eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
246 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 روایت قم بخش پنجاه‌وچهارم ناهار خورده نخورده خودم را رساندم حوزه هنری. گفته بودند ساعت یک ربع به دو حرکت! تشنگی را از کاشان آوردم به قم. راننده ون زردرنگ قبل از سفر یک‌شیشه آب معدنی بزرگ برایمان خریده بود اما لیوانی نداشت و نداشتم. تا خود قم با هر بار دیدن بطری آب تشنه‌تر می‌شدم. ساعت ۴ و ده دقیقه رسیدیم ورودی حرم. چند نفر از همراهان عکاس بودند. به خاطر داشتن اسباب و اثاثیه ممنوعه به داخل راهشان ندادند. رفیق نیمه راهشان نشدیم. موازی حرم کوچه پس کوچه‌های قدیم قم را دور زدیم‌ تا خودمان را به ورودی بلوار پیامبر اعظم برسانیم. از زمین آدم می‌جوشید. خیابان‌ها آدم‌رو شده بود تا ماشین رو. کوچک و بزرگ، بچه به بغل و با کالسکه. حتی موتور و ماشین‌های پارک شده در خیابان برای شرکت در مراسم حضوری می‌زدند. روبه‌روی زیارت امامزاده شاه احمد قبل از ورودی بلوار پیامبراعظم؛ توی پیاده رو موکب بود. از بین موتور و ماشین‌ها یک وری خودم را رد کردم و رساندم به موکب. شربت آبلیمو کمی عطش تشنگی را خواباند. خوردم. وقتی مطمئن شدم هنوز شهدا را نیاورده‌اند چشم انداختم به مردم. خانم و آقای سپاه‌پوست بچه به بغل را دیدم که مثل بقیه چشم انتظار آمدن شهدایند. بعد از سلام و علیک، به خانم سیاه پوست گفتم: «آقاتون اجازه می‌ده گپ بزنیم؟» چشم‌هایش را به چشم همسرش دوخت و به من گفت: «بله.» همسرش سر به زیر بود. زبان بدنش فریاد می‌زد: «سمت من نیا.» منم نرفتم. کواکب سی ساله اهل سودان گفت ده سالی است از کشورش آمده قم تا با شوهرش درس طلبگی بخوانند. برایم عجیب و جالب بود بدانم که چی باعث شده بیاید مراسم رئیس جمهور؟ گفت: «آقای رئیسی را از روزی که در انتخابات شرکت کرد دوستش داشتم. دعادعا می‌کردم‌ رای بیاورد. از این و آن شنیده بودم آدم خوبی است. ولی حیف که من نمی‌تونستم بهش رای بدم! تو سودان همش جنگ و خونریزی بیداد می‌کنه و از انتخابات خبری نیست. از لحظه‌ای که فهمیدم برای رئیسی حادثه پیش اومده خیلی ناراحت شدم.‌ گفتم الان معلوم نیست که کجاست؟ تشنه است یا گرسنه؟ گیر حیوانات نیفتاده باشه؟» حرف می‌زد و آتش به جان خودش می‌داد. چشمانش را از آب غلیظی پر می‌کرد و با حواس جمعی تمام جلوی سرریز شدنش را می‌گرفت. انگار ته چشمش گودالی حفر کرده بود که قطره‌هایش را تمام و کمال قورت می‌داد تا برای خودش جمع کند. معلوم بود زن محکمی است. دوباره پرسیدم: «چرا رئیسی رو دوست داشتی؟» گفت: «رئیسی در هر صورت رئیسه! چه زمانی که رئیس جمهور بود، چه الان که شهید شده. او برای همه بود. اصلا این حکومت اسلامی برای همه است. فقط مخصوص شما و ایران شما نیست.» ادامه دارد... ملیحه خانی | از سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت قم بخش پنجاه‌وپنجم هر کدام از همراهانم را به طریقی توی مسیر بلوار پیامبر اعظم گم کردم. تک افتادم بین سیل جمعیت عزادار. داشت غروب می گ‌شد و نزدیک اذان مغرب. توی تاریکیِ دم غروب، چهره‌ی سه خانم سیاه پوست توجه‌ام را جلب کرد. همپا بودند. کنجکاو شدم ببینم با هم فارسی حرف می‌زنند؟ ناامید نشدم. با لبخندی سعی کردم خودم را بهشان نزدیک کنم. نفس عمیقی کشیدم و سلام دادم. حدسم درست بود. خانم خیلی جدی‌ای بود که سلام سردی تحویلم می‌داد. ازش پرسیدم: «فارسی بلدی؟» - بله فارسی بلدم. - می‌شه خودتو برام معرفی کنی؟ - از کشور مالی هستم.‌ ده سالی هست برای تحصیل در حوزه علمیه با شوهرم ساکن قم‌ام. پرسیدم: «چی شد که اومدی مراسم تشییع رئیس جمهور ما؟» - قدردانی. این چه سوالیه؟ خب معلومه؛ برای قدردانی اومدم. با اینکه هنوز باورم نمیشه رئیس جمهور شهید شده. رویم برای پرسیدن سوال بعدی باز شد؛ - مگه شما چی از آقای رئیسی دیدین که برای قدردانی ازش اومدین؟ - بعضی از شماها قدر کشورتون نمی‌دونین. این ‌همه امنیت دارید. من از بیرون نگاه می‌کنم، واقعا کشورتون همه چی داره. من تا حالا اینطور رئیس جمهور ندیدم که با رهبر باشه. حتی یک قدم‌جلوتر از رهبر بر نداره. معلومه که اخلاص داره. رئیس جمهور با مردم بود و به حرف‌هاشون گوش می‌داد. دو هفته قبل که اومده بود قم، من کار داشتم و نشد برم دیدارشون. ولی امروز همه کارهامو ول کردم و اومدم فقط برای قدردانی. امیدوارم منو هم دعا کنه. - برنامه تون بعد از تموم شدن درستون چیه‌؟ - برمی‌گردم کشورم. می‌خوام ‌اونجا حسابی تبلیغ کنم. شاگرد پرورش بدم. برای شاگردام خیلی حرف دارم. از ایران و مردان با اخلاصش بگم... ادامه دارد... ملیحه خانی | از سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش هفتادوسوم در یکی از دست‌هایش پرچم ایران و در آن یکی، پرچم فلسطین است. زیر نور خورشید قطره‌های عرق روی پیشانی‌اش می‌درخشند، یکی یکی پایین می‌چکند و لبه‌های روسری اش را خیس می‌کنند. چادرش را می‌کشم: «حاج خانم! خسته شدین با پرچم‌ها.» می‌خندد: «نه! قند دارم و انسولین زدم. حالم برا همینه قربونت برم. وگرنه با پرچم‌ها خسته نمی‌شم.» به دوردست‌ها خیره می‌شود: «اولین راهپیمایی من می‌دونی کی بود؟ زمان آقای طالقانی. بچه بودم چادر سر کردم و رفتم. شعار می‌دادیم: «آقای طالقانی! اولماغون تزدی سنون/ احتیاجی‌وار سنه هم دولتین هم ملتین.»» مردمک‌هایش وسط اشک‌ جمع‌شده توی چشم‌هایش می‌درخشد: «دیروز تا در ورودی مصلی رفتم. همینکه چشمام به محوطه افتاد، دلم لرزید. پاهام نا نداشتن که وارد بشم. از همون‌جا برگشتم. البیر آتام تَزَشدان اولوپ، یارالاریم تَزَلنیپ.» جوری به پرچم‌هایش چشم می‌دوخت و ازشان حرف‌می‌زد که انگار فرزندش باشند و از تن و جان خودش: «هر جمعه پرچم‌هام رو به عشق آیت‌الله‌ آل‌هاشم و جدش امام حسین می‌بردم مصلی. ولی امروز برای آخرین بار اومدم که...» انگار که خاطره‌ی تلخی یادش افتاده باشد، وسط ابروهایش چین می‌افتد: «میدونی؟ یه‌بار داشتم از راهپیمایی با پرچم‌هام، برمی‌گشتم. یه ماشین جلوی پام ترمز کرد و سرش رو از پنجره بیرون کشید؛ حاجتت رو گرفتی حاج خانم؟ آخی سنین الان پرچم فیراتماخ زمانین‌دی؟ اینها را گفت، گازش را گرفت و رفت. انگار دلم را مچاله کرده بودند. اون روز با خودم گفتم پرچم‌هامو برمی‌دارم و می‌رم راهپیمایی و نمازجمعه‌ی شهرهای دیگه ولی با این اتفاقات انگار خدا بهم گفت: «وطن تو همینجاست! بزرگ تو آیت‌الله آل‌هاشمه. تو باید همینجا توی تبریز پرچم‌هایت رو بالا ببری و بچرخونی! به خاطر راه آیت‌الله آل‌هاشم.»» ادامه دارد... فائزه ولیپور پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۰۰ | میدان شهدا ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 شهیدآباد هنوز در دهه شصت زندگی می‌کند. عکس و وصیت‌نامه شهدای روستایشان را جمع کرده و خاطرات پدران و مادران شهدا را با دستخط خودش روی کاغذ نوشته است. مشهدی رسول اکبری تاریخ سخنگوی روستای شهید آباد است. روستای کوچکی با ۴۶ شهید. از تیر و ترکش‌های ٨ سال دفاع مقدس بی بهره نمانده. یک پایش را همان سال‌ها توی جبهه جا گذاشته. قبلترش میتینگ‌های مجاهدین خلق در فلکه ستاد را دیده و در تصرف یکی از مقرهای منافقین در خیابان فردوسی شیراز بوده. دیروز که خبر شهادت آقای رئیسی و همراهانشان آمد، کنجکاو شدم حال و هوای مش رسول را بعد از سقوط بالگرد آقای رئیسی و همراهانش بدانم. شماره‌اش را گرفتم. حوصله احوال‌پرسی همیشگی‌اش را نداشت. چند ثانیه سکوت حاکم شد. نگذاشتم بیشتر شود، درگذشت اقای رئیسی و همراهانش را تسلیت گفتم. آهسته گفت:«ممنون متشکر، خدا عاقبت همه‌مون رو ختم به خیر کنه.» به دهه شصت رفتیم و ترورهای آن زمان. به ٧ تیر ١٣۶٠، همان موقع که مردهای روستایی که هنوز اسمش شهیدآباد نشده بود با مینی‌بوس رفتند پیش امام جمعه شهرستان صفاشهر. درخواستشان این بود برای حفاظت از شخصیت‌های نظام به تهران بروند. امام جمعه شهرستان با پایتخت تماس گرفته و گفته بود موضوع از چه قرار است. تهرانی‌ها هم گفته بودند نیاز نیست. امام جمعه مجابشان کرده بود برگردند روستا. مش رسول گفت: «دیروز و دیشب مردم روستا در مسجد مراسم داشتند و خیلی‌ها تا صبح در خانه‌هایشان بیدار ماندند و و برای سلامتی رئیس جمهور دعا کردند. ما یک گروه مجازی خانوادگی داریم. در گروه برای سلامتی رئیس‌جمهور ختم ٣١٣ آیت‌الکرسی داشتیم.» ذهنم در دهه شصت بود. ازش پرسیدم وقتی کشور درگیر جنگ بود و همزمان منافقین خرابکاری و ترور می‌کردند نگران سقوط نظام نشدید؟ مش رسول گفت: «تا اتفاقی می‌افتاد مثل همین پیام دیروز رهبری که فرمودن مردم نگران نشن، اون زمان امام پیام می‌دادن و همه چی آروم می‌شد. مردم پذیرفته بودن مسیر انقلاب این اتفاقات رو هم داره.» مش رسول از خواهران پایگاه بسیج روستا گفت که برای میلاد امام رضا در منزل یکی از اهالی جشن داشتند. این اتفاق که برای رئیس جمهور افتاد جشن به مراسم ختم قرآن تغییر کرد. پ.ن: نمایی از ورودی مسجد روستای شهیدآباد عبدالرسول محمدی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | حافظه، حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت قم بخش پنجاه‌وششم با چهره خسته و ناراحتش آمده بود. دستان پینه‌بسته‌اش را حائل تابلویی کرده بود ‌که رویش نوشته بود: «رئیسی مرسی!» رنگ‌موهای سفیدش دیگر تاب و توان جوانی را نداشت ولی با این حال همراه همکاران جوانش از اراک کنده بود بیاید قم برای عرض تشکر.‌ آمده بود که به قول خودش به رئیسی بگوید مرسی که با هستی‌ات به جان کارگر جماعت جان دادی. هپکوی اراک را تو زنده کردی. خدا زنده‌ات بدارد که مرا و همکارانم را از مردگی در آوردی. آری زندگی ابدی از آن شهید است. ادامه دارد... ملیحه خانی | از سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش پنجاهم نزدیک باب الهادی که رسیدم، صدای زیبای قرآن همه‌جا شنیده می‌شد. مردی میانسالی که عکس رئیس جمهور را محکم به سینه‌اش فشار می‌داد و سرگردان به این طرف و آن طرف می‌رفت، نظرم را جلب کرد. سمتش رفتم و باب گفتگو را باز کردم. گفتم: ان شاالله ادامه دهنده راهش باشیم. چشمانش پر از اشک شد و گفت: ما آمدیم تشییع جنازه پدرمان، سیدابراهیم رئیسی و زد زیر گریه، مات و مبهوت بودم از گریه مرد. اهل قاسم آباد بیرجند بود. حرف قشنگی زد که به دلم نشست، گفت: فقط مردمی بود، شهید بهشتی زنده بود. دوباره شهید بهشتی رو از دست دادیم. باید مثل ایشون متواضع باشیم، فروتن باشیم، مردمی باشیم، خاکی باشیم، اهل تقوا باشیم، پیرو رهبری و ولایت باشیم... با حسرت می‌گفت: دیگر مثل این رئیس جمهور گیرمان نمی‌آید، نمی‌آید، نمی‌آید. رئیس جمهوری بود که برای مردم دوندگی کرد، شبانه روز برای مردم دوندگی کرد، دوید دوید دوید برای رفاه مردم، همین مردمی که می‌بینی. دلش نمی‌آمد ولی به مردمش توصیه‌ای برادرانه و پدرانه کرد: مردم مثل رئیسی انتخاب کنید که شبانه روز برای شما کار کند. از صبح تا شب بدود. رئیسی نه تعطیلات داشت نه اوقات فراغت، نه مرخصی. فقط شیفته مردم بود، تیر آخر را زدم: قدرش را دانستیم؟ _ ندانستیم، ما که ندانستیم و زد زیر گریه و های های گریه کرد. دلم آشوب گریه بود ولی خوم را حفظ کردم بغضم را بلعیدم خداحافظی کردم تا دلی سیر برای قدرنشناسیمان گریه کند... ادامه دارد... سارا عصمتی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۰۰ | باب‌الهادی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خاطره شیرین رأی دادن ایام ولادت امام رضا(ع) سال 1400 بود‌. نسیم، پرچم پر افتخار و زیبای ایران را تکان می‌داد. دستان گرم مادرم را گرفته بودم و با مادرم وارد مدرسه شدیم. همه جا را پرچم زده بودند، ما برای رأی دادن رفته بودیم. مادرم آن روز به آقای رئیسی رای داد و من چون نمی‌توانستم رأی بدهم، از او خواستم تا من نام آقای رئیسی را در برگه رأی بنویسم و به صندوق بیندازم. روز بعد وقتی که نتایج اعلام شد، من خوشحال‌ترین فرد عالم بودم، چون نامزد مورد نظرمان رأی آورده بود. روند رو به رشد و پیشرفت کشورمان از آن روز آغاز شد. او کاربلد بود و ارتباط خوبی با همه کشورهای دنیا داشت. در ایران هم هر جا که مشکلی برای مردم پیش می‌آمد، او برای کمک به مردم آنجا حضور داشت، هنوز عبای خاکی او در گرد و غبار و لباس‌های گلی او در سیل سیستان را به یاد دارم. او همیشه تلاش می‌کرد تا گرد و غبار را نه تنها از تن مردم بلکه از دل‌ها بردارد. او یار و دوست واقعی رهبر معظم انقلاب بود. اما سرانجام در صبح دوشنبه خبری تلخ یک ملت را گریان کرد. او رفت پیش خدا و حالا تنها یاد و‌نامش برایمان مانده است. مهدیه کاوسی | دانش آموز پایه پنجم چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 تمام‌قد پای دیپلمات باغیرت بخش دوم دکتر نزدیک‌تر می‌شود. انگار که ناگهان از میان جمعیت کسی فریاد "لبیک یا مهدی" سر می‌دهد و ما منتظران فریاد بلند لبیک یا مهدی را با عجز و انتظار سر می‌دهیم. واپسین لحظات است و انتظار به سرحد اعلای خود رسیده؛ نوای جدید ۱۴۰۰ ای می‌شنوم و از دهه ۵۰ فاصله می‌گیرم؛ "ای وزیر با غیرت خوش آمدی خوش آمدی" همه با هم دم می‌گیرند و یکنوا "دیپلماسی غیرت" را بی‌وقفه و مکرر و با اعتقاد فریاد می‌زنند؛ سپس گویی انسجام‌مان از بین رفته که هرکس از نهایتِ قلب هر آنچه به یاد می‌آورد فریاد می‌زند. از یک سو نوای حسین حسین می‌آید، گروهی حیدر حیدر گویان بر سینه می‌کوبند، برخی ابالفضل علمدار را به نگهداری از رهبری می‌خوانند، برخی دمِ صاحب الزمانی ‌می‌گیرند و... بهت زده اشک و آه و ناله سر‌می‌دهیم. دختری جلوی چشمانم دستانش را پر از گل‌های پر پر می‌کند و همنوا با مردم برای وزیر می‌خواند: «دیپلمات با غیرت شهادتت مبارک» ادامه دارد... مطهره لطفی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا