📌 #اربعین
📌 #فلسطین
مستندساز اربعین
ساعت ۴ صبح روز اربعین لباس خادمی پوشیده، آماده بودم تا برای ضبط مستند به گالیکش بروم.
وسواس زیادی برای ساخت مستند و روایت درست اربعین داشتم.
زمانی که به کارت خادمی نگاه کردم و پرچم فلسطین را دیدم؛
پرچم را نشانهای در نظر گرفتم و با توکل به خدا جلو رفتم.
پیادهروی جاماندگان با پیادهروی مشایه تفاوتهای زیادی دارد، مثل کم بودن موکبها و سوژهها
اول مسیر یک پسر بچه آمد و به بازیگر ما چفیه داد.
مسیر پیادهرویی حدودا ۳۰ کیلومتر بود، هر چه جلوتر میرفتیم و به گنبد نزدیکتر میشدیم تعداد موکبهایی که به یاد فلسطین بودند بیشتر میشد.
یکی از موکبها در جاده به یاد بچههای فلسطین عروسکهای را گذاشته بود.
یا موکب دیگری که برای مقاومت و فلسطین سرود میخواندند و نقاشی میکشیدند.
با بازیگرمان صحبت کردم تا ببینم نظر او راجعبه غزه چیست و توی مستند از صحبتهایش استفاده کنم.
ضحی با اینکه سنی نداشت اما خیلی خوب بلد بود حرف بزند
ضحی: «من همیشه دلم میخواست یه کاری برای بچههای فلسطینی انجام بدم اما نمیدونستم باید چیکار کنم.
دوست داشتم پرچم و چفیه فلسطینی توی مسیر داشته باشم، زمانی که اون آقا پسر بهم چفیه داد خوشحال شدم.
به موکب کودکان کربلا که رسیدم و دیدم دخترا دارن سرود میخونن دلم خواست منم باهاشون سرود بخونم.
وقتی عکس بچههای فلسطین که به موکب وصل شده بود رو دیدم، از اینکه چفیه دارم و به همه نشون میدم که همراه بچههای فلسطینی هستم خوشحال شدم.»
این اولین باری بود که داشتم کار مستند انجام میدادم و از اینکه بازیگر با بصیرتی انتخاب کرده بودم که به یاد مردم فلسطین بود افتخار میکردم.
زهرا سالاری
جمعه | ۱۶ شهریور ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
📌 #وعده_صادق
ندا الاقصی
لیوان شربت آبلیمو که خالی شده بود را که در کیسه زبالهی مشکی کنار مشایه انداختم، نگاهم بهشان افتاد. مردی جوان روی ولیچر، با شالی به رنگ پرچم فلسطین بر گردن. حدودا سی ساله، با ریشی آنکادر شده، صورت سبزه، چشمان گود رفته و زخمی کنار لب. پشت سرش زنی جوان با عبای بلند و روسری مشکی که لبنانی گره زده بود، او را هل میداد. کیفی روی دوش داشت که پرچم لبنان رویاش بود. صورتش را درست ندیدم. صدای خواهرم بلند شد:
- چی شد؟ چرا وایسادی؟
کلاه نقابدار را روی سرم گذاشتم:
- برام جالبه یکی غیر از ایرانیها رو هم دیدم که با خودش پرچم فلسطین آورده. بقیه که انگار این ۱۰، ۱۱ ماه خواب بودن.
منا ظرف آب را داخل کیسه انداخت:
- راست میگی. بیا بریم پیششون. وقتی سطح دوی حوزه دارم باید بتونم چهارتا کلمه باهاشون حرف بزنم.
به سمتشان که حرکت کردیم، آنها توقف کردند. زن خم شد و سربند زرد مرد که نقش (نحن الغالبون) داشت را مرتب کرد. مرد چفیهی مچاله شده روی زانویاش را برداشت و عرق زن را پاک کرد. در این لحظه بود که زن متوجه حضور منا شد و به سمت او برگشت. منا از کیفش کیسهی کوچکی در آورد و به او انجیر تعارف کرد. زن با لبخند چند دانه برداشت.
منا کمی خم شد و کیسه را جلوی مرد هم گرفت و او هم با لبخند یکی برداشت. چند دقیقهای صحبت کردند. حین صحبتهای منا، زن لبخند زد و دست او را گرفت. منا یکی دوبار من را نشان داد. زن و مرد نگاهی به من کردند و سری تکان دادند. من هم با تکان سر جواب دادم. چند لحظه بعد منا اشاره کرد جلو بروم.
نزدیک آنها رفتم. خم شدم و با مرد دست دادم و کنارشان ایستادم و رو به زن گفتم:
- السلام علیکِ یا اختی
منا خندید. زن هم خندید و جواب داد:
- السلام علیک اخا الایرانی
منا کلاهش را برداشت و با شال مشکیاش عرقش را پاک کرد:
- مهدی! آقای سلمان از جانبازان طوفان الاقصیست. خانم طهورا هم همسرشونه. برای شرکت در همایش ندا الاقصی اومده بودن. میگن بار اوله اومدن راهپیمایی اربعین و خیلی شگفتزده هستن. بهشون گفتم تو نویسندهای و یه داستان کوتاه واسه غزه نوشتی که جایزه هم گرفته. اسمش چی بود؟
دست مرد را گرفتم و با لبخند گفتم:
- عروسی طفل.
منا چند لحظه داستان را برای طهورا و سلمان تعریف کرد و هر دو حسابی لبخند زدند.
منا همانطور که دست طهورا را گرفته بود رو به من کرد:
- شمارهام رو بهشون دادم، قرار شد تو واتساپ برام ایده بفرستن تو دربارهاش بنویسی.
به سلمان نگاه کردم و خندیدم و دستش را فشار دادم:
- علی راسی!
سلمان هم دستم را فشار داد:
- شکراً شکراً.
منا و طهورا همدیگر را در آغوش گرفتند. من و سلمان هم دست دادیم. طهورا خواست ولیچر را هل بدهد که سلمان با تکان دست او را متوقف کرد. دو قدم عقب آمدند تا روبروی ما قرار گرفتند.
سلمان با حرارت چند لحظهای صحبت کرد. منا سر تکان میداد. حرفش که تمام شد منا رو به من گفت:
- آقای سلمان میگه میخوام بابت عملیات وعده صادق از ایران تشکر کنم. میگه قبلش ما رزمندهها هرچی میگفتیم بهترین دوست ما ایرانه نه ترکیه و قطر، بمباران تبلیغات نمیذاشت مردم باور کنن، ولی حالا مردم با غرور از حمایت ایران میگن. فقط سوالم اینه مگه سید القائد نگفتن فلسطین مساله اول جهان اسلامه؟ چرا اینجا خیلی اثری از فلسطین نمیبینم؟
کولهام را در آوردم و روی زمین گذاشتم. روبروی ولیچر خم شدم و رو به سلمان کردم:
- منا! همزمان براش ترجمه کن. برادر! مشکل همینه که بعضیها دوست ندارن مسلمانهای دنیا حرفهای این رهبر رو درست بشنون، وگرنه میبینن حرفش عین قرآن و کلام رسول الله از حق میگه. ولی من دلم روشنه. وقتی حتی توی آمریکا و انگلیس و کره هم راهپیمایی حمایت از فلسطین برگزار میشه، یعنی هنوز تو دنیا وجدانهای بیدار هست.
چند لحظه صبر کردم که ترجمه کردن منا تمام شود. بعد به سلمان خیره شدم و گفتم:
- خیبر، خیبر یا صیهون، جیش محمد قادمون!
سلمان با شور حرفم رو تکرار کرد. از جا بلند شدم و بوسیدمش. سرم را برگرداندم و خداحافظی کردیم.
روایت مسیر #کربلا
مهدی نانکلی
جمعه | ۱۶ شهریور ۱۴۰۳ | #تهران
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
سفرنوشت اربعین
قسمت بیستودوم: موکب سنگاپور
به همراه "اسرول" و "محمد یونس" به موکب شیعیان سنگاپور رفتیم و روی مبلهای درب و داغان آن مشغول گپ زدن شدیم.
از شیعه شدن محمد یونس پرسیدم. و اینکه شیعه شدنش ربطی به انقلاب ایران هم داشت یا نه؟
گفت از قبل مطالعاتی داشته است، اما بعد از به قدرت رسیدن امام خمینی در ایران (جالب است که از کلمه "امام" استفاده میکرد) یک طلبه اندونزیایی به نام "سید حسین الشهاب" به سنگاپور مهاجرت میکند. او که در قم درس خوانده بود به آنجا میرود تا شیعه را به آنها معرفی کند و بسیاری از سنگاپوریها و اندونزیاییها توسط او مسلمان و شیعه شدهاند.
از او و اسرول پرسیدم وقتی با یک غیرشیعی مواجه میشوید برای معرفی مذهب شیعه چه کتابی را به او معرفی میکنید؟ از کتابهایی نام بردند که بارها شنیدهام و بعضیهایشان سالهاست در میان کتابهای خودم خاک میخورند، اما هنوز نوبت خواندنشان نرسیده است! کتاب هایی مثل ثم اهتدیت، المراجعات، شبهای پیشاور و مناظره علمای بغداد.
اسرول علاقه زیادی به ایران نشان میداد. گفت تاکنون سه بار سریال مختارنامه را با زیرنویس انگلیسی دیده است و باز هم دوست دارد ببیند. و وقتی گفتم کارگردان مختارنامه در حال ساختن سریالی در مورد سلمان فارسی است به وجد آمد. پرسید: مجید مجیدی؟ و بعد خودش پاسخ داد: نه مجید مجیدی کارگردان فیلم محمد رسول الله است.
محمد یونس پرسید کی ایران را ترک کردهام؟ سوالش عجیب بود اما شرح سفرم را برایش گفتم. پرسید تا در ایران بودی ایران به اسرائیل حمله نکرد؟ چشمانم از حدقه بیرون زد! انتقام خون اسماعیل هنیه فلسطینی به این پیرمرد سنگاپوری چه ربطی داشت که هزاران کیلومتر دورتر از ما و آنها زندگی میکرد؟
گفتم هر روز اخبار را دنبال میکنم و هنوز اتفاقی نیفتاده. مگر شما هم منتظر حمله ایران هستید؟
گفت منتظرم که ببینم یهود لعنت الله علیه تمام شود! و ادامه داد: میدانم تنها ایران است که میتواند به اسرائیل درس عبرت بدهد نه دیگر کشورها. بقیه کشورهای و حتی کشورهای مسلمان از آمریکا میترسند. میترسند آمریکا پولهایشان را بلوکه کند و آن وقت است که به التماس بیفتند.
بعد هم با غرور ادامه داد: تنها امام خمینی بود که در سال ۱۹۷۹ وقتی آمریکا پولهای ایران را بلوکه کرد گفت: من از شما نمیترسم، من تنها از خدا میترسم.
روایت مسیر #کربلا
۳۱ مرداد
پانوشت:
نفر اول ایستاده از راست: محمد یونس
نفر اول ایستاده از چپ: اسرول
ادامه دارد...
احمدرضا روحانیسروستانی
eitaa.com/aras_sarv1990
سهشنبه | ۲۷ شهریور ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
سفرنوشت اربعین
قسمت بیستوسوم: letter 4 you
"اگر شما از یکی از کشورهای آمریکا و یا اروپا هستید به من بگویید؛ من برای شما یک نامه دارم."
نزدیک اذان صبح بود و مسیر تقریبا خلوت شده بود که با این تابلو مواجه شدم. از عبارت
letter 4 you میشد فهمید که مربوط به نامه آقا به جوانان اروپایی و آمریکایی است و ظاهرشان میگفت دختران دانشجوی ایرانی هستند. سلام کردم و درخواست کردم که از فعالیتهایشان بدانم اما در عین ناباوری جواب سر بالا شنیدم! چیزی در این مایهها که آقا برو مزاحم نشو!!!!
نمیدانم کنجکاوی بیش از حد ایرانیها کلافهشان کرده بود و یا ساعت ۳:۳۰ صبح حوصله توضیح دادن آن هم به یک ایرانی نداشتند.
گذشتم و رفتم و در همان حوالی به چند تابلو دیگر با همین شکل و اندازه و دست خط مواجه شدم. برخورد آنها هم دقیقاً همانگونه بود! حتی چیزی که میخواستند به مخاطبشان هدیه دهند را به من نشان هم ندادند! زحمتش تنها بیرون آوردن آن هدیه از پلاستیک بود!!!
نمیدانم که بودند و از کجا این مسئولیت را به عهده گرفته بودند، اما خاطره خوبی از خود در ذهن من - و احتمالا بسیاری دیگر - به جای نگذاشتند.
روایت مسیر #کربلا
۱ شهریور
ادامه دارد...
احمدرضا روحانیسروستانی
eitaa.com/aras_sarv1990
چهارشنبه | ۲۸ شهریور ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #وحدت_و_مقاومت
مربعهای صحن قدس
چند خانم بلوچ که طرح دوخت سوزندوزی روی لباسشان نقش بسته بود، از وسط سالن رد شدند. از وقتی که به خاطر دانشجویی زاهدان آمدم، با خیلی از آداب و رسوم مردم آشنا شدم؛ با آداب جدیدی برای خودم که هر کدام آنها از هویتی با اصالت شکل میگرفت. یکی از مهمترین آنها سوزندوزی بود که این طرحهای مربع مربعِ درون هم را وسط سالن همایش به یاد آوردم.
در این مدت خوب فهمیدم سوزندوزی با خون بانوان بلوچ آمیخته است. گواه این جمله، مادران بلوچ هستند که نسل به نسل به دختربچههای خود آن را میآموزند. لباس و پوشش رنگارنگ آنها را اکثراً یا خودشان برای خود میدوزند یا یکی از آشنایان برای آنها؛ پوششی با رنگهای روشن همراه با تنوع زیاد و در عین حال منظم و نقش کاری شده؛ نقشهایی که اکثراً از ذهن میآیند و بر دل پارچه مینشینند.
به سالن همایش که وارد میشوم اولین چیزی که خودنمایی میکند، بنر بزرگ بالای سالن ورودی هست. پرچم ایران از یک طرف و از طرف دیگر پرچم فلسطین در وسط به هم میرسند و لوگوی همایش را شکل میدهند.
اولین بخش از لوگوی همایش که بدون فکر کردن سریع به مفهوم طراحی آن میرسم، گنبد قدس است؛ گنبدی که انگار شده از آن مواردی که میتوانم از حفظ آن را نقاشی کنم. پایین گنبد طرحی است که متوجه آن نمیشوم. خیلی به مربع مربعها دقت میکنم.
همانجا وسط سالن ایستاده زل زدهام به بالا. یکی از کنارم رد میشود و به بغل دستیاش میگوید: «چه زیبا سوزندوزی را با قدس طراحی کردهاند!»
باز دقت میکنم و تازه متوجه مربع مربعهای سوزندوزی میشوم. طرح سوزندوزی درست پایین گنبد قدس قرار گرفته و به نظرم میرسد دور نیست آن روزی که صحن قدس را با سوزندوزیهای زنان بلوچ فرش کنیم.
امیررضا انتظاری
سهشنبه | ۲۷ شهریور ۱۴۰۳ | #سیستان_و_بلوچستان #زاهدان سالن همایش امام رضا
روایت سیستان و بلوچستان
@revayat_sb
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #وحدت_و_مقاومت
*مستقبل استمراری**
دیر رسیدم. از سکوت طولانی حاکم بر فضا معلوم بود دکتر، حسابی از دستم کفری شده. نشانگر سرعت ماشین انگار یک چیزی زده باشد کلا در آسمان بود، کمتر از 180تا برایش کسر شأن بود. سکوت وقتی شکست که یکی پشت تلفن گفت آقایان مولوی مستقبِل هنوز از میرجاوه راهی مرز نشدهاند، خب معلوم شد دیر نرسیدهایم. اطلاعی هم از آقایان مولوی مستقبَل نداشتیم. دوربینهای امنیتی اتاق رئیس پایانه لحظه ورودشان را ثبت کرد. یوسف الرحمن معمولا آدم آنلاینیست. هروقت تماس بگیری حتما جواب میگیری. شیراز خواهرزادهاش که پزشکی میخواند و پدرش مولانا عبدالرحمن. مولانا انوار الحق هم مثل همیشه اتو کشیده و خندهرو وارد سالن شد. در کنار انوار الحق سنی، یک روحانی شیعه کوچک اندام با تفکرات بلند وحدت وارد سالن شد. سرخی پوست سفیدش نشان میداد آن طرف مرز حسابی آفتاب خورده. ترکیب مهمانان پاکستانی کنفرانس وحدت کامل شد. من را یاد خاطرهای از مولانا عبدالرحمن انداخت. «تکفیری ها تهدید میکنند اگر دسته عزاداری امام حسین بیرون بیاید همه را میکشیم. عبدالرحمن مولوی و امام جماعت یکی از بزرگترین مراکز دینی کویته پاکستان طلبهها و پامنبریهایش را جمع میکند تمام مسیر را با سد انسانی راهرو باز میکنند تا عزاداران امام حسین در ظهر عاشورا بدون ترس تکفیریها عزاداری کنند. به قول اهل دلی، عزاداری برادران اهل سنت مقبولتر باد.»
علیرضا خسروی
سهشنبه | ۲۷ شهریور ۱۴۰۳ | #سیستان_و_بلوچستان مرز #میرجاوه
روایت سیستان و بلوچستان
@revayat_sb
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #وحدت_و_مقاومت
به جمهوری اسلامی ایران خوش آمدید
به ترتیب از چپ به راست مولوی طلحه، یک نفر محافظ، حجتالاسلام کریمی، مولوی محبی، یک نفر محافظ، من، شیراز همت، چند نفر محافظ، داخل ون تشریفات نشستهایم. چند خودرو دیگر جلوتر از ما حامل علمای پاکستان بود. شیراز همت کنار من نشسته بود، داییاش یوسف الرحمن و پدربزرگش مولانا عبدالرحمن در یک خودرو و مولانا انوار الحق به همراه حجتالاسلام اخلاقی در خودرو دیگری بودند. چند دقیقهای بود که از مرز راهی زاهدان شده بودیم. مولوی طلحه باب شوخی را باز کرد. رو به حاج آقا کریمی گفت: «چرا شما آخوندا میگید شهادت خوبه اما خودت شهید نمیشی.» مولوی محبی قضیه رو دست گرفت: «اصلا چرا خودت شهید نمیشی.» مولوی طلحه انگار برق گرفته باشدش: «من شهید بشم دو تا خونه بیسرپرست میشن.» دوهزاریام جا افتاد که جناب مولوی طلحه دو همسر دارد. سر شوخی که باز شد هرکس شروع کرد به دعای شهادت برای دیگری. حاج آقا کریمی میگفت خدایا طلحه رو شهید کن. مولوی طلحه میگفت خدایا منو بعد از کریمی شهید کن. در همین گیر و دار بودیم که نمیدانم از کجا یکهو یک تابلو منقش به تصویر شهید عبدالواحد ریگی و سجاد شهرکی دو شهید روحانی شیعه و سنی پیدا شد و سکوت را به جانمان انداخت. شوخی شوخی جدی شد. زمزمه دعای عاقبت بخیری و شهادت از میان لبها شنیده میشد. تابلو زرد خردلی خیلی قدیمی در کنار جاده دیده میشد که بزرگ نوشته بود به جمهوری اسلامی ایران خوش آمدید.
علیرضا خسروی
سهشنبه | ۲۷ شهریور ۱۴۰۳ | #سیستان_و_بلوچستان مرز #میرجاوه
روایت سیستان و بلوچستان
@revayat_sb
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا