eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
244 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 تنها بازمانده... دوست دارم پرده از ابر درونم بردارم، تا مثل کودکان غمگین، گریه‌ای بی‌امان کنم که بار سنگین خستگی‌ها را از دوشم بردارد. ما ابعاد تازه‌ای از اندوه را کشف کرده‌ایم، توانایی‌هایی فراتر از تصور به دست آورده‌ایم و سبک زندگی عادی خود را به شدت تغییر داده‌ایم. بی‌برق زندگی می‌کنیم، با اندکی آب و بسیار گرسنگی، با بدن‌هایی که از سرما می‌لرزند و از خشم می‌سوزند، در چادرهایی که زیر باران غرق می‌شوند، در خانه‌هایی بی‌دیوار، و ذهن‌هایی که از فکر کردن پاره می‌شوند. دوست دارم همین حالا گریه کنم، مانند سدی که ناگهان شکسته است. اما مردی که همین لحظه با من دست داد، گفت که تنها بازمانده است. او گفت خوشحال است، با اینکه پاهایش قطع شده، خوشحال است که هنوز زنده است. او با حلقه‌ای از گل و سیلی از دعا قبر خانواده‌اش را زینت می‌دهد و منتظر است تا خانواده‌اش دوباره رشد کنند. محمد عوض جمعه | ۱۳ بهمن ۱۴۰۲ | قصهٔ غزه gazastory.com/author/85 ترجمه: علی مینای ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت روایت کرمان سال پیش، روایت‌نویسانی از نقاط مختلف ایران عازم کرمان شدند. برای ثبت حم
🔖 📌 بوی خون... قدم‌هایم را با احتیاط بر می‌داشتم، می‌ترسیدم یک تکه از بدن تکه تکه شده‌ی هم‌وطنم را له کنم... برگ‌ها و خاک‌ها را کنار می‌زدم‌، تا اگر تکهٔ بدنی جدا شده و افتاده اینجا بردارم...‌ یک صدای بلند، نزدیک گلزار، با داد و گریه می‌گفت: «الله اکبر، الله اکبر...» ادامه روایت... ــــــــــــــــــــــــــــــ به خودت می‌آیی. پلاستیک از دستت افتاده کف آب و خون‌های کنار جدول. خودت اما انگار زودتر افتاده‌ای. زانو زده‌ای جلوی بنر پاره پاره‌ی موکب. نگاهت مانده روی جمله‌ی نیمه سوخته‌اش: «لا یوم کیومک یا اباعبدالله» ادامه روایت... ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
8.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 حماسه‌ای در یخبندان سال ۸۸ بود، سالی که فتنه فضای کشور را به هم ریخته بود. اوضاع ناآرام بود و دل‌ها پر از نگرانی. یادم هست که بابا شب‌ها به خانه نمی‌آمد. می‌رفت ایستگاه صلواتی محرم و همان‌جا می‌خوابید. می‌گفت نباید بگذاریم کسی خیمه‌ها را آتش بزند یا شربت و شیر صلواتی را آلوده کند. زمستان بود و کلاله زیر لایه‌ای از یخ و سرما خوابیده بود. هوا سرد بود، اما نگرانی من از سرما بیشتر بود. همیشه می‌ترسیدم اتفاقی برای بابا بیفتد. تلویزیون در خانه همیشه روشن بود و صدای اخبار لحظه‌به‌لحظه به گوش می‌رسید. فضای خانه پر از التهاب بود، اما هیچ‌کس دست از امید نمی‌کشید. نمی‌دانم چه شد، اما انگار یک جرقه، یک نور، همه چیز را تغییر داد. یک روحانی، حاج‌آقامحمد اسفندیاری، در همین کلاله، آتش حرکت انقلابی را روشن کرد. او برای اولین‌بار در شهر، شعار «مرگ بر فتنه‌گر» را سر داد و مسیر را به مردم نشان داد. روز نهم دی‌ماه بود. بابا دستم را گرفت، نگاهش پر از ایمان و استواری بود. گفت: «دخترم، امروز روزی است که ما هم باید در صحنه باشیم. باید از انقلاب و آرمان‌هایمان دفاع کنیم.» آن لحظه حس کردم که تاریخ در حال نوشته شدن است، و من هم بخشی از آن هستم. زهرا سالاری یک‌شنبه | ۹ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
نصرالله، آغوش باز کن - ۹ روضه مجسم روایت مهربان‌زهرا هوشیاری | هرمل
📌 📌 نصرالله، آغوش باز کن - ۹ روضه مجسم آواره‌های سوری هر روز در حسینیه هَرمَل بیشتر می‌شوند. وقت رسیدن اکثراً حال خوبی ندارند. چندین روز در سرما و گرسنگی مانده‌اند. بچه‌ها وضعشان از بقیه بدتر است. هرچه کوچکتر، ضعیف و بیمارتر. با صندلی‌هایی که در حسینیه هست محوطه زندگی هر خانواده را مرزبندی کرده‌ایم. فاصله هر خانواده با همسایه بغلی فقط یک ردیف صندلیست. مشغول مرتب کردن صندلی‌ها بودم که مادری از خانواده‌های تازه وارد دست دخترکش را گرفت و سمت من آمد. چهره‌هایشان رنگ پریده و پُر از ضعف بود. سختی راه و سفر بدجور رَمق تنشان را گرفته بود. تاول‌های روی صورت و بدن دخترش را نشانم داد و برایش چاره‌ای خواست. تنش پُر بود از تاول‌های صورتی و سفید. کمی ترسیده بودم. علتش را پرسیدم و اینکه از چه زمانی اینطور شده؟ مادر می‌گفت: "تحریرالشامی‌ها به خانه‌مان حمله کردند، با تهدید بیرونمان کردند، خانه را غارت و هرچه ماند را جلو چشممان به آتش کشیدند. بچه‌ها از ترس جیغ می‌زدند و می‌لرزیدند. از آن شب به بعد تاول‌ها روی صورت و بدن دخترم ظاهر شدند." نمی‌دانستم چه جوابی به مادر بدهم، بغض راه گلویم را بست. صورت دخترک را در دستم گرفتم، اسمش را پرسیدم، با لرزشی در صدا گفت: "زینب". چند روزی در سرما و گرسنگی پیاده راه آمده بود. در چشم‌های معصومش هنوز هم ترس دیده می‌شد. بدنش ضعف شدیدی داشت. تمام بچه‌ها و حتی بزرگترها وضعشان همین بود. باید به درمانگاه می‌رساندمش. تاریخ در حال تکرار است. هزار و چهارصد سال پیش اجداد همین امویان ملعون خیمه آتش می‌زدند و گوشواره از گوش دخترک‌ها می‌کشیدند؛ حالا هم اموالشان را غارت می‌کنند و خانه‌هایشان را آتش می‌زنند. و دوباره سرزمین شام... شام همیشه روضه مجسم است. دیگر تعجب نمی‌کنیم اگر در روضه‌ها می‌گویند دخترکی سه ساله یک شبه موهای سرش سپید شد؛ از داغ پدر جان داد. یاد زن غسالی افتادم که می‌گفت: تا نگویید چه اتفاقی برای بدن این بچه افتاده غسلش نمی‌دهم. مرا که دانه اشک است، دانه لازم نیست به ناله انس گرفتم، ترانه لازم نیست نشان آبله و سنگ و کعب نى کافى است دگر به لاله رویم نشانه لازم نیست مهربان‌زهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا @dayere_minayi یک‌شنبه | ۲ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
رشته‌های حماسه آفرین روایت الی دلبان | رشت
📌 رشتی‌های حماسه آفرین بهار سال ۸۸، جوانی پرشور و هیجان بودم و دوستان زیادی داشتم. وقت انتخابات بود، یکی از دوستان بهم گفت: «میای با هم بریم ستاد انتخاباتی؟» گفتم: «باشه. بریم» با هم رفتیم و من‌ رو معرفی کرد و هر روز برای بودن در ستاد با هم می‌رفتیم و برمی‌گشتیم. همان سال خواستگارهای زیادی داشتم ولی دلم به هیچ کدام راضی نمی‌شد. چند روزی از انتخابات گذشت و یکی از دوستانم را دیدم. با او درد دل کردم از خواستگار سمجی که ول کن نیست و اصلا دلم با او نیست برایش گفتم. گفتم: «کاش کسی پیدا شه که باب دلم باشه. دیگه نمی‌تونم دربرابر پدر و مادرم مقاومت کنم.» دلیل قانع کننده‌ای هم برای رد کردن خواستگارها نداشتم. فردای آن روز دوستم بهم پیام داد: «اگه کسی بخواد بیاد خواستگاری قبول می‌کنی؟» گفتم: «اگه با اون شرایطی که من می‌خوام باشه چرا که نه» ترتیب دیدن ما رو داد و ما همدیگر را دیدیم. همانی بود که می‌خواستم. در دلم از اینکه تسلیم اصرار خواستگارهای سمج نشده بودم، خیلی خوشحال بودم. مراحل تحقیقات را زود سپری کردیم و با سادگی تمام سر سفره‌ی عقد نشستیم. همه چیز خوب بود ولی همسرم سفرهای کاری زیادی می‌رفت. یک روز آمد و گفت: «یه عده ریختن بیرون.» با تعجب دلیلش را پرسیدم. گفت: «طرفدارهای موسوی و کروبی بر علیه حکومت اغتشاش راه انداختن و همه جا رو به هم ریختن. کشور شلوغ شده. باید به تهران بروم». خیلی دلهره داشتم. ماه محرم بود و خبرها را از تلویزیون پیگیری می‌کردم. هر روز یک جایی از شهر را به آتش می‌کشیدند تا اینکه روز عاشورا به دسته‌های عزا بی‌حرمتی کردند. این بی‌حرمتی را هیچ‌کس نمی‌توانست تحمل کند. نتوانستیم در خانه بمانیم و با دوستان و آشنایان و خیلی از مردم شهر، رفتیم شهرداری رشت برای تجمع. با فریاد اعتراضمان را به هتک حرمت کنندگان سر دادیم و خواستار جمع کردن این وضع شدیم . و روز بعد که ۹ دی سال ۸۸ بود در سراسر کشور این درخواست و این تجمع به صورت عظیمی اتفاق افتاد. با این جوشش، غائله‌ی اغتشاش به پایان رسید و ‌شهر رشت و مردمش جزو اولین کسانی بودند که در این حرکت بزرگ، یک روز جلوتر و خودجوش شرکت کردند و این حماسه را به نام رشت ثبت کردند. الی دلبان شنبه | ۸ دی ۱۴۰۳ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان @pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۹.mp3
19.98M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۹ آشنایی با دکتر محمد، باعث شده... با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap یک‌شنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ | ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 طفلی یخ زده کنار درب بیمارستان منتظر ماشین بودم. دستانم از شدت سرمای خشک و سوزدار می‌لرزید. مدام در دستانم ها می‌کردم تا کمی گرم شود بالاخره ماشین آمد و رسیدم خانه... خسته و کوفته خودم را روی مبل کنار بخاری رها کردم دلم سکوت و آرامش می‌خواست صدای گریه و ترس بچه‌ها از پرستار و دکتر و درد در گوشم می‌پیچید. به فاطمه فکر می‌کردم دختر دوستم فاطمه. فاطمه هست و اسم دخترش را هم فاطمه گذاشت. گفت دلم نمی‌آید اسم دیگری روی دخترم بگذارم وقتی برای گرفتنش بعد از سال ها با هزار نذر و نیاز در خانه حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها جز فاطمه اسم دیگری باشد. وقتی فاطمه به دنیا آمد اوج کرونا بود با آمدن هر ویروس جدیدی انگار باید چند شبی را در بیمارستان بگذراند، امشب هم رفته بودم کمک دوستم ... گوشی ام را برداشتم ایتا را که باز کردم دوستم برایم پیامی فرستاده بود که جرات خواندنش را نداشتم حتی نگاه کردن به آن سه کلمه "طفلی یخ زده" نگاه به آن تصویر هم آدم را دق می‌دهد چه برسد به اینکه بخوانی..‌. از یک انسان می‌گفت آن هم نه یک مرد جنگی آن هم نه یک مرد سلاح به دست و... یک کودک یک نوزاد در چادر آوارگان از شدت سرما یخ زد... همین دلم می‌خواهد از مدعیان حقوق بشر بپرسم آیا انسان هستید؟؟ انسان را معنی کنید... چندمین کودک باید یخ بزند؟! در این دنیای سراسر تکنولوژی این خبر چه معنی می‌دهد؟؟ این‌بار نسل‌کشی فلسطینی‌ها با سلاح سرما و ممانعت از رسیدن غذا و دارو... کسی هم خیالی ندارد اسلحه و توپ و تانکی که در کار نیست... به مادرهایی که امشب در بیمارستان کنار کودک و نوزادانشان بودند فکر می‌کردم که طاقت دیدن انژوکت در دست کودکشان را هم نداشتند و پرستارها را کلافه کرده بودند «بچه‌ام خوب می‌شه... الان چه کنم بهتر بشه... بیا ببین نفسش خوبه... تبش ببین پایین اومد...» حال این مادرها و پدرهای فلسطینی چگونه است! وقتی طفلشان در کنارشان از شدت سرما یخ می‌زنند؛ مادر مادر مادر فلسطینی برایت امشب گریستم و نوشتم. اساقطیل نفرین بر تو... صدیقه فرشته دوشنبه | ۱۰ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 📌 ملت شهادت موقع پیاده شدن از اتوبوس در نزدیکی محل انفجار دوم مجروح شده بود. حال یک نشان جانبازی داشت که آن را نشان قبولی زیارتش می‌دانست. یک ساچمه در زانو و یک تیر در گردن. برای دختری بیست و چهار ساله درد زیادی بود. ادامه روایت... ــــــــــــــــــــــــــــــ دخترم کنار خیابان افتاده بود و مادرم زیر آوارِ موکب...؛ آمدم دخترم را بلند کنم که درد هجوم کرد به همه وجودم... تازه نگاهم رفت به دستم؛ خون سرازیر بود و از انگشتانم می‌ریخت... ادامه روایت... ــــــــــــــــــــــــــــــ آخرین اتاق آخرین امید او بود و بعد از آن دیگر باید برای شناسایی محسن به سردخانه می‌رفت، زیر لب زمزمه کرد یا فاطمه زهرا تو را به آبروی حاج قاسم قسم و بعد به سراغ تخت آخر اتاق آخر رفت... ادامه روایت... ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 سربداران همدل - ۱ کانتر بسته شد کانتر پرواز را بستند. گفتند: «پاشین برین. جا نیست.» همه رفتند، حتی چند نفر سوری هم برگشتند. فقط ما نشسته بودیم. به این‌طرف و آن‌طرف زنگ می‌زدیم. یکی از بچه‌های حفاظت پرواز گفت: «وقتی کانتر بسته شده، دیگه کسی رو رد نمی‌کنن. وقت تلف نکنید. برین.» گفتم: «ما که تا این‌جا اومدیم. هستیم. عجله نداریم.» شده بودم مثل آن رزمنده‌های زمان‌جنگ که سن قانونی نداشتند و می‌خواستند اعزام شوند. بلاخره دلشان سوخت. با توجه به مسیر رفت و برگشت و سوخت هواپیما، وزن هواپیما نباید زیاد می‌شد و تعدادی صندلی خالی داشت. گوشی‌ام زنگ خورد: «ردیف شد. زود باشین.» نقدا هزینه هواپیما را دادیم و رفتیم سوار شویم. وارد هواپیما شدم. باید میرفتیم ردیف سیزده. هنوز ننشسته بودم که پشت سرم کسی را حس کردم. برگشتم. یک جوان لبنانی ایستاده بود. صورت‌ش زخمی بود. چشم‌هایش ورم داشت و تکان نمی‌خورد. از پشت سر، پسرش جفت دست‌ش را گرفته بود که کمک‌ش کند. فهمیدم چشم‌هایش نابینا شده. بیشتر از اینکه دلم رحم بیاید، شرمنده شدم. توی چهره‌اش نه غمی بود نه اعتراضی! ذهنم درگیرش شد. یک لحظه دلم سوخت. نه برای اینکه بینایی‌اش را از دست داده. به امیرحسین گفتم: «اینا اولین باره بعد شهادت سیدحسن وارد لبنان می‌شن. لبنان بدون سید حسن.» برای خودمم سخت بود. گفتم: «امیر حسین! فکرش رو می‌کردی یک روزی بریم لبنان و سید حسن نباشه؟» توی هواپیما، پُر بود از مجروح‌های لبنانی. بعضی‌ها سر و دست‌شان باندپیچی شده بود و بقیه زخم داشتند. خودشان نمی‌توانستند حرکت کنند؛ همسر یا خواهراشان که همراه‌شان بودند، کمک می‌کردند. بعد چهار ساعت هواپیما فرود آمد. توی پله برقی‌های فرودگاه بیروت، خانمی شوهر نابینایش را همراهی می‌کرد. آن مرد هم مثل بقیه، توی انفجار پیجر‌ها چشم‌هایش را از دست داده بود. در بین‌مان خانم‌هایی بودند که صورت‌شان، زخمی و چشم‌های‌شان باندپیچی بود. ادامه دارد... روایت هادی حسین‌پور | نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار به قلم: محمد حکم‌آبادی شنبه | ۸ دی ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 اهل هذا البیت... اینجا خانه فاطمه زعرور است. البته خانه پدرش. هر چند فرقی ندارد. فاطمه هم خانه‌اش در بمباران رفته است. کاش فقط خانه‌اش می‌رفت. پدرش هم رفته است. من نمی‌دانستم که پدر فاطمه از رزمندگان مقاومت است. فقط وقتی پیامش را دیدم که نوشته بود "در کمال افتخار شهادت پدرم را اعلام می‌کنم" تازه فهمیدم که پدرش رزمنده بوده. بعد از دو ماه انتظار پدر فاطمه پیدا شد. پیدا که نمی‌شود گفت... چند تکه گوشت و استخوان متلاشی... شاید به اندازه یک کیسه کوچک... اینجا خانه پدر فاطمه است. خانه فاطمه هم رفته است... ۹ سال طول کشیده بود تا خانه فاطمه تکمیل شود. هر بار که پول دستشان می‌آمد یک گوشه‌اش را می‌ساختند و حالا تمام آن ۹ سال شده است آوار و ویرانه... اینجا خانه پدر فاطمه است. دوست نویسنده‌ام. البته فاطمه بیشتر از داستان‌نویسی برای بچه‌ها قصه می‌گوید. حالا هزاران قصه روی زمین و لا به لای آوار این خانه‌هاست که فاطمه باید برای بچه‌ها بگوید... اینجا خانه پدر فاطمه است. این عکس را هم برادر فاطمه انداخته است "اهل این خانه منتظر صاحب الزمان‌اند. سلام بر مهدی" رقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 جمعه | ۷ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا