eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
245 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
ضیافت‌گاه - ۸.mp3
8.4M
📌 🎧 🎵 ضیافت‌گاه - ۸ کجای تاریخ ایستاده‌ام؟ با صدای: نگار رضایی شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh دوشنبه | ۷ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 از کربلای ۴ تا صبح صادق نگاهم را از مانیتور می‌گیرم و رزمنده‌های گردان بمی‌های لشکر ۴۱ ثارالله را نگه می‌دارم در موضع انتظار در نخلستان‌های اروند؛ همان جایی که منورهای خوشه‌ای دشمن و اوضاع و احوال، بهشان فهمانده بود عملیات کربلای ۴ لو رفته و باید به عقب برگردند. گوشی را برمی‌دارم و بعد مدت‌ها سر میزنم به کانال راوینا. پر است از روایت‌های جنگ و جنگ‌زده‌های لبنان: زن‌هایی که زیر بمباران دشمن، بچه‌ها و چند دست لباس و لقمه‌ای نان برداشته‌اند و خانه‌هایشان را ترک کرده‌اند... مردمی که در اردوگاه‌های آوارگان در سوریه و لبنان، با سرما و کمبودها و داغ سید حسن نصرالله دست و پنجه نرم می‌کنند اما هنوز در آغوش خدا هستند و با تکیه به او قوت قلب دارند... مردان مبارزی که پشت تلفن به همسرشان می‌گویند دعا کن خدا شهادتنامه من را هم امضا کند و چند روز بعد آسمانی می‌شود. حالم دگرگون می‌شود. از دل تاریخ، از دل جنگ ۸ ساله یکهو پرت می‌شوم وسط جنگ امروز. هنوز دو جبهه‌ی کفر و حق با هم درگیرند و این درگیری به اوج رسیده است. به قول امام خامنه‌ای، نبرد به لحظات حساس و مرگ و زندگی رسیده است. حالا من، کجای میدان هستم؟ این‌قدر از نوجوانی نشستم و کتاب‌های شهدا و دفاع مقدس خواندم و هی آرزو کردم کاش آن روزها بودم و... حالا دوباره باب جهاد باز شده. در باغ شهادتی که تمام این سال‌ها بسته هم نبود، بیشتر به سمت منتظرانش آغوش باز کرده است. موضع انتظار نیروهای جبهه حق نه فقط در حاشیه اروند، که از کنار کاخ سفید، آمستردام، اسپانیا، اردن، ایران، عراق و... گسترده شده. مردم سراسر دنیا از خون بی گناهان غزه و لبنان بیدار شده‌اند و پیوسته‌اند به لشکر آخرالزمانی. حالا من باید چه کنم؟ امکان من کجاست؟ فکر می‌کنم و فکر می‌کنم. می‌شود بگویم می‌خواهم بروم لبنان و سوریه و روایت بنویسم. جذابیت دارد و شوق و هراس... و البته درون ایران هم کارهای زیادی داریم: جهاد تبیین برای هموطنانی که زیر آوار بمب‌های رسانه‌ای دشمن، از جبهه دور شده‌اند و دانسته و ندانسته به اردوگاه دشمن رفته‌اند. مطالبه از مسئولین که پای کار میدان بمانند. و روایت‌نویسی از موج همدلی ایران... خدایا ما را در لشکر حق بپذیر. ما نه یاس به دل می‌دهیم و نه بیم. حتی اگر شکست ظاهری مثل کربلای ۴ سر راهمان قرار بگیرد کوله‌بار می‌بندیم برای رقم زدن کربلای ۵ های دیگر... وعده صادق ۱، ۲، ۳ تا صبح صادق بدمد... زهره راد سه‌شنبه | ۶ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۷.mp3
13.75M
📌 🎧 🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۷ خط روایت با صدای: ریحانه نبی‌لو طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefarid جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۸.mp3
7.1M
📌 🎧 🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۸ کشافة المهدی با صدای: ریحانه نبی‌لو طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefarid شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۵ من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود... دست کم روزی چندبار این صدا از بلندگوی حرم حضرت زینب توی صحن می‌پیچد. خدا می‌داند دل چند مادر و دختر، دل چند همسر، زیر و رو می‌شود تا برسد به اسم شهید. زن‌های لبنانی همیشه آماده‌اند. می‌دانند که شاید یک روز نوبت به اسم عزیزان آن‌ها هم برسد. رسم است اسم شهید را که اعلام می‌کنند، می‌روند پیش خانواده‌ی شهید دلداریشان می‌دهند. این‌جا «هنیئاً لک...» جمله‌ی مشترک همه است. زن‌ها با گوشه‌ی روسری اشک‌ها را تند تند پاک می‌کنند. اما مقاوم و صبور می‌گویند: «فداءً للمقاومة، فداءً لسیّدة زینب سلام‌الله‌علیها». دخترها ولی چشم‌هایشان آدم را می‌کشد. عکس پدر را محکم می‌چسبانند به سینه. انگار حسرت آغوش پدر را برای همیشه گوشه‌ی قلبشان نگه می‌دارند تا وقت موعود! ولی لاحول ولا قوة الّا بالله از زبانشان نمی‌افتد. بی اختیار پرت می‌شوم وسط دهه‌ی شصت. همان روزها که پشت سر هم توی شهرهایمان شهید می‌آوردند و مادران شهدا با صبر عجیبی می‌گفتند: «فدای امام! بچه‌هام فدای امام. اگه بازم پسر داشتم می‌فرستادم جبهه در راه خدا، در راه اسلام.» قصه همان قصه است. تا بوده همین بوده. فرقی نمی‌کند از کدام سرزمین! ریشه‌ی ما یکی است. دردمان یکی، دشمنمان یکی! آرمانمان یکی! امروز یک شهید از فوعا و یکی هم از کفریا می‌آورند. قرار است بعد از نماز کنار حرم سیده زینب تشییع شوند. سوریه هنوز دارد شهید می‌دهد. من دارم به حفره‌ی خالی توی قلب زن‌ها و دخترها بعد از شهادتِ عزیزانشان فکر می‌کنم. حفره‌ای که هیچ وقت، با هیچ چیز پر نمی‌شود. چه فرقی می‌کند؟ لبنانی و سوری و ایرانی ندارد... توی این چند روز کم با زن‌های سوری و لبنانی حرف نزده‌ام! کم اشک‌هایشان را ندیده‌ام! کم توی آغوش نگرفتمشان! کم دست نکشیدم روی شانه‌های خم شده از خستگی‌شان! این غم عجیبِ آمیخته با استقامتی که دارند، بدجور دل آدم را از درد مچاله می‌کند. خجالت می‌کشی از سختی‌ها گلایه کنی! شرمنده می‌شوی کم بیاوری. دوست دارم به تک‌تکشان بگویم: «حبیبتي! بار روی دوش تو، بار روی دوش منم هست.» من قلب داغدارشان را دیدم که قطره قطره از چشمشان می‌چکید. این داغ فقط با نابودی کامل اسراییل، با پیروزی حزب‌الله، با برگشتن به خانه‌هایشان توی لبنان کمی آرام می‌گیرد. همراه شو رفیق! تنها نمان به درد... کاین درد مشترک هرگز جدا جدا درمان نمی‌شود دشوار زندگی هرگز برای ما بی‌رزم مشترک آسان نمی‌شود... زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا eitaa.com/raavieh سه‌شنبه | ۶ آذر ۱۴۰۳ | ظهر | حرم سیده زینب سلام‌الله‌علیها ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو
28.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما با تو می‌مونیم روایت خاطره کشکولی | شیراز
📌 📌 ما با تو می‌مونیم اسپیکر را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و جلوی آینه قدی توی سالن ایستاد. شروع کرد به بلند بلند خواندن: - این صدایه قدم‌هایه ثابت قدم راهه بقیةالله... سید طاها هم کنارش بالا و پایین می‌پرید. ظرف‌های ناهار را شستم و روی مبل بعد از چند ساعت کار توی خانه، با گفتن یک آخيش کشدار نشستم. گوشی را برداشتم، در این دوسال که ریحانه سادات جزو گروه سرود مدرسه شده بود، توی خانه دائم تمرین می‌کرد. دیگر من و پدرش همه سرودها را حفظ شده بودیم. زیر لب زمزمه می‌کردم و خبرهای کانال را می‌خواندم. خبری که دور از انتظار نبود را المیادین کار کرده بود: - اسرائیل آتش‌بس را نقض کرد؛ خبرنگاران شبکه‌های المنار و المیادین گزارش کردند که رژیم صهیونیستی لحظاتی پیش با شلیک ۴ گلولۀ توپخانه به‌سوی شهرک الطیبه لبنان آتش‌بس را نقض کرد. سر وصدای سرودی که ریحانه سادات می‌خواند را ضعیف‌تر می‌شنیدم، رسیده بود به قسمتی که می‌گفت: - صلح جهانی بعد از قیام مهدی؛ بعد از صهیون جنگ و اسلحه ممنوع... دقیقا تا صهیون هست جنگ و اسلحه هم هست. می‌دانستم دشمن جان به جانش کنی خباثت را یک جوری باز رو می‌کند. حزب‌الله مدت‌ها مقابل ارتشی مجهز، سینه سپر کرده بود و جانش را به لبش رسانده بود. این آتش‌بس را از سر ضعف و بی‌چارگی قبول کرده بود. مثل اتش‌بس ایران با حزب بعث که هشت سال مقاومت آن‌ها را فرسوده کرده بود. ولی چند روز بعد مجاهدین را شارژ کرد و کشاندشان تا نزدیکی اسلام‌‌آباد‌غرب. حالا هم اسرائیل که از حمایت کشورهای مقاومت این مدت سیلی‌های بدی خورده بود. تحریرالشام را به کمک ترکیه و امریکا و... تجهیز کرده بود. این خبر را که دیدم بلند رو به سید، که طبق معمول روی مبل بعد ناهار با آن همه سروصدا چشم‌هایش داشت سنگین می‌شد، گفتم: تجهیز نه‌ها، تجهیز، آخه چندتا تکفیری که نمی‌تونن آب دماغشون رو بالا بکشن چه به تجهیزات دید در شب. خبر بعدی رسیدن تکفیری‌ها به نزدیک حلب بود. صهیونیست‌ها آتش را در لبنان بس کردند تا توی سوریه آتش به پا کنند. انگار خبرهای کانال و سرود بهم وصل بودند. سرود رسیده بود به آنجایی که می‌گفت - ما پای منبر علی، رهبر و ولی می‌مونیم ما پای ناجی زمان، صاحب الزمان، می‌مونیم... سرود را زمزمه می‌کردم و سرم را تکان می‌دادم، و هم اخبار کانال را پایین می‌رفتم. یا زهرا اولین شهید مدافع حرم این‌بار به دست تحریرالشام - سردار سرتیپ پاسدار شهید کیومرث پورهاشمی فرمانده مستشاران ایرانی در حلب به شهادت رسید. هرچه عفونت صهیونیست شاخ و برگ می‌کشد توی پیکر مقاومت، خون بیشتر پمپاژ می‌شود تا آن را بشورد و ببرد. بچه‌ها جلویم بالا و پایین می‌پریدند. ریحانه سادات کلمه ما می‌مونیم توی سرود را با مشت و محکم کوبیدن پاهایش روی زمین می‌خواند. سرم را بالا آوردم و من هم بلند بلند جمله‌های آخر سرود را خواندم: - سیدنا القائد ما باتو می‌مونیم؛ شهدا هم شاهد. خاطره کشکولی پنج‌شنبه | ۸ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانی‌‌اش ر
📌 جنگ به روستای ما آمده بود - ۷ چشمم افتاد به تابلوی بزرگ سبزی، که با فلش جهت جبیل را نشان می‌داد. این یعنی به جبيل نزديك شده بوديم. ساعتم را نگاه کردم. ساعت از ۳ نیمه‌شب هم گذشته بود. بچه ‌ها هر کدامشان بغل یکی از خواهرهایم خوابشان برده بود. یادم افتاد داروی فاطمه دختر بزرگم را نداده‌ام. بچه روی دستم خوابیده بود. با یک دست توی کیفم دنبال قرص‌های فاطمه می‌گشتم. صدای ناله‌ام بلند شد. داروهای فاطمه هم در جنوب جا مانده بود. زینب دختر خواهرم هم آن پشت سرش را روی یکی از لاستیک‌ها گذاشته بود و شاید از گریه خوابش برده بود. این اولین‌باری بود که کسی از رفتن به خانه پدری خوشحال نبود. باورم نمی‌شد این وقت شب پشت فرمان باشم. تمام نمی‌شد این ترافیک لعنتی. چشم انداختم به دو طرف جاده. بعضی زده بودند کنار جاده و داخل ماشین خوابیده بودند. یعنی جایی برای رفتن نداشتند. جنگ فرصت خوبی برای شناخت عیار آدمیت آدم‌هاست. وقتی جنگ فقط در روستاهای مرزی بود و مردم آواره شدند عده‌ای درهای خانه‌هایشان را باز کردند. بدون اجاره. بعضی هم شدند کاسبان جنگ و از مردمی که دیگر چیزی برایشان نمانده بود اجاره‌های سنگین می‌خواستند. خرمگس‌های داخلی هم شده بودند استخوان لای زخم. مثل مگس‌هایی که فقط دور سر شیر وز وز می‌کنند. همان روزها زنی از دشمنان مقاومت ویدئویی منتشر کرد و از مردم شهرهای دیگر خواست مردمی را که از روستاهای مرزی آمده بودند را به خانه‌هایشان راه ندهند یا چند برابر اجاره بگیرند. گفت این‌ها پشت مقاومت بودند و حالا باید بهای کارشان را بپردازند. این حرف‌ها را که زد مردم شهر بعلبک درهای خانه‌هایشان را به روی آواره‌ها باز کردند. بدون هیچ هزینه‌ای. به کوری چشم دشمنان مقاومت آواره‌ها را روی چشم‌هایشان گذاشتند. مردم بعلبک به کرم معروفند. جانشان را هم فدای مهمان می‌کنند. اما حالا بعلبک هم زیر آتش بود. دقیقا مثل جنوب. دقیقا مثل ضاحیه. پاهایم خشک شده بود دیگر. بوی بنزین‌، بوی دود اگزوزها اذیتم می‌کرد. بچه روی دستم خوابش برده بود.‌ نگاه ماشین بغل دستی کردم. مادری موهای دختر کوچکش را نوازش می‌کرد و زیر لب سرودی که برای سید حسن نصرالله می‌خواندیم را می‌خواند. مثل لالایی "خدا با توست. ما با تو هستیم. در هر تلخ و شیرینی ما در کنار تو هستیم..." از عمق جانش می‌خواند. اینقدر که من هم زیر لب بی‌اختیار تکرار می‌کردم. قرار نبود که فقط در روزهای خوش در کنار مقاومت باشیم. قرار نبود فقط وقتی همه چیز خوب است در كنارش باشيم. امروز هم باید در کنار مقاومت می‌ماندیم. حتی بیشتر از همیشه. دوباره همه چیز را مرور کردم. اصلا چرا ما امشب اینجاییم؟ ما هم می‌توانستیم غزه را رها کنیم. می‌توانستیم چشم‌هایمان را ببیندیم و حالا به جای آوارگی در خانه‌هایمان خوابیده باشیم. اما نمی‌خواستیم. ما نمی‌توانستیم غزه را رها کنیم. رها کردن غزه ننگ بود و ما از حسین یاد گرفته بودیم زیر بار ننگ و ذلت نرویم. زیر لب آرام زمزمه می‌کردم. "هیهات منا الذلة". می‌دانستیم اگر امروز همسایه‌ات را جلوی چشمانت سلاخی کنند و تو ساکت باشی فردا به سراغ تو خواهند آمد. اما این ما بودیم که حسرت بازگشت به شمال فلسطین را به دلشان می‌گذاشتیم. حتی اگر همه ما فدای این راه بشویم، ماشین دیگری ضبطش را روشن کرد. دعای سوزناکی بود - الهی عظم البلاء... انگار بغضی هزار ساله در من شکسته باشد. دلم می‌خواست خودم را در آغوش خدا بیندازم. بگویم که چقدر به او احتیاج دارم. می‌دانستم که می‌داند. می‌دانستم که می‌بیند. صدای زنگ تلفنم بلند شد و با یک دست کیفم را زیر و رو کردم. شوهرم بود. نمی‌دانم در چه شرایطی بود که می‌توانست به ما زنگ بزند. نپرسیدم. می‌دانستم که نباید چیزی بپرسم. تا صدایش را شنیدم بی‌اختیار به گریه افتادم گفتم: کاش نمی‌اومدیم. کاش توی خونه خودمون توی جنوب می‌موندیم و می‌مردیم. من و این زن و بچه‌ها آواره این راه شدیم این را گفتم و گریه نگذاشت که بیشتر بگویم. شوهرم مثل معلمی که شاگرد دست پاچه‌اش همه چیز از یادش رفته باشد با مهربانی دوباره همه چیز را به یاد من می‌آورد. - عزیزم. یاد حضرت زینب بیفت. پس اون چکار می‌کرد با یک کاروان زن و بچه‌های کوچیک؟ صبور باش. اگر تو گریه کنی دل بقیه خالی می‌شه. تموم می‌شه این روزها. می‌دانم که نباید گریه می‌کردم. می‌دانم که وقت گریه نبود. اما دست خودم نبود. خسته شده بودم. اشک‌هایم را پاک کردم. چشمم افتاد به عکس کوچک سید حسن نصرالله که از آینه ماشین به من لبخند می‌زد. ناخودآگاه لبخند زدم. می‌دانستم این روزها تمام می‌شود. نباید کسی می‌فهمید که خودم را باخته‌ام. با صدای بلند گفتم: - دیگه کم مونده برسیم‌... جوابی نیامد. پشت سرم را نگاه کردم. هیچ‌کس بیدار نبود. همه سرهایشان را روی شانه‌های هم گذاشته بودند و خوابشان برده بود. ادامه دارد...
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانی‌‌اش ر
روایت زنی از جنوب به قلم رقیه كريمی eitaa.com/revayatelobnan1403 دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بازگشت - ۷ کودکان جنگ! کودکانِ روزهای بمب و شب‌های موشک! کودکان قد کشیده میان صدای گلوله‌ها! آواره از وطن، از کوچه‌هایی که روی خاکش بازی می‌کردند و حالا هم‌بازی‌هایشان، زیر همان خاک‌ها برای همیشه خوابیده‌اند. چند ماه بود بچه‌های لبنانی پشت شیشه‌های هتل‌های زینبیه، قد می‌کشیدند. حسرت تماشای بچه‌های سوری که مدرسه می‌رفتند در چشم‌های بچه‌های لبنانی، درد کشنده‌ای بود که فکر نکنم هیچ وقت یادم برود. حالا دارند برمی‌گردند به خانه‌هایشان. حتی اگر ویران! جنگ خوب نیست. ویران‌کننده است. اما این بچه‌ها با معنایی فراتر از جنگ بزرگ می‌شوند؛ دفاع از وطن! از هویتشان! از خونی در رگ‌هایشان به اسم حزب‌الله! توی فلسطین و لبنان، بچه ها خیلی زود بزرگ می‌شوند. چون می‌خواهند آزاده زندگی کنند. زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا eitaa.com/raavieh چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | ظهر | زینبیه ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو
📌 پیرزن، سه النگو، «یک تردمیل»! ساعت ده صبح بود؛ آسمان صاف و آبی و هوا هم کمی سرد. در «حسینیه هنر» بودم و مثل همیشه داشتم کارهایم را انجام می‌دادم. توی حال خودم بودم که دیدم «پیرزن شصت ساله‌ای» وارد حیاط حسینیه شد. چادر گل گلیِ سفیدی سرش بود. بلند گفت: - همین‌جا کمک جمع می‌کنن برای فلسطین و لبنان؟ گفتم: «آره». - طلا هم قبول می‌کنید؟ سر تکان دادم که «بله حاج خانوم». و تعارف کردم بیاید داخل حسینیه. - پس سه تا «النگوی طلام» رو میارم. یه «لحاف ساتن» هم هست مال «جهازم» بوده. دست نخورده‌ست تقریبا. یه سری پارچ و لیوان و بشقاب بلوری هم میارم. «کتاب» هم خیلی دارم اگه می‌خوایین. گفتم: «قدم‌تون روی چشم حاج خانوم». - راستی، یه «تردمیل» هم دارم! اون رو هم قبول می‌کنید؟! لبخندی زدم. پیش خودم گفتم همه چیز کمک شده بود اِلّا تردمیل. گفتم: «بله حاج خانوم. در خدمت‌تون هستیم». روح‌الله رنجبر سه‌شنبه | ۶ آذر ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا