eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
244 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 راننده اختصاصی انتخابات بخش سوم فعالیت این طلبه جوان به روز انتخابات ختم نمی‌شد. از زمانیکه به انتخابات نزدیک شدیم، دلاوری با دوستان طلبه‌اش در سطح شهر می‌رفتند و مردم را برای شرکت در انتخابات و انتخاب فرد اصلح ترغیب می‌کردند. دلاوری از فعالیت‌هایش با دوستانش می‌گوید: «بیشتر وقت‌ها نزدیک میدان آستانه می‌رفتیم. در خیابان یک تخته وایت برد می‌گذاشتیم. اسم کاندیداها را رویش می‌نوشتیم. در کنارش ملاک‌هایی که حضرت آقا فرموده بودند را یادداشت می‌کردیم. یا ملاک‌های عرفی که به عنوان ملاک اصلح شناخته می‌شوند. مثل فساد ستیزی، مردمی بودن. بعد می‌گفتیم خب شما به هر کاندید نمره بدهید. راجع به هر کدام از کاندیداها با مردم صحبت می‌کردیم. در موکب غدیر هم که این طرح را اجرا کردیم، خیلی مردم استقبال کردند.» خانم امیدیان، همسر دلاوری ۲۱ساله و طلبه حوزه جامعه الزهراست. امیدیان هم با دوستانش چند وقتی است که به نزدیک حرم می‌روند و با مردم صحبت می‌کنند. سعی می‌کنند در محیطی دوستانه سرصحبت را با خانم‌ها باز کنند و راجع به انتخابات گپ بزنند. امیدیان از برنامه‌اش در حلقه صالحین برای نوجوانان می‌گوید: «برای بچه‌های نوجوان ابتدایی کارت‌هایی چاپ کردیم با عنوان «همیار انتخابات». برایشان توضیح می‌دهیم که پدر و مادرتان را تشویق کنید تا حتما در انتخابات شرکت کنند. به کسی رأی بدهند که ادامه دهنده راه شهدا باشند. نقاشی‌هایی چاپ کردیم با موضوع انتخابات و از بچه‌ها خواستیم رنگ‌آمیزی کنند. مثلا نقاشی دختری که دست مادرش را گرفته بود و می‌گفت به آدم خوبی رای بدهید تا آینده من ساخته شود.» این زوج جوان، با حداقل امکاناتی که دارند با یک تیر چند نشان زدند. هم نسبت به سرنوشت کشورشان بی‌تفاوت نبودند. هم دل پدربزرگ و مادربزرگها را به دست آوردند‌. مهمتر از همه اینکه این کمک ادامه دارد. خانم امیدیان شماره تلفنش را به بعضی از مادربزرگها داده و از آنها خواسته هر وقت به کمک نیاز داشتند، یا لازم بود جایی بروند با آنها تماس بگیرند. انتخابات بهانه‌ای شد تا دستگیری از افراد ناتوان روزی این زوج جوان بشود و برکت زندگیشان. پایان. لعیا بغدادی farsnews.ir/baghdadi چهارشنبه | ۱۳ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 رأی با چاشنی انتظار بخش اول باروبندیل را جمع کردیم تا کم‌کم راه بی‌افتیم به سمت روستای بعدی. یکهویی پسر بچه‌ای جلوی مینی‌بوس سبز شد و با لهجه شیرین لکی‌اش گفت :«باوَه کَلِنگم ها نوم رِه.» گرسنگی و تشنگی از یک طرف و گرمی هوا از طرف دیگر امانمان را بریده‌بود. منی که همیشه‌ی خدا عجله دارم، دستگاه را سپردم دست یکی از بچه‌ها. رفتم روی بلندی که ببینم وضعیت چطور است. چشمم به پیرمردی افتاد که گوچان به‌دست، خودش را زیر سایه دیوار جا می‌داد و یواش یواش قدم برمی‌داشت. سفیدی ریش و دستار دور سرش از دور مشخص بود. کت مشکی و شلوار کردی‌اش من را یاد پدربزرگم انداخت. چشم‌هایم را ریزتر کردم، چندتا زن هم پشت سرش می‌آمدند. با خودم گفت: «این چه کاریه آخه. تو که نمی‌تونی راه بری، رأی دادنت چیه؟» بعد از چند دقیقه رسید پای ماشین. صفحه رای شناسنامه‌اش را باز کردم. برق از سرم پرید، جای مهرزدن نداشت. یکی از اعضای شعبه که اهل همان منطقه بود تا تعجبم را دید، گفت: «حاجی از اول انقلاب رأی داده. توی این روستا هم تنها خانواده‌ایه که میان پای صندوق. ناگفته نمونه، اینجا کلا سه خانواده‌ان.» چند لحظه بعد که خانم‌های روستا رسیدند، شش نفری ایستادند گوشه‌ای. حلقه زدند دور دختری که لباس رنگی تنش بود. گاه و بی‌گاه از حرف‌های بقیه، سرش را پائین می‌انداخت و لبخند می‌زد. ادامه دارد... محمدامیر سلیمانی جمعه | ۲ اسفند ۱۳۹۸ | قهرمانشهر @ghahrmanshahr ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 رأی با چاشنی انتظار بخش دوم ناظر شورای نگهبان، رو کرد سمت پیرمرد و با لحن صمیمانه‌ای گفت: «کدومشون تازه عروسته؟». این جمله را که شنیدم، تازه دوهزاری‌ام افتاد که جریان از چه قرار است. شناسنامه دخترها را یکی‌یکی گرفتم و رسید به عروس خانم. چشم از جاده برنمی‌داشت. شناسنامه‌اش را سفت توی دستش گرفته‌بود و به کسی نمی‌داد. خیلی معطل ‌کرد. آخرسر یکی از خانم‌های شعبه رفت سراغش و سرصحبت را باهاش باز کرد. دونفری رفتند سمت پیرمرد. بالاخره خانم راضی شد رای بدهد. شناسنامه‌اش را گرفتم. غم و ناراحتی توی صورتش موج می‌زد. با خودم گفتم: «حتما به زور پیرمرد اومده. دلش نیست رای بده.» رئیس شعبه اعلام کرد: «کارمون توی این روستا تموم شده، بریم روستای بعدی.» می‌خواستیم سوار مینی‌بوس شویم که یکهو پیرزنی گفت: «نمی‌شه یکم دیگه صبر کنین، پسرمم بیاد رأی بده؟» این وسط عروس خانم هم به حرف آمد و دست‌پاچه گفت: «آره، یکم دیگه وایسین که بیاد.» پیرمرد چنان چشم‌غره‌ای به دختر انداخت که دیوار سالم را فرو می‌ریخت. به مسئول شعبه گفتم: «حاجی، گذشته دیگه. یکم دیگه صبر کنیم ببینیم چی میشه. از طرفی هم آمار هرچی بالاتر باشه بهتره.» صدای اعضای شعبه درآمد: «چندتا روستای دیگه هم مونده که جمعیت‌شون زیادتره.» چند دقیقه‌ای گذشت و خبری از پسر نیامد. لحظه سوارشدن اینطور به گوشم خورد که: «عروس خانم منتظر شوهرش بوده که اولین رای مشترکشون رو با هم بدن.» پایان. محمدامیر سلیمانی جمعه | ۲ اسفند ۱۳۹۸ | قهرمانشهر @ghahrmanshahr ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 آسمانه بخش اول روایت سال‌های ممنوعیت روضه در اصفهان از کتاب خانه‌تاب با صدای نویسنده کتاب، نرگس لقمانیان نرگس لقمانیان دوشنبه | ۹ مرداد ۱۴۰۲ | رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 همه‌ی ما ایرانیم همینطور که شناسنامه‌ها را نگاه می‌کردم و اسم‌ها را بلند می‌خواندم و دست منشی می‌دادم، اسم آقایی را خواندم که دقیقاً روبه‌رویم ایستاده بود. با شنیدن اسمش خندید و گفت: «از کشور قزوین آمده‌ام اینجا رأی بدهم». خندیدم و گفتم: «سفارت آبادان شنیده بودیم، کشور قزوین را نه». به خانم‌های منشی با خنده گفتم: «توی شیراز یک مغازه فلافلی هست به نام سفارت آبادان از این به بعد سفارت قزوین هم باز می‌کنیم». شب که شد دو برادر به نام جلال‌زهی هم آمده بودند رأی بدهند. گفتند: «آمده‌ایم شیراز بیمارستان. گفتیم حالا آخر شب دیگر برویم و یک رأیی هم بدهیم». بعد که کارشان را انجام دادیم به یکی از خانم‌های بغل دستی‌ام گفتم: «عصری هم دو سه‌تا خانم از بندرعباس آمدند و رأی دادند». گفت: «واقعا؟ از کجا فهمیدی؟» گفتم: «از چادر محلی‌شان که سرشان بود‌. این سبک چادر مال خودشان است، مثل شناسنامه هست، توی شیراز زیاد می‌بینی». این دو دور انتخابات مسافر زیاد داشتیم، بندگان خدا بعضی‌شان شناسنامه یا کارت ملی نداشتند، با گواهینامه نمی‌شد رأی بدهند. بعضی‌هایشان با ناراحتی می‌رفتند‌. یکی‌شان که راننده بود، وقتی فهمید با گواهینامه نمی‌تواند رأی بدهد، گفت: « الآن حرکت کنیم شاید همان حدود ساعت دوازده برسیم خانه که برویم رأی بدهیم» و با سرعت رفت که... صدیقه‌طاهره اسدزاده دوشنبه | ۱۸ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 آسمانه بخش دوم روایت سال‌های ممنوعیت روضه در اصفهان از کتاب خانه‌تاب به روایت سیدجلال صدرعاملی (متولد ۱۳۱۰) و با صدای نویسنده کتاب، نرگس لقمانیان نرگس لقمانیان پنج‌شنبه | ۱۲ مرداد ۱۴۰۲ | رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 مقتل عشق همیشه به رضا می‌گفتم: «من گردن شما را خیلی دوست دارم، گردنت خیلی زیباست!» همیشه من و مادر گردن آقا رضا را می بوسیدیم. به شوخی می‌گفتم: «اگر برادرم شهید شد دوست دارم سر و گردنش سالم بماند، تا باز هم آن را ببوسم!» وقتی تابوت را باز کردند دیدم گردنش سالم است. دست کردم زیر سرش تا بالا بیاورم و ببوسم که دستم شد پر از خون تازه! حالا جنازه‌ای که یک هفته در سردخانه مانده، چطور خونش لخته نشده و هنوز جریان دارد بماند! آقا رضا همیشه موقع خواب به حالت تسلیم می‌خوابید. دست راستش را با ادب روی سینه می‌گذاشت و به خواب می‌رفت. می‌گفتم: داداش این چه کاریه می‌کنی؟ می‌گفت: «به آقا اباعبدالله سلام می‌دهم تا خوابم ببرد!» جنازه‌اش هم به حالت تسلیم بود، مثل همان وقت‌ها دست را با ادب روی سینه گذاشته بود. همه که خداحافظی کردند نوبت خداحافظی دخترش زهرا شد، قنداقه را گذاشتیم روی سینه پدر. لبخند زیبایی روی صورت کوچک زهرا نشست، شروع کرد به خندیدن، درست مثل همان چند روز کوتاهی که در آغوش پدر بود و بی دلیل می‌خندید. زهرا که خندید، ناگهان دیدیدم صورت رضا هم به خنده شکوفا شد، لب‌هایش به خنده باز شد و لبخند به صورتش نشست. ما اشک می‌ریختیم و این پدر و دختر می‌خندیدند. زهرا را که برداشتیم، لبخند از صورتش رفت، از صورت رضا هم! خواهر شهید رضا پورخسروانی به قلم: مجید ایزدی دوشنبه | ۱۸ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 آسمانه بخش سوم روایت سال‌های ممنوعیت روضه در اصفهان از کتاب خانه‌تاب به روایت مرحوم محمدرضا شاهنگی (متولد ۱۳۱۳) معروف به مشکین، از پیرغلامان حضرت اباعبدالله مرحوم محمدرضا شاهنگی پنج‌شنبه | ۱۹ مرداد ۱۴۰۲ | رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 آسمانه بخش چهارم روایت سال‌های ممنوعیت روضه در اصفهان از کتاب خانه‌تاب به روایت اکبر خبوشانی (متولد ۱۳۱۶) و با صدای نویسنده کتاب، فائزه درگزنی فائزه درگزنی یک‌شنبه | ۲۲ مرداد ۱۴۰۲ | رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا