📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
خواهرانهای با طعم لبنان
وصفش را قبلا خیلی شنیده بودم، از اینکه توی کار خیر است و خیریه دارد. هر جا نیاز به کمک باشد سریع خودش رو میرساند و مامان ۴تا بچه است. خیلی دوست داشتم ببینمش، ولی قسمت نشده بود.
تا اینکه توی گروه خیریهاشان عضو شدم و توی ویدئوی مربوط به پخت شیرینی اولین بار دیدمش. چقدر دلم میخواست من هم کنارشان بودم و شیرینی میپختم. ولی خب نشده بود.
ویدئو زیرنویس عربی داشت، با خودم فکر کردم خوبه توی شبکههای اجتماعی پخشش کنم شاید به دست مردم لبنان برسه و ببینن خانمهای ایرانی چقدر به فکر اونها هستند، طوری که خونهاشون رو کردن پایگاه امداد به عزیزان لبنانی.
خبر باز کردن بازارچه خیریه را که داد دیگر عزمم را جزم کردم که بروم همکاری کنم، ولی با دوتا بچه کوچک مگر میشد توی فضای باز و هوای سرد از صبح تا شب ایستاد و چیزی فروخت؟
بعد از ارسال خبر پخت شیرینی و باز کردن بازارچه به راوینا، جرقه مصاحبه باهاش به ذهنم زد. مامان و بابایم را بسیج کردم که بیایند، من و بچهها را ببرند پیشش. مامانم، پسرم و بابام، دخترم را نگه داشت تا بتوانم ببینمش.
به محض دیدنش حس کردم سالهاست میشناسمش. انگار یک دوست قدیمی بود، نه حتی نزدیکتر، مثل یک خواهر. فاطمه عظیمیمقدم را میگویم. مسئول خیریه خدیجه یاوران شهر قزوین. مامان ۴تا بچه. که از صبح تا ۹ شب توی همون فضای باز، به عشق کمک به رزمندههای مقاومت در حال تلاش بود و خستگی نمیشناخت. شروع کردیم به صحبت، از این گفت که بعد از حکم رهبری دلش میخواسته یک کاری انجام بدهد، و اولین چیزی که به ذهنش میآید بافت کلاه از کامواهایی بوده که توی خانهها مانده. فکرش این بوده که با یک فراخوان کامواها را جمع کند و بدهد به خانمهای جهادگر، تا ۳سایز کلاه ببافند.
این فکر را با اعضای جبهه فرهنگی مطرح میکند، آنها پیشنهاد بازارچه میدهند. به این فکر میکند خب توی بازارچه هم میشود چیزی فروخت، پس از بین چیزهایی که بلدم بروم سراغ پخت شیرینی نونچایی با دستور مادر. همان نونچاییهایی که قشنگ بوی اصالت قزوین را میدهد. شروع میکند، توی خانه بچههای جهادی را صدا میکند و شیرینی میپزند. برای فروش به بازارچه میآورد. روزهای اول مشتری نبوده و متاسفانه بعضی حرفها اذیتش میکند. یک روز جمعه صبح مینشیند و با امام زمان درد و دل میکند و توسل. همان روز توی نماز جمعه اعلام میکنند که بازارچه افتتاح شده و جمعیت زیادی برای خرید میآید.
بعد از رونق بازارچه به فکر پخت آش و شیرینی توی بازارچه میافتد. بعد از این اتفاق مردم از فردایش استقبال زیادی از این طرح میکنند و بانی میشوند. این میشود که باز به این فکر میکند، خب این بازارچه که راه خودش رو پیدا کرد، پس من باید چه کاری انجام بدم؟
تصمیم میگیرد با یک مربی خیاطی صحبت کند و یک تعداد خانم را آموزش بدهند تا بعد از یادگیری، با پارچههایی که توی خانهها مانده بتوانند برای مردم لبنان لباس بدوزند. این هم راضیاش نمیکند.
با نخهای تریکوبافی که یک خیر برایش میفرستد، تصمیم میگیرد یک تعداد خانم را آموزش بدهد و حاصل کار آنها را هم توی بازارچه به فروش برساند.
از طرف دیگر با یکی از آشناهایش توی عراق صحبت میکند، او بهش میگوید یک تعداد آواره لبنانی هستند که دارند به ایران میآیند. سریعا با بقیه خیرین برای یکی از خانوادهها خانه اجاره میکند و وسایل زندگی مهیا میکند...
و این داستان ادامه دارد تا روزی که انشاءالله جبهه مقاومت پیروز شود و ندای "الا یا اهل العالم انا بقیه الله" به گوش همه آزادگان جهان برسد.
به امید آن روز و به امید قوت هر چه بیشتر دستان بانوان خیر کشورم ایران...
الهه سلیمانی
چهارشنبه | ۳ آبان ۱۴۰۳ | #قزوین
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
خبر
وقت اذان است. آمدیم بین نازحین.
دونفرشان گرم صحبتند که ناگهان یکیشان سرخ میشود و میزند زیر گریه...
گریه سوگ در نگاه اول پیداست.
حسبناالله و نعم الوکیل...
تند تند صفحه تلفنش را بالا و پایین میکند و شانههایش میلرزد...
پرس و جو میکنیم که چه اتفاقی افتاده میگویند:
همین حالا خبر شهادت پسر خالهاش را دادند...
بناگوشم داغ میشود. دور باشی... دور باشند...
خبر شهادت مردهای خانواده برسد.
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
دوشنبه | ۷ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
ضیافتگاه - ۷
نزدیکیهای حرم ساکن میشویم. شُقهای در کوچه پس کوچههای زینبیه. توی بازار، بین دکانهای عطر و بدلیجات و شیرینی و لباس. وسط بوی عطر عربی، نان زعتر زده، فلافل داغ، و نان تازه از تنور درآمده.
اینجا به واحد آپارتمانی میگویند شُقه. شقه ما چسبیده به شقه صاحب ملک است. صاحب اینجا یک زن و شوهر پاکستانیاند اهل پاراچنار. مرد مدافع حرم است و زن که اسمش امالبنین است خادم حرم. خانهشان در جنگ خراب شده و اینجا را اجاره کردهاند. نجیب و مهربان و خوشرو. زن و شوهر هر دو به فارسی مسلطاند. اینجا برای بچهها دوره آموزش زبان فارسی هم دارند. با تعجب از امالبنین میپرسم "چرا فارسی؟ زبان قرآن که عربی است..." با چشمهای گرد شده میگوید: "فارسی زبان انقلابه. یعنی نمیدونید؟!" از خودم خجالت میکشم. یادم میآید که این حرف را قبلتر هم شنیده بودم. از چند خانم لبنانی توی حرم.
در شقه رو به راهپله باز میشود. پلههای باریک و تاریک و بلند را بالا میرویم و وارد ساختمان میشویم. یک سالن تاریک و سرد و نمور، با یک اتاق و آشپزخانهای کوچک که فقط سینک ظرفشویی دارد.
امالبنین چراغها را نشانمان میدهد و میگوید: "اینا با باطری شارژ میشن. تا میشه روشن نکنین که شارژشون تموم نشه." بعد اشاره میکند به آبگرمکن کوچک و مستهلک کنار آشپزخانه: "اینم روشن نکنین، خرابه."
چشمی میگوییم و در را پشت سرش میبندیم. کوله پشتیها را میاندازیم روی حصیر کهنه کف سالن و میپیچیم لای پتو. دو تخت و یک پتو برای سه نفر. هرچه لباس داریم روی هم میپوشیم شاید تا صبح زنده بمانیم.
اینجا روزی یک ساعت بیشتر برق نیست. آن هم یک ساعت نامشخص؛ و این یعنی روی هیچ چیز نمیتوانی حساب کنی. هزینه موتور برق و مولد هم آنقدری زیاد هست که اکثرا از پسش برنیایند.
این زندگی عادی و معمولی مردم اینجاست. برای گرم کردن خانههایشان باید بنزین و مازوت بسوزانند؛ از پس هزینهاش اما برنمیآیند و مجبورند لباس روی لباس بپوشند. یکی دو ماه دیگر که سرمای جان سوز سوریه برسد، حتی غذا هم نمیتوانند بپزند. کپسول گاز اینجا گران است و کمیاب.
یاد حرف محمد میافتم. توی ماشین وقتی از مسلحین و جنگ داخلی حرف میزد، گفت: "مردم قبل از جنگ وضعشون خیلی خوب بود. رفاه داشتن. پول داشتن، توی کشور فقیر خیلی کم داشتیم، نمیدونم چرا این جوری کردن... چرا اعتراضاتشون به جنگ کشیده شد؟ چی میخواستن؟" و رفت توی فکر.
پتو را روی سرم میکشم تا از هوای سرد اتاق فرار کنم. به مردم سوریه فکر میکنم. به عکسهای سیدحسن که درودیوار و بازار و دکانها را پر کرده. به آن زن سوری که میگفت لبنانیها مهمان ما هستند؛ نگویید نازحین. به آن دیگری که غبطه روزهای جنگ سی و سه روزه را میخورد. نه غبطه جنگ، دلش میخواست مثل آن روزهایی که هنوز درگیر جنگ داخلی نبودند و وسعشان میرسید، از مهمانان لبنانی پذیرایی کند. میگفت سوریها آن روزها تا آنجا که میتوانستند برای مهمانانشان کم نگذاشتند. حالا هم البته همینطورند. در سختیاند ولی دوست ندارند به مهمانشان سخت بگذرد.
شیعیان سوریه را میگفت.
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/jarideh_sh
دوشنبه | ۷ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #یحیی_سنوار
ننه عزیز
نزدیک روستای پدریم بودم. مادرم برای چندمینبار زنگ زد. میدانستم میخواهد بگوید رانندگی میکنی احتیاط کن، ولی اگر جواب نمیدادم بیشتر دلشوره میگرفت.
راستش را بخواهید بیشتر خودم دلشوره داشتم. نمیدانستم کجا و چه چیزی باعث دلشورهام شده بود. به روستا که رسیدم برای دیدن ننه عزیز به خانهاش رفتم. همه بودند؛ داخل حیاط زیلویی پهن بود؛ همه گرد همدیگر نشسته بودند. بعد از سلام و احوال پرسی، من هم گوشهای از زیلو نشستم. هنوز جابجا نشده بودم که ننه عزیز خطاب به من گفت میدانی دوباره یه نفر دیگر را کشتند؟ بچهام علیرضا اگر بود جلوشان میایستاد. بنده خدا به تازگی نودوشش سالگیاش تمام شده و هنوز هم با این سن و سال، پسرش علیرضا را در همه جا میدید. من در جواب عزیز فقط سر تکان دادم و گفتم غصه نخور ننه عزیز امام زمان میاد و همه از دم نابود میشن. دوباره ننه عزیز لب باز کرد و با صدایی که به زور شنیده میشد گفت همه را تند تند میکشند. مردم دیگر کسی را ندارند. عمه زهرا همینطور که سینی چای را روی زیلو میگذاشت گفت ننه چقدر بگویم پای اخبار ننشین. یک چیزی را میشنوی و بعد حرص و جوش میخوری و مریض میشوی. بعد رو کرد به من، گفت حرص و جوش برایش سم است؛ هرچی میگویم گوش نمیکند و بعد با اشاره چای تعارفم کرد. چای را که برداشتم عمومحمد ادامه داد، «از یه جایی باید شروع میشد این سرطان باید نابود بشه، درسته فرماندهاشون رو دارن میزنن ولی اونا قویتر میشون، دیدین یحیی سنوار رو کجا زدن؟» دست دراز کرده بودم تا چای را بردارم اما با شنیدن اسم یحیی سنوار دستم خشک شد سرم را برگرداندم و گفتم عمو مگه یحیی سنوار را زدهاند؟ ننه عزیز جواب داد آره شهیدش کردند ننه، همانطوری که با توسهی روسریش گوشه چشمش را پاک میکرد گفت مثل علیرضای من، شهیدش کردند. چشمانم مات صورت رنگ پریده ننه عزیز بود و چای هم سرد سرد شده بود.
راضیه غلامرضازاده
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
عِقد ثریا
پیازهای سرخشدهی آش را کنار گذاشتم و رفتم توی اتاق، پیش عمه ثریا.
عمه کنار صندوق قدیمیاش نشسته بود و سعی داشت قفلش را با کلیدهایی که داشت باز کند.
گفتم: عمه ثریا چرا میخوای صندوق رو باز کنی؟ چیزی لازم داری؟
عمه ثریا که مشغول این کلید و آن کلید بود
گفت: آره عمه جان، بیا کمک کن من چشمام خوب نمیبینه.
دسته کلید را ازش گرفتم و قفل را باز کردم .
عمه داخل صندوق را نگاه کرد و یک پارچه سبز رنگ بیرون آورد.
در بین پارچه جعبه کوچک چوبی بود،
عمه در جعبه را باز کرد و نگاهی به آن انداخت و گفت: یادش بخیر. بعد لبخندی زد و جعبه را به سمت من گرفت و ادامه داد: ببین، این اولین هدیهای بود که حاج محمد بهم داد.
چشمهایش پر از اشک شد و به قاب روی دیوار که عکس حاج محمد بود نگاهی انداخت و زیر لب گفت: خدا بیامرزتت
اشکی از چشمهایش روی گونههای چین خوردهاش غلتید.
با گوشهی دامنش اشکهایش را پاک کرد و گفت: عمه جان این گردنبند رو میخوام اهدا کنم به جبهه مقاومت تا ذرهای از رنج قلبم کم بشه.
جعبه را گرفتم به دستم و گفتم: عمه ثریا حیف نیست؟ این یادگاری عمو محمد یادگاری جونیاتونه.
عمه ثریا گفت: نه عزیزم، اگه این گردنبند بتونه یه کمک کوچیکی بکنه قلب من آروم میگیره
گفتم: عمه خب خودت لازمت میشه!
گفت: من الان تو خونه خودمم، شب یه لقمه نونی باشه میخورم؛ امنیت دارم و سقفی بالای سرمه، اما اون طفلان معصوم که نه امنیت دارن نه لقمه نونی عمه جان همه ما انسانیم به دور از سیاه و سفید، عرب و غیر عرب باید به هم کمک کنیم.
لبخندی زدم و یاد این شعر از سعدی افتادم:
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
پردیس ریحانی
سهشنبه | ۱ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهیده_کرباسی
میخواهم که چراغ راه زندگی ام باشی
به نام خدای شهیدان که فرمود: شهید، بی مرگ است.
باید دربارهات بیشتر بدانم تا بتوانم بر این صفحه نگارش چیزی را حک کنم که بیانگر احساسم به تو باشد.
گروهها و خبرگزاریها را لحظه به لحظه جستجو میکنم تا شاید نشانی بیشتری از تو دریافت کنم.
میدانم که باور میکنی لحظهای که خبر شهادت تو و همسرت را در یکی از کانالها دیدم روی فامیلت لحظهای مکث کردم، کرباسی! چقدر این فامیل به همشهریهای من نزدیک است اما بعد از مدتی مکث و عمیق ناراحت شدن از شهادت یک خانواده دیگر به دست رژیم منحوس، میروم پی ادامه زندگیم.
ساعت ۱۰ شب یکی از گروهها را باز کردم و پیامهای تسلیت را دیدم. حسم چقدر درست گفته بود که تو همشهری منی، هر چند من به این حسها، حس نمیگویم به طور عمیق باور دارم که خودِ خودِ شهید یک پای ماجراست.
حالا اولین شهیده زن ایرانی راه قدس مایه افتخار شهر من شده است. تا نیمههای شب با فکر و خیالت کلنجار میروم.
و به سختی خوابم میبرد.
به محض اینکه چشم باز میکنم میخواهم بیشتر از تو بدانم.
سراغ تمام خبرها میروم تا شاید نشانی روشنتری از تو بیابم.
مادری عجم با پنج فرزند ۱۸ تا ۲ ساله، دانشمند و نخبه، مقاوم و صبور و جسور، پای کار امام زمانش ایستاده و حاضر نشده است در زمانی که خیلیها به فکر آسایش خود و فرزندانشان هستند میدان را خالی کند، گفته است مگر خون من از خون لبنانیها رنگینتر است، در میدان میمانم تا شهید شوم.
حس گنگ و مبهمی این چند روز سراغم آمده است: تاجی که تو بر سر همه زنان ایرانی گذاشته ای و باعث شدهای منِ زنِ مسلمانِ شیعه در این چند روز ارزشم را بیشتر بدانم و نهیبی که مدام بر خود میزنم من کجای واقعه ظهور آن یارِ جان ایستادهام؟
من هنوز با تو حرفها دارم. هنوز مانده است تا بشناسمت،
من به معجزه شهادت تو محتاجم. من باید لایه لایه زندگی ات را بشکافم و تو را با همه وجود در زندگیام بپذیرم.
یقین دارم که با جاودانگیات میخواهی ما را چراغِ راه باشی
یقین دارم که در عصر روشنفکران متحجرِ زن، زندگی، آزادی،
تو میخواهی راه درست آزادگی و زندگانی را به ما یاد دهی.
از امروز باید فانوس به دست به دنبال تو بگردم تا ظهور کنی و بروز دهی همه جلوههای یک زنِ شجاعِ مسلمانِ شیعه را در همه ابعاد زندگیام، باشد که دعای خیرت و لبخند عاشقانهات بدرقه راه همه زنان این سرزمین گردد.
باز هم از تو مینویسم فعلا این بضاعت کم را بپذیر...
اعظم چیری
سهشنبه | ۱ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #قادرآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
حلقه ازدواج
پای میز اهدای کمک به جبهه مقاومت مردم زیادی از زن و مرد و کوچک و بزرگ جمع شده بودند و همه در تلاش بودند که جزو اولینهای صفه کمک به جبهه مقاومت باشند. باورم نمیشد از این همه از خودگذشتگی ...
کنار میز اهدا بیصبرانه منتظر و دنبال سوژههای ناب میگشتم.
گوش و چشمم به صدای بلندگوی حاجی بود که اهداییها را اعلام میکرد، در آن شلوغی چشمانم مانند عقاب فقط پی اهدا کنندگان بود.
دختر جوانی که دهه ۸۰ میآمد نظرم را جلب کرد، با چشمانم تعقیبش کردم که ببینم چه چیزی اهدا میکند. با چهره معصوم و نورانیاش، شاید ۱۷ سال بیشتر سن نداشت، قدش نسبتا کوتاه بود، مدام بین جمعیت گمش میکردم، که صدای بلندگوی یکباره نظرم را جلب کرد؛
- تازه عروسی که حلقه ازدواج شو اهدا کرد، براش بلند صلوات بفرستید...
چشمانم گرد شد، دنبال اهدا کننده گشتم که پیدایش کنم، آن دخترک را فراموش کردم و سخت به دنبال اهدا کننده حلقه بودم،
بین جمعیت رفتم و پرسان پرسان دخترک تازه عروس را پیدا کردم، پشت به من بود. دخترک سریع خود را از دل جمعیت کَند که برود، از پشت سر، گوشه چادرش را گرفتم:
- یه لحظه وایستا عزیزم کارت دارم،
به سمت صدایم برگشت، در اوج ناباوری همان دختر جوانی بود که چشمانم در تعقیبش بود، کناری کشیدمش، گفتم: شما حلقه ازدواج دادی؟
- بله،
برام میگی چرا این کارو کردی، انگیزت چی بوده؟
- مصاحبه نمیکنم، باید برم.
- تو کارت خیلی قشنگ و عجیب بوده، نمیذارم بدون مصاحبه بری.
اصرار داشت که حرف نمیزنم ولی وقتی از روایتهایی که باید گفته بشود، برایش توضیح دادم کمی متقاعد شد،
دخترک تازه عروس چهره خندان و زیبایی داشت و مدام لبخند میزد، به سوالاتم با متانت خاصی جواب داد:
- تازه عروسم، هنوز مراسم نگرفتیم، چند روزی میشه عقد کردیم، فقط دو تیکه طلا دارم، حلقه و نشان که حلقه رو که خیلی دوست داشتم تقدیم جبهه مقاومت کردم که در راه نابودی اسرائیل خرج بشه...
- مگه میشه آدم از حلقه ازدواجش دل بکنه؟
به آسونی دل کندم، به آسونی، شوهرم هم راضی به این کار بود.
مبهوت این قصهاش بودم، ولی او برای دختران غزه و لبنان پیامی داشت: خوشحالم که دختران لبنان و غزه مقاوم و شجاع هستند، ازشون تشکر میکنم که پای کشورشون وایستادن و دفاع میکنن ...
حلقه من، هدیه بسیار ناقابلی به اونهاست ...
حکیمه وقاری
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #شیروان
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۹.mp3
8.7M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۹
جمهوری اسلامی! لطفا هستهای شو!
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
پنجشنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
خدایا! حاضر.mp3
13.2M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 خدایا! حاضر
با صدای: یونس مودب
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
سهشنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹
من جاسوس اسرائیل بودم
بخش اول
پیشنوشت: این روزها، مصطفی حمود، کسی که از طرف حزبالله مامورِ نفوذ توی تشکیلات موساد شده بود، دارد زندگیش را برایمان تعریف میکند. قبلا نیمهی اول ماجراش را نوشتهام و اینها که میخوانید، مابقیِ زندگی مصطفاست.
دوستم، آرام داشت با تلفن حرف میزد که سربازهای اسرائیلی سر رسیدند. هول هولکی گوشی را گذاشت کنار تشکش. سربازها ریختند توی سلول، همهمان را بلند کردند و خب، گوشی پیدا شد. هار شدند! موزاییکهای کفِ سلول را هم کندند؛ یک لایه از دیوارها را ریختند پایین و همهی ۶ تا گوشی پیدا شد! من گوشیم را توی دیوار پنهان کرده بودم. سه روز طول کشید تا با میخ دیوار را اندازه گوشی سوراخ کردم. خاک و سیمانی که از دیوار میریخت را با چسبِ سفید و خمیر دندان مخلوط میکردم و دیوار میشد مثل روز اولش.
اولینبار بود که اسیر دست اسرائیلیها، اینطوری پروتکلهای زندان را به سخره میگرفت. ما را بردند بالا. افسرِ اسرائیلی، داد میزد سرِ خودیهایشان که خاک بر سرتان! اینها کم مانده از کفِ سلول هواپیما بلند کنند!
ما ۱۴ نفر را دو ماه و نیم توی زندان انفرادی نگه داشتند؛ بعد هم پخشمان کردند. ۶ نفرمان را از زندانِ عسقلان بردند زندانِ نفحه؛ من و فادی با هم بودیم.
عسقلان بین زندانهایی که دیده بودم، از بقیه راحتتر بود. ده سال با آدمهایی زندگی کرده بودیم و حالا جدا شده بودیم؛ حسِ فقدان.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹
من جاسوس اسرائیل بودم
بخش دوم
زندان نفحه را نمیدانم چطوری توصیف کنم؛ فرض کن، یک خانهی قدیمی بزرگ بود؛ خیلی قدیمی. توی یکی از اتاقهای تو در توش، دوباره سمیر قنطار را دیدم؛ بعدِ ده سال.
ظاهرش با ده سال قبل، مو نمیزد اما افکارش... روزی که با هم آشنا شدیم، سمیر دُروزی بود؛ دروزیِ شناسنامهای؛ یک ملیگرایِ فلسطینی. حالا اما بعدِ ده سال نشست و برخاست با شیعه و سنی و بعد آن همه کتاب خواندن، قلبش به اسلام نزدیک شده بود.
از اسرای اهل سنت، کسی قبول نمیکرد که سمیر توی سلولشان بخوابد. بعضیها حتی به سمیر سلام هم نمیکردند. یکبار از من پرسید اینها چرا اینطوری میکنند؟ برایش توضیح دادم اما کلا عین خیالش نبود.
ما ولی سمیر را دوست داشتیم. تختِ بالاییِ من، مال سمیر بود. همینها هم توی گرایش سمیر به تشیع، بیتاثیر نبود. سوال میپرسید، با هم کتاب رد و بدل میکردیم و الخ.
من عاشق کتابهای تاریخی و مذهبی بودم؛ هرچه میخواندم را هم خلاصهبرداری میکردم.
سمیر به این فکر میکرد که چرا کشورهای عربی جلوی اسرائیل نایستادند اما حزبالله خون میدهد برای مبارزه.
وسطِ آن همه بیحوصلگیِ ناشی از حبس، شده بود مسئول پیگیری احتیاجاتِ اسرا. تشکیلاتی راه انداخته بود که نیازها را میسنجید و برای برطرف کردنش، رایزنی و پیگیری میکرد.
فادی هم توی زندان، پیش ما بود. روی سرِ منِ بیچاره، آرایشگری یاد گرفت. آنقدر خراب کرد که بالاخره آرایشگرِ قابلی شد. روی موی سر و صورت اسرا حساس شده بود. سر ناهار اگر روبروش نشسته بودی، ناگهان صورتش را نزدیکِ صورتت میکرد؛ توی چهرهات دقیق میشد و میگفت که مثلا دو تا مو خارج از چارچوبِ اصولیِ ریش، روی صورتت هست و آنقدر میگفت که طرف سر به قیچیِ اصلاح بسپارد.
به جز سمیر و فادی، توی زندان با جمال هم رفیق بودم؛ اهل غزه بود. آنقدر قلبهایمان به هم نزدیک شده بود که یکروز انگشترم را برای همیشه پیشش امانت گذاشتم؛ که هروقت میبیندم یادم بیفتد.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹
من جاسوس اسرائیل بودم
بخش سوم
زندگی توی اسارت، یک روزمرگیِ مرگبار است. دیوارهای بتنی زندان، هفتهشتمتر تا آسمان بالا رفته بود و روی دیوارها هم نردههای آهنی بلندی گذاشته بودند؛ طوری که حتی گربهها هم نمیتوانستند راهی به زندان باز کنند. از توی حیاط برای پرندهها سوت میزدیم و دست تکان میدادیم بلکه گول بخورند و بیایند پیش ما، اما خب، افاقه نمیکرد.
سال ۲۰۰۰ که پیروز شدیم، سمیر، عجیب فکری شد. خبرِ پیروزی را اول توی تلویزیون الجزیره دیدیم و شنیدیم. اسرا آنقدر اعتراض کرده بودند که بالاخره توی اتاق ما، تلویزیون گذاشتند. آن روز هم تلویزیون روشن بود؛ خبرِ عاجل: اسرائیل از خاک لبنان عقبنشینی کرد.
باورمان نمیشد. خبر را از گوشیهایی که یواشکی برده بودیم توی زندان هم شنیدیم. گوشی را چطوری بردیم توی زندان؟ همانطور که توی زندانِ قبلی بردیم!
خبر باورنکردنی بود. ما که مثل حالا قوی نبودیم، امکاناتی نداشتیم. الجزیره که خبر را گفت، دوبار گریه کردیم؛ اول از سر خوشحالی و بعد که به خودمان آمدیم، از سر ناراحتی؛ ناراحتیِ این که توی روزهای پیروزی، ما از مجاهدان دوریم.
سمیر حیرت کرده بود که یک حزبِ به ظاهر کوچک، چطوری توانسته جلوی ارتش اسرائیل بایستد.
سال ۲۰۰۴، آلمانها را واسطه کردند برای تبادل اسرا. بین من و سمیر مانده بودند. با حزبالله یواشکی تماس گرفتم که جای من، سمیر را آزاد کنند. نمیدانم شنود کردند یا بعدِ درخواست حزبالله لج کردند؛ گفتند حالا که میگویید سمیر را آزاد کنیم، مصطفی را آزاد میکنیم. یک هدفشان هم این بود که بگویند حزبالله فقط برای آزادی لبنانیهای شیعه رایزنی میکند.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹
من جاسوس اسرائیل بودم
بخش چهارم
من بالاخره بعد ۱۶ سال آزاد شدم. دم آخری سمیر گفت که یک روز، حتما آزاد میشود. من هم قول دادم که حزبالله نگذارد سمیر توی زندان بماند.
وعدهگاهِ مبادله، آلمان بود. ما را بردند زندانی توی تلآویو. چند ساعتی آنجا بودیم و بعد نمازِ صبح پریدیم. دمِ پروازِ اختصاصیِ تلآویو-برلین، همهچیزم را گرفتند. همه عکسها و نامههایی که خانواده و فک و فامیل از گذرِ صلیب سرخ برایم میفرستادند؛ خلاصههایی که از کتابها نوشته بودم؛ حتی کتابی را که خودم نوشته بودم. بیستسیتا کتاب خوانده بودم درباره امام مهدی(عج)؛ بعضیهاش پر از خرافات بود. بعدِ خواندن کتابها خودم دستبکار شدم و از امام مهدی(عج) نوشتم.
همه را گرفتند و به جاش، با کلماتِ عبری و دردهای ۱۶ سال اسارت و ۲۵ نفر دیگر از اسرا رفتم برلین.
تا لحظهی آخر نمیخواستند آزادم کنند. کینهی عملیاتِ استشهادیِ عبدالله عطوی، توی دلهای سنگشان زنده بود.
دلخوش بودم که دوستم، فادی جزار همراهم آزاد میشود؛ اما یادِ در بند بودن سمیر، آزارم میداد؛ هرچند سمیر محکمتر از این حرفها بود و توی سالهای طولانی اسارت، بارها دیده بود که اسرا میروند و او میماند.
اذان مغرب را داده بودند که رسیدیم بیروت. خیلی از مقامات آمده بودند. سیدحسن اما بینشان میدرخشید. خواهر و برادرهام هم بودند؛ همان برادرِ مذکور. همه بودند الا پدرم.
توی اسارت، یکروز دلم برای بابا شور میزد. اهلِ اینجور احساسات نبودم اما همهی قلبم، همهی ذهنم میگفت بابا را از دست دادهایم. دو سال و نیم بعد، توی زندان، با همان گوشیهای پنهانی، خبر مرگ بابا را دادند؛ درست همان روزی بود که حالم عوض شده بود.
القصه، جای خالی بابا توی جمعیتی که به استقبال ما ۲۶ نفر آمده بودند، توی ذوق میزد.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹
من جاسوس اسرائیل بودم
بخش پنجم
دنیا توی این ۱۶ سال، عجیب عوض شده بود. من مثل اصحابِ کهف، دوباره به دنیای آدمها برگشته بودم. نوجوانهای فامیل، حالا زن و بچه داشتند. برادرم -همان برادرِ مذکور- که آن روزها نامزد داشت، حالا پنج تا بچهی قد و نیمقد دور و برش بودند. قدیمها همه با هم بودیم اما حالا آدمها از هم فاصله داشتند؛ منفرد شده بودند.
و امان از حبالدنیا!
خستگی راه که از تنمان رفت، سیدحسن ما را دور هم جمع کرد. گفت که تا اینجای کار، با صبرتان، کارتان را انجام دادید، اذیت شدید و دیگر بس است! بروید دنبال زندگیتان. زندگی؟ قبول نکردم. گفتم من که تا حالا اسیر بودم. کاری نکردهام برای مقاومت. تازه از این به بعد میخواهم آدمِ بهدردبخوری باشم. به دردتان میخورم آقاسید!
۴ ماه بعد از آزادی، توی خانه دوستم در مرکبا، با دختری آشنا شدم و مادر و خواهرم بقیه کارها را انجام دادند. من و فادی و سه نفر از اسرایی که توی زندان با هم بودیم، توی یک شب و توی یک مراسم، -با هماهنگی حزبالله- ازدواج کردیم.
به دو سال نکشید که جنگ شد؛ ۲۰۰۶. تمام آن سیوسهروز، لباس رزم تنم بود. همسرم با رفتنم مشکلی نداشت و خب، اینجا کسی نمیتواند جلوی رزمندهها را بگیرد!
جنگ به نفع ما بود؛ ما داشتیم با تفنگهایمان روی زمین شلیک میکردیم و پهپادهایمان از آسمان روی سر دشمن آتش میریختند.
جایی از این ۳۳ روز، توی جبهه جنوب، وسط درگیریهای شدید، من کفِ میدان بودم و بچهها، کمی بالاتر روی یک ارتفاع، من را میدیدند. میدیدند که یک خمپاره درست خورد کنارم.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹
من جاسوس اسرائیل بودم
بخش ششم
وحشیانه و پیدرپی میزدند. توی شیاری پناه گرفته بودم و میشمردم. یک، دو، سه... تا ۱۰۱ خمپاره را شمردم و دیگر بیخیالِ شمردن شدم. خمپارهها جوری نزدیکم میخورد که بچهها فکر کرده بودند جنازهام هم برنمیگردد. خبر شهادتم را رسانده بودند به خانوادهام. ۲۴ ساعت توی منطقه مانده بودم. بچهها که آمدند تکهپارههای بدنم را ببرند، وقتی دیدند زندهام، چشمهایشان گرد شده بود. توی زندگیم فقط همین یک روز شهید بودم! بعد دوباره خبر زنده ماندنم را بردند برای خانواده.
و باز یکی از همین ۳۳ روز بود که گفتند باید یکی از فرماندهان ایرانی را بیاورم منطقه. از بنتجبیل سوارش کردم. قیافهاش تقریبا شبیه خودم بود. وسط جنگ آدم دوست دارد حرف بزند. دو ساعتِ تمام حرف زدم اما لام تا کام حرف نزد و فقط سرش را تکان میداد. به گمانم عربی نمیدانست. وقتی پیاده شد با لهجهی غلیظ گفت شکرا یعطیکالعافیه!
گذشت. جنگ تمام شد و ما برگشتیم سر کارهای مدنی و نظامیمان؛ تا این که جنگ سوریه شروع شد. اولش، فکر میکردم اتفاقاتی مثل اتفاقات لیبی و مصر دارد توی سوریه هم رخ میدهد اما بعد دیدیم دارند در سوریه، شیعهکشی میکنند؛ دیدیم دارند برای اشغال لبنان، توی شبهرسانههایشان رجز میخوانند. رفتیم به استقبالشان. تقریبا از همان اول درگیریها، در میدان بودیم. ایرانیها بودند که میدان را مدیریت میکردند. بعد فلسطینیها، عراقیها، یمنیها، پاکستانیها و افغانستانیها هم به جنگ پیوستند.
یکی از فرماندهانِ آنجا را بچههای ایرانی خیلی دوست داشتند. پیش ما هم میآمد. چندباری دیده بودمش. چهرهاش برایم آشنا بود. شبیه خودم بود. جنگ که طولانی شد، شناختیمش؛ نه فقط ما، دنیا او را شناخت.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا