•••📖
#بخش_صد_و_بیست_و_یک
#کتابآنبیستوسهنفر📚
دلم می خواست عید نوروز زودتر از راه برسد😃🙂 و من همشهری ام را ببینم.😀آن شب، وقت آمار،📊 استوار عراقی، مثل همیشه، اول به صف پیرمردها👴🏻 سلام داد و گفت: «اشلونکم شیاب؟» و بعد برگشت به طرف ما و گفت: «اشلونکم شباب؟»🧔🏻آمار را که گرفت، کاغذ کوچکی🗒 از جیبش بیرون آورد و به کاظم گفت: «کسانی که اسمشان را می خوانم وسایلشان را جمع کنند و بروند بیرون.»🤔 دل هایمان لرزید. نمی دانستیم موضوع چیست و کداممان باید آمادة رفتن باشیم😶😬 و اصلاً به کجا می برندمان؟ استوار عراقی از روی کاغذ خواند🤐:ـ منصور محمودآبادی، حمید مستقیمی، حسن مستشرق، یحیی کسایی نجفی.محمد باباخانی، اگرچه خوشحال بود که بهترین رفیق و همشهری اش، احمدعلی حسینی، را جدا نکرده اند، دلش طاقت نیاورد😑 و به کاظم گفت: «آقا کاظم، بپرس کجا می برنشون؟»🤷♂ کاظم از استوار پرسید و گفت: «می گه باید برن آسایشگاه 24.»😑🙄 دلمان آرام گرفت.😁 سواشده ها دیگر نه تنها نگران نبودند که خوشحال😃 هم به نظر می رسیدند. آسایشگاه 24 جای آدم های مهم اردوگاه بود. با این حال جدایی از دوستانمان برای ما تلخ بود.😩😫 در آغوششان کشیدیم🤗 و با آن ها خداحافظی کردیم.🙂✋ آن شب، دیدن جای خالی منصور و حمید و حسن و یحیی حسابی دلتنگمان کرد.☹️🙁 منصور، با همان هیکل کوچولویش، خدای شوخی و خنده و روحیه بود.😅😢
حسن مستشرق دیگر نبود که مرشدبازی دربیاورد و بزند پشت غصه و نواهای زورخانه ای بخواند.🗣 به حسن می گفتیم «بچه مرشد».😁 پدرش قدیم ها توی شهر ساری مرشد زورخانه بوده و حسن از روزهای کودکی👶 در زورخانه خاطره ها برای ما گفته بود و چه شب ها که با صدای دوست داشتنی اش برایمان خوانده🎶🎵 بود:ـ شیپورچی یواش بزن. یواش بزن. دالکم ببینم!اینکه حسن مستشرق، یا به قول حمید تقی زاده حسن رشتی، بچة مازندران، این ترانة لُری را از کجا یاد گرفته بود نمی دانم!🤷♂چند روز بعد سید عباس سعادت، که بدن💪 ورزیده اش به سن و سالش نمی خورد، تشک های بچه ها را وسط آسایشگاه چید کنار هم و گفت: «بچه ها کی می خوا کُشتی🤼♂ یادش بدم؟»سید عباس در شهر کوچکشان، پاریز[دراستانکرمان]، برای خودش کشتی گیر بوده و از مدت ها قبل به سرش زده بود باشگاه کشتی کوچکی در آسایشگاه راه بیندازد.👌⚡️ حسن مستشرق هم، که مثل سید عباس و مثل همة مازندرانی ها عشق کشتی بود و می گفت برادرش حریف رضا سوخته سرایی[قهرمانکشتیایراندردههشصـت] بوده، از اجرای این طرح استقبال کرده بود.
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_صد_و_بیست_و_دو
#کتابآنبیستوسهنفر📚
اما این طور مقدر شد که در روز فعالیت باشگاه🤼♂ سید عباس بچه مرشد🗣 در میان ما نباشد.☹️🙁سید عباس مهربان بود. اولین بار که در زندان استخبارات گفته بود اهل پاریز است یادم آمده بود💭🤔 که برادرم، موسی، یک بار کتاب📔 پیغمبر دزدان، نوشتة باستانی پاریزی،😃 را آورده بود روستا و من خوانده بودمش.😁 بعد از آن، سید عباس مرا به یاد باستانی پاریزی می انداخت🤩 و حسین خان بچاقچی، قهرمان داستان، که یاغی حکومت بود و لابد بدنی ورزیده داشت،💪 مثل سید عباس خودمان.من جزء اولین کسانی بودم که شدم شاگرد سید.😉🙃 هم او بود که مرا با سگک و فیتیله پیچ و بارانداز و زیر یه خم آشنا کرد.😅 پیش از آن فکر می کردم در کُشتی هر کس زورش بیشتر باشد برنده میشود؛🤨 ولی وقتی یک بار توانستم پا در سگک ابوالفضل محمدی، که زورش از من بیشتر بود، ببرم😌😎 و با یک بارانداز پشت او را به روی تشک بیاورم فهمیدم کشتی همه اش هم زور نیست. این اتفاق، البته، فقط یک بار افتاد.☝️
ابوالفضل فن ها را که از سید یاد گرفت دیگر کسی حریفش نمی شد.باشگاه سید عباس کم کم رونق👏گرفت و توانست خیلی از ماها را با کشتی آشنا کند.☺️ باشگاه سید گاهی شب ها هم دور از چشم عراقی ها دایر بود. آن وقت پیرمردها👴🏻 از همان جایی که خوابیده بودند مبارزه ما را تماشا می کردند و می خندیدند.😂😆سید عباس از آن ورزش کارهای مَشتی و بامرام و در کل آدم خوش صحبتی بود.😇🙃
وقتی می خواست درباره مسئله ای تو را مطمئن کند، میگفت: «به جدّم.» من این «به جدّم»ها را زیاد از سادات بهبهانی، که با شال سبز برای گرفتن «مال جدّی»[پولیکهبهساداتبهعنوانخمسمیدادند] به روستاهای جنوب کرمان می آمدند، شنیده بودم.👂🗣 اما وقتی سید عباس می گفت «به جدّم» نوجوان پاریزی در حدّ امام زاده ای پیش چشم من مقدس می شد.😶یک روز، که انگورها🍇 را دانه شمار بین ما تقسیم کرده بود و به هر نفر هفت دانه رسیده بود،😐🙄 سید عباس آخرین دانه انگورش را داد به من و گفت: «بیا احمد، بخور.🤐 جون سلیمونو شومس[شانس] خودت بید!» انگور را گرفتم و پرت کردم توی دهانم و گفتم: «سید، حالا این سلیمونو کی باشن؟»🤷♂🤔 سید آن وقت نشست و داستان آهنگر پیر پاریز را برایم تعریف کرد.
ماجرا از این قرار بوده که آهنگری در پاریز بوده که پسری👨 داشته سلیمان نام که کارش دمیدن همیان کوره آهنگری پدر بوده. این آهنگر لوازم کار بناها و کشاورزان پاریز را میساخته. وقتی مشتری برایش می آمده، اول طاقچه بالا می گذاشته که ندارم. ولی در پستوی دکان آهنگری اش آن بیل یا تیشه یا داس یا هر چه مشتری میخواسته داشته. مشتری شروع می کرده به اصرار و التماس.😩🙏 دست آخر آهنگر می رفته توی پستو و بیل یا تیشه یا داس یا هر چه را او می خواسته می آورده و می گفته: «بیا. آخری شه. جون سلیمونو شومس خودت بید!»😁
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_صد_و_بیست_و_سه
#کتابآنبیستوسهنفر📚
غروب یکی از روزهای دی ماه سال 1361 وقتی آب گوشت، همان آب با گوشت های یخ زده برزیلی، را خوردیم🤢 و ظرف ها را شستیم و استوار عراقی آمد «اشلونکم شیاب» ی به پیرمردها و «اشلونکم شباب» ی به ما گفت و شمردمان و تعداد نفرات را توی دفترچهاش یادداشت کرد📝و جاسم چرکو در زندان را از پشت قفل کرد🔒 و ما لباسهای راحتیمان را پوشیدیم و مشغول درس و مشقمان شدیم📚، یک دفعه مینی بوسی آمد جلوی مقرّ اردوگاه ایستاد🚎؛ همان یا مثل همان مینیبوسی که شش ماه پیش از پادگان الرشید آورده بودمان به رمادی.🤔
عرق سردی نشست روی پیشانیام.😰 ترسیدم. غده های بزاق توی گلویم ترشح کرد. لوزه هایم بزرگ شد؛ آن قدر بزرگ که انگار داشت راه نفسم را میبست.😨
چرا ترسو شده بودم؟ شب عملیات روی میدان مین نترسیده بودم، توی اتاق بازجویی از فؤاد و اسماعیل هم اینقدر نترسیده بودم، در آن لحظه چه شده بود که بغض کرده بودم و بناگوشم داغ شده بود و دلم تند تند میتپید!؟🤯
سالها پیش مسیر صد کیلومتری روستایمان، هور پاسفید، تا شهر جیرفت را بالای وانت مینشستم و ماشین ساعتی روی جاده های خاکی ناهموار میرفت و وقتی به دست اندازی میرسید و راننده میزد روی ترمز فرو میرفتیم توی گرد و خاک و در همان لحظه بوی تند بنزین اگزوز ماشین قاطی گرد و خاک میشد و میرفت توی حلقم.😪
اینطور مواقع غده های بزاق توی گلویم ترشح میکرد، لوزههایم بزرگ میشد، دلم آشوب میشد، سرم را از لبه اتاق وانت بیرون میگرفتم، و یک دفعه بالا میآوردم.🤮🤷🏻♂
در آن لحظه که مینیبوس پشت سیم خاردار ایستاد و نگهبان های عراقی از در بزرگ اردوگاه آمدند داخل و پیچیدند به سمت آسایشگاه ما، درست همان حال را داشتم.🙆🏻♂
درِ آسایشگاه باز شد. جاسمچرکو و حمیدعراقی آمدند داخل.🤨 حمید، که مثل همیشه اخمو بود و سبیل بورش را میجوید، به ارشد آسایشگاه گفت:«کاظم، بهشان بگو پنج دقیقه دیگه توی راهرو باشن. بگو به غیر از لباسِتنشان هیچ چیزی همراه نداشته باشن.»☝️🏿🙄
پنج دقیقه بعد توی راهرو بودیم و به جز لباس تنمان هیچ همراه نداشتیم.❌ حرکتمان دادند به سمت در بزرگ اردوگاه. از پشت پنجرهها که رد میشدیم با سید محمدحسینی، محمدرضاراشدی، علیبناوند، سیدحسام، و بقیه رفقا خداحافظی کردیم.👋🏾
از مقابل هر پنجرهای که میگذشتیم سفارشی میشنیدیم.👂🏾
ـ سلام اسرا رو به امام برسونید.✋🏻
ـ برید به سلامت. خدا به همراهتون.🧡
ـ به جای ما هم چلوکباب کوبیده بخورید، با دوغ.😋🙁
ـ نامه یادتون نره، با عکس.📩
ـ به رزمندهها بگید ما منتظرتون هستیم!🤕
آفتاب داشت غروب میکرد. بلندگوی اردوگاه روشن شد و منشاوی شروع کرد به خواندن سوره زُمَر.📣🎶
عباس پورخسروانی گفت:«پس منصوراینا چی؟»😕
حسینقاضیزاده گفت:«اوناهاشن. دارن میآن.»🤠
منصور، حمید، حسن، و یحیی را از قاطع 3 آوردند. روبوسی کردیم. قیافهشان در نظرمان عوض شده بود.😅👱🏽♂👨🏻
انگار بزرگتر شده بودند. واقعاً بزرگ شدهبودند. ریش یحیی و حسن درآمده بود؛ ولی مال منصور و حمید هنوز نه. یک ماه بود ندیده بودیمشان.☹️💙
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_صد_و_بیست_و_چهار
#کتابآنبیستوسهنفر📚
ترس و اضطرابی که توی آسایشگاه، با دیدن مینی بوس، ریخته شده بود توی جانم دیگر پاک از میان رفته بود.🍃
قبل از اینکه پا از اردوگاه بیرون بگذاریم باید یکی یکی توی اتاقک بلوکی نگهبانها بازرسی بدنی میشدیم😬 و بعد میرفتیم بیرون از اردوگاه و روی زمین مینشستیم.👀
بازرسی از یحیی کسایی بیش از حد معمول طول کشید.😶
نگران حالش شدیم. عباس پورخسروانی از منصور پرسید:«منصورو، چیزی از آسایشگاه 24 با خودش نیاورده باشه!»😨
منصور گفت:«قرار بود شعار حفظ کنیم. چند تا شعار به زبان انگلیسی و فرانسوی علیه مسعود رجوی و بنی صدر حفظ کردیم که اگه بردنمون فرانسه، توی فرودگاه پاریس بیکار نباشیم.👓
میگم نکنه همون شعارا رو ازش گرفتن؟ بچه های 24 یادمون دادن.»😱
یکی از نگهبانها آمد بیرون با کاغذ تاخورده کوچکی که لابد از یحیی گرفته بود. کاغذ را به افسر مافوقش نشان داد.🔖
یحیی هنوز توی اتاقک نگهبانها بود. عراقیها کاغذ را باز کردند و به زحمت خواندند؛ خمینی ای امام، خمینی ای امام.با دیدن «خمینی» برافروخته شدند.🤯
کابل هایشان را، که جلوی در انداخته بودند، برداشتند و خزیدند توی تاریکی اتاقک بلوکی.😓
همه آهسته آهسته برای یحیی دعا میکردیم. آخرین سرباز که کابلش را برداشت و رفت داخل فریاد یحیی به هوا رفت.💔
صدای برخورد کابل با تن آدم میآمد؛ مثل باران که تندتر و تندتر بشود. گوشهایم را سفت گرفتم که ناله های دردناک یحیی را نشنوم.😑
باران که افتاد، یحیی آمد بیرون؛ لنگان لنگان.☹️
به فاصله نشاندنش روی زمین. حمید عراقی شمردمان و راه افتادیم به طرف مینی بوس.🚶🏻♂
همه سوار شدیم، غیر از یحیی. هوا کاملاً تاریک شده بود. داشتم از پشت شیشه مینیبوس رفت و آمد اسرا را توی آسایشگاه ها میدیدم.🙆🏻♂
غبطه خوردم به آزادیشان منشاوی [قاریقرآن] رسیده بود به «وَسِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ زُمَراً».[وکسانیکهازخشمپروردگارشانمیپرهیزند،گروهگروهبهسویبهشتروانهمیشوند!]📖
یحیی را انداختند پشت استیشن تیره رنگی که باید ما را تا مقصد همراهی میکرد.🙍🏻♂
مینیبوس راه افتاد. از روی پل رودخانه فرات گذشت، شهر رمادی را پشت سر گذاشت، و به شهادت تابلویی که رویش نوشته شده بود «بغداد 100 km» به سمت بغداد رفتیم.🚎
بغداد ... بغداد ... چه نفرتی داشتم از این نام!😒
این کلمه چقدر وهم آور بود! کلمهای از این دردناک تر، نمناک تر، بدبوتر، و دلگیرکننده تر نمیشناختم.😞
چه بوی بدی میدهد بغداد؛ بوی اتاق تزریقات، بوی لباسی که آفتاب ندیده خشک شده باشد، بوی خون لخته، بوی مرمی فشنگ، بوی ادکلن مسخره فؤاد!🤐🤢
هوا گرگ و میش بود که اردوگاه و شهر رمادی را پشت سر گذاشتیم. اندک دل و دماغی که داشتیم به سبب دیدار مجدد منصور و حسن و حمید بود؛ وگرنه کتک خوردن یحیی و اتفاقاتی که احتمال میدادیم در بغداد برایمان بیفتد حسابی همه مان را دمغ کرده بود.☹️
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_صد_و_بیست_و_پنج
#کتابآنبیستوسهنفر📚
استیشن سیاه، که یحیی👤 را میبرد، جلوتر از ما حرکت میکرد. شب🌚 که شد نور 🔦چراغ مینیبوس🚌 افتاد روی استیشن. از دیدن یحیی، تنها و کتک خورده، دلم سوخت🙁. میترسیدم به بغداد که برسیم از ما جدایش کنند یا بلایی سرش بیاورند🔪.
توی مینی بوس🚌 منصور، برخلاف دیگران، مثل همیشه شاد و سرحال بود😃. از خاطراتش در آسایشگاه 24 تعریف کرد. گفت:«بچه های 24 یه عالمه شعار انگلیسی و فرانسوی یادمون دادن که اگه بردنمون فرانسه، اونجا توی فرودگاه علیه بنیصدر و رجوی شعار✊ بدیم.»
فکر جالبی بود که به ذهن🧠 اسرای آسایشگاه 24 رسیده بود. یکی از آنها، که به زبانانگلیسی🇦🇺 و فرانسه🇫🇷 آشنا بود، بعد از اینکه توی روزنامه میخواند عراقیها ممکن است ما را از طریق فرانسه بفرستند ایران🇮🇷، شعارهایی روی کاغذ مینویسد و از منصور و حمید میخواهد حفظشان کنند.
به منصور گفتم:«حالا بخون🗣 ببینیم فرانسوی چی یاد گرفتی؟🤔»
او به فرانسوی چیزهایی خواند و ما به غیر از «بنی صدر» و «رجوی» و «صدام» و «ایران» چیز دیگری از گفته هایش نفهمیدیم😅.
خودش ترجمه شان کرد:«بنی صدر و رجوی خائناند😑. مرگ بر رجوی✊! مرگ بر بنی صدر! مرگ بر صدام! زنده باد ایران🤚!»
بیرون از ماشین🚗 همه جا تاریک بود. راننده داشت ترانهای🎶 از امکلثوم گوش میداد و در همان حال گاهی با سرباز 👮♂شکم گنده سبیلویی که مسلح کنارش نشسته بود حرف میزد.
یحیی هنوز کفِ استیشن نشسته بود؛ مظلومانه😌. ماشین که میافتاد توی دست انداز و او با دست🤚 بسته میرفت بالا و میآمد پایین دلم برایش میسوخت. با اینکه صندلی های عقب استیشن خالی بود عراقیها نشانده بودنش کف ماشین🚗.
وقتی نور چراغ مینیبوس 🚌افتاد روی تابلوی سبز🖼 و شب نمای «بغداد 10 km» خاطرات حسن و حمید و منصور از آسایشگاه 24 تمام شده بود و دوباره دلهره از آینده مبهمی که پیش رویمان بود آمد سراغمان.
وقتی از خیابانهایبغداد عبور کردیم🚶♂ و مینیبوس🚌 مقابل دری🚪، که دو ارابه توپ قدیمی دو طرفش دیده میشد، ایستاد، ناخودآگاه همه گفتیم🗣:«دوباره اِستِخبارات!»
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_صد_و_بیست_و_شش
#کتابآنبیستوسهنفر📚
شش ماه پیش از آن، وقتی از همان دروازه 🚪وارد محوطه بزرگ وزارت دفاع عراق 🇾🇪 شدیم، هیچ تصویری از زندان استخبارات نداشتم. اما آن شب🌘 میدانستم جلوتر یک کوچه 🛣هست که میرسد به دو زندان سه گوش با زندانبانی اسماعیل 👮♀ نام که دلش سخت است؛ مثل سنگ یا حتی سخت تر از آن😵.
از بس زندانیها را شکنجه کرده شبها در کابوس هایش جیغ 🗣میکشد و با مشت به میله وسط محوطه زندان میکوبد👊.
میدانستم برای رسیدن به آن زندان باید از کوچهای گذشت🚶♂ که اتاق های سمت چپش شکنجهگاه اند و سمت راستْ دیوار بلندی است با کولرهای گازی برآمده از آن، که صدایشان مثل زنبورهای🐝 کندو میپیچد توی هم.
میدانستم در آن مکان های دلهرهآور😰، گوشه یکی از آن دو زندان سه گوش، روی تشکی🛏 کهنه و پنبهای، مردی مهربان دارد زندگی میکند که به فکرش هم نمیرسد چند دقیقه دیگر با ما روبهرو بشود؛ ملا صالح👳♂.
باز از آن کوچه گذشتیم. از کنار اتاق بازجویی فؤاد که رد شدم🚶♂ تصویر آن روز تلخ آمد جلوی چشم هایم👀؛ همان روز که اسماعیلعراقی کتکم زد👊 و فؤادایرانی فحشم داد. رد کبود کابل اسماعیل سه ماه روی بدنم ماند🤕 و کم کم ناپدید شد.
اما نیش ناسزاهای فؤاد فراموش شدنی نیست😑؛ هیچ وقت!
در آن زمستان 🧣سرد دیگر صدای کولرهای گازی، مثل زنبور کندو، کوچه را پر نمیکرد. آن وقت شب 🌒صدای شکنجه شدن زندانیان هم به گوش نمیرسید.
از کوچه گذشتیم🚶♂. وارد زندان که شدیم، صالح، خوشحال😃 و هیجان زده، آمد به پیشوازمان و با صدای بلند🗣 گفت:«صل علی محمد ... هم باز شما؟»
به شیوه خودش گفتیم:«ها ملا👳♂، هم باز ما!»
صالح، که انگار در آن شش ماه شش سال پیر شده بود، خندید😄 و گفت:«وُلِک، اینا دست از سر شما برنداشتن هنوز🧐؟»
به جز صالح، توی زندان کس دیگری نبود یا اگر بود، پیش از ورود ما به زندان⛓ کناری منتقلش کرده بودند. همه جا مثل گذشته بود؛ سرد و بی روح.
پنجره زیر سقف را با تکهای نایلون پوشانده بودند که سوز سرما 💨داخل نیاید. پتوهای سیاه و چرک مرده، سیاهتر از پیش، هنوز کف زندان پهن بود😥. جای سرهنگ تقوی و افسرانش خالی بود. به یاد شروه های افسر تهرانی آفریده بود😪 و گذاشته بود روی درِ قوطی شیر خشک، بالای سر صالح. خط های روزشمار روی دیوار بیشتر شده بود😬.
داشتیم با یحیی، که لنگان لنگان آمده🤕 بود توی زندان، روبوسی و خوش و بش😀 میکردیم که درِ 🚪زندان باز شد و سربازی 👮♀که آمده بود داخل نگاهی انداخت روی کاغذ کوچکی 📄که توی دستش بود و گفت:«یحیی کیه؟»
《یحیی نباید شناسایی شود!》 این فکر مثل برق⚡️ از ذهن 🧠همهمان گذشت.
یحیی قشمی، با اینکه میدانست کسی دنبال او نمیگردد، گفت:«یحیی منم🖐!»
در این حال سرباز شکم گنده سبیلو👴، که پشتسر سرباز اولی داخل آمده بود، گفت:«نه این نبود. سفید بود.»
یکی دیگر از بچه ها 🧔بلند شد و گفت:«اسم منم یحیی یه🤚!»
نفر سوم هم بلند شد و گفت:«یحیی منم😉!»
ده نفر ایستادند و خودشان را یحیی معرفی کردند. یحییِ اصلی پشت سر همه روی زمین نشسته بود😌. سربازان عراقی چیزی به هم گفتند🗣 و از زندان رفتند بیرون🚶♂. به خیر گذشت.
سید علی نورالدینی به یحیی گفت:«یحیی، احتمالا سربازای اردوگاه سفارش کرده بودن امشب یه کتک👊 مشتی بغدادی بخوری. ولی قِسِر دررَفتی😇.»
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_صد_و_بیست_و_هفت
#کتابآنبیستوسهنفر📚
دور جدیدی از اسارتمان در زندان بغداد شروع شد.↻
اگرچه زمستان بود، سرمای داخل زندان آزاردهنده نبود.😬
صالح روی دشداشه سفیدش پلیور سبزرنگی، که لباس زمستانی سربازان عراقی بود، به تن داشت.
از کوچه هنوز هم صدای کابل و ناله زندانیها، گاهی، به گوش میرسید.👂🏾🤨
ایرانی هایی که تکی یا در گروه های دو سه نفره به اسارت در میآمدند در محوطه زندان بازجویی و به اردوگاه منتقل میشدند.⛓👋🏾
مثل گذشته تعداد سربازان عراقی فراری از جبهه هم، که در همسایگی ما در حبس بودند، کم نبود.😏❗️
دو سه روزی از آمدنمان نگذشته بود که سر و کله خیاط پیدا شد.✂️
باز هم برایمان لباس اندازه گرفت. خیاط که رفت، صالح شنیده هایش را برای ما بازگو کرد. او گفت:اینا دیر یا زود شما رو میفرستن فرانسه یا یه کشور دیگه.🇫🇷البته این زندانبانا اطلاعات زیادی ندارن.
بعضیشون، که جدید اومدن، از من میپرسن مگه این بچهها رو شیش ماه پیش نفرستادن ایران؟🤔مردم عراق فکر میکنن شما، بعد از ملاقات با صدام، آزاد شدید.😄✋🏽
دیروز ابووقاص میگفت:« عراق با این تبلیغات سنگینی که روی این بچهها داشته مجبوره یه جوری برشون گردونه به کشورشون.»😬✈️
جواد خواجویی به صالح نزدیک شد و گفت:«ایران چی میگه؟»🙄
صالح گفت:«دو ماه پیش یکی از اسرا رو آوردن پیش من، توی همین زندان. میگفت که مقامات ایرانی گفتن ما حاضریم به جای هر یک از بچه هامون ده تا افسر عراقی بدیم❕میگفت هاشمی رفسنجانی گفته که اسرای ما هیچکدوم کودک نیستن. همه رزمندهان.»😎✌️🏻
حرف های صالح را که شنیدیم وجودمان شد پر از عشق به میهن.💙
احساس کردیم رسالت سنگینی بر دوشمان گذاشته شده است. وقتی مسئولان کشورمان گفتهاند ما کودک نیستیم، لابد انتظار هم دارند که ما کودکانه عمل نکنیم.😁🤞🏻
باید به دنیا نشان بدهیم کودک نیستیم. باید نشان بدهیم رزمنده ایم.🕶💪🏼
پس فکر تن دادن به خواسته دشمن را باید از سرمان بیرون کنیم. هرگز نباید بپذیریم که دخترکان فراری مجاهدین خلق در فرودگاه پاریس به استقبالمان بیایند و سفیر عراق دست ما را بگیرد و بگذارد توی دست مسعود رجوی و بگوید این شما و این بچه های کشورتان!😒🚫
از همه اینها گذشته، ذلت فردی این بازگشت را چگونه میتوانستیم تحمل کنیم؟🤐 به هم سنگرانمان چه میگفتیم؟ به خانواده بچههایی که کنار دستمان شهید شده بودند بگوییم صدام بچه های شما را شهید کرد، ولی ما را با دسته گل و سوغاتی فرستاد اروپا؟🤕
به خانواده های دوستانمان، که با هم اسیر شده بودیم و هنوز در اردوگاه های اسرا بودند، چه بگوییم؟🤭
اصلاً اگر فرماندهانی که روز اعزام جلویمان را گرفته بودند که شما بچهاید پای پلکان هواپیما همه با هم به ما بگویند:«دیدید گفتیم؟!»😪،چه جوابی داریم به آنها بدهیم⁉️
اینها سؤال هایی بود که روزهای اول بازگشت به زندان استخبارات از خود میپرسیدیم و برای هیچ یک جوابی قانع کننده نداشتیم.😶
ارادهای جمعی کمکم در وجود همهمان داشت شکل میگرفت که باید کاری کنیم. باید آن نمایش را تمام میکردیم. کارمان نباید به فرانسه میکشید.😉👌🏼
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_صد_و_بیست_و_هشت
#کتابآنبیستوسهنفر📚
غروب آن روز ملا صالح بالاخره توانست عبدالله، یکی از نگهبان های زندان، را راضی کند که شب رادیویش را به او قرض بدهد.🤩📻
شب که شد صالح پتویش را روی سرش کشید و پیچ رادیو را باز کرد؛ با صدایی که خودش هم به سختی میشنید.🤫🎶
صالح، اگرچه همیشه مهربان بود، آن شب سپرده بود که هیچکس حق ندارد وقتی دارد به رادیو گوش میدهد به او نزدیک بشود!🤭❌
این را با چنان جدّیّتی گفته بود که ما جرئت نکردیم به تشکش نزدیک شویم.😰
شب جمعه بود. صالح تا نیمه شب زیر پتو ماند و به اخبار و برنامه های رادیوی ایران گوش داد.💔🚶🏻♂
حیاط زندان خلوت شده بود. به جز نگهبان ورودی، همه خواب بودند.😴
از زندان کناری هم هیچ صدایی نمیآمد. ما همچنان بیدار مانده بودیم که صالح از زیر پتو بیرون بیاید و بگوید از رادیو چه شنیده است.🤕
سرانجام صالح گوشةهپتو را بالا زد. وقتی مطمئن شد نگهبان های عراقی خواباند، از ما خواست بیسروصدا فقط کمی به او نزدیک بشویم.🤐👌🏽
شدیم. صالح صدای رادیو را اندکی بیشتر کرد.🔉
میخواست ما هم بشنویم آنچه خودش داشت میشنید. صدای حزینی از رادیو شنیده میشد.😢
پخش مستقیم دعای کمیل بود از مهدیه تهران.☹️📖
دعاخوان، که رسیده بود به آخرین فراز دعای کمیل، شروع کرد به دعا کردن تا رسید به اینجا که«خدایا، به حق زندانی بغداد، امام موسی کاظم، الساعه، وسیله استخلاص همه زندانیان اسلام را، مخصوصاً عزیزانی که الان در زندان های بغدادند، فراهم بفرما!»😧😢❤️
مردم در مهدیه تهران آمین گفتند و در زندان بغداد اشک در چشمان ما حلقه زد. صالح رادیو را خاموش کرد و گذاشت زیر بالشش و خوابید.
بعد از نه ماه اولین بار بود که صدایی از وطن میشنیدیم.🇮🇷
پس هنوز کسی به فکر ما بود. پس ما فراموش نشده بودیم.🙂💚
ما باید جواب محبت مردمی را که برایمان دعا میکردند میدادیم. نباید میگذاشتیم کار به فرانسه بکشد!🕶👌🏽
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_صد_و_بیست_و_نه
#کتابآنبیستوسهنفر📚
ساعت نه صبح بود.🕘
از حیاط زندان صداهای درهم و برهمی میآمد.😬
نالههای غم انگیز زنی و هقهق گریه مردی❕
دریچه روی در باز مانده بود. سرک کشیدم. همه اعضای خانوادهای را، از کوچک تا بزرگ، آورده بودند توی زندان برای بازجویی.😢
از جایی که نمیدیدم صدای گریه به گوش میرسید.🧐
نه صدای گریهای که در اثر کتک خوردن باشد؛ گریهای غم آلود از سرِ ترس.🙁
برگشتم و کنار محمد باباخانی نشستم. میخواستم از آنچه در حیاط دیده بودم برایش تعریف کنم که درِ زندان با صدایی خشک باز شد.🤕
صالح به سرعت پتویش را انداخت روی بالشی که شب گذشته رادیو را گذاشته بود زیرش و رفت به استقبال سربازی که تا وسط زندان پیش آمده بود. سرباز، بیتوجه به صالح، نگاهش را چرخاند روی جمع.🤨
انگار دنبال کسی میگشت. نگاهش از همه گذشت و روی منصور قفل شد.❗️ جلوتر آمد، پیراهن منصور را گرفت، دنبال خودش کشید بیرون، و در را قفل کرد.🔒
برای منصور دعا کردیم، برای سلامتیاش.🤲🏼
صالح، که مثل ما نمیدانست او را به کجا بردهاند، برگشت به طرف ما و پرسید:«هم باز این بچه زبون درازی کرد؟ صد بار بهش میگم منصور، این قدر با اینا بحث نکن.😣 وُلِک، چه کار داری کی اول جنگ رو شروع کرده، کی شجاع تره، کی حقه، کی باطله!»🤦🏻♂
ما حرفی برای گفتن نداشتیم. منصور واقعاً گاهی بیجهت برای خودش مشکل درست میکرد؛ مثل آن روز که توی مقرّ درباره سربازان عراقی گفت که چقدر ترسو هستند و عزّالدین، افسر عراقی سیلی محکمی زد توی گوشش.🤕👋🏾
هر چه غیبت منصور طولانی تر میشد اضطراب ما هم بیشتر میشد.😰
چند دقیقه بعد درِ زندان باز شد و منصور، در حالی که میخندید، آمد داخل.😳
دورهاش کردیم و همه با هم پرسیدیم:«چیشد منصور؟»😯
گفت:«هیچی بابا!😂یه خانواده عراقی رو کُمپلت آوردن زندان. پسر بزرگشون ترسیده بود. هی میلرزید و گریه میکرد. سرباز عراقی من رو برد و نشونش داد.🤣😁
یکی زد توی سرش و بهش گفت: گاو گنده!😠این بچه ایرانی دوازده سالشه. نه ماه هم هست که اسیره.⛓ همیشه هم داره میخنده. اون وقت تو با این هیکل خجالت نمیکشی؟😷بدون اینکه کسی کتکت بزنه داری گریه میکنی؟🙆🏻♂پسره وقتی این رو شنید گریهش بند اومد!»😂🤦🏻♂
هفته اول گذشت. محیط پرغوغای اردوگاه را که دیده بودیم تحمل زندان کوچک استخبارات برایمان سختتر شده بود.😓
هرروز که شاکر، نگهبان جدید، میآمد توی زندان بنا میکردیم به سروصدا و شکایت که ما را به چه گناهی اینجا نگه داشتهاید.😩
شاکر اگر حوصله داشت، دستش را هواپیما میکرد و در هوا حرکت میداد و صدای هواپیما را هم درمیآورد 😐✈️و میگفت: «پاریس.😍شما را میبرند پاریس؛ خیابان های شلوغ، دخترهای خوشگل!»😉
اما اگر سر کیف نبود، بیآنکه جوابی بدهد، در زندان را محکم میبست و میرفت.🤷🏻♂
یک روز، که تازه از مرخصی برگشته بود و ما باز هم شروع کرده بودیم به بیقراری، آمد داخل.😶
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_صد_و_سی
#کتابآنبیستوسهنفر📚
درِ زندان را پشت سرش بست، با پوتین هایش پتوها را کنار زد، و شروع کرد به درد دل کردن.😖😫
ـ چرا این قدر از من سؤال میکنید⁉️ کلافهام کردید. مگر من میدانم چرا نمیگذارند شما مثل بقیه اسرا در اردوگاه باشید؟😒مگر ما اختیار داریم از مافوقمان سؤال کنیم؟🤭 اینجا ارتش است؛ ارتش عراق.🤕کسی حق ندارد اینجا از کسی سؤال کند!🤫
شاکر در این لحظه باتومش را زد به دیوار زندان و گفت:«این دیوار سفید است.⚪️ ولی اگر ابووقاص بگوید قرمز است، من باید بگویم:«نعم سیدی. شما درست می گویید. قرمز است!»🔴✋🏿
نگاهی دوباره به در زندان انداخت و ادامه داد:«بعد از یک ماه وقتی چند روز میروم به مرخصی زن برادرم سراغ شوهرش را از من میگیرد.😔داییام سراغ پسرش را از من میگیرد.☹️👨🏻هر کسی سراغ عزیزش را، که معلوم نیست در کدام جبهه کشته یا اسیر شده، از من میگیرد.🙍🏻♂هر وقت میروم میبینم یکی از خانواده های محلهمان سیاه پوشیده و بچهشان در جنگ کشته شده.💔وقتی این اوضاع را میبینم مرخصیام را نیمه تمام میگذارم و برمیگردم اینجا؛ بلکه فکرم راحت باشد.😞اینجا هم که شما نمیگذارید. هی سؤال میکنید ...»🙄
شاکر حرف هایش را گفت. احساس سبکی کرد و از زندان رفت بیرون.🔒
در که بسته شد، صالح گفت:«دیدید بچه ها؟ این روحیه ارتش صدامه!»😏🤣
تازه داشتم پاسخی برای سؤالی که شب عملیات برایم پیش آمده بود پیدا میکردم که چرا این ها به این راحتی تسلیم میشوند و چرا از تاریکی شب برای فرار استفاده نمیکنند🌚🏃🏻♂!
شب های بلند زمستان از خاطرات گذشته مان در ایران حرف میزدیم.💁🏻♂
وقتی صحبتمان گل میانداخت، حلقه مینشستیم و پتویی میانداختیم روی پاهایمان که گرم بشویم و فارغ از زندان و غم هایش میگفتیم و میخندیدیم.😅❤️
یک شب سلمان زادخوش داستان کولی هایی را تعریف کرد که مسجد جامع کرمان را آتش زده بودند.🕌🔥
گفت که هر وقت سالگرد آتش زدن مسجد جامع میشود و عکس های آن واقعه را چاپ میکنند همیشه عکس دوچرخه سوختهاش را میبیند که جلوی در مسجد جامع، میان موتورسیکلتها و دوچرخه های سوخته، افتاده است.🚲🙁
ابوالفضلمحمدی داستان خانم کلانتری، همسایه فارسی زبانشان در روستای قیدار زنجان، را تعریف کرد که برای صحبت کردن با اهالی روستا و مادر او چه مشکلها داشته و ابوالفصل از این ناهمزبانی خاطرات شیرینی داشت.👌🏼
حسن مستشرق از زورخانهای که پدرش مرشد آن بود تعریف کرد و از روزهایی که جلوی مغازه دوچرخهسازی پدر در میدان ساعت ساری تاب رینگ دوچرخهها را میگرفته.😌🔧
سین بهزادی داستان پسرک بازیگوشی از روستایشان را تعریف کرد. میگفت:«توی روستای ما پسربچهای نشسته بود روی گرجین[خرمنکوبقدیمیساختهشدهازچوبوآهن].👦🏻 گاوا🐮، که گرجین رو میکشیدن و زمین رو شخم میزدن، یه دفعه رم میکنن و پسرک میافته بین صفحه های گرجین و سرش اونجا گیر میکنه.😱پدرش، که برای متوقف کردن گاوا داد و فریاد میکرده، صدای بچه رو نمیشنیده که یک ریز میگفته:«باوا ... گاوا ... گرجین ... کلّهم ...»🗣
بعد از آن روز، هر وقت کنار حسین بهزادی مینشستم با پنجهام کلهاش را میفشردم و میگفتم:«بگو باوا ... گاوا ... گرجین ... کلّهم ...»😂تا نمیگفت ولش نمیکردم.
حمید مستقیمی از عملیات بستان و فتحالمبین خاطرهها داشت و یحیی قشمی از دلواپسی های مادرش، وقتی که شب میافتاده روی جزیره و پدرش هنوز از دریا برنگشته بوده.😕🌊
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_صد_و_سی_و_یک
#کتابآنبیستوسهنفر📚
شبی مجلس خاطره گویی گرم بود♨️ که صدای باز شدن در زندان صالح را از جا پراند.😨🚪
برگشتیم به سمت در. مردی حدوداً چهلساله را فرستادند داخل.🧔🏽
دشداشه سفیدی پوشیده بود که دیگر خیلی سفید نبود. از موهای بلند و آشفته و ریش انبوهش، که تا روی سینهاش رسیده بود، می شد حدس زد مدت زیادی در زندان دیگری بوده.⛓
نشست توی زاویه دیوار. نگاه غمگین و خالی از امیدش را دوخت به پنکه بیحرکت، که به سقف زندان چسبیده بود.😕
پلک نمیزد.👀
انگار هیچ یک از ما بیست و سه نفر را دور و بر خودش نمیدید.👥❌
توی پلاستیکی که وقت آمدن در دستش بود و گذاشته بودش کنار دیوار چند بسته سیگار داشت که گویی میخواست تا صبح همهشان را دود کند.😑🚬
صالح خیلی زود آمارش را از شاکر گرفت. او چند افسر ارتش عراق را با گلوله کشته و به حکم دادگاه نظامی عراق محکوم به مرگ شده و بنا بود سحرگاه روز بعد اعدام شود.😶🚶🏻♂
برای ما، در آن سن و سال، خیلی زود بود با یک اعدامی که فقط چند ساعت به پایان عمرش مانده همنشین باشیم🙆🏻♂
اما شانزده سالگی من و دوستانم پر بود از ثانیه های غم و وحشت. برخلاف همیشه، که با زندانی های عراقی زود دوست میشدیم، به این یکی نتوانستیم نزدیک شویم.🤦🏻♂🙄
ترجیح دادیم او را در آخرین ساعات عمر به حال خودش بگذاریم تا به کودکانش و زنش فکر کند و به زندگی چهلسالهاش که به ایستگاه آخر رسیده بود.✋🏽
شب که از نیمه گذشت برای لحظهای به سینهاش استراحتی داد و سیگار بعدی را روشن نکرد. در عوض بلند شد، دو رکعت نماز خواند، و باز هم خیره شد به پنکهای که نمیچرخید.☹️
شب، دیروقت، خوابیدیم. صبح که برای نماز بیدار شدیم، خبری از او نبود. رفته بود که رفته بود!🤕⚰
یکی از همان روزها اسیری را از اردوگاه عنبر آوردند پیش ما.👨🏾👟
اسمش عزیز بود. نمیدانستیم چه کرده که به زندان استخباراتش آوردهاند.🤷🏻♂
خودش هم تمایلی نداشت قصه زندگیاش را برای ما بازگو کند.🤫
با این حال از حرف هایش اوضاع اردوگاه عنبر دستمان آمد.👌🏽
یک روز متوجه شدم عزیز با کنجکاوی خیره شده توی صورتم. پرسید:«تو بچه کجایی؟»🧐
گفتم:«چطور؟»😬
گفت:«خیلی به نظرم آشنا میآیی.»🤨
گفتم: «بچه کرمان، شهرستان کهنوج.»💁🏻♂
عزیز گفت:«حسن تاجیک رو میشناسی؟ مثل خودت بچه کهنوجه!»😄
قلبم به شدت شروع کرد به زدن.😍
آیا عزیز واقعاً از حسن تاجیک شیر، پسرداییام، که قبل از عید خبر شهادتش را برایمان آورده بودند و گفته بودند جنازهاش زیر شنی تانک له شده حرف میزد؟🤠
بیصبرانه و البته ناباورانه پرسیدم:«این حسن تاجیک آخر فامیلش چیه؟»😳
عزیز گفت:«حسن تاجیک شیر. ولی بچهها توی اردوگاه بهش میگن حسن تاجیک.»😁💙
از خوشحالی فریاد بلندی کشیدم و همه سلولهایم انگار پر شد از شور و شادی.🤩🎉
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_صد_و_سی_و_دو
#کتابآنبیستوسهنفر📚
عزیز، وقتی متوجه نسبت خویشاوندی من با حسن شد، گفت:«میگم خدایا چرا اینقدر چهرت برام آشنایه. تو خیلی به حسن شباهت داری. حرف زدنت هم عین خودشه.»🤓🌾
بعد برایم تعریف کرد که پای حسن در اثر گلوله از بالای زانو شکسته و مدت زیادی در بیمارستان اردوگاه بستری بوده.🤕
خدا را به خاطر زنده بودن حسن شکر کردم و به عزیز سپردم اگر روزی برگشت اردوگاه، قصه من و دوستانم را برای حسن تعریف کند.🗣
آن روز اتفاق جالب دیگری هم در زندان افتاد. سر ظهری بود که دو جوان ارتشی را آوردند توی زندان.👨🏻👱🏼♂
اول که آمدند راضی به نظر میرسیدند. خیلی با افتخار میگفتند که سربازند و به قصد پناهندگی خودشان را به جبهه دشمن نزدیک کردهاند و با بالا بردن پرچم سفید تسلیم شدهاند.🤐🏳
چهره حسن مستشرق، وقتی صحبت های آن دو نفر را گوش میشداد، دیدنی بود.😂🤦🏻♂
یکی از جوانها، که نسبت به دیگری کمی نگران به نظر میرسید، به ما گفت:«چند روز طول میکشه که ما از عراق خارج بشیم؟»😬
حسن مستشرق گفت: «کجا انشاءالله؟»😀
جوان گفت:«اروپا. توی اعلامیه هایی که با هواپیما روی سنگرای ما میریختن نوشته بودن هر سربازی که تسلیم عراقیا بشه میتونه از عراق آزادانه به هر کشوری که خواست بره. رادیوشون هم هر روز اعلام میکرد!»😍✈️
حسن مستشرق گفت:«اتفاقاً هواپیما فقط دو نفر کم داشت. همه منتظر شما دو نفر بودن. خوب شد که اومدید. الان دیگه راه میافتن!»😏😐
جوان فریب خورده فهمید که حسن دستش انداخته است.😂
اندوهگین شد و به تلخی پرسید:«یعنی دروغ بود؟!»😒💥
برای آنها توضیح دادیم چه خبط بزرگی کردهاند. گفتیم:«رفتار عراقیا با اسرا بهتر از پناهندههاست.»🤧
یکیشان پرسید:«اهه! مگه میشه؟»😟
حسن مستشرق گفت: «آخه رینگو، اینا میگن کسی که به کشور خودش خیانت کرده معلومه که به کشور ما وفا نمیکنه. کجای کاری داداش من؟»🤣
جوان نگاهی به دوستش کرد؛ نگاهی پر از اعتراض و خشم.🤬
بعد برگشت به طرف ما و گفت:«به خدا قسم بهش گفتم این حرفا دروغه؛ ولی این هی گفت: نه، بیا بریم تسلیم بشیم. حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟»😓
علیرضاشیخحسینی با لحنی ملایم به او گفت:«ببین برادر من، حالا اشتباهیه که کردین. به نظرم بهتره توی بازجویی خودتونِه اسیر جا بزنین، نه پناهنده. این جوری لااقل یه روزی برمیگردین.»🚶🏻♂🇮🇷
روز بعد، آن دو را به جای نامعلومی بردند. قبل از رفتن، صالح متوجه شده بود یکی از آن ها توی جیبش رادیوی کوچکی دارد.📻
آن را از او گرفته بود و گفته بود که اگر عراقی ها رادیو را ببینند کتکت میزنند!😐😂
بیچاره، با کلی خواهش و تمنّا، از صالح خواسته بود رادیو را بگیرد و سر به نیست کند. صالح رادیو را داد به ما. رضا امام قلی زاده و حمید مستقیمی شدند مسئول اخبار.👓✋🏼
شبها رادیو را زیر پتو روشن میکردند و به اخبار آن گوش میدادند و روز بعد اطلاعات را به ما منعکس میکردند.💁🏻♂
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•