📌 #عملیات_انتقام
غرش بود و تکبیر
از سالن فوتسال برگشته بودم. خسته و کوفته و مصدوم!
به خانه که رسیدم گوشهای در خلوت نشستم و طبق معمول اخبار منطقه را چک کردم.
برخی منابع غربی نوشته بودند که ایران تحرکات موشکی داشته و ارتش اسراییل در حال هشدار به مردم خود بود. به مادرم گفتم «امشب ایران میزنه.»
حوالی ساعت ۲۰ یکی از کانالهای تلگرامی نقشه آژیر قرمز آنلاین سرزمینهای اشغالی را منتشر کرد. از بالا تا پایین اسراییل قرمز بود. با خودم گفتم که غیرطبیعی است. یمن و لبنان که از این کارها نمیکنند؛ این... این کار ایرا... ، فوراً به سر تراس رفتم و دیدم که بله. آسمان سرخ شده و موشک است که پشت سر هم میرود با غرشی غرور انگیز و ترسناک. مادرم و پدرم هم با ذکر یا امام زمان به سر تراس آمدند. تکبیر میگفتم و فیلم میگرفتم. همزمان دوستم از شیراز پیام داد که دارن موشک میزنن. از وعده صادق ۱ که با چشم خود دیدم بسیار جذابتر و پرشکوهتر بود. از شهر فقط صدای غرش و تکبیر میآمد. عابران خیابان و کوچهها و یک اسنپ پیک موتوری را دیدم که متحیرانه آسمان را نگاه میکردند و فیلم میگرفتند. دختربچه همسایه کمی ترسیده بود و گریه میکرد و برادر بزرگترش تکبیر میگفت. من هم فریاد زدم ماشاالله.
رگبار موشکی که تمام شد تلویزیون را روشن کردم و زدم شبکه خبر و زانو زده جلوی تلویزیون نشستم. موشکها زنجیروار پشت سرهم، مثل ماهوارههای استارلینک در فضا، در آسمان تلآویو رویت شدند. هر موشکی که میخورد همچون گلهایی که تیم ملی فوتبال میزند خوشحالی میکردم.
پس از آن موج، مجدداً صدای غرش موشکها آمد (بقول یکی از دوستان فکر میکردم همسایه دارد ایزوگام میکند!) و موج بعدی آغاز شد. به سر تراس رفتم. موشکها یکی یکی میرفت و تمامی نداشت و من هم فیلم گرفتم. رو به پدرم گفتم: "امشب حاجیزاده خرج کرده ها!". دوباره به داخل خانه آمدم و تصاویر برخورد را دیدم. خیلی زود میرسیدند.
پدافند اسراییل آبکش شده بود. خستگی و مصدومیت کاملاً فراموشم شده بود. فکر میکنم این آخر کار نیست.
بیش باد
علی نصرتی
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
🔖 #راوینا_نوشت
از راویان و نویسندگان محترم تقاضا داریم به نکات زیر دقت کنند:
۱- حتی المقدور روایات دارای پیوست فیلم و عکس باشند
۲- برای روایتهای خود عنوان انتخاب کنید و برای پیدا کردن عنوان مناسب و جذاب، دقت، وقت و حوصله به خرج دهید
۳- تاریخ روایت و مکان (استان و شهر) را در روایتهای ارسالی قید نمایید
۴- اگر کانال شخصی روایتنویسی دارید حتما آیدی کانال را نیز ارسال نمایید
با تشکر
تحریریهی راوینا
📌 #لبنان
ترس و آرامش
گم شدهام. کجا؟ وسط ضاحیه جنوبی بیروت. خیابان سیدهادی نصرالله. جایی که همه، خانه و زندگیشان را رها کردهاند و به هتلها یا کشورهای اطراف پناه بردهاند. کشورهای اطراف که میگویم ذهنتان جای دوری نرود. از محله سیده زینب دمشق تا خود بیروت، بیشتر از دو ساعت و نیم راه نبود. تازه با کلی ایست و بازرسی و چک گذرنامه و ازدحام آوارگان.
حالا ما وسط محلهای که تقریبا هیچکسی داخلش نیست و پهبادهای اسراییلی بالای سرمان صدای مرگ میدهند، گم شدهایم. صدای مرگ پهبادها چیزی شبیه صدای اگزوز موتور هزار است. یک نموره البته خشنتر و همراه با پیشزمینه آهنگهایی که در لحظههای ترس و وحشت روی فیلمها میگذارند.
خیر سرمان از طرف حزبالله به رسانهها گفته بودند بیاییم اینجا. چند ساختمان را نشانمان دادند که دیشب اسراییل با خاک یکسانشان کرده بود. تعداد خبرنگارها هم زیاد بود ولی یکدفعه همه گذاشتند و رفتند. تنها ماندم وسط محلهای که دیروز اسراییل هشت نقطهاش را زده.
- ترس؟
- نه، مرسی.
نه که توی این سفر نترسیده باشم. دیشب که رسیدیم بیروت و تمام چراغهای خیابانها خاموش بود و باران مدیترانهای مثل آبپاش روی شیشههای ماشین سیدحسین میخورد، ترسیده بودم. خانم پشت سرمان هم دائم دعا میخواند و گریه میکرد و با صدای لرزان به پسرش زنگ میزد. موشکهای هایپرسونیک ایرانی نشسته بود توی قلب اسراییل و ما سوار ماشین نیسان دوکابینهٔ سیدحسین وارد بیروت میشدیم. هر لحظه منتظر بودم اسراییل جواب دهد و یکی از موشکهایش مستقیم بخورد روی ماشین ما. آنجا ترس بیخ گلویم را گرفته بود.
ولی شاید باورتان نشود، امروز عین خیالم نبود. اگر ریا نباشد احساس آرامش بیشتری هم داشتم.
حتی وقتی آن دو جوان ایرانیِ باهیبت که قیافهشان شبیه نیروی قدسیها بود هم جلو آمدند و گفتند: «اینجا چهکار میکنی؟» با لبخند راهم را گرفتم و رفتم.
ترس و آرامش هم رزق آدم است. یعنی جایی که تمام اجزای صحنهاش ساخته شده برای اینکه تو را بترساند، آرامش از جایی که نمیدانی کجاست، دانه دانه، و بعد خط به خط مثل شکل ریشههای درخت همه سلولهایت را دربرمیگیرد.
آخرش چه شد؟ هیچ. خیلی ساده تمام کوچه پسکوچهها را گشتم و با کمک گوگلمپ که چندساعت مکانها را اشتباه تشخیص میداد، بیرون آمدم و رفتم سمت محل اسکانمان.
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/ravayat_nameh
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
تا شلوغ نشده برید پمپ بنزین...
کمی دور از جمعیت ایستاده و تکیه داده بود به تیگو هشت 2023اش. خیره به جمعیتی که صد متر آن طرفتر شعار "سپاه انقلابی تشکر... تشکر" سر میدادند. نگاهش به رقص پرچمهای زرد حزب الله بود و لبش به پوزخندی باز. به جای پیوستن به جمعیت، راهم را کج کردم سمت او. مردی میان سال که موهای جوگندمیاش زیر نور چراغ خیابان برق میزد. همانطور یله داد بود به کاپوت ماشین... سلام کردم و پرسیدم: نظرتون چیه؟
سرش را به سمتم چرخاند و با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت: درباره؟
گفتم: شب عید صهیونیستها! حمله امشب؟
با ژست اپوزیسیونی گفت: دو روز دیگه که چادرت شد کفنت، بهت میگم شب عید اسرائیل بود یا شما!
خندیدم و گفتم: ان شالله... تا شلوغ نشده برید پمپ بنزین... پوزخندی زد و پاکت سیگار بهمن را از جیبش درآورد و نخی روشن کرد. یک قدم عقب رفتم و نفسم را حبس کردم؛ مثل وقتهایی که پدرم از شدت سرفه کبود میشد. همان روزها که از ترس کودکانهام؛ سرفههای خونی و تاولهای بزرگ دستانش را پنهان میکرد... دلم برایش تنگ شد. حتماً او هم با رفقای شهیدش شاد است و میخندد.
مرد منتظر هیچ حرفی نبود و من هم نبودم. لبهای گوشتیاش را به سمت آسمان گرفت. دود سیگار را به هوا فرستاد و سوار ماشین شد. نگاهم دنبال رد دود افتاد. راهم را گرفتم و به میان جمعیت رفتم. پرچم سه رنگ ایران بین دستان کوچک و بزرگ تکان میخورد. صدای کشیده شدن لاستیک تیگو هشت مشکی، بین فریادها و شادی مردم گُم و در گوشة ذهنم محو شد.
اعظم پشتمشهدی
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
نحن منتقمون
موهایش را به زیر روسری طرح فلسطینیاش هدایت کرد و دستهایش را محکم به هم زد. یک قدم جلو میرفت و دوباره دست میزد. قدمِ آمده را به عقب میگذاشت و میخواند: "رهبر عالی مقام، تشکر از انتقام"
بادها نگاه میکردند و هوهو کشان صف بستند و رفتند تا آسمان لبنان.
دختر و پسر لباس عاشقی به تن کرده و بدون هیچ اعتنایی به جهانِ کثیف جنگ همدیگر را به آغوش کشیده بودند.
پسر سرش را به سمت ستارههای چشمکزنی که بیشباهت به موشکهای ایرانی نبود، بالا گرفت. عکس دوتایی گرفت و زیرش نوشت: "ایران ممنون که عروسمان را ستارهباران کردی."
باد، ذوقزدهتر از قبل شادی جوانها را برداشت و رفت کنار تکه آهنی بزرگ.
مردانی از فلسطین دست به دست هم دادند و با اللهاکبر از روی زمین بلندش کردند و مقتدر ایستاد.
جوانِ فلسطینی بوسهای روی باقیماندهی موشک ایرانی زد و خدا را به خاطر اُبهت و قدرت ایران شکر کرد.
بادها کنار هم جمع شده بودند و پچپچ میکردند. آنقدر زیاد شدند که طوفانشان پیچید تا کمی آنطرفتر. درست کنار جیغهای شهرک نشینهای اسقاطیلی: "ایران زد، ایران ما رو زد."
مهدیه مقدم
ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
نذری سیدحسن
فضای مجازی دلها را کم کم آماده میکند... همین که قرار است پیام مهم رهبر انقلاب به زودی منتشر شود یعنی خبرهایی هست، چه بسا، مهمترین خبرهای زندگیمان را قرار است بشنویم...
و ساعت حول و هوش ۱:۳۰ این پیام مهم به کل دنیا مخابره میشود.
پیام را دریافت میکنیم. از یک سو چراغ امید دلمان کمی روشن میشود و از سوی دیگر اضطراب و ترس از بیان رهبر انقلاب در پیام اخیرشان و باز هم بیخبری از وضعیت سید حسن نصرالله در حمله اخیر لبنان، به جانمان مینشیند.
دو ساعت نمیگذرد از این پیام، و بالاخره خبر اصلی در بیانیه حزب الله لبنان به کل دنیا مخابره میشود: سید حسن نصرالله به لقاء الله پیوست.
.......
مسجد شلوغتر از همیشه است... ورودی خانمها مزین شده به پرچم اسرائیل برای لگد کردن، از کودکی یاد گرفتهایم که هرجا پرچم اسراییل زیر پایمان قرار گرفت محکم آن را لگدمال کنیم به نیت آرزوی نابودی اسرائیل.
و حالا که خودم مادر شدهام و همراه کودکم میخواهم وارد مسجد شوم، بازهم پاهایم را محکم میکوبم و وارد میشوم تا دخترم هم بداند که اسرائیل با همه آن هیمنه و تکبر، نابودشدنی است...
داخل میشویم، اخلع نعلیک... کفشها را باید بیرون گذاشت، قرار است وارد خانه مقدس خداوند شویم، عکس سید حسن نصرالله روی دیوار ورودی خانمها خودنمایی میکند. یک سینی خرما جلو میآید و میشنویم: بفرمایید نذری سیدحسن نصرالله. انشاالله نابودی اسراییل.
خرما را میخورم، بچهها هم خرماهایشان را میخورند. چقدر همه چیز شبیه یک مجلس عزای واقعی است. داخل مسجد تاریک شده، همه شرایط مهیاست برای عزاداری.
اما این عزاداری متفاوت است با بقیه عزاداریها... اینجا یک خشم فروخفته، یک حس انتقام جویی هم در اشکهایمان نفهته شده...
انتقام خون شهدا...
خانمها را کم کم میبینم، همان خانمهای همیشگی، سلام و احوال پرسی میکنیم اما نه با لبخند همیشگی... همه انگار ناراحتند... باید هم باشند... کم کسی را از دست ندادهایم...
منتظر برگزاری نماز میشویم... دلمان خون شده اما نماز اول وقت از همه چیز واجبتر است...
نماز جماعت با خیل عظیم جمعیت مسجد برگزار میشود.
بعد نماز، آقای قاسمپور مثل همیشه شروع به صحبت میکند. یکی از پایهها و ارکان این مسجد حاج آقا قاسمپور است. با همان نطقهای همیشگی و کوبندهاش.
همین که میرسد به اسم شهید سید حسن نصرالله، کم کم بغضها میشکند... سرها پایین انداخته میشوند و شانهها تکان میخورند... او روضه میخواند و ما بغضهایمان را میریزیم بیرون... خانمها احساسیترند... مادرها بیشتر...
اما چه کنیم که دنیای بچهها مثل مادرها نیست!!
همین که اشک مادر را ببینند احساس ناامنی میکنند و آنجاست که باید اشکهایت را پاک کنی و برایشان بخندی تا مطمئن شوند که مرکز امنیتشان هنوز امن و آرام است...
احساس عجیبی است... این خندههای میان گریه... این امن بودن و پناهگاه بودن مادر برای فرزند...
بمیرم برای دل مادران لبنان وغزه...
زهرا محقق
یکشنبه | ۹ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد مسجد امام رضا (ع)
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
تن و بدنم میلرزه
آذوقۀ خانه تمام شده بود! چند روزی بود لیست بلند بالای خرید روی میز ناهارخوری التماس دعا داشت. راستش را بخواهید بعد از شهادت سیدحسن، حس و حال خرید نداشتم و اگر راستترش را بخواهید آن لیست عریض و طویل که هر روز هم داشت بهش اضافه میشد شوخی بردار نبود. کمِ کمِش باید نصف چندرغاز حقوقم را هزینه میکردم. چارهای نبود بالاخره رفتم فروشگاه. آزرده خاطر از خالی شدن حسابم از فروشگاه برگشتم خانه. خانمم با تلفن صحبت میکرد. مضطرب و آشفته پشت گوشی میگفت: «چی شده؟ اسرائیل حمله کرده؟ کی میگه؟ شما الان خوبید؟» جلوی در خشکم زد. به خانمم گفتم چی شده؟
- دوستم بود میگه اسرائیل حمله کرده!
- اسرائیل حمله کرده؟ خب چرا اینجا هیچ خبری نیست؟ اسرائیل فقط گرای خونه دوست شما رو داشته؟
پاکتهای خرید را روی زمین گذاشتم و رفتم سراغ گوشیام. توی یکی از گروهها نوشته بود. «زدند! بالاخره زدند» هنوز هم نفهمیده بودم کی زده و کی خورده! بچهها شبکه پویا میدیدند. گفتم: «بچهها بزنید شبکه خبر ببینیم چی شده؟» گفتند: «بابا وسط برنامهست! تموم بشه میزنیم» دوباره برگشتم سرِ گوشی و دیدم توی گروهها همه پیام تبریک میفرستند. یکی نوشته بود: «برید بالای پشت بوم ببینید آسمون چه قشنگ شده» بعد فیلم حرکت موشکها توی آسمان را فرستاد. وقتی موشکها را دیدم داد زدم «ماشاءالله، ایولالله، ایول دارید به مولا» بچهها از دادی که زدم ترسیدند و از پای تلویزیون بلند شدند و آمدند کنارم. فیلم موشکها را نشانشان دادم. دختر کوچکترم که چهار سالش بیشتر نیست گفت: «بابا اینا چقدر قشنگن؟ چی هستن؟» گفتم: «باباجون اینا موشکن، دارن میرن اسرائیل رو بزنن» بچه نمیدانست اسرائیل چیه! بهم گفت: «اسرائیل بازی جنگیه؟»
- نه قربونت برم اسرائیل آدم بدایی هستند که بچه کوچولوها رو میکشن!
کف دستش را رو به من کرد و گفت: «بزن قَدِش» نمیدانستم باید بخندم یا تاسف بخورم، از خوشحالی زدم قَدِش. به خودم گفتم: «نباید بذارم زیاد شبکه پویا ببینه! بدآموزی داره براش»
به خانمم گفتم «زنگ بزن به دوستت بگو اشتباهی فهمیدی. ایران داره اسرائیل رو میزنه» خانمم تماس گرفت اما دوستش جواب نداد. دلواپس و نگران شده بود. به من گفت به حسین آقا زنگ بزن. حسین آقا شوهر دوستِ خانمم هست. زنگ زدم و بعد از اینکه حمله ایران به اسرائیل را بهش تبریک گفتم با خنده ازش پرسیدم «شنیدم اسرائیل برای انتقام از ایران اول خونه شما رو زده» خندید و گفت: «سید نمیدونی چه صدایی داشت؟»
- چی؟
- نشسته بودیم چایی میخوردیم که یکهو صدای عجیب و غریبی بلند شد. در و دیوار خونه میلرزید. خانمم گفت بریم بیرون اسرائیل حمله کرده. گیج و ویج از خونه زدیم بیرون دیدیم تموم آسمون روشنه. از دل بیابونای اطراف خونه ما یه موشک شلیک کردند که اگر صداش این بود معلوم نیست منفجر بشه چی میشه؟ بعد که فهمیدیم ایران حمله کرده خیالمون راحت شد. ولی از اونموقع تا حالا تن و بدنمون میلرزه.
گوشی را که قطع کردم نگاهم به پاکتهای خرید که هنوز جلو در بودند افتاد. از خوشحالی حمله ایران به اسرائیل خالی شدن حسابم را فراموش کرده بودم.
سید محمد نبوی
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا