eitaa logo
پرتو اشراق
784 دنبال‌کننده
26.1هزار عکس
14.5هزار ویدیو
60 فایل
🔮 کانال جامع با مطالب متنوع 🏮شاید جواب سئوال شما اینجا باشد! 📮ارتباط با مدیر: @omidsafaei 📲 کپی برداری مطالب جهت نشر معارف اهل بیت(ع) موجب خوشحالی است! 🔰 کانال سروش پلاس: 🆔 sapp.ir/partoweshraq
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺سندی که نشون میده وب‌ سایت گروهک تروریستی جیش ‌العدل از فرانسه مدیریت میشه! 😐 خیلی جالبه، هم دبیرخانه #FATF توی پاریسه، هم پایگاه سایبری تکفیری‌ ها! 🌐 @partoweshraq
🔺یاسر جبرائیلی در توییتی که برای حمایت از #حسن_عباسی منتشر کرده مدعی شده حسن روحانی در مقطعی قوه قضائیه را تهدید کرده که: 😐 «اگر دست به برادرم بزنید اعلان جنگ می‌کنم!!» 🌐 @partoweshraq
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و هفتادم 📱نماز مغرب را خواندیم و مهیای رفتن به خانه آسید احمد می‌شدیم که زنگ موبایلم به صدا در آمد. 👨🏻عبدالله بود و لابد حالا بعد از گذشت یک روز از زخم زبان‌هایی که به جانمان زده بود، تماس گرفته بود تا دلجویی کند و خبر نداشت پروردگارمان چنان عنایتی به ما کرده که دیگر به دلجویی احدی نیاز نداریم. 📱مجید گوشی را به دستم داد و نمی‌خواست با عبدالله حرف بزند که به بهانه‌ای به اتاق رفت. 🏻گوشی را وصل کردم و با صدایی گرفته جواب دادم: «بله؟» که با دل نگرانی سؤال کرد: 📱شماها کجایید؟ اومدم مسافرخونه، مسئولش گفت دیشب رفتید. الان کجایی؟ 🏻و من هنوز از دستش دلگیر بودم که با دلخوری طعنه زدم: - تو که دیشب حرفت رو زدی! مگه نگفتی هر چی سرمون میاد، چوب خداست؟!!! پس دیگه چی کار داری؟ 📱صدایش در بغض نشست و با پشیمانی پاسخ داد: - الهه جان! من دیشب قاطی کردم! وقتی تو رو تو اون وضعیت دیدم آتیش گرفتم! جیگرم برات سوخت... 🏻و دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم که با صدایی بلند اعتراض کردم: 📱دلت برای مجید نسوخت؟ گناه مجید چی بود که باهاش اونطوری حرف زدی؟ بابا و بقیه کم بهش طعنه زدن، حالا نوبت تو شده که زجرش بدی؟ 🚪که مجید از اتاق بیرون آمد و طوری که صدایش به گوش عبدالله نرسد، اشاره کرد: 🏻الهه جان! آروم باش! 📱و عبدالله از آنطرف التماسم می‌کرد: - الهه! ببخشید! من اشتباه کردم! به خدا نمی‌فهمیدم چی میگم! تو فقط بگو کجایید، من خودم میام با مجید صحبت می‌کنم! من خودم میام از دلش در میارم! 🏻باز محبت خواهری‌ام به جوشش افتاده و دلم نمی‌آمد بیش از این توبیخش کنم و مجید هم مدام اشاره می‌کرد تا آرام باشم که عصبانیتم را فرو خوردم و با لحنی نرم‌تر پاسخ دادم: - نمی‌خواد بیای اینجا!... ولی دست بردار نبود و با بی‌تابی سؤال کرد: 📱آخه شما کجا رفتید؟ دیشب چی شد که از اینجا رفتید؟ اتفاقی افتاده؟ 🏻 دلم نمی‌خواست برایش توضیح دهم دیشب چه معجزه‌ای برای من و مجید رخ داده که به زبان قابل گفتن نبود و تنها به یک جمله خیالش را راحت کردم: - دیشب خدا کمکون کرد تا یه جای خوب پیدا کنیم. الانم پیش یه حاج آقا و حاج خانمی هستیم که از پدر و مادر مهربونترن! ⁉ سر در نمی‌آورد چه می‌گویم و می‌دانستم آسید احمد و مامان خدیجه منتظرمان هستند که گفتم: 🏻عبدالله! ما حالمون خوبه! جامون هم راحته! نگران نباش! 📱و به هر زبانی بود، سعی می‌کردم راضی‌اش کنم و راضی نمی‌شد که اصرار می‌کرد تا با مجید صحبت کند که خود مجید متوجه شد، گوشی را از دستم گرفت و با مهربانی پاسخ عبدالله را داد: 🏻سلام عبدالله جان! نه، نگران نباش، چیزی نشده! همه چی رو به راهه! الهه خوبه، منم خوبم! حالا سرِ فرصت برات توضیح میدم! جریانش مفصله! تلفنی نمیشه! 📱و به نظرم عبدالله بابت دیشب عذرخواهی می‌کرد که به آرامی خندید و گفت: 🏻نه بابا! بی‌خیال! من خودم همه نگرانیم به خاطر الهه بود، می‌فهمیدم تو هم نگران الهه‌ای! هنوزم تو برای من مثل برادری! ⏳و لحظاتی مثل گذشته با هم گَپ زدند تا خیال عبدالله راحت شد و ارتباط را قطع کرد. ✉ ولی مجید همچنان گرفته بود و می‌دیدم از لحظه‌ای که آسید احمد بسته پول را برایش آورده، چقدر در خودش فرو رفته است، تا بعد از شام که در فرصتی آسید احمد را کناری کشید و آنقدر اصرار کرد تا آسید احمد پذیرفت این پول را بابت قرض به ما بدهد و به محض اینکه مجید توانست کار کند، همه را پس دهد تا بلاخره غیرت مردانه‌اش قدری قرار گرفت. 🌃آخر شب که به خانه خودمان بازگشتیم، آرامش عجیبی همه وجودمان را گرفته بود که پس از مدت‌ها می‌خواستیم سرمان را آسوده به بالشت بگذاریم که نه نوریه‌ای در خانه بود که هر لحظه از فتنه‌انگیزی‌های شیطانی‌اش در هول و هراس باشیم، نه پدری که از ترس اوقات تلخی‌هایش جرأت نکنیم تکانی بخوریم، نه تشویش تهیه پول پیش و بهای اجاره ماهیانه و نه اضطراب اسباب‌کشی که امشب می‌خواستیم در خانه‌ای که خدا به دست یکی از بندگانش بی‌هیچ منتی به ما بخشیده بود، به استقبال خوابی عمیق و شیرین برویم که با ذکر «بسم الله الرحمن الرحیم» چشم‌هایمان را بسته و با خیالی خوش خوابیدیم. 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕕 💠🌷💠 🏴 پدرم از دنیا رفته بودند و من برای ایشان خیلی ناراحت بودم روزی به مزار شهید حمید سیاهکالی مرادی رفتم و گفتم لطفا به دیدار پدرم بروید! 🌌 شب در خواب پدرم را دیدم که گفتند که آقایی اومد و منو ملاقات کرد و من رو برد در غرفه‌ی پدران شهدا... من جایم خوب است... 🌷کرامتی از 🌐 @partoweshraq
🏴 باید حماسہ‌اے دگر از نو به پا ڪنیم 🏴 بیـرق علم بساط عزا را بنا ڪنیم 🏴 باید مثال روز حسین هفتم صفر 🏴 روز حسن عزاے دگر دسٺ و پا ڪنیم 🌷 سالروز شهادت #امام_حسن_مجتبی (ع) تسلیت باد. 🌐 @partoweshraq #شعر #تکیه
⚜ #نکات_ناب_استاد_انصاریان 🌹امام مجتبی(ع) در لحظات آخر عمر شریفشان سفارش کردند: ▪حسین جان! عمر من اجازه نمی‌دهد در کربلا باشم، ولی این سه پسرم را تقدیم تو می‌کنم. هر کدام که از تو اجازه گرفتند تا به میدان بروند، به او اجازه بده. 🌐 @partoweshraq #حـلقـہ_عشـاق
4_5796588721398612842.mp3
9.29M
🎧 | جانسوز 🎼 امشب برای حسن گریه می کنم... 🎤 حاج 🏴 شهادت (ع) 🌐 @partoweshraq
4_5916012215504208806.mp3
4.63M
🎧 | 🎼 اى پسر ارشد زهرا حسن... 🎤 با نوای حاج محمود 🎪 شب دوم ٩٧ 🌐 @partoweshraq
🔥سرنوشت قاتل ‌ (علیه السلام) 💰 « »، به تحریک معاویه و با وعده‌ی صد هزار درهم و ازدواج با یزید، همسر خود، امام حسن مجتبی علیه السلام را به شهادت رساند. 🐪️ وقتی جهت گرفتن پاداش به شام رفت، معاویه پاداش مالی را طبق وعده اش به او داد ولی حاضر به ازدواج جعده با یزید نشد! 🏰 معاویه به جعده گفت: «می ترسم فرزندم یزید را هم مثل حسن بن علی مسموم کنی!!» 📜 طبق وصیت امام حسن(ع)، از قصاص جعده صرف نظر نمودند و جعده نیز بعد از شهادت امام حسن(ع) ازدواج کرد و صاحب فرزند هم شد. 🔥ولی همیشه ننگ مسمومیت امام حسن بر پیشانی اش بود به طوری که بچه ها در کوی و برزن به فرزند جعده که حاصل ازدواج مجدد او بود می گفتند: 👈🏻 «ای فرزند کسی که شوهرش را مسموم کرد!» 📚 التذکره الحمدونیه، جلد ۹، صفحه ۲۹۳. 📚 انساب الاشراف، جلد ۳، صفحه ۵۹. 📚 تاریخ مسعودی، جلد ۳، صفحه ۱۸۲. 📚 تاریخ ابوالفرج اصفهانی، صفحه ۳۱. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
👣 🌹 پیچیده باز هر قدم آهنگ ▪موکب به موکب است جهان رنگ اربعین ▪ویزا و کوله پشتی‌ام آماده کرده ام 💔 بس که شدم هوایی و دلتنگ اربعین 🌐 @partoweshraq
🌹 (ع) ❣ چشمان تو غرق خون و لب‌ها پر آه ▪آتش به دلت شراره می‌زد ناگاه ▪هر قطرهٔ خون، روی لب تو می‌گفت: ❣ لا یَومْ کَیَومِکَ أباعبدالله 🌐 @partoweshraq
🕥 💠📢💠 ؛ رسـانـہ شیعـہ 🎧 | 🌹 کــرامت (ع) 🎙حجت‌ الاسلام 🌐 @partoweshraq
4_5919998688184239610.mp3
2.81M
🕥 💠📢💠 ؛ رسـانـہ شیعـہ 🎧 | 🌹 کــرامت (ع) 🎙حجت‌ الاسلام 🌐 @partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜ امام حسن مجتبی (عليه السلام): ▪هرگز گروهى در كارى يكدست و متّحد نشدند، مگر آن كه كارشان استحكام يافت و پيوندشان استوار گشت! 📚 ميزان الحكمه، جلد ۳، صفحه ۳۸۹. 🌐 @partoweshraq #حدیث
🌹 🗓در حسرت گذشته ماندن چيزی جز از دست دادن امروز نيست! ⏳تو فقط يكبار هجده ساله خواهی بود... ⏳يكبار سی ساله... ⏳يكبار چهل ساله... ⏳و يكبار هفتاد ساله... ☀ در هر سنی كه هستی، روزهایی بی نظير را تجربه می كنی، چرا كه مثل روزهای ديگر، فقط يكبار تكرار خواهد شد. 🌅 هر روز از عمر تو زيباست و لذتهای خودش را دارد، به شرط آنكه زندگی كردن را بلد باشی... 👌امروز را زیبا زندگی کن... 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 🎙پاسخ (ره) و به شبهه هایی که امثال زیباکلام درباره پیاده روی بیان می کنند. 🌐 @partoweshraq
🏙 زندگیت کمی تمیزکاری لازم داره! 📝 امتحان گزینش مدیریت بود. از داوطلبان خواسته می شد تا برروی تخته سیاه کلاس محل آزمون کلمه «مدیریت» را بنویسند در حالیکه تخته پر از نوشته بود! 👤 نفر اول با کمی دقت توانست جایی خالی رو تخته پیداکندو کلمه مدیریت را بنویسد. 👤نفر دوم دقت بیشتری به خرج داد تا اینکه جایی برای نوشتن کلمه مدیریت پیدا کرد. 👨🏻 نفر سوم وقتی دید روی تخته جایی خالی نیست تخته پاک کن را برداشت تخته را پاک کرد و نوشت... مدیریت! ⁉ به نظر شما کدام یکی مدیر شد؟! 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
☀ امروز در آهنگ صبح، شعری باید گفت پر از طلوع، قصه ای باید گفت پر از هیجان، و ترانه ای باید خواند پر از پرواز... 🌼 صبح تان پر از نورانیت و برکت 🌐 @partoweshraq #دلنوشته
💠❓📚 ✍🏻💠 ❓سئوال: آیا صحیح است که به دستور معاویه به سم داد؟ ❓و آیا صحیح است که عایشه مانع دفن امام حسن در کنار پیامبر شد و جنازه حضرت را تیر باران کردند؟ ✅ پاسخ: ⚜ شیخ مفید می نویسد: ▪«معاویه می خواست برای یزید بیعت بگیرد اما امام حسن(ع) را مانعی در برابر این کار می دید. دسیسه کرد که او را به قتل برساند و با جعده سازش کرد و او را وادار کرد که به امام سم بدهد و وعده ازدواج با یزید را به او داد و صد هزار درهم برایش فرستاد و جعده امام را سم داد». 📚 الارشاد، ج ٢، ص ١۵. 📚 بحارالأنوار، ج ۴۴، ص ١۵٧. 📚 همین مطلب در کتب اهل سنت نیز آمده است: ⚜ ابن سعد در طبقاتش می نویسد: ▪«معاویه بارها حسن بن علی را سم داد». 📚 تتمیم طبقات الکبری، ج ١، ص ٣۵٢. ⚜ ابن کثیر می نویسد: ▪«معاویه برخی از نزدیکان حسن(ع) را تطمیع کرد تا او را با سم بکشند». 📚 تاریخ ابن کثیر، ج ٨، ص ۴٧. ⚜ مسعودی می نویسد: ▪«معاویه جعده را تحریک کرد تا حسن(ع) را بکشد و گفت اگر چنین بکنی برایت صد هزار درهم ارسال می کنم و تو را به ازدواج یزید در می آورم و معاویه برای جعده سم را فرستاد و پس از انجام کار پولی را که وعده کرده بود به او داد اما او را به تزویج یزید در نیاورد و گفت ما زندگی یزید را می خواهیم (و ممکن است تو دست به جان او نیز ببری) و الا تو را به تزویج او در می آوردم». 📚 مروج الذهب، ج ٢، ص ۴٢٧. 👌همین جریان را ابوالفرج اصفهانی و ابن ابی الحدید معتزلی نقل می کنند. 📙 مقاتل الطالبین، ص ٨٠. 📚 شرح نهج البلاغه، ١۶، ص ٢٩، ۴٩. 📓 مولف کتاب الاستیعاب نیز نقل می کند: ▪«سم دادن حسن(ع) به دسیسه و تحریک معاویه بود و او به همسر حسن پول داد تا چنین کند». 📓 الاستیعاب، قسم اول، ص ٣٨٩. ⚜ سبط بن جوزی نیز به همین مطلب تصریح می کند. 📔 تذکره الخواص، ص ٢١١. 👌ابن عساکر نیز در تاریخ همین مطلب را می آورد. 📚 تاریخ مدینه دمشق، ج ١٣، ص ٢٨٢. ⚜ مزی نیز می نویسد: ▪«معاویه برخی از نزدیکان حسن(ع) را تطمیع کرد تا او را سم دادند و کشتند». 📚 تهذیب الکمال، ج ۶، ص ٢۵٢. ⚜ زمخشری نیز به همین مطلب تصریح می کند. 📚 ربیع الأبرار، ج ۴، ص ٢٠٨. 📚 مؤلف کتاب عقد الفرید می نویسد: ▪«وقتی خبر شهادت امام حسن به معاویه رسید سجده کرد و خدا را شکر گفت!» 📚 العقد الفرید، ج ۴، ص ١۵۶. 👌اما پاسخ سوال دومتان: 📚 ابن شهر اشوب از کتاب ربیع الابرار زمخشری و عقد الفرید ابن عبد ربه هر دو از علمای اهل سنت نقل می کند: ▪«امام حسین(ع) و ابوالفضل العباس(ع) و عده ای دیگر جنازه امام حسن(ع) را به جایگاه خاصی در نزدیکی مسجد النبی منتقل کرده و در آنجا نماز بر جسم مطهرشان نماز گزاردند بعد از آن برای تجدید عهد و دفن نزدیک مزار پیامبر بردند. ▪در این هنگام مروان بن حکم به همراه عده ای جلو آمد و فریاد زد شما می خواهید حسن بن علی را در کنار پیامبر دفن کنید. 🐪 از طرف دیگر عایشه نیز در حالی که سوار بر استر بود به جمع آنان پیوست و فریاد زد چگونه می خواهید کسی را که من هر گز دوست نداشتم به خانه من داخل کنید!! ⚜ ابن شهر آشوب در ادامه می آورد: 🏹 «جنازه‌ آن‌ حضرت را تیر باران کردند، تا جایی که هفتاد چوبه‌ تیر به تابوت آویخته شد». 📚 مناقب ابن شهر آشوب، ج ۴، ص ۴٣. 👌همین جریان را علامه مجلسی در بحار و شیخ مفید در ارشاد نقل می کند. 📚 بحارالأنوار، ج ۴۴، ص ١۵٧. 📚 الارشاد، ص ١٧۴، ١٧۶. 👌این مضمون را دیگران از علمای اهل سنت نیز نقل کرده اند. 📚 حیاه الحیوان، ج ١، ص ٨٣. 📚 تاریخ الخمیس، ج ٢، ص ٢٩۴. 📚 وفیات الاعیان، ج ٢، ص ۶۶. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7⃣1⃣1⃣ «گاه بلا به سعادت می انجامد!» 🇨🇳 حدود دو قرن پیش از میلاد پیرمردی در ناحیه شمال چین زندگی می کرد. 🐎 یک روز اسب این پیرمرد گم شد. 👥 همسایگان از شنیدن خبر گم شدن اسب او تاسف خوردند و برای ابراز همدردی به منزل وی رفتند، ولی پیرمرد بی آنکه کمترین اثر اندوه و غمی در چهره اش نمایان باشد گفت: 👴 مهم نیست که اسب من گم شده است، شاید این خود حکمتی داشته باشد! 👥 همسایه ها از سخنان پیرمرد سخت تعجب کردند و بازگشتند!! 🐎🐎🐎 پس از گذشت چند ماه اسب گم شده به همراه چند اسب دیگر بازگشت. 👥 همسایه ها این خبر را که شنیدند با خوشحالی به منزل پیرمرد رفتند و تبریک گفتند، ولی پیرمرد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است با خونسردی گفت: 👴 این کجایش جای خوشحالی دارد که من بی رنج و زحمت به آسانی و مجانی چند است به دست بیاورم، شاید این خودش موجب بدبختی برای من بشود!! 👦🏻 پیرمرد تنها یک پسر داشت که علاقه زیاد به اسب سواری داشت. 🐎 روزی هنگام رام کردن یکی از اسب های وحشی آن پسر از اسب افتاد و استخوان پایش شکست. 👥 همسایه ها به سراغ پیرمرد رفتند که او را تسلی دهند ولی پیر مرد بدون هیچگونه احساس ناراحتی گفت: 👴 استخوان پایش شکست که شکست معلوم نیست که این خود بعدها به نفع ما تمام نشود!! 👥 همسایگان که با شگفتی سخنان پیرمرد را استماع کردند این بار هم نتوانستند دریابند که او درست می گوید یا نه. ⚔ یک سال بعد در آن منطقه جنگی اتفاق افتاد که اکثر جوانان به میدان جنگ رفتند و بیشتر آنها کشته شدند، ولی پسر پیرمرد به علت لنگ بودن پا، به جنگ نرفت و زنده ماند و آنوقت بود که همسایگان به عمق گفته های پیرمرد رسیدند! 👌🏻مَثل فوق که ناشی از این داستان است در مورد توصیه به تحمل ناملایمات زندگی و پرهیز از مغرور نشدن به سعادت و خوشی ناگهانی به کار می رود و قسمت اول آن یادآور مثل معروف «پایان شب سیه سپید است» فارسی می باشد. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7