📌 #کارگران_معدن_طبس
روایت طبس
قسمت دوم: رهنمایی امامزاده طبس
اول شهر طبس، امامزادهای بود به اسم حسین ابن موسی الکاظم علیهالسلام. صبحانه خوردیم و من رفتم داخل صحن امامزاده برای سرویس و آبی به سر و صورت زدن! تشییع جنازه بود. بعد از سرویس، رفتم نزدیکتر. خاکسپاری تمام شدهبود. مدام دو دل بودم که نکند خاکسپاری یکی از کارگران معدن باشد!؟ آخر جمعیت زیادی نبودند ولی گریه اکثریت و ناخوش احوالیشان این احتمال را میداد. شرایطی نبود که بشود سوال کرد. خلوتتر شد دیدم مادری در حالیکه زیر پر و بالش را گرفتند دارد میگوید: «جوادم. جوادم مادر»
آمدم سر قبور شهدا و آقای لباس مشکیای دیدم که چشمانش از اشک ریختن قرمز بود.
تسلیت گفتم و ازش پرسیدم «چی شده که فوت شده؟» گفت «کارگر همین معدنی بوده که...»
- چند سالش بوده؟
- ٢٧ سال.
- چند سال توی معدن بوده؟
- ۵، ۶ سال حدودا...
- متاهل هم بوده؟
- بله
دیگر ادامه ندادم؛ مجدد تسلیت گفتم و رفتم.
ادامه دارد...
سجاد اسماعیلی | از #مهریز
ble.ir/revayatnevis
دوشنبه | ۲ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #طبس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #کارگران_معدن_طبس
روایت طبس
قسمت سوم: در مسیر معدن
از هماهنگ نشدن یک همراه اهل طبس ناامید شدهبودم؛ ساعت نزدیکهای ١١ بود. من در حال چرتزدن توی امامزاده بودم که صدای الله اکبر آمد. بلند شدم دیدم جنازه دیگری را برای وداع آوردند داخل امامزاده و بعد سوار آمبولانس کردند.
یکی از همراهیانش به دیگری گفت «ساعت ۳بیایید حتما.» معلوم شد مال یکی از روستاهای طبس هست... قبلش هم از خادمهای امامزاده طبس شنیدهبودم که از این کارگران فوت شده، فقط سه چهار نفر اهل طبس بودن؛ آنهم بیشترشان مال روستاهای اطرافش.
بعد نماز ظهر هماهنگ شدیم اول جاده معدن پروده و رفتیم به سمت مجتمع معادن زغال سنگ طبس...
ساعت از ۲ بعدازظهر گذشتهبود و وجود این همه اتوبوس پشت سرهم عجیب بود؛ آنهم توی جادهای که تابلو زدهبود اختصاصی معدن ولی شبیه به جادهای که مخصوص معدنداران هست، نبود؛ آسفالتهای کندهشده و طبق معمول همچنان دو طرفه و خطرناک!
ادامه دارد...
سجاد اسماعیلی | از #مهریز
ble.ir/revayatnevis
دوشنبه | ۲ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #طبس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #کارگران_معدن_طبس
روایت طبس
قسمت چهارم: مجوز سخت ورود به معدن
بعد از طی جادهای طولانی که شاید ٢٠ دقیقهای طول میکشید، رسیدیم به یک ورودی؛ ماشین سواری جلو که رسید، محافظ ورودی را داد بالا اما به ما که رسید، بنبست شد. نیروی حراست آمد جلو و شروع کرد به پرسیدن که «کی هستید و چی کار دارید و مجوز میخواد برای ورود!!» شروع کردیم به زنگ زدن و از آدمهای مختلف درخواست کمک کردن. نیروی حراست میگفت قبلش هم بوده ولی از امروز صبح حساسیت بیشتر شده. خانواده کارگران از دیروز چند بار آمدن. یکیشان بد و بیراه میگفت، یکی گفت «چه کارهای میخوام خودم برم عزیزم رو دربیارم از زیرآوار و...»
داغدار بودند و نگران؛ طبیعی هم بوده ولی همه فقط حراست را میدیدند و او را مقصر میدانستند و هرچه عقده داشتند سر او خالی میکردند!
خیلی زنگ زدیم تا از این خان هم رد شویم. بالاخره مجوز ما هم صادر شد که برویم. گفت با چی میخواهید گزارش بگیرید؟ گفتیم گوشی، گفت هلیشات که ندارید؟ گفتیم نه بابا... و سوار شدیم تا برویم داخل...
ادامه دارد...
سجاد اسماعیلی | از #مهریز
ble.ir/revayatnevis
دوشنبه | ۲ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #طبس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #کارگران_معدن_طبس
روایت طبس
قسمت پنجم: خان دوم معدن؛ مجوز
وارد مجتمع که شدیم، همان ابتدای مسیر مرد میانسالی را دیدیم کیف به دست و عرقریزان با صورتی آفتاب سوخته. همه همنظر بودیم که کارگر است، تا جایی که هممسیریم برسانیمش. سوار شد و رفیق طبسیمان شروع کرد طبسی صحبت کردن که
- کدوم معدن میری؟
- معدنجو!!
- عه... خوب. چه اتفاقی افتاده؟
- هفته پیش کارگرها میگفتن که بوی گاز میاد و شدید هم هست ولی کسی توجهی نکرد!
- حالا این اتفاق افتاده، نترسیدی دوباره بیایی خانواده ترسی ندارن؟
- چرا. الان که همه جا پلمپ هست و کسی پایین نميره غیر از نیروهای امدادی. ما هم فعلا بالا کار میکنیم.
- رسیدیم، پیاده شد.
قبلش آدرس بلوک c را داد که کمی جلوتر بود.
رسیدیم به بلوک c. خیلی اوضاع و جو حساس بود و امنیتی. کسی را بدون هماهنگی راه نمیدادند. با یکی از مهندسان صحبت و هماهنگ شدهبود. تماس گرفتیم گفت دفتر مرکزی هستم. از دور پیدا بود اوضاع آشفته هست.
چند دقیقهای ایستادیم اما خبری نشد. همنظر شدیم برویم دفتر مرکزی تا اجازه ورود اینجا صادر شود. البته دوتا تیم فیلمبردار از دور پیدا بودند و به ذهنم رسید شاید مجوز را سخت بدهند که برویم داخل...
ادامه دارد...
سجاد اسماعیلی | از #مهریز
ble.ir/revayatnevis
دوشنبه | ۲ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #طبس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #کارگران_معدن_طبس
روایت طبس
قسمت ششم: متن قضیه در حاشیه آن
رفتیم دفتر مرکزی. وقتی پرسیدیم «مهندس فلانی اینجا هست؟» گفت «نه بلوک c رفته.» دوباره دور زدیم تا برویم بلوک c که دیدیم یک کارگر دیگر دارد پیاده میرود. سوارش کردیم و بحث دوباره شروع شد:
- کارگر بلوک c هستی؟
- بله
- داری میری سرکار؟
- نه یکی از اقواممون زیر آوار مونده دارم میرم خبر بگیرم ازش.
- راسته که میگن از هفته پیش بوی نشت گاز میومده و توجهی بهش نشده؟
- اینکه بله. یه چیز بدتر بگم؟ فاصله بلوک c تا بلوک b نزدیک ۲ کیلومتره. بیست دقیقه میشه تا پیاده برم. اول اتفاق برای بلوک c افتاده و یکی دو ساعت شده بعد بلوک b دچار حادثه شده. چقدر طول میکشه تا خبر بدن کارگرا از بلوک b خارج بشن؟ اون بلوک که دیگه نمیشه گفت اتفاقی بوده!! پیاده هم میرفتن میتونستن جون چندتا رو نجات بدن. تلفن بوده میشده تماس گرفت و...
پیاده شد و ما هم منتظر مهندس بودیم. دوباره سرصحبت را باز کردیم که «کسی دیگه هم از دوست و آشناهات هستن اونجا؟»
جواب داد «همهشون دوست و رفقام هستن. دو ساله باهم بودیم، زندگی کردیم!!»
پرسیدیم «کارگرا چقدر حقوق میگیرن؟» گفت «بین ۸میلیون تا ٢٠میلیون، ٢٢،٣ میلیون!! کسی چهارتا بچه داشته باشه، ١٨تومن بهش میدن!!
به دوستان گفتم، این همه ثروت داشتهباشی، این همه معدن و زغال سنگ و... مگه چقدر از سودت کم میشه به این زحمتکشا بیشتر حقوق بدن؟! حق اینا خوردن داره واقعا!!؟ اونم توی این کار سخت و طاقتفرسا که خیلیاشون از شهرهای دیگه هم میان و غریبن!!»
هنوز منتظر مهندس بودیم. چهارنفر دیگه آمدند. سربازها و نیروهای نظامی حساس شده بودند ولی چون فیلم نمیگرفتیم کاری نداشتند ولی به همین یادداشت کردنها هم باز تذکر میدادند. بحث دوباره شروع شد. گفتند یکی از همشهریهایشان را امروز دفن کردند اما یکی دیگرشان هنوز زیر آوار است!! حالشان خوب نبود و چون کارگر معدن نبودند زیاد سوال نکردیم.
مشورتی کردیم، دیدیم ماندن اینجا فایده ندارد. اصلش صحبت با کارگران بود که انجام شد، مهندس هم احتمالا درگیره و دار است غروب میشود؛ بهتر است برگردیم.
ادامه دارد...
سجاد اسماعیلی | از #مهریز
ble.ir/revayatnevis
سهشنبه | ۳ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #طبس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
طوبی!
چقدر حس و حال خوبی بود وقتی بعد از هزار بدبختی طوبی در فیلم بالاخره یک اتفاق معجزهای رخ داد.
مادرم لحظات آزادی زندانیها بغض کرده بود و آماده گریه بود. میگفت تمام این لحظات را عین به عین در ایران دیدند و شنیدند. چقدر سختی کشیدند عراقیها که در خانه خودشان هم امنیت نداشتند مثل ایران. تا حالا داستان آنها را از این زاویه ندیده بودیم. مادر با هیجان خوشحالی میکرد، اما زیرنویسها امان خوشحالی نمیدادند (فرماندهان اصلی حزب الله در سلامت هستند.)
خدایا از یک شیوه چرا دوبار پشت هم استفاده میکنند.
روزها و شبهای شهادت شهید رییسی را به یاد میآورم.
از یک طرف امید و از یک طرف اگر هم بشودها... بعد از طوبی هم مادام یاد فرمانده بزرگ شهید موسوی بود، بی شک این همه یاداوری شهادت او بیدلیل نیست اما ما منتظر لحظه بازگشایی زندانها، لحظه خوشحالی نابودی اسراییلیم... مشتاقانه منتظر شنیدن سقوط اسراییل هستیم اما چه کنم که امشب تلخ و دیر و کم امید طی میشود مثل شبی که استغاثهها تنها گره به گره ضریحهای امام رضا(ع) میخورد...
ستاره یوسفی
جمعه | ۶ مهر ۱۴۰۳ | ساعت ۲۳:۴۵ | #گلستان #گرگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
زیرنویسِ آشنا
هنوز مزهی زیرنویسِ خبر فوریِ عملیات وعدهی صادق زیر زبانمان بود که زیرنویسِ فرود سخت قلبمان را از جا کند؛
همان شبی که یک ملت دنبال سید میگشتند؛ بعضی در دل مه و بعضی در لابهلای اخبار.
شبی که با نگرانی صبح شد و اندک روزنهی امیدی که از تماسِ تلفنیِ نگرفته شده! با حاجآقا آلهاشم هم با طلوع خورشید، بسته شد.
خدایا ما باز امشب به اینکه موبایل و پیجری نیست تا خبر سلامتی سید را بدهند دل خوش کردهایم؛
به این که شاید سید میخواهد باز غافلگیریِ رسانهای راه بیاندازد تا سختتر کمر این رژیم منحوس را بشکند...
امید ما و کودکان لرزان غزه و لبنانی را نومید نکن...
آخ که چقدر این پاییز بوی اردیبهشت میدهد...
محمدصادق رویگر
جمعه | ۶ مهر ۱۴۰۳ | ساعت ۲۳:۵۵ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
12.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #سید_حسن_نصرالله
الله خیلی کریم
چند سال پیش وقتی برای اولین بار این صوت را گوش دادم، لحظهای که سید با آن صدای گرم و ملکوتیاش گفت «الله سبحانه وتعالی کریم، خیلی کریم» مثل خودش خندهام گرفت. و از آن روز به بعد هر وقت عرصه بر من تنگ بیاید و حواسم باشد، زیر لب تکرار میکنم: «الله سبحانه وتعالی کریم...». «خیلی کریم» را هم درست با لحن عربی-فارسی خود سیدحسن نصرالله تکرار میکنم و یادآوری صدای خندهی دلنشینش، دلگرمم میکند.
امشب هم دم گرفتهام:
«الله سبحانه وتعالای خیلی کریم»! بر ما منت بگذار و فردا صبح دلمان را به خبر سلامتی سیدحسن نصرالله شاد کن!
زینب علیاشرفی
@sandugkhane
جمعه | ۶ مهر ۱۴۰۳ | ساعت ۲۳:۲۹ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
انشاءالله خوش خبر باشم
روپوش مدرسهاش را درنیاورد، بدون اینکه دستانش را بشوید به چیپس توی بشقاب ناخونک زد.
- مامان چه خبر امروز
- سلامتی، اگر بری دستاتو بشوری یه خبر خوش بهت میدم.
چشمان قهوهایش برق زد
_ آخ جون، پس زدیمشون
از بعد شهادت اقای هنیه، نه نه قبلتر از، از دیدن صحنههایی از موشک باران غزه. دنبال این بود که خبر بیاید که اسرائیل نابود شده.
بعد از وعده صادق همیشه میگفت: دلم اونجور که باید خنک نشد، باید میزدیم تا پودر میشدن.
مجدد یک چیپس دیگر برداشت.
پشت دستش زدم
- نه هنوز نزدیمشون
لبانش را برچید و دکمههای روپوشش را یکی یکی با بیمیلی باز کرد. برگشتم سمتش دستش را گرفتم
- اونم میزنیم خرد و خاکشیرشون میکنیم. حالا نمیخوای خبر خوشمو بدونی
- خب حالا چی شده
- امروز طرح جلد کتابمو برام ارسال کردند
شمعهای منورای یهودیان کنار ساحلی که یک قمقه به رنگ خاکی کنارش افتاده بود با یک تعریف جذاب از رهبری امام خمینی از فلاچی در پشت جلدش کار شده بود. را توی گوشی نشانش دادم.
لبخند کمرنگی زد و رفت توی اتاقش، بعد از ترور شهید هنیه هر چند روز یکبار از خواب که بیدار میشد. توی رختخواب میپرسید
- مامان حمله کردیم
من هم در جوابش میگفتم
- دور نشده، به وقتش
حالا که دارم در انتظار و استرس آمدن اخبار موثق از سید حسن نصرالله این روایت را تایپ میکنم
نمیدانم فردا صبح بلند شود اگر باز بپرسد
بگویم نزدیم اما سید را...
نه فردا صبح خبر خیر به ریحانه سادات میدهم انشاءالله...
خاطره کشکولی
شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | ساعت ۰۰:۱۱ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #سید_حسن_نصرالله
از سر صبح دلم میجوشید...
از سر صبح دلم میجوشید. دل تنگ بودم. انگار چند کفتر چاهی ته سینهام بال بال میزدند و خیال آرام گرفتن نداشتند. دست و دلم به خواندن و نوشتن نمیرفت. به عادت همیشگی این جور وقتها شروع کردم به سابیدن در و دیوار خانه. دستمال را طوری روی سنگ و چوب میکشیدم که زیر ناخنهایم سفید میشد. صلوات میفرستادم و به صغیر و کبیر زنگ میزدم که حالتان خوب است؟ حال بقیه چطور؟
همه خوب بودند. حسنا حالم را فهمید. گفت: مامان یه لته حالتو خوب میکنه!
فهمیدم خودش هم هوای عمویش را کرده.
غروب جمعه بود و هنوز سینهام تنگ بود. از کافه که برگشتیم، شنیدم محل اقامت سید مقاومت را زدهاند و کسی خبر از سلامت سید ندارد...
کفترهای چاهی دلم پر کشیدند به ۳۰ اردیبهشت...
به التماسهای ته دلم به امام رضا...
شب میلاد سلطان بود ولی ترس و تشویش موریانه شده بود و ساقهی دلمان را میجوید.
از غروب تا الان چند دور تسبیح صلوات فرستادم. زیارت عاشورا خواندم. دلم آرام نگرفت. یاد کلام حضرت امیر افتادم. نوبت خطبهی شقشقیه بود.
حیدر کرار، فاتح خیبر، درد دلشان را برای جماعتی سفیه بیرون میریختند. در پایان خطبه، ابوتراب سکوت میکند. ابن عباس میگوید یا امیر! چرا ادامه نمیدهید؟ اسدالله الغالب میگویند : نه ابن عباس! شعلهای از آتش دل بود، زبانه کشید و فرو نشست....
راه نفسم بسته شده. معنای استخوان در گلوی ابوتراب را کدام بنی بشری میفهمد؟
فرزند رعنای حیدر کرار زنده است و ما کاسهی چه کنم چه کنم دست گرفتهایم. از بنیاسرائیل هم گویی کمتریم!
باز هم گلی به جمال اهل کوفه! استیصال وادارشان کرد که به در خانهی ابوتراب هجوم ببرند و سیل جمعیتشان ردای حضرت را پاره کند.
ما که داریم تمام میشویم ولی هنوز استیصال، مغز استخوانمان را ذوب نکرده.
ما در وادی حیرانی، هراسان و واماندهایم...
اللهم عجل لولیک الفرج
مریم بهادری
شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | ساعت ۰۱:۰۵ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
منتظر
بین سلولهای سیاه از رذالت بعثیها پا به پای مصطفی به دنبال طوبی بودیم که یکباره سر از آوارهای ضاحیه برون آوردیم. طوبی را یافتیم اما خبری از سید و یارانش نیست. بیخبری از خبر بد شنیدن بدتر است. دردی زجرآور دارد. ذره ذره آب میکند. تا بذر امید قصد جوانهزدن میکند، آفت بیم و هراس آن را خشک میکند. نه فکر کنید اینها را که میگویم، لقلقه زبان است؛ نه. همه را چشیدهایم. شامگاه ۱۳ خرداد ۶۸. انتظاری کشنده برای خبر بهبودی سید روحالله. نوجوان بودم اما تلخی طعمش تازگی دارد. به همان تازگیِ تلخکامیِ گم شدن رییس جمهور محبوبمان سید ابراهیم در شامگاه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳. سانحه سقوط بالگرد. حالا، تازهتر از همه شامگاه ۷ مهر ۱۴۰۳. باز هم انتظار. انتظار برای سلامت ماندن سید مقاومت، سید حسن نصرالله.
نمی دانم. شاید خدا دارد به ما راه انتظار میآموزد. انتظارِ با اضطرار.
میخواهد بگوید برای سید و مولای غریبتان هم منتظرِ مضطر باشید. نه منتظرِ مرفّه.
یا صاحب الزمان عجل علی ظهورک
مریم غلامی
شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | ساعت ۰۱:۴۱ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا