eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
328 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
سال‌شمار مقاومت! بخش سوم روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 سال‌شمار مقاومت! بخش سوم ۱۹۸۶: در این سال، مقاومت برای نخستین‌بار از عملیات نظامی خود فیلم‌برداری می‌کند. سیدعباس موسوی، چند سال بعد می‌گوید فیلمبرداری از عملیات‌ها هم‌سنگ خود عملیات‌ها اهمیت دارد. ۱۹۸۷: نیروهای مقاومت، در این سال، در منطقه برعشیت، به مقر نیروهای لحد حمله می‌کنند. عملیات بدر کبری نیز مربوط به این سال است. ۳۱۳ نفر برای شرکت در این عملیات انتخاب می‌شوند و به چهار مقر نیروهای اسرائیلی حمله می‌کنند. جمعیه‌الامداد یا همان کمیته امداد خودمان، هم در این سال در لبنان تاسیس می‌شود. ۱۹۸۸: حملات اسرائیل در این سال شدت می‌گیرد. بیمارستان رسول اعظم، رادیو نور و جهاد البناء(جهاد سازندگی) متولدان این سال‌اند. ۱۹۸۹: شیخ عبدالکریم عبید، شخصیتی که مثل شیخ راغب حرب برای اسرائیل دردسرساز شده بود، دستگیر می‌شود. با دستگیری شیخ عبدالکریم، اسعد برو، علیه نیروهای اسرائیلی عملیات استشهادی انجام می‌دهد. این سال، سال درگذشت امام خمینی(ره) است. این اتفاق تاثیری عمیق بر جامعه شیعه لبنان می‌گذارد. اتفاق مهم دیگر در این سال، شکل‌گیری خطوط دفاعی مقاومت است؛ ابتکاری که استقلال عمل را در معرکه بیش‌تر می‌کند. بدین‌ترتیب هر محور، فرمانده خود را داشت و در بزنگاه‌ها بر حسب شرایط، مستقلا تصمیم می‌گرفت. ۱۹۹۰: در این سال، هیات دعم المقاومه الاسلامیه، تاسیس شد؛ چیزی شبیه جمعیت امداد اما برای پشتیبانی از مقاومت. ۱۹۹۱: سیدعباس موسوی دبیرکل حزب‌الله لبنان می‌شود. سال ۹۱، ۹۱ اسیر مقاومت از زندان‌های اسرائیل آزاد شدند. سیدعباس موسوی مدت کوتاهی پس از دبیرکلی، به شهادت می‌رسد و پس از او، سیدحسن نصرالله دبیرکل حزب‌الله می‌شود. ۱۹۹۲: سالِ "معادله‌الصواریخ". شیخ‌نعیم قاسم، نایب دبیرکل، در سخنرانی‌اش اعلام می‌کند که موشک بزنید، موشک می‌خورید؛ تهدیدی که به آن معادله‌ی موشک‌ها می‌گویند. ۱۹۹۳: بنیاد جانبازان در این سال تاسیس می‌شود. حملات اسرائیل به لبنان در این سال تشدید می‌شود. جنگ هفت‌روزه در این سال اتفاق می‌افتد. توافق اسلو هم مربوط به همین سال است. پس از انعقاد این پیمان، حزب‌الله مردم را به طریق‌المطار فرامی‌خواند. در اعتراضات، ارتش لبنان ۹ نفر را به شهادت می‌رساند؛ زنان و جوانان. ۱۹۹۴ و ۱۹۹۵: تشدید عملیات‌های حزب‌الله. عملیات استشهادی شهید صلاح غندور هم در همین سال اتفاق می‌افتد. شهید صلاح، یکی از مقرهای رژیم صهیونیستی در بنت جبیل را ویران می‌کند. اسرائیلی‌ها مدتی بعد شهید رضا یاسین و حاج سعید حرب -از فرماندهان حزب‌الله- را ترور می‌کنند. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده @targap چهارشنبه| ۱۴ اسفند ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
تفریح آخر هفته روایت فاطمه سادات مروّج | کاشان
📌 تفریح آخر هفته هنوز کورسویی امید داشتم قبول کند. برای آخرین بار پرسیدم: «می‌گم حالا نمی‌شه بیای؟» - نه، می‌خوام بخوابم. یعنی حتی نمی‌بریمون؟ نه محکمی گفت و همان لحظه صدای گریهٔ علیرضا توجه‌ام را جلب کرد. سرش را سمت او چرخاند و گفت: «نمی‌شه امشب نرید؟» نگاهی به چشمان غمزدهٔ امیرحسین انداختم و گفتم: «آخه من بهش قول دادم!» پوفی کشید و گفت: «باشه، من خسته‌م، می‌خوای بری بچه رو هم با خودت ببر.» یک لحظه تردید کردم. ۲۱:۱۵ دقیقه شب بود و نیم ساعت مانده بود به اکران فیلم. با یک حساب سرانگشتی می‌شد فهمید نیمه‌های شب به خانه برخواهیم گشت. دلهره داشتم این وقت شب تنها بدون همسرم بیرون خانه باشم، آن هم با دوتا بچه. یکی به بغل و یکی همراه! اما توی دلم نیت کردم. «خدایا من برای شاد کردن دل امیرحسین به نیت حضرت موسی راهی می‌شم، بقیه‌ش با خودت. تو که از دلم خبر داری. خیلی وقته با خودم عهد کردم تو راه شناسوندن دینت به بچه‌هام از هیچ کاری فروگذار نکنم. از این گذشته خودت می‌دونی من به امیرحسین قول دادم و بدقولی توی مرامم جایی نداره.» علیرضا را آماده کردم و بعد از برداشتن پوشک و خوراکی و آب و... اسنپ گرفتم. سر ساعت رسیدیم سینما. سالن خالی بود. رفتیم ردیف سوم روی صندلی‌ها نشستیم. کم‌کم صندلی‌ها پر شدند و فیلم اکران شد. یک‌ ساعت اول را به هر ترفندی بود علیرضا را مشغول کردم. اما از یک جایی به بعد صدای گریه‌اش بلند شد، که مامان بریم! به خاطر مراعات حال بقیه بلند شدم و ردیف آخر نشستم. اما به این هم راضی نشد. چشمم پی سکانس‌های جذاب فیلم بود و دلم نمی‌آمد از سالن بزنم بیرون. خلاصه مابقی فیلم را در حالی که بچه‌ به بغل راه می‌رفتم تماشا کردم. علیرضا توی بغلم خوابش برد. مادر موسی داشت تکه‌ای از قلبش را می‌کَند و می‌سپرد به نیل! آخرین بوسه را به سر نوزاد زد. ناخودآگاه صورت علیرضا را بوسیدم. برای آخرین بار موسی را به سینه چسبانید. اشک از چشم من سرازیر شد و علیرضا را محکم‌تر به سینه فشردم. با دستانی لرزان او را داخل سبد گذاشت. فکر نمی‌کنم هیچکس داخل سالن به اندازه‌ی منی که نوزاد در آغوش داشتم، حال او را درک کرده‌ باشد. باید مادر باشی تا بتوانی شدت درد و حزن دل کندن از پارهٔ تنت را بفهمی. یوکابَد صدای گریهٔ پسرکش را شنید و نتوانست تاب بیاورد. زد به آب و دوباره او را بغل کرد. این بار خدا خودش به میدان آمد و به او اطمینان داد که موسی را به او باز‌می‌گرداند. یاد مادران شهدا افتادم. مادرانی که با دست خودشان ساک جبههٔ بچه‌هایشان را می‌بستند و راهی‌شان می‌کردند. آرامشی که خدا به قلب‌هایشان روانه کرده بود، از جنس همین آرامشی بود که به قلب مادر موسی بخشید. مادر موسی به خدا اعتماد کرد و گذشت. از مهر مادریش چشم پوشید. فقط به این خاطر که فرستادهٔ خدا، منجی بنی‌اسرائیل زنده بماند. منجی که مردم ۴۰ سال بود منتظر آمدنش بودند. ولی منتظران صاحب الزمان (عج) سال‌های انتظارشان رسید به ۱۱۹۱ سال... فاطمه سادات مروّج جمعه | ۱۷ اسفند ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
کوک و ناکوک روایت فاطمه میری‌طایفه‌فرد | قم
📌 کوک و ناکوک اهل دیدن مسابقه‌ام، آن هم از نوع تیم ملی. انگار همه حس وطن دوستی‌‌ام یک‌جا بیرون می‌ریزد. خدا نیاورد روزی که طلای المپیک، نقره شود، کسی سمتم نمی‌آید تا تلخی این ماجرا با حادثه‌ای شیرین شسته شود. ایام جام جهانی فوتبال در قطر، نگران اتفاقات ناگوار بودم. نکند این وقایع، ورزشِ کشور را تحت‌الشعاع قرار دهد. نکند دشمن بازی‌های تیم ملی را به‌ هم بریزد. این در حالی بود که روسیه از بازی‌های جام جهانی به دلیل جنگ با اوکراین تحریم شده‌بود. این جریان تا المپیک هم ادامه داشت و بازیکنان روسی با پرچم خود اجازه مسابقه نداشتند و باید تحت پرچم المپیک مسابقه می‌دادند. این مسئله خیلی ذهن من را درگیر کرد که مثلا اگر من جای مردم روسیه بودم، در مواجهه با این تحریم چه می‌کردم؟ اگر ایران با چنین شرایطی مواجه می‌شد، من چه واکنشی داشتم؟ این تحریم چقدر می‌توانست جامعه ما را متشنج کند؟ شبکه‌های معاند چقدر روی این قضیه موج سواری می‌کردند؟ ... و دوباره یک سوال اساسی، چرا این قضیه برای روسیه رخ نداد؟ چرا ما واکنشی این چنینی از مردم ندیدیم؟ سیاست کشورشان چگونه بود که این تحریم را با هزم و دوراندیشی تحمل کردند؟ تصویر زلنسکی با رئیس‌جمهور آمریکا، در این ایام خیلی پر بازدید شده، استیصال از سر و روی زلنسکی می‌بارد. خیلی حرف‌ها درباره این دیدار گفته شد و خیلی تحلیل هم علاوه شد، از عدم اعتماد به دشمن، از دلیل و تجربه که حضرت آقا فرمودند. روی دیگر این ماجرا رفتار و اقتدار روسیه است که آمریکا را مجاب می‌کند، مقابل هم پیمانش قرار بگیرد. نه از باب تمایل به غرب و یا شرق عالم که امام به ما یاد داده‌است زیر پرچم هیچ غرب و شرقی سینه نزنیم؛ از باب تدبر و یادگیری این مسئله را مرور می‌کنم. برنده این جدال قطعا روسیه است. ایستادگی او برای منافع ملی‌اش و همسویی مردم با حکومت به ثمر نشست. یک صدایی در هر جامعه‌ای به رشد و قدرت آن جامعه کمک می‌کند، هرچه این صدا رساتر، قدرت ملی بیشتر و در نهایت منافع بیشتر است. دوباره به خودم گوشزد می‌کنم که مواظب صداهای ناکوک باشم. با وجود تمام سختی‌های داخلی، هرگاه صدایی وحدت‌زدا از ایران بیرون بیاید دشمن ده قدم جلو می‌افتد. پس هرجا صدایی غیر از وحدت‌ ملی شنیدیم بدانیم از بلندگوی دشمن است. وای از روزی که خودمان بلندگوی دشمن شویم. فاطمه میری‌طایفه‌فرد eitaa.com/del_gooye یک‌شنبه | ۱۲ اسفند ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 پشتیبانی جنگ از خیال تا واقعیت نه جنگ را به چشم دیده بودیم و نه درکی از ظرافت‌های پشتیبانی از آن داشتیم. ما صرفاً فعالین فرهنگی شهرستانی بودیم، دلخوش به برپایی موکب‌ها و بسته‌های فرهنگی. اما ماجرای لبنان جرقه‌ای زد و میل به کنش‌گری در دلمان شعله کشید. با آغاز پویش جمع‌آوری طلا، تکانی خوردیم و به مبلغان آن تبدیل شدیم. خبر شهادت سید حسن، شوک بزرگی بود، انگار بخشی از وجودمان را از دست داده بودیم. ناخودآگاه یاد جمله‌ی آقا افتادیم که فرمودند: "نوک قله‌ایم". و من در آن لحظه حس کردم در این نوک قله، چه هوای رقیق و طاقت‌فرسایی جریان دارد. دلمان آرام و قرار نداشت، قلبمان از خبر شهادت مچاله شده بود. آن سید مقتدرِ مظلوم، دیگر در میانمان نبود تا با سخنرانی‌های آتشین، جان‌های خسته را جلا دهد. در بحبوحه‌ی دلتنگی‌ها و بی‌قراری‌هایمان، ولی امر مسلمین حکم جهاد داده بود و ما، از نظر خودمان، هنوز کار چشمگیری نکرده بودیم. در یک تماس تلفنی، جرقه‌ای در ذهنمان زده شد: پویش بافتنی شال و کلاه! یکی از ما مسئول جمع‌آوری کمک‌های نقدی و غیر نقدی شد، از کلاف‌های کاموا گرفته تا میل‌های بافتنی. دیگری مکان مناسبی را هماهنگ کرد و فردی دیگر، پوسترهای تبلیغاتی با عنوان "پویش بافتنی برای جبهه مقاومت" را طراحی و منتشر کرد. روز موعود فرا رسید. نمی‌توان گفت جمعیت زیادی آمده بودند، اما همان تعداد اندک نیز با خود کلاف و میل آورده بودند. ناگهان یکی از دوستان پیشنهاد داد: "من مربی بافتنی هستم و مدرک هم دارم. می‌توانم به کسانی که بافتن بلد نیستند، ساده‌بافی یاد بدهم تا تعداد بیشتری بافته شود." از این پیشنهاد استقبال کردیم و خبر پویش و حضور مربی را در فضای مجازی منتشر کردیم. جلسه‌ی دوم با استقبال بیشتری برگزار شد. سیلی از کاموا به دستمان می‌رسید. هرچه تعداد بافتنی‌هایمان بیشتر می‌شد، دلمان قرص‌تر می‌شد که قبل از رسیدن سرما، کلاه و شال‌های گرم را به دست رزمندگان خواهیم رساند. همبستگی بچه‌ها بیشتر شد، تا جایی که حتی به اردوی شهدای گمنام رفتیم و در کنار مزارشان به بافتن ادامه دادیم. دلمان را به شهدا گره زدیم و از آن‌ها خواستیم در این آخرالزمان، ما را از فتنه‌ها حفظ کنند. اولین محموله قرار بود به‌زودی از گلستان به مقصد برسد. زنان شهر کوچک من، هفتاد کلاه و شال‌گردن بافتنی را با عشق و امید بافته و ارسال کرده بودند. در دور دوم، قریب به هشتاد کلاه و شال بافته شد. و این‌چنین، ما که نسل جدید انقلاب و جنگ بودیم، به لطف سید حسن نصرالله، پشتیبانی زنان جنگ را نیز به چشم دیدیم. مژگان رضایی یک‌شنبه | ۱۲ اسفند ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 کلمات تکراری گاهی دوست دارم از مادری مرخصی کوتاهی بگیرم و فقط برای یک شب هم که شده راحت بخوابم. مدت‌هاست که شب‌ها تا چشم‌هایم گرم خواب می‌شود، با صدای گریه محمدعلی از خواب بیدار می‌شوم. هر ترفند و راهی که بلدم امتحان می‌کنم تا لااقل گریه‌هایش قطع شود. طوری شده که باید آن‌قدر گریه کند تا دوباره خسته شود و خوابش ببرد؛ اما باز هرشب برای ساکت کردنش دست از تلاش برنمی‌دارم. آخر نگران اذیت همسایه‌ها هستم و نگران بیدار شدن پدرش که کله صبح باید برود سرکار. نق و نوق‌های توی خواب محمدحسن و فاطمه حسنا هم که بماند. چقدر ساعت‌ها دیر سپری می‌شود این ش‌بها... بعد از چند ساعت بیداری و گریه، به هر ضرب و زوری که هست محمدعلی می‌خوابد؛ اما باز با کوچکترین تقه و صدایی، مستعد بیدارشدن است. چرا این بچه اینقدر بدخواب شده!؟ نگاهی به ساعت می‌اندازم. فقط یک ربع وقت دارم تا کلاس مجازی محمدحسن. یک ربع هم خوب است. کاش خوابم ببرد... و باز هم کلاس مجازی: بشین، بنویس، بیا، گوش بده، نکن، دوباره بخون و... دیگر کلمات هم از دستم خسته شده‌اند... به به! محمدعلی هم بیدار شد. حالا باید هم او را سرگرم کنم و هم با کلمات تکراری دست و پنجه نرم کنم. - مامان اینو ساکت کن نمی‌ذاره صوت بفرستم. - باشه، بذار ببرم بهش صبونه بدم. - مامان کجا رفتی؟ بیا اینجا بشین کمکم کن. - باشه الان میام... ولی محمدعلی رو چه‌کار کنم؟ آخ بچه پوشکتم که نم داده! - ناهار چی بذارم امروز؟ چندساعت دیگه بچه‌ها گرسنه‌شون می‌شه. کاش محمد امروز زودتر میومد خونه. خدایا چقدر خوابم میاد... نرگس شراهی سه‌شنبه | ۱۴ اسفند ۱۴۰۳ | رسام؛ روایت‌سرای استان مرکزی @Rasam_markazi ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 لحظهٔ آخیش بخش اول توی زندگی ما مادرها لحظه‌هایی هست که به بچه‌مان نگاه می‌کنیم و توی دلمان می‌گوییم: «چقدر خوب شد خدا تو رو به من داد عزیزم! چقدر بهت افتخار می‌کنم! چقدر سربلندم از تربیت و رشد تو، بچه‌جان!» آن لحظه ممکن است روزی باشد که برای اولین‌بار با دست‌خط خودش نوشته: «مامان، دوستت دارم!» ممکن است وقتی باشد که دوچرخه‌اش را رها می‌کنیم و خودش پا می‌زند و بدون کمکی دوچرخه را می‌راند! ممکن است لحظه اولین قلپ چای شیرین در اولین افطار روزه‌داری‌اش باشد! من یکی از آن‌ها را با دوربینم ثبت کردم. شب وعده صادق بود. یک لحظه چشمم افتاد به دخترم و دیدم دارد فریاد می‌زند: «مرگ بر اسرائیل!» نگاهش کردم و توی دلم گفتم: «جان! همینو می‌خواستم!» یک نفس راحت کشیدم. ادامه دارد... منصوره مصطفی‌زاده ‌eitaa.com/motherlydays چهارشنبه | ۱۵ اسفند ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 لحظهٔ آخیش بخش دوم وسط کوچه‌پس‌کوچه‌های ضاحیه رفته بودیم خانه یک شهید هجده ساله. فیلم وصیتنامه شهید که خودش را به دوربین خوانده بود، از تلویزیون پخش می‌شد. یک لحظه چشم از تلویزیون برداشتم و دیدم مادرش نشسته و سرش را بالا گرفته و دارد پسرش را تماشا می‌کند. از چشم‌هاش گوله گوله اشک می‌ریخت، اما لب‌هاش می‌خندید. انگار توی دلش داشت می‌گفت: «آخیش... همونی شدی که می‌خواستم، حبیب قلبم! بهترین چیزی شدی که فکرش رو می‌کردم، میوه دلم! چقدر بهت افتخار می‌کنم!» مادری، مثل بالا رفتن از یک کوه بلند است. گاهی زیر پایت را نگاه می‌کنی و می‌گویی «ایول بابا! چقدر بالا اومدم! دم خودم گرم!» ولی می‌دانی هنوز یک عالمه دیگر راه داری. آن بالا، روی قله، مادر شهید ایستاده. جایی که دیگر می‌تواند با خیال راحت بگوید: «آخیش! خستگی‌م در رفت! بچه‌مو به آسمون رسوندم، پرواز کرد و رفت بالا!» منصوره مصطفی‌زاده ‌eitaa.com/motherlydays چهارشنبه | ۱۵ اسفند ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
سال‌شمار مقاومت! بخش چهارم روایت محسن حسن‌زاده | لبنان