راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #عملیات_انتقام
در میانه چادرهای غزه
چه عکسهایی گرفته عکاس غزه!
چقدر میشود داستانسرایی کرد...
در میانه چادرهای سرد، کفی خاکی، یک شب دیگر میگذشت... اما به یکباره همه چیز شعف شد... گرم و جمعمان، جمع شد...
همین جرقهای در میان روزهای متوالی تکراری، امید زنده شد... ارزشش را نداشت؟
محسن فائضی
@Thirdintifada
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
از آغاز نور بود
قسمت اول
از وعده صادق یک تا دو زمین بارها چرخیده بود و ورقها برگشته بود. سید رییسی و وزیرخارجه شهید شده بودند. اسماعیل هنیه را در تهران زده بودند و حالا هم سید عزیز و مجاهد مقاومت را زده بودند.
از این همه ناکامی متوالی کم آورده بودم و شهادت سیدحسن نصرالله حتی از شهادت حاج قاسم هم برایم گرانتر تمام شده بود. همهی هویت مقاومتم را از سیدحسن گرفته بودم که در جنگ ۳۳ روزه حوالی ۱۵ سالگیام با آن صلابت رجز میخواند.
لیست ترور اسراییل را نگاه میکردم و خط قرمزی که روی آن رخ کشیده بودند. همهی فرماندهان ارشد حزبالله لبنان را زده بودند. باور کرده بودم دنیا سر تا پایش لجن است و ما هم دیگر در این دنیا هضم شدهایم. اینکه نمیزدیم و حزبالله هم مداوم شهید میداد و خونشان با خون فرماندهان و نیروهای سپاه قدس عجین شده بود مرا به این باور رسانده بود که حکما دیگر چیزی در چنته نداریم که نمیزنیم. تحلیلهای در کمیننشستههای میز مذاکره هم مدام توی ذهنم رژه میرفت و گاهی به شک میافتادم که دیگر باید کوتاه بیایم و روی آرمانهایم را بپوشانم که این دوگانهها دقمرگم نکند.
دیروز عصر که خبر حملهی ایران در اخبار بینالمللی پخش شد و حتی مقصد را هم گفته بودند، دوباره سر برآوردم و به انتظار نشستم. جایی بحثمان بود با چند نفر که نوشتم: «اگه جنگ بشه، شما که تهش میرین جنگ. اینکه این همه بحث کردن نداره.» زندانی سیاسی ۱۴۰۱ بود. به قاعدهی احساس تکلیف میدانستم هر کسی که برای وطن احساس تکلیف کند تهش همراه میشود. همین لحظه همسر برادرم از پرند تماس گرفت که: «از اینجا زدن، همه مردم تو خیابوناند، از اونجا چه خبر؟» جواب دادم خبری نیست. توی گروه نوشتم: «زدن. بخدا زدن. از پرند زدن» و گوشی را رها کردم و رفتم روی پشتبام خانه. ده دقیقه منتظر ماندم خبری نشد و برگشتم. پایم به اتاق نرسیده، صدای غرش توی محل پیچید. بهدو برگشتم به سمت حیاط و با دمپاییهای لنگهبهلنگه رفتم توی کوچه. خانواده هم دویدند به سمت کوچه. همهی همسایهها بیرون ریخته بودند. نور آسمان را روشن کرده بود از چند جهت. اول خیال کردم اسراییل زده، وقتی دیدم نور به سمت آسمان بالا میرود مطمئن شدم ما زدهایم. بیاختیار دستهایم را بالا بردم و دست زدم. «وای! وای! یا خدا! یاخدا! ما زدیم.» برادرم داد زد: «الله اکبر!» همسایهها مرد و زن و بچههایشان تکبیر میگفتند و فیلم میگرفتند. دو سه تا از زنها و دخترهای همسایهها چشمشان ترسیده بود. دستهایم را بالاتر بردم و توی هوا کف میزدم که به سهم خودم این ترس را بریزم. هنوز نورها توی آسمان میرقصیدند. یکباره از سمت جنوب غرش عظیم و نور عظیم آسمان را به آن وسعت روشن کرد. صورتی و یاسی و مهتابی، وسیع و عظیم و ما در سایه این نور عظیم و غرش بودیم. زیر لب گفتم: «الله نورالسماوات و الارض... از آغاز نور بود.»
ادامه دارد...
رعنا مرادی
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
از آغاز نور بود
قسمت دوم
به خانه برگشتم و موج فجازی غریق در نور را بالا و پایین کردم، از ایران تا فلسطین اشغالی نه! در دل مردمی که امیدشان ناامید شده بود در همهی این دنیا.
وعدهی صادق یک در برابر این عملیات ترقهبازی بود. همهی موشکها از گنبد آهنین رد شده و به هدف خورده بودند. دورتادور مناطق مسکونی تلآویو نور بود، وسیع و عظیم.
تا سحر بیدار بودیم. همهمان، ما ایرانیها و گروههای مقاومتی که ما حمایت میکردیم تنها فریادرس مظلومان این دنیای لجن هضم شده در جنایت اسراییل و آمریکا بودیم. این عظیمترین وجه وجودی یک انسان شیعه بود که به انتظار منجی سر میکند. توی همان گروه همان هموطن نوشته بود: «امیدوارم مثل عملیات طوفان الاقصی کاممون تلخ نشه. ولی یه جور زدن دیگه نمیشه مسخره کرد.» تا نیمهشب برادرزادهها و خواهرزادههایم تماس میگرفتند و پیام میدادند که دیدی؟
تشویقشان کردم و با آب و تاب آنچه را دیده بودم، برایشان تعریف میکردم. بهشان گفتم: «فردا توی مدرسه اگر بچهها ترسیده بودن، دلشون رو گرم کنید. بهشون جرات بدین که ما قوی هستیم و ما تنها کشوری هستیم که جلوی اینا ایستادیم. حتی اگر جنگ هم بشه، باید باهاشون بجنگیم تا شرشون رو از دنیا کم کنیم.» تا یک ساعت بعد موشکها روی زمین بند نبودم، بالاخره قرآن را باز کردم تا آیه ۳۵ سوره نور را دوباره بخوانم و آرام بگیرم.
«خدا نور آسمانها و زمين است مَثَل نور او چون چراغدانى است كه در آن چراغى و آن چراغ در شيشهاى است. آن شيشه گويى اخترى درخشان است كه از درخت خجستهی زيتونى كه نه شرقى است و نه غربى، افروخته مىشود نزديك است روغنش هر چند بدان آتشى نرسيده باشد. روشنى بخشد، روشنى بر روى روشنى است. خدا هر كه را بخواهد با نور خويش هدايت مىكند و اين مثلها را خدا براى مردم مىزند و خدا به هر چيزى داناست.» این همهی چیزی بود که من در این شب دیده بودم.
رعنا مرادی
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
تجمعتراپی
قسمت اول
سید مهدی در ماشین را کوبید، بند دوربین را انداخت گردنش و گفت :«فکر کنم دیر رسیدیم. آخراشه.» به پرچمهای زرد دانشجوهای آن ور میدان ارم نگاه کردم :«تو فکرش نرو. با این چیزا دلمون خنک نمیشه.»
از خیابان که رد میشدیم به این یکی دو روز که میخ اخبار نشستهبودم فکر میکردم. به میخهای قبلی که با چکش اف٣۵ و پیجر و.. توی قلبم کردهبودند. به چراغهای خوابگاه مفتح که بالای تپه بود نگاه کردم. یاد اتاق ٨٢٠ افتادم و اولین میخ این جنگ. اولینی که سنم بهش قد میداد.
رسیدیم به سر در تازه دست و پا شده دانشگاه شیراز. بین سر در تا در اصلی جمعیتی ایستادهبود. خانمها یک طرف، آقایان یک طرف. دختری چادری لابهلای پرچمهای حزبالله و فلسطین، پشت تریبون معلوم بود:«این عزاداری باید ایستاده و سلاح به دست انجام شود.»
پیش خودم گفتم امثال ما همه چیز نابودی اسرائیل را دوست داریم الا پاشنه ورکشیدن و سلاح به دست گرفتنش. با حلوا حلوا کردن که دهان شیرین نمیشود.
«همراهتر با رهبرانمان فریاد میزنیم حزبالله زنده است.» مشت دانشجوها با شعار مرگ بر اسرائیل رفت بالا.
تک صدای «الموت لاسرائیل، النصر للاسلام» گوشم را تیز کرد. صاحبصدا چند متر جلوتر ایستادهبود. پیراهن مشکیاش را نشان کردم و رفتم جلو. دست گذاشتم روی شانهاش و گفتم سلام. برگشت که جواب بدهد موی فرفری، ته ریش پرفسوری و پوست سبزهاش پرتم کرد به سالهای دانشجوییام:
(شب امتحان بود. چشم در چشم صفحه آخر جزوه بودم که صدای گوشیم درآمد. کشیدمش روی جزوه. خبر را که خواندم محکم زدم به پیشانیم:«وای! حاج قاسم رو زدن.»
هم اتاقیم از زیر پتو گفت :«جون جدت بذار بخوابیم!»
چراغ را کور کردم و تا صبح توی اتاق ٨٢٠ بیدار نشستم پای اخبار. روز بعد وقتی میخواستم به دانشکده بروم پسر موفرفری با تهریش پرفسوری را که مشکی پوشیدهبود جلوی در دانشگاه دیدم. سال بالاییام بود؛ بعضی درسهایش افتاده بود با ما. مثل درس جزوهای که صفحه آخرش نخوانده ماند.)
ادامه دارد...
محمدجواد رحیمی
شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
حافظه، حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
تجمعتراپی
قسمت دوم
نگاهش را از من برید و به مجری تجمع دوخت. از ته حلقش پرسید:«کارشناسی با هم بودیم؟»
شانهبه شانهاش ایستادم. دوباره نگاهم کرد. خواستم بگویم:«آره» که مجری صدایش را بلندتر کرد:«این صدای همه جمعیت نیست، بلند بگو مرگ بر آمریکا.»
موفرفری انگار سوالی نپرسیدهباشد یا انگار برای یمنیها شعار دادن هم حضور قلب بخواهد رو به تریبون کرد و بلند مرگ فرستاد به آمریکا.
دودوتا چهارتایی کردم. دهانم باز شد که بپرسم:«الآن باید دکتری بخونی؟» که مستحبات شعار دادن را هم رعایت کرد و با مشت گره کرده مرگ بر اسرائیل گفت.
کظم سوال کردم و زل زدم به مجری. مجری از نفر بعدی دعوت کرد برود روی سن و بیانیه بسیج اساتید را بخواند. گوشم از این حرفا پر بود. از حلقه تجمع چند لایه رفتم عقب تر.
بعضیها از دور حواسشان به مراسم بود. بعضیها موقع رد شدن چشمشان روی جمعیت قفل میشد. هر قدم که برمیداشتند گردنشان بیشتر سمت تجمع میچرخید؛ ولی یکهو ریست میشدند. جلو را نگاه میکردند و میرفتند. بعضیها هم انگار فحش گذاشته بودی، سرشان برنمیگشت ببینند آن جوانی که پشت تریبون گلو پاره میکند چه دردی دارد. یا آن قاب عکسی که جلویش شمع روشن کردهاند کیست!؟ توی چهرهشان همان حرفی بود که هماتاقیام، شب قبل از امتحان از زیر پتو گفت.
به تریبون نزدیک شدم. به چشم خواهری نگاهم افتاد به صف اول خانمها. دختری مانتویی که عینک دودی روی موهایش بود و پاچه شلوارش مثل اعصاب این روزهای ما ریشریش، شعار مرگ بر آمریکا به دست روی سکو بتنی نشسته بود. نه مشتش را گره میکرد و نه جواب شعارها را میداد. برعکس دوست یمنیمان نه واجبات را رعایت میکرد نه مستحبات را. زل زده به تریبون و فقط گوش میداد. تا اینجا فقط دو واحدی «حضور قلب» را پاس کردهبود. اگر خبرنگار صدا و سیما بودم قطعا آن همه چادری و مانتوییهای دیگر را ول میکردم و میکروفن آبی رنگم را جلوی او میگرفتم!
تجمع با شعار حیدر حیدر ختم به خیر شد. بعد از آن فقط نوحه پخش شد و نوحه:«رجز بخوان رسیده وقت انتقام...» لابهلای نوحهها یکی هی پارازیت میانداخت:«ساعت ٨ و نیم هم دانشکده پزشکی تجمع هست. تشریف بیارید.» «چای هم هست. بفرمایید میل کنید.»
سید کمی آنورتر از میز چایی داشت از شمعهای کنار عکس سیدحسن عکس میگرفت. تا چشمش به من افتاد قد صاف کرد و گفت:«بریم؟»
موقع رفتن مثل کسی که جلسه اول تراپی، همه حرفش را زده، سبک شدهبودم. جای آن میخها کمتر درد میکرد. تازه با سیدمهدی شوخی هم میکردم. نیازی به جلسه بعدی تجمعتراپی نبود؛ اما سوار ماشین شدیم و گازش را گرفتیم سمت دانشکده پزشکی و تجمع بعدی! به هر حال موشک سوخت میخواهد. چه بپرد چه نپرد.
محمدجواد رحیمی
شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
حافظه، حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
خون سیّد رو زمین نموند
روبروی تلویزیون ایستاد. صدای اخبار را زیاد کرد. گوینده ضمن پخش موشک باران جزئیات خبر را پخش میکرد. لبخندی روی لبش آمد. دستی روی موهای سپیدش کشید. یا علی گفت... از جایش بلند شد. دکمههای پیراهن سیاهش را باز کرد. روبه تلویزون بلند صدا زد: عیال پیرهن سفیدمو بیزحمت بیار. عیال سرش را از نیم در آشپزخانه بیرون آورد گفت: حاجی حالت خوبه؟ مگه عزادار نبودی؟
- انا من المجرمین المنتقمون...
تا قبل از انتقام عزادار بودم الان دلشادم که سید خونش روی زمین نموند...
نیلوفر شجاعیراد
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #بوشهر #برازجان
حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر
@artboushehr
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
کاشان هم بله!
از ظهر تو خبرگزاریهای خارجی زمزمه حمله ایران میآمد. چند روزی بود که همین تیترها را تکرار میکردند. ولی از آنجایی که جبهه خودی هنوز نم پس نمیداد بهایی به خبرهای خارجکی ندادم و رفتم سر کارم.
حوالی هشت شب صدای گوروپ کلفتی تمرکزم را از ادامه تایپ کردن ربود.
در عرض سه ثانیه، صدای بعدی را شنیدم. شستم خبردار شد که نکنه خبرائیه! همان آن انگار یکی زد پس کلهام که برو ایتا؛ برو ایتا.
به نوای پس کله پاسخ دادم و رفتم سراغ ایتا. تا اولین کانال را دیدم که نوشته آغاز عملیات، مطمئن شدم و فقط دویدم.
به سرعتِ بالاسریهایم که نه؛ ولی بیست و هشت تا پله را از طبقه پائین خانه تا بالا پشت بام نفهمیدم چطوری، اما پلهها را دو تا یکی کردم تا زودتر تمام شود.
سر به هوا توی آسمان دنبالش میگشتم. تا به سمت شرق آسمان چرخیدم، دیدمش. آنقدر درخشان از بالای سرم داشت رد میشد هر که نمیدانست، با خودش میگفت: انگار آسمان سوراخ شده و از کهکشان راه شیری، ستاره دنبالهدار سرزندهایی هوس سلام و علیک با زمینِ ایران را کرده. وای که چه دیدنی بود. چشم ازش بر نداشتم تا برود توی جوّ.
همان موقع چهره بروبچههای فلسطین، لبنانیهای عزادار، شهید سیدحسن نصرالله، شهید هنیئه همه و همه آمدند و نشستند در پس زمینه موشک درخشانی که داشت از بالای سرم رد میشد. زبانم میخواست هر چه ذکر و سلام و صلوات بهش آمده را بفرستد ولی مگر میشد؟ خنده و گریه دست به دست هم دادند و از بالای بام خانه داد زدم: مامان داریم میزنیمشان.
به سمت تلویزیون رفتم. شبکه خبر چه خبر که نبود! زلزله خبری راه انداخته بود. آن هم زنده از دل تلاویو، حیفا و قدس شریف. وای مگر میشود حمله موشکی را متوجه بشوی و بفهمی خودِ کاشان هم بله. آمده به لیست شهرهای دارای پایگاه پرتابه.
با ریاضی چندان میانه خوبی ندارم. ولی جور در نمیآمد. از همه عجیبتر این بود که زنده داشتم رقص نورافشانیهای دسته جمعی را در آسمان زمینهای اشغالی میدیدم. تازه دوزاریام افتاد که "جنگال" هم آمده وسط.
گفتم به به! چه چینش تمیزی. چه غافلگیری بینظیری! دنیا انگشت به دهان ماند.
برادرهای سپاهی کار خیلیها را راحت کردند تا گریزی به سانسور و دروغ پراکنی نزنند. حتی آنهایی که هنوز به خودباوری نرسیدهاند باشد که به ایمانشان افزوده شود.
ملیحه خانی
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
شب تماشایی
نَصرُ مِنَ الله و فَتحٌ قرِيب...
آسمان روز حال و هوایش تعریفی نداشت. بیرمق و بس کسلکننده بود همین وضع ادامه داشت تا حوالی ساعت ۱۹:۴۰ دقیقه که بیهوا دلم بد جور هوای خلوت کردن در همچین شب پائیزی با خودم را کرد. عزمم را جزم کردم، لباس پوشیدم و از خانه زدم بیرون، آسمان غرق سکوت، گاهی هم یک نسیم خنک دستی به لای موهایم میکشید و نوازشی میکرد.
دستم را در جیب شلوار پارچهایم فرو بردم و گوشی ام را بیرون آوردم که مطابق روال همیشه میان راه حین پیادهروی گروهها و کانالهایی که عضو هستم را چکی کرده باشم. شمرده شمرده قدم بر میداشتم و همین جور به نمایشگر تلفن و گاهی هم زیر چشمی به انتهای کوچهمان نگاهی میکردم در همین حس و حال یکدفعه صدایی مهیب، غرشکنان آسمان را فرا گرفت چنان صدایش بلند و رسا بود که توجهام را از نمایشگر گوشی دزدید و به خود جلب کرد. اولش فکر کردم که باران میخواهد بزند. کمی با خودم کلنجار رفتم که چرا لباس خوبی نپوشیدم و... اما بعد که به دقت و بیشتر به پرده سیاه آسمان نگاهم را دوختم ردهایی از نور و برق را میدیدم.
از من توجه و از آسمان نمایش
چیزی در هوا انگار میچرخید و آتش پرت میکرد و میرفت تعجب برم داشت! موشک است واقعا، خواب نمیبینم اما نه موشک پشت موشک پرتاب میشد، اینجاست که حس رجز خوانی گل میکند: آری ما لشکر عشقیم ما از نسل حاج قاسم و صیادها هستیم ثانیهای نگذشت که ندای «الله اکبر» همسایگان و ساکنین در کوچه برخاست. چنان شور و هلهلهای رقم خورده که کوچهای که در آن همیشه سکوت حرف اول را میزند طلسماش شکست به یکباره پیر و جوان، مرد و زن و بچه با هر سنی که بخواهی در کوچه به نظاره ایستاده و قامت راست کرده بودند. جوری بود که یکی از شوق و شور میگفت، دیگری از نابودی و جنگ، یکی میترسید و دیگری دلداری و انرژی مثبت میداد. اما من را نگو که همان نقطه اواسط کوچه سر جایم میخ کوب شده بودم انگار، روی لبهایم خنده گل کرده بود اما در گلو و قفسه سینه داغ و غصه این که جای شهیدان مقاومتمان واقعا برای دیدن این صحنه چه بد خالیست حس میشد. شب ۱۰ مهر ۱۴۰۳ عجب دیدنی و تماشایی بود چنان که در تاریخ میتوان نوشت و آن را برای همگان روایت کرد. بیدرنگ سریع رفتم باز در لابهلای کانال و گروههای پیامرسانی و به دنبال آمار و منتظر این بودم که تلفات و آسیبهایش چه میتواند باشد. اما فراموش نکردم دقیقهی این جمله معروف ما بچه انقلابیها «بـا آل عَـلی هَـر کـه در اُفـتاد ، وَر افـتاد».
امیرحسین کوهنورد
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
سید خندید
از راه که رسید دکمههای لباس سفیدش را باز کرد و به سبد رخت چرکها انداخت. تابی به موهای آبشاریاش داد، مثل همیشه پرسید: «از غذا چیزی برام باقی مونده، امروز بخش خیلی شلوغ بود، نمیدونم چرا مریض که حالش خوبه مرخصش نمیکنن؟»
پدرش کنترل تلویزیون را در دستش گرفته بود، میدانستم الان میخواهد روی کانال شبکه نمایش مانور بدهد. اما دیدن فیلم هم دلِ خوش میخواهد ولی هنوز نوار مشکی که مدام در گوشه تلویزیون ظاهر بود، لحظهای غم بزرگ رفتن سید مقاومت را که در دلم خانه کرده بود و پاک شدنی نبود را از یادم نمیبرد. چطور ممکن بود!؟ چرا سید بییاور ماند؟ چرا به کمکش نشتافتیم؟ انگار فشارم بالا رفته که دارم ضربان قلبم را حس میکنم!
بعد از شستن دستهایش کنار سفره نشست گفت: «دروغ میگن برای کمک به لبنان ثبت نام میکنن، بخدا دارم دق میکنم، ماها که کاری از دستمون بر میاد بریم حداقل به زخمیها کمک کنیم.»
پدرش کنترل را کنار سفره گذاشت، بالشت را از زیر دستهای ستون شده سرش بیرون کشید: «دخترجان وقتی جواب ترور اسماعیل هنیه رو ندادیم ضعیف شدیم. ما خودمون دشمنو پر رو کردیم که زد سیدحسن نصرالله رو شهید کرد، معلوم نیست تا کی باید تحمل کنیم.»
هنوز دستهایش خیس بود که جعبه دستمال را به طرف خودش کشید و دستمال را بیرون کشید، موبایلش را برداشت و چند صحنه از نحوه شهادت بچههای لبنانی را نشانم داد. انگار دلم را آتش بزنند سوخت. کسی نوزادی را در دست گرفته بود که هنوز بند نافش آویزان بود و شهید شده بود، چند بار قاتلانش را لعن کردم ولی مگر آرام میشدم که یکباره دخترم از سر سفره بلند شد و فریاد کشید:
- حمله موشکی سپاه به اسرائیل شروع شد.
- دختر جان به فضای مجازی مجازی اعتماد نکن، دروغ زیاد میگن.
- نه یادته گفتم این کانال اخبارش درسته مثل شب قبل از اعلام شهادت حسن نصرالله گفت شهید شده باور نکردی. حتما خبری هست!
انگار در جستجوی خبر واقعی بودن مثل تشنگی به جانم چنگ انداخت، همه دقیق شده بودیم تا ببینیم چه شده. کنترل در دست حاج آقا بود و با ولع دکمههای آن را فشار میداد تا به شبکه خبر برسد. انگار تلویزیون رنگیتر از همیشه شده باشد در زیرنویس صفحه تلویزیون نوشته شده بود بزودی اطلاعیه مهمی از سوی سپاه منتشر خواهد شد.
شادی مثل خون در رگهایم جاری شد پس خبری هست، خبری که با نمایش فیلم شلیک موشکها همراه بود...
در حالی که اشک در کاسه چشمم میچرخید، شوق در دلم غلیان داشت. صدای الله اکبر مردم یاد شب گهای الله اکبر انقلاب را در لایههای ذهنم زنده کرد.
انگار شهیدان اقتدارمان صف کشیده بودند و لبخند میزدند، سید مقاومت هم میخندید.
تا چشم از تلویزیون برداشتم دخترم و پدرش رفته بودند تا دوباره دور دور کنند.
عفت نیستانی
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
شرمندگی روایت محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا به لبنان
📌 #لبنان
شرمندگی
ربع ساعت قبل، سیدحسین داشت برایمان میگفت که به ایران اعتماد دارد و اگر ایران جواب نمیدهد حتما مصلحتی هست و مطمئن است که سیدالقائد و سیدحسن بهتر از ما میدانند شرایط منطقه چگونه است. هنوز در کف اعتمادش به ایران بودم که بهمان اطلاع داد ایران حمله صاروخیه (موشکی) را شروع کرده. باور نکردم. فکر کردم حمله موشکی حزبالله شدید بوده یا از موشکهای جدیدی استفاده کرده و اینها خیال کردهاند ایران حمله کرده. حتی وقتی سیدحسین حین رانندگی صفحهٔ گوشیاش را سمتمان گرفت و کلمه «صواریخ الایرانی» را نشانمان داد باز هم مطمئن نشدم. به یک صفحهٔ واتساپ استناد میکرد و خبرهای واتساپ را فقط شوهرعمهها برای بقیه میفرستند.
به بهانهٔ خرید رصید (سیمکارت) ازش خواستم نیسان دوکابینهٔ مشکیاش را جایی نگه دارد و پا پشت کفشهایم انداختم و دویدم سمت مغازهٔ موبایلفروشی. تلویزیون داشت بهصورت زنده برخورد موشکها را نشان میداد و من دنبال کلمه ایران توی صفحه میگشتم. مرد جوان فروشنده وقتی روی پاسپورتمان کلمه ایران را دید، با چشم برقزده کانالها را برایمان عوض کرد و من تا سومین یا چهارمین کانال که العربیه بود و موضعگیریهای ضدایرانیاش را بهخاطر داشتم را ندیدم، مطمئن نشدم که ایران حملهاش را آغاز کرده. از آن به بعد مثل بچهها با برخورد هر موشک بالا و پایین میپریدم و مشتهایم را بالا میآوردم.
راستش را بخواهید وقتی گذرنامهمان مهر ورود به لبنان خورد، علاوهبر خوشحالی شرمنده هم بودم. از این بابت که برای انتقام ترور هنیه، آنقدر لفتش دادیم که نوبت به سیدحسن رسید و ما هنوز جوابی برای هیچکدام نداده بودیم.
این را امروز راننده سنی تویوتای قراضهای که قرار بود ما را به وزارت اعلام لبنان برساند، هم به رویمان آورد. گفت: حمله ایران «زین ولکن قلیل.» (خوب بود ولی کم)
میگفت: «ایران باید مستمر بزند، طوریکه اسراییل جرئت حمله مجدد نداشته باشد.» از شهادت سید عمیقا ناراحت بود و میگفت: «ایران تأخرت» و اگر ایران تاخیر نداشت الان آن مرد «مدبر» پیش ما بود.
هرچه برایش توضیح میدادیم که ایران پشتیبان محور مقاومت است و موشکهایی که از یمن و لبنان و سوریه و عراق شلیک میشود هم از ایران است افاقه نکرد. میگفت «هذا حرب بالنیابه و لیست شریفه»
حتی وقتی به رویش آوردیم که در اینمدت سران کشورهای عربی و حتی ارتش لبنان هم کاری نکردهاند، جوری حقبهجانب جوابمان را داد که انگار در کل جهان اسلام از کسی جز ایران انتظار ورود به جنگ ندارد: «ارتش ما نیروی هوایی ندارد. ولی شما هشتاد میلیونید چرا اسراییل شش میلیونی را با موشکهایتان نمیزنید؟»
این تقریبا تنها موضع نسبتا انتقادی این روزهای مردمی بود که سر بحث را باهاشان باز کردم وگرنه همان شب ورود به لبنان تا سیدحسین به رفقایش معرفیام کرد که ایرانی هستم، باسرعت آمدند سمتم و در آغوش کشیدم و سرم را بوسیدند و ما رایگان رساندنمان به محل اسکان.
توی راه هم برایم از فضاسازی روزهای قبل رسانهها گفتند که ایران سیدحسن را فروخته و در همین چندساعت بعد از حمله ایران جُکی در جوابشان ساخته شده که «آمریکا، اسراییل را فروخته.»
روی گوشی موبایلش فیلم خندهٔ سردار حاجیزاده را نشانم داد که بین مردم لبنان تِرِند شده. در این دو روز ابراز علاقههای دیگری را هم دیدم، مثل آن مرد میانسال شلوارکپوش لبنانی که تا جواب «نَعم» از سوال «ایرانی؟»اش گرفت، انگشتان دست راستش را مثل پرتاب و به هدف خوردن موشک حرکت داد و بلافاصله گفت: «ایرانی علی راسی»
خوشحالکنندهترین و در عین حالم پُربغضترین جواب را ولی پسر جوان عضو حزبالله بهمان داد که دیشب با موتور پاکشتیاش در محلهٔ ضاحیه میگشت، گفت: «شهادت سیدحسن کمرمان را شکست ولی حمله ایران باعث شد کمر راست کنیم.»
احساس عجیبی بود. اشک با احساس متضاد غم و شادی توی چشمم پِر خورد.
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/ravayat_nameh
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا | اینستا