راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #سید_حسن_نصرالله
اگر شهید شویم پیروزیم
از زمانی که خبر شهادت دبیر کل حزبالله را شنیدیم، انگار همه چیز سریعتر شد بعد از گذشت ساعتی پوسترها کم کم در فضای مجازی قرار میگرفت و بیانیهها پشت هم منتشر میشد. پوستر تجمع دانشگاهیان که حالا استوری تمام بچهها شده بود، نوید اتفاقی خوب و تاثیرگذار را در شهر میداد.
چشم بر هم گذاشتیم و گذشت، حالا ساعت ۱۳ روز یکشنبه شده و من به همراه دوستانم در مقابل دانشکده پرستاری ایستادیم.
از هر سو دانشجویان به سمت دانشکده پرستاری مسیر کج میکردند.
بنری سفید که با عنوان اعلام آمادگی برای اعزام به جبهه مقاومت در ابتدای ورود به جمعیت گذاشته شده دانشجویان را به سمت خود میکشاند.
جمعیت هر ثانیه بیشتر میشد، این تجمع بزرگ که در محکومیت رژیم صهیونیستی و اقدام جنایتبارش جهت به شهادت رساندن شهید سید حسن نصرالله بود اینبار انگار متفاوت به نظر میرسید.
دانشجویان پرچم به دست و با قدمهایی استوار به جمعیت اضافه میشدند.
خبری از گونههای خیسِ آغشته به اشک نیست، چشم نسل جوان این کشور انگار داستان جدیدی روایت میکند؛ چیست در چشمان آنان که اینگونه مقاوم قدم بر زمین میگذارند و اینچنین پرچم حزبالله را در آسمان به اهتزار در میآورند؟!
چیست در دستانشان که اینگونه متفاوت مشت گره میکنند و شعار سر میدهند؟
چرا خبری از گریه نیست؟ چشمها انگار طالب چیزی هستند؛ انگار میخواهند خبری را مخابره کنند.
گوشهایم را تیز میکنم، کلمهای پر تکرار در میان گفتوگوها به گوشم میخورد «انتقام»
حالا انگار قطعههای پازل کامل میشود؛ این قدمهای استوار و این مشتهای محکم، این پرچمهای بالاتر از همیشه و علمداران خستگی ناپذیر، این نیروهای جوان و چشمانی منتقم...
نگاهی به بنری آبی رنگ در ابتدای جمعیت میاندازم، چشمانم را ریز میکنم، همان بنر سفید است که حالا مملو از امضا و رجزخوانی شده.
دانشجویانی که حالا در جوار مزار شهید گمنام نیازی نیست بلند بیانیه بخوانند و مصاحبه کنند، پیامشان را از همان ابتدا به دشمن دادهاند. پیامی محکمتر از قبل، پیامی که اقتدار و انتقام و پیروزی را نوید میدهد و همبستگی و اتحاد جبهه همیشه پایدار مقاومت را فریاد میزند.
دانشجویان شهرستان بجنورد حالا با امیدی فراتر از قبل زیر لب از پیروزی بزرگ مقاومت صحبت میکنند و میدانند آن سید شهید اگاه بود از سرنوشت این امت که اینچنین گفت: «ما شکست نمیخوریم اگر پیروز شویم پیروزیم و اگر شهید شویم نیز پیروزیم»
زهرا قربانی
یکشنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد اجتماع بزرگ دانشگاهیان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #لبنان
و الله خیرالماکرین
سوار هر ماشینی میشوم راننده و مسافرانش را به حرف میگیرم. ازشان دربارهٔ شهادت سید و لحظهٔ شنیدن خبرش میپرسم. اکثریت مطلقشان هنوز باور ندارند که سیدحسن به شهادت رسیده.
بعضی میگویند: «کی دیده پیکرش رو؟ ما که باور نمیکنیم.» بعضی هم این را مکر حزبالله میدانند در جواب مکرهای اسراییل. و بلافاصله با عربی فصیح میگویند: «ومکروا و مکرالله و الله خیرالماکرین»
اوضاع عجیبی است. قصه ولی همان است که سیدحسین برایمان گفت: «حب زیاد ما به سید نمیگذارد باور کنیم شهادتش را.»
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/ravayat_nameh
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
خوشحالم
یکی از محرمهای کرونا با ماسک و فاصله نشسته بودیم کف یک پارکینگ روباز و آقا احسان منبر بود. جلسه حوالی گمرک بود و وسط منبرش هواپیمایی داشت فرود میآمد. آنقدر صدایش بلند بود که گوشهامان سوت کشید. آقا احسان سکوت کرد؛ بعد گفت: بلند یک یا حسین بگویید؛ از پشت ماسک نعره زدیم. هواپیما دور شد و آقا احسان گفت: این هواپیما پنج ثانیه از بالای مجلس ما رد شد و با یاحسینی که گفتید قیامت آنها را هم در جمع شرکتکنندگان این مجلس خواهند نوشت.
خوشحالم؟ خیلی...
معلوم نیست؟ لرزش دستهای نتانیاهو را ندیدید؟ خندههای بچههای غزه را چطور؟ ذوق کرمانشاهیها را چی؟
جنگ چیز خوبی است؟ مطلقا نه...
به گواه تاریخ، نه جنگ طلب بودهایم نه آغازگرش...
ولی هر حملهای شد جوابش را دادیم هزاران لیتر خون دادیم و یک استکان کمرباریک خاک نه. نگذاشتیم غبار وطن روی پوتینهاشان را با خودشان برگردانند.
خوشحالم؟ خیلی
ممکن است موقت و مقطعی باشد!! باشد...
با گلویی پاره و کف دستهایی سرخ و دو انگشتر کج و کوله به خانه برگشتهایم؛ نیکان صدایش خروسکی شده، از بس غاره زد، شوخی نیست امشب مهمترین شب قرن آینده ایران بود.
امید... این اکسیر عجیب این چراغ روشن و گرم بیخ قلب که تمام سوخت حیات آدمی است. دست زدم داد زدم و بعد حامد دست لاله کرد سیگاری گیراندیم و بر پلهای از خیابان فلسطین بغضم ترکید. میگویند پیکر سید سالم است؛ دلم یواشی میگوید برویم زیپ کاور را باز کنیم اشک گرم و براق گوشه چشمهایش را ببینیم و بگویم زدیم سید شخمشان زدیم، سید نبودی ببینی...
مبارکمان باشد شکستن شاخ وحشیترین اهریمن کودککش جهان؛ مبارکمان باشد الله اکبرهای پشتبام؛ مبارکمان باشد این ادب کردن کودک حرامزاده و تخس محلهی خاورمیانه
پ.ن ۱: عروسی امیر مرزبان، بود اکثر شاعران هم نسلمان هم، بودند، استاد بهمنی هم بود. ساقدوش امیر بودم و تا بنشیند بر تخت دامادی ریز قر دادم. بهمنی جان همانطور که نمک روی خیار برش خوردهی براق میزد گفت: «رقصت هم مثل غزلت است...» میز منفجر شد از خنده گفتم تعریف بود یا تقبیح!؟ گفت: «خندههاتان نگذاشت هزار ماشااللهش را بگویم» خیلی کیف داد
پ.ن ۲: رفتن موشکها را که میدیدم، میشنیدم یا حسینها و یا صاحب الزمانها را... یاد حرف آقا احسان افتادم؛ ما برای پرندههای فولادیِ داغ، داشتیم دعا میخواندیم که خوش به مقصد برسند و رسیدند.
پ.ن ۳: عراق لبنان يمن سوريه غزه امشب همه خوشحالند. ما نیز در خاورمیانهای که هر روز گوشهایش دست و پا و سری با انفجار به هوا پرت میشود، امشب نقل و شکلات و گل در آسمان بود. الحمدلله.
حامد عسکری
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
سپاه سیلا سیلاش کو
بسم رب النصرالله
در این چند وقت کارمان شده بود گوش دادن به سرودهای حماسی، بلکه روحیهمان را از دست ندهیم. در این مدت انقدر خبر ناگوار شنیده بودیم از شهادت سید حسن تا جولان دادن این رژیم منحوس که پاک قفل کرده بودیم.
برای همین بچهها تصمیم گرفتند که مراسم توسلی بگیرند بلکه سیممان وصل شود تا این روح خسته کمی آرام بگیرد.
روضه که تمام شد نشسته بودیم دور هم که یکی از بچهها گفت: ایران اسرائیل رو زد.
خبر کوتاه بود و شوکهکننده. چند ثانیه طول کشید تا به خودمان آمدیم. یک دفعه همه بیاختیار دویدیم توی کوچه تا ببنیم در آسمان خبری هست یا نه؟!
ای دل غافل موشکها آسمان را روشن کرده و زوزه کشان شهر را به سمت پایگاه نواتیم ترک میکردند.
بچهها انقدر خوشحال بودند که خیلیهایشان بدون کفش و با پای برهنه دویده بودند در کوچه. خوشحالی زاید الوصفی که مثل اسپند روی آتیش بالا و پایین میپریدند. دیوانهبازیهایشان که حسابی از شدت شوق و هیجان بیرون زده بود خیلی دیدنی بود. برگشتیم داخل خانه. بچهها پبشنهاد دادند ما هم مثل مردم برای شادی به خیابانها برویم و شیرینی پخش کنیم. در کمترین زمان خودمان را به میدان شهدا رساندیم. همان پاتوق همیشگی که از قبل از انقلاب تا الان آبستن اتفاقات مهم بوده. جزو اولین نفرها بودیم که رسیدیم. زودتر از ما اما حاج آقا شاهرخی نماینده ولی فقیه استان آنجا رسیده بود. مثل مردم خاکی بود و همراه آنها شعار میداد «ابوالفضل علمدار / خامنهای نگهدار». به چهره مردم که نگاه میکردی برق سه فاز از چشمهایشان بیرون میزد؛ طوری با جان و دل شعار میدادند که انگار ارزش و رهبری حضرت آقا را تازه درک کرده بودند. شریانهای حیاتیشان پر از عشق بود و مستانه تکبیر سر میدادند.
هرچه میگذشت فوج فوج آدم بود از زن و مرد، پیر و جوان که به جمعیت اضافه میشد، حتی ماشینهای در حال حرکت هم با دیدن تجمع کنندگان بوق میزدند و شادی خودشان را ابراز میکردند.
بماند ترکیب آهنگ کردی پخش شده از ضبط بعضی ماشینها با شعار مرگ بر اسرائیل سرنشینان خودرو صحنههایی سمی و البته تماشایی را بهوجود آورده بود.
هرچند دوستان دست اندرکار با اتفاقات پشت سرهم یک سال اخیر در امر تجمع حرفهای شده بودند و اشعار مهندسی معکوس شده مثل «ایلاش کو اولاش کو / سپاه سیلا سیلاش کو» را خیلی شیک و مجلسی سر میدادند و جمعیت حاضر هم جانانه و لبخندزنان تکرار میکردند. کانه مبارز ما حریف مقابل را در فینال ناک اوت کرده و طلا را نصیب خودش کرده که انصافا هم غیر از این نبوده. ما بردیم. زدیم و منهدم کردیم. هرچند یک تار موی سید مقاومت ما از همه این رژیم اشغالگر بیشتر میارزد.
تا باد چنین بادا
علی کشوری
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
به یاد ترس کودکان غزه
رانندگی میکردم و توی فکر...
نور پرواز موشکها از سمت چپ جاده خیره کننده بود...
به خانمم گفتم الله اکبر
بالاخره زدیم!
هول شده بودم، ماشین را به کنار کشیدم و پرواز پشت سر هم موشکها را میدیدم و اشک میریختم
مدام میگفت ای جان
الله کبر
بالاخره زدیم
الهی به حق محمد بخوره همونجا که باید بخوره
ذوق و اشک و حجم خوشحالیم باعث شده بود صدام بلرزه
برگشتم دیدم نیکو دختر سه سالهام ترسیده
گفتم بابا ترسیدی؟ گفت نه
ولی موج ترس تو صداش قابل کنترل نبود
گفتم چیه بابا جان
گفت دارن به ما تیر میزنن!!
گفتم نگران نباش بابا سمت ما نمیان
توی دلم گفتم خدایا این موشکها از سمت ما دارد شلیک میشود و فقط غرش پروازشان برای ماست.
ولی کودکان غزه چی میکشند که هر روز موج انفجار بمبارانهای رژیم صهیونیستی تجربه میکنند.
پدر مادرهاشان چجوری تحمل میکنند دیدن ترس توی چشمان بچههایشان را؟!
توی دلم گفتم خدایا بحق دل بچههای غزه این موشکها را آغاز پایان اسراییل قرار بده...
مسعود بیرانوند
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #خرمآباد #لرستان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
ترس از جنگ را قِل میدادم زیر کفشهایشان...
دور میزم جمع شده بودند.
چهارنفری با هم حرف میزدند. نفر پنجمی کوتاهتر و مظلومتر از بقیه، پشت سرشان ایستاده بود و باراننخورده، میلرزید.
از صدای تحلیلهایشان، کمکم بقیهی بچههای توی سالن هم دورشان جمع شدند.
چند دقیقهای تا وقت صبحگاه زمان مانده بود. از وسط جمعشان خودم را بیرون کشیدم و قبل از صدای نخراشیدهی زنگ مدرسه، سوتم را به صدا درآوردم تا صدای دخترکی که واو به واو حرفهای پدر و مادرش را به زبان میآورد و ترس را توی دلهای کوچک بقیه میانداخت، توی صدای تیز سوتم گم کنم.
دکمهی میکروفن را که میزدم هنوز چشمهای خیس و ترسیده و دستهای لرز گرفتهی دخترک کنار میزم را میدیدم. وقتی خم شده و بغلش گرفته بودم کنار گوشم گفته بود من از جنگ میترسم.
تا دیروز وقت صبحگاه، غم بزرگ شهادت سیدحسن روی دلم بود و آهنگ شاد توی فضای مدرسه، قلبم را میتکاند اما امروز صبح، انرژی مضاعفی داشتم که میخواستم خرج بضاعت مزجاتم کنم. وسع من دویست و چهل دانش آموز پایهی اولی بود که صبحها توی صبحگاه، به نگاه و لبخندم جان میگیرند و توی کلاسهایشان میدوند.
تکیهشان را به پهلوهایم میدهند و بوی مادرشان را از من میشنوند.
حالا وقتش بود. فرمان جهاد را شنیده بودم و امروز وقت گفتن سمعا و طاعتا بود.
همین که دستهجمعی مثل هر روز صبح، بقول بچهها قلهوالله را خواندیم و دستهدسته فرشته، نور را به سقف مدرسهمان پاشیدند، آماده شدم.
صاف ایستادم. صاف ایستاندمشان. دستم که روی سینه نشست، فهمیدند وقت خواندن سرود ملی کشورمان است.
دستهای کوچکشان چسبید به سینهی پوشیده در مقنعههای سفیدشان. امروز صدای سرود هم محکمتر شده بود؛ و صدای من؛ و حتی صدای بچهها. فروغ دیدهای که فلوغ خوانده میشد، یا حقباورانی که حقباولان میشد هم قشنگ بود. بهمن فره ایمانمان که رسید، نوار انگار پیچید تا استقلال آزادی که دوباره نوار باز شد و مفهوم خوانده شد. شهیدان پیچیده در گوش زمان که رسیده بودند خودشان را تکان میدادند، درست مثل مادری که پیکر شهیدش را در آغوش گرفته و تاب میدهد. اما همین که به پاینده مانی و جاودان میرسند صداهایشان ضرب میگیرد و با تمام توان جمهوری اسلامی ایران را فریاد میزدند.
تمام که شد مثل همیشه بعدش کف زدند اما نگذاشتم کفزدنها تمام شود. این کفزدن، حماسهاش کم بود. احساس میکردم توی بچهها ترس، شوق کفزدنشان را گرفته بود.
میکروفن را بالاتر گرفتم. نوری که از آتش موشکهای دیشب، گرفته بودم را توی چشمهایم ریختم. خواستم دوباره کف بزنند اینبار برای خودشان. گفتم کفزدنتان را نخواستم شل بود، کف بعدی را جاندارتر زدند و با جیغ. همین که شور و هیجان به صورتها و دستهایشان برگشت خواستم برای موفقیت دیشب ایران دست بزنند. همچنان قوی و هیجانی دست زدند.
گفتم ایران موفق شده موشک درست کنه و بزنه به دشمن؛
همهی وجودشان چشم شد و چسبید به صورت و دهانم.
با خوشحالی و شوق گفتم. بعد هم گفتم بیایید ما هم اسرائیل را زیر پاهایمان له کنیم. یک دو سه را که گفتم زمین مدرسه میلرزید؛ با تمام قدرت، روی زمین پا میکوبیدند.
بعد هم خودجوش روی جنازهی اسرائیل بالا و پایین میپریدند.
و من هنوز پشت میکروفن، با گفتن از قدرت و شجاعت و توان ایران در برابر اسرائیل، ترس از جنگ را قِل میدادم زیر کفشهایشان تا حسابی لگدمالش کنند.
زهره نمازیان
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
📌 #اربعین
در راه، سید حسن را دیده بودیم...
در راه، سید حسن را دیده بودیم. زیر پرچم فلسطین که خود را به نسیم سپرده بود، درکنار تعدادی سرداران، گوشهای خاکی به تماشای موج جمعیت متراکم ایستاده بود؛ عبای قهوهای به تن و قبای سیاهی که به اندازه عمامهاش رنگ نداشت، ریشهای پرپشت کمی بزرگتر از گردی صورت که سفیدی هر تارش هزار داستان در دل نگه داشته بود و تک و توکی جو گندمی که گمانم آنها هم به زودی سفید میشدند، و ای کاش که فرصت سفید شدن داشتند، لبخندی مقتدرانه ولی گرم که چشمهایش را از پشت شیشه عینک طبی دسته مشکیاش تنگ کرده بود، شانههایی که در سی سال رهبری پهن شده بودند برای پناه و تکیهگاه مقاومت، انگشتر عنابی رنگ در انگشت کوچک دست راستش که اقتدارش را دو چندان میکرد
خواهرم دستم را کشید و گفت: بیا حالا که فرصتش هست یه سلفی با سید حسن بگیریم.
کنار سید ایستاد. ظرف وجودم آن قدر کوچک بود و نشتی داشت که نمیتوانستم صلابتی را که از نگاه حیدریوارش به درونم میریخت نگه دارم. چه قدر زنده بود! به عکس نمیمانست. انگار که خود واقعیاش نگاه میکرد و خود واقعیاش لبخند میزد. خواهرم قدش را کشید و با دست چپش نشان پیروزی گرفت و من تند تند دایره سفید پایین صفحه گوشی را میزدم.
از وقتی دست خدا خوب کردهای دراز شد و گوشی و آن قاب درونش را برد، خواهرم یک بند تکرار میکرد: دلم فقط برا یه چیز میسوزه. سلفیم با سید حسن نصر الله...!
به گمانم بوی دلهای سوخته پخش شده بود بین غبار ساختمانهای فرو ریخته و زمینِ دهن باز کرده و در دالان زمان، طوفانوار به عقب چرخیده بود. چرخیده بود و در اربعین هزار و چهارصد و سه در مشایه ایستاده بود، و با سیال چگال و گرم هوای عراق رسیده بود به قلب و نفس خواهرم. به گمانم زمان پیش پیش سوزاندش. گمانم به دلش افتاده بود یک ماه دیگر عالمی برای سید مقاومت میسوزند و نصر الله آغاز میشود...
فاطمه حاجیعبدالرحمانی
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #سید_حسن_نصرالله
موکب خاص
بعد از کلی معطلی در دندان پزشکی بالاخره دندان مبارک را درست کردم و سوار ماشین شدم تا با سرعت نور خودم را به اهل خانه برسانم.
از قضا به شلوغی سر شب خورده بودم.
چند دقیقهای پشت چراغ قرمز صبوری کردم و راه خانه را در پیش گرفتم.
چند متری طی نشده بود که تجمع ماشینها در گوشهای از خیابان نظرم را جلب کرد.
با نزدیک شدن به ماشینها کم کم صدای بشنو نغمه یا حیدر گفتنم ابوذر روحی به گوشم خورد.
حدس زدم ایستگاه صلواتی یا موکب باشد.
خودم را لابهلای ماشینها جا دادم که حوزه دید بهتری داشته باشم.
موکب بود.
چای و شربت زعفران پخش میکردند.
چند جوان سینیهایشان را پر میکردند و کنار ماشینها به مردم تعارف میکردند.
تا اینجا همه چیز یک روال معمولی داشت.
شادی وعده صادق ۲ و غم شهادت سیدحسن خیلی از این موکبها را به راه کرده بود.
اما آنچه که توجهم را بیش از پیش جلب کرد اسم موکب بود؛
موکبی با اسم ۱:۲۰...
تا مقاومت هست حاج قاسم زنده است....
و آه از غمی که تازه شود با غمی دگر....
زهرا جلیلی
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
غرش وعده صادق با طعم چای
پای سیستم نشسته بودم داشتم کار میکردم،
مامانم مثل همیشه چای آورده بود که با هم بخوریم، ذکر یا زهرا را اول توی یکی از گروههای خبریمان دیدم.
به دقیقه نکشید صدای غرشی بلند شد،
مامان پرسید صدای هواپیماست؟
پرسیدم امروز چند شنبه است؟
گفت: سهشنبه
گفتم: نه، پس زدیم، زدیم.
(خرمآباد فقط دوشنبه و پنجشنبهها پرواز شب داره)
ناخودآگاه ذکر اللهاکبر.
یا حسین روی لبم جاری شد.
صداها بیشتر و بیشتر میشد.
صداها که بیشتر شد
رفتیم توی کوچه دیدیم ظاهرا فقط ما کمی دیر رسیدیم همه گوشی به دست ایستادند فیلم میگیرند و
ذکر الله اکبر میگویند
اشکهایی که جاری شده بود و حس غروری که توی صورت همه میشد حس کرد خیلی شیرین بود.
درست است چایمان سرد شد ولی خیلی شیرین بود.
سهیمه اسدزاده
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
گریه نکردم
بیوقفه اخبار جنگ اسرائیل و لبنان را دنبال میکردم. هروقت اسم لبنان به گوشم میخورد بیاختیار حزب الله و سیدحسن نصرالله برایم تداعی میشد.
گاهی وقتها در اتاقم در گوشهای خلوت پشت میز تحریر به آيندهی خاورمیانه فکر میکردم که قرار است چه اتفاقاتی بیافتد. قبلا دربارهی جنگ ۳۳ روزه شنیده بودم. پدرم میگفت لبنان را همیشه عروس خاورمیانه میدانستند. لبنان هرگز با جنگ بیگانه نبوده، نه تنها لبنان بلکه اکثر کشورهای خاورمیانه از جنگ، سوغاتیهایی را برای مردم و خاک خود به جا گذاشتهاند.
وقتی که خبر مورد اصابت قرار گرفتن سیدحسن نصرالله پخش شد من در همان گوشهی اتاق پشت میز تحریر نشسته بودم و اخبار جنگ را دنبال میکردم. من از جنگ بدم میآید، جنگ که بیاید همهی چیزهای خوب میرود، خندهها، پدرها، بازیها و عشقها.
هنوز هیچ بیانهای صادر نشده بود، هیچ خبری از او در هیچ کجای دنیا نبود که بگوید در صحت و سلامت هست یا نه. من یقین داشتم که او زنده است، هیچ دلشوره و نگرانی نداشتم. مشغول کارهای روزمره شدم. خانه را مرتب کردم. چایی دم کردم. رو به روی تلویزیون نشستم. باز هم خبری نبود. تا اینکه شبی که از پشت میز تحریر برخاستم و گوشی دستم بود، در فضای مجازی چشمم به کلمهی شهید کنار اسم سیدحسن نصرالله افتاد.
عکس العمل خاصی نشان ندادم. همانجا ایستاده خبر را در کانالهای مختلف چک کردم و دیدم حزب الله بالاخره بیانیه داده. گوشی را کنار گذاشتم و از اتاق بیرون آمدم. رو به روی همسرم ایستادم و گفتم: بالاخره خبر شهادتش تایید شد! شوکه شده فورا گوشیاش را برداشت و همزمان تلویزیون را روشن کرد.
من برایش ذرهای اشک نریختم چون فکر میکردم او زنده است. اما گریههای آدمهای زیادی را دیدم. ته دلم میگفتم چرا تو گریه نمیکنی! تو قلبت از سنگ است! همه میگویند کسی که از کودکی برای تو نماد لبنان بوده شهید شده اما تو اشک نمیریزی! من باز هم گریه نکردم.
روز یکشنبه در تجمع مردم برای شهید سیدحسن نصرالله شرکت کردم و از آنها مصاحبه گرفتم تا حس و حالشان را بدانم. همهشان گفتند ما گریه کردیم ولی من باز هم گریه نکردم. روح بزرگمنش شهید را زنده احساس میکردم و گریه برای او برایم معنایی نداشت وقتی فکر میکردم زنده است.
شب که برگشتم خانه، پشت میز تحریر نشستم و داشتم در فضای مجازی کلیپها را بالا و پایین میکردم که صدای ویدیویی پخش شد که به زبان عربی گفت: تقدیم به شهدای لبنان... و بعدش شروع کرد به روضه خوانی عربی، همانجا بیاختیار اشکهایم سرازیر شد و من پنهانی برای تک تک مردم جنگ دیده گریه کردم؛ برای ایران، برای غزه، برای لبنان، برای مظلومیت شهید سیدحسن نصرالله و تمامی شهدای جنگ با اسرائیل ...
مائده گوهری
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا