eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
540 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ریحانه 🌱
بیرون زدگی دیسک کمر داشتم، چربی خونم خیلی بالا بود، سردردهای وحشتناکی داشتم😱 مدت زیادی بود که من نمازمو نشسته میخوندم و الحمدلله همه ی اینها از بین رفت😍 منی که روزی ۱۵_۱۶ تا قرص میخوردم الان هیچ قرصی مصرف نمیکنم و الان حالم خیلی خوبه از وقتی وارد این کانال شدم و تکنیک ها و دوره ها رو انجام دادم خداوند و شناختم و زندگیم هزاران درجه تغییر کرده لینک کانال و برات میذارم 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6
هدایت شده از ریحانه 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 عبداللهیان : در صورت ادامه جنگ وضعیت به این گونه باقی نخواهد ماند و مقاومت اقدام غافلگیرانه دیگری را مورد تصمیم قرار خواهد داد. 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
همونطور که دست خدیجه رو گرفته بودم با صدای بلندی رو به همسایه ها گفتم_ می‌خوام خدیجه رو ببرم شهر لباساشو نو کنم!دیگه چاره ای ندارم هیچ لباسی نداره بدبخت ! صدا یکی ازشون به گوشم خورد_ خدا خیرت بده پروین که انقد باوجدانی! پوزخندی زدی به هدفم رسیدم. خداروشکر خدیجه کر بود و چیزی نمیشنید فقط می‌دونست قراره لباس بخره و ذوق داشت . رفتیم شهر.... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️ 🔹🚨🚨🚨🔹طرح احتمالی رژیم اسراییل برای نوار غزه: - حمله از شمال - کوچاندن اهالی غزه به جنوب - باز کردن گذرگاه رفح و فراهم آوردن زمینیه‌ی استقرار اجباری مردم غزه در صحرای سینا. - تصرف کامل نوار غزه. 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
از وقتی ۱۵ سالم بود پدربزرگم‌دختر عمه‌م‌رو برام نامزد کرد. ولی محرم نبودیم. بعد سربازی پدربزرگم گفت داوود دیگه بهونه نداری. گفتم نه شغل دارم نه سربازی رفتم. تو فکر این بودم که بهانه ای پیدا کنم بعد از سربازی از زیر این ازدواج در برم که با خواهر یکی از دوست هام آشنا شدم. بهش پیشنهاد ازدواج دادم اونم پذیرفت. پدرش فودت کرده بود و برادرش کانلا در جریان کارهای من بود. بدون اطلاع خانواده... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
فالِ دلم را بگیر...خوب شود؛رُخ نما...! هیما🌱
🔹🍃🌹🍃🔹 خشم رسانه های مزدور بی بی سی و اینترنشنال تا صدای امریکا و رادیو فردا حق دارند از عصبانی باشند؛ چاره ای ندارند جز آنکه استقبال گرم و پرشمار از رئیسی را سانسور کنند. نمی توانند امنیت، عمران و آبادی و پیشرفت کردستان را ببینند. 🗣 حسام الدین برومند 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 در صورت حمله آمریکا به ایران، جنگ چند روز طول می‌کشد؟ ⁉️ نتیجه چه می شود. ⁉️ آیا می‌دانید در سال ۲۰۰۲ جنگی بین ایران و آمریکا رخ داده است؟ ♨️ همه چیز درخصوص رزمایش مهم 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دستی بین موهای بازم کشیدم و گفتم: _ من نمیام، قراره با علی بریم امامزاده. _ امامزاده بعدازظهر می‌رید، بلندشو حاضر شو! _ نمی‌شه ما نیایم؟ _ نه باید بیاید. این مجالس شرکت نکنید، کجا می‌خواید شرکت کنید! نیم‌نگاهی به زهره انداخت و گفت: _ بلکه باعث بشه یه ذره به راه راست هدایت بشی. دَر رو بست و بیرون رفت. زهره به سمتم برگشت. _ رویا فقط یه بار دیگه این حرف رو بزنی، من می‌دونم و تو! _ مگه محمد پسر بدیه! به این خوبی. از خداتم باشه. _ اگر خوبه خودت زنش شو! _ گفتم که من یکی دیگه رو دوست دارم. _ کمتر دروغ بگو.‌ تو همیشه سرت رو می‌ندازی پایین، میری و میای.‌ مگه عاشق آسفالت خیابون شده باشی. لباسش رو که به رخت‌آویز جلوی دَر آویزون کرده بود، برداشت و از اتاق بیرون رفت. چشم‌هام رو بستم و خودم رو دوباره به فضای شیرین خوابم بردم. یعنی می‌شه واقعی بشه و من انقدر به علی نزدیک‌ بشم! رختخوابم رو تا کردم و سرجاش گذاشتم و اهمیتی به پهن بودن رختخواب زهره ندادم. از پله‌ها پایین رفتم و نگاهی به ساعت انداختم. عقربه‌هاش ده رو نشون می‌داد. با صدای نسبتاً بلند که خاله از توی آشپزخونه بشنوه گفتم: _ الان که ساعت دهه! کجا می‌خوای ما رو برداری ببری؟ _ تا شما حاضر بشید، یه دستی به خونه بکشیم؛ ساعت شده دوازده. _ امروز پنجشنبه‌ست، علی زود میاد! _ بهش گفتم قراره بریم سفره. توی درگاه دَر آشپزخانه ایستادم و نگاهش کردم. _ پس ناهار علی چی می‌شه؟ زهره مشمئز نگاهم کرد و گفت: _ خوبه نیست بازم آشمالی می‌کنی! خاله نچی کرد و کلافه گفت: _ براش گذاشتم.‌ تو برو یه آبی به دست و صورتت بزن.‌ زهره بالا رو جارو کنه، تو هم پایین رو. منم یه دستی به حیاط می‌کشم. _ من میرم‌ حیاط. _ هوا سرده، می‌ترسم سرما بخوری. _ نمی‌خورم خاله، دوست دارم. _ خیلی خب باشه، زود باش. به سرویس رفتم و دست‌وصورتم رو شستم. به آشپزخونه برگشتم و صبحانه مختصری خوردم. جارو رو از توی آشپزخونه برداشتم و به حیاط رفتم. کاش خاله بیخیال من می‌شد و من رو به سفره نمی‌برد.‌ استرس دارم. نمی‌دونم علی قراره چی بگه؟ اگر دوباره بگه آقاجون راضی نیست و اختلاف سنی داریم و کسی رضایت به این ازدواج نمیده؛ اون وقت بدون اینکه بهش بگم، خودم میرم خونه آقاجون و حرف دلم رو بهش می‌گم. خیلی سخت و خجالت آوره، اما نمی‌تونم بیخیال این عشق قدیمی بشم که تو وجودم در حال جوششه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 مثل همیشه حیاط رو جارو کردم و از سرما لذت بردم. به خونه برگشتم. زهره در حال گردگیری تلویزیون بود. با ورود من به خونه، خاله نگاهی به ساعت انداخت و گفت: _ خیلی خب دیگه برید حاضر شید. لباس‌های مهمانی‌تون رو بپوشید. زهره برای اینکه با من تنها نشه، لباس‌هاش رو به آویز پایه‌دار جلوی دَر آویزون کرده بود. از پله‌ها بالا رفتم. لباس‌هام رو پوشیدم و پایین اومدم. خاله چادرش رو روی سرش انداخت و نگاهی به من کرد. بعد با صدای بلند گفت: _ رضا ما داریم می‌ریم، مواظب میلاد باش. نذار بره تو کوچه. صدای رضا بلند شد: _ اینم با خودتون ببرید. _ مجلس زنونه‌ست؛ نمی‌شه دیگه، بزرگ شده. رو به ما گفت: _ بریم؟ دنبالش راه افتادیم. نمی‌گم از این مجالس خوشم نمیاد اما همیشه خاله ما رو به زور می‌بره. _اونجا که رفتیم جواب کسی رو نمیدید ها! فقط کنارم می‌شینید. _ مگه قراره کجا بریم؟ خاله نکنه جایی که می‌ریم عمه هست؟ از الان گفته باشم، باشه من میرم! نیم‌نگاهی به من انداخت و گفت: _ نخیر؛ اولاً عمه‌ نیست‌! دوماً اگر هم بود تو اجازه نداشتی این‌کار رو کنی. با خوشحالی و پرغرور گفت: _ می‌ریم خونه اقدس‌خانم. سفره حضرت ابوالفضل اون‌ جاست. ایستادم و کفری خاله رو نگاه کردم. برگشت و بهم خیره موند. _ چرا نمیای؟ _ خاله برای چی میری اون‌جا! مگه علی نگفت نمی‌خواد‌. چرا شما اصرار داری؟ دو قدم به سمتم اومد. دستم رو گرفت و راه افتاد. به زور باهاش هم‌ قدم شدم. _ صد بار بهت گفتم تو کار بزرگترها دخالت نکن! _ این بحث بزرگترونه نیست. اونا گفتن نمی‌خوان! شاید علی یکی دیگه رو دوست داره. خاله تو چرا نمی‌خوای باور کنی! علی اون رو نمی‌خواد. رفتن خونه اقدس‌خانم اصلاً برام امکان‌پذیر نیست.‌ به محض اینکه وارد خونشون بشم، مطمئنم نفس کشیدن برام سخت می‌شه. دستم رو از دست خاله بیرون کشیدم و گفتم: _ من نمیام. سمت خونه برگشتم. خاله عصبی دنبالم راه افتاد. _ رویا داری چی‌کار می‌کنی؟ برگرد ببینم! اهمیتی به صداش ندادم و مسیر رو سمت خونه برگشتم. جلوی دَر خاله بالاخره بهم رسید. بازوم رو گرفت و عصبی سمت خودش برگردوند. _ چته تو!؟ _ نمی‌خوام بیام. _ لا اله الا الله! دختر راه بیافت ببینم. کلید رو از جیبم بیرون آوردم.‌ _ با زهره برید. درمونده به زهره نگاه کرد.‌ _ مامان منم دوست ندارم بیام. خودت تنها برو. دَر خونه رو که باز کرده بودم، هول داد و رو به من گفت: _ باشه نیا؛ ولی بدون که از دستت خیلی ناراحت شدم. وارد حیاط شدیم.‌ خاله نگاه دلخوری بهمون انداخت و دَر رو بست و رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
از وقتی ۱۵ سالم بود پدربزرگم‌دختر عمه‌م‌رو برام نامزد کرد. ولی محرم نبودیم. بعد سربازی پدربزرگم گفت داوود دیگه بهونه نداری. گفتم نه شغل دارم نه سربازی رفتم. تو فکر این بودم که بهانه ای پیدا کنم بعد از سربازی از زیر این ازدواج در برم که با خواهر یکی از دوست هام آشنا شدم. بهش پیشنهاد ازدواج دادم اونم پذیرفت. پدرش فودت کرده بود و برادرش کانلا در جریان کارهای من بود. بدون اطلاع خانواده... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
ویژگی‌های برجسته ایرانیان.mp3
5.7M
🔹🍃🌹🍃🔹 √ ویژگی‌های ویژه ایرانیان که آنان را محور اصلی تغییر تمدن جهان و تحقق بخش هدف مشترک تمام پیامبران و فرستادگان الهی قرار داد! | 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
قبل از ازدواج همسرم بهم گفت که مادرم با ما زندگی میکنه منم قبول کردم ولی بعد از یه مدت به همسرم گفتم که دیگه تحمل مادر بیمارو ویلچریت رو ندارم. شوهرم ناراحت از خرف من چشم هاش به خؤن افتاد. و هرچی باهام حرف زد من کوتاه نیومدم. شوهرم مادرش رو برد سالمندان. اول فکر کردم که راحت شدم ولی... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
قلبم میان موج موهای خرمایی ات زندانی است ... آه می‌شود زندانبان خوبی باشی؟! نورا 🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد خونه شدیم. زهره بدون حرف پله‌ها را بالا رفت و من همون جا تو حال نشستم. کاش خاله دست از سر این خواستگاری کردنش بر می‌داشت. به ساعت نگاه کردم.‌ حالا همین امروز که قراره با هم‌ حرف بزنیم‌ باید کارش طول بکشه! روسریم رو درآوردم و روی شونه‌هام انداختم.‌ با مهمونی خونه‌ی اقاجون چی کار کنم! هر چی هم بگم نمیام، وقتی خاله تصمیم بگیره که بریم، باید بریم.‌ جواب عمه رو هم که نمی‌ذارن بدم، ولی تلافیش رو سر دخترهاش درمیارم. با دیدن رضا هول شدم و فوری روسریم رو روی سرم انداختم. رضا هم شوک شده پشتش رو بهم کرد. _ ببخشید رویا، من فکر کردم رفتید! _ عیب نداره، برگرد. با احتیاط برگشت و نگاهم کرد.‌ _ شرمندم. _ عیب نداره، تقصیر خودم بود. _ پس چرا نرفتی؟ _ سفره خونه‌ی اقدس‌خانم بود. دوست نداشتم برم، از نصفه‌های راه برگشتم. زهره هم نرفت. اخم‌هاش تو هم‌ رفت. _ خب می‌رفتی دیگه! خدا کنه زودتر عقد کنن، راه ما هم باز شه. مهشید همش سر من غر می‌زنه که قرار بود بیایید خواستگاری، نیومدید.‌ _ بحث دیشب‌تون سر این بود؟ _گفتم یه انگشتر بگیریم بریم دست مهشید کنیم، بعد سر فرصت بریم پای ناز علی واسه زن گرفتن بشینیم.‌ گفت نه، منم قاطی کردم. میلاد از کنارش پایین اومد. _ رویا من گشنمه. رضا گفت: _ منم.‌ ناهار نداریم؟ _ چرا مامان‌ درست کرده. گفت رو گازه. فقط صبر کنید علی بیاد. رضا سمت آشپزخونه رفت. _ من صبر ندارم. _ میاد ناراحت می‌شه! چرخید سمتم. _ یه زنگ بهش بزن ببین کجاست؟ _ من زنگ نمی‌زنم. خودت بزن. _ با من سرسنگینه. _ بگو زهره بیاد. _ اون که سایه‌شو با تیر می‌زنه! دیگه موقع اومدنشه. زنگ نمی‌خواد. تا سفره رو پهن کنیم میاد. ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم. _ خیلی شکمویی رضا! سفره رو پهن کردم.‌ میلاد، زهره رو هم صدا کرد و هر چهارتایی‌مون دور سفره نشستیم. رضا و میلاد شروع به خوردن کردن. زهره هم مشغول شد. رضا با دهن پر گفت: _ بخور براش می‌ذاریم. بی میل کمی از استانبولی که خاله پخته بود ریختم و شروع به خوردن کردم. چند قاشقی خوردم که صدای زنگ خونه بلند شد. ذوق زده گفتم: _ اومد. خواستم بلندشم که رضا با دست مانعم شد. _ بشین خودم می‌رم. الان میاد‌ می‌گه... ادای علی رو درآورد: _ تو خونه‌ای واسه چی دخترا دَر رو باز کردن؟ زهره با صدای بلند خندید و رضا از آشپزخونه بیرون رفت. _ همچین برای اومدنش ذوق می‌کنی، آدم‌ ندونه می‌گه چه آدم خوش اخلاقی داره میاد.‌ الان‌ میاد از دم دَر، حال می‌گیره تا بره بالا، بداخلاق. _ الان از دستش ناراحتی، این جوری می‌گی. علی اصلاً بداخلاق نیست. _ مگه خودش کلید نداره؟ چرا زنگ زد! میلاد ایستاد و از پنجره بیرون رو نگاه کرد. _ داییه! دَر خونه باز شد و دایی و رضا داخل اومدن.‌ رضا گفت: _ بفرما رویاخانم‌! می‌خواستی ما رو گرسنگی بدی. علی گفته شب میاد. ناباورانه به دایی نگاه کردم. پس امامزاده چی!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دایی سلام کرد و همه جز من جوابش رو دادن. بین من و رضا نشست و بشقاب علی رو جلوی خودش کشید. ناامید رو بهش گفتم: _ قرار بود امروز بریم امام زاده! _ آره، من رو فرستاد که ببرمت. بغض توی گلوم گیر کرد. _ قرار بود با خودش برم. _ حالا چه فرقی داره.‌ می‌برمت دیگه! بشقاب رو به جلو هل دادم و ایستادم. _ من سیر شدم. از آشپزخونه بیرون اومدم و پله‌ها رو بالا رفتم. گوشه اتاق نشستم. واقعاً علی باید کارهاش رو طوری تنظیم کنه که نتونه با من بیاد امامزاده! خودش دیشب بهم قول داد که امروز باهام حرف می‌زنه و جواب هم می‌ده. حتی دیشب از گفتن یک بله یا نه هم خودداری کرد و جواب قطعی رو بهم نداد. من رو منتظر نگه داشته و الان خیلی راحت می‌گه نتونستم بیام. چند ضربه به دَر اتاق خورد. دایی بدون اینکه اجازه ورود بهش بدم دَر رو باز کرد و با سینی بزرگی که توش بشقاب غذا رو گذاشته بود، وارد شد. سینی رو روبروی من گذاشت. _ بخور که زودتر بریم. _ دیگه نمی‌خوام بیام. قرار بود با خودش بریم که باهم حرف بزنیم. _ باور کن خودشم خیلی ناراحت شد. کار پیش اومد، بهش گفتن وایسا. نگاهم رو ازش گرفتم. _ الان بخور بعدش باهم بریم. _ نمی‌خوام ولش کن. دیگه برام مهم نیست. _ این جوری نگو دیگه! اشک سمجی که گوشه چشمم بازی می‌کرد، پایین افتاد. فوری پاکش کردم. اما از دید دایی دور نموند. دستمالی از توی جیبش درآورد و به سمتم گرفت. _ گریه واسه چی می‌کنی! غذات رو بخور. قاشق پر از برنج رو روبروی دهنم گرفت. با دست قاشق رو عقب فرستادم. _ میل ندارم دایی، ول کن. _ بی‌میل بخور. من به خاطر تو اومدم.‌ به ناچار قاشق رو ازش گرفتم. _ یه خبر خوب برات دارم. تنها خبری که الان من رو خوشحال می‌کنه اینه که علی امروز بیاد امامزاده. خیره نگاهش کردم که گفت: _ فکر نکنم خوشحال بشی اونم با این قیافه! _ حالا تو بگو. _ می‌خوام زن بگیرم. لبخند بی‌جونی روی لب‌هام نشست. _ خوشحال نشدی؟ _ چرا خوشحال شدم. متأسف سرش رو تکون داد و شروع به خوردن کرد. بی‌میل چند قاشقی همراهش خوردم. دایی لیوان آب رو یکجا سر کشید و گفت: _ بلندشو بریم. _ خیلی خستم نمیام. _ چرا خسته؟ کار خاصی نمی‌کنیم. سوار ماشین می‌شی، فاتحه می‌خونیم و برمی‌گردیم. _ امروز قرار بود حرفامون رو بزنیم. _ حالا این هفته نشد، هفته دیگه. اصلاً فردا می‌برت. _ فردا با خودش میرم. _ من امروز به خاطر تو اومدم.‌ به زور هم شده می‌برمت. دستم‌ رو گرفت و کاری کرد که بایستم. صدای خاله از پایین بلند شد: _ حسین‌جان، بیا پایین آش نذری آوردم. با صدای بلند گفت: _ اومدم. رو به من ادامه داد: _ یعنی ادم سیرم باشه نمی‌تونه قید یه کاسه آش رو بزنه. سینی رو برداشت و از اتاق بیرون رفت. صدای خاله رو شنیدم: _ الهی دورت بگردم، تو چرا زحمت کشیدی! _ رفتم بالا با رویا غذا بخورم... دیگه صداشون رو نشنیدم. انقدر بهم‌ برخورده که دوست ندارم‌ هیچ وقت دیگه به امامزاده برم. اما تا دایی من رو امروز با خودش نبره ول کن نیست.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت185 🍀منتهای عشق💞 دایی سلام کرد و همه
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
سلام گروه چت رمان منتهای عشق https://eitaa.com/joinchat/3506241550C96b548fc8e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 من هنوز مسلمان نیستم ولی اولین نمازمو خوندم و آخر نماز گریه کردم، هیچ‌وقت چنین حسی نداشتم گرایش بیش از پیش غربی‌ها به اسلام مهره گم شده غرب 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🥀🥀🥀🥀 غزه، و دیگر هیچ...💔 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
عقد کرده احمد رضا بودم ولی داداشم میگفت نباید باهاش بری بیرون. احمد رضا میخواست بره همدان به من تو هم گفت بیا بریم. خودتون رو بگذارید جای من. اگر شما جای من بودید نمی رفتید؟ خب منم رفتم. ولی وقتی برگشتم😱 https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
زندگی حکایت هیس های شنیدنی است حکایت درد های چشیدنی است زندگی نوای نگاه عروسکی است که نگاهش را قاب پنجره دَری است زندگی تماشای رقص ماهی هاست همان دم که تنگ هم شکستی است زندگی نجوای یک طنین عاشقانه است طنینی که نوایش رمیدنی است. نها🌱
رفتم خونه به زنم گفتم میخوام طلاقت بدم تعجب کرد گفت چرا گفتم یا میری خونه‌ی بابات و هر چی از دهنت در اومد بهش میگی یا طلاق. با گریه گفت آخه چرا. گفتم... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 تو درگاه آشپزخونه ایستادم.‌ انگار نه انگار همه ناهار خوردن. همگی مشغول آش خوردن بودن و رضا و زهره سَرِ کشک دعواشون شده بود. _ فکر می‌کنی همیشه همه کشک‌ها رو تو باید بخوری!؟ _ زهره تو چرا سرت تو بشقابِ منِ؟ _ تو همه کشک‌ها رو برمی‌داری، به من کشک‌ نمی‌رسه. آش تو سفیدِ، مال من هیچی نداره. خاله از تو یخچال شیشه کشک رو درآورد و گفت: _ بیا اینم کشک! دعوا نکنید. _ مامان این کشکش سفته؛ خوش مزه نیست. _ ادا در نیار زهره! بخور. نگاهی به من کرد و دلخور گفت: _ بیا تو هم بخور. _ اشتها ندارم. _ آش سفره حضرت ابوالفضلِ.‌ بیا بخور نذریه. _ نمی‌خوام. به ظرف‌های غذای گوشه آشپزخونه نگاه کردم. چقدر هم زیاد فرستادن.‌ انقدر از اقدس‌خانم و مریم بدم میاد که حتی یک قاشق از این غذا رو هم نمی‌خورم. _ دایی من حاضرم. خاله گفت: _ الان که زوده! _ نه باید زود برگردم برم جایی کار دارم. علی گفت‌ دستش بنده، رویا رو ببرم‌ امامزاده؛ وگرنه نمی‌اومدم. _ دستت درد نکنه، الهی قربونت برم. علی سرش خیلی شلوغه، به رویا هم قول داده بود. صبح گفت شاید نتونه بیاد. خودم‌ می‌خواستم ببرمش. _ خودت هم حاضر شو بیا بریم. _ نه من کار دارم. ببین بچه‌ها نمی‌خوان بیان. قبل از اینکه کسی حرفی بزنه دایی گقت: _ ولش کن فقط رویا رو می‌برم. می‌خواد با خودش خلوت کنه. زهره شاکی گفت: _ ما هم‌ خواهرزاده‌هاتیم مثلاً! _ تو یه خواهرزاده غرغرویی که هیچ وقت راضی نیست. سمتم اومد، دستم رو گرفت. هر دو از خونه بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. به جهت مخالف دایی نشستم و از شیشه بیرون رو نگاه کردم. _ چرا لباس گرم نپوشیدی؟ _ گرمه. _ کجا گرمه! هوا خیلی سرده. _ من گرممِ، دیگه دایی ول کن. _ تو چرا پشتت رو کردی به من؟ صاف نشستم. _ بیا الان خوبه؟ _ تو همی، اعصابم خورده. _ مدلم این جوریه. نچی کرد و گوشیش رو درآورد. چند لحظه بعد گفت: _ سلام علی. با شنیدن‌ اسمش ته دلم خالی شد. _ دارم می‌برمش. _ قهر کرده انگار. _ دوست داشته با تو بره. _ نمی‌دونم چی بگم... یه لحظه گوشی با خودش حرف بزن. گوشی رو سمتم گرفت. _ با تو کار داره. صورتم رو ازش برگردوندم و به حالت قهر گفتم: _ من کار ندارم. دایی با صدای بلند خندید و گوشی رو سمت گوشش گرفت. _ داره ناز می‌کنه. حرف نداره باهات. _ چه می‌دونم این جوری می‌گه. _ باشه خیالت راحت. _ نه حواسم هست. کی کارت تموم می‌شه؟ باشه خداحافظ. تماس رو قطع کرد و گفت: _ درگیرِ نمی‌تونه، وگرنه پای قول‌هاش هست.‌ جوابی ندادم. تا امامزاده نه من حرف زدم، نه دایی.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀