eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
244 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 روایت طبس قسمت پنجم: خان دوم معدن؛ مجوز وارد مجتمع که شدیم، همان ابتدای مسیر مرد میانسالی را دیدیم کیف به دست و عرق‌ریزان با صورتی آفتاب سوخته. همه هم‌نظر بودیم که کارگر است، تا جایی که هم‌مسیریم برسانیمش. سوار شد و رفیق طبسی‌مان شروع کرد طبسی صحبت کردن که - کدوم معدن می‌ری؟ - معدن‌جو!! - عه... خوب. چه اتفاقی افتاده؟ - هفته پیش کارگرها می‌گفتن که بوی گاز میاد و شدید هم هست ولی کسی توجهی نکرد! - حالا این اتفاق افتاده، نترسیدی دوباره بیایی خانواده ترسی ندارن؟ - چرا. الان که همه جا پلمپ هست و کسی پایین نمي‌ره غیر از نیروهای امدادی. ما هم فعلا بالا کار می‌کنیم. - رسیدیم، پیاده شد. قبلش آدرس بلوک c را داد که کمی جلوتر بود. رسیدیم به بلوک c. خیلی اوضاع و جو حساس بود و امنیتی. کسی را بدون هماهنگی راه نمی‌دادند. با یکی از مهندسان صحبت و هماهنگ شده‌بود. تماس گرفتیم گفت دفتر مرکزی هستم. از دور پیدا بود اوضاع آشفته هست. چند دقیقه‌ای ایستادیم اما خبری نشد. هم‌نظر شدیم برویم دفتر مرکزی تا اجازه ورود اینجا صادر شود. البته دوتا تیم فیلمبردار از دور پیدا بودند و به ذهنم رسید شاید مجوز را سخت بدهند که برویم داخل... ادامه دارد... سجاد اسماعیلی | از ble.ir/revayatnevis دوشنبه | ۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت طبس قسمت ششم: متن قضیه در حاشیه آن رفتیم دفتر مرکزی. وقتی پرسیدیم «مهندس فلانی اینجا هست؟» گفت «نه بلوک c رفته.» دوباره دور زدیم تا برویم بلوک c که دیدیم یک کارگر دیگر دارد پیاده می‌رود. سوارش کردیم و بحث دوباره شروع شد: - کارگر بلوک c هستی؟ - بله - داری می‌ری سرکار؟ - نه یکی از اقوام‌مون زیر آوار مونده دارم میرم خبر بگیرم ازش. - راسته که می‌گن از هفته پیش بوی نشت گاز میومده و توجهی بهش نشده؟ - اینکه بله. یه چیز بدتر بگم؟ فاصله بلوک c تا بلوک b نزدیک ۲ کیلومتره. بیست دقیقه می‌شه تا پیاده برم. اول اتفاق برای بلوک c افتاده و یکی دو ساعت شده بعد بلوک b دچار حادثه شده. چقدر طول می‌کشه تا خبر بدن کارگرا از بلوک b خارج بشن؟ اون بلوک که دیگه نمی‌شه گفت اتفاقی بوده!! پیاده هم می‌رفتن می‌تونستن جون چندتا رو نجات بدن. تلفن بوده می‌شده تماس گرفت و... پیاده شد و ما هم منتظر مهندس بودیم. دوباره سرصحبت را باز کردیم که «کسی دیگه هم از دوست و آشناهات هستن اونجا؟» جواب داد «همه‌شون دوست و رفقام هستن. دو ساله باهم بودیم، زندگی کردیم!!» پرسیدیم «کارگرا چقدر حقوق می‌گیرن؟» گفت «بین ۸میلیون تا ٢٠میلیون، ٢٢،٣ میلیون!! کسی چهارتا بچه داشته باشه، ١٨تومن بهش میدن!! به دوستان گفتم، این همه ثروت داشته‌باشی، این همه معدن و زغال سنگ و... مگه چقدر از سودت کم می‌شه به این زحمت‌کشا بیشتر حقوق بدن؟! حق اینا خوردن داره واقعا!!؟ اونم توی این کار سخت و طاقت‌فرسا که خیلیاشون از شهرهای دیگه هم میان و غریبن!!» هنوز منتظر مهندس بودیم. چهارنفر دیگه آمدند. سربازها و نیروهای نظامی حساس شده بودند ولی چون فیلم نمی‌گرفتیم کاری نداشتند ولی به همین یادداشت کردن‌ها هم باز تذکر میدادند. بحث دوباره شروع شد. گفتند یکی از هم‌شهری‌هایشان را امروز دفن کردند اما یکی دیگرشان هنوز زیر آوار است!! حالشان خوب نبود و چون کارگر معدن نبودند زیاد سوال نکردیم. مشورتی کردیم، دیدیم ماندن اینجا فایده ندارد. اصلش صحبت با کارگران بود که انجام شد، مهندس هم احتمالا درگیره و دار است غروب می‌شود؛ بهتر است برگردیم. ادامه دارد... سجاد اسماعیلی | از ble.ir/revayatnevis سه‌شنبه | ۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 طوبی! چقدر حس و حال خوبی بود وقتی بعد از هزار بدبختی طوبی در فیلم بالاخره یک اتفاق معجزه‌ای رخ داد. مادرم لحظات آزادی زندانی‌ها بغض کرده بود و آماده گریه بود. می‌گفت تمام این لحظات را عین به عین در ایران دیدند و شنیدند. چقدر سختی کشیدند عراقی‌ها که در خانه خودشان هم امنیت نداشتند مثل ایران. تا حالا داستان آنها را از این زاویه ندیده بودیم. مادر با هیجان خوشحالی می‌کرد، اما زیرنویس‌ها امان خوشحالی نمی‌دادند (فرماندهان اصلی حزب الله در سلامت هستند.) خدایا از یک شیوه چرا دوبار پشت هم استفاده می‌کنند. روزها و شب‌های شهادت شهید رییسی را به یاد می‌آورم. از یک طرف امید و از یک طرف اگر هم بشودها... بعد از طوبی هم مادام یاد فرمانده بزرگ شهید موسوی بود، بی شک این همه یاداوری شهادت او بی‌دلیل نیست اما ما منتظر لحظه بازگشایی زندان‌ها، لحظه خوشحالی نابودی اسراییلیم... مشتاقانه منتظر شنیدن سقوط اسراییل هستیم اما چه کنم که امشب تلخ و دیر و کم امید طی می‌شود مثل شبی که استغاثه‌ها تنها گره به گره ضریح‌های امام رضا(ع) می‌خورد... ستاره یوسفی جمعه | ۶ مهر ۱۴۰۳ | ساعت ۲۳:۴۵ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 زیرنویسِ آشنا هنوز مزه‌ی زیرنویسِ خبر فوریِ عملیات وعده‌ی صادق زیر زبانمان بود که زیرنویسِ فرود سخت قلبمان را از جا کند؛ همان شبی که یک ملت دنبال سید می‌گشتند؛ بعضی در دل مه و بعضی در لابه‌لای اخبار. شبی که با نگرانی صبح شد و اندک روزنه‌ی امیدی که از تماسِ تلفنیِ نگرفته شده! با حاج‌آقا آل‌هاشم هم با طلوع خورشید، بسته شد. خدایا ما باز امشب به اینکه موبایل و پیجری نیست تا خبر سلامتی سید را بدهند دل خوش کرده‌ایم؛ به این که شاید سید می‌خواهد باز غافلگیریِ رسانه‌ای راه بیاندازد تا سخت‌تر کمر این رژیم منحوس را بشکند... امید ما و کودکان لرزان غزه و لبنانی را نومید نکن... آخ که چقدر این پاییز بوی اردیبهشت می‌دهد... محمدصادق رویگر جمعه | ۶ مهر ۱۴۰۳ | ساعت ۲۳:۵۵ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
12.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 الله خیلی کریم چند سال پیش وقتی برای اولین بار این صوت را  گوش‌ دادم، لحظه‌ای که سید با آن صدای گرم و ملکوتی‌اش گفت «الله سبحانه وتعالی کریم، خیلی کریم» مثل خودش خنده‌ام گرفت. و از آن روز به بعد هر وقت عرصه بر من تنگ بیاید و حواسم باشد، زیر لب تکرار می‌کنم: «الله سبحانه وتعالی کریم...». «خیلی کریم» را هم درست با لحن عربی-فارسی خود سیدحسن نصرالله تکرار می‌کنم و یادآوری صدای خنده‌ی دلنشینش، دلگرمم می‌کند. امشب هم دم گرفته‌ام: «الله سبحانه وتعالای خیلی کریم»! بر ما منت بگذار و فردا صبح دلمان را به خبر سلامتی سیدحسن نصرالله شاد کن! زینب علی‌اشرفی @sandugkhane جمعه | ۶ مهر ۱۴۰۳ | ساعت ۲۳:۲۹ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ان‌شاءالله خوش خبر باشم روپوش مدرسه‌اش را درنیاورد، بدون اینکه دستانش را بشوید به چیپس توی بشقاب ناخونک زد. - مامان چه خبر امروز - سلامتی، اگر بری دستاتو بشوری یه خبر خوش بهت میدم. چشمان قهوه‌ایش برق زد _ آخ جون، پس زدیمشون از بعد شهادت اقای هنیه، نه نه قبل‌تر از، از دیدن صحنه‌هایی از موشک باران غزه. دنبال این بود که خبر بیاید که اسرائیل نابود شده. بعد از وعده صادق همیشه می‌گفت: دلم اونجور که باید خنک نشد، باید می‌زدیم تا پودر می‌شدن. مجدد یک چیپس دیگر برداشت. پشت دستش زدم - نه هنوز نزدیمشون لبانش را برچید و دکمه‌های روپوشش را یکی یکی با بی‌میلی باز کرد. برگشتم سمتش دستش را گرفتم - اونم می‌زنیم خرد و خاکشیرشون می‌کنیم. حالا نمی‌خوای خبر خوشمو بدونی - خب حالا چی شده - امروز طرح جلد کتابمو برام ارسال کردند شمع‌های منورای یهودیان کنار ساحلی که یک قمقه به رنگ خاکی کنارش افتاده بود با یک تعریف جذاب از رهبری امام خمینی از فلاچی در پشت جلدش کار شده بود. را توی گوشی نشانش دادم. لبخند کمرنگی زد و رفت توی اتاقش، بعد از ترور شهید هنیه هر چند روز یکبار از خواب که بیدار می‌شد. توی رختخواب می‌پرسید - مامان حمله کردیم من هم در جوابش می‌گفتم - دور نشده، به وقتش حالا که دارم در انتظار و استرس آمدن اخبار موثق از سید حسن نصرالله این روایت را تایپ می‌کنم نمی‌دانم فردا صبح بلند شود اگر باز بپرسد بگویم نزدیم اما سید را... نه فردا صبح خبر خیر به ریحانه سادات می‌دهم ان‌شاءالله... خاطره کشکولی شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | ساعت ۰۰:۱۱ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 از سر صبح دلم می‌جوشید... از سر صبح دلم می‌جوشید. دل تنگ بودم. انگار چند کفتر چاهی ته سینه‌ام بال بال می‌زدند و خیال آرام گرفتن نداشتند. دست و دلم به خواندن و نوشتن نمی‌رفت. به عادت همیشگی این جور وقت‌ها شروع کردم به سابیدن در و دیوار خانه. دستمال را طوری روی سنگ و چوب می‌کشیدم که زیر ناخن‌هایم سفید می‌شد. صلوات می‌فرستادم و به صغیر و کبیر زنگ می‌زدم که حال‌تان خوب است؟ حال بقیه چطور؟ همه خوب بودند. حسنا حالم را فهمید. گفت: مامان یه لته حالتو خوب می‌کنه! فهمیدم خودش هم هوای عمویش را کرده. غروب جمعه بود و هنوز سینه‌ام تنگ بود. از کافه که برگشتیم، شنیدم محل اقامت سید مقاومت را زده‌اند و کسی خبر از سلامت سید ندارد... کفترهای چاهی دلم پر کشیدند به ۳۰ اردیبهشت... به التماس‌های ته دلم به امام رضا... شب میلاد سلطان بود ولی ترس و تشویش موریانه شده بود و ساقه‌ی دلمان را می‌جوید. از غروب تا الان چند دور تسبیح صلوات فرستادم. زیارت عاشورا خواندم. دلم آرام نگرفت. یاد کلام حضرت امیر افتادم. نوبت خطبه‌ی شقشقیه بود. حیدر کرار، فاتح خیبر، درد دل‌شان را برای جماعتی سفیه بیرون می‌ریختند. در پایان خطبه، ابوتراب سکوت می‌کند. ابن عباس می‌گوید یا امیر! چرا ادامه نمی‌دهید؟ اسدالله الغالب می‌گویند : نه ابن عباس! شعله‌ای از آتش دل بود، زبانه کشید و فرو نشست.... راه نفسم بسته شده. معنای استخوان در گلوی ابوتراب را کدام بنی بشری می‌فهمد؟ فرزند رعنای حیدر کرار زنده‌ است و ما کاسه‌ی چه کنم چه کنم دست گرفته‌ایم. از بنی‌اسرائیل هم گویی کم‌تریم! باز هم گلی به جمال اهل کوفه! استیصال وادارشان کرد که به در خانه‌ی ابوتراب هجوم ببرند و سیل جمعیت‌شان ردای حضرت را پاره کند. ما که داریم تمام می‌شویم ولی هنوز استیصال، مغز استخوان‌مان را ذوب نکرده. ما در وادی حیرانی، هراسان و وامانده‌ایم... اللهم عجل لولیک الفرج مریم بهادری شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | ساعت ۰۱:۰۵ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 منتظر بین سلول‌های سیاه از رذالت بعثی‌ها پا به پای مصطفی به دنبال طوبی بودیم که یکباره سر از آوارهای ضاحیه برون آوردیم. طوبی را یافتیم اما خبری از سید و یارانش نیست. بی‌خبری از خبر بد شنیدن بدتر است. دردی زجرآور دارد. ذره ذره آب می‌کند. تا بذر امید قصد جوانه‌زدن می‌کند، آفت بیم و هراس آن را خشک می‌کند. نه فکر کنید این‌ها را که می‌گویم، لقلقه زبان است؛ نه. همه را چشیده‌ایم. شامگاه ۱۳ خرداد ۶۸. انتظاری کشنده برای خبر بهبودی سید روح‌الله. نوجوان بودم اما تلخی طعمش تازگی دارد. به همان تازگیِ تلخ‌کامیِ گم شدن رییس جمهور محبوبمان سید ابراهیم در شامگاه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳. سانحه سقوط بالگرد. حالا، تازه‌تر از همه شامگاه ۷ مهر ۱۴۰۳. باز هم انتظار. انتظار برای سلامت ماندن سید مقاومت، سید حسن نصرالله. نمی دانم. شاید خدا دارد به ما راه انتظار می‌آموزد. انتظارِ با اضطرار. می‌خواهد بگوید برای سید و مولای غریبتان هم منتظرِ مضطر باشید. نه منتظرِ مرفّه. یا صاحب الزمان عجل علی ظهورک مریم غلامی شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | ساعت ۰۱:۴۱ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
11.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 من و عماد و سید ماجرای نجات سید حسن نصرالله در جنگ ۳۳ روزه از زبان حاج قاسم قاسم سلیمانی! سه‌شنبه | ۹ مهر ۱۳۹۸ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 دختر بچه‌ای دیگر سالم از میان آوار نجات یافته است میان خواندن خبرها و چرخاندن تسبیح در رفت و آمدم. چشمم خواب نمی‌خواهد. دلم با ذکرها آرام نمی‌شود. دانه اسفندم برا آتش. خوب است که بچه ها خوابند، وگرنه مجبور بودم فیلم بازی کنم و الکی لبخند بزنم.‌ بخشی از احساساتم خشک شده‌اند. نه می‌توانم گریه کنم و نه به خودم اجازه ترس داده‌ام، حتی با خواندن بعضی تحلیل‌ها حرص هم نمی‌خورم.‌ همه چیز ساکن شده در وجودم، انگار منجمد. برای چندمین بار گوشی را برمی‌دارم. کانال خبری مورد اعتمادم را باز می‌کنم. جمله‌ها را تند و تند می‌خوانم. حوصله ندارم تصاویر و فیلم‌ها را دانلود کنم. اصل حرف‌ها در چند جمله گفته شده.‌ اما حقیقتش ما مادرها وقتی پای یک کودک در میان باشد دست و‌دلمان زود می‌لرزد. خبر نوشته: «دختر بچه دیگری سالم از میان آوار نجات یافته است». خدا خدا می‌کنم خیلی زخم و زیل نشده باشد. دلم را می‌زنم به دریا که با چهره خونی کودک مواجه شوم. انگشت اشاره‌ام فلش سفید رنگ را روی صفحه گوشی لمس می‌کند. با خودم فکر می‌کنم شاید دیدن چهره دخترک بند دلم را پاره کند و کمی اشک بریزم، اندکی سبُک شوم، یخ سرد روحم باز شود. اما همین که چشمم به تصویر می‌افتد ناخودآگاه لبخند روی صورتم کش می‌آید. دخترک واقعا سالم است و نیروی امدادگر بسیار خوشحال.‌ یک لحظه از شاد شدن خودم عذاب وجدان می‌گیرم. اما ترجیح می‌دهم از همین موقعیت موجود بهترین بهره را ببرم. خدا را قسم می‌دهم به پاکی دل همه کودکان دنیا که از همین لبخندهای ناخودآگاه قسمت مردم غزه و لبنان کند.‌ پیروزی طلب می‌کنم برای جبهه حق. سلامت آرزو می‌کنم برای سیّد و رهبر لبنان. گوشی را کنار می‌گذارم و همه اتفاقات خوبی که می‌شود فردا خبرش را شنید بر دانه‌های تسبیح سوار می‌کنم. فهیمه فرشتیان شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | جریان، تربیت نویسندهٔ جریان ساز ‌eitaa.com/jaryaniha ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا