eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.8هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
221 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 خون شهدای غزه بخش دوم یکی از میزها ابتکار به خرج داده بود و چادر مسافرتی بچگانه آورده بود. چندتا بچه سه‌ چهارساله در چادر مشغول بازی بودند و مادرها هم در حال فروش و تبلیغ شیشه‌های ترشی. میز ترشی به نسبت بقیه میزها فروش کمتری داشت. ناگفته نماند که تعداد شیشه‌های ترشی هم خیلی زیاد بود. از سر شب نگاهم به میز آنها بود. مردم خرید می‌کردند اما میزشان خالی نمی‌شد. تا از کنارشان رد شدم خانمی که مانتو سبز پوشیده بود و آرایش ملیحی داشت با خنده و خوشرویی گفت:«بودو بیا ترشی بخر تا ما هم آخر شبی خلاص بشیم و بریم خونمون. ترشیای ما با دمپخت می‌چسبه.» با تشکر من فهمید قصد خرید ندارم، اما کم نیاورد و با زبان گرم‌تری تبلیغش را ادامه داد:«بدون مزه مزه کردن نخریا، اینجا اول تست کن بعد بخر.» دو کلام تبلیغ می‌کرد و وسطش هم پیام بازرگانی خنده بود.خانمی با چادر دانشجویی و روسری کرم‌رنگ، کنارش ایستاده بود. بعد فهمیدم خواهرش هست. با چرب‌زبانی خواهر، نگاهِ هم می‌کردند و می‌خندیدند. شاید خودشان هم می‌دانستند فروشنده نیستند ولی تمام تلاششان را برای فروش محصولات می‌کردند. با هنر تبلیغش تسلیم شدم و ترشی را خریدم‌. چند قالی گوشه و کنار پهن بود. مردم روی آن می‌نشستند. یکی آش دوغ می‌خورد و آن یکی آش رشته. لوبیا گرم و نخود گرم هم که در هوای نیمه‌سرد می‌چسبید. برخی هم شامشان را همان‌جا خوردند و با خیال راحت بلند شدند. مداحی هم صدای اصلی آن محفل بود. دختربچه‌ی دو سه‌ساله، نگاهش را زل زده بود به تصویری که برایش حکم تلویزیون را داشت. یک لقمه می‌خورد و با مداحی بالا و پایین می‌پرید. در صف پرداخت هزینه، پدری به پسرش می‌گفت: «این خوراکی ها می‌ره تو شکم تو اما پولش می‌ره برا لبنان.» پسری از همان اول در تیررس‌م بود. مرتب مسیر بین‌الحرمین را رژه می‌رفت. نقاشی روی صورتش توجهم را جلب کرده بود، اما تا آخر شب نرفتم سراغش. اسمش محمدحسین بود و کلاس چهارم. میزی که مادر، خواهر و خاله‌اش گرفته بودند برعکس بقیه میزها خبری از خوردن نبود. روی صورت بچه‌ها نقاشی می‌کشیدند. اما نقاشی صورت محمدحسین با بقیه نقاشی‌ها فرق داشت. یک سمت چشمانش پرچم فلسطین بود و سمت دیگرش نمادی از خون. می‌گفت: «این طرف برای شهر غزه هست که بچه‌هایش در جنگ هستند و آن سمت چشم‌هام، خون شهدای غزه.» زهراسادات هاشمی شنبه | ١٩ آبان ١۴٠٣ | حافظه؛ حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
قدم‌های کوچک روایت مهناز کوشکی | سبزوار
📌 قدم­‌های کوچک صدیقه با شروع انقلاب، با فرمان امام خمینی «ره» وارد بسیج می­‌شود. یکی از فرمان­‌های امام، محقق شدن ارتش بیست میلیونی است. فرمان را می­‌شنود و اندازه سهم خودش قدم برمی­دارد. یک نفر تا ارتش بیست میلیونی، مثل یک قطره در برابر دریاست. اما فرمان را گوش می­‌دهد و جا خالی نمی­‌کند. هفته­‌ای دو سه بار با مینی­‌بوس از گوداسیا به شهر می­‌آید و خودش را به بسیج می­‌رساند. در مسیر با کنایه­‌های اهالی دمخور هست اما فقط با خنده جواب می­‌دهد: «خب تو هم بیا بسیج تا به تو هم قند و روغن بدن.» کار صدیقه، قدم کوچکی است و اصلا هم به چشم نمی­‌آید اما تمام مدت سعی دارد فرمان امام را به گوش همه برساند. هر روزی که از بسیج می­‌آید، سریع خودش را به جمع­‌های زنانه می­‌رساند و از روزی که بر او گذشته، صحبت می­‌کند. هر آموزش نظامی که دیده و یا سخنران هر چه گفته را بیان می­کند تا مشوقی شود برای باقی اهالی. بالاخره این گفتن­‌ها نتیجه می­‌دهد و چند نفر از اهالی را به بسیج سبزوار می­‌برد و با خودش همراه و همسو می­کند. رفته رفته بسیج را به روستا می­‌آورد و کل آبادی، بسیجی می­‌شوند. حالا بعد از چهل و اندی سال، دوباره ولی فقیه دستوری شبیه ارتش بیست میلیونی داده است؛ «بر همه‌ی مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب‌الله سرافراز بایستند». صدیقه باشیم و قدم‌های کوچک‌مان را برداریم. قطعا خدا بزرگ می‌بیند. مهناز کوشکی شنبه | ۱۹ آبان ۱۴۰۳ | واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار @hhonarkh ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برای عروس روایت مهدیه مهدی‌پور | یزد
📌 برای عروس مادرم انگشتری داشت که زمان‌های خاصی حلقه می‌شد دور انگشت دومش. بچه‌ که بودیم هربار لمسش می‌کردیم و می‌خواستیم چند دقیقه‌ای برای ما باشد، می‌گفت: «این انگشتر خیلی برام عزیزه! اگه گم بشه چی؟» آن‌وقت‌ها فکر می‌کردم چون درشت است و شبیه گل، عزیز است. اما بعدها فهمیدم هدیه باباست، موقع عقد. بماند که انگشتر الماس نشان را باید بیشتر مواظبت کرد و قاعدتا نباید دست بچه داد. وقتی این را فهمیدیم دیگر بزرگ شده بودیم و سودای داشتنش از سرمان افتاده بود. برعکس، بودنش توی دست مامان، یک حلقه قلب‌قلبی دور سرمان می‌ساخت. مخصوصا وقتی می‌دیدیم مادر هنوز هم گاهی روی نگین‌های انگشتر متوقف می‌شود و لبخندی نامحسوس گوشه لبش می‌نشیند. وقتی بازهم بزرگ‌تر شدم، یعنی آنقدری که بتوانم تنها بروم کربلا، اتفاق غیر منتظره‌ای افتاد! مامان و بابا، هردو، انگشتر الماس را کادوپیچ کردند و هدیه کربلایی شدنم را دادند. نمی‌دانم چرا! توی همه این‌ سال‌ها تا الان که سی‌پنج ساله شدم، حسابی ازش مواظبت کردم. جدای ارزش مادی‌اش که همه روی آن حساسند، هدیه‌ای که خودش هدیه بوده ارزشی دو چندان دارد. برایم مهم بود سرنوشتش را جوری رقم بزنم که خاطره‌اش حالاحالاها بماند. این حس، در این یک سال بعد از فوت بابا خیلی پررنگ‌تر شد. دوست داشتم هرگز گم نشود. کاری کنم که روح بابا را هم نوازش بدهد. خودش قسمت خودش را پیدا کرد. یک روز، نشان عروسِ خانه پدرم بود و حالا اندک تحفه‌ای برای عروسِ خاورمیانه... مهدیه مهدی‌پور eitaa.com/vaeragh یک‌شنبه | ۲۰ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
نشان از پدر روایت محمد حسین عظیمی | شیراز
📌 نشان از پدر چند روایت درباره یک پزشک کلیمی ضدصهیونیست شیرازی وقتی عکس‌های تجمع کلیمی‌های شیراز در محکومیت جنایات اسراییل در غزه بالا آمد و پسران «میرزا قیام» را در صف اول این تجمع دیدم، یاد پدرشان افتادم. پزشکی کلیمی که در طول دوران دفاع مقدس، سالی یک ماه را به حضور در جبهه‌ها و درمان رزمنده‌ها اختصاص داده بود. وقتی هم‌کیشانش به او ایراد می‌گرفتند که جنگ دو کشور مسلمان به یک یهودی چه ارتباطی دارد جواب می‌داد: "وقتی شیراز موشک‌باران می‌شود، موشک از خودش می‌پرسد که زیر پایش یهودی نشسته یا مسلمان؟ همه ما در معرض خطریم و باید به یکدیگر کمک کنیم." حضورش در جبهه باعث می‌شد نتواند برخی از احکام شریعت یهودی را اجرا کند. مثلا نمی‌توانست دست از کار در روزهای شنبه بردارد یا گوشت حیواناتی که با آیین یهودی ذبح شده را مصرف کند ولی به همه می‌گفت: "کاری که توی جبهه داریم انجام می‌دهیم و باعث زنده ماندن رزمنده‌ها می‌شویم، از تمام کارهای دیگر مهمتر است." پیش و پس از انقلاب هم بارها از سوی اسراییل مورد دعوت قرار گرفت و حتی دعوتنامه‌هایی با درج محل کار و مسئولیت در اسراییل به دستش رسید، ولی تا متوجه میشد دعوتنامه از کجاست، آن را دور می‌انداخت یا توی آتش می‌ریخت. می‌گفت: "دوست ندارم توی کشوری زندگی کنم که با ظلم بنا شده." حالا در این روزها و بیش از پانزده سال پس از فوت میرزا، در بحبوحه طوفان‌الاقصی، پسرهای مرحوم میرزا قیام در صف اول محکومیت اسراییل نشسته‌اند. به‌راستی که از پدر خود آزادگی و شرافت را به ارث برده‌اند. محمدحسین عظیمی @ravayat_nameh سه‌شنبه | ۲۲ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 هدیه بزرگانه توی آغاز نوجوانی باشی و کله‌ات پر از آرزوهای کوچک و بزرگ. یک‌روز مادرت تو را قاطی زنانگی‌های خودش کند. وسط جابه‌جا کردن وسایلی که همیشه دوست داشتی تویش سرک بکشی، یک انگشتر نگین‌دار بگیرد جلوی صورتت و بگوید: «اینو گذاشتم برای تو. خیلی دوسش دارم، اما وقتی بزرگ شدی بهت می‌دمش.» خدا می‌داند چه به دلت می‌گذرد و چقدر رویا می‌بافی. حتما دلت می‌خواهد فلک دور بگیرد و زودتر بزرگ شوی. اما، چیزی نگذشته، یک اتفاق دل تو و مادرت را با هم بلرزاند. می‌دانید! فاطمه انگشتری را برای کمک به لبنان آورده بود مدرسه، که هنوز به دستش گشاد بود. با اینکه مال خودش بود، یکبار هم نشد بپوشدش... مهدیه مهدی‌پور eitaa.com/vaeragh چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 قصه‌های طلایی قصه‌ی طلا شاید از آنجا شروع شد که خانمی گوشواره از گوشش باز کرد و گذاشت کف دستم و در گوشم گفت کسی نفهمد این را برای جبهه مقاومت می‌دهم. اما نه! قصه از اینجا شروع نشد. از سال ۶۷ شروع شد. وقتی که یک دختر کلاس سومی می‌خواست به نیروهای دفاع مقدس کمک کند اما پول نداشت. یواشکی گوشواره و النگوهایش را باز کرد و انداخت داخل صندوق کمک به جبهه در مدرسه. مدیر و معلم‌ها وقتی صندوق را باز کردند و طلاها را دیدند شوکه شدند. می‌خواستند هر طور شده آن دانش‌آموز را پیدا کنند و آن هدیه‌های ارزشمند را که احتمالا بدون اجازه مادرش به صندوق انداخته به او برگردانند تا برای مدرسه دردسر نشود. اما وقتی مادرش به مدرسه آمد گفت طلاها متعلق به دخترم هست و خودش صاحب اختیار است که در کجا خرج کند. بله قصه از اینجا شروع شد... از فداکاری دختران و مادران نسل انقلاب. اما به همین‌جا ختم نشد. لحظه‌ای بعد از اتاق صدای خانمی را می‌شنوم که با همسرش صحبت می‌کند و برای دادن حلقه عروسی‌اش اجازه می‌گیرد. این قصه ادامه دارد تا زمان ظهور... رقیه فاضل به قلم: ثریا عودی پنج‌شنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | مشهدنامه؛ روایت بچه محل‌های امام رضا علیه‌السلام @mashhadname ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
تلخی‌های تاریخ روایت فهیمه فرشتیان | مشهد
📌 تلخی‌های تاریخ گاهی باید خودت را در عمل انجام شده قرار دهی. مثل آن روزی که هر چه با پسرجان فکر کردیم به نتیجه نرسیدیم چه چیزی را می‌تواند در بازارچه مقاومت بفروشد. تنها راه باقی‌مانده این بود که وارد لینک ثبت‌نام در بازارچه شوم و بگویم برایش یک میز در نظر بگیرند. آنوقت بود که مغزمان ناچار شد چیزهایی برای لیست فروش جور کند. نشان کتاب، پاکت پول و چند قلم لوازم التحریر که بچه‌ها از این طرف و آن طرف هدیه گرفته بودند اما نیازشان نبود.‌ دوری در فضای مجازی و اینترنت زدیم تا ایده‌هایی برای طراحی نشان کتاب پیدا کنیم. نشستیم به پیدا کردن عکس. همه را ذخیره کردم.‌ حالا باید میبردمشان در فایل ورد تا ببینیم کدام‌ها با ابعاد نشان کتاب جور در می‌آید. فایل نهایی که آماده شد رفتم چهارراه لشگر.‌ کمی آن طرف‌تر رسیدم به همان تایپ و‌ تکثیر همیشگی.‌ داشت با دوستش حرف میزد.از بخش‌های مشترک کاری‌شان می‌گفتند. سر در نمی‌آوردم. میان گفتگوهای‌شان فایل را برایش فرستادم. تا بازش کرد گفت: «خانم فایل تون خیلی نامنظمه من نمیتونم پرینت بگیرم». پرسیدم چقدر زمان می‌برد. و جواب این بود که تا یک هفته بعد سرشلوغند و چندین سفارش را باید تحویل دهند. تعجب کردم. اغلب کارم را خوب راه می‌انداخت‌. از این اخلاق ها نداشت که مشتری بپراند‌.‌ اصرار نکردم و بیرون آمدم. کم‌کم همه مغازه ها تعطیل می‌شدند. چند تایپ و تکثیر دیگر را سراغ داشتم اما همه بسته بودند. بالاخره یکی را پیدا کردم که هنوز دستگاه‌هایش روشن و کارش به راه بود‌. وارد شدم و فایل را به شماره تماسی که روی دیوار نوشته شده بود فرستادم. مرد سن و سال داری نشست پای لپ تاپ. موس را گرفت زیر انگشت اشاره‌اش و کلیک کلیک. فایل باز شد. رئیسش آن عقب کت را با دست کنار داده و دست در جیب کرده بود. همین که تصاویر را دید سری به نشانه حرص خوردن تکان داد، نگاه چپ چپی به من کرد و نفسش را محکم فوت کرد توی هوا. تا کارم راه بیفتد و برگه ها خِرت خرت از دستگاه پرینت رنگی بیرون بیاید این بازخورد جناب رئیس چند بار تکرار شد. تلخ بود و سنگین. تا آن لحظه همه دوروبری‌هایم حمایت از جبهه مقاومت را قبول داشتند و خودشان هم دستی می‌رساندند. این اولین مواجهه منفی بود‌. چند دقیقه‌ای غم‌نشست به دلم. اما کمی بعد یاد حرف‌های دوستی افتادم که در تاریخ شفاهی انقلاب اطلاعات خوبی داشت.‌ او برایم تعریف کرده بود در زمان جنگ و یا قبل از آن ، انقلابی‌ها کم فحش نخوردند، از تکه پرانی‌ها در امان نبوده‌اند و افراد زیادی با آنها همراه نشده‌اند، اما کم‌کم راه به سمت پیروزی باز شد. صفحاتی از کتاب خانم مربی در ذهنم مرور شد، روزهایی که خانم صدیق‌زاده می‌خواست در کنار نوجوان‌ها کاری برای اسلام و انقلاب بکند اما دست‌های پیدا و پنهانی مانع می‌شدند. یاد خاطره دوستی افتادم که همسایه‌شان به نصب پوستر بزرگان مقاومت در آسانسور آپارتمان اعتراض کرده. و باز در سرم تعداد افراد شرکت کننده در دفاع مقدس را تکرار کردم. در آن لحظه فهمیدم ثبت تلخی‌های تاریخ چقدر ارزشمند است. قرار نیست همیشه خوش خوشان از انقلاب و مقاومت و حمایت‌های مردمی بگوییم. گاهی هم لازم می‌شود قصه نبودن‌ها و نخواستن‌ها و همراه نشدن چ‌ها را تعریف کنیم.‌ فهیمه فرشتیان سه‌شنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | مشهدنامه؛ روایت بچه محل‌های امام رضا علیه‌السلام @mashhadname ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 مهربان، به توان دو سرصبحی پاتند کرده بودم به طرف صبحگاه. سرم توی گوشی بود و دستم مشغول ویرایش کلیپ، که پاکت صورتی رنگش را گرفت توی صورتم! «اینو آوردم برای بچه‌های لبنان.» از دو روز پیش که صندوق کمک‌های مردمی آمده بود مدرسه، زنجیره مهر بچه‌ها قطع نشده بود. سکه بود. کشاندمش طرف پرچم حزب‌الله: «پس بیا یه عکس خوشگل هم ازت بگیرم.» داشتم جزئیات عکس را برانداز می‌کردم که آستینم را کشید: «راستی خانوم این از طرف من و مهدیه‌اس.» گفتم: «چطوری؟ مگه از خونه نیوردی؟» دوباره تکرارکرد: «چرا، اما از طرف من و مهدیه‌اس.» هرچه فکر کردم نسبتی با هم نداشتند! اصلا مهدیه امسال از یک شهر دیگر به مدرسه ما آمده! از سکوت و چین و شکن ابروهایم، ذهن پرابهامم را خواند: «خانوم! مهدیه دلش می‌خواسته کمک بیاره، یادش رفته! ناراحته! این از طرف دوتامونه، باشه؟ یادتون نره‌ها!» به قد و بالایش نگاه کردم. چطور این دل گنده را توی این جثه کوچک جاداده بود!؟ چطور می‌شود وسط مهربانی کردن هم، دوباره مهربان بود؟! مهدیه مهدی‌پور eitaa.com/vaeragh جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۱ اصلا به ما چه؟ روایت طیبه فرید | شیراز
📌 برایت نامی سراغ ندارم - ۱۱ اصلا به ما چه؟ هوای حسینیه سرد بود. خیلی از سوری‌ها وسعشان نمی‌رسید مازوت بخرند برای فصل سرما. چه برسد به مهاجرین که جانشان را از معرکه برداشته و آمده بودند اینجا. بچه نفسش داشت خس خس می‌کرد. چشم‌هاش پف کرده بود و طفلکی جانش داشت در می‌آمد. معلوم نبود موهاش آخرین‌بار کی رنگ شانه دیده. حسینیه فاطمیه پر بود از این تیپ آدم‌ها. مردم کف جامعه لبنان. حتی کف‌تر از مصلی. مادرِ بچه هشت ماهه حامله بود.اما شکم نداشت. یعنی اصلا پیدا نبود. بی‌اغراق چهارلاخ استخوان خشک بود که فوتش می‌کردی تِلِپی می‌افتاد. - لبنان که بودیم دکترها گفتند شاید بچه‌ات به نه ماه نرسد. بماند که بعدش چپ و راست اسرائیل دیوانه، دیوار صوتی را می‌شکست و دل آدم هری می‌ریخت. جنوب را که زدند مجبور به کوچ شدیم. با این حالم آن قدر پیاده راه رفتم که وسط راه فکر کردم همه چیز تمام است و دارم می‌میرم. اینجا که رسیدیم رفتم دکتر. بچه‌ام هنوز زنده است و دارد مقاومت می‌کند. دخترک را می‌گذارد روی پاش و تند تند تکانش می‌دهد. - ریه دخترم عفونت دارد. نمی‌تواند درست نفس بکشد. بیا دست بزن به سینه‌اش! یقه بچه را می‌دهد پایین. راست می‌گوید آتشی که نتانیاهو روشن کرده و هی تویش می‌دمد از زیر پوست بچه دارد می‌زند بیرون. دلم شور می‌زند! نکند بچه بمیرد... از پشت پنجره حیاط را نگاه می‌کنم. هوا دارد تاریک می‌شود. اجاق بچه‌های آشپزخانه امام رضا هنوز روشن است. طلبه جوانی که صبح با بچه‌ها بازی می‌کرد پای قابلمه نشسته و دارد چیزی خورد می‌کند. بچه‌های نازحین توی دست و بال بچه محل‌های امام رضا می‌چرخند و عین آدم‌های گنده کمک می‌کنند. خودم را می‌رسانم توی حیاط و می‌روم پیش مشهدی‌ها. بهشان می‌گویم که آن بالا بچه‌ای هست که دارد از نفس تنگی می‌میرد. مادرش باردار است و شرایط سختی دارد. بنده خدا روحانی جوان نگرانی من را که می‌بیند می‌گوید: - اونو که دیشب بردیم دکتر... چند دقیقه بعد انگار او هم دلش طاقت نمی‌آورد یکی از بچه‌های حزب‌الله را می‌فرستد بالا. مادر و بچه را می‌برد بیمارستان! صدای خس خس سینه بچه توی سرم می‌پیچد. چشم‌هاش که پف کرده و موهاش که به هم تابیده. به بچه‌ای که تا یک ماه دیگر قدم می‌گذارد توی این دنیا فکر می‌کنم... توی سرمای سوریه. به اینکه هزینه‌های سازش از مقاومت خیلی بیشتر است... به حاج قاسم که نذاشت آب توی دل ایرانی جماعت تکان بخورد. به مصطفی صدرزاده و محمدحسین محمد‌خانی و کلی آدم دیگر که جان دادند که زیرساخت‌های تهران نابود نشود! به اینکه اگر شهدایمان پای آن زخم زبان ها که مدافعان حرم برای پول جنگیدند می‌گفتند «اصلا به ما چه» و کوتاه می‌آمدند الان اسرائیل روزانه برای شکستن دیوار صوتی توی تهران و اصفهان و شیراز پول خرج می‌کرد و کسی فرصت نداشت فیلم تعیین جنسیت بچه‌اش را توی مجازی وایرال کند... به این فکر می‌کنم که ما چقدر مدیونیم و حواسمان نیست... طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا به @tayebefarid سه‌شنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵ علیه اشباح بخش اول پیش‌نوشت: این روایت، ماجرا ندارد؛ فقط چیزی از جنسِ "درک موقعیت" است؛ موقعیتی خطیر و وهم‌انگیز در یکی از مبارک‌ترین خاک‌های سرخِ جهان. آن اوایل، یک روزِ کامل، نگاهم به جداریات بود؛ دیوارنوشته‌های بیروت. کسی، جایی نزدیکِ قبر رفیق الحریری نوشته بود:"بمب‌های فسفری برای جنوب، آتش‌بازی برای بیروت" درست نفهمیدمش تا آن چند شبِ بیتوته در شقرا رسید؛ چند کیلومتریِ اراضی اشغالی. بله! چیزی که در بیروت اتفاق می‌افتد، در برابرِ اتفاقاتِ جنوب، آتش‌بازی است. سوار موتور بودیم. هنوز ثلث راه را نرفته بودیم که جایی دور و برمان، صدای دو تا انفجارِ مهیب، شنیدیم. داشتم سرک می‌کشیدم که قارچِ کج‌وکوله‌ی دودِ توی آسمان را ببینم که فرهاد گفت این یکی را ما زدیم؛ "ما" توی بازارِ فلسطینی‌ها در صور، کمی خرت‌وپرت خریدیم و چهار تا شاورما. دو تا از شاورماها، سهم بچه‌های جنوب بود. تا شاورماها آماده شود، چند دقیقه‌ای زیر نیم‌چه‌سایبانِ کنار ساندویچی نشستیم. مردِ کامل‌سنی آمد و به عربی دست و پا شکسته بهمان فهماند که ایرانی است، که خانه‌اش جنوب بوده و حالا آواره شده. فکر می‌کرد لبنانی هستیم. سخت بود براش اما هرطور بود منظورش را فهماند که: می‌خواهید روی پیشانی موتورتان با خط خوش چیزی بنویسم؟(و پولی بگیرم) فرصت سناریوی ذهنی ساختن نشد؛ افتادیم توی جاده. خرابی‌ها از چند کیلومتریِ شقرا شدیدتر می‌شد. این فکرِ خام داشت توی سرم شکل می‌گرفت که چقدر حجم خرابی‌ها بالاست! که فرهاد باز آمد وسط فکرم: نسبت این خرابی‌ها، به خانه‌های سالم، مجموعا کم است؛ عمده‌ی خرابی‌ها هم دو طرف جاده‌ی اصلی است؛ زدنِ ویترین به قصد ارعاب. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵ علیه اشباح بخش دوم از روی سنگ و شیشه‌ها رفتیم و موتور آخ نگفت. چندبار توی راه ایستادیم تا پهپادها بی‌خیال‌مان شوند. آخرین منزل‌گاهِ نزدیک شقرا، موتور را گذاشتیم توی یک پارکینگ و روی پله‌های وسط باغ‌چه‌ای کنار راه نشستیم. اولین‌بار بود پهپادی که توی چله‌ی گذشته فقط صداش را شنیده بودیم، می‌دیدم. این‌بار فقط سیما بود، بی‌صدا. پهپاد، بی‌سروصدا، کمی توی آسمان چرخ خورد و بعد جنگنده‌ها توی آسمان غریدند و صدای دو تا انفجارِ مهیب، پیچید توی آن کوه و کمرِ سرسبز. چند دقیقه‌ی بعد، دوباره هواپیما و دوباره انفجارها... منتظر محو شدن پهپاد توی آسمان ماندیم و دوباره زدیم به دل جاده. به شقرا خوش آمدید! شقرا، این روزها و شب‌ها مثل لوکیشنِ فیلم‌های آخرالزمانی است؛ منطقه‌ای ظاهرا خالی از سکنه و وهم‌آلود که بمب‌ها تک و توک، خانه‌های ویلایی‌ش را ویران کرده‌اند. انگار گردِ مرگ پاشیده بودند روی صورت شقرا. سکوت بود و این سکوت را فقط صدای جنگنده‌ها و انفجارها می‌شکست. کوچه‌پس‌کوچه‌های شقرا را بالا و پایین کردیم. این‌جا "چه می‌جوییم؟ انسان!" آدم‌های واقعی! موتور را زیر سایه‌بان خانه‌ای پنهان کردیم و درخت به درخت رفتیم تا خانه‌مان را پیدا کنیم. درخت‌های زیتون، شاخه‌های سبزِ صلح، دیوارِ دفاعی‌مان بودند در برابر پهپادها. به والذاریاتی از روی در و دیوارها و زیر درخت‌ها خودمان را رساندیم به خانه‌مان. خانه‌ی ما، یعنی خانه‌ی مردم که درش باز است و ما می‌خواهیم تا شب نشده، آن‌جا پناه بگیریم. تقدیر، چیز عجیبی است. اگر چند ماه قبل می‌گفتند که چندماه بعد، هزارها کیلومتر آن‌طرف‌تر از زمین‌مان، میهمانِ بی‌دعوتِ خانواده‌ای می‌شوم که خودشان نیستند، باورم نمی‌شد. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵ علیه اشباح بخش سوم از ظاهر خانه برمی‌آمد که دو زوجِ جوان توی دو طبقه‌ی این خانه ساکن بوده‌اند؛ با چند تا بچه‌ی کم‌سن‌وسال‌. وسایل بازی بچه‌ها، گهواره و تخت‌های بچگانه، یک اتاق مخصوصِ بچه که توش کلی لباس و کفش بچگانه بود و نقاشی‌ها و مقواهایی که همه‌جا حتی روی لوستر خانه هم نصب شده بود، نشان می‌داد که توی این خانه، خوش‌به‌حالِ بچه‌ها بوده. زنانِ خانه هم گویا کدبانو بوده‌اند. بیست‌سی‌تا شیشه‌ی ترشی و کلی گیاهِ خشک‌شده‌ی تر و تمیز، توی راه‌پله بود. ساعتِ کنار در ورودی، روی یک ربع به نُه، ایستاده و شیشه‌های در و بعضی از پنجره‌های ورودی خانه ریخته بود. ساعت را احتمالا موج یکی از انفجارهای نزدیک، از کار انداخته بود. درست توی قلب خانه، یک اتاقِ امن بود. اتاقِ امن، یعنی جایی که نشود از بیرون، تحرک آدم‌های توش را تشخیص داد. یخچالِ خانه هم به برق بود و آدم‌هایی که قبل ما، توی خانه پناه گرفته بودند، چیزهایی برای خوردن، توش جا گذاشته بودند. فرهاد از زیر یکی از مبل‌ها یک کلاش و چند تا نارنجک کشید بیرون. خودش قبلا این‌ها را گذاشته بود آن‌جا. اسلحه را با خودش برد و نارنجک‌ها را گذاشت پیش من؛ برای لحظه‌ی مبادا. رفت که دو تا از دوستان‌مان را پیدا کند و برگردد. توی آن خانه، وسط آن لوکیشنِ آخرالزمانی، تنها ماندم. در و پنجره‌هایی که از قبل باز بوده را باز نگه داشته بودند که زیر رصد پهپادها، شکل ظاهری خانه تغییری نکند. بادِ پاییزی هِی این درها را به هم می‌کوبید و چیزهای توی خانه را تکان می‌داد؛ عادتِ بدِ بادها! اوهام، مثل قطره‌ی جوهری که توی لیوانِ آب می‌افتد، آرام اما پیش‌رونده، توی ذهنم منتشر می‌شد. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵ علیه اشباح بخش چهارم فرهاد که رفت، روی یکی از مبل‌های اتاقِ وسطِ خانه، دراز کشیدم‌. انفجارها پی‌درپی زمین و خانه را می‌لرزاندند. تا هفت‌تاش را شمردم و خوابم برد. تا فرهاد برگردد، نزدیک غروب شده بود. بچه‌هایی که رفته بود پی‌شان، توی خانه‌شان نبودند؛ نگران‌شان شدیم اما خب، شب کاری از دست کسی برنمی‌آمد.(روز هم!) دوربین‌های حرارتی، همین ۳۷ درجه حرارتِ ناقابل را آلت قتاله می‌کنند. تلویزیون را به لطف صفحاتِ خورشیدیِ روی سقف خانه، روشن کردیم. صوت محزونِ عربی داشت دعای کمیل می‌خواند: و من کادنی، فکده... وقت نماز مُهر پیدا نکردیم؛ توی خانه، هم نشانه‌های شیعه بودن را می‌شد دید و هم نشانه‌های سنی بودن را. شب را توی شبکه‌های خبری می‌چرخیدیم. وسط اخبار، همان‌جایی که یک سرباز، نزدیکِ ورودی صیدا نگهمان داشت که:"توی لاین مخالف، از آن‌طرفش بروید نه این‌طرف" را داشت نشان می‌داد(با اصلِ توی لاین مخالف رفتن‌مان مشکلی نداشت!) یک ماشین را دقیقا همان‌جا زده بودند و چند نفر شهید و مجروح شده بودند. زیرنویس الجزیره هی می‌نوشت که طی سه روز گذشته، ۴۷ نفر در غزه شهید شده‌اند. تصاویر، دردناک بودند. بدن‌های بی‌جانِ زیر آوارمانده را توی تصاویر نشان می‌دادند. آدمی‌زاد خودش را می‌گذارد جای آن بدن‌ها؛ که اگر این ساختمان را بزنند، من کجای این آوارها می‌مانم؟ شب، کش آمد؛ خیلی. ساعت نداشتیم. بدون ساعت، انگار زمان یک عنصرِ سیال است که هرقدر دلش بخواهد کوتاه و بلند می‌شود. شب، بالاخره رفت. صبح، صدای چند ضربه به درِ ورودیِ پایین، بیدارمان کرد. کلاش‌هایمان را برداشتیم و آرام از پله‌ها رفتیم پایین. وسط راه‌پله، پنجره‌ای بود با چشم‌اندازی محدود از شهر متروک. خبری نبود. دوستان‌مان را صدا زدیم، جوابی نیامد. از دور، صدای شلیک پیاپیِ اسلحه سبک می‌آمد. وسط آن تعلیق، هزار جور فکر و خیال می‌آید به سر آدمی‌زاد: نکند، اشغالگرها، وقتی ما خواب بودیم پیش‌رَوی کرده‌اند و این صداها، صدای درگیری زمینی است. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵ علیه اشباح بخش پنجم مغزِ لعنتی، گاهی آدم را کلافه می‌کند. یک عطر آدم را می‌برد به خاطره‌ای دور، یک صدا، در ذهن، قصه‌های عجیب می‌سازد، یک تصویرِ ناقص، توی ذهن به سناریویی موحش تبدیل می‌شود و قس‌علیهذا. وسط این فکرها بودم که صدای ناله‌ی کش‌دار یک مرد، زد زیرِ میزِ آن سکوت مطلق. داشتیم خودمان را با "ان‌شاءالله اشتباه شنیدیم" تسلی می‌دادیم که دوباره صدای ناله آمد و سه‌باره... فرهاد رفت دنبال منشا صدا. من دوباره توی خانه با صدای جنگنده‌ها و انفجارها تنها ماندم. تشخیص این که صداها، صدای انفجار است یا صدای شلیک خودی، گاهی دشوار بود. چند دقیقه بعد، یکی از موج‌های انفجار، بی‌محابا آمد توی خانه. رفتم پشت پنجره‌ی یکی از اتاق‌ها که بیرون را نگاه کنم، موج انفجار دوم، شدیدتر خورد توی صورتم. نیامدن فرهاد، طولانی شد. از ظهر گذشته بود که کسی صدام کرد. آمدم تا دم در اما کسی نبود. نیم‌ساعتی معطل ماندم. دوباره تا دم در آمدم. از پشت پنجره بیرون را نگاه کردم. پشت نرده‌هایی که از روش پریده بودیم و آمده بودیم زیر سقفِ جلوی خانه، کمی نان و چیپس گذاشته بودند و دو سه تا نوشابه و الخ. کسی نبود. آرام رفتم بیرون. صدای کسی آمد. به دو برگشتم توی خانه اما صدا بلندتر شد. فرهاد بود! کمی دورتر از خانه، زیر یکی از درخت‌های زیتون، نشسته بود. پهپادِ بالای سرش، نمی‌گذاشت بیاید تو؛ رفت و آمد، خانه را ناامن‌تر می‌کرد. کمی دورتر از فرهاد زیر یکی از درخت‌ها نشستم تا شر پهپاد از سرمان کم شود. می‌گفت آن صدای ناله، صدای آواز خواندنِ ابوعلی بوده! درباره‌اش می‌نویسم. چند دقیقه‌ی بعد با فرهاد رفتیم تو و هنوز لب به آن چیپس و نوشابه نزده، صدای مصطفی از پایین پله‌ها آمد. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵ علیه اشباح بخش ششم مصطفی، ده‌دوازده‌روزی این‌جاها بوده. سه‌تایی رفتیم زیر سه تا درخت زیتون، با فاصله نشستیم. مصطفی داشت تعریف می‌کرد که این روزهایش چطور گذشته و من هنوز محو این لوکیشن آخرالزمانی بودم. انگار تا چشم کار می‌کرد، فقط ما بودیم. کجا؟ چند کیلومتریِ اراضی اشغالی. توی مسیرِ آمدن، جایی تابلو زده بودند، قدس: ۱۹۹ کیلومتر؛ و ما حالا بیش از هر زمان دیگری به قدس نزدیک بودیم. مدتی را زیر درخت‌ها با مصطفی گپ زدیم. ابوعلی هم خودش را رساند. ابوعلی، شخصیتِ جالبی دارد. داش‌مشتی است و مردِ جنگ‌؛ یک مردِ جنگیِ خون‌سرد. ابوعلی، ماه‌هاست که توی جنوب، دارد فعالیت می‌کند. پشت آن چهره‌ی جدیِ خشن، یک روحِ لطیفِ صیقل‌خورده هست. مصطفا می‌گفت، ابوعلی وسط این انفجارها، دلش حتی برای حیوانات هم می‌تپد. چند بار توی این روزهای شعله‌ور شدن جنگ، حیواناتِ گرفتار را نجات داده. دیدن لاشه‌ی سگی که چند روز قبل، نزدیک بوده بهش حمله کند، متاثرش می‌کند. یا چند روز قبل، سگِ هاری را که افتاده بود توی استخر خانه‌ای و گرسنگی داشت می‌بُردش به سمت مرگ، نجات داده. کارش توی حزب اداری بوده اما با وجود مخالفت فرماندهان، اصرار داشته که بیاید توی منطقه جنگی مستقر شود. من این‌جا فهمیدم که جنگ آدم را زمخت می‌کند و جهاد لطیف‌. این‌طوری است که توی پس‌زمینه‌ی قارچِ دودِ سر به فلک کشیده، توجه ابوعلی را اسبی جلب می‌کند که لاغر شده. ابوعلی نمی‌خواهد حالا شهید شود؛ آرزوش این است که درست کنار مسجدالاقصی، یک قهوه‌خانه بزند به عشق بچه‌های "تهرون"! ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵ علیه اشباح بخش هفتم حرف‌هایمان که تمام شد، من و فرهاد راه افتادیم توی شقرا، دنبال خانه‌ی جدید. دزدانه از زیر درخت‌ها، چند متر چند متر جلو می‌رفتیم. خانه‌های شقرا، اغلب ویلایی‌اند و شیک. چند تا خانه را وارسی کردیم؛ جای ماندن نبود. وقتی داشتیم دور و برِ درِ یکی از خانه‌ها می‌گشتیم، صدای پای یک نفر که داشت توی پاگردِ پشت در، سریع قدم برمی‌داشت، به گوشم رسید. فرهاد گفت من سایه‌اش را پشت در دیدم. هرچه صدا زدیم، کسی جواب نداد. می‌دانستیم که به احتمال زیاد، کسی از بچه‌های حزب‌الله توی خانه است اما ما فقط شبحی، سایه‌ای از مجاهد را دیدیم. بعد حرب تموز -جنگِ ۳۳ روزه- یکی از نظامی‌های صهیونیست گفته بود که ما داشتیم علیه اشباح می‌جنگیدیم. حالا دوباره اسرائیل دارد توی خط مقدم، با اشباح می‌جنگد. توی آن دشت‌ها و از فاصله‌های ظاهرا خالیِ میان خانه‌ها، هر لحظه ممکن بود آتشی به سمت اسرائیل برود. مجاهدان به طور معمول دیده نمی‌شدند! ما همین‌طوری نمی‌دیدیم‌شان؛ فقط گهگاه، صدای عملیات‌شان شنیده می‌شد و تمام. فرهاد و مصطفی، صبح دو نفر از مجاهدها را دیده بودند؛ با لباس‌های معمولی. این‌جا مجاهدان لباس رزم نمی‌پوشند. دو کلام حرف زده بودند و بعد، هرچه دنبالشان گشته بودند، انگار آب شده بودند و رفته بودند توی زمین! یکی‌شان گفته بود ما از اول جنگ این‌جا هستیم. از اول جنگ! چهل‌پنجاه‌روز پوشیدگیِِ محض. جوان گفته بود بنا ندارد برگردد. خبر شهادت سید را همین‌جا شنیده بود و حالا می‌گفت بعد سید اصلا چرا برگردم؟ همین‌جا می‌مانم تا تکلیفِ ما و جنگ روشن شود. کدام عقیده می‌تواند درون این مقاتلانِ مجاهد را این‌قدر مستحکم کند که روزهای طولانیِ ماندن در شرایط احتیاط، زیر آتشِ گاه به گاهِ دشمن را تاب بیاورند؟ و "تاب بیاورند" چه تعبیرِ نارسایی است. این‌ها مشتاق‌اند به ماندن. سوال این است که "این همه شور و اشتیاق از چیست؟" این آدم‌ها شکست نمی‌خورند. مصطفا می‌گوید این، تقابل قلبِ مجاهد است با آخرین ورژنِ تکنولوژی‌های جنگی. و این، تنها راه ایستادن مقابل دشمن است. بله! از بد حادثه، دشمن صاحب بلامنازعِ آسمان است اما این مجاهدان، اوتادِ زمین‌اند. قلبِ این عارفانِ مسلح، مدت‌هاست که زمین را برای صاحبانشان حفظ کرده. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵ علیه اشباح بخش هشتم بچه‌ها این‌جا مجاهدی را دیدند که پانزده روز توی خرابه‌ای به انتظارِ فرمانده‌اش نشسته. فرمانده گفته بود همین‌جا بمانید تا من برگردم. خدا می‌داند فرمانده شهید شده یا چه بلایی سرش آمده اما مجاهد، پانزده روز همان‌جا که فرمانده‌اش گفته، مانده. مصطفا می‌گفت صورت مجاهد سیاه شده بود و قلبش، حتما سپیدِ سپید. این مجاهدان، چهل پنجاه روز است که مطلقا با عقبه، ارتباطی ندارند؛ دریغ از کوچکترین خبری که به خانواده‌هایشان بدهند. چهل‌پنجاه روز قطعِ ارتباطِ کامل. بیسیم؟ نقطه‌ی ارتباط با بیسیم مستهدف است. عقب‌گرد؟ هرگز! جسم‌های این آدم‌ها لاغر شده اما قلب‌هایشان بزرگ، بزرگ‌تر. دنیای واقعی، دنیای ذهن و ضمیر این آدم‌هاست؛ و کاش راهی به این دنیا داشتم. القصه؛ شنیدن آن صدای پا و دیدن شبحِ مجاهد، پشت شیشه‌های درِ ورودی آن خانه، وهم‌انگیز بود اما فرصت ماندن در وهم را نداشتیم. رفتیم چند خانه آن‌طرف‌تر. درِ یک خانه‌ی دوبلکس باز بود. توی خانه همه‌چیز به هم ریخته بود؛ معلوم بود موج‌های انفجار چندبار از خجالت خانه درآمده‌اند. این خانواده، سرِ صبر خانه‌شان را ترک کرده بودند؛ چون هرچه می‌شده که ببرند را برده بودند. دو تا تشک و یک پتو و چند تا پارچه‌ی بدل از پتو، دور و بر خانه پیدا کردیم. آفتاب داشت غروب می‌کرد. پرده‌های پنجره‌های آشپزخانه را کشیدیم که کم‌ترین نورِ ممکن از خانه برود بیرون. خانه، برق نداشت اما نورِ همان چراغ‌قوه‌ی ضعیفِ تهِ فندک هم می‌توانست دردسرساز شود. پشت درِ ورودی آشپزخانه صندلی گذاشتیم، جای خواب و نمازمان را درست کردیم و داشتیم روی یکی از تشک‌ها می‌نشستیم که صدای یک سوتِ بلند به گوشمان خورد. فرهاد زودتر فهمید و سرش را بین متکا و پتو پناه داد. دو سه ثانیه بعدِ صدای سوت، یک انفجار مهیب رخ داد. هنوز توی شوک انفجار اول بودم که دوباره صدای سوت آمد. پناه گرفتم. انفجار دوم مهیب‌تر بود. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵ علیه اشباح بخش نهم موج انفجار جوری آمد توی خانه که هرچه را درست کرده بودیم، ریخت به هم. صدای سوت و انفجار آن‌قدر نزدیک بود که یک ثانیه قبل انفجار، گمان کردم که خانه‌ی ما را زده‌اند. فرهاد می‌گفت اگر صدای هلی‌کوپتر آمد، باید مطلقا سکوت کنیم و حتی سایه‌مان روی پنجره‌ها نیفتد. توی ظلمات، نماز خواندیم و دوباره دل سپردیم به جریان سیال زمان. بعد غروب دو تا صدای انفجار متفاوت آمد. این‌بار ما زده بودیم. توی آن ظلمتِ مطلق، درست در لحظه‌ای که آدمی‌زاد فکر می‌کند بیش از هر زمان دیگری به مرگ نزدیک است، که فکر می‌کند هیچ بعید نیست که صدای زوزه‌ی بعدی موشک‌ها، خانه را روی سرش آوار کند، خطاها می‌آیند جلوی چشم آدم. به قول فرهاد، داشتم به کارهای بدم فکر می‌کردم؛ به کارهایی که می‌توانستم بکنم و نکردم. عقربه‌های ساعت را با بحث‌های رگباری، هل دادیم تا دو سه ساعت از شب بگذرد و بخوابیم. سرم را جایی توی آشپزخانه‌ی خانواده‌ای که نمیشناختمشان، گذاشتم زمین. ذهنم پر از حرف شد. سرم را جایی روی زمین گذاشته بودم، که اطرافش، چند ده شهید، زیر آوار، روی زمین مانده بودند. ماشین صحیه هرازچندی می‌آید توی منطقه و داد می‌زند که مجروح‌ها را ببرد؛ اما مگر می‌تواند؟ نه امکان امدادرسانی هست و نه امکان آواربرداری. شاید توی همین لحظاتی که من چشم‌هام را به امید رسیدنِ خواب بسته بودم، مجاهدی مجروح داشت زیر خروارها آوار، آخرین نفس‌هاش را می‌کشید که خودش را برساند به دوستانِ شهیدش. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا