eitaa logo
ریحانه 🌱
12.6هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
517 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
از نظر روان شناسان، بخشش دیگران یعنی برداشتن بار سنگین کینه از دوش خودمان. باری که اضطراب زا و آرامش زدا است. 👈با بخشش به خودمان رحم می کنیم. ✍به رودخانه گفتند چرا آنقدر زلالی ؟ گفت چون گذشتم .😊 ❤️🖤 🍂🌱🍂🌱🍂🌱 @reyhane11 🍂🌱🍂🌱🍂🌱
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
_نزدیک نیا میخوای ییای جلو چی بگی؟ دل منو میشکنی بعد میخوای بیای جبران کنی؟ قدم هاش رو سریعتر کرد و منو در اغوش گرفت در گوشم‌زمزمه کرد _یعنی تو دنبال اباد کردن این زندگی‌بودی؟ من فکر میکردم از اجبار پیش منی من و از بغلش در اورد و خوب نگاهم‌کرد دوباره بغلم‌ کرد _پناه تو بهترینی اصلا هیچ وقت فکر نمیکردم یه دختر تا این حد برام‌دلبری کنه وعزیز باشه بوسه ای روییشونیم‌زد وگفت.... https://eitaa.com/joinchat/970522708C83ac1b3f1e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گذشته، درگذشته ...! من برای گذشته هیچ کاری نمیتوانم بکنم. اگر شما تمامِ علم و علمای جهان را هم جمع کنید، حتی نمیتوانید لباسی را که دیشب در مهمانی پوشیده بودید را عوض کنید و یک لباس دیگر بپوشید. تمام شد و رفت؛ وقتی هیچ کس نمیتواند هیچ کاری برای گذشته بکند چرا آدم باید در گذشته بماند؟ از گذشته باید آموخت، نباید به آن آویخت، گذشته برای آموزش است نه برای سرزنش... ! 🎙🌹 🍂🌱🍂🌱🍂🌱 @reyhane11 🍂🌱🍂🌱🍂🌱
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_194 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ دستم را مقابل دهانم گذاشتم و گفتم _چرا اینجوری میکنی؟ الان بهت .... کلامم با سیلی ایی که خوردم قطع شد پشت دستم را روی صورتم گذاشتم و با تنفر به فرهاد نگاه کردم، اخم هایش وجودم را لرزاند دستش برای سیلی دوم بالا امد من جیغی کشیدم و دستم را برای دفاع جلوی صورتم اوردم. فرهاد ساعد دستم را محکم گرفت و گفت _رفتی اون دهات لعنتیت چه غلطی بکنی؟ عاجزانه گفتم _ببخشید فرهاد، من غلط کردم. _جوابمو بده، دنبال کی رفتی اونجا؟ _با مرجان رفتم دیگه. فرهاد دستم را پیچاند هواری زدم وگفتم _دستم فرهاد مرا به دیوار کوباند. دستم را توی شکمم جمع کردم چشمانم را از درد جمع کردم، اشکهایم سرازیر شد با سیلی دیگر فرهاد روی زمین افتادم با فریاد گفت _مگه بهت نگفتم حق نداری گریه کنی لگد محکمی به ران پایم زدو گفت _باتوأم کثافت حروم***زاده اونجا دنبال کی بودی؟ دست راستم از درد تکان نمیخورد با دست چپم اشکهایم را پاک کردم وگفتم _اصلا من کسی و دارم که بخوام دنبالش برم؟ فرهاد مرا از کتفم بلند کردوگفت _لابد داری من نمیدونم، از ادم دروغ گو هیچ چیز بعید نیست. حرف فرهاد کمی به من برخوردو گفتم _خوب اگر واقعا اینطوری فکر میکنی، برای چی من و تو خونه ات نگه داشتی؟ مجبور نیستی با من زندگی کنی. چشمان فرهاد گرد شد صورتش رنگ تعجب گرفت و گفت _اونوقت چیکارت کنم؟ سرم را پایین انداختم و سکوت کردم. زیر چانه ام کوبیدو گفت _باتوام؟ اگر با تو زندگی نکنم..... حرفش را بریدم و حرفی که نباید می زدم را زدم _طلاقم بده. صورت فرهاد یکپارچه سرخ شدوبا فریاد گفت _طلاقت بدم بری چه غلطی کنی. بی پدرو مادر توروی من وایسادی نگاه میکنی این چه ضریه که میزنی؟ سپی مرا از کتفم گرفت از اشپز خانه بیرون انداخت و زیر بار مشت و لگد گرفت. دم دمای غروب بود کنار دیوار اشپزخانه مچاله شده بودم. تمام بدنم درد میکرد. ضعف و بی خوابی برایم سردرد را به ارمغان داشت.دست راستم به شدت درد میکرد. فرهاد هم سرجای همیشگی اش پشت به من نشسته بود. از وقتی امدیم فکر میکنم یه پاکت سیگار را کشیده. برخاست تمام وجودم را استرس گرفت به سمت من گام برداشت نگاهمان در هم متلاقی شد. به اشپزخانه رفت صدای باز و بسته شدن در یخچال، باز شدن در قوطی و قل قل شیشه اب به من فهماند که ارامبخش میخورد. از اشپزخانه بیرون امدو گفت _از گرسنگی حالت تهوع دارم بلند شو تن لشتو جمع کن شام درست کن شب شده. ارام و پر درد برخاستم ناله ایی کردم و به اپن تکیه دادم. درد حرف فرهاد بیشتر از بدنم بود _حقته. تو تا کتک نخوری درست زندگی نمیکنی. از این به بعد همینه لیاقت ازادی و مهربونی رو نداشتی حقته که مثل حیوون باهات برخورد شه رویم را از فرهاد برگرداندم، با استرس از مقابلش گذشتم و وارد اشپزخانه شدم، دست راستم را نمیتوانستم تکان دهم. به سمتش چرخیدم و خواهشانه گفتم _میشه از بیرون شام بگیری؟ محکم و قاطع گفت _نه، چشمت کور خودت درست کن چای هم بزار از اشپزخانه خارج شد. یک بسته مرغ از فریزر در اوردم یکدستی غذا را بار گذاشتم، دست درد امانم را بریده بود در جعبه قرص را باز کردم مسکن نداشتم. نالان ظروف شکسته اشپزخانه را جمع کردم و گوشه ایی نشستم. صدای فرهاد امد _کدوم گوری هستی؟ صدایش نزدیک شد _عسل وارد اشپزخانه شدو گفت _بازلال مونی گرفتی؟ نگاهی به من انداخت و گفت _چه مرگته؟ اشکهایم سرازیر شدو گفتم _فرهاد دستم درد میکنه باخونسردی گفت _به جهنم کمی مکث کردو گفت _باز کتک میخوای؟ مگه بهت نگفتم گریه نکن با کلافگی گفتم _نمیتونم دستمو تکون بدم 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @onix12 در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ 📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @Fafaom در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ سلام🌹 اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
اللهم عجل لولیک الفرج😔 ❤️🖤 🍂🌱🍂🌱🍂🌱 @reyhane11 🍂🌱🍂🌱🍂🌱
عزیزان اگر پارت ها اشتباهی براتون اومده صبور باشید پی وی نویسنده نردید، ایشون اطلاع ندارن صبر کنید ادمین درست کنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ فرقی نمیکنه ! "چه مرد باشی چه زن" ؟ ! 🎙🌹 🍂🌱🍂🌱🍂🌱 @reyhane11 🍂🌱🍂🌱🍂🌱
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🔴با ازدواج با همسرم تو تله بدی افتادم سلام دوستان لطفا پاسخ منم بدید من ۳۱ سالمه که بعد از دوستی با همسرم و وقتی دیدم اونقدر پاکه که توی دوستی نمیذاره دستم به دستش بخوره اعتماد کردم و باهاش ازدواج کردم تو دوران عقد هم مدام مراقب بود تا اینکه بعد از ازدواج وقتی تنها شدیم در نهایت تعجب از چیزی که دیدم شوکه شدم و .... https://eitaa.com/joinchat/925958166C9fca1c8822 میخواد زنشو چند روز بعد ازدواج طلاق بده😱😱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ کیفم را برداشتم گوشی ام را در اوردم و دراز کشیدم، موهایم رااز بافت ازاد نمودم تلگرامم را باز کردم. مرجان پیام داده بود _عسل نگرانتم، انلاین شدی جوابمو بده. بلافاصله تایپ کردم _من خوبم. گوشی از دستم کشیده شد هینی کشیدم. فرهاد گفت _خوابت میاد اره؟ _میخواستم بخوابم _داری با گوشیت بازی میکنی _همین الان برداشتم فرهاد گوشی ام را چک کردو گفت _میبینی، دو دفعه تاحالا سر گوشیت با کمربند کتک خوردی الان هیچی توش نیست. نگاهم را از روی فرهاد برداشتم و به جهت مخالف نگاه کردم. فرهاد ادامه داد _سیستمت اینطوریه، یه کتک مفصل امروزخوردی ، البته مشابهشو چند بار دیگه هم میخوری، این برای کاری که کردی کافی نبود ، اما در عوض از این به بعد کره ماه هم که برم پاتو کج نمیزاری. گوشی ام را روی عسلی سمت خودش گذاشت و گفت _از این به بعد میبینی چه بلاهایی سرت میارم. روی تخت دراز کشید موهایم را سمت خودم جمع کردم پتو را روی خودش کشیدو گفت _من احمق و بگو چقدر دلم واسه توی نکبت تنگ شده بود. چقدر سوغاتی برات خریدم بی لیاقت. پتو را روی خودم کشیدم وپشتم را به فرهاد کردم محکم به بازویم کوبید ناله ایی کردم و گفتم _نزن، دستم درد میکنه ها _دارم باهات حرف میزنم پشتتو میکنی به من؟ خودرا رهانیدم و به پشتم خوابیدم دستم روی شکمم بود و دردش کم شده بود چشمانم را بستم و خوابم برد . 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_197 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم #
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ اشپزخانه را مرتب کردم ، فرهاد تحویلم نمیگرفت.احساس کردم پوشید ان لباس و رسیدگی به وضع ظاهرم غرورم را خدشه دار کرده. برای شام قرمه سبزی بار گذاشتم از اتمام کار در اشپزخانه هراس داشتم. غرورم اجازه نمیداد کنارش بنشینم، جرأت رفتن به اتاق خواب را هم نداشتم، باز بهانه میکرد که مگر نگفتم حق تنها نشستن نداری. وارد اشپزخانه شد با دیدنش ناخواسته هینی کشیدم. اخم کردو گفت _چته؟ جن دیدی؟ به یخچال تکیه دادم زغال هایش را برداشت و گفت _چای بیار یک عدد چای ریختم و در سینی نهادم، نزدیکش رفتم چای را روی میز گذاشتم خواستم بروم دستم را گرفت وگفت _بشین کارت دارم. استرس سراسر وجودم را گرفت با یک کاناپه فاصله از او نشستم. کامی از قلیانش گرفت وگفت _من نبودم چه خبر بود؟ دستم را به علامت ندانستن تکان دادم وگفتم _بیدار شدم، نهار درست کردم، خونه رو تمیز کردم، تو اومدی اخم هایش را در هم کشیدو گفت _من چین بودم چه خبر؟ احساس کردم فرهاد ترس را در چهره من دید، ابرویی بالا انداخت و گفت _کتکی که دیروز خوردی را یادته؟ سرم را پایین انداختم کامی از قلیانش گرفت و گفت _از حالا به بعد با کوچکترین دروغی که ازت بشنوم صد مرتبه بدتر از دیروز کتک میخوری. کف دستم از استرس عرق کرده بود، کمی فکر کردم، راست و دروغ فرقی نداشت هر دو مسیر مرا به سمت شکنجه سوق میداد. آمرانه گفت _بلند شو ارام برخاستم به کنار خودش اشاره کردو گفت _بشین اینجا عاجزانه و با لب گزیده، خواستم سرجایم بنشینم، فریاد کشید _اینجا چشمانم را از ترس بستم. عصبانیت در نگاهش موج میزد، احساس میکردم تمام بدنم میلرزد، این تنبیه از کتک خوردن بدتر بود. گوشه ایی ترین جای کاناپه نشستم، خیره به من قلیان میکشید. با انگشتانم بازی میکردم، مدتی به سکوت گذشت و به ارامی گفت _حلقه ت کو؟ نگاهی به انگشتم انداختم با احتیاط به فرهاد نگاه کردم با اخم سرش را به دنبال جوابش تکان دادو گفت _کو عسل؟ اب دهانم را قورت دادم وگفتم _خونه عمه م جاموند. نفس پر صدایی کشیدو گفت _چند بار بهت گفتم حلقتو از دستت در نیار؟ سکوت کردم، با چوب سرقلیانش نسبتا محکم به ران پایم کوبید وگفت _چند بار گفتم؟ ارام رانم را ماساژ دادم و گفتم _زیاد گفتی _پس چرا درش اوردی؟ _با انگشتر نمیتونم ظرف بشورم در اوردم بعد یادم رفت بندازم دستم اهی کشید وگفت _نگفتی، من چین بودم چه خبر؟ پر استرس گفتم _هیچی _یعنی تویی که جرأت کردی تا شمال بری.تو تهران هیچ جا نرفتی؟ حرف مرجان یادم امد اینها راجع به روزهای قبل هیچی نمیدونن، فقط همینو گردن بگیر. سریع گفتم _نه نگاهش رنگ تهدید گرفتو گفت _یه بار دیگه بهت فرصت میدم راستشو بگی. دلم لرزید، شک داشتم ، نکند راست بگویم اوضاع بدترشود؟ که مطمئنا میشد. یا برعکس، برسر دروغم پافشاری نکنم اما فرهاد اطلاع داشته باشد. با در ماندگی مسیر دروغ را انتخاب کردم وگفتم _راستشو گفتم _خیلی خوب سپس گوشی اش را برداشت و گفت _بیا نزدیک تر بی چون و چرا اطاعت کردم، برنامه تلگرامش را باز کرد. یکی از پوشه هایش را باز کرد با دیدن عکس خوودم سوار بر دوچرخه... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @onix12 در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ 📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @Fafaom در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ سلام🌹 اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
به راحتی از یکدیگرگذر نکنید قضاوت بیجا نکنید به سادگی آب خوردن، بردیگری تهمت ناروا نبندید با حرفهای دروغ آبروی کسی را نبریم به غم کسی نخندیم دنیادوروز است هوای دل یکدیگر را داشته باشیم❤️🖤 🍂🌱🍂🌱🍂🌱 @reyhane11 🍂🌱🍂🌱🍂🌱
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_199 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ اشپزخانه را مرتب کردم ، فرهاد تحویلم نمیگرفت.احساس کردم پوشید ان لباس و رسیدگی به وضع ظاهرم غرورم را خدشه دار کرده. برای شام قرمه سبزی بار گذاشتم از اتمام کار در اشپزخانه هراس داشتم. غرورم اجازه نمیداد کنارش بنشینم، جرأت رفتن به اتاق خواب را هم نداشتم، باز بهانه میکرد که مگر نگفتم حق تنها نشستن نداری. وارد اشپزخانه شد با دیدنش ناخواسته هینی کشیدم. اخم کردو گفت _چته؟ جن دیدی؟ به یخچال تکیه دادم زغال هایش را برداشت و گفت _چای بیار یک عدد چای ریختم و در سینی نهادم، نزدیکش رفتم چای را روی میز گذاشتم خواستم بروم دستم را گرفت وگفت _بشین کارت دارم. استرس سراسر وجودم را گرفت با یک کاناپه فاصله از او نشستم. کامی از قلیانش گرفت وگفت _من نبودم چه خبر بود؟ دستم را به علامت ندانستن تکان دادم وگفتم _بیدار شدم، نهار درست کردم، خونه رو تمیز کردم، تو اومدی اخم هایش را در هم کشیدو گفت _من چین بودم چه خبر؟ احساس کردم فرهاد ترس را در چهره من دید، ابرویی بالا انداخت و گفت _کتکی که دیروز خوردی را یادته؟ سرم را پایین انداختم کامی از قلیانش گرفت و گفت _از حالا به بعد با کوچکترین دروغی که ازت بشنوم صد مرتبه بدتر از دیروز کتک میخوری. کف دستم از استرس عرق کرده بود، کمی فکر کردم، راست و دروغ فرقی نداشت هر دو مسیر مرا به سمت شکنجه سوق میداد. آمرانه گفت _بلند شو ارام برخاستم به کنار خودش اشاره کردو گفت _بشین اینجا عاجزانه و با لب گزیده، خواستم سرجایم بنشینم، فریاد کشید _اینجا چشمانم را از ترس بستم. عصبانیت در نگاهش موج میزد، احساس میکردم تمام بدنم میلرزد، این تنبیه از کتک خوردن بدتر بود. گوشه ایی ترین جای کاناپه نشستم، خیره به من قلیان میکشید. با انگشتانم بازی میکردم، مدتی به سکوت گذشت و به ارامی گفت _حلقه ت کو؟ نگاهی به انگشتم انداختم با احتیاط به فرهاد نگاه کردم با اخم سرش را به دنبال جوابش تکان دادو گفت _کو عسل؟ اب دهانم را قورت دادم وگفتم _خونه عمه م جاموند. نفس پر صدایی کشیدو گفت _چند بار بهت گفتم حلقتو از دستت در نیار؟ سکوت کردم، با چوب سرقلیانش نسبتا محکم به ران پایم کوبید وگفت _چند بار گفتم؟ ارام رانم را ماساژ دادم و گفتم _زیاد گفتی _پس چرا درش اوردی؟ _با انگشتر نمیتونم ظرف بشورم در اوردم بعد یادم رفت بندازم دستم اهی کشید وگفت _نگفتی، من چین بودم چه خبر؟ پر استرس گفتم _هیچی _یعنی تویی که جرأت کردی تا شمال بری.تو تهران هیچ جا نرفتی؟ حرف مرجان یادم امد اینها راجع به روزهای قبل هیچی نمیدونن، فقط همینو گردن بگیر. سریع گفتم _نه نگاهش رنگ تهدید گرفتو گفت _یه بار دیگه بهت فرصت میدم راستشو بگی. دلم لرزید، شک داشتم ، نکند راست بگویم اوضاع بدترشود؟ که مطمئنا میشد. یا برعکس، برسر دروغم پافشاری نکنم اما فرهاد اطلاع داشته باشد. با در ماندگی مسیر دروغ را انتخاب کردم وگفتم _راستشو گفتم _خیلی خوب سپس گوشی اش را برداشت و گفت _بیا نزدیک تر بی چون و چرا اطاعت کردم، برنامه تلگرامش را باز کرد. یکی از پوشه هایش را باز کرد با دیدن عکس خوودم سوار بر دوچرخه... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_199 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ با دیدن عکس خودم سوار بر دوچرخه شکه شدم، انگار سطل اب سردی روی سرم ریختند. نگاهی به بالای صفحه انداختم با دیدن عکس ستاره ترسم تشدید شدوبا صدای لرزان گفتم _بخدا با مرجان بودم سرم را بالا گرفتم بند بند وجودم از نگاه فرهاد لرزید به عنوان اخرین دفاعیه گفتم _ببخشید فرهاد دندان قروچه ایی رفت و گفت _دروغ پشت دروغ ، داری حالم و از خودت بهم میزنی حرف فرهاد ترس دربدری به جانم انداخت، نگاهی به او و خانه اش انداختم اگر مرا هم مثل ستاره طلاق میداد باید به روستا باز میگشتم. اشک در چشمانم جمع شد یاد لحظه های خوشی که با او بودم افتادم، یاد محبت هایش، یاد قربان صدقه هایی که به من میرفت. خانه عمه مقابل چشمم امد ، تنهایی در به دری ، ارباب بهجت. فریادش تنم را لرزاند _مگه بهت نگفتم گریه نکن با پشت دست به صورتم کوبید و گفت _گریه نکن اشکهایم را پاک کردم حاضر بودم کتک بخورم اما مرا از خانه اش بیرون نکند. بغض داشتم. پر استرس نگاهی به او انداختم و گفتم _منو نمیبخشی؟ با فریاد گفت _نه نمیبخشم. با دلخوری نگاهش کردم. صورتم میسوخت، پلک زدم قطرات فراری اشکم را سریع پاک کردم فرهادقلیان میکشید. شلنگ قلیانش راروی میز گذاشت و گفت _برو یدونه از قرص هامو بیار. برخاستم گفته اش را اطاعت کردم و بازگشتم. قرص را خوردو برخاست با ترس چند قدم عقب رفتم، از کنارم رد شدو گفت _خوبه اینقدر میترسی و اینکارهارو میکنی. از داخل گاو صندوق اتاق پدر و مادرش گوشی تلفن خانه را اورد وصل کرد ، چرخید و رو به من گفت _از صبح تو استرسم، نکنه اتفاقی برات بیفته نتونی به من خبر بدی، گوشی تلفن خانه رامیگذارم سرجاش ، اما وای به حالت اگر به شهرام و مرجان زنگ بزنی سرم را پایین انداختم و گفتم _چشم _از اون چشم همیشگی هات؟ با شرمندگی گفتم _ زنگ نمیزنم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @onix12 در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ 📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @Fafaom در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ سلام🌹 اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_200 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم ب
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ از روی کاناپه بلند شد نزدیک امد خواستم عقب بروم پایم به عسلی خوردتعادلم را از دست دادم و افتادم، دستش را بر کمرش زدو گفت _بلند شو ارام برخاستم ساعد دستم را گرفت بلند ناله ایی کردم وگفتم _ای دستم دستم را رها کردو گفت _ببینم؟ اتل دستت کو؟ _بازش کردم با اخم گفت _چرا؟ اب دهانم را قورت دادم و گفتم _الان میرم میبندم دست دیگرم را گرفت و گفت _بیا مرا به اتاق پدر مادرش برد چمدانها انجابود در چمدان را باز کرد محتویات داخلش را با خشم روی زمین خالی کردو بلندگفت _اینها مال تو بی لیاقته ارام ارام از او فاصله گرفتم به دیوار که رسیدم به سمتم چرخید نزدیکم امدو گفت _چرا حرفمو گوش ندادی؟ سرم را پایین انداختم سیلی فرهاد مرا به کنسول کنارم کوباند دست چپم را مقابل صورتم گرفتم احساس کردم گوشم سنگین شده. دستم را از مقابل صورتم پایین اوردو گفت _جواب بده چرا حرف گوش نکردی؟ سعی در رها سازی دستم داشتم، فرهاد دستش را بالا بردخودم را جمع کردم وگفتم _غلط کردم فرهاد ببخشید _اون که سرجای خودشه، خفه خون نگیر چرا حرف من و گوش ندادی؟ نفسم را حبس کردم وگفتم _اشتباه کردم الان جوابی ندارم. نگاه فرهاد رنگ تهدید گرفت و گفت _پوستتو میکنم عسل. نمیزارم لنگه مادرت بشی اشک از چشمانم جاری شدو گفتم _با مادرم چی کار داری؟ مرا رهاکرد از اتاق خارج شدو با فریادگفت _تو لیاقتت اینه که تو خونه حبس بشی، تو لیاقتت اینه که هر روز کتک بخوری. اشکهایم را پاک کردم پوست صورتم به شدت میسوخت در اینه نگاهی به خودم انداختم یک طرف صورتم سرخ بود. سوغاتی هایم را نگاه کردم اما جرات دست زدن نداشتم. روی زمین نشستم با فریاد گفت _گمشو بیا بیرون برخاستم از اتاق خارج شدم وسط خانه ایستاده بود، خواستم ارام از کنارش رد شوم و به اشپزخانه بروم سد راهم شد گوشی اش را مقابلم گرفت و گفت _ببین، هردقیقه داره عکس هاتو واسه من میفرسته. نگاهی به گوشی اش انداختم عکس های سفره خانه را دیدم . فرهاد روی عکس زوم کردو گفت _روسریت از جلو تا فرق سرت عقبه سپس مشت محکمی به کمرم کوبید تعادلم برهم خورد و روی زمین افتادم لگدی به پهلویم زد نفسم بند امد دستم را به پهلویم گرفتم از درد چشمانم را بستم وگفتم _ولم کن فرهاد فرهاد یکی از مو خرگوشی هایم را گرفت جیغی کشیدم و با زجه گفتم _ولم کن دیگه، من یه اشتباهی کردم الان دارم میگم غلط کردم گ*ه خوردم ببخشید، دست از سرم بردار دیگه بلندم کرد موهایم را رها کردو گفت _هر غلطی دلت بخواد میکنی بعدهم ببخشید دست به پهلویم گرفتم درد امانم را بریده بود با گریه گفتم _با ببخش یا از خونه ت بندازم بیرون مشت فرهاد به دهانم خورد محکم به دیوار کوبیده شدم خون در دستم پر شد با دیدن خون از ترس ساکت شدم احساس کردم دندانهایم لق شده فرهاد نزدیکم امدو گفت _من از اینجا بندازمت بیرون بری مثل مادرت شی. خیره به چشمان فرهاد ساکت ماندم فرهاد ادامه داد _از دیروز تاحالا این بار دومته که داری اسم طلاق و جدایی رو میاری، خبریه؟ کسی و پیدا کردی؟ چشمانم گرد شدو گفتم _من؟ _اره تو میخوای از اینجا کجا بری؟ سکوت کردم فشار دستش زیر گلویم بیشتر شدو گفت _جواب بده بخدا میکشمت عسل، _خانه عمه م گردنم را رهاکرد دستش را بالابردسیلی اش را بادست راستم مهار کردم درد عجیبی مرا فراگرفت روی زمین افتادم و از درد فریاد میزدم، لگدی به ران پایم کوبیدو گفت _خفه شو صدا ازت نیاد حروم*زاده. کمی از من فاصله گرفت و گفت _به فکر این افتادی طلاق بگیری بری دنباله روی کارهای عقب مونده ننت شی ؟ کور خوندی یا ادم میشی یا میمیری، این که من بزارم عین مادرت... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_201 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم #
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ _اینکه من بزارم عین مادرت هر لحظه با یکی باشی و اخرش هم بچه یکی دیگه رو بندازی گردن یکی دیگه رو کور خوندی. از حرفهای فرهاد هیچ چیز متوجه نمیشدم. سیگاری روشن کردو گفت _ادمت میکنم.از این به بعد هر روز میزنمت. کتک زدن تورو میزارم تو برنامه روزانه م اینقدر میزنمت تاحس کنم ادم شدی. یک هفته گذشت، فرهاد به وعده ش عمل کرد هر روز مسئله ایی را بهانه میکردو به جانم می افتاد. تمام جانم کبود بود و درد میکرد باهر نفسی که میکشیدم درد پهلویم تشدید میشد. بی تفاوت شده بودم، مثل سابق از فرهاد نمیترسیدم، حوصله خودم را نداشتم ، چند روز بود که موهایم را داخل تور جمع کرده بودم و حتی شانه هم نزده بودم، مقابل اینه ایستادم . چند دقیقه به خودم خیره ماندم. گوشه لب پایینم پاره شده بودو زخم بود هر دو گونه ام کبود بود و به علت کم اشتهایی رنگ و رویم زرد شده بود. سر تاسفی برای خودم تکان دادم از اینه رو برگرداندم. گذشته م را مرور کردم. پدری که در کودکی مرده بود . عمه سخت گیری که مرا دوست نداشت و بخاطر حرف مردم و از سر اجبار نگهم داشته بود. فرهاد و تجاوز و کتک هایش. ارباب و اجبار برای ازدواج با من. مادری که همان بدو تولدم مرد. حرفهایی که فرهاد پشت سرش میزد. و از همه بدتر ، خودم بودم که کودکی ام سوخت و همیشه حبس بودم ، فرهاد زمان کوتاهی با من مهربان بود. خودم خرابش کردم . مرجان هم رفت که رفت. دوباره در اینه نگاهی به خودم انداختم این زندگی به چه درد من میخورد؟ بلند گفتم _منتظر چی هستی عسل؟ کمی فکر کردم و گفتم _عسل؟ یا گل جان؟ منتظری اینقدر کتک بخوری تا زیر دست یه متجاوز ستمگر بمیری؟ خوب بکش خودتو. این دنیا از اول هم تورو نمیخواست، اگر میخواستت مادرتو ازت نمیگرفت کمی فکر کردم و گفتم _ پدرتو نمیگرفت. تا کی میخوای خودتو به دیگران تحمیل کنی؟ بغض کردم اما سریع قورتش دادم و گفتم _بسه، خووتو جمع کن، اینهمه گریه کردی چی شد؟ ده سال روسر عمه کتی خراب شدی. منت گذاشت و پول خرجت کرد. منت گذاشت و برات خرید کرد.کتکت زدو بزرگت کرد. بعد خراب شدی سرخاتون. نقشه کشیدو ازت در رفت. بهت تجاوز کردند، کتکت زدند، تحقیرت کردند، الان هم خراب شدی روسر فرهاد؟ زندگی ستاره راهم خراب کردی بسه دیگه خودتو بکش . با مرگت هم خودت راحت میشی هم فرهاد. میخوای زنده بمونی چیکار کنی؟ کتک بخوری؟... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @onix12 در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ 📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @Fafaom در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ سلام🌹 اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_202 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ با صدای در به خودم امدم، لبهایم خشک شده بود برخاستم لای در اتاق خواب ایستادم ، فرهاد وارد شد. نگاهی به من انداخت و متعجب گفت _خوبی عسل؟ اخم کردم وگفتم _بتو چه فرهاد هم اخم کردوگفت _چی گفتی؟ اشکهایم سرازیر شد. خیره به او ماندم. اری دوستش داشتم. اما بشدت از او دلخور بودم. تکرار کرد _با توام چه ضری زدی؟ کیف و کتش را زمین انداخت نزدیکم امد تکان نخوردم ، در یک قدمی ام ایستاد ترس را در چهره اش دیدم وگفتم _اول نهار میخوری یا اول منو میزنی؟ چشمان فرهاد متعجب شدو گفت _عسل؟ چشمانم سیاهی میرفت پلک هایم را جمع کردم وگفتم _اگر نهار میخوری رو میزه چیدم، اگرهم منو میزنی اماده م فرهاد سکوت کرد، تن صدایم را پایین اوردم و ادامه دادم _زدن من بدون بهانه برات لذت بخش نیست؟ یادت رفته، تو نبودی من رفته بودم شمال فرهاد، بدون اجازه، اونجا با مرجان خیلی خوش گذشت،جت اسکی سوارشدم، قایق سوار شدم ، شاتل سوار شدم، خندیدم، خوش گذروندم. سکوت کردم و دوباره گفتم اینهمه بهانه، بزن دیگه، اخه به من خوش گذشته. قبل از شمال رفتم پیست دوچرخه سواری، اونجا هم خوش گذشت. میدونی من هیچ وقت دوچرخه نداشتم ، ارزوم بود سوار دوچرخه بشم، تو مدرسه یواشکی عمه کتی مال دوستامو سوار میشدم. قلیون هم کشیدم فرهاد کمی فکرکردم وگفتم دیگه چیکار کردم؟ بعد از مدتی مکث گفتم منتظر چی هستی فرهاد؟ یادت رفته؟ من لنگه اون مادر هرزه هرجاییم نشم؟ فرهاد پشتش را به من کرد بند ساعتش را باز نمودوگفت من گرسنه م عسل بیا بریم نهار بخوریم. تور موهایم را باز کردم ، موهایم گره خورده و نا منظم بود دور او چرخیدم وگفتم _بکش دیگه، موهاموبگیر از این سر خونه من و ..... کلامم را قطع کردوگفت _هیس، بیا غذاتو بخور. به سمت اشپزخانه رفت، ساعتش را روی اپن گذاشت وگفت _بیا دیگه. الان چرا منو نمیزنی؟ نترس فرهاد اگر زیر دستت بمیرم هم نهایت میخوای تو باغ دفنم کنی هیچ کس هم هیچی بهت نمیگه. سپس خندیدم وگفتم _میدونی چرا؟ بافریاد ادامه دادم _چون هیچ کس نیست که متوجه شه ، عسل یا چه میدونم گلجان دیگه نیست، دیگه مرده. فرهاد با لب گزیده به اپن تکیه کرد دست به سینه مرا نگاه میکرد. نزدیکش رفتم و ارام گفتم _مگه اونموقع که به من تجاوز کردی کسی بود که بهت بگه چرا اینکارو کردی؟ سرش را پایین انداخت و من ادامه دادم _عموت هم اگر ناراحت بود به خاطر من ناراحت نبود، دلیلش چیز دیگه ایی بود. وارد اشپزخانه شد از داخل جعبه قرصش یک عدد در اورد و با یک لیوان اب نزد من امدوگفت _بیا این و بخور نگاهم تار شد فرهاد نزدیک امد قرص را در دهانم گذاشتو اب را جلوی دهانم گرفت کمی اب نوشیدم گلویم تر شدقرص که پایین رفت سرم را پس کشیدم. دستم را گرفت وگفت _بیا نهار بخوریم بوی قیمه خونه رو برداشته مرا سرمیز نشاندبرایم کمی غذا کشیدو گفت _بخور یک قاشق از غذارا خوردم فرهاد خودش مشغول شدو گفت _بخوردیگه سپس قاشقم را برداشت پر از غذا کردو در دهانم نهاد... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_203 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ بعد از صرف غذا مرا به اتاق خواب بردو گفت _بیا یکم بخوابیم. روی تخت دراز کشیدم فرهاد هم خوابیدوگفت _دوست داری بیای نزدیک من؟ ابروهایم را به علامت نه بالا انداختم. ارام گفت _پس بخواب چشمانم را بستم و خوابم رفت. از زبان فرهاد حال عسل مرا می ترساند، مثل جن زده ها شده بود، حرفهایش دلم را سوزاند، درسته عسل اشتباه کرده بود اما من هم زیاده روی کرده بودم، بدنبال گرفتم زهر چشم هر روز کتکش میزدم. از روی تخت برخاستم شماره شهرام را گرفتم مدتی گذشت و پاسخ نداد. شماره ریتا را گرفتم بلافاصله گفت _جانم عمو _سلام ریتاجان خوبی _سلام عمو ، دلم برات یه ذره شده منم همینطور مکثی کردم وگفتم _بابات کجاست؟ _خونه س داره کتاب میخونه _گوشی و بهش میدی _چشم لحظاتی بعد صدای ریتا امد _بابا بیا تلفن کارت داره شهرام گفت _کیه؟ _عمو فرهاد _بگو بابام کارداره بعدأ زنگ بزن ریتا گفت _الو با کلافگی گفتم _بگو کار واجب دارم. _بابا میگه کار واجب داره مدتی گذشت شهرام گفت _الو _سلام _سلام _شهرام؟ میتونی بیای اینجا؟ _کجا؟ _خونه دیگه _نه نمیام ملتمسانه گفتم _خواهش میکنم. _نه فرهاد ، من تازه از دست تو راحت شدم، دست از سرم بردار _عسل حالش خوب نیست. با نگرانی گفت _چشه؟ _نمیدونم چرت و پرت میگه، یه جوری شده. _من تو زندگی تو دخالت نمیکنم. اهی کشیدم وگفتم _من ازت معذرت میخوام. _خواهش میکنم کاری با من نداشته باش، خداحافظ _قطع نکن _بله بگو _تو فکر کن من بیمارتم فک کن غریبه م کمکم کن _باشه، پس یه کاری کن، فردا زنگ بزن مطب از منشی وقت بگیر. ارتباطمان قطع شد. سیگاری روشن کردم و به عسل خیره ماندم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @onix12 در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ 📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @Fafaom در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ سلام🌹 اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_203 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ هر چه فکر کردم عقلم به جایی قد نداد دوباره شماره شهرام را گرفتم شهرام ارتباط را وصل کردو گفت _چیه فرهاد؟ ارام گفتم _من که بجز تو کسی و ندارم شهرام شهرام سکوت کردو گفتم _بزرگتر من تویی _یادته از تهران تا شمال هزار بار به من گفتی دخالت نکن؟ _حالا الان معذرت میخوام، من زنم حالش خوب نیست نمیدونم باید چیکار کنم؟ _یکم بزنش بهتر میشه. _گوشی و بده به مرجان _مرجان؟ _اره _ما از شمال که برگشتیم، مرجان زندگیشو ول کرد رفت. شکه شدم وگفتم _کجا؟ _خونه مادرش _چرا؟ _گفت توبه چه حقی جلوی عسل و فرهاد به من سیلی زدی؟ این خونه و زندگیت، اونم بچت . با ناباوری گفتم _خداوکیلی _اره به جان ریتا، میگه من اینهمه درس نخوندم که حالا تو خونه نشینم کنی، با فرهاد گشتی اخلاق اون روت تاثیر گذاشته، تو فکرکردی منم عسلم؟ کتک بخورم ، بی احترامی و تحمل کنم و بازم بمونم، اون بی کس و کاره من که نیستم. هردو ساکت شدیم ، شهرام ادامه داد _کاری نداری؟ _نمیای اینجا؟ _نه _پس من چه غلطی کنم؟ _نمیدونم. اهی کشیدم وگفتم _باشه، خداحافظ. ارتباطمان قطع شد. دم دمای غروب بود. روی کاناپه لمیده بودم عسل از اتاق خواب خارج شد.نگاهی به او انداختم. به اشپزخانه رفت ویک لیوان اب نوشید. برخاستم و نزدیکش رفتم، لبخندی زدم وگفتم _خوبی؟ سرمثبت تکان داد دستی به موهایش کشیدم وگفتم _برویه دوش بگیر موهاتو مرتب کن این چه وضعیه؟ با کلافگی گفت _حوصله ندارم خواست از کنارم بگذرد دستش را که گرفتم محکم جیغ کشیدو گفت _چی از جونم میخوای؟ سریع رهایش کردم وگفتم _کاری باهات ندارم. به اتاق خواب رفت. مدتی صبرکردم و اهسته به دنبالش رفتم مقابل اینه نشسته بود موهایش در یک دستش بودو قیچی در دست دیگرش. شکه شدم هینی کشیدم. با دیدن من در اینه جاخورد به سمتم چرخیدو گفت _میخوام مرتبش کنم. نزدیک رفتم ، قیچی را از دستش گرفتم و گفتم _میخوای من موهاتو برس بکشم؟ برخاست و با کلافگی گفت _نه روی تخت نشست و گفت _تنهام میزاری؟ کنارش نشستم و گفتم _تو چرا اینجوری شدی عسل؟ دستانش را روی گوش هایش گذاشت و با جیغ گفت _دست از سرم بردار. از این اتاق برو بیرون ، من حالم ازت بهم میخوره فرهاد. برخاستم از اتاق خارج شدم. روی کاناپه لمیدم و شماره مرجان را گرفتم ، لحظاتی بعد مرجان گفت _الو _سلام ارام گفت _سلام. چیزی شده؟ _تو هم با من قهری؟ _نه، من دلخور میشم اما قهر نمیکنم. _یه خواهش ازت بکنم؟ _جانم _میشه بیای خونه من _واسه چی؟ _عسل حالش خوب نیست. با نگرانی گفت _چشه؟ _اعصابش بهم ریخته. _چیکارش کردی؟ _میای یانه؟ مرجان فکری کردو گفت _شهرام اونجاست؟ _شهرام رو هر کاری کردم ، حاضر نشد کمکم کنه. _بخدا اگر بیام اونجا ببینم شهرام اونجاست..... _بخدا اینجا نیست. _میام اما بخاطر عسل _زود باش فقط. برخاستم. مخفیانه از لای در عسل را دیدم . سرجایش نشسته بود. ارام وارد اتاق شدم وگفتم _خوب شدی؟ سرش را بالا اورد . بغض کردو عاجزانه گفت _چرا دست از سرم برنمیداری؟ اشکهایش روان شد نزدیک رفتم و گفتم _من نگرانتم سریع اشکهایش را پاک کردو گفت _نگرانی چه اتفاقی برام بیفته؟ کمی فکر کردم وگفتم _خوب احساس میکنم حالت خوب نیست. برخاست و گفت _اونموقع که منو میزنی نگران حالم نمیشی؟ کمی فکر کردو گفت _ببینم ، اونموقع که موهای منو میگیری تو دستت من و اینور و اونور میکشی احساس میکنی من حالم خوبه؟ بلیزش را بالا زدو گفت _وقتی با لگد میزدی تو پهلوی من، نگران نمیشی؟ اخم هایم در هم رفت و گفتم _ میخواستی دروغ نگی کتک نخوری. _راست و دروغ فرقی نداشت، من اگر راستشم میگفتم تو باز همون کارها رو میکردی _میخواستی حرف گوش کنی ، مگه بهت نگفتم حق نداری از خونه بری بیرون؟ _برنامه هر روزت همینه؟ الان هشت روزه که هرروز همین حرفهارو تکرار میکنی و بعدش من و میزنی با کلافگی گفتم _اره میزنمت چون حقته. تو خیلی بیجا میکنی حرف من و گوش نمیکنی. الان هم مسخره بازیتو تمومش کن برو دوش بگیر حال و هوات عوض شه. از اتاق خارج شدم. اما دور نشدم، صدای شر شر اب که امد خیالم راحت شد، خواستم از در فاصله بگیرم صدای ریزی از عسل شنیدم، انگار که هینی کشید، به در حمام نگاه کردم، خواستم برگردم که صدای ایفن امد... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_204 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ همچنان که به سمت ایفون میرفتم به این می اندیشیدم که عسل با لباس به حمام رفت، شاسی ایفن را زدم. در را باز کردم و تا اواسط حیاط رفتم. مرجان نزدیک امدو گفت _سلام سرم را پایین انداختم و گفتم _سلام ، خوش اومدی مرجان با لبخندگفت _الان شرمنده ایی؟ پوزخندی زدم وگفتم _توچی؟ من عسل و سپرده بودم به تو ، عجب امانت داری کردی به سمت خانه حرکت کردو گفت _زیاد سخت میگیری فرهاد، دنیا رو هم برای خودت تار کردی هم عسل. _خیلی خوب حالا، جلو عسل خواهشا این حرفهارو نزن _کجاست؟ _حموم _دلم براش یه ذره شده، میدونه من دارم میام اینجا؟ مرجان وارد اتاق خواب شدو گفت _زغال بزار فرهاد.میخوام قلیون ..... با صدای جیغ مرجان دوان دوان به سمت اتاق خواب رفتم _عسل کف حمام افتاده بودو غرق خون بود. پشت در اتاق عمل ایستاده بودم. مرجان با تنفر رو به من گفت _خیالت راحت شد؟ تو باعثی روی صندلی نشستم و سرم را لای دستانم گرفتم با دیدن یک جفت کفش و یک جفت پوتین مقابل خودم سرم را بالا اوردم. تمام بدنم سرد شد _همسر اون خانم شمایید؟ برخاستم و رو به پلیس گفتم _بله شهرام را دیدم که از ان دور میامد. تشریف بیارید. شهرام نزدیک شدوگفت _چی شده؟ هاج و واج گفتم _نمیدونم پلیس گفت _به گزارش پزشک معالج روی بدن این خانم اثار ضرب و شتمه.... شهرام کلام پلیس را قطع کردو گفت _کار خودشه. این میزنش. سپس با خشم یقه کتم را تکاند و ادامه داد _این اقا مال دویست سال پیشه، زنشو میزنه. اقای پلیس ادامه داد _شما پدر خانم شهسواری هستید _نه متاسفانه برادر این نفهمم، اینو بازداشتش کن. پلیس رو به من گفت _شما حق نداری از بیمارستان خارج شی. فعلا بازداشتت نمیکنم، اما حق خروج از بیمارستان رو نداری. سپس رو به سربازش ادامه داد _صمدی _بله قربان _مواظبش باش فرار نکنه من ارام گفتم _باور کنید خودکشی کرده، من .... شهرام کلامم را قطع کردو گفت _از ازار و اذیت های تو خودکشی کرده. پلیس از مافاصله گرفت. با دلخوری شهرام را نگریستم و گفتم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @onix12 در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ 📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @Fafaom در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ سلام🌹 اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
مردی از کنار جنگلی رد می شد، شیری را دید که برای شغالی خط و نشان می کشد. شغال به خانه رفت و در را بست ولی شیر همچنان به حرکات رزمی اش ادامه داد و شغال را به جدال فرا خواند . مرد سرگرم تماشای آنان بود که کلاغی از بالای درخت از او پرسید چه چیز تو را این چنین متعجب کرده است؟ مرد گفت: به خط و نشانهای شیر فکر می کنم ،شغال هم بی توجه به خانه اش رفته بیرون نمی آید! کلاغ گفت ای نادان آنها تو را سرگرم کرده اند تا روباه بتواند غذایت رابخورد! مرد دید غذایش از دستش رفته از کلاغه پرسید روباه غذایم را برد شیر و شغال را چه حاصل؟ کلاغه چنین توضیح داد: روباه گرسنه بود توان حمله نداشت، غذایت را خورد و نیرو گرفت، شیرهم بدنش کوفته بود خودش را گرم کرد تا هنگام حمله آماده باشد و شغال هم خسته بود رفت خانه تا نیرویی تازه کند تا آن زمان که جلوتر رفتی هرسه به تو حمله کنند و تو را بخورند!؟ مردپرسید: از اطلاعاتی که به من دادی تو را چه حاصل؟ کلاغ گفت: آنها کیسه زر تو را به من وعده داده بودند تا تو را سرگرم کنم...🖤❤️ 🍂🌱🍂🌱🍂🌱 @reyhane11 🍂🌱🍂🌱🍂🌱