eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
328 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 روایت تهران بخش سی‌ام و تمام همه دوشادوش هم ایستاده‌ایم. بی فاصله از هم. یکی سرش را تکان میدهد. پیرزن چادرش را روی صورتش کشیده و زار زار گریه می کند. کنارم دو تا دختر بچه با پدر و مادرشان هستند. یکی شان قلم دوش پدرش هست که ببیند ماشین حمل پیکر کی می رسد، یکی شان روی زمین کنار مادرش نشسته است. یک ماشین آرام آرام میاید. ماشین پیکر شهید سید مهدی موسوی هست. تعجب می‌کنم. چقدر زودتر از بقیه ماشین ها می آید. محافظ تا لحظه خاکسپاری محافظ است. پشت کابین کامیون را با داربست چارچوب درست کرده اند. روی چارچوب را با تور استرار پوشانده اند. کامیون که از جلویم عبور می کند پشت کامیون را می بینم که چند خانم چادرهایشان را روی سرشان کشیده اند و صورت به پیکر شهیدشان گذاشته اند. مردم پشت سر ماشین اول راه میفتند. جمعیت همچنان در هم فشرده است. ماشین که راه می رود موج های جمعیت آرام آرام راه میفتد. ماشین محافظ به میدان انقلاب رسیده است. سید مهدی دست از سید ابراهیم برنمی‌دارد. ماشین سید مهدی در میدان انقلاب ایستاده است. نگاه ها به سمت سردر دانشگاه تهران هست. چقدر این سردر به خودش تشییع جنازه دیده. زمان نمی‌گذرد. انتظار به سر نمیرسد. این بار مردم به سوی تو آمده‌اند سید. آمده‌اند بازدیدهایت را پس بدهند. نمی‌دانم این همه بازدیدی که تو رفتی را یک بار بازدید پس‌دادن رواست؟ کَمِ ما را بپذیر. پایان. صادق مراسلی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خادم تشییع جمعیت، زیاد بود و آفتاب، داغ. یکی‌شان با برگه‌ی توی دستش مردم را باد میزد و آن یکی با بطری آب، آبپاش درست کرده بود برای خنک کردن جمعیت. شده بودند خادمان ساده‌ی تشییع. چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
4.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 آمبولانس - وقتی شنیدیم هلیکوپتر رئیس‌جمهور کنار بیمارستان می‌شینه به اتفاق همه کادر بیمارستان با سرعت یک نامه تنظیم کردیم تا یک آمبولانس درخواست کنیم و مشکل انتقال بیمار از گلیداغ به مراوه حل بشه. امید کمی داشتیم ولی بعد از گذشت یک روز از سفر به مراوه، ناباورانه یک دستگاه آمبولانس هدیه داده شد و مشکلات عظیمی از ما حل شد. بعد از اون امیدواری، چند وقتی پیگیر یک دستگاه سی‌تی اسکن بودیم، حس می‌کردیم یکی‌یکی مشکلات داره حل می‌شه که خبر سانحه رو شنیدیم. مکثی کرد؛ - تو بیمارستان که خبر رو شنیدیم حیران بودیم، نه من، نه مردم مراوه باور نمی‌کردیم. هنوز هم باور نداریم. پرچم‌های سیاه توی شهر دلم رو آشوب می‌کنه، اما هنوز باور ندارم. ما رئیس‌جمهور نه، دلسوز مردم رو از دست دادیم! مصاحبه با آقای کمال، کادر بیمارستان مراوه تپه زهرا سالاری | از چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 آخرین امضا پوتین پاره پوره اما واکس‌خورده‌ام را از پا کندم. کلید انداختم و رفتم تو. لم دادم به متکا. جوراب و گِتر‌هایم را درآوردم. آخیشی گفتم و برگه‌‌های تسویه‌ را از پوشه‌ی دکمه‌ایِ قرمز رنگم کشیدم بیرون. فقط پنج امضای دیگر مانده‌‌بود تا لباس خاکی پیکسل پیکسلی خدمت را برای همیشه آویزان کنم. گوشی‌ام را برداشتم تا از برگه‌ تسویه عکس یادگاری بگیرم. پیام یکی از دوستان آمد بالای صفحه‌: «جدی جدی از رییسی خبری نیست. دعا کنید» «رییسی» را توی گوگل سرچ کردم. جایی که هلی‌کوپترش گم شده‌ بود داد می‌زد حاج آقا زودتر از من آخرین امضای پایان خدمتش را گرفته. به رئیسی رای داده‌بودم؛ اما نه آن رأی‌ای که برایش رگ گردن بگذارم. برای همین خودم را زدم به بیخیالی. نمی‌خواستم گند بزنم به خوشی آخر خدمتی، بگذریم که چند ثانیه یک بار خبرگزاری‌ها را چک می‌کردم و تا به خودم آمدم آن قدر جای کشِ گِترم را خارانده‌ بودم که رد سرخ ناخن‌هایم روی پایم مانده‌ بود. روز بعد راه افتادم سمت پادگان. رادیو آوا رفته‌ بود روی موج غم ‌و غصه. بیل‌بیلک صدا را پیچاندم: «امروز روز رهاییه! فقط به امضاهای مونده فکر کن. به رقص خودکار روی برگه ترخیصیت!» اما ذهنم فقط احتمال‌ می‌بافت: اگر اینطوری شده‌ بود الآن رئیسی زنده بود. اگر آن طوری شده‌ بود... تب و لرز روحی گرفته‌ بودم. هم خوشحال بودم از رهایی و هم ناراحت از...! اصلا من از چه ناراحت بودم؟ از شهادت رئیسی یا شهادت رئیس جمهور! شخصیت حقیقی‌اش برایم مهم بود یا حقوقی؟ از در دژبانی رد شدم و رفتم سر یگان. نقل مجلس کادری‌ها هم شده بود رئیسی: «من می‌خوام بدونم تو این آب و هوا کی رئیس‌جمهور مملکت رو می‌پرونه؟» - وقتی خبر دار شدم، خانومم با کمک بچه‌ها کف سالن خوابوندم. داشتم خفه می‌شدم! صورتم شده بود عین لبو. - می‌دونی از چی می‌سوزم؟ مفت رفت! مفت ... - مفت و گرونش چه فرقی می‌کنه؟ چرا اینقدر ما ایرانی‌ها احساسی هستیم؟ چه کار کرد برای ما این خدابیامرز؟ یکی‌شان که رسته‌‌ی تانک و زرهی روی یقه‌ها‌یش دوخته شده ‎بود و ابتدای طوفان‌الاقصی برای جنگ با اسراییل داوطلب شده بود، گفت: «همین که خودش و امیرعبدالهیان با اسرائیلیا درمیوفتادن برای من یکی کافی بود!» - یک میلیون خونه در سال که قولش رو داده بود چی؟ - چون نساخته ناراحت نشیم از شهادتش؟ سلامی کردم تا بفهمند من آمده‌ام سر خدمت و بعد پوشه‌ دکمه‌ایم را برداشتم و رفتم سراغ باقی امضاها. همه امضاها را گرفتم. جز آخری. وقت اداری تمام شده بود و بدبختانه یک روز دیگر باید از دژبانی رد می‌شدم تا نفر آخر هم با نوک خودکارش روی برگ تسویه‌ام خط‌خطی کند. برگشتم یگان خودم. یکی از سربازها گفت: «برگ تسویه رو تو دستت می‌بینم، اما هر چی دقت می‌کنم خبری از شیرینی نیست. رسم این جا رو که یادت نرفته؟» به شوخی گفتم: «لباسات خیلی نوتر از چیزیه که بخوای حرف از رسم و رسوم بزنی آشخور! وقتی پوتینت مثل من پاره شد سهمیه حرف زدنت هم میاد!» خندید و گفت: «فکر کنم فقط تو پادگانه که کهنه‌پوشا محترم‌ترن!» یاد عکسی از رئیسی افتادم که با عبا و عمامه خاکی بین مردم سیل‌زده‌ی روستاهای کرمان بود. دستم را برای خداحافظی جلو بردم. دست داد. گفتم: «نه! فقط تو پادگان این طوری نیست. به هر حال تو همچین روزی از من شیرینی نخوا!» محمدجواد رحیمی یک‌شنبه | ۶ خرداد ۱۴۰۳ | حافظه، حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 بهترین کارگردان صبح زود بود. اول بلوار نشسته بودند و کنارشان یک قوطی حلبی پنیر بود. لقمه‌ی نان و پنیر می‌گرفتند و میدادند دست مردم. همه‌چیزِ تشییع امروز شبیه صحنه‌های یک فیلم بود. اما کدام کارگردان می‌توانست به این خوبی صحنه بچیند؟! چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 تپش قلب‌ها خانم منشی آدم جا افتاده و پخته‌ای بود. سن و سالی ازش گذشته بود. توی نوبت که می‌نشستیم هر کس اعتراض می‌کرد خیلی آرام می‌گفت: «اینجا مطب قلبه، همه تون مریض قلبی هستین. آروم باشین. به قلباتون فشار نیارین.» گاهی با این حرفش بیشتر حرص مریض‌ها در می‌امد و گاهی واقعا آرام می‌شدند. من که همیشه با این تکه کلامش آرامش می‌گرفتم. مرتب می‌گفت:«به قلباتون فشار نیارین. شما برای همین اینجایین.» امروز که رسیدم خودش آرام نبود. مثل من که نمی‌توانستم آرام باشم. تپش قلبم زیادتر شده بود. در دلم آشوب بود. با سلام من به خودش آمد. گوشیش را گذاشت روی میز. سرش را به نشانه تاسف تکان داد. نفس عمیقش را محکم فوت کرد بیرون. اسمم را توی دفترش پیدا کرد. سی دی آنژیوم را نگاه کرد و گفت:«بشین تا صدات بزنم.» باز گوشیش را برداشت. یکی از بیمارها از بغلیش پرسید:«چی شده؟» سرش را از توی گوشی در آورد و گفت: «هلی کوپتر رئیسی سقوط کرده.» منشی دوباره آه کشید. برای سومین بار از پنج دقیقه قبل فامیلم را پرسید. اشک از گوشه چشم چند مریض جاری شد. مرد جوانی روی صندلیش جابه جا شد. گوشیش را از جیبش بیرون کشید. همانطور که خبرها را چک می‌کرد سرش را می‌خاراند. موهایش پریشان شد. منشی آرنجش را گذاشت روی میز. مشتش را چسباند به پیشانیش و بلندتر آه کشید. خواستم بگویم:«به قلباتون فشار نیارین...» ولی سکوت کردم. فاطمه درویشی سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
بکتاشتپش قلبها.mp3
زمان: حجم: 3.73M
📌 📌 تپش قلب‌ها خانم منشی آدم جا افتاده و پخته‌ای بود. سن و سالی ازش گذشته بود. توی نوبت که می‌نشستیم هر کس اعتراض می‌کرد، خیلی آرام می‌گفت: «اینجا مطب قلبه، همه‌تون مریض قلبی هستین. آروم باشین. به قلباتون فشار نیارین.» گاهی با این حرفش بیشتر حرص مریض‌ها در می‌آمد و گاهی واقعاً آرام می‌شدند... 📃 متن کامل ✍🏻 فاطمه درویشی | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 نباید آنجا می‌بودم فردای آن روز تاریخ اعزامم به پادگان برای طی دوره آموزشی بود. خیلی دوست داشتم در مراسم تشییع شهدا در تهران شرکت کنم. امیدوار بودم که اعزام لغو بشود. صبح به محل اعزام رفتم. پانصد نفر آدم آماده بود و اعزام طبق برنامه انجام شد. به پادگان رسیدیم، امیدوارم بودم بخاطر تعطیلات و عزای عمومی، بگویند بروید و شنبه بیایید. جلوی درب پادگان در ذهنم برنامه می‌چیدم که فوراً به کرمانشاه بروم و از آنجا خودم را به تهران برسانم تا صبح در مراسم شرکت کنم. آن هم نشد! عملاً حبس شدم و کاری نمی‌شد کرد. تمام نقشه‌هایم نقش بر آب شد و با دیوار سخت حقیقت روبه‌رو شدم. آسایشگاهمان هم تلویزیون نداشت. داشتم دیوانه می‌شدم. روز تشییع شهدا در تهران، همینطور بیکار در پادگان نشسته بودم. شنیدم از حسینیه صدای مداحی حاج منصور می‌آید. گفتم شاید حسینیه تلویزیون داشته باشد. تک و تنها رفتم حسینیه. حاج آقایی با چند سرباز آنجا بود. گفتم: «حاج آقا تلویزیون دارید اینجا؟» گفت: «نه». گفتم: «می‌خواهم نماز و تشییع را ببینم». گفت: «همراهم بیا». سمت موبایلش رفتیم که داشت مداحی پخش می‌کرد و با میکروفونی صدای آن مداحی در پادگان می‌پیچید. گوشی را از جلوی میکروفون برداشت. فیلم مداحی حاج منصور ارضی را نشانم داد. آنجا که گفت پیکر ارباً اربا شده، بهت‌زده شدم. تصاویر نماز رهبر انقلاب را نشانم داد. آنجا که گفت "اللهم انا لا نعلم منه..." نتوانستم خودم را کنترل کنم و بغضم ترکید. حاج آقا نگاهم می‌کرد. کمی که آرام‌تر شدم از استقبال مردم پرسیدم. گفت: «خیلی باشکوه بود». با بغض خاطراتم با شهدا را برایش تعریف کردم. در نهایت از ایشان تشکر کردم و اسمشان را پرسیدم و رفتم سمت آسایشگاه. دیدم که همه به صف شده‌اند و اسمم را بلند صدا می‌کنند. ارشد گروهان گفت: «کجا بودی؟. باید بروی جواب بدهی کجا بودی». مرا به فرماندهی گردان بردند. همگی با عتاب گفتند: «کجا بودی؟ چرا بدون اجازه آسایشگاه را ترک کردی؟» خونسرد گفتم: «پیش حاج آقا صلاحی بودم». گفتند: «حاج آقا صلاحی؟؟ با ایشان چکار داشتی». گفتم: «کار خصوصی!». کمی برایشان قابل هضم نبود، اما گفتند: «باشه. دیگر تکرار نشه! هر جا می‌خواهی بری باید ارشد را در جریان بذاری». گفتم: «باشه!» حقیقتا در آن برهه نباید در پادگان می‌بودم، شاید خیرش در این بوده باشد. روح همه شهدا شاد! علی نصرتی پنجشنبه | ۱۰ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 چهار سبد شیرینی به امام رضا زنگ می‌زنم. ساعت از ۴ صبح گذشته بود، و من همچنان بیدار بودم. دستم به جایی بند نبود. خانه پر شده بود از سکوتِ ترسناک. تنها صدایی که به گوشم می‌رسید صدای گاه و بی گاهِ تیک‌تاک ساعت بود. انگار عقربه‌ی ساعت هم نگران بود و حوصله‌ی چرخیدن دور عقربه کوچیکه را نداشت. نمی‌دانم شایدم من برداشتم این شده بود. تسبیح به دست روی مبل سه نفره نشسته بودم. گاه ذکر صلوات می‌گرفتم. گاه صفحه‌ی گوشی‌ام را باز می‌کردم. وارد شبکه‌ی ایتا می‌شدم. مستقیم می‌رفتم سرِ وقتِ کانال حسین دارابی؛ انگار که حسین دارابی از آقای رئیسی خبر دارد. گاه اشکم درمی‌آمد. نگران رئیس جمهورمان بودم. اما بیشتر دلم پیش خانواده‌اش بود. همه‌اش می‌گفتم: «وای بچه‌هاش. وای همسرش. وای مادرش اگه در قید حیات باشه چی؟ داغ عزیز خیلی سوز داره». رئیس جمهور باشی. پدر یک ملت باشی یك‌طرف. خانواده‌ات چشم به در باشند یک‌طرف. با چشم‌های بی جانم یک نگاه به پنجره کردم. روشنی هوا مثل همیشه نبود. با خودم گفتم: «بذار یه زنگ به امام رضا بزنم. مطمئنم آقا با صدای حرمش قانعم می‌کنه، آخه هر وقت دلم میگیره یه زنگ به روضه‌ی منوره‌ی امام رضا می‌زنم. یا گره منو باز می‌کنه، یا یه نشونه می‌ذاره برام که به این علت نمی‌شه‌». اما هرچه به روضه منوره زنگ زدم، اشغال بود. نشد به امام رضا التماس بکنم. نشد بهش بگویم: «آقا جون تو را به جان جوادت! به خدا اگه همشون سالم بیان من درصد شیرینی تولد امام رضا را بیشتر می‌کنم‌. سبد شیرینیمو به جای دوتا ۴ تا می‌کنم». اما گوشی امام رضا اشغال بود. انگار آقا هم می‌خواست بگوید: «دختر جان! این حاجتت را جور دیگه روا کردم. انگار آقا می‌خواست بگه این رمز قبلاً استفاده شده شما دیگه نزن». دروغ چرا؟ می‌دانم داغ عزیز سخت است. ولی من شیرینی تولد حضرت رضا را همان ۴ تا می‌گذارم. چون شهدا خودشان راهشان راه شهادت بود. می‌دانم من کمینه لیاقت ندارم. اما از شهدا می‌خواهم برای من هم دعا کنند‌، هرچند گنهکار، ولی شهیده بشوم. . سمیه شریفی‌خواه پنجشنبه | ۱۰ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش پنجاه‌وسوم صحنه‌هایی را می‌بینم که به عمرم ندیده بودم، این چه شور و غوغایی ست که می تازد تا عاشقان را برای آخرین بار به یار برساند. یاری که هم سرورشان بود و هم خادمشان! راستی چگونه می‌شود که یک نفر هم سرور باشد و هم خدمتگزار. تو چه کردی مرد، دوستدارانت مجنون وار فقط می‌خواستند در لحظات آخر در کنارت باشند، مهم نبود در آن تلاطم، سینه فشرده شود، نفس بالا نیاید، لهیده شوی. آنها نگاهشان گره خورده بود به تابوتت و دستانش به سمتت دراز بود تا خود را فقط به تابوتت برسانند. در این سرزمین و مسیر مقدس، کفش‌ها را جا می‌گذارند تا فقط همراهت باشند، شاید اینگونه می‌خواهند بگویند؛ یار صاحب الزمان ما، برای بدرقه ات، کفش نیاز نداریم بلکه با پای سر می می‌آییم و سراسر ذکرمان این است محبوب خدا، خدایی شدنت مبارک، شهادت گوارای وجودت. به خاطر ازدحام جمعیت، و قفل شدن سیل جمعیت، خودم را با هزار زحمت به پیاده‌رو می‌کشانم ولی تا شهدا نزدیک می‌شوند، موج جمعیت مجنون‌وار به این سو و آن سو می‌بردم ... با دیدن چنین صحنه‌هایی و شنیدن پی‌در‌پی صدای بلندگو: «خیابان‌های منتهی به حرم و خود حرم مملو از جمعیت است. عزیزان به سمت حرم حرکت نکنید»، هم اشک شوق داشتیم و هم اشک غم؛ شوق دلدادگان چند میلیونی و غم از دست دادگان عزیز را. از رفتن به حرم منصرف می‌شوم، هرچند دلم پا‌به‌پای شهدا می‌رود. مادرم دستم را محکم گرفته، منتظر پدرم بودیم، وقتی به ما رسید، نگاه پرسوالمان را با لبخند جواب داد و گفت: وقتی می‌خواستم چفیه را تبرک کنم، یک لنگ کفشم از پایم درآمد ولی مهم نیست ما اگر جانمان را هم فدای رئیس جمهور شهیدمان کنیم باز هم کم است، کفش که چیزی نیست. کفش‌های بسیاری در خیابان امام رضا، در کنار خیابان و مخصوصاً از روی درخت‌ها آویزان بود تا صاحبانشان بتوانند پیدا کنند. جلوتر که رفتیم کفش‌های زیادی کنار هم چیده شده بودند تا هر کس کفش گم شده دارد، سری به آنها بزند. آری ما برای محبوب خدا با سر می‌رویم نه با کفش‌... ادامه دارد... سیده فاطمه دامنجان | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا