راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #اربعین
سفرنوشت اربعین
قسمت شانزدهم: عمود ۳۲۷
محل بعدی که چشمم را گرفت موکبی در عمود ۳۲۷ بود. موکبی شیک و مرتب و بسیار بزرگ به نام "کاروان هند" که به همت شیعیان کشور هندوستان درست شده بود و جای سوزن انداختن در آن نبود. همه جور امکاناتی هم در آن پیدا میشد. از حمام و سرویس و لباسشویی و غذاخوری گرفته تا مسجد و دکتر و داروخانه و حتی اتاق ماساژ که ۲۴ ساعته خدمات ارائه میدادند.
سراغ مسئول موکب را که گرفتم گفتند نامش "محمدعلی" است ولی چند روز نخوابیده بوده و الان بیهوش است!
وقتی خودم را معرفی کردم و گفتم که میخواهم موکبهای غیر عراقی را در شبکههای اجتماعی معرفی کنم، گفتند که ما اجازه مصاحبه نداریم! نمیدانم این همه جو امنیتی برای چیست. من هم به ناچار به چند عکس بسنده کردم و خودم را برای شام به آن موکب دعوت کردم!
البته قبل از آن از زیر زبان یکیشان کشیدم که هر شب به ۵ هزار نفر اسکان میدهند و از آنها پذیرایی میکنند!
چیزی که برایم جالب بود بنری بود که برای جمعآوری کمکهای مردمی به دیوار نصب بود. و برای اطلاعات بیشتر شماره تلفن خادمان موکب از کشورهای هند، آمریکا و کانادا در آن نوشته شده بود. البته به جز آدرس دو وبسایت و همچنین آدرس کاروان هند در شبکههای اجتماعی که برای اطلاعرسانی و پخش مراسماتشان بود.
پانوشت:
من در این موکب بود که فهمیدم غذاهای هندی بیجهت به تندی معروف نیستند! اولین لقمه را که خوردم به معنی واقعی کلمه آتش گرفتم! و به سرعت برق و باد به نوشابه کنار غذا پناه بردم!
شما هم اگر زمانی در موکبی هندی مهمان شدید مطمئن شوید که کنار غذا یک نوشیدنی وجود دارد که آبی روی آتش بریزد!
سهشنبه، ۳۰ مرداد، روایت مسیر #کربلا
ادامه دارد...
احمدرضا روحانیسروستانی
eitaa.com/aras_sarv1990
چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #امام_رضا
حاجت دل
قسمت اول
روضه تمام شده. مهمانها یکی پس از دیگری خداحافظی میکنند و از در قهوهای حیاط بیرون میروند.
نوجوانهای خانواده، در حیاط فرش شده، برای خودیها سفره پهن میکنند و بچهها همچنان خستگیناپذیر انگار در دنیایی دیگر، گرم بازی هستند.
با لمس کتیبۀ عزایِ بسته به دیوار، بهشتی از آرامش را زیر دستانم متصور میشوم. صدای گرم برادرم میآید، سرم را برمیگردانم. هردو با چشمانی خسته به یکدیگر میرسیم. لبخندی حواله اش میکنم.
می گوید: «خدا حاجت دلت را داد.
امام رضا چهار زائر تهرانی برایت کنار گذاشته است!»
لبخندم عمیقتر میشود. خدارا شکر میکنم بابت افتخار میزبانی زائران قلب ایران. وسایل بچهها را جمع میکنم. دخترم فاطمه خیال جداشدن از همبازیهایش را ندارد. او را هم با دادن قول موتور سواری،حواله پدرش میکنم.
مهدی شش ماههام را بغل میزنم و با بوسهایی بر دست پیر مادرِ بهتر از جانم از خانه بهشتیشان خداحافظی میکنم. تا برسیم خانه از شدت خوشحالی انگار روی ابرها پرواز میکنم.
کلید را میاندازم و سریع داخل خانه میشوم تا اوضاع را رو به راه کنم. مهدی را در روروک میگذارم، دستوپا زنان به اینطرف و آنطرف میرود و صدای ذوق کردنش خانه را پر میکند.
اتاق بزرگ را مرتب میکنم و تشک برای خواب مهمانها می اندازم. اتاق کوچکتر را برای خودمان رو به راه میکنم.
فاطمهام با پدرش از موتورسواری سر میرسند.
لباسهایش را عوض میکنم. فاطمه در خانه دوری میزند و از سر محبت خاله خرسیِ، پس گردنی آبداری حواله مهدیِ از همهجا بیخبر میکند.
صدای مهدی در میآید، بغلش میکنم، یکدفعه صدای «یاالله» مردی جا افتاده میآید.
چادر را سرم میکنم و منتظر با لبخندی بر لب، دم در میایستم. حصیر درِ راهرو کنار میرود و دختری با قیافۀ اخمو و موهای پسرانه و کراپ و شلوار به تن با کلاهی بر سر اولین نفر است که وارد میشود. بعد خانمی با مانتو بلند و شالی که از عهده پوشاندن تمام موها برنیامده و آرایش صورتی که قرار بوده است بانو را جوانتر نشان دهد ولی نتوانسته. دست آخر هم همان آقای میانسالی که صدایش را اول شنیدم و خانمی میانسال که چادر رنگی به سر داشت، داخل میشوند... .
ادامه دارد...
رقیه سادات ذاکری
چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
جریان، تربیت نویسندهٔ جریان ساز
eitaa.com/jaryaniha
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #امام_رضا
حاجت دل
قسمت دوم
با دیدنشان کمی جا میخورم.
در ذهنم پوشش زائران امام رضا جور دیگر حک شده بود.
به خودم نهیب میزنم: «امام رضا آنها را طلبیده، تو چکارهایی؟!»
خودم را جمع و جور میکنم و همانطور لبخندزنان به جایی که برایشان تدارک دیدم راهنماییشان میکنم و امکاناتی را که لازم دارند برایشان مهیا میکنم. مهدی در بغلم با ذوق دستوپا میزند و فاطمه هرازگاهی به قاب گوشی دخترک که پر از شکلک است دستی میرساند.
دختر روی بینی فاطمه میزند و میگوید: «چقد فوضولی تو! سلام هم بلدی؟!»
فاطمه سرخوش لبخندی میزند و میگوید: «سلام عمو!»
دختر خندهایی میکند و در جواب میگوید: «عمو، باباته بچه!»
لبخندی میزنم و میگویم: «برای حموم رفتنتون من همه چیز رو آماده کردم، بازم اگر چیزی لازم دارید بگید!»
دختر و آن خانم مانتوبلند کمی جا میخورند بعد آن خانم با اشتیاق میگوید: «وای چقد خوب! پس میشه از حمومتون استفاده کنیم؟ آخه ما خیلی دوش لازمیم!»
لبخندی میزنم و میگویم: «بله، چرا که نه! لباس هاتونم بزارید توی سبد چرک بیرون حموم تا براتون بندازم توی لباسشویی!»
خوشحال تر میشوند. به سمت حمام راهنماییشان میکنم. فرصتی میشود تا به مهدی شیر بدهم. با خودم فکر میکنم، کاش میشد چند جلد کتاب «ستارهها چیدنی نیستند» را میخریدم و به این خانمها هدیه میدادم. زمانی که خودم این کتاب را میخواندم همیشه با خودم میگفتم برای هر زن لازم است حداقل یک بار این کتاب را بخواند!
معلوم بود دفعه اولشان است در مسیر زیارت، مهمان منزلی میشوند؛ چون بابت هر چیز عادی، خیلی تشکر میکردند و شگفت زده میشدند.
صبح موقع صبحانه، متوجه میشوم دختر به جای کلاه، شال به سر انداخته است. صبحانه که تمام میشود، آقای میانسال به گرمی میگوید: «دستت درد نکنه دخترم خیلی بهتون زحمت دادیم... .»
هنوز حرفش به آخر نمیرسد که برادرم عبا و قبا به تن با سطل شله سر میرسد. پیرمرد بلند میشود. برادرم را گرم در آغوش میگیرد و از او هم تشکر میکند. برادرم لبخندی میزند و در حالی که دستهای مرد را میفشرد، میگوید: «شما رحمتید پدرجان. ما به امام رضا خیلی بدهکاریم. شما هم زائرای همین آقایین. انشالله رفتین حرم ما رو هم دعا کنین.»
سه خانم مهمان با لبخند نظارهگر این صحنهاند.
مهمانها آماده رفتن میشوند.
تنها جلد کتاب ستاره ها چیدنی نیستند را که دارم از قفسه برمیدارم تا دم در بدرقهشان میکنم. در آخرین لحظه با دختر و آن خانوم جوان دست میدهم و همدیگر را در آغوش میگیریم. لبخندی میزنم و کتاب را از زیر چادرم در آوردم و درحالی که به سمتشان میگیرم، میگویم: «این هدیه من به شما. خیلی خوش آمدید. انشالله حرم رفتین ما رو فراموش نکنین.»
کتاب را میگیرند و بعد از تشکر و خداحافظی خواهرانه، از هم جدا میشویم. من و همسرم قول میدهیم که یک روزی مهمانشان شویم.
رقیه سادات ذاکری
چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
جریان، تربیت نویسندهٔ جریان ساز
eitaa.com/jaryaniha
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
بچههای مکتب اباعبدالله
تو مسیر اربعین صدها کودک و نوجوانی به عشق اباعبدالله اینگونه داشتند خدمت میکردند. دلم میخواست قدرت رسانه داشتم تا به همه دنیا نشان میدادم که ببینیند ما چه نعمتی داریم، بچههایی که اقتضای زمانه این را ایجاب میکند که به دنبال کارتن دیدن و بازی کردن با گوشی و... باشند، اینگونه دارند در عالم بچگیشان عشق و محبت حسین ع را به رخ عالم میکشند...
از کنارشان رد میشدم. وقتی یک چیزی برمیداشتی با چهرههای خندهرویی مواجه میشدی. انگار بهترین هدیه دنیا بهترین آب نبات دنیا را بهشان داده باشی؛ انگار این من بودم که داشتم بهش هدیه میدادم. اینهمه عشق و محبت را به غیر مکتب اباعبدالله کجا میشود پیدا کرد؟
این بچهها اینجوری با عشق و حرارت اباعبدالله بزرگ میشوند که تمام روزهای سال را در راه جمع کردن توشه زائران اربعین روزهاشان را سپری میکنند. تمام عمرشان، تمام لحظات زندگیشان وقف اباعبدالله میشود...
روایت مسیر #کربلا
مدینه دهقان
پنحشنبه | ۱۵ شهریور ۱۴۰۳ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #محرم
دوری و وصل
هر چند دوست دارم همیشه بر در و دیوار خانه بمانید، هر چند میدانم کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا،
اما همیشه شیرینی وصل، به غمِ دوری است که بیشتر زیر زبان مزه میکند.
پس امروز شما را میسپارم به آن ساک سفید بالای کمد به امید اینکه سال بعد دوباره در آغاز محرم بیایم سراغتان، یکی یکی نگاهتان کنم، یادم بیاید که هر کدام چطور افتخار دادید و قدم بر چشم خانواده ما گذاشتید،
به عشق اینکه به کمک بچهها با دقت و ظرافت جای مناسب را برای نصب شما پیدا کنیم،تق تق تق پونزها را بزنیم به دیوار و بعد عقب عقب بیاییم و بگوییم عالی شد.
به امید اینکه باز همسایه ها روز اول محرم کنار در خانهمان بایستند و زیارت وارث بخوانند و بگویند چه خوب کردید این کتیبه را توی راهپلهها زدید.
دلتنگتان میشوم.
فهیمه فرشتیان
پنجشنبه | ۱۵ شهریور ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
جریان، تربیت نویسندهٔ جریان ساز
eitaa.com/jaryaniha
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #اربعین
سفرنوشت اربعین
قسمت هفدهم: موکب متفاوت
جنس موکب امام رضا اصلاً چیز دیگری بود. بچههای گناباد موکب زیبایی درست کرده بودند که علاوه بر پذیرایی و دکتر و شارژ موبایل، کار فرهنگی زیبایی هم میکرد: از زوار میخواست خاطرات خودشان را از این مسیر بنویسند!
همه ما در این مسیر حرفی برای گفتن داریم. و همه هم به راحتی از کنار آن میگذریم، اما خدا میداند اگر هر کس فقط و فقط یکی از معجزاتی که در این مسیر برایش اتفاق میافتاد را مینوشت چه جواهراتی که از دل آن بیرون نمیآمد!
در دلم به بچههای موکب آفرین گفتم. نه فقط به خاطر اینکه فهمیدند هر زائر قصهای برای گفتن دارد، که این را همه میدانیم. بلکه برای اینکه دست به کار شدند تا حتی درصد کمی از این قصهها و روایتها را ماندگار کنند، آن هم تنها با یک خودکار و یک دفتر صد برگ! دفتری که صفحات آخرش بود و میرفت که تمام شود و کنار چند دفتر دیگر که قبلاً پر شده بود قرار گیرد.
از مسئولین موکب خواستم اجازه بدهند دفتر را ورق بزنم و قصههای زوار را بشنوم. قبول کردند و یک خاطره چشمم را گرفت...
سهشنبه، ۳۰ مرداد، روایت مسیر #کربلا
ادامه دارد...
احمدرضا روحانیسروستانی
eitaa.com/aras_sarv1990
چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
28.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #اربعین
سفرنوشت اربعین
قسمت هجدهم: حال خوب موکبداران
از زیباترین لحظات موکبداران عراقی که دیدهام زمانی است که تمام غذاهایشان را پخش کردهاند و دیگری چیزی برای توزیع ندارند.
آن موقع است که اینگونه رفع خستگی میکنند و به خود انرژی میدهند تا زمان توزیع وعده غذایی بعد فرا برسد...
سهشنبه، ۳۰ مرداد، روایت مسیر #کربلا
ادامه دارد...
احمدرضا روحانیسروستانی
eitaa.com/aras_sarv1990
جمعه | ۱۶ شهریور ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
مادر نیشتَمان
با کاسهی شلهزرد پشت در خانهشان ایستاده بودم. میدانستم زنگ در خانهشان خراب است. چندبار محکم به در کوبیدم و همان وقت کسی به خانهی ذهنم کوبید با کوبهی خاطرات گذشته.
تازه آمده بودم به این محله. همسایهی قبلی دم رفتن، با دست تک تک خانههای دو ردیف کوچه را نشانم داد و به قد چند جمله شجره نامهشان را کف دستم گذاشت تا مثلا خدمتی به من کرده باشد. همه را گفته بود از بیماری همسایهی روبرو تا تخصص دخترهای همسایهی چند خانه آن طرفتر و نازایی همسایهای دیگر. منتظر بودم تا از همسایه دیوار به دیوارم بگوید که آهسته یک جمله گفت؛ بعد لبخندی زد: "خلاصه حواست جمع کن یه وقت چیزی نگی که بعد توی روی هم شرمنده بشید."
حواسم را از آن روز جمع کرده بودم تا حرفهایم روی حساب باشد و شرمندگی پیش نیاید اما دیدن هربارهی نیشتَمان دختر همسایه و مادرش توی روضههای خانگی محاسباتم را برهم زده بود. رجهای فرش ذهنم را چندبار شکافته بودم تا نقشهی بافت را بلد شدم. صدای لخ لخ دمپایی و "کیه؟ کیه؟" شنیدم. گفتم: "همسایهام. نذری آوردم."
در باز شد. مادر نیشتَمان با صورت پر چین و چروک به رویم لبخند زد. تارهای سفیدی از گوشهی روسریش بیرون زده بود. دست جلو بردم برای سلام ولی به رسم بندریها، خم شد و پشت دستم را بوسید. خجالتزده، دستم را عقب کشیدم. نگاهی به کاسه شله زرد انداخت و گفت: "برا امام رضا ست؟"
بله را که از من شنید چندبار نذرتان قبول باشد گفت.
پرسیدم: "چند روزی نبودید؟"
برق خوشحالی توی چشمهایش قبل از لب باز کردن او به من رسید.
"رفته بودم کردستان دیدن فامیلها."
حال و احوالپرسی زنانهمان گل انداخت اما همین که فهمید اربعین کربلا بودم؛ بعد زیارت قبول جملههایی را برای اولین بار گفت که تا خانه توی سرم چرخ میخورد.
"ما امام حسین(ع) و امام رضا(ع) رو دوست داریم. دشمن میخواد بین شیعه و سنی همیشه جنگ باشه ولی کور خونده! ما پیامبرمون، قبلهمون، کتاب آسمونیمون یکی. اینا کم چیزی به نظرت همساده؟"
جوابش را داده بودم با یک نه محکم.
قدمهایم تا خانه کوتاه بود اما خوشحال بودم که دیگر نیاز نبود حواسم را جمع کنم جلوی نیشتَمان و مادرش!
پ ن: نیشتَمان اسم دخترانه کردی به معنای وطن است.
زهرا شنبهزادهسَرخائی
چهارشنبه، شهادت امام رضا علیهالسلام | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا