eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
248 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 هم‌سرنوشتی - ۴ - رمز پیروزی اُمّت حزب‌الله و وعده‌ی صادق خدا که می‌گه: [فَاِنَّ حزب‌الله هُمُ الغالِبون] از کجا میاد!؟ قبل از رفتن به سوریه، این سوال در میان انبوهی از سوالات؛ یکی از مهم‌ترین چالش‌های ذهنی‌ام شده بود. قبل از شروع هر پروژه‌ی پژوهشی، هر محقق نظام‌مساله‌هایی دارد. و این سوال از شروع اولین لحظات مصاحبه‌هایم تا انتهای سفر و آخرین مصاحبه‌‌ها، در صدر پرسش‌هایم از راوی‌ها بود. مثل آدم‌ِ مجاهد ندیده‌ای بودم که جواب این سوال را پیش برادران و خواهران ایمانی‌ِ لبنانی می‌دیدم و بچه‌های کم‌سن و سال‌شان! دیالوگ بین اصیل و زینب‌حوراء، دو دوست ۸ و ۱۰ ساله‌، اهل ضاحیه‌ی لبنان، پاسخ قابل تاملی بود. از جفت‌شان پرسیدم: موافقین که جنگ همین الان تمام بشه؟ اَصیل بدش نمی‌آمد و یک کلام گفت: اَکید، اَکید. زینب حوراء؛ امّا با همه‌ی دلتنگی‌اش برای پدربزرگ و پدری که در جبهه بودند و مدرسه‌ای که دلتنگ درس و رفقایش بود، دست ردی به جواب اصیل می‌زند و می‌گوید و می‌گوید. با همان ادبیات ۱۰ ساله‌ای که فحوای کلامش با آدم ۴۰ ساله مو نمی‌زد! - من با اصیل مخالفم. ما نباید فقط خودمون رو ببینیم. شاید اگه جنگ تو لبنان تموم بشه، من بتونم برگردم پیش دوستام؛ ولی همه‌اش به بچه‌های فلسطین فکر می‌کنم. پس اون‌ها چی می‌شن؟! اونا هم گناه دارن. جنگی که تهش اسرائیل بمونه و نابود نشه، نباید اصلا تموم بشه! حتی اگه من هیچ وقت دیگه نتونم برگردم خونه‌مون. انتظارش را نداشتم. زینب‌حورای ۱۰ ساله‌، مثل بزرگ‌ترهایش، حاضر است جنگ و تبعاتش را بپذیرد. بپذیرد برای دفاع از حق کسی که اگرچه هم‌وطنش نیست؛ هم‌نوعش است و دارد بهش ظلم می‌شود و باید تا تهش برای دفاع از حقش جنگید. و زینب‌حورا من را به جواب سوالم نزدیک می‌کند. مرز نشناختن در ظلم و تظلم‌خواهی برای مظلوم، ماندن بر این اعتقاد و پذیرفتن هزینه‌های احتمالی‌ با آگاهی تمام، این است رمز پیروزی اُمّت حزب‌الله... فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به @voice_of_oppresse_history پنج‌شنبه | ۱۵ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
15.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 حتی آشپزباشی! محمود المدهون یک جوانی کمتر از ۳۵ساله است. نقش او در طوفان الاقصی مبارزه با یک سلاح نسل‌کشی، یعنی "گرسنگی" دادن جامعه بود. او با ایجاد "تکیه شمال" ۴۰۰روز در بیت‌لاهیا که شمالی‌ترین شهر نوارغزه است، ضمن تامین غذای کسانی که هنوز مانده‌اند، با همکاری با خیریه‌های جهانی و سازمان آشپزخانه جهانی برخی کالاها و موارد مورد لزوم زندگی را سعی می‌کرد تامین کند. در ۲ماه اخیر و با اجرای طرح ژنرال‌ها که موشه یعلون، وزیر جنگ سابق تل‌آویو هم آن را مصداق نسل‌کشی و گرسنگی تعمدی دانسته بود، محمود المدهون بیش از گذشته‌ بر سر رسانه‌ها افتاد و در میانه جنگ و هدف گرسنگی دادن و مهاجرت و تخریب، سعی کرد همچنان آشپزخانه‌اش را بر پا نگه دارد و تقریبا تنها نقطه شمال بود که غذا به تعداد زیاد توزیع می‌کرد. قصه به درازا کشید... دو روز پیش با حمله پهپادی، او و سه تن از همراهانش در تکیه به شهادت رسیدند... محسن فایضی @Thirdintifada چهارشنبه | ۱۴ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
خوناکولای تگری یا وقتی نوشابه آرمان می‌شود روایت احسان قائدی | شهرکرد
📌 خوناکولایِ تگری یا وقتی نوشابه آرمان می‌شود شما هم مثل منِ چند ماه پیش شاید نخوردن کوکا و فانتا و اسپرایت را برای مبارزه با رژیم چیپ و خنده‌دار می‌دانید و به مسئله در حد کدهای رائفی‌پورگونه نگاه می‌کنید. مثل رمزگشایی پپسی که هر پنی اسرائیل را حفظ می‌کند و کوکا کولای بر عکس که میشود لامحمد لا مکه. من اما تا همین چند ماه پیش ذهنم بیشتر به کوکا ترغیب می‌شد و سمت زمزم نمی‌رفتم تا چند وعده با محسن هم غذا شدم بار اول که گفت من کوکا نمی‌خورم جفت زدم و نوشابه‌اش را با یک اسپرایت تگری عوض کردم. گفت این که همونه. توی دلم گفتم کاش این بساط نه به قند و شکر جمع می‌شد همه‌اش شده ادا و پز. گفتم نه این لیموییه پسر قندش کمتره‌! حرف نزد فقط خندید. شصتم خبردار ایستاد؛ انگار کسی با پتک محکم کوبید توی سرم آرام خزیدم سر غذایم. لبم که به بقیه بطری کولای باز شده که نصفشم را با کیف فرو داده بودم خورد، دهنم تلخ شد. همان جا آرام آب معدنی را دادم پشتش تا طعم خون توی دهنم برود. اینطوری فایده نداشت. باید سر از کار این یکی در می‌آوردم. نشستم پای گوگل. دیدم به به چه بخور بخوری است؛ کوکا کولا یک شرکت چند ملیتی است که علاوه بر اینکه خودش سالانه بیش ۱۷ درصد سودش را که چیزی نزدیک ۴ میلیارد دلار است را تقدیم پروژه ارض مقدس می‌کند در خود سرزمین‌های اشغالی هم برای اقتصاد اشغالگران کارخانه دارد. شرکت خوشگوار ما هم در مشهد سالانه چند میلیون دلار صرف خرید سیروپ کوکاکولا، فانتا، اسپرایپ و کانادا می‌کند و ادعا می‌کند من فقط تحت لیسانسم و با وجود تحریم‌های بانکی مشکلی هم برای جابجایی پول ندارد. با خودم می‌گویم این آمریکایی‌های پدرسوخته که منافعشان در خطر باشد پدرشان را هم می‌فروشند درباره اسرائیل محکم پای آرمان‌شان ایستاده‌اند؛ ولو به قیمت از دست دادن سود بازارشان، من چی؟ هر چه به اطرافم نگاه می‌کنم می‌بینم بخش زیادی از مردم مانده‌اند چطور کنار مردم فلسطین و غزه باشند و کنش دائمی داشته باشند قطعا تحریم کالاهایی که سودشان خرج رژیم است در دسترس‌ترین و جذاب‌ترین کنش است که از سفره مردمی شروع می‌شود که حالا بخش زیادی‌شان به بد و خوب نوشابه توجه نمی‌کنند دستشان در یخچال مغازه می‌رود سمت آن چیزی که ذهنشان می‌گوید. از همین جا و از خودمان شروع کنیم. هر وقت دستتان به کوکا و مشتقاتش خورد اگر دهانتان مزه خون ‌گرفت خود به خود می‌چرخد سمت دیگر برندها. اینطوری نوشابه خوردن که خیلی هم منع شده است می‌شود مبارزه؛ می‌شود ایستادن پای آرمان. حالا چند ماهی می‌شود فقط لیموناد بهنوش می‌خورم نبود زمزم نبود دلستر نبود عالیس نبود تیر غیب می‌خورم. احسان قائدی @ehsanghaedi_ir پنج‌شنبه | ۱۵ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 مثل محمد نمی‌دانم بار چندمی بود که به روضه الحوراء می‌رفتم. حتی یادم نیست چند سال پیش بود. فقط می‌دانم که دوست نویسنده‌ام زینب و پسر کوچکش حسن کنارم بودند. روضه الحوراء بیشتر شهدایش در سوریه شهید شده‌اند و شاید برای این است که نام حضرت زینب را روی آن گذاشته‌اند "روضه الحوراء". شنیده‌ام این روزها روضه الحوراء پر شده است از شهید و شاید جا ندارد دیگر. قبر این شهید را اولین بار آنجا دیدم. نمی‌دانم چرا قبلا متوجه آن نشده بودم؟ حسن پسر کوچک دوستم زینب پرسید - مامان این شهید چرا سنگ قبر نداره؟‌ این را که گفت تازه فهمیدم که این قبر با قبر شهدای دیگر فرق دارد. برای خودم هم سوال شد. واقعا چرا سنگ قبر نداشت؟ یادداشت بالای سر قبر را خواندم. نوشته بود «تا وقتی که قبر حضرت زهرا پیدا نشده است نمی‌خواهم که سنگ قبر داشته باشم. شهید محمد رباعی.» شهید کم سن و سال مقاومت. زینب برای پسر کوچکش می‌گفت. می‌گفت بعد از محمد شهدای دیگری هم همین وصیت را کردند... و من مات عکس شهید محمد شده بودم. هنوز محو عکس شهید بودم که شنیدم حسن پسر کوچک دوستم زینب گفت - مامان من هم وقتی شهید شدم نمی‌خوام سنگ قبر داشته باشم... مثل محمد رقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 پنج‌شنبه | ۱۵ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانی‌‌اش ر
📌 جنگ به روستای ما آمده بود - ۱۵ نیامده بود که بماند. شوهرم را می‌گویم. برای دیدن آواره‌ها آمده بود. می‌خواست حال و احوالشان را بپرسد و حالا سر راهش یاد ما هم افتاده بود. شوهرم به دیدن آواره‌ها می‌رفت و با آنها حرف می‌زد. بعضی روحیه‌هایشان از شوهرم هم بالاتر بود؛ اما بالاخره جنگ است. در جنگ گاهی عده‌ای کم می‌آورند. خسته می‌شوند. می‌ترسند. نمی‌شود آنها را سرزنش کرد. نمی‌شود گفت که آدم‌های خوبی نیستند. اگر جنگ با تمام زشتی‌اش مثل اژدها دهانش را رو به رویت باز کند و همه دار و ندارت را به آتش بکشد شاید تو هم کم بیاوری. شوهرم می‌خواست بیرون برود. گفتم که من هم می‌آیم. قبل از حسینیه برای اجاره یک خانه کوچک به داخل روستا رفتیم. یعنی من این‌طور خواسته بودم. این روزها حس می‌کردم هم مادرم خسته شده است و هم من. شاید اگر من و دخترها می‌رفتیم، خانه کمی خلوت‌تر می‌شد. صاحب‌خانه از چادر من و ظاهر همسرم انگار فهمید که از مقاومت هستیم. بهانه‌ای آورد و مؤدبانه دست‌به‌سرمان کرد. دلم خیلی گرفته بود. حس غربت عجیبی داشتم. این‌قدر که به‌زحمت جلوی اشک‌هایم را می‌گرفتم. در سکوت پابه‌پای شوهرم به سمت حسینیه می‌رفتم. انگار فهمیده بود که دلخورم. لبخندی زد و گفت: - ناراحت نباش... سرم را تکانی دادم و گفتم: - نیستم. بالاخره آن مرد صاحب‌خانه بود. نمی‌خواست خانه‌اش را به ما اجاره بدهد. اختیار مالش را داشت. اما نمی‌دانم چرا. خیلی دلم گرفته بود. تمام این سال‌هایی که گذشت ما هیچ‌وقت چیزی را برای خودمان نخواسته بودیم. بحران بنزین که راه افتاد و تمام لبنان بدون سوخت مانده بود مقاومت تنها به فکر شیعیان نبود. به فکر تمام لبنان بود. با هر دینی. با هر مذهبی. وقتی اسرائیل می‌خواست در دریا پالایشگاه بزند و حق نفتی لبنان را نادیده بگیرد این مقاومت بود که محکم در مقابلش ایستاد. این‌قدر که جرأت اجرای تصمیمشان را نداشتند. مقاومت ایستاد. نه به‌خاطر شیعیان. به‌خاطر تمام لبنان. مقاومت سال‌ها ایستادگی کرده بود. جنوب را آزاد کرده بود. به‌عنوان جزئی از لبنان. اما حالا القوات اللبنانیة این‌قدر بذر نفرت کاشته بودند که مثل این رفتارها را هم می‌دیدیم. دلخور نبودم. می‌دانستم این هم یک قسمت از مقاومت است. جنگ است. جنگ که می‌شود تازه می‌توانی حقیقت آدم‌ها را بشناسی. یک عده می‌شوند کاسبان جنگ و از مردمی که هیچ‌چیز برایشان نمانده است برای یک ماه ۱۰۰۰ دلار اجاره می‌خواهند. برای همین است که یک عده هنوز در ضاحیه زیر آتش مانده‌اند. با هر هشدار خالی‌کردن منطقه حتی اگر جنگ روانی باشد با ترس از خانه‌هایشان بیرون می‌آیند و تا صبح در خیابان و ماشین‌ها می‌مانند. جنگ است. جنگ که می‌شود می‌توانی آدم‌ها را بشناسی. دوست ایرانی‌ام می‌گفت زن و شوهری ایرانی خانه‌ای که در آن زندگی می‌کردند را برای کمک به مقاومت فروخته‌اند. می‌گفت کسی که خانه را از آنها خریده دوباره خانه را به آنها هدیه داده. می‌گفت آنها دوباره آن خانه را برای کمک به مقاومت فروخته‌اند. این‌ها را که می‌گفت می‌لرزیدم. اشک‌هایم بی‌اختیار راه می‌گرفت توی صورتم. می‌گفت زن‌ها برای هدیه‌کردن طلاهایشان صف می‌کشند. این‌ها را که می‌گفت یاد کسانی می‌افتادم که بعد از شهادت سید به ما می‌خندیدند و می‌گفتند ایران شما را رها کرد. شما را فروخت. ما که می‌دانستیم ایران ما را رها نمی‌کند. حالا بعد از عملیات وعده صادق ۲ و کمک‌های مردم ایران دوباره دهان‌هایشان را بسته‌اند. یاد آن روزها که می‌افتم می‌لرزم. چقدر ما را اذیت کردند. دوست ایرانی‌ام می‌گفت کشاورزی یک قسمت از محصولش را هدیه کرده. یکی ماشین زیر پایش را. جنگ است. جنگ که می‌شود نقاب‌ها می‌افتد. می‌توانی دوست و دشمنت را بشناسی. جنگ که می‌شود یک عده می‌شوند کاسبان جنگ. مثل تمام دنیا. مثل حالا که بعضی اجاره‌خانه‌هایشان را برای یک ماه تا ۱۵۰۰ دلار هم رسانده‌اند. جنگ است و جنگ که می‌شود حساب خیلی چیزها دست آدم می‌آید. غرق این افکار بودم و پابه‌پای شوهرم می‌رفتم. می‌دانم که داشت دلداری‌ام می‌داد. اصلاً حرف‌هایش را نمی‌شنیدم. راستش دلخور نبودم. تقصیر آن مرد مسیحی نبود اگر در تمام این سال‌ها یکی شبیه سمیر جعجع گوش او را پرکرده است که ما دشمن آنهاییم. اشکالی ندارد. اگر آنها به ما خانه اجاره ندادند مسیحیان دیگری بودند که در کنار ما بودند. اصلاً نفهمیدم کی به حسینیه رسیدیم. شوهرم گفت رسیدیم. یک لحظه لرزیدم. مثل آدمی که او را یک‌باره از وسط خیالاتش بیرون کشیده باشی. شوهرم خندید. تازه فهمید به هیچ‌کدام از حرف‌هایش گوش نمی‌دادم و سکوتم به معنای سراپا گوش بودن نبوده. چشم انداختم به پیرمردهای بیرون حسینیه. بی‌خیال جنگ قلیان می‌کشیدند. موهای سفید و تجربه سال‌ها دل‌هایشان را محکم کرده بود. می‌دانستند که به‌زودی به خانه‌هایشان برمی‌گردند. ادامه دارد... روایت زنی از جنوب به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403 دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان جنگ به روستای ما آمده بود - ۱۵ نیامده بود که بماند. شوهرم را می‌گویم. برای دیدن آواره‌ها
🔖 چرا روایت پشت‌جبهه برای خط‌مقدم مهم است؟ پاسخ: به این قسمت از روایت "جنگ به روستای ما آمد" دقت کنید: «جنگ که می‌شود می‌توانی آدم‌ها را بشناسی. دوست ایرانی‌ام می‌گفت زن و شوهری ایرانی خانه‌ای که در آن زندگی می‌کردند را برای کمک به مقاومت فروخته‌اند. می‌گفت کسی که خانه را از آنها خریده دوباره خانه را به آنها هدیه داده. می‌گفت آنها دوباره آن خانه را برای کمک به مقاومت فروخته‌اند. این‌ها را که می‌گفت می‌لرزیدم. اشک‌هایم بی‌اختیار راه می‌گرفت توی صورتم. می‌گفت زن‌ها برای هدیه‌کردن طلاهایشان صف می‌کشند. این‌ها را که می‌گفت یاد کسانی می‌افتادم که بعد از شهادت سید به ما می‌خندیدند و می‌گفتند ایران شما را رها کرد. شما را فروخت. ما که می‌دانستیم ایران ما را رها نمی‌کند. حالا بعد از عملیات وعده صادق ۲ و کمک‌های مردم ایران دوباره دهان‌هایشان را بسته‌اند. یاد آن روزها که می‌افتم می‌لرزم. چقدر ما را اذیت کردند. دوست ایرانی‌ام می‌گفت کشاورزی یک قسمت از محصولش را هدیه کرده. یکی ماشین زیر پایش را. جنگ است. جنگ که می‌شود نقاب‌ها می‌افتد. می‌توانی دوست و دشمنت را بشناسی.» روایت ایستادگیِ پشت‌جبهه برای خط مقدم لازم است؛ همان‌طور که روایت ایستادگیِ خط مقدم برای پشت جبهه ضروری‌ست. ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
همین بیست روز پیش... روایت شبنم غفاری‌حسینی | اصفهان
📌 همین بیست روز پیش... همین بیست روز پیش آنجا بودم. میان کوچه پس‌کوچه‌هایش راه رفتم. توی بازارهایش قدم زدم. با مردمش انس گرفتم، دوست و رفیق پیدا کردم. سوری و افغانستانی و پاکستانی... چه فرق می‌کند؟ همه گرد حرم بی‌بی زینب جمع شده‌اند توی زینبیه. این بار دوم است که دارند مقاومت می‌کنند. از سحر که خبر سقوط دمشق را شنیده‌ام دل توی دلم نیست. تروریست‌های تکفیری راه افتاده‌اند سمت زینبیه. از محمد و غدیر و بچه‌هایشان بی‌خبرم. پیام دادم به رقیه، به شیرین، به ام احمد و... فقط رقیه جواب داد: "دعا کنید برایمان. وضعیت اصلاً خوب نیست. از بیرون صدای گلوله می‌آید." می‌خواهم بنویسم در پناه بی‌بی باشید، می‌نویسد: "خدا خیر بنده‌هاش رو می‌خواهد. ما فقط نگران حرم بی‌بی هستیم." چهره‌اش، نگاه مظلومش، خنده‌هایش، از جلوی چشمم نمی‌رود. محمد... چقدر این روزها امید به زندگی داشت. رضایش تازه به دنیا آمده بود. دخترهایش را توی کشافه ثبت‌نام کرده بود و خودش هم می‌خواست کاروکاسبی جدید راه بیندازد. خنده‌های غدیر، همسرش، جلوی چشمم است. یک کارتن کلوچه گرفته بودم تا برای دخترهایش پست کنم از بس عاشق کلوچه‌های لاهیجان شده بودند. حالا حتماً محمد دوباره سلاح دست گرفته. درست مثل پانزده سال پیش‌. حتماً دوباره نارنجک داده دست خواهر و مادر و همسرش. توی میدان حجیره بودیم که برایمان تعریف کرد، از مقاومت آن روزهای زینبیه... دلم پیش شیرین است، پیش نسرین، پیش غاده، ام عباس، آمنه، ام احمد، پیش مغازه‌دارهای راسته حرم، پیش نگهبان‌های ورودی حرم، آن پیرمرد موسفیدکرده که هر بار می‌دیدمان، لبخندی می‌زد و تحویلمان می‌گرفت. پیش مریم، خادم کوچک افغانستانی حرم، پیش خدیجه که هر بار توی صحن می‌دیدم می‌خواست ازش بند گره ضریح بخرم و نخریدم. کاش خریده بودم... دلم بند است. دلم بدجور بند آدم‌های زینبیه است؛ بند حرم. مگر می‌شود ظرف بیست روز، همه چیز از هم بپاشد؟ دگرگون شود؟ کن‌فیکون شود؟ دلم بدجور بند است. اشک‌هایم بند نمی‌آیند... شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh یک‌شنبه | ۱۸ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانی‌‌اش ر
📌 جنگ به روستای ما آمد - ۱۶ قرار شد برای صبحانه بیرون برویم. چند روزی بود که هیچ‌کس حال درست‌وحسابی نداشت. نزدیک بود دو تا از خواهرزاده‌هایم به جان هم بیفتند. همه خسته و عصبی شده بودند. این‌قدر که در کنج خانه کز کرده بودیم و منتظر شنیدن خبر شهادت عزیزانمان بودیم. انتظار خبر شهادت گاهی از خود آن سخت‌تر است. این‌طور هر لحظه شهید می‌شوی. با هر صدای در. با هر زنگ تلفن. پیام جدید. خسته بودیم. یک خانه کوچک قدیمی و ۲۷ زن و بچه کوچک و بزرگ. بساط صبحانه را خودم آماده کردم پنیر و سبزی و لبنه و زعتر. با یک فلاسک پر چای داغ. یک لحظه دیدم که نان نداریم و صبحانه هم که بدون نان معنی ندارد. به خواهر بزرگم گفتم: «تا شما آماده بشید میرم نون می‌خرم.» نانوایی بر خلاف همیشه بسته بود و مجبور بودم راه دورتری بروم. هنوز نان داغ توی دستم بود که سایه جنگنده‌ها را روی سرم حس کردم. اول خیال کردم اشتباه می‌کنم. اما خودش بود. همان صدا بود. دقیقاً مثل جنوب. مثل آن روز دوشنبه. یک لحظه خشکم زد. تمام این مدتی که از جنوب بیرون آمده بودیم اینجا خبری نبود. هنوز گیج بودم که صدای بمباران شروع شد. دود از سمت خانه ما بود. نان‌های داغ از دستم افتاد و مثل باد به سمت خانه می‌دویدم. بی‌اراده فریاد می‌زدم "یا حسین" اگر خانه ما را زده باشند؟ اگر بچه‌هایم رفته باشند؟ مادرم. خواهرها. کاش بیرون نمی‌آمدم. کاش نان نمی‌خریدم. یک نفس به سمت خانه می‌دویدم. شوهرم مدام زنگ می‌زد. خواهرشوهرهایم. جوابشان را نمی‌دادم. بچه‌ها دست من امانت بودند. چطور می‌گفتم که دنبال نان آمدم و بچه‌ها گرسنه رفتند؟ جواب پدر شهید فاطمه را چه می‌دادم؟ از تصور اینکه چشمم به خانه ویران بیفتد و جنازه‌های بچه‌ها را از زیر آوار بیرون بیاورند به خودم می‌لرزیدم. کاش من هم در خانه می‌ماندم. کاش همه با هم می‌رفتیم. اینکه یک نفر بماند و بقیه بروند بزرگ‌ترین عذاب عالم است. نزدیک‌تر که شدم خواهرم را دیدم. نفسم بالا نمی‌آمد. صدای انفجار را که شنیده بود آمده بود دنبال من. این یعنی خانه ما را نزده بودند. اما بمباران همان نزدیکی‌ها بود. بوی دود و خاک همه‌جا را برداشته بود. به محل بمباران رسیدیم. همان خانه کوچک قدیمی کنار جاده. این خانه پر بود از زن و بچه‌های قدونیم‌قد. با چند پیرزن و پیرمرد که همیشه بیرون در خانه می‌نشستند. دختر کوچکی از این خانه گاهی می‌آمد حیاط خانه ما. می‌خواست با دخترها باری کند. بچه‌ها هر کجا که باشند همدیگر را زود پیدا می‌کنند. حتی وسط جنگ. مادرم اخم‌هایش می‌رفت توی هم و می‌گفت: «خودتون کم بودید اینا رو از کجا آوردید؟» اهل بعلبک بودند. این را از لهجه غلیظ دختربچه فهمیدم. وقتی با آب‌وتاب برای دخترهایم از عروسک بزرگ موطلایی‌اش می‌گفت. حالا جنازه دختربچه رو به رویم بود. لباس یاسی رنگش شده بود رنگ خون. از موهای طلایی بلندش شناختمش. می‌لرزیدم. هنوز صدای خنده‌هایش توی گوشم بود. اسمش زهرا بود. ایستاده بودم یک‌گوشه تماشا. من موهای سفید پیرزنی را دیدم که از لای آوار بیرون زده بود. ساختمان کاملاً ویران شده بود. با تمام زن‌ها و بچه‌ها. می‌لرزیدم. ممکن بود این خانه، خانهٔ ما باشد. اصلاً چه فرقی می‌کرد. بچه‌های این خانه. بچه‌های خانه ما. بچه‌ها فرقی با هم ندارند. دستم را گذاشته بودم روی صورتم و گریه می‌کردم و مردم و نیروهای امدادی شهدا را از زیر آوار بیرون می‌کشیدند. همه بچه‌های کوچک. همه زن. همه آواره. من این خانواده را دیده بودم. همه زن و بچه بودند. جنازه بچه‌های کوچک را که از زیر آوار بیرون می‌کشیدند با خودم می‌گفتم: «کجای این‌ها شبیه فرماندهان مقاومت است؟ این‌ها فقط بچه‌اند.» مردم برای کمک آمده بودند. مسلمان و مسیحی. خواهرم می‌خواست بماند. دید من دارم نگاه بچه‌های شهید می‌کنم و می‌لرزم. آن دختری که بلوز یاسی پوشیده بود. همان که با دخترهای من بازی می‌کرد. همان که صدای خنده‌اش تمام خانه را برمی‌داشت. همان که لهجه غلیظ بعلبکی داشت و عروسکش را جا گذاشته بود حالا خودش مثل یک عروسک کوچک به انتظار آمبولانس کنار بقیه شهدا خوابیده بود. همه زن. همه بچه. از شدت انفجار جنازه بعضی از شهدا روی پشت‌بام و زیر درخت‌ها افتاده بود. نزدیک ظهر بود و هنوز صبحانه نخورده بودیم. "المیادین" گفت ۲۶ نفر شهید و زخمی شده‌اند. کسی دل‌ودماغ صبحانه خوردن نداشت دیگر. نشسته بودم کنار پنجره و نگاه دخترهای کوچکم می‌کردم که زیر درخت‌های زیتون باری می‌کردند و حس می‌کردم سایه آن دختر کوچک بعلبکی با همان موهای بلند طلایی دارد لای درخت‌ها بازی می‌کند. انگار صدای خنده‌هایش را می‌شنیدم. وقتی که با لهجه غلیظ بعلبکی‌اش می‌گفت منتظر است جنگ تمام بشود و به خانه برگردند. می‌گفت عروسکش را در خانه جا گذاشته است. ادامه دارد... روایت زنی از جنوب به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403 دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا