📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش چهلوهفتم
بعد از اینکه کاروان شهدا به فلکه بسیج رسید، موج جمعیت آنقدر زیاد بود که نتوانستیم با جمعیت همراه شویم. به ناچار در پمب بنزینی که در آن نزدیکی بود، دقایقی نشستیم. هر لحظه بر ازدحام جمعیت افزوده می شد، تصمیم گرفتیم به عقب برگردیم.
به سختی از لابه لای جمعیت رد شدیم و خودمان را به مترو رساندیم.
جمعیت زیادی در مترو حاضر و منتظر بود.
در لابهلای جمعیت، خودم را کشان کشان به ردیف جلو رساندم. خانم باوقاری بود، پرسیدم: «از کجا اومدین؟»
گفت: «از حاشیه شهر مشهد هستیم. دیدیم جمعیت خیلی زیادی اومده، برگشتیم تا افرادی که از شهرهای دیگه آومدن راحترتر برن حرم، ما بعدا که خلوت شد میایم حرم و میتونیم بریم سر مزار شهید...»
ادامه دارد...
زهرا حقپناه | از #بجنورد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۲۶ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
یک تکه نامه
تهران بودیم، گردهمایی روز بسیج بود. گفتند: «آقای رئیسی هم میخواهد بیاید. وقتی این طرف و آن طرفم را نگاه کردم، دیدم همه دارند نامه مینویسند. من هم پیش خودم گفتم: «کاش من هم نامه بنویسم. اما توی دلم گفتم این همه آدم دارند نامه مینویسند کی نامهی تو را میخواند. اصلاً نامههای اینها را هم کسی نمیخواند. اما تب و تاب بقیه را که دیدم، گفتم: «نوشتنش که ضرری ندارد. آمدم نامه بنویسم، نه خودکار داشتم، نه کاغذ. با دست به نفر جلویی زدم گفتم اگر نامهات را نوشتی، میشود خودکارت را چند دقیقه به من قرض بدهی؟ خودکار را که گرفتم، کاغذ نداشتم. از نفر بغل دستیام خواستم که برگ کاغذی به من بدهد. از دفترچه کوچک سیمیاش کاغذی جدا کرد. بهم داد. زیر دستی که نداشتم با خط بد و در هوا خودکار را گرداندم.
مشکل بابا را نوشتم و شماره خودم و بابا را زیرش نوشتم و به آقایی که داشت تند تند بین جمعیت میگذشت و نامهها را جمع میکرد، رساندم.
مردی که نامهها را جمع میکرد، حجم زیادی نامه را توی دستش گرفته بود. پیش خودم گفتم: «بین این همه نامه کی کاغذ کوچک و بد خط تو رو میخونه». گردهمایی تمام شد و از تهران برگشتیم خانه. حدود یک هفته گذشته بود که تلفنم زنگ خورد و گفت: «خانم بهمنی؟». گفتم: «بله خودم هستم».
گفت: «نامهای که برای رئیس جمهور نوشته بودید، پیگیری شده است».
از استانداری به زودی با شما تماس گرفته میشود. تلفن که قطع شد، باورم نمیشد آن تکه کاغذ را خوانده باشند و پیگیریاش کرده باشند، جوری که از استانداری با من تماس بگیرند.
آن وقت فهمیدم که واقعاً فرق میکند، کی رئیس جمهور باشد.
تصویرگر: زهرا عرب
بهمنی
دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | #بوشهر
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت قم
بخش پنجاهوسوم
در معبد چشمان زبیده خاتون اشک حلقه زده بود. با بغضی گلوگیر و زبان در هم آمیخته هندی-ایرانی گفت: «باورم نمیشه ایشون شهید شده باشه و الان در بین ما نباشن.»
لبانش از شدت محو کردن اشکهایش میلرزید.
یک لحظه مکث کرد و با تحکّم گفت: «چی فکر کردن؟ اگر حاج قاسم و حاج ابراهیم شهید شدن و دو بار یتیم شدیم، یعنی تمام؟ نه.
هزار حاج قاسم و هزار حاج ابراهیم میاد.
من دیگه قصد ندارم برگردم هندوستان.
سه تا پسرام فدای اسلام. فدای کشور اسلامی. فدای حاج قاسمها و حاج ابراهیمها.»
ادامه دارد...
هدی بهروزی | از #کاشان
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش چهلوهشتم
این حجم از جمعیت را، مشهد چرا، اما چشمان من تا به حال به خود ندیده بود. پای کسی روی زمین بند نمیشد. وسط جذر و مد افقی جمعیت، گاهی جلوی ماشین حمل شهدا بودیم و گاهی دورتر. سربازهایی که قرار بود دور تا دور ماشین حلقه بزنند، میان جمعیت پخش و پلا شده بودند. هر کاری کنید، زور میلیونی میچربد به زور چند ده نفری. وسط آن فشار همه جانبه، پیدا کردن سوژهای برای نوشتن سخت بود. یک بار چادرم زیر پای کسی کش میآمد و بار دیگر، آرنج مبارک عزیزی نصیب پهلویم میشد. بهترین جا برای رصد سوژهها بالای ماشین حمل شهدا بود که آن هم از آن از ما بهتران بود. آرام آرام خودم را به کنار جدول رساندم. از پشت سرم که مطمئن شدم، روی آن ایستادم. کمی خودم را جا به جا کردم و به درختی تکیه زدم. به سرم زده بود این صحنهها را از نگاه یک روشن دل ثبت کنم. نفس عمیقی کشیدم و چشمهایم را بستم. بوی اسپند و گلاب وارد ریهام شد. صدای گریه و زاری خانمهایی که کنارم روی جدول نشسته بودند، نزدیکترین صدای محدودهی شنیداری ام بود. چشمانم را محکمتر بستم تا بیشتر تمرکز کنم. زیر لب چیزهایی میگفتند که واضح شنیده نمیشد. صدای زنی از پشت سر تمرکزم را بهم زد.
- بمیرم برای مادرت سید.
سوز صدایش را تحمل نکردم. یاد مادرم افتادم. مادرم طاقت شهید شدنم را هم ندارد چه برسد به مرگ طبیعی. هر بار به شوخی به او میگویم هر وقت شهید شدم فلان کار را بکنید و بهمان کار را نکنید، خودش را به نشنیدن میزند. همین جملات سادهی بی اساس من را هم باور میکند.
سید؟! چرا به فکر مادرت نبودی مرد؟!
قبل از آمدنت، پیرزن توی صحن گوهرشاد، جلوی جهرمی را گرفته بود و از او گلایه میکرد. میگفت چرا پسرم را تنها گذاشتید. جهرمی چه باید میگفت؟!
بینوا بغض کرد و گفت حق دارید.
دستی به زیر چشمهای خیسم کشیدم و دیدن را به ندیدن ترجیح دادم. قانون پایستگی جمعیت کاملا منتفی بود. جمعیت از بین نمیرفت، فقط از حالتی زیاد به حالتی زیادتر تبدیل میشد. تصاویر تشیيع جنازهی بهشتی جلوی چشمم بود. انگار ماشین زمان کمی گَردِ به روز شدن پاشیده بود روی سر مردم و آنها را پرت کرده بود وسط تیر سال ۶۰. سر و رویشان به روز شده بود اما، باورشان تکان نخورده بود.
نگاهم بی هوا خورد به تصویر شهید امیرعبداللهیان. او را باید کجای دلم میگذاشتم؟! هر چه بیشتر نگاهش میکردم، بیشتر میسوختم. نه از شهادتش، بلکه از نگرانی برای نبودن آدمی شبیهاش. سالها سوزنبان یک ملت بود تا مبادا قطار روی ریل جهانی متوقف شود. تجربه، سالها زمان میبرد تا در افکار و رفتار آدمی رخنه کند. میترسم ناپختگی یک عده، پیچ ریلها را شل کند. هر چه زل میزدم توی چشمش باورم نمیشد. من هم عقلم پاره سنگ برمیدارد، نه؟
این قطار سالهاست پیچ ریلهایش شل میشود، لق میزند، گاهی هم میافتد، اما هنوز برای رسیدن به قله، ترسی از سراشیبی و سرازیری ندارد.
ادامه دارد...
معصومهسادات زرگر | از #سمنان
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش چهلونهم
به سختی خودم را به جمعیت حاضر در مسیر مراسم تشییع شهدا رساندم.
آرام و قرار نداشتم، کمی که جلوتر رفتم، جوانی رشید را میبینیم که مقوا نوشتهای در دستانش است؛ توجهام را جلب کرد، جلوتر رفتم تا چشمانم یاری کند که نوشته پلاکارد را بخوانم.
با خط خوش نوشته بود:
«ماهم صبح با خبر شدیم!
اما نه صبح جمعه!
آسمانی شدنت مبارک
بر خادم به مردم، رحمت الهی
بر خائن به مردم، لعنت الهی»
ادامه دارد...
سیده فاطمه دامنجان | ۱۲ ساله از #بجنورد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۷:۰۰ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش شصتم
- آمدهام به دیدن رئیس جمهور عزیزم،
در آخرین سفر استانیاش،
حالا بعد از این سفر راحت خواهد خوابید!
او مدتهاست که خواب راحت نداشته،
و سخت کار کرده است،
من جزء کسایی هستم که حسرت به دل موندم،
اون قدر جمعیت زیاده که من برای دیدنش هم باید بایستم اما...
اشکش جاری شد و به جمعیت در حال تکاپو با حسرت و اندوه چشم دوخته بود...
اما پیامی که در دست داشت،
و دل سوختهاش،
قطعا او را در نگاه پر مهر سیدالشهدای خدمت قرار خواهد داد.
ادامه دارد...
رفعت حسنی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۳۰ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
رقیبان.mp3
5.26M
📌 #رئیسجمهور_مردم
📌 #شهید_جمهور
رقیبان
توی تب کرونا داشتم میسوختم اما مگر میشد از مناظره چشم پوشید، یکی از این چند نفر قرار بود بشود رئیسجمهور آینده مملکت. شاعر راست گفته که «تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد». پهن شدم جلوی تلویزیون. به جز دونفر که یکیشان دکتر رئیسی بود و سواد حوزوی داشت انگار بقیه تا حالا اصلا اسم فن مناظره به گوششان نخورده بود.
✍🏻 طیبه فرید | #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش شصتویکم
یک دانشآموز دختر بسیجی که به همراه تعدادی از همکلاسیهایش در مراسم تشییع حضور داشت میگفت: «آقای رئیسی نماینده مردم بیرجند در مجلس خبرگان بود و این حق مردم استان بود که برای آخرین بار با نمایندهشان وداع کنند و یک بار دیگر ارادت و علاقه خودشان نسبت به ایشان را به کل دنیا نشان دهند.
آقای رئیسی همیشه به مردم ما لطف داشتند و حتی به سربیشه در آخرین نقطه صفر مرزی هم سفر کرده بود. قبل از ایشان چه در انقلاب و قبل از انقلاب هیچ مسئولی به آنجا سفر نکرده بود.»
ادامه دارد...
سید روحالله طباطبایی | از #یزد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۳۵ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا