندید. _نَتِرِکی مادر!!!!یواش!!!! هردو خندیدیم و رفتیم تا یکم به سر و وضع خونه برسیم. رو پله ایوون نشسته بودم که زنگ در به صدا در اومد. یعنی کی میتونه باشه این‌ وقت روز؟! ۱۱ صبح مهمون سرزده؟! بی‌بی گل‌نساء کنار باغچه نشسته بود و به باغچه زمستونیش و گیاهای مخصوصش رسیده می‌کرد. _اومدم! اومدم!... سریع از رو پله سوم پریدم پایین. _من باز میکنم. فاصله پله ها تا در رو دویدم و در رو باز کردم. یه خانم پیر با چهره ی سبزه و چشمای سیاهی که داشت به من نگاه می‌کرد و چادر گلگلی ای سرش بود همراه یه دختر جوون که یه قدم عقب تر ازش وایساده بود و چهره ی معصومی داشت پشت در بودن. دختره که نمیدونم کی بود پوست سفیدی داشت و روسری سبزش رو با چشمای درشت خوشگلش سِت کرده بود. یه چادر رنگی سفید با گل های خیلی ریز صورتی هم سرش کرده بود و با تعجبی که قبل دیدن من لبخند بود داشت نگام می‌کرد. با لبخند سلام دادم. خانم پیر یه نگاه به سرتا پام انداخت و با شک به چشمام خیره شد. _تو دیگه کی هستی؟! دختر جوون که انگار از سوال خانم پیر یکم خجالت کشیده بود، دستشو رو شونه ی خانم پیر گذاشت و منظور دار خطاب بهش گفت :"عزیز جووون!!!" بعد روبه من کرد و لبخند رو مهمون لب هاش. _سلام! ما همسایه های گل‌نساء خانم هستیم. شما دخترشون هستی؟!! _من؟؟؟نه...من دخترشون نیستم...من... هنوز حرفم‌تموم نشده بود که بی‌بی از پشت سرم گفت :" سلام اقدس خانم. سلام مریم جان. سها جان نوه‌مه!! نوه؟؟؟من نوه ی بی‌بی ام؟؟؟ بی‌بی دستشو رو شونه‌م گذاشت رو به من همسایه ها رو معرفی کرد. _سها دخترم اقدس خانوم و نوه‌شون مریم همسایه های خیلی خوب ما هستن. با لبخندم ازشون پذیرایی کردم. _خوشوقتم. مریم‌ که انگار از دیدن من خوشحال بود با لبخند معصومش جوابمو داد و باهم رفتیم تو حیاط. من و مریم توی ایوون نشستیم‌ و بی‌بی گل نساء و اقدس خانوم روی تخت چوبی کنار باغچه که یه سماور قدیمی هم روش همیشه قل قل میکرد(با اینکه زمستون بود ولی هوا مثل بهار بود😕🌸) استکان های چایی رو توی سینی نقره ای گذاشتم. موی بافته شدم رو انداختم پشتم و توی راهرو به طرف حیاط و مهمون ها راه افتادم. چقدر از مریم خوشم اومده بود. به نظر می‌اومد دختر خوبی باشه. چایی رو اول به اقدس خانوم و بعد به بی‌بی تعارف کردم. داشتم می‌رفتم سمت پله های ایوون برای مریم هم چایی ببرم که اقدس خانوم با طعنه گفت :" گل‌نساء خانوم این لباسا چیه میزاری نوه‌ت بپوشه؟؟!!... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🌸 ...قیافه بی‌بی رفت توهم. بهم برخورد. یعنی چی؟! مگه لباس من چشه؟؟ سرجام وایسادم و یه نگاه به سر تا پام کردم. یه شلوار مشکی پوشیده بودم به یه تی‌شرت سفید نسبتا گشاد که آرم کیوکوشین روش بود. موهامم بافته بودم و یه کش موی سفید پایینش بسته بودم. به طرف اقدس خانوم برگشتم. کاملا محترمانه گفتم :" ببخشید اقدس خانوم!!لباس های من مشکلی داره؟؟ اقدس خانوم با همون حالت طلبکارانه گفت :" مریم هیچوقت حق نداره از این لباس های عجیب غریب اجنبی تو خونه بپوشه. چه معنی میده یه دختر مثل پسرا تو خونه تیپ بزنه؟؟ مریم اون بالا داشت جلز و ولز می‌کرد و سرخ و سفید می‌شد از خجالت. _خیلی عذر میخوام. ولی دلیلی نمی‌بینم تو خونه ای که حق دارم آزاد باشم و راحت زندگی کنم و هیچ مرد غریبه ای نیست توش اینقدر خودم رو محدود کنم. من یه تی‌شرت ساده پوشیدم که عکس حرفه ورزشیم روشه. لزومی هم نداره تو خونه ای که هیچ مرد نا محرمی نداره بلیز و دامن و روسری بپوشم. لازمه؟! درضمن تیپ من اسپرته. نه پسرونه. اقدس خانوم خیلی عصبی داشت نگام می‌کرد. احساس کردم داره میترکه از عصبانیت(🤭) داره از حرص منفجر میشه. صورتش مثل لبو سرخ شده بود. ترجیح دادم دیگه بحث نکنم چون جوابی نداد که بخوام جواب بدم. پله های ایوون رو بالا رفتم. همچنان سکوت بینمون حکم فرما بود و کسی حرف نمی‌زد که بی‌بی گل‌نساء برای شکستن این سکوت آزاردهنده به اقدس خانوم چایی تعارف کرد و گفت : _سها جان مادر با مریم برین تو اتاق، حرف بزنین، آشنا بشین. _چشم بی‌بی. دست مریم رو گرفتم و به اتاقم بردمش.روی تخت نشست. منم صندلی میز تحریر رو نزدیک تخت گذاشتم و نشستم. با تعجب و حیرت و شگفتی داشت اتاق رو بر انداز می‌کرد. به قاب عکس ها که رسید سکوت بینمون شکست. _این اتاق مال تو نیست.!..نه؟! _نه. اتاق من نیست. _بی‌بی گل‌نساء هیچوقت در این اتاق رو برامون باز نکرد. از بچگی که ما بچه های همسایه تو خونه ی بی‌بی گل‌نساء بازی می‌کردیم، حتی یک بار هم در این اتاق رو برامون باز نکرد. تا... _الان... لبخند زد._تا الان!! منم لبخند زدم. پس اون اتاق واسه بچه های همسایه هم سوال بوده. و حالا من صاحب اون سوال هستم. مریم با چشمای سبز و خوش رنگش به چشمام خیره شده بود و لبخند ملیحش باهام حرف می‌زد. ترجیح دادم این بار من سر صحبت رو باز کنم. با اشتیاق شروع کردم. _خب! مریم خانوم! از خودت بگو. _خب...از کجام بگم؟؟؟!!! هردو خندیدیم. _من مریمم. نوه اقدس خانوم که الان تو حیاطه. پدر و مادرم زنده نیستن. هردوشون توی یه حادثه....شهید شدن....!! این حرف رو که زد غم رو تو چشمای قشنگش دیدم. _من از اون موقع با عزیز جون زندگی کردم. یکم سخت گیر و غرغرو هست! ولی همه کسمه!! من جز اون کسی رو ندارم. _چند سالته؟؟ _ماه پیش ۲۱ سالم تموم شد. _جدی؟! هرچند دیر شده ولی تولدت مبارک! باز هم هردو خندیدیم. _مریم؟! _بله؟؟ _احساس میکنم دوستای خیلی خوبی میشیم. _راستشو بخوای من با بقیه دخترا زیاد جور نیستم. چون پدر مادر ندارم خیلی دور و برم نمیان. همچین اخلاقیات جوانانه شون با عزیز جون هم نمیخونه.!!! می‌فهمی که چی‌میگم؟! سرمو به نشانه تایید تکون دادم. طفلکی مریم!! من بودم خیلی با اقدس خانوم حال نمیکردم.(🙊)... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🍀 ...نزدیک یک ساعتی از هر دری گفتیم و خندیدیم. من از خانواده شلوغ پلوغم گفتم و اون از خاطرات بچگیاش و کوچه ی قدیمی. وقتی از خانواده‌م می‌گفتم احساس کردم که داره غبطه می‌خوره به حالم. واسه همین دیگه ادامه ندادم. درباره همه چی حرف زدیم. داشتم کتاب هایی که روی میز اتاقم بودن رو نشونش میدادم که اقدس خانوم مریم رو صدا کرد. مریم هم سریع خداحافظی کرد و بدرقه شون کردم و رفتن. بعد رفتنشون بی‌بی مثل همیشه یه غذای بی‌نظیر درست کرد و ناهار حسابی باب میل بود. عصر روی تخت دراز کشیده بودم و توی فضای مجازی می‌چرخیدم که مهدیس پیام داد. :" سریع آدرس خونه بی‌بی جونتو بفرست که داریم میایم دنبالت.!!" سریع از جام پریدم بیرون! چیییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟ الان!؟!؟! آدرس رو براش فرستادم و حدود یک ساعت دیگه دم در منتظرم بودن. یه شلوار لی تیره و یه مانتو صورتی کم رنگ ملیح پوشیدم و یه شال رنگ شلوارم سر کردم. موهامم بالای سرم گوجه ای بستم که از پشت نزنه بیرون. کیف سرمه ایمم انداختم رو شونه‌م و کتونی هامو پام کردم. پله های ایوون رو داشتم می‌رفتم پایین که بی‌بی صدام زد. _سها جان دخترم جایی داری میری؟؟ برشتم و گونه هاشو بوسیدم. _بی‌بی جون دوستام اومدن دنبالم داریم میریم بیرون. البته با اجازه شما! بی‌بی هم منو بوسید. _به سلامت مادر. مراقب خودت باش. می‌گفتی بیان تو چایی ای شیرینی ای مهمونشون میکردیم. زشته دم در آخه. _نه بی‌بی. لازم نیست. فعلا با اجازه. خدانگهدار. _خدا پشت و پناهت مادر!! در رو پشت سرم بستم و به طرف سر کوچه راه افتادم. یه دویست شیش نوک مدادی براق با شیشه های حسابی دودی سر کوچه وایساده بود. یک لحظه فکرم رفت پیش اینکه کیمیا و مهدیس هیچکدوم رانندگی بلد نیستن. با شک به ماشین نزدیک شدم. مهدیس جلو نشسته بود. شیشه رو داد پایین. _بپر بالا! پشت فرمون یه پسر با تیپ فشن نشسته بود. سرشو برگردوند طرفم و نگام کرد. یه چشمک چندش آور زد که حالم بهم خورد. میتونستم همونجا میزدم تو دهنش(🤬😡😤) پشت هم یه پسر دیگه کنار کیمیا نشسته بود. ابروهام تو هم گره خورد و سرمو انداختم پایین _خدافظ... و سریع برگشتم و از ماشین دور شدم. مهدیس که حسابی جا خورده بودسریع از ماشین پیاده شد و اومد دنبالم. قدم هامو تند تر کردم. اونم دنبالم دوید تا رسید بهم و دستمو کشید. داشتم می افتادم روش. _هوی چته!!!! _وایسا بینم کجا خدافظ؟؟ اینهمه راه کوبیدیم اومدیم دنبالت که خدافظ؟؟... با اخم و عصبانیت تو چشماش نگاه کردم. _مگه تو نمیدونی من از پسرا خوشم نمیاد؟.بعدشم. واسه چی آوردیش؟؟ من تاحالا با هیچ پسر نامحرم غریبه ای حرف هم نزدم چه برسه به اینکه سوار ماشینش بشم. تو اینا رو نمیدونستی؟؟؟هاااااان؟؟ کلافه نگاهشو ازم دزدید. _خب بابا علامه!! انگار چی شده!! یعنی نمیخوای بیای؟؟ _نه! _اوممم! باش! هرجور راحتی! _خداحافظ. دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و‌به طرف در خونه و انتهای کوچه راهم رو ادامه دادم. هم اون هم کیمیا میدونستن من با پسرا میونه خوشی ندارم. نمیتونم اعتماد بابا و مرصاد رو زیر پا بزارم و با یه پسر رابطه داشته باشم. بی‌بی کلید خونه رو بهم داده بود. در رو باز کردم و رفتم تو. بی‌بی با تعجب نگام کرد. _پس چرا برگشتی مادر؟؟چیزی شده؟؟ پکر جواب دادم :" نه بی‌بی گل نساء جان!! چیزی نشده. گردشمون کنسل شد." _آهان!! باشه اشکال نداره مادر جون! عوضش باهم جبران میکنیم! نظرت چیه خودمو از اون حال و هوا در آوردم. فقط به خاطر بی‌بی. _به‌به! چی بهتر از این؟؟ حالا قراره چیکار بکنیم؟؟... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🔑 _...حالا قراره چیکارکنیم؟! _لباس هاتو در نیار منم حاضر شم بریم بیرون _بی‌بی! کجا بریم؟! _می‌خوام غافلگیرت کنم. فقط... _فقط چی؟؟ _هیچی ولش کن. کنجکاو شدم ببینم چی میخواست بگه. ولی بیخیالش شدم. _پس تا شما حاضر بشین من یه آژانس بگیرم. _آژانس لازم نیست سها جان!! پیاده میریم. زیاد دور نیست. _به خاطر شما گفتم. اذییت نمیشین؟؟ _نه مادر!! یه ذره راهه! _چشم. هرچی شما بگین. بعد از اینکه بی‌بی آماده شد ، البته آماده شدن خاصی نداشت؛ فقط چادر سرش کرد؛ خیلی مشتاق و کنجکاو بودم ببینم کجا می‌خوایم بریم. کوچه هارو که تک تک رد میکردیم سعی میکردم مسیر یادم بمونه. لازم بود واسه ۶ ماهی که قرار بود پیشه بی‌بی زندگی کنم اینجا هارو خوب یاد بگیرم. حدود سه تا کوچه شد. به خیابونی رسیدیم که ته یکی از کوچه های پهنش یه در بزرگ بود که بالاش نوشته بود : معراج شهدا ... اسمش اندازه لحظه لحظه ای که با داداش مرصاد گذرونده بودم آشنا بود. اندازه حرف به حرف و کلمه به کلمه ای که از دهن مرصاد خارج می‌شد. اینجا همون جایی بود که مرصاد شب و روزش رو توش میگذروند. پس... مرصاد اینجا کار می‌کرد. ولی چه کاری؟!.... بی‌بی با سکوت به راهش ادامه داد و رفتیم تو معراج شهدا. از در که وارد شدیم یه حیاط بزرگ بود که سمت چپش نزدیک در ورودی یه باغچه و چندتا درخت میوه داشت. چندتا صندلی مثل صندلی های پارک هم بود واسه نشستن. انتهاشم یه محوطه شیشه ای بود که سه تا پله می‌خورد می‌رفت بالا و ضریح شهدا وسطش بود و کاملا مشخص. دو طرف بنای شیشه ای و چشم نواز مزار شهدا چند تا کانکس مانند بود که چندتا در داشت. مدیریت، برادر سجادی(؟!😐)، بسیج خواهران، بسیج برادران، حسینه که وسعتش یکم بیشتر بود و اتاق تجهیزات و مهمات که گوشه ترین در بود. _سها جان! حواست کجاست مادر!! با صدای بی‌بی به خودم اومدم. _امممم...ببخشید. حواسم همین جا بود بی‌بی! وارد مزار شهدا شدیم. سمت چپ ضریح واسه آقایون بود سمت راست واسه خانوما! سمت راست کنار ضریح شهدا که نور سبز توش بود نشستیم و بی‌بی شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا و من همچنان مشغول برانداز محیط بودم‌. _سهاجان! _بله بی‌بی گل‌نساء. _حتما تعجب کردی که چرا آووردمت اینجا. _خب...آره یکم. _شهدایی که اینجا دفن شدن همه گمنام هستن. ۵ تا جوون گمنام که پدر مادرشون چشم به راهشون هستن... و اشک تو چشماش جمع شد. خیره به شهدای گمنام تو ضریح فکرم رفت پیش پدر مادرشون!! چقدر سخت!! این همه ساااال هیچ خبری از پسرت که شاید پسر بزرگ خانواده باشه، شاید تک پسر باشه، شاید ته تغاری باشه و هزاران شاید دیگه که میتونه شرایط رو سخت تر کنه واسه انتظار نداشته باشی!! داشتم به صبر خانواده شهدا خصوصا گمنام ها و مفقود الاثر ها پی میبردم که بی‌بی ادامه داد:_ اینجا فقط شهدا دفن نیستن. اینجا یه دنیا دور از همه تعلقات دنیاست واسه کسی که خسته شده... با تعجب به بی‌بی نگاه کردم. خسته شده؟؟... _خسته شده از دور و زمونه ای که رنگ شهدا خالیه توش...سها مادر...اینجا یه عالم دیگه‌ست... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🍂 ...با سکوت فقط به حرف های بی‌بی گل‌نساء گوش دادم. حرفاش بوی دلتنگی میداد. برق نگاهش! میدونستم لازم داره درد و دل کنه. ولی چرا اینقدر غیر مستقیم؟! چرا حرف دلشو نمی‌گه؟! چرا اینقدر مقدمه چینی؟! حدود یک ساعتی بی‌بی برام حرف زد و من فقط گوش دادم. با اینکه چیز زیادی از حرفاش نفهمیدم ولی احساس می‌کردم از اینی که هستم راضی نیستم. در مقابل این همه دلتنگی، این همه صبر، این همه درد و دوری، من هیچی نبودم... بالاخره تصمیم گرفتیم برگردیم خونه. اونجا خیلی به دلم نشست. یه آرامشی داشت که تاحالا نداشتم!! تو وجب به وجبش مرصاد رو میدیدم. پسرایی که اونجا بودن یه جورایی خیلی شبیه مرصاد بودن. نه از نظر ظاهری،،،! البته از نظر ظاهری هم همتیپ مرصاد بودن! ولی رفتارشون... پله های مزارشهدا رو که اومدم پایین چشمم خورد به دری که سمت راست حیاط بود :《وصال معراج...》... چه اسم عجیبی!! و قشنگی!! روی درش نوشته بود (بدون هماهنگی وارد نشوید! ورود افراد متفرقه ممنوع!) مثل همیشه کنجکاو شدم بدونم اونجا کجاست. ولی فعلا بیخیال شدم. چند قدم جلو تر که رفتیم بی‌بی یه دفعه وایساد و نشست رو زمین. قیافه‌ش رفت توهم و دستشو گذاشت رو قلبش! یاخداااا!!! _بی‌بی....!!!! صدای بلندم توجه همه افرادی که اونجا بودن رو جلب کرد. چند تا از دخترای چادری که اونجا بودن سریع دویدن طرفمون و بی‌بی رو صدا می‌کردن : گل نساء خانوم! گل نساء خانوم! حالتون خوبه؟! گل‌نساء خانوم!! چندتا از پسرا هم نزدیکمون وایسادن و به همون اندازه نگران بودن و بی‌بی رو صدا می‌کردن. رفتاراشون برام غریب بود! کپ کرده بودم. چی شد یهو؟!.. یکی از دخترا که یه روسری یشمی سر کرده بود رو به یکی از پسرا گفت :" داداش بی‌بی باز سکته کرده زنگ بزن اورژانس!!..." پسره هم بی معطلی زنگ زد اورژانس. اشک چشمام مثل رودخونه جاری بود و فقط بی‌بی رو صدا می‌زدم. دخترا هنوز نسبتم با بی‌بی گل‌نساء رو نفهمیده بودن واسه همین با تعجب نگام می‌کردن. تا اورژانس برسه یکیشون که فک کنم دکتر بود یه کارایی کرد تا اورژانس برسه. پسرا در رو باز کردن تا اورژانس بیاد تو. بی‌بی رو سریع سوار اورژانس کردن. یکی از دخترا بهم گفت :" منتظر چی هستی؟! بیا دیگه!" همون طوری که گریه می‌کردم سوار آمبولانس شدم. بی‌بی گل‌نسام، عزیزترین فرشته زندگیم داشت جلو چشام جون میداد. دستشو محکم گرفته بودم و با اشک صداش می‌کردم. چشماش نیمه باز بود و داشت با لبخند نگام می‌کرد. _بی‌بی!! بی‌بی گل‌نسام! توروخدا طاقت بیار! توروخدا طاقت بیار! بی‌بی چی داری می‌بینی که لبخند رو لباته؟! توروخدا بی‌بی! من بعد تو نمی‌مونما!! دختری که همراهم سوار آمبولانس شده بود بی‌صدا داشت گریه می‌کرد و به من و بی‌بی گل‌نساء نگاه می‌کرد. همون دختر روسری یشمی!! بی‌بی آروم داشت زیر لب یه چیزایی زمزمه می‌کرد. اون وسط مسطا فقط کلمه "سیدجواد" رو شنیدم که بعدش پسرم خطابش کرد. تو همون حال آشفته‌م هزاران سوال درباره سید جوادی که بی‌بی پسرم صداش کرده بود تو مغزم چرخید و رسید به اینکه بی‌بی داره هذیون میگه! ولی کدوم پسر؟! کجاست اون پسر؟! توی بیمارستان دخترا و پسرایی که کمکم کردن و بی‌بی رو میشناختن دست کمی از خودم نداشتن. آشفته و پریشون... دختری که تو آمبولانس باهام بود نزدیکم شد و بعد کلی دست دست کردن و من و من با لبخندی که سعی می‌کرد اشک ها و نگرانی شو پنهان کنه گفت :_عزیزم...تو...نسبتی با گل نساء خانوم داری؟! _نوه‌ش هستم! _آخه تاحالا ندیده بودمت! واسه همین پرسیدم. میدونستی گل نساء خانوم قلبش ضعیفه دیگه!! _بی‌بی گل‌نساء؟! قلبش ضعیفه؟! من...نمیدونستم! سرشو انداخت پایین. با دودلی گفت :_بی‌بی گل‌نساء مشکل قلبی داره! قلبش ضعیفه! این...سومین سکته‌شه که ما رسوندیمش بیمارستان!!... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فنجانی چای با خدا ....
*⚘﷽⚘ . #به‌وقت‌رمان 📚 #طَږیقِ‌ـعِۺْقْ ♥️ #پارت‌دوازدهم 🍂 ...با سکوت فقط به حرف های بی‌بی گل‌نساء
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ ✨ ...بی‌بی گل‌نساء؟! سکته؟! وای خدایا!! خدایا خودت نگهش دار!!!... _داری باهام شوخی میکنی؟! بی‌بی سالمه... اون حالش خوبه... اون منو تنها نمیزاره. کلماتم همراه با اشک از زبونم جاری می‌شدن! اونم داشت اشک می‌ریخت. باور اینکه بی‌بی قراره اینقدر زود ترکم کنه برام یه کابوس بود. یه کابوس تلخ... اونقدر حواسم پرت بی‌بی بود که یادم رفت به بابا و معراج زنگ بزنم. ولی بچه های معراج شهدا حسابی کمک کردن. نمیدونم اونا نبودن باید چیکار میکردم. دکتر از بخش اومد بیرون و همه نگران راه افتادیم دنبالش. _آقای دکتر حال بی‌بی چطوره؟! دکتر_خداروشکر خطر رفع شده...ولی... پسره که زنگ زد به اورژانس_ولی چی دکتر؟! دکتر_فعلا کاری از دست ما بر نمیاد. فقط دعا کنید.!! با این حرفش دنیا رو سرم خراب شد. ناخودآگاه خودمو تو آغوش دختری که اصلا نمیدونستم کی بود ولی مثل یه خواهر کمکم کرده بود جادادم و هردو گریه گردیم. روی صندلی نشسته بودم و آشفته و بی‌قرار به اتفاقاتی که قرار بود بی‌افته فکر میکردم. بی‌بی تنهام میزاره...من میمونم و یه دنیا حسرت...من میمونم و خاطراتش...من میمونم و کلی سوال درباره "سیدجواد" و اتاقم و تسبیح سبز...من میمونم و خاطرات دوروز که اندازه دو قرن باهاشون خوش بودم... تو فکر بعد از بی‌بی گل‌نساء بودم که یکی نشست کنارم. همون دختره! با تردید و من و من گفت و گوی بینمون رو شروع کرد. _ام! میگم...نگران نباشیا! بی‌بی گل‌نساء...زود حالش خوب میشه!!(😔) اونم دست کمی از من نداشت. تضاد اشک و لبخندش هم دلگرمی بود واسم و هم نمک رو زخمم... _شما و دوستاتون خیلی کمکم کردین. شرمنده‌تون شدم! شما برگردین. من هستم. به بابام هم زنگ میزنم بیاد. بیشتر از این معطل نشین!... حرفایی که میزدم از ته دلم نبود. دلم میخواست بمونن و دلداریم بدن. بگن که مثل دفعه های قبل بی‌بی گل‌نسام، عمرم، زندگیم، چشماشو باز میکنه! دلم میخواست پیشم بمونن. از تنهایی بعد بی‌بی می‌ترسیدم.... _نه بابا! این چه حرفیه!؟ بی‌بی گل نساء واسه همه ما مادری کرده! اگر مادر بزرگ توئه، مادر ماست! نمیتونیم تنهات بزاریم. بقیه بچه هارو می‌فرستم خونه. ولی من و داداش طاها هستیم. تو این شرایط تنهایی کاری از دستت بر نمیاد. بهتره که باشیم پیشت! _شرمنده‌م میکنین این طوری. نمیدونم چطوری جواب محبت هاتون رو بدم... سرمو انداختم پایین. این همه محبت برام غریب بود. اونم از یه غریبه! غریبه ای اندازه صدتا دوست در حقم خوبی کرده بود! تو یک ساعت! _راستی! من طهورام! از بچه های معراج شهدا باهمون لبخند غمگینی که رو لب هام بود جوابشو دادم. _سها...اسمم سهاست! _سها...چه اسم قشنگی! خوشبختم عزیزم. _همچنین. حدود یک ساعتی از آشناییم با طهورا و بقیه بچه های معراج شهدا و اتفاق تلخی که واسه بی‌بی افتاد گذشت. طهورا بچه هارو به زور فرستاد خونه شون و فقط خودش و داداشش موندن پیشم که تنها نباشم. به بابا هم زنگ زدم زود خودشو برسونه. داداش طهورا آقا طاها هم خیلی تو کارای بیمارستان کمک کرد تا بابا بیاد. پشت شیشه داشتم به بی بی گل نساء که رو تخت بیمارستان خوابیده بود نگاه می‌کردم که صدای اذان از مسجد نزدیک بیمارستان بلند شد. چه عجیب!!! تو این هیاهوی بیمارستان چطوری صدای اذان رو شنیدم؟! طهورا دست گذاشت رو شونه‌م و با لبخندش باز بهم دلگرمی داد. _سهاجان داره اذان میده نمیای بریم نماز نماز؟! چه واژه قشنگ و زیبایی!! یه لحظه رفتم تو فکر. خدایا! قول میدم...قول میدم از همین الان نماز بخونم فقط بی‌بی خوب بشه!! __آره!!!!!فقط.... _فقط چی؟؟؟؟ .... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 💕 _فقط...ام! وضو ندارم. _این که ایرادی نداره! میریم باهم وضو می‌گیریم. خوبه؟! گرمای لبخندش تا اعماق قلبم رفت و لبخند رو مهمون لب هام کرد‌. ولی نگران بی‌بی گل نساء بودم. _آره. ممنون! ولی... _نگران بی بی نباش! مراقبشن. زود میایم. با تردید قبول کردم و رفتیم وضو بگیریم. از ۱۲ - ۱۳ سالگی به بعد وضو نگرفته بودم. حس آرامشی که بهم داد وضو گرفتن تاحالا نداشتم. با کلی زور و زحمت یادم آوردم که نماز چطوری بود. میخواستم شروع کنم که دیدم طهورا داره با تعجب نگام میکنه! _ام...سهاجان! فک کنم موهات بیرونه! وای عجب سوتی ای!(🤦🏻‍♀) سریع شالمو کشیدم جلو. _اِ راست میگی...حواسم نبود! ببخشید. _خدا ببخشه خواهر. چطور حواسم نبود؟؟ اونقدر مشغول بی‌بی گل‌نساء بودم که همه چی یادم رفته بود. نمازمو شروع کردم. تو نماز ناخودآگاه حواسم می‌رفت سمت معنی چیزایی که می گفتم. تا حالا اینقدر دقت نکرده بودم بهشون! چقدر قشنگ! عجب آرااااامشی!(😍) خدایا! ببخشید که تاحالا ازت غافل بودم. آخر های نماز عشا بودم که داداش طهورا، آقا طاها دم در نماز خونه زنونه صدا زد :_طهورا! آبجی! بی‌بی به هوش اومد! بی‌بی بهوش اومد!!! خدایا فکر نمیکردم اینقدر زود جوابمو بدی! نمازم و سریع تموم کردم و دویدم طرف اتاق بی‌بی. اشک هام مثل رودخونه جاری بود و لبخند رو لب هام محو نمیشد. خدایا ممنونتم! ممنونم خدایا! ممنونم! فقط بی بی رو ازم نگیر! منم قول میدم همه نمازامو اول وقت بخونم! هر سه تامون پشت شیشه منتظر بودیم دکتر بیاد بیرون و اجازه ملاقات بده. بابا هم اومد و کنارمون وایساد. خیره به خاله ی عزیزتر از جونش داشت با خوشحالی وصف ناپذیری ذکر می‌گفت. بی‌بی سرشو برگردوند و از پشت شیشه با همون لبخند شیرین و مهربونش نگاهمون کرد. هرچهارتامون دستمونو گذاشتیم رو شیشه و بالبخند آمیخته با اشک شوق جوابشو دادیم. طهورا_خدایا شکرت. تو یه تصمیم ناگهانی تصمیم گرفتم طهورا رو بغل کنم. محکم بغلش کردم و سرمو گذاشتم رو شونه‌ش. _طهورا ممنونتم. امروز اگه شما نبودین معلوم نبود چه بلایی سر بی‌بی گل‌نساء و من بیاد! من زندگیمو مدیونتم! اشک شوق از چشمای هردومون مثل چشمه می‌جوشید. آقاطاها و بابا هم داشتن با لبخند نگامون می‌کردن. خدایا اندازه همه چیزایی که آفریدی ممنونتم! ممنونتم که ختم بخیر شد!!!... حدود یک ماه از اون ماجرا گذشت. بی‌بی هم هیچی از "سید جواد" نگفت بهم و منم باز نپرسیدم سوالاتی رو که رسیدن به جوابشون شد رویای هر شبم. هروقت دلم تنگ می‌شد راهم و کج می‌کردم سمت معراج شهدا. با طهورا و دخترا هم حسابی رفیق شدم. با وجود تفاوت های ظاهری مون خیلی باهام خوب و مهربون بودن. رابطه ام داشت با مهدیس و کیمیا رفته رفته کمتر می‌شد و با طهورا و بچه های معراج شهدا بیشتر. از این دوستی راضی بودم. اونا حتی رو اخلاقم هم تاثیر گذاشته بودن! از طرفی اونجا دلتنگیم نسبت به مرصاد رو هم کمتر میکرد. چون حضورش رو همه جا حس می‌کردم. از قضا طهورا و برادرش همسایه و هم کوچه ما در اومدن! سه تا خونه اونور تر خونه بی‌بی گل‌نساء!!!... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🖇 ...دونه های برف رو زمین نشسته بودن و هوا حسابی سرد شده بود. پرده ی سفید اتاق رو کنار زدم و از قاب پنجره چوبی به حیاط پشتی نگاه کردم. مرغ و خروس و جوجه ها تو لونه شون قایم شده بودن و پرنده تو آسمون برفی عصر پر نمیزد. چشمم کف حیاط داشت می‌چرخید که گنجیشک کوچولویی که کف اتاق افتاده بود رو دیدم. ای خدا! کوچولوی بیچاره! ژاکت بافت یاسی رنگم رو پوشیدم و سریع از اتاق دویدم بیرون. در حیاط پشتی رو که باز کردم سوز سرمای زمستون پوست سفیدم رو سوزوند و چشمام یخ کرد. دمپایی های پلاستیکی بی‌بی رو پام کردم و روی برف های نرم کف حیاط دویدم و گنجیشک کوچولو رو با احتیاط برداشتم. داشت می‌لرزید. زیر ژاکتم کردمش و بردمش تو! گذاشتمش رو تخت و ژاکتم رو آویزون کردم. کوچولوی بیچاره!! داشت می‌لرزید. لرزی که هم به خاطر ترس بود و هم به خاطر سرما! _جوجو همینجا بمون برات دونه بیارم. جلدی از تو کابینت بی‌بی کیسه ارزن رو برداشتم و یه مشت ریختم تو در قوطی و پریدم تو اتاق. جوجه خیره شده بود به قاب عکس رو میزم که عکس همون پسر جوون قاب عکسا بود. _آخی! جوجو! توهم دوسش داری؟ منم خیلی دوسش دارم. آخه تو این یه ماه خیلی کمکم کرده. واسه نماز صبح بیدارم کرده! و کلی کمک دیگه!! یه جورایی باهام...حرف میزنه!!!!!! ببین جوجو. من نمیدونم کیه؟! ولی...خیلی آدم خوبیه! اینو احساس میکنم... داشتم با جوجه گنجیشک کوچولو حرف میزدم و درد و دل می‌کردم که بی بی صدام کرد. _سها مادر!... ندای دعوت به عصرونه دلخواهم، شیر و کیک شکلاتی از طرف بی‌بی گل‌نساء، از تو عالم درد و دل با گنجیشک بیرونم آورد. _جوجو همین جا بمون هوا که باز شد برت میگردونم به لونه‌ت! باشه!! جوجه کوچولو رو با قاب عکس رو میز و آب و دونه و یه جای گرم و نرم تنها گذاشتم و رفتم آشپز خونه پیش بی‌بی گل‌نساء. ماجرا رو که براش تعریف کردم خندید و کیک شکلاتی رو برام شیرین تر کرد. یه تیکه کیک بزرگ گذاشتم تو دهنم و گفتم :_بی‌بی جون امروز با طهورا میریم معراج شهدا. شما نمیاین؟؟ _نه مادر! کلی کار دارم تو خونه! _چشم هرطور راحتین. _ولی مادر هوا خیلی سرده! برف هم داره میاد. پیاده میرین؟؟ _بله بی‌بی! نگران نباشین مراقبیم. _در پناه خدا مادر!! _قربونتون برم که به دعاهای شما زنده و سالمم. _خدا نکنه دخترم. ته لیوان شیر رو سر کشیدم و گونه ی بی‌بی رو بوسیدم. سینی لیوان شیر و پیش دستی رو که گذاشتم تو ظرفشویی گوشیم زنگ خورد... _بله؟! _.... _سلام طهورا خوبی؟! _.... _اممممم...نمیدونم! بزا از بی‌بی بپرسم _..... گوشی رو از گوشم دور کردم و رو به بی‌بی گل نساء گفتم :_بی‌بی جان طهورا میگه داداششون آقا طاها مارو میروسنن با ماشین خودشونم تو معراج شهدا کار دارن. اجازه میدین؟! بی‌بی_باشه دخترم اشکال نداره! فقط مراقب باشین. _چشم بی‌بی. دوباره تو گوشی به مطهره گفتم :_باشه عزیزم فقط ساعت چند؟! _.... _آهان باشه پس یک ساعت دیگه منتظرتم. گوشی رو قطع کردم و دوباره بی‌بی رو بوسیدم. _پس بی‌بی با اجازه من برم حاضر بشم. _برو مادر خدا پشت و پناهتون. _قربونت برم بی‌بی جونم!! با اجازه. و آشپز خونه نقلی و دلنشین بی‌بی گل‌نساء رو به مقصد اتاق و کمد لباس هام ترک کردم. جوجه گنجیشک انگار خیلی بهش خوش گذشته بود. دونه هاش نصف شده بود و خوابش برده بود. آخی! طفلکی! یه شلوار لی و کاپشن مدل اور دخترونه یشمی پوشیدم و یه شال مشکی سرم کردم. پوتین بندی هامم پام کردم و بعد از خداحافظی با بی‌بی رفتم بیرون. کوچه یکپارچه سفید بود و حتی ردپای گربه هم دیده نمیشد. ماشین آقاطاها دم در خونه شون روشن بود و آقاطاها نشسته بود تو ماشین و انگار منتظر طهورا بود. طهورا که اومد بیرون دویدم طرفش و سوار ماشین شدیم. (بده یکم حیا دارم طاهای خالی صداش نمیکنم. زشته خب بابا!!!!🤭).... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️💚 آنکه را حُبِّ علی(ع) نیست به دل، از ما نیست هرکه شد شیفته ی عشق علی(ع)، تنها نیست سائل و ریزه خور و خادمِ درگاهِ توأیم جز علی(ع) هیچکسی بر دل ما مولا نیست تا 😍