📌 #رئیسجمهور_مردم
نخل
در دارالعباده یزد سنت این است که فقط برای سوگهای عظیم، مثل محرم، نخل را سیاهپوش میکنند؛
سید تو چه کردی با این مردم که در عزایت رخت سیاه بر تن نخلها کردهاند؟
علیاصغر مرتضاییراد
@noghtewirgool
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تهران
بخش بیستم
خسته از فشار جمعیت به ماشین آتش نشانی تکیه دادم، لحظه به لحظه به جمعیت اضافه میشد.
پچپچ کارکنان آتشنشانی را با کمی دقت میشنیدم، آن که روبهرویم ایستاده بود، قد بلندی داشت و موهایش کمکم جو گندمی شده بود، و آن یکی تا سر شانه همکارش بود و از بازوهایش مشخص بود که ورزشکار است.
صحبت میانشان اضافه کار بود و اینکه قرار است همکارشان ترفیع بگیرد.
دوباره نگاهم را به جمعیت دادم، از سیل جمعیت چیزی کم نشده بود، انگارنهانگار نماز تمام شده است.
با صدای خانمی نگاه از جمعیت گرفتم و حواسم را به او دادم؛
- ببخشید خیابان وصال اینجا میشه؟
- بله خانم همینجاست.
به دوستش که کنارش با تلفن صحبت می گکرد اشاره کرد و گفت: «بهش بگو ما رسیدیم بببین اونها کجان، بگو ما کنار ماشین آتیشنشانی هستیم.»
با شنیدین اسم وزیر امور خارجه دوباره حواسم را به کارمندان آتشنشانی دادم؛
- عکس جدید رئیسجمهور و امیرعبدالهیان را لب مرز دیدی؟
ببین چه حالی از الهام میگیره...
خدا رحمتش کنه هنوز اخطارهاش به کشورهای همسایه را برای وعده صادق یادم نرفته، اون شب فهمیدم چه قد یه وزیر میتونه با سیاست باشه.
آتشنشان ورزشکار که چهرهاش را نمیدیدم، تلفن همراهش را برای نشان دادن عکسی به همکارش بالا آورد و گفت: «به نظرت چه اتفاقی افتاده که با اون قد توی این تابوت جاشده...»
با صدای گریه دختری کنارم رویم را آنطرف برمیگردانم، پس من تنها نشنیده بودم...
ادامه دارد...
مسلم محمودیان | از #شهرکرد
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
مردها هم گریه میکنند؟
فکر نمیکردم مردها به همین سادگی گریه کنند. فکر نمیکردم با همین جملهی سادهی «چرا این عکس را زدید توی مغازهتان؟» یا «چرا مشکی پوشیدید؟» یکدفعه به هقهق بیافتند.
عکس را که پشت شیشهی گلفروشی دیدم، فقط رفتم داخل که بپرسم «کسی اذیتتان نکرده که این عکس را زدید به پنجرهی مغازه؟"»
منتظر بودم آه بکشد و از بدوبیراههایی بگوید که توی این چند روز نثارش شده.
فقط گفت: «این دو مرد، امید همهمان بودند. هرکس این عکس را دیده، همدردی کرده. من داغ رجایی را هم دیدهام. خیلی داغهای دیگر هم دیدهام. اما در غم شهادت این دو مرد تا آخر عمرم عزادارم.» و بعد، گریه کرد.
من از گریهی مردها میترسم. وقتی مردی روبهرویم گریه میکند، دستوپایم را گم میکنم. نمیدانم باید همدردی کنم، سکوت کنم، سرم را بیندازم پایین یا سریع دور شوم و تنهایش بگذارم.
این چند روز که با آدمهای جورواجور دربارهی شهادت آقای رئیسی حرف زدم، مردهای زیادی دیدم که همان کلمهی اول را که میگویند، شانههایشان تکان میخورد و به گریه میافتند. این روزها مردهای زیادی دیدم که میگویند او امیدمان بود.
نرگس لقمانیان
شنبه | ۵ خرداد ۱۴۰۳ | #اصفهان
رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
@rasta_isfahan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش شصتوسوم
بیرجند، در مجالس عزا، وقتی کسی میمیرد، زنان که به دیدار اهل خانه متوفا میروند، مویهکنان دوشبه.گدوش زنان عزادار آن خانه، گریه میکنند و در فراق تازه از دنیا رفته، «فراقی» میخوانند.
میخوانند تا زنهای خانه گریه کنند و غم دلهاشان آرام بگیرد.
زن، جلوی درخت ایستاده بود. به تابوتها نگاه میکرد و برای دل خودش فراقی میخواند.
سوز صدایش جان انسان را جلا میداد.
گریههایش اما جانکاه بود.
با گریه میگفت:
«شما دیدُوم دِلوم پروازها کرد
ز ایام گذاشته یادها کرد
در این چند وقت که ما هم را ندیدیم
فلک دیدی که بر جونوم چهها کرد؟»
ادامه دارد...
زهرا بذرافشان | از #شوسف
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند میدان جانبازان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش پنجاهویکم
جمعیتی در خیابان امام رضا زیر پرچم طویلی به سمت کاروان شهدا در حرکت بودند، خانمی با لهجه زیبایی، خودش را جزو خانواده شهید از شهرستان یاسوج معرفی کرد، می گفت: جونم برای شهداست. از شهید ۱۳سالهاش گفت، شهید سیدعلی صفدر افراز. به گفته خودش، ۶، ۷ روزی بود که با کاروانشان در مشهد ساکن بودند. آمده بودند برای میلاد امام رضا که در شادی و جشن امام رضا شریک باشند ولی شادی شان به عزا تبدیل شده بود.
کاروانش را راهی یاسوج کرده بود ولی خودش مشهد مانده بود برای حضور در تشییع پیکر شهدای خدمت.
می گفت خون شهید رئیسی من را برای مراسم نگه داشت. به والله قسم، به قطره قطره خونش، من همون سال اول که دیدمش[اقای رئیسی]، به همه گفتم این یه روزی شهید میشه!
دخترهای خواهرم زنگ زدند گفتند: دیدی خاله بالاخره آقای رئیسی شهید شد.
با غیظ و چقدر زیبا گفت: اگر صد تا دشمن هست، میلیاردها دوست هست.
آرام شد و از انتظارش و انتظارشان گفت: انتظاری که از شهدا دارم اینکه ما را شفاعت کنند و انتظار اونها هم حتما از ما این هست که راهشونو ادامه بدیم و پیرو شهدا باشیم.
ادامه دارد...
سارا عصمتی | از #بجنورد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۷:۱۵ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
کتاب "راز زیبا مردن"
تا چشمش به کتاب های ویترین افتاد جستی زد و با شوق و لحن کودکانه گفت: «آخ جون رسیدیم.» با اینکه دل و دماغش را نداشتم باید روی حرفم می ماندم. قول داده بودم برایش کتاب بخرم. سنگینی غم از دست دادن رئیس جمهور را زیر چادرم پنهان کردم. دل به دل کوچکش دادم تا یکی دو کتاب انتخاب کند. خانمی با شال گلگلی و عینک آفتابی که بالای سرش گذاشته بود، کتابهای روی میز وسط کتابفروشی را زیر و رو میکرد. تا چشمش به پسرک بازیگوش من افتاد لبخندی زد و برایش شکلک درآورد. پاسخ لبخندش را با لبخندی دادم. نگاهم ماند روی کتاب زرد رنگی که دستش بود. رویش نوشته بود "صنعت شادی". شانهاش را بالا انداخت. کتاب را سرجایش گذاشت و گفت: «چقدر کتاب مینویسن برای شاد زیستن و راز زندگی زیبا»!! آهی کشید و ادامه داد: «ولی فقط یه همچین موقعیتهایی آدم به راز زیبا مردن هم پی میبره»!!!
همین یک جمله خودش یک کتاب هزار جلدی بود...
زنگیآبادی
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
رنگ امید
یادم نیست چند ساله بودم ولی از وقتی بخاطر دارم مردم گیلان دلخون بودند از کارخانههای تعطیل شدهای مثل صنایع پوشش.
میگفتند رسیده به بخش خصوصی و امان از بعضی بخشهای خصوصی. کارخانه را تکه تکه کندند تا برف هشتاد و سه و در خرابیهای بعدش، افتادند به جان لاشه دستگاههایی که روزی در نوع خودشان زبانزد بودند.
بچه بودم و به چشمم نمیآمد تعطیلی یک کارخانه مدرن چه جنایتی بود در حق استان و بیکاری، چه تعداد کارگر را آواره کرد.
دهه سوم زندگی، انزلی شد مسیر هفتگی ما از رشت. کارخانه پوشش را آنجا دیدم. دیوار فروشگاه زنگار گرفته بود و ویرانی داخلش ته دلم را خالی میکرد اما عادت کردم به دیدنش. خیلی زود.
اما یکباره همه چیز عوض شد. در حال گذر با ماشین، این تغییر چشمم را گرفت. دیوار سفید فروشگاه از دور برق میزد و ویترین زیبایش با لباسها و پارچههای رنگارنگ خودنمایی میکرد. من ولی در فروشگاه فقط یک رنگ میدیدم. رنگ امید. خبر داخل کارخانه را نداشتیم اما زنده شدن فروشگاه برایمان یک پیام واضح داشت: کارخانه صنایع پوشش احیاء شده است.
قدمش هم در سفر سال ۹۹ آیت الله رئیسی برداشته شد. آن زمان که هنوز در کسوت قاضی القضات بودند و کمر بستند به محاکمه بانیان تعطیلی کارخانه. سال ۱۴۰۰ بازدید کردند از پیشرفت کارخانه و حیف که صنایع پوشش نتوانست دیگر میزبان قدوم شهیدجمهور باشد و همه اینها یک مفهوم دارد: فرق میکند چه کسی منصبدارِ نصبها باشد.
درگاهی
جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | #گیلان #رشت
پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تهران
بخش بیستویکم
ساعت از هشت صبح گذشته است، اقامه نماز قرار است ساعت نه صبح به امامت آقا باشد. قید بردن ماشین تا دانشگاه تهران را میزنم. ماشین را نزدیک مترو میدان شهدا در خیابان ۱۷شهریور پارک میکنم. به سختی جای پارک پیدا میکنم. از میدان امام حسین تا شهدا در دو طرف خیابان ماشینها پارک شدهاند. شاید آنها هم مثل من میخواهند خود را به مترو به مراسم برسانند. از ماشین که پیاده میشوم به سمت بالای خیابان میآیم. زن و مرد، پیر و جوان، قدم قدم در حال حرکتند. صورتهای مردم در هم است. انگار هنوز کسی باورش نمیشود. سید ابراهیم رئیسی در جایی ما بین زمین و آسمان به رحمت خدا رفت.
بعضیها پیراهن مشکی پوشیدهاند. بعضیها هم نه. اصلا چه فرقی میکند؟ مشکی یا غیر مشکی. اندوه از صورت مردم میبارد. وارد ایستگاه میشوم. گیتهای ورودی باز است. نمیخواهد که کارت مترو داشته باشم. از پله ها پایین می روم. صدای قطار میآید. پلههای پلهبرقی شدیدا تکان میخورد. آنهایی که عجله دارند می دوند. پایین که رسیدم دیدم قطار به سمت کلاهدوز وارد ایستگاه شده است. مسافرین محترم قطار به سمت ارم سبز در حال ورود به ایستگاه میباشد.
نیمساعتی از هشت گذشته است. قطار وارد ایستگاه شده. زیاد شلوغ نیست. به آرامی سوار میشویم.
ادامه دارد...
صادق مراسلی
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تهران
بخش بیستودوم
ایستگاه بعد، دروازه شمیران؛
وارد قطار که شدم روبروی در ورودی جنب در دیگر قطار ایستادم. زن و شوهر مسن با پسر جوانشان ایستاده بودند. کسی با کسی حرف نمیزد.
خدا کند وقتی آقا تو نماز میت به جمله اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا میرسد گریه نکند. گریه برای این جمله در مراسم شهادت حاج قاسم جگرمان را آتش زد.
این جمله را پیرمرد موسفید کرده با قامت خمیدهاش به پسرش گفت.
ادامه دارد...
صادق مراسلی
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
داد زدم: «اینا چرا قرآن پخش میکنن؟»
داشتم ظرفهای صبح را میشستم و تلوزیون روی شبکه خبر روشن بود. ساعت هفت و نیم... شاید هم هفت و چهل دقیقه صبح بود. از دیشب کارم شده بود نشستن پای اخبار گوشی و تلوزیون و به خود پیچیدن. یک سد محکم در برابر اشکهایم و دربرابر احتمالات ناامیدکننده ساخته بودم. میخواستم هرطور شده نتیجه بگیرم که رئیسجمهور و همراهانش زندهاند و پیدایشان میکنند.
نزدیک هفت صبح ولی، بیشتر کانالها حرف از شهادت میزدند و من با هرکس از دوستانم که میخواست ناامید شود، دعوا میکردم. محکم میگفتم اعلام رسمی نشده، هنوز زود است برای ناامیدی... و نزدیک هشت صبح، وقتی قبل از شروع بخش خبری ساعت هشت تلوزیون قرآن پخش کرد، عصبانیتم به اوج رسید. تقریباً داد زدم: «اینا چرا قرآن پخش میکنن؟»
هیچوقت فکر نمیکردم شنیدن قرآن آنقدر عصبانیام کند. داشت سوره ضحی را میخواند. نمیدانم قاریاش کی بود، ولی سبکاش مثل همان سبک قرآنهای مجلس ختم بود. من با عصبانیت نمیخواستم باور کنم این قرآن معنای ناگواری دارد؛ ولی سدی که در برابر اشکها و احتمالات بد ساخته بودم داشت ترک میخورد و من نمیتوانستم با دستم جلوی ترکها را بگیرم.
ساعت هشت، اخبار اعلام کرد آن خبر ناگوار را؛ این که رئیسجمهور پیدا شده ولی زنده نه. یک آن دلم بیقراری و بیخبریِ شب قبل را خواست؛ چون حداقل امیدی بود به بازگشت آقای رئیسجمهور. آنجا بود که سد با صدای مهیبی شکست و با دستان کفی به لبه سینک تکیه دادم و خم شدم و بلند گریه کردم؛ جلوی خانوادهام. حتی وقتی حاج قاسم شهید شد، اینطوری جلوی بقیه گریه نکرده بودم. اینطوری ضجه نزده بودم.
به هرحال منِ دهه هشتادی قدری از دهه شصت را چشیدم: این که صبح بیدار شوی و ببینی رئیسجمهورت و وزیر امور خارجهات و یک استاندار و یک امام جمعه شهید شدهاند. داشتم به این فکر میکردم که ما دهه هشتادیها حالا دیگر هم عملیات تروریستی دیدهایم، هم فتنهی کف خیابان را دیدهایم، هم حاج قاسم و سیدرضی و شهید زاهدی را دیدهایم و هم شهادت رئیسجمهورمان را. اگر نبرد فرهنگی و اقتصادی را هم برابر با دفاع مقدس بدانیم، دیگر چه کم داریم از جوانان دهه شصت؟
این دو روز اصلاً باور نکردهام که رئیسجمهورم دیگر نیست.
هنوز احساس میکنم او هست و دارد مثل همیشه به سفر استانی میرود و برای مردم میدود و ما هم محلش نمیگذاریم و از تورم مینالیم.
هرچه توی تلوزیون میبینمش دوست دارم باز هم باشد. باز هم باشد و رئیسجمهورم باشد و هربار خبر سفر استانی یا یکی از دستاوردهای دولتش را بشنوم و ته دلم ذوق کنم و اصلاً دیگر برایم عادی شده باشد، طوری که خبر کارهایش را سرسری رد کنم.
دلم میخواهد هربار که وزیر امور خارجهام را توی اخبار میبینم کیف کنم از رفتار عزتمندانهاش و منش انقلابیاش و دفاعش از مظلوم، و خدا را شکر کنم بابت وجود چنین مردی در میدان دیپلماسی. من واقعا دلم رئیسجمهور خودم را میخواهد...
شکیبا شیردشتزاده
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تهران
بخش بیستوسوم
دروازه شمیران؛
این ایستگاه قطار تقریبا پر میشود. جمعیت متراکمتر شده است.
- آقا هل نده، جا نیست. یه ذره جمع تر وایستید ما هم جا بشیم. به خدا چند تا قطار وایستادیم. همه قطارها شلوغند.
- مسافرین محترم لطفا مانع بستهشدن درهای قطار نشوید.
چند باری در بلندگو این جمله را میگویند. بعد از چند بار باز و بستهشدن بالاخره در قطار بسته میشود. دستم بین زمین و هوا مانده. نه میتوانم با دستم میله را بگیرم و نه میتوانم کنار پایم بگذارم.
ادامه دارد...
صادق مراسلی
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا