مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 65 #رسول توی سایت بودم داشتم همونطور که آقا محمد گفته بود مناطق ر
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
پارت 66
#محمد
به رسول گفتم بره از یکی از بچهها بپرسه متهم رو کجا بردن تا بریم اونجا، خودم میخواستم ازش بازجویی کنم یه جورایی احتمال میدادم مال همون گروه تروریستی باشه که فرشید هم پیششونه، به علاوه چهرهاش هم برام خیلی آشنا بود میخواستم ببینم کیه؛ رسول که اومد بهشون گفتم اوناهم باهام بیان که همینکار رو کردن و باهام اومدن...🙃!
چند نفر از بچهها پشت سیستم نشسته بودن، داشتن صحبتهای آقای شهیدی و متهم رو گوش میکردن، ماهم که نزدیک شدیم یه نگاه به مانیتور کردم دیدم بله قبلا ایشون رو زیارت کردم، اگه اشتباه نکنم اسمش سهراب بود داشتم فکر میکردم که قبلا چه جرمی مرتکب شده بود که داوود ازم سوال پرسید🙂!
داوود:آقا میشناسین اینو؟😬
محمد:آره قبلا توی یه پرونده ملاقاتاش کردم اسمش سهرابه فکر کنم🤗!
جواب داوود و بچهها رو دادم و رفتم طرف اتاق بازجویی در زدم و وارد شدم رو به آقای شهیدی کردم و گفتم اگر میشه من از ایشون بازجویی کنم، آقا هم برگهها رو دادن دستم از اتاق رفتن🙃!
سهراب:محمد من من واقعا...😟
محمد:من اینجا سوال میپرسم شما هم کامل جواب میدین مفهمومه؟🙂
سهراب بلهای گفت و من برگه پرونده رو باز کردم، اول مشخصاتاش رو مطالعه کردم بعد سوالام رو پرسیدم🤗!
محمد:هدفتون از تیراندازی چی بود؟ اسم کسی که ازش دستور میگیرین؟🧐
سهراب:مطمئنم که تا الان تیم مارو شناسایی کردین، اسم سر گروه ما دانیاله، دانیال روشنی که مطمئنا میشناسینش، اونم بهم دستور داد تا به تو تیراندازی کنم، من نمیخواستم اینکار رو بکنم چون قبلا به تو قول داده بودم که کاری که کردی برام رو جبران کنم ولی نمیشد چون مطمئن بودم منو میکشن، منو ببخش الان بهتری چون فکر کنم تیر بهت نخورده باشه آخه موقعی که میخواستم بهت شلیک کنم چشمام تار شد فکر کنم خطا زده باشم ولی افتادی الان که...😬:(
محمد:بله ما تیم شمارو شناسایی کردیم و یکی از افراد ماهم پیش شما گروگانه، تیر خطا رفت، الان هم به من بگو که حالش چطوره سالمه آیا و اینم بگو که نقشه بعدیتون چیه...؟🙂
سهراب:خداروشکر که سالمی واقعا نمیخواستم بهت شلیک کنم الانم هرچی که بخوای رو بهت میگم، آره حال اون پسر خوبه فقط خودش یکم لج میکنه، هیچی نمیخوره یا نمیخوابه، من از نقشه بعدی زیاد چیزی نمیدونم فقط میدونم پس فردا که روز آخر مناظرهاس که هیچی، اما روزی که نتیجه رو اعلام میکنن یعنی فرداش میخوان توی مردم تفرقه ایجاد کنن و حتی ممکنه اسلحهام با خودشون ببرن، مواظب باش محمد جان لطفا...🙃
محمد:به جز آشوب و اغتشاش کار دیگهای نمیکنن مثلا ترور یا گروگان گیری؟🙂؟
سهراب:دقیق نمیدونم ولی فکر کنم ترور یا گروگان گیری توی نقشهشون باشه، بیشتر میخوان تفرقه ایجاد کنن تا تصویر و فیلم مردم رو ضبط کنن بفرستن برای بیگانهها تا مثل همیشه حرفای چرت بزنن و الکی مسئله رو بزرگ کنن...😐!
محمد:خب ممنون از اطلاعاتی که دادی قطعا در مجازات شما تخفیفی صورت میگیره، حرف دیگهای نیست؟😊
سهراب:ممنون محمد فقط یه چیزی معذرت میخوام بابت اون...🙂
محمد:مهم نیست، اگر چیز جدیدی یادت اومد سریع اطلاع بده...🙃
از اتاق بازجویی اومدم بیرون تقریبا میشه گفت اطلاعات خوبی ازش گرفتیم، باید حواسمون باشه نباید بذاریم بین مردم تفرقه بندازن، خیلی خطرناکه اونم وقتی که اسلحه دارن...🙁
سعید:آقا محمد حالا چیکار کنیم؟🙂
محمد:ما طبق برنامه خودمون پیش میریم، روز آخر مناظره بازم مثل قبلا میریم، اما فرداش که نتیجهها رو اعلام میکنن همونطور که این سهرابه گفت نباید بذاریم بچهها امنیت شهر رو بهم بریزن، خصوصا با حضور خبرنگارای خارجی کشورهای مختلف و گرنه دیگه نمیشه...😕!
داوود:دیگه نمیشه دهنشون رو بست، یه دعوای کوچیک ببینن هزارتا حرف و حدیث مسخره در میارن نمونهاش رو هم قبلا دیدیم از این لامصبها...😶!
رسول:آقا اصلا میشه روی حرف این سهرابه حساب کرد؟😬
محمد:تقریبا میشه گفت آره، اینطور که از حرفاش برداشت کردم داره حقیقت رو میگه، سیستم علائمی نشون نداد مثل تپش قلب و اینا، ولی میشه روی حرفش حساب کرد و...🙂!
سعید:آقا ببخشید توی حرفتون پریدم این از کجا میشناسه شما رو؟🙃
محمد:مربوط به یه پروندهاس مال قدیما چیز مهمی هم نیست قرار بود مجازات سنگینی براش بذارن یکم راهنماییاش کردم گفتم فلان کار رو بکن، هرچی اطلاعات داری بده، دیگه همینا باعث شد فقط حبس بکشه اونم اون موقع گفت جبران میکنم و از این حرفا...🙃
رسول:چه جبرانی هم کرد😑
داوود:همینو بگو😐
محمد:بچهها برین استراحت کنین، فقط قبلش این برگه تو بگیر رسول حرفای متهم رو به اضافه مشخاصتش گزارش کار کن برام بیار و اینم بگم بعد از روز نتایج میریم عملیات برای دستگیری اون گروه و نجات فرشید، همون آدرسی که داریم ازشون قطعا همونجان...🙃
رسول:همون آدرسی که سعید رفت مثلا پیداش کرد آقا؟🤣🙂
نویسنده:بانومیم.ت🖊❤️:)
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 66 #محمد به رسول گفتم بره از یکی از بچهها بپرسه متهم رو کجا بردن
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
پارت 67
#داوود
رفتیم طرف اتاق بازجویی تا متهم رو ببینیم فرمانده که رفت داخل اتاق،ماهم از بیرون مکالمهشون رو گوش میکردیم آقای شهیدی هم اومد و مثل ما همین کار رو کرد آقا محمد هم اول پروندهاش رو مطالعه کرد، بعد شروع کرد به سوال پرسیدن از متهم🙃!
تقریبا بازجویی نیم ساعت طول کشید، کل چیزی که فهمیدیم این بود که روز اعلام نتایج انتخابات، نقشه آشوب و اغتشاش دارن،گروگان گیری و ترور و چیزهای دیگه اونطور که سهرابه گفت توی نقشهشون نیست، آقا محمد که اومد بیرون سعید اول ازش سوال پرسید و آقا هم جواب داد داشت در مورد خبرنگارای خارجی و گزارش و اینا میگفت که من پریدم وسط حرف آقا و در موردشون یه سری چیزا گفتم که همش هم حقیقت بود😁!
محمد:بچهها برین استراحت کنین فقط قبلش این برگه تو بگیر رسول حرفای متهم رو به اضافه مشخاصتش گزارش کار کن برام بیار و اینم بگم بعد از روز نتایج میریم عملیات برای دستگیری اون گروه و نجات فرشید همون آدرسی که داریم ازشون قطعا همونجان🙃!
رسول:همون آدرسی که سعید رفت مثلا پیداش کرد آقا؟🤣
اینو که رسول گفت من زدم زیر خنده، یادم افتاد چهره و حرفای سعید رو بعد از اینکه آدرس رو پیدا کرده بود، آخرش هم سعید فهمید آقا محمد از قبل همه رو نوشته بوده، به اونور نگاه کردم دیدم آقا محمد هم داره یواش یواش میخنده😂
سعید:رسول تو کار و زندگی نداری نه برو تا نزدمت، داوود تو چرا دیگه میخندی، آقا محمد شما دیگه چرا؟😑
محمد:ببخشید سعید جان تقصیر رسولِ، برین به کاراتون برسین دیگه شما برین استراحت کنین منم کارم تموم شد میام، رسول تو هم بعد از اینکه گزارش کارت رو تحویل دادی برو بخواب باشه؟😁
رسول:چشم آقا😬:/
آقا محمد رفت طرف اتاقش منو و سعید هم قبل از اینکه بریم بالا استراحت کنیم یکم سر به سر رسول گذاشتیم🙃:/
داوود:رسول جونم برو گزارش کارت رو بنویس حواست باشه غلط املایی نداشته باشیا آفرین پسر جانم😂!
سعید:آره برو گزارش بنویس آقا محمد دعوات میکنه تحویلش ندی😂
رسول:آره بخندین صبر کنین فقط به هم میرسیم زمین گرده برادرا😑
منو و سعید داشتیم میرفتیم بالا که یه دفعه آقا محمد دوباره اومد توی اتاق؛ رو به منو و سعید کرد چهرهاش مثل این بود که چیزی یادش اومده باشه😬
محمد:رسول تو که گفتم چیکار کنی آها الان یادم اومد سعید تو هم بشین کنار رسول همزمان که داره گزارش کار رو مینویسه،با سیستمش دوربینهای منطقه تیراندازی رو چک کن ببین چهره آشنایی اون دور و بر هست یا فقط همین سهرابه اونجا بود،داوود تو هم با سیستم خودت همین دوربینها رو چک کن فقط با فرق اینکه ببین اون خانومه که سعید گذاشت بره کجا رفت،طبق حرفهای سهراب میشه دخترخالهی دانیال روشنی🙃
سعید و داوود:چشم آقا😕
رسول:آخی دلم خنک شد تَقاص اذیت و آزار من همینه،گفتم به هم میرسیم بیا یه دقیقه نشد ضَرَبت رو خوردین😂
داوود:حیف کارمون لنگ میمونه و گرنه میدونستیم چیکارت کنیم،فقط صبر کن کارمون تموم بشه بریم بالا برای استراحت کارت داریم داداش رسول😑
سعید:راست میگه داریم واست😐
رسول:وقت دنیا رو میگیرن با این حرفاتون،بیاین بریم به کارمون برسیم که تا صبح هستیم،وقتی برای استراحت نمیمونه که شما بخواین انتقام بگیرین😂
سعید و رسول رفتن طرف سیستم خودشون و منم طرف سیستم خودم با مال رسول فاصله زیادی نداشت دوربینها رو بررسی کردم رسیدم سر صحنهای که خانومه رفت،همینطور که میرفت از محوطه دوربین اول دور میشد میرفتم روی دوربین بعدی همینطور ادامه دادم تا رسید سر خیابون سوار یه ماشین نقرهای رنگ شد و رفت،زوم کردم روی پلاک ولی روش رو پوشونده بودن دوربین رو به روی ماشین رو هم که آواردم بازم پوشونده بود کلا فقط باید برم به آقا بگم هیچی دستگیرم نشده اصلا😕
رفتم بالا سمت اتاق آقا محمد در زدم و وارد شدم داشت نماز میخوند مثل اینکه چون کار داشت نرفته بود نمازخونه همینجا توی اتاقش خونده بود،وایسادم تا نمازشون تموم بشه بعد حرف بزنم🙃
داوود:قبول باشه آقا🙂
آقا محمد من کاری که گفته بودین رو انجام دادم ولی هیچی دستگیرم نشد،از شما که دور شد رفت سر خیابون سوار یه ماشین شد و رفت پلاک ماشین رو هم از دو طرف پوشونده بودن آقا...😶
محمد:قبول حق🙃
عیبی نداره داوود همین که میدونیم اونم جزء اوناست کافیه،ما آدرسشون رو داریم فقط فکر کردم شاید یه مکان دیگه هم داشته باشن این خانومه بخواد بره اونجا برای همین دادم بررسی کنی🙂
داوود:ممنون آقا،با من کاری ندارین برم یکم استراحت کنم؟🤗
محمد:نه برو استراحت کن داوود جان من منتظر سعید و رسولام،راستی هنوز کارشون تموم نشده نه؟😬
داوود:فکر نکنم آقا الان میرم بهشون میگم سریعتر تموم کنن😂
از اتاق آقا محمد اومدم بیرون از بالا که سعید و رسول رو نگاه کردم دیدم هنوز مشغولن خیلی خوابم میومد دیگه نرفتم سمتشون، خودشون تموم میکنن دیگه😂🙂
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 67 #داوود رفتیم طرف اتاق بازجویی تا متهم رو ببینیم فرمانده که رفت
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥
پارت 68
#سعید
منو و رسول باهم رفتیم طرف سیستم، بازجویی آقا محمد از سهراب رو گوش میدادیم و گزارش مینوشت،من هم یکم اونور تر نشسته بودم دوربین منطقه تیراندازی به آقا محمد رو بررسی میکردم،دوربین روی آقا محمد چیزی نداشت نه بالا نه پایین نه چپ نه راست،دوربین شماره هفت همون منطقه رو بررسی کردم،سهراب معلوم بود،از خدا بی خبر چجوری هم خودش رو اون پشت پنهان کرده بود؛اگه آقا محمد مانع نمیشد توی همون اتاق بازجویی با کمک بچههای سایت از وسط دو نصفاش میکردم😑
سعید:رسول نگاه این سهرابه چجوری خودش رو استتار کرده برای من،اگه توبیخ برامون نمیزدن الان میرفتم یه بلایی سرش میاواردم🤬
رسول:میفهمم چی میگی داداش،منم دقیقا همین حس رو دارم،داوود زنگ زد گفت آقا تیر خورده دنیا داشت روی سرم خراب میشد هیچی نمیفهمیدم😢
سعید:میدونم منم داشتم میرفتم دنبال سهراب تا بگیرمش همش استرس آقا محمد رو داشتم،ولی خدایی فرمانده جدیدا خیلی به قول تو بَلا شدهها با همه شوخی میکنه،این شوخی آخرش،داشت منو به کشتن میداد رسول😂
رسول:وای آره من چی بگم برات که یه لحظه فکر کنم ایست قلبی کردم،داوود میگفت ببین منم ناراحتم و فلان،تو هم چهره ناراحت گرفته بودی؛آقا محمد از من یاد گرفتهها،ولی به قول خود فرمانده به پای من نمیرسه توی این موضوع😂
سعید:آره توی شوخی و سر به سر گذاشتن هیچکی به پای شما نمیرسه استاد رسول،ولی ببین چیکار کردی که فرمانده،آقا محمدی که نمیشد جلوش اصلا شوخی کرد خودش شده شاگرد شما،واقعا خسته نباشی🤣
رسول:قربونت سعید جانم😂
راستی سعید حالا از شوخی گذشته خانواده فرشید چندبار زنگ زدن سایت سراغاش رو گرفتن،منم هربار پیچوندم،این دفعه واقعا نمیدونم چی بگم😕
سعید:آره منم از علی شنیدم که چندبار زنگ زدن این دفعه برو به آقا محمد بگو شاید یه راه حلی داشته باشن🙂
حرفامون که باهم تموم شد دوباره رفتم سراغ چک کردن دوربینها از دوربین اول تا دوربین نهم که سراسر اون منطقه تیراندازی داشتیم رو چک کردم،توی هیچکدوم هیچی نبود،به جز دوربین پنجم یه چند متر بالاتر از موقعیت سهراب یه مرد وایساده بود داشت تماشا میکرد،بررسی که کردم دیدم بعد از اینکه سهراب شلیک کرده اونم سریع از اونجا دور شده نظر خودم این بود شاید این مرد هم به این گروه مربوط باشه😁
چیزهایی که فهمیده بودم رو توی ذهنم طبقه بندی کردم تا برم به آقا محمد بگم از جام پاشدم تا برم،رسول بهم گفت یه لحظه وایسا تا باهم بریم چند دقیقه سرپا وایسادم ولی مثل اینکه آقا نمیخواستن حالا کارشون رو تموم کنن😑
سعید:ای بابا بجنب رسول،دیگه خسته شدم نمیای تا برم من؟😬
با رسول رفتیم بالا طرف اتاق آقا محمد، رسول گزارش کار رو دستش گرفته بود منم توی ذهن مُبارک گزارشها رو قرار داده بودم،فقط نمیدونم چرا داوود رو ندیدم هیچ جا نبود آخه😕
رسول:سلام آقا اینم گزارش که خواسته بودین کامل و دقیق خدمت شما😎
محمد:دستت درد نکنه خیلی هم عالی میتونی بری،سعید شما چی؟☺️
سعید:آقا محمد من همونطور که گفتین دوربین مناطق رو بررسی کردم چیز خاصی نداشت به جز یه مورد اونم این بود که موقع تیراندازی نزدیکهای موقعیت سهراب یه مرد صحنه رو نگاه میکرده،تا طرف شما شلیک شده اونم سریع از اونجا دور شد،من احتمال دادم شاید از همین گروه باشه دقیق نمیدونم🙃
محمد:احتمال فکری که کردی خیلی زیاده،رسول جان شما بعد از استراحتت همین دوربین رو چک کن اطلاعات این آقا رو در بیار تا یه بازجویی دیگه از سهراب داشته باشیم اگه بشناسه میتونیم مطمئن بشیم،دستت درد نکنه فردا میخوامش😇
رسول:چشم آقا فردا بهتون تحویل میدم فقط آقا محمد دوتا موضوع هست یک اینکه داوود کجاست هرچی گشتیم پیداش نکردیم،دوم هم اینکه خانواده فرشید چندبار تماس گرفتن و سراغاش رو گرفتن منم پیچوندم،اما اگر دوباره زنگ بزنن نمیدونم چی بگم دیگه😕
محمد:داوود که کاراش رو انجام داد رفت خوابید،درباره فرشید هم خودم امروز تماس میگیرم باهاشون تا از نگرانی در بیان با اینکه نمیخوام دروغ بگم ولی چاره نیست نمیشه کاریش کرد☹️
سعید:عه داوود رفت خوابید؟😬
آقا عیبی نداره برای اینکه از نگرانی در بیان مشکلی نیست همین یه دفعهاس، اگر میخواین تا من بگم؟😁
رسول:لازم نکرده آقای چاپلوس،آقا محمد خودش میدونه چیکار کنه بیا بریم تا داوود نخوابیده یکم سر به سرش بزاریم خیلی حال میده جون تو😂
میخواستم اعتراض کنم که رسول دستم رو کشید منو با خودش برد،آقا محمد هم با لبخند راهیمون کرد؛توی راه داشتم با رسول حرف میزدم که علی اومد سر راهمون با خودم گفتم ای وای الان باز این دوتا شروع میکنن خدا رحم کنه🤣
علی:سلام رسول و سعید جان میرین استراحت کنین آره؟🙃
رسول:اگر اجازه بفرمایین بله😐
ادامه پایین👇🏿👀:
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥ پارت 68 #سعید منو و رسول باهم رفتیم طرف سیستم، بازجویی آقا محمد از سهرا
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
پارت 69
#رسول
فیلم بازجویی آقا محمد از سهراب رو گوش میدادم و گزارش مینوشتم، وسطاش هم سعید حرف میزد، از استتار سهراب برای تیراندازی به آقا محمد گفت و عصبانیتاش از اون لحظه رو برام توصیف میکرد، خدا رحم کرد بهمون؛ سعید که داشت میگفت منم توی ذهنم داشتم تصور میکردم اگه واقعا آقا محمد فرماندهام چیزیش میشد چیکار میکردم، اون لحظاتی که توی آمبولانس بودم تا رسیدنِ به آقا، هیچی نمیفهمیدم فقط همه فکر و ذکرم فرماندم بود😢!
در مورد فرشید حرف زدیم همینطور آقا محمد، به قول خودم فرمانده خیلی بلا شده بود، این شوخی آخرش داشت به کشتنام میداد، از دست این آقا؛ ولی همینکه سالم بود هیچ مشکلی وجود نداشت روزی هزار بار هم باهام شوخی کنه و سر به سرم بذاره فقط چیزیش نشه و بخنده برام مهم نیست😍:)
(اَه اَه حالم بهم خورد😂😐)
سعید پاشد رفت تا بره اتاق آقا محمد، بهش گفتم یه لحظه صبر کن منم اینا رو بنویسم تا باهم بریم، یکم کارم طول کشید داشت کُفرِش در میومد؛ بالاخره کارم تموم شد برگهها رو برداشتم و باهم رفتیم بالا، توی راه چشم چرخوندم داوود رو پیدا کنم ولی نبود که نبود معلوم نیست کجا رفته؛ به اتاق آقا محمد که رسیدیم گزارشها رو بهشون دادم، یکم ازم تعریف کردن منم به سعید چشمک زدم که یعنی داشته باش تعریف رو🤣😎!
آقا محمد گفتن بعد از استراحتم دوربین مناطق رو چک کنم و مشخصات اون مرد رو در بیارم منم چَشمی گفتم و خواستم برم که سعید باز خود شیرینی کرد؛ میخواست قضیه تماس به خانواده فرشید رو به عهده بگیره، مثلا فکر کرده بود آقا محمد سختشه دروغ بگه، اینم خودش رو انداخت وسط، میدونستم هدف دیگهای داره برای همین کشیدمش تا بریم😑:/
علی:سلام رسول و سعید جان میرین استراحت کنین دیگه آره؟🙃
رسول:اگر اجازه بفرمایین بله😐:/
هر موقع علی میاد باهم دعوامون میشه از اینجور دعواها که بین رفیقاس؛ بعدش هم دوباره خوب میشیم باهم؛ علی یکی گفت میخواستم برم دوتا جوابش رو بدم که سعید بهم رشوه بَدی داد منم خام شدم رفتم؛ رشوهاش این بود بریم پیش داوود تا خوابش نبرده آزارش بدیم🤣
رسیدیم بالا اطراف رو نگاه کردم، داوود یه گوشه خوابیده بود، سعید هم رفت پتو بیاره؛ رفتم بالای سر داوود وایسادم داداشم خیلی قشنگ خوابیده بود اولش دلم داشت به رَحم میومد تا اذیتاش نکنم ولی زود منصرف شدم، آروم با خودم گفتم بیا ببین میخوام چیکارت کنم آقا داوود، برات خیلی دارم داداشی جانِ رسول🤣🙂!
سعید:رسول میخوای چیکار کنی بزار بخوابه گناه داره؟😑
رسول:هیس عه الان میفهمه کاریش ندارم که فقط توی فریز یخ داریم؟😁
سعید:برای چی میخوای؟😶
نکنه میخوای یخ بریزی توی پیرهناش، اینو یه بار با فرشید کردی بیچاره نزدیک بود سرما بخوره، نکن رسول، داوود هم بدنش ضعیفه در جا مریض میشهها😬
رسول:یه لحظهاس بابا، بعد داوود هم موقعی که میخوابه پیرهناش رو از شلوارش بیرون میاره، از جاش پاشه یخها سریع میفته، چیزیش نمیشه، ولی مثل اینکه الان اینکار رو نکرده وای خدا چه حالی بده بیا بریم یخها رو بیاریم🤣
سعید نمیذاشت من کارم رو بکنم، بازم دستش رو کشیدم و با خودم بردمش طرف فریزر؛ چند قالب یخ کوچیک برداشتم و رفتم طرف داوود، رو به سمت راست خوابیده بود برای همین کارم رو راحتتر کرد؛ یخها رو توی دستم آماده کردم، یکم یقه داوود رو باز کردم و بله ریختمشون توی لباسش🤣😁
داوود:وای خدا این چیه دیگه، رسول میکشمت مطمئنم کار خودته، سعید جان من بیا کمک در نمیاد وای یخ کردم🤕
ای خدا چقدر حال داد فکر کنم دو دور زد کل نمازخونه رو؛ داشتم از خنده ریسه میرفتم، سعید هم از اونور داشت کمکاش میکرد، پیرهناش رو که بیرون آوارد یه پنج ششتا قالب یخ ریخت بیرون، هنوز هیچی نشده چندتا عطسه کوچیک زد، بعد با سعید اومدن طرفم🤣
محمد:چه خبره اینجا کل سایت روی سرتون گذاشتین؟😐
داوود همه ماجرا رو برای آقا محمد توضیح داد منم از این پایین داشتم میخندیدم، سعید هم حرفای داوود رو تایید میکرد، داوود همزمان که توضیح میداد عطسه هم میزد، منم خندهام بیشتر میشد یه دفعه آقا محمد گفت نگهاش دارین من برم چندتا بالش بیارم حسابش رو برسین دیگه از اینکارا نکنه😁
(خدا رحم کنه به رسول🤣🙂)
رسول:ای وای نه آقا غلط کردم دیگه نمیکنم دفعه آخرمه به جون خودم😨
محمد:نمیشه دیگه دفعه قبل هم همین رو گفتی، بچهها نگهاش دارین اومدم😉
(محمد هم قاطی اینا شد🤣😁)
ای وای اصلا فکرش رو نمیکردم آقا محمد بیاد بالا، از این بدتر عمرا به ذهنم خُطور میکرد که فرمانده با اینا همکاری کنه تا بخوان منو بزنن؛ میخواستم از جام پاشم، که سعید و داوود منو گرفتن هرچی تَقلا کردم نشد که نشد زور این سعید خیلی زیاده حالا اگه خود داوود تنها بود میشد یکاریش کرد ولی الان نمیشه دیگه😣:/
ادامه پایین👇🏿👀:
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 69 #رسول فیلم بازجویی آقا محمد از سهراب رو گوش میدادم و گزارش مین
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
پارت 70
#داوود
داوود:آقا محمد چشاتون رو نبندین، آقا منو نگاه کنین، با من حرف بزنین، خواهش میکنم منو تنها نذارین فرمانده، من بدون شما نمیتونم ادامه بدم😢!
از خواب پریدم...
وای خدای من چه خواب بدی بود؛ خواب دیدم رفتیم ماموریت برای دستگیری اون گروه که یه تکتیرانداز به آقا محمد شلیک میکنه، خورده بود توی قلباش، من آقا رو گرفتم روی دستام و حرفام رو گفتم؛ فرمانده تحمل نکرد و جون داد؛ اصلا نمیخوام بهش فکر کنم؛ این اتفاق هیچ وقت نمیفته نمیذارم آقا چیزیش بشه، خودم مواظبشم؛ برای من هر اتفاقی که میخواد بشه، ولی برای فرماندهام نه نمیذارم بشه؛ دوباره چشمام رو بستم تا بهش فکر نکنم ولی نمیرفت که نمیرفت؛ تصمیم گرفتم به خُل بازیهای رسول فکر کنم، لامصب خیلی جواب داد کلا از ذهنم رفت بیرون اون قضیه، از دست این رسول🤣🙂!
داوود:وای خدا این چیه دیگه رسول، میکشمت مطمئنم کار خودته، سعید جان من بیا کمک در نمیاد وای یخ کردم🤕!
بازم رسول شوخیهای مسخرهاش رو شروع کرد؛ یخ ریخته بود توی لباسم در نمیومد اصلا، کل نمازخونه رو چرخیدم، آخرش سعید اومدم کمکم تونستیم درش بیاریم، رفتم طرف رسول داشت از خنده میترکید، چندتا عطسه کوچیک زدم فهمیدم کارم در اومده فقط سرما نخورده باشم که من خیلی بد مریضم؛ منو و سعید داشتیم به رسول و بد و بیراه میگفتیم که آقا محمد جلومون سبز شد، باز خوابم یادم اومد، داشت گریهام میگرفت که با حرف آقا محمد به خنده تبدیل شد😂😁!
محمد:نگهاش دارین من برم چندتا بالش بیارم تا حسابش رو برسین که دیگه از اینکارا نکنه آقا رسول🤣😁!
دست فرمانده درد نکنه اولش باورم نشد ولی وقتی رفت طرف بالشها دیدم نه جِدیه موضوع؛ منو و سعید رسول رو نگه داشتیم تا فرار نکنه، وقتی آقا محمد بالشها رو آوارد ازش گرفتمیش تا میخورد رسول رو زدیم، حقش بود کم مونده بود مریض بشم که البته شدم ولی شدید نیست زودی خوب میشم🙃!
رسول:آقا محمد شما دیگه چرا توی نقشه اینا باهاشون همکاری میکنین؟😕
محمد:تقصیر خودته رسول جان، اذیت نکن داوود رو، الان نگاش کن معلومه سرما خورده، الان ما نیروی جایگزین نداریم بذاریم به جای داوود، داشتیم هم نمیشد مثل ایشون گیر نمیاد دیگه😁!
آقا محمد خیلی ازم تعریف کرد منم تشکری کردم هم بابت تعریف هم کمک برای زدن رسول، خیلی مزه داد، این رسول یه روزی باید ادب میشد؛ حالا فرشید هم بیاد هم براش تعریف میکنیم، این دفعه سه نفری نقشه میکشیم برای اذیت رسول، فرشید هم انتقام خودش رو از این آقای مسخره بگیره😂!
سعید:آره دیگه بسه الان بریم بخوابیم اگه میشه، من خیلی خستم☺️:/
محمد:نخیر از خواب خبری نیست😁
وقتی انقد پر انرژی میاین رسول رو میزنین یعنی خوابتون نمیاد دیگه پس زود باشین بریم پایین کار داریم🤣🙂!
اینو که آقا محمد گفت هرسه تامون باهم گفتیم نهههه، من گفتم فرمانده الکی نمیاد به ما کمک کنه نگو میخواسته مارو بکشونه پایین تا دوباره کار کنیم، یه لحظه به خودم گفتم چه غلطی کردم واقعا، الان خیلی خیلی خوابم میاد😫!
سهتایی از جامون پا شدیم تا بریم پایین برای اضافه کاری، که آقا محمد گفت شوخی کردم بابا دیگه انقد هم بی رحم نیستم بگیرین بخوابین پسرا🤣🙂!
داوود:آقا شما نمیخوابین؟😁
محمد:نه داوود جان کار دارم میرم پایین بعدا اگه وقت شد میخوابم، به خانواده فرشید هم باید زنگ بزنم به قول رسول شما جای منم بخوابین...😅!
رسول:چشم آقا من به جای شما چند ساعت میخوابم نگران نباشین😁!
سعید:آقا محمد با خانواده فرشید حرف زدین به منم بگین نتیجه رو🙂!
محمد:حتما سعید جان فعلا😊
آقا محمد که رفت ما سهتا جامون رو جفت و جور کردیم و دراز کشیدیم، یه دفعه یه عطسه خیلی بلندی کردم که خودمم داشتم کَر میشدم🤧!
رسول:الهی بمیرم برات، برم دستمال بیارم تا توی اون عطسه کنی؟😂
داوود:دست گل شماست مثل اینکه جناب، دستمال هم میخوای بری برام بیاری😑!
سعید:راست میگه خیلی پُر رویی رسول، تو داوود رو زدی مریض کردی😐!
رسول:خوبه حالا هیچی نشده که، جبرانش هم کردین هنوز بدنم درد میکنه از شدت ضربههای پر درد شما😑!
داوود:حقت بود رسول جان😂
حالا بگذریم آقا محمد خیلی نقشه خوبی کشید، نه سعید، من خیلی حال کردم😁
سعید:وای آره من اولش فکر کردم آقا شوخی میکنه دیدم نه جِدیه😂!
رسول:آره دیگه به نفع شماهم تموم شد منو خیلی خوب زدین، کل داغ و دلی این چندسال رو روی سرم خالی کردین😂!
سعید:آره من جای فرشید هم بهت زدم مال خودم تموم شد، انتقام فرشید رو ازت گرفتم بدجور هم گرفتم😂
حرفامون که تموم شد گرفتیم خوابیدیم،میخواستم خوابم رو براشون تعریف کنم،گفتم ولش کن مثل من نگران میشن،کلا خواب بد رو نباید تعریف کنی،تعریف نکنی بهتره،به قول آقا محمد شاید یه حکمتی توش باشه؛ولی نمیذارم تعبیرش رفتن فرماندهام از پیشم باشه هرکاری لازم باشه میکنم نمیذارم چیزیش بشه🙂
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 70 #داوود داوود:آقا محمد چشاتون رو نبندین، آقا منو نگاه کنین، با
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
پارت 71
#محمد
داوود که اومد توی اتاقم من داشتم نماز میخوندم؛ کارام زیاد بود دیگه نرفتم نمازخونه توی اتاق کارم خوندم؛ داوود اومد نتیجه کارش رو گفت؛ مثل اینکه چیزی دستگیرش نشده بود، پلاک ماشین معلوم نبود از هر دو طرف پوشونده بودنش، بهش یه خسته نباشی گفتم و گذاشتم بره استراحت کنه، از چهرهاش معلوم بود خیلی خستهاس🙃!
داوود که رفت نشستم پشت میز و به حرفای سهراب فکر میکردم؛ اِغتشاش و شورش و تفرقه بین مردم، و کارای دیگهای که این گروه میخوان انجام بدن؛ نباید میذاشتیم، اگه روز نتایج که خیلی احتمالش زیاده برخی مردم بیان بیرون از خونه برای شادی یا هرچیز دیگهای، اگه بین مردم تفرقه بندازن همه چی رو ضبط میکنن و میدن دست بیگانهها؛ اوناهم ازش هزارتا حرف در میارن، این به کنار، ممکنه به مردم آسیب بزنن، قطعا اسلحه همراهشون هست، فقط کاشی میدونستیم مرکز اِغتشاشی که میخوان انجام بدن کجاست؛ سهراب چیزی نمیدونست؛ داشتم همینطور به همینا فکر میکردم که سعید و رسول اومدن داخل اتاق😂🙂!
رسول گزارش رو تحویل داد که بهش گفته بودم انجام بده، سعید هم مورد خوبی دستگیرش شده بود، مثل اینکه توی صحنه تیراندازی یه چهره مشکوک دیده میشه، اینو که سعید گفت به رسول سپردم بعد از استراحتش بررسی کنه ببینه میتونه اطلاعاتی ازش در بیاره یا نه؛ هردوشون که رفتن منم نشستم پشت میز تا گزارش کار رسول رو با دقت بخونم🙃!
نیم ساعت بعد🕣
رفتم بالا به بچهها یه سَری بزنم؛ دیدم باز رسول شوخیهاش رو شروع کرده و نشسته زمین داره از خنده ریسه میره، با حرفای داوود فهمیدم یخ ریخته توی لباسش؛ اینکار رو قبلا با فرشید انجام داده بود؛ منم رفتم بالای سرشون رو گفتم رسول و نگه دارین تا برم دوتا بالش بیارم حسابش رو برسین؛ اولش تعجب کرده بودن ولی وقتی رفتم، فهمیدن الکی نگفتم، آخه حقش هم بود آقا رسول خیلی اذیت میکرد جدیدا، دوتا از این بالش سِفتها آواردم دادم دست سعید و داوود تا میخورد زدن رسول رو...🤣🙂!
داوود از کمکم تشکر کرد، رسول هم اعتراض کرد که چرا باهاشون همکاری کردم، به داوود گفتم قابل شمارو نداشت به رسول هم گفتم تقصیر خودته رسول جان اذیت میکنی بقیه رو، داوود رو ما لازم داریم بَلا مَلا سرش نیار و فلان، با حرفی که سعید زد یه فکر کوچیک به ذهنم رسید که انجامش بدم😁!
سعید:دیگه بسه الان بریم بخوابیم اگه میشه، من خیلی خستهام☺️!
محمد:نخیر از خواب خبری نیست😁
وقتی انقد پر انرژی میاین رسول رو میزنین یعنی خوابتون نمیاد دیگه، پس زود باشین بریم پایین کار داریم🤣!
هر سهتاشون باهم گفتن ای وای نه، منم دیدم گناه دارن بزار بگم شوخی کردم، که همین کار رو هم کردم، چهرهشون باز خوشحال شد منم بهشون لبخند زدم، بهم گفتن بیا شماهم بخواب منم گفتم نه شما بخوابین کار دارم؛ به جای من بخوابین باید به خانواده فرشید هم زنگ بزنم؛ ازشون جدا شدم و رفتم سمت اتاقم، موبایلم رو برداشتم شماره خونه فرشید رو گرفتم، دعا دعا کردم مادرش بر نداره چون خیلی به فرشید وابسته بود، منم الان مجبور بودم دروغ بگم ولی نشد😕:(
محمد:سلام مادر خوب هستین انشاءالله من من محمد هستم😬!
مادر فرشید:سلام پسرم بله میشناسم، فرشید خیلی خیلی از شما تعریف میکنه الان پیش شماست مادر؟🙂
محمد:آقا فرشید لطف دارن، زنگ زدم این رو بهتون بگم چون بچهها گفته بودن زیاد تماس گرفته بودین، فرشید رفته ماموریت بخاطر همین اِممم، نتونسته که نتونسته باهاتون تماس بگیره😶💔!
مادر فرشید:آها باشه پسرم اگر خبری شد من رو بی اطلاع نذارین بهش بگین هر موقع تونست بهم زنگ بزنه🙂!
محمد:چشم مادر یاعلی✋🏻
قطع کردم، یه نفس عمیق کشیدم کم مونده بود قضیه رو لو بدم؛ آخه اهل دروغ گفتن نیستم تا حالا نگفته بودم بخاطر همین هُل شدم، چیزی نمونده تا بریم دنبال فرشید، نجاتاش میدیم و اونم صحیح و سالم بر میگرده پیش خانوادهاش🙃!
دیدم کاری فعلا ندارم انجام بدم برم یک ساعت بخوابم خستگیام در بره، برای همین رفتم بالا، یه بالش و یه پتو برداشتم، اطراف رو نگاه کردم دیدم سعید و داوود و رسول کنار هم خوابیدن؛ دیدم جا هست منم رفتم پیششون کنار رسول خوابیدم، اونور سعید بود، ترسیدم نکنه با خر و پفاش نذاره بخوابم برای همین خوابیدم پیش رسول؛ داوود هم کنار سعید بود با یکم فاصله، البته صورتش یکم گل انداخته بود ترسیدم نکنه تَب کرده باشه، رفتم بالای سرش دیدم آره تَب کرده، ولی خداروشکر شدید نیست، از جام پاشدم رفتم طرف آشپزخونه تا یکم آب سرد بیارم با دستمال بذارم روی پیشونی داوود تَباش یکم بخوابه🙃:)
ادامه پایین👇🏿👀:
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 71 #محمد داوود که اومد توی اتاقم من داشتم نماز میخوندم؛ کارام زیا
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
پارت 72
#رسول
منو و سعید و داوود جامون رو کنار هم انداختیم تا بخوابیم، سعید کنار من بود، داوود هم با فاصله کنار سعید دراز کشید؛ اولاش من خوابم نبرد، داوود رو نگاه میکردم تا خوابش برد دو سه تا عطسه زد، ولی واقعا از ته دلم یکم به خودم لعنت فرستادم که چرا اینکار رو کردم، الان مریض شده، از طرفی به خودم آفرین گفتم که چه نقشهای کشیدم؛ خلاصه موقعی که خوابش برد میخواستم سر به سر سعید بذارم، دیدم صدای خر و پف عزیزش در اومد، با هر ضرب و زوری بود گرفتم خوابیدم خیلی صداش بلند بود🤣🙂!
نمیدونم چه زمانی بود یه لحظه از خواب پریدم، آقا محمد رو دیدم بالای سر داوود وایساده و یه پارچه میذاره روی پیشونیش، داوود رو زیر چشمی نگاه کردم دیدم لپهاش گل انداخته حدس زدم تَب کرده باشه و آقا محمد هم متوجه شده، بعد به جای اینکه استراحت کنه داره تَب آقا رو میگیره، البته تقصیر من هم بود میخواستم از جام پاشم که موبایل فرمانده صدا داد، آقا محمد صفحه گوشی رو که نگاه کرد لبخند زد، حدس زدم عطیه خانوم باشه، تقریبا یه ربع اینا با عطیه خانوم حرف زد وسطاش هم میخندید، لبخندش رو میدیدم انگار کل دنیا رو بهم داده بودن؛ خلاصه بعد از اینکه تموم شد پارچه رو از روی صورت داوود برداشت، تَباش با دستاش اندازه گرفت، فکر کنم خوب بود که به کارش ادامه نداد؛ آقا میخواست دراز بکشه که ساعت رو دید، از جاش پاشد رفت، بمیرم الهی همون یه ساعت که میخواست بخوابه نشد😢!
رسول:پاشین دیگه چقدر میخوابین، بریم کار داریم پایینها، پاشو پاشو😑
داوود:من سرم درد میکنه یکم دیگه بخوابم الان میام😬!
رسول:اگه دیشب آقا محمد نبود الان بیشتر درد میکرد نه فقط سرت😐
داوود و سعید:آقا محمد؟🤔
رسول:بله دیشب آقا به جای اینکه بیاد بخوابه داشت تَب این برادر رو میگرفت که تا صبح حالش بد نباشه، کارش تموم شد میخواست بخوابه ولی نشد ساعت دیر شده بود برای همین رفت😑!
داوود:ای وای من میگم خدا من دیشب حالم بد بود چطور شد یه دفعه بهتر شدم نگو کار آقا محمد بوده، حالا چطوری ازش تشکر کنم بخاطر من از خوابش زده😕!
سعید:قربون آقا برم انقد مهربونه😍
رسول:در مهربون بود آقا شکی نیست، شماهم اگه میخوای جبران کنی کارات رو درست انجام بده، و اول یه تشکر غیر مستقیم، دوم اینکه یه تشکر رو در رو هم انجام بده تموم شد رفت😁!
داوود:الان میرم😇
داوود رفت پایین، منم جام رو جمع کردم، از سعید خداحافظی کردم و اومدم نشستم پشت سیستمم؛ یادم افتاد آقا محمد بهم گفته بود اون مرد توی دوربین رو شناسایی کنم و اطلاعاتش رو در بیارم که همین کار رو هم کردم، اول دوربینها رو بررسی کردم چهرهاش رو که پیدا کردم زدم روی سیستم و آوارد بالا😬!
📚عبدالله شفیعی متولد ۱۳۵۱ اهل کشور افغانستان ساکن ایران گروه خونه AB مثبت متاهل یه فرزند پسر دارد پدر و مادر در قید حیات نیستند.
اطلاعات دیگهاش رو بررسی کردم مثل شماره و تماسهایی که داشته، آخرین تماسش با دانیال بوده، پس میشه گفت قطعا عضو این گروهه؛ همه چیزهایی که فهمیده بودم رو جمع بندی کردم و از جام پاشدم تا برم به اتاق آقا محمد؛ سعید این پایین نشسته بود داشتم از کنارش رد میشدم یکی زدم توی سرش سریع رفتم که انتقام نگیره، فقط نگام کرد منم لبخند زدم و رفتم بالا طرف اتاق آقا در زدم و وارد شدم، داوود هم اونجا بود😂😁!
رسول:سلام آقا اطلاعات اون مرد ناشناس رو در آواردم اینم خدمت شما🙂!
محمد:پس اینه، اینطور میشه احتمال داد عضو این گروه باشه، برای اینکه مطمئن بشیم یه بازجویی دیگه باید از سهراب داشته باشیم موافقین؟🙃
رسول:بله آقا هرچی شما بگین راستی این آقا داوود تشکر کردن بابت دیشب نذاشتن شما بخوابین یا نه؟😶
داوود:بله آقا رسول اگه شما بذاری بله داشتم تشکر میکردم😐
محمد:نیاز به تشکر نیست داوود جان میتونی بری، اگه دیدی حالت بده به من بگو یا برو استراحت کن، از الان گفته باشما توی ماموریت مامور مریض نمیبریم ما، پس سریع خوب شو باشه؟😁
رسول:حالا خوبه من گفتم بهت آقا اینکار رو برات کرده و گرنه الان😑!
محمد:رسول؟!؟😶
آقا محمد اسمم رو بلند صدا زد فهمیدم باید دیگه حرف نزنم، ساکت شدم، آقا از جاش پاشد به من و داوود گفت بریم سمت اتاق بازجویی بگیم سهراب رو هم بیارن، سپرد به داوود تا بره بگه، داوود هم از ما جدا شد و رفت هم به سعید بگه بیاد هم به امیر بگه تا سهراب رو بیارن برای بازجویی، منم با آقا محمد رفتم🙂:)
رسول:آقا معلومه خوابتون میاد چشماتون روی هم فشار میدین پشت سرهم، برین یکم بخوابین بعدا هم میشه بازجویی کرد یا میخواین بدین یکی دیگه بکنه؟😬
محمد:خوبم رسول، یه سوال فقط میخوام ازش بپرسم اونم ببینیم اینو میشناسه، تا مطمئن بشیم از اون مرده🙃
ادامه پایین👇🏿👀:
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 72 #رسول منو و سعید و داوود جامون رو کنار هم انداختیم تا بخوابیم،
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
پارت 73
#محمد
دیشب نتونستم بخوابم تا خواستم بخوابم ساعت رو دیدم و فهمیدم باید برم پایین به کارها برسم روی داوود رو پوشوندم تا سردش نشه و رفتم پایین یکم از تَباش اومده بود پایین یه ذره به خودش میرسید حالش خوب خوب میشد رفتم سمت اتاقم کارام رو انجام دادم نمازم رو خوندم منتظر وایسادم تا رسول کاری که دیروز گفته بودم رو برام بیاره توی خودم بودم که داوود اومد تو🙃
داوود:سلام آقا محمد ببخشید تازه از خواب بیدار شدم اومدم بگم که چیز بگم بگم که بابت دیشب معذرت میخوام رسول بهم گفت بخاطر من نتونستین بخوابین اگه شما نبودین تا صبح از تَب ممکن بود که چیزه چیز بشم😕
محمد:داوود جان اگه خودت فهمیدی چی گفتی منم فهمیدم😂
شوخی کردم این چه حرفیه میزنی کاری هم نکردم الانم خسته نیستم دیشب من خوابم نمیبرد حتی اگه تو هم نبودی داوود جان الان بهتری؟🙂
داوود:ممنون فرمانده بهترم به لطف شما بازم معذرت میخوام آقا😇
منو و داوود داشتیم باهم حرف میزدیم که رسول اومد داخل اتاق کاری میخواستم رو انجام داده بود چیزهای خوبی هم دستگیرش شده بود اون مرد رو شناسایی کرده بود و اطلاعاتش رو برای ما آوارد یکم براندازش کردم و از رسول تشکر کردم باهم تصمیم گرفتیم بریم از سهراب یه بازجویی کوچیک انجام بدیم که مطمئن بشیم این مرد که توی این گروه قرار داره رفتیم طرف اتاق به داوود سپردم سعید رو خبر کنه بیاد بالا و به امیر هم بگه سهراب رو به اتاق بازجویی منتقل کنه که انجام دادنش🙃
رسول:سلام آقا اطلاعات اون مرد ناشناس رو در آواردم اینم خدمت شما🙂
محمد:پس اینه اینطور میشه احتمال داد عضو این گروه باشه برای اینکه مطمئن بشیم یه بازجویی دیگه باید از سهراب داشته باشیم موافقین؟🙃
رسول:بله آقا هرچی شما بگین راستی این آقا داوود تشکر کردن بابت دیشب نذاشتن شما بخوابین یا نه؟😶
داوود:بله آقا رسول اگه شما بذاری بله داشتم تشکر میکردم😐
محمد:نیاز به تشکر نیست داوود جان میتونی بری اگه دیدی حالت بده یا به من بگو یا برو استراحت کن از الان گفته باشما توی ماموریت مامور مریض نمیبریم ما پس سریع خوب شی باشه؟😁
رسول:حالا خوبه من گفتم بهت آقا اینکار رو برات کرده و گرنه الان😑
محمد:رسول؟!😶
این رسول باز میخواست بحث شروع کنه که بلند اسمش رو صداش زدم و بعدش ساکت شد؛منم چیزی نگفتم از جام پاشدم و بهشون گفتم بریم،اوناهم چشمی گفتن و سهتایی رفتیم😊
محمد:داوود تو برو سعید رو صدا بزن بیاد بالا،به امیر هم بگو سهراب رو بیاره به اتاق بازجویی باشه؟🙂
داوود:چشم آقا الان میرم😁
رفتیم طرف اتاق بازجویی منتظر داوود و سعید بودیم،چندبار پشت سرهم پلک زدم خوابم بپره که نمیشد،صبح قهوه هم خوردم ولی جواب نداد؛با خودم گفتم عیبی نداره این بازجویی تموم بشه اگه کاری نداشتم یه ساعت هم خوبه میخوابم خستگیام در بره😁
رسول:آقا معلومه خوابتون میاد،چشماتون روی هم فشار میدین پشت سرهم،برین یکم بخوابین بعدا هم میشه بازجویی کرد،یا میخواین بدین یکی دیگه بکنه؟😬
محمد:خوبم رسول،یه سوال فقط میخوام ازش بپرسم،اونم ببینیم اینو میشناسه تا مطمئن بشیم از اون مرده🙃
تا اومدن داوود و سعید سرم رو گذاشتم روی میز یکم چشمام رو ببندم؛تا چشمام گرم شد،رسول زد روی شونم گفت سهراب رو آواردن؛یکم چشمام رو روی هم فشار دادم و پاشدم رفتم توی اتاق،گزارشهای رسول با عکس متهم دستم بود،نشستم پشت میز،شروع کردم😊
محمد:سلام یه سوال فقط ازت میپرسم همون رو جواب بدی کافیه،این مرد رو میشناسی سهراب؟🙂
سهراب:یه لحظه بدش از نزدیک ببینم،عه آره آره این عبدالله،من عبد صداش میکنم،یه جورایی میشد گفت دوستمه،همین منِ بدبخت رو انداخت تو دامن اون پسره دانیال،این افغانستانیه محمد😶
محمد:خوبه ممنون بابت اطلاعاتی که دادی،چیز دیگهای نیست؟🙂
سهراب:تکلیف من چی میشه تا کی باید اینجا بمونم آقا محمد؟😬
محمد:پرونده شما به قوه قضاییه ارسال شده،نتیجه رو فعلا اعلام نکردن🙃
تموم که شد اومدم بیرون رو به بچهها کردم تا بهشون یه سری کار رو بسپرم که یه دفعه علی اومد تو گفت آقا بیاین تلویزیون رو ببینین آقای عبدی گفتن بیاین ببینین و سریع برین اونجا😥
با بچهها رفتیم طرف تلویزیون داشت اخبار میداد،به تصاویرها که نگاه کردم فهمیدم قبل از روز موعود کارشون رو شروع کردن؛اخبار نشون میداد که یه سری به ظاهر دانشجو،جلوی در دانشگاه خودشون جمع شدن و دارن شعار میدن واسه یکی از نمایندهها،همون که من خوشم نمیاد ازش،کلا یه ریگی به کفشش هست؛شعارشون هم کاشی بر حق باشه دارن،به نفعش رای جمع میکنن،اون نماینده خوبه رو سرکوب میکنن😣
داوود:آقا محمد چیکار کنیم؟😬
رسول:بریم اونجا؟😬
محمد:بچهها صبر کنین یه لحظه وایسین، فکر کنم اینکه کار اوناست شکی نیست فقط نباید بذاریم به بقیه آسیبی برسه، ممکنه فرد عادی مابینشون باشه،بریم رسول تو هم بیا لازمت داریم🙃
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 73 #محمد دیشب نتونستم بخوابم تا خواستم بخوابم ساعت رو دیدم و فهمی
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
پارت 74
#عبدالله
روز تیراندازی به محمد🕚
سهراب نشست توی ماشین تا من برسونمش؛ دانیال گفته بود تا تقریبا وسطهای راه ببرمش بعدش رو خودش بره، بهم گفته بود بعدش دنبالش برم ببینم کارش رو درست انجام میده یا نه منم قبول کردم؛ تا جای مقرر شده رسوندمش، پیاده شد و رفت منم از یه راه دیگه سهراب رو تعقیبش کردم تا رسیدیم به مکانی که اون دانیالِ گفته بود😕:/
نقشه رو مو به مو انجام داد به ظاهر مزاحم یه خانوم شد که دخترخاله دانیال بود و کشوندن محمد به اونجا؛ وقتی محمد رسید اولش یکم با بچههای تیمش حرف زد، من تاحالا ندیده بودمش ولی اون لحظه که دیدمش یه لحظه ازش ترسیدم، خیلی جدی و باهوش بود، درجا فهمید اون مزاحم شدن و اینا همش یه تَله بوده، باورم نمیشد؛ داشت سوار موتورش میشد که بره، من اونور رو نگاه کردم دیدم سهراب تعلل میکنه برای شلیک، هرچی وایسادم تا بزنه نکرد که نکرد، خودم تفنگ رو در آوارده بودم تا بزنمش ولی تا من نشونه گیری کردم محمد رو زد و اونم افتاد و پا به فرار گذاشت😣!
تا سهراب فرار کرد منم سریع از اونجا دور شدم، سوار ماشین شدم و دنبال سهراب راه افتادم تا شاید بتونم سوارش کنم، با چشمم دنبالش بودم که دیدم گرفتنش، مردم کمک اون ماموره کردن و این سهراب گیج رو گرفتن؛ حالا من جواب دانیال رو چی میدادم، با هر زوری بود خودم رو راضی کردم برم پیش دانیال و راه افتادم طرفش، توی راه به سهراب فحش میدادم که مثل آدم کارش رو نکرده، اون محمد هم معلوم نبود مُرده باشه😐!
عبدالله:سلام، سهراب کارش رو درست انجام داد تقریبا، ولی گرفتنش😬
دانیال:چی راست میگی! اَه به خشکی شانس، الان همهمون رو لو میده، حالا کارش رو مثل آدم انجام داد؟😑
عبدالله:مشکل همینه کارش معلوم نیست، اون محمدی که من دیدم با صدتا گلوله هم از پا در نمیاد، حالا میگی چیکار کنیم؟😶
دانیال:یه کار نمیشه به شماها سپرد، باید از همون اول خودم میرفتم به حسابش میرسیدم، کاری نمیتونیم بکنیم، دعا کن که ما رو لو نده، خوبه حداقل مکانمون رو بلد نیست، هرموقع آواردیمش اینجا چشماش رو بستیم، همین خیلی خوبه، یه نقشه دارم برای روز آخر مناظرهها🤕
عبدالله:چه نقشهای داری دانیال! مثل این قبلی نباشه فقط، نزدیک بود همهمون رو به کشتن بدی با این نقشه😬
دخترخاله دانیال:راست میگه من تا داشتم فرار میکردم قلبم اومد توی دهنم، اگه اون پسره نمیذاشت برم الان منو گرفته بودن و بودم توی زندان😑
دانیال:چقدر حرف میزنین، اولا تو ریحانه دیدی که چیزی نشد همون که احتمال میدادم رو انجام دادن، دلیل نداره بخوان یه فرد عادی رو نگه دارن رو ببرن زندان، دوم نقشهی من خیلی هم عالی بود شما کارتون مشکل داره مثل اینکه😐
خیلی پر رو بود اگه کارم پیشش گیر نبود همونجا میکشتمش؛ نقشهاش رو گوش کردم به نظر بد نقشهای نمیومد فقط اینکه بگیره یا نگیره این مسئله بود؛ ولی به قول خودش میگرفت حتما؛ من از اونجا اومدم بیرون کارهایی که گفت رو انجام دادم و رفتم تا برای فردا آماده بشم؛ فردا که بگذره هیچی، روز نتایج کار اصلی رو میخواد انجام بده😶
روز نقشه اغتشاش دانشجوها🕒
یه سری دانشجو رو از دانشگاه جمع کردیم و چندتا برگه دادیم دستشون، رو نقطه ضعفشون رفتیم تا برامون کار رو انجام بدن؛ دانیال خوب رگ خوابشون رو بلد بود، تا جایی که میدونم بهشون گفته بود اینکار شعار برای این نماینده و رای آواردنش برای آینده شما تاثیر داره و فلان؛ نمیدونم بعدش چه چیزایی گفت که اونا رو راضی کرد و گرنه به همین راحتیها پا نمیدادن من اینا رو میشناختم😐!
عبدالله:پس یادتون نره کارتون رو درست انجام بدین، این برگهها از دستتون هم نیفته بره زیر پا، فقط اون شعارهایی که بهتون گفتیم رو به زبون میارین هیچی دیگه نباشه، مفهومه؟😐
یکی از دانشجوها:باشه چندبار میگین یه بار گفتین آلزایمر نداریم که، فقط من هنوز واسم سواله چرا بازم باید برای این شعار بدیم، اینکه فایدهای نداره خودش رو دفعه قبل نشون داد وقتی نتونسته پس الانم هم نمیتونه جناب محترم🙃
عبدالله:گفتم از این سوالا نپرسین یه بار اون مرد بهتون جواب داد من فقط مسئول اجرام، هرچی که اون گفته همون رو انجام بدین تمومه، حالا هم برین😑
خلاصه برگههایی که خودمون درست کرده بودیم و داده بودیم چاپاش کنن، دادیم دست چند نفر تا دم در دانشگاهشون کار رو شروع کنن، خیلی هم خوب شروعش کردن نقشه دانیال گرفته بود؛ از توی اخبارها هم پخش میشد، الان حدس زدم که مامورها میان اگه محمد هم زنده باشه اونم میاد احتمالش صد درصده🙃!
ادامه پایین👇🏿👀:
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 74 #عبدالله روز تیراندازی به محمد🕚 سهراب نشست توی ماشین تا من بر
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
پارت 75
#محمد
داوود:آقا محمد چیکار کنیم؟😬
رسول:بریم اونجا؟😬
محمد:بچهها صبر کنین یه لحظه وایسین فکر کنم، اینکه کار اوناست شکی نیست فقط نباید بذاریم به بقیه آسیبی برسه، ممکنه فرد عادی مابینشون باشه؛ بریم رسول تو هم بیا لازمت داریم🙃
با داوود و سعید و همچنین رسول سوار وَن شدیم و رفتیم طرف دانشگاه، تا رسیدن به اونجا از توی تلویزیون داخل ماشین دنبال میکردیم اوضاع رو😕!
خبرنگار:اِغتشاش تعدادی دانشجو در جلوی دانشگاه، نگاه شبکههای مختلف خارجی و نیز داخلی را به خودش جلب کرد؛ امروز در روز دوشنبه یه روز قبل از رای گیری، دانشجویانی به تظاهرات علیه نمایندهای و رای برای نماینده دیگر پرداختند که منجر به اِغتشاش شد😶!
صدای تلویزیون رو کم کردم، رسیده بودیم به اون مکان، با داوود و سعید هماهنگ کردم برای رفتن و به رسول هم گفتم توی ماشین بمونه دوربینهای اطراف رو بررسی کنه شاید دانیال و اون یکی اینجا باشن؛ این اِغتشاش کار اوناست که قطعا یکیشون هست فقط نمیدونیم کجا😕:/
محمد:داوود تو از سمت راست حواست باشه سعید تو از چپ، برین جمعش کنین، حواستون باشه به کسی آسیب نرسه، ممکنه بینشون نباشن، سر دسته رو بیارین پیش من میخوام باهاش حرف بزنم🙂!
داوود و سعید رو که فرستادم منتظر ایستادم تا بیاین، چندتا برگه از برگههایی که دست دانشجوها بود افتاده بود روی زمین، یکیشون رو برداشتم و براندازش کردم، عکس یک نماینده و چند شعار زیرش نوشته بود؛ یاد گروهی که دنبالشیم افتادم، با خوب چیزی شروع کرده بودن، توی فکر بودم که داوود و سعید یه پسر جوون رو آواردن پیشم، به اونور نگاه کردم دیدم خداروشکر تونسته بودیم کنترل کنیم اوضاع رو، به جوون رو به روم نگاه کردم و شروع کردم به پرسیدن🙃:
محمد:کاریت نداریم نگران نباش، فقط بگو چه کسی این برگهها و این اِغتشاش رو برنامهریزی کرده بود، چه کسی😶؟
دانشجو:من بخدا کاری نکردم، یه مردی اومد با من و چند نفر بچهها که الان فرستادینشون برن حرف زد و میگفت فلان نماینده اینجور اون یکی نماینده اونجور، بعد این برگهها رو داد دست ما و گفت اِغتشاش کنیم و به نفع این نماینده شعار بدیم، بعدش اگه کسی هم به علیه این نماینده حرف زد و شورش رو بیشتر کنیم تا مشکلی پیش نیاد، واقعا همین بود، خواهش میکنم الان بزارین برم😕!
محمد:داوود، ولش کنین بره🙂
داوود:اما آقا آخه😕:/
به داوود گفتم بزاره اون پسر بره، تقصیری نداشت نه اون نه بقیه دانشجوها، همون چیزی که فکر میکردم کار همین گروه بود؛ به سعید و داوود اشاره کردم که بریم، داشتیم سوار ون میشدیم که همون دانشجو اومد و دستم رو گرفت😶:/
دانشجو:آقا آقا خواهش میکنم نرین بیاین با رئیس دانشگاه حرف بزنین میخوان ما رو اخراج کنن، من و بقیه هرچی میگیم باور نمیکنن شما بیاین بگین😢:(
سعید:آقا محمد میخواین ما بریم؟🙂
محمد:نه خودم میرم شما حواستون به اینجا باشه امکان اینکه هنوز اینجا باشن هست، الان برمیگردم نگران نباشین🙃
دانشگاه اونور خیابون بود، اون جوون زودتر از من رفته بود منم از خیابون رد شدم تا برم طرف دانشگاه، بین راه خیابون حس کردم یه ماشین داره میاد طرفم، بعد یه دفعه ترمز کرد و یه گوشه وایساد، چهره راننده رو ندیدم ولی نمیدونم چرا حس میکردم میخواست به من بزنه، شایدم اشتباه میکردم، اینا فقط یه احتماله😁:/
محمد:سلام جناب میخواستم راجب به امروز باهاتون صحبت کنم و بگم که این دانشجوهای شما تقصیری ندارن😶
رئیس دانشگاه:اولا که شما کی هستین که در مورد اینا صحبت میکنین و ثانیاً اینکه این دانشجوها یه کاری کردن و باید تَقاصِش هم ببینن آقا😬
محمد:فرض کنین یه آشنا هستم، شما از اصل ماجرا خبر ندارید اینا تقصیری ندارن و اصلا نمیخواستن شورش یا شعاری چیزی بدن، مجبورشون کردن شماهم بگذرین ازشون چون مقصر نیستن🙃
رئیس دانشگاه:نمیدونم چرا دارم قبول میکنم ولی باشه فقط بدونن که دیگه نباید تکرار بشه تا الان هم همهی اعتبارهای دانشگاهمون زیر سوال رفته اینبار بخاطر شما میبخشم✋🏻!
خداروشکر حل شده بود، واقعا اونا تقصیری نداشتن و گرنه از منم کاری ساخته نبود، ازم تشکر کردن دانشجوها منم بعد از صحبت باهاشون از دانشگاه اومدم بیرون و رفتم طرف ون، بقیه هم اونجا بودن سوار که شدیم به داوود گفتم علی رو بگیره کارش دارم🙃
داوود:الو علی منم داوودم، ها نه رسول پیش ماعه، یه لحظه آقا کارت داره😶
محمد:علی جان یه موقعیت رو الان میدم رسول واست بفرسته، دوربینهای اونجا رو بررسی کن ببین اون کسی که با دانشجوها صحبت کرده کیه، اطلاعاتش رو در بیار تا برمیگردیم اتاقم باشه🙂
ادامه پایین👇🏿👀:
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 75 #محمد داوود:آقا محمد چیکار کنیم؟😬 رسول:بریم اونجا؟😬 محمد:بچه
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
پارت 76
#داوود
منتظر آقا محمد بودیم تا برگرده، رفته بود با رئیس دانشگاه حرف بزنه تا دانشجوها رو اخراج نکنه؛ مطمئن بودم میتونه راضیش کنه، کلا کلام آقا محمد خیلی نفوذ میکنه توی آدم، حالا هرچی که میخواد باشه؛ تجربهاش کردم و هزاربار هم دیدم که شده، فرمانده خودمه دیگه😍:)
آقا محمد که برگشت اومد تو وَن، حسین هم ماشین رو روشن کرد، راه افتادیم سمت سایت؛ توی راه آقا گفت که زنگ بزنم علی بهش بگم دوربین های اینجا رو بررسی کنه، آقا گفت که احتمال میده فردی از اون گروهی که دنبالشیم همونجا باشه، منم با فرمانده موافق بودم حتما بوده اونجا که با دانشجوها حرف زده و باعث شده اِغتشاش انجام بدن😶!
داوود:الو علی جان، نه داوودم، ها نه رسول پیش ماعه، آقا کارت داره😐!
علی پشت تلفن اولش فکر کرد سعیدم، پشت سرش هم گفت رسول کجاست کل سایت رو دنبالش گشتم، بهش گفتم پیش ماعه، آخرش هم گفت به رسول بگم میزش بهم ریخته بود درستش کردم؛ فهمیدم اگه رسول اینو بفهمه قیامت به پا میکنه🤣🙂:/
رسول:داوود علی چی میگفت رسول رسول میکرد، بگو ببینم🤨!
ترسیدم بگم ،گفتم بزار یه چند دقیقه دیگه بگم، آقا محمد هم هست خیالم راحته که جونم در خطر نیست؛ آقا محمد هم به علی گفت که رسول موقعیت دانشگاه رو واسش میفرسته تا دوربینهای اطراف اونجا رو بررسی کنه و اطلاع بده🙂!
داوود:اِممم رسول راستش، علی گفت بهت بگم میزت میزت...😬
سعید و رسول:میز چی داوود؟😑
داوود:هیچی آقا، گفت میزت بهم ریخته بود برات درستش کردم، همین تمام🤣
رسول:دروغ میگی، اگه واقعیه، بگو به جون آقا محمد راست میگم☺️
محمد:چرا جون من آخه؟😂
رسول:آخه آقا وقتی جون شما رو قسم میخوره یعنی راسته راسته😁!
محمد:قبوله، حالا چیزی هم نشده، میزت رو درست کرده دیگه خوبه😂
رسول:فرمانده من خوشم نمیاد میزم مرتب باشه، من نظم رو توی بی نظمی انجام میدم، اخلاقم اینجوریه😅
سعید:اخلاقی بَسی مزخرف😁:/
محمد:خوبه دیگه، موقعیت رو بفرست برای علی، بریم سایت بررسیش کنیم😅
رسول:سعید میزنمتا😑!
فرستادم آقا بریم سایت بررسی میشه🙃
توی راه به جز همین حرفا چیزی رد و بدل نشد، آقا محمد کتاب گرفته بود دستش و داشت میخوند؛ سعید هم خوابش برده بود، سرش افتاده بود روی شونه آقا محمد، میخواستم سعید رو بیدار کنم، آخه سرش، بزنم به تخته خیلی سنگینه، قبلا تجربهاش کردم، که آقا محمد نذاشت گفت بزار بخوابه؛ رسول هم وقت استراحت گیر آوارده بود داشت گِیم بازی میکرد، نمیدونم این همه بی خیالی رو از کجا میاوارد😐:/
(گناه داره داوود اینجوری نگو😂🙂)
جای فرشید خیلی خالی بود، دلم براش تنگ شده بود، تقریبا یه سه هفتهای میشد که دیگه ندیدیمش، مطمئن بودم حالش خوبه، خیلی مقاومه میشناسمش؛ فردا که روز ماموریت اون گروهه اگه انشاءالله بتونیم منحلشون کنیم، میتونیم بریم سراغ نجات فرشید🙂!
محمد:داوود چرا تو فکری؟😶
داوود:چیزی نیست آقا تو فکر ماموریت فردام، اگه همه چی خوب پیش بره میتونیم بریم فرشید رو هم خلاص کنیم از دست اونا، دلم براش تنگ شده😔:(
محمد:قول میدم میشه، نگران نباش، نگران فرشید هم نباش، مطمئنم که از من بهتر میشناسیش، حالش خوبه🙃
رسول:آقا محمد میشه منم بیام فردا برای ماموریت، اگه توی سایت کاری نداشته باشیم اون روز؟😁
محمد:خیر توی سایت بیشتر بهت نیازه تا ماموریت رسول جان🙃!
رسول:باشه آقا هرچی شما بگین😕
رو به آقا محمد کردم و گفتم: میگم فرمانده بعدا توی یه ماموریت دیگه رسول رو هم بیارین، دیر به دیر ببریمش یادش میره چجوری شلیک کنه، از من گفتن بود دیگه؛ آقا محمد خندید سعیدم یه دفعه گفت منم موافقم خیلی😂!
رسول:داوود خیلی نمک میریزیا دارم واست، تو مگه خواب نبودی سعید؟😑
سعید:نه بیدارم😂:/
رسول:پس مثل اینکه فقط هدفت برای خوابیدن، داغون کردن شونهی آقا محمد بود دیگه😐😂:/
سعید:پوففف😤!
(طُغیانِ سعید😂🙂)
داوود:خوبه دیگه بچهها...
رسیدیما😅:/
محمد:من رفتم شماهم بیاین😁!
رسیدیم به سایت، رفتیم بالا، علی اومد طرفمون گفت دوربینها رو آماده کردم میتونین برین بررسیاش کنین؛ آقا محمد رفت طرف میز رسول، رسول هم خواست بره سراغ علی که فرمانده اشاره کرد الان وقتش نیست، سعید به علی گفت این دفعه خدا بهت رحم کرد برو🤣🙂!
••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚••
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=)
نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛
https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 76 #داوود منتظر آقا محمد بودیم تا برگرده، رفته بود با رئیس دانشگا
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
پارت 77
#محمد
بعد از صحبتهای رسول و داوود و سعید، رسیدیم به سایت، یعنی میشه میشه گفت دیوونهترین مامورهای امنیتی این سهتان، به اضافه فرشید؛ اگه الان اونم بود دیگه هیچی به هیچی؛نمیدونم چجوری من تا الان با اینا دوام آواردم🤣🙂!
رفتیم بالا، علی گفت دوربینهای منطقهای که بهش گفتم رو روی سیستم رسول مشخص کرده، منم رفتم طرف میز رسول، منتظر شدم تا بیاد ولی مثل اینکه داشت میرفت سراغ علی، منم چون زمان نداشتیم یه چشم غُره بهش رفتم و گفتم که بیاد اینجا و اومد، داوود و سعید هم همراهش اومدن؛ رسول نشست پشت میز و مشغول بررسی بود تا ببینیم اون مرد کی بوده که دانشجوها رو اِغفال کرده😶:/
رسول:آقا اینجا هیچی نبود، دیگه کجا رو بررسی کنیم مثل اینکه نیست😐
محمد:صبر کن فکر کنم😬؛
آها دوربین جلوی دانشگاه رو🤩:/
رسول بررسیاش کرد و اون مرد رو پیدا کردیم، حدسم درست بود همون عبد بود؛ به داوود گفت یه عکس از این عبد بده بِهِم و به سعید هم گفتم اون سهراب رو بیارن اتاق بازجویی یه چندتا سوال ازش دارم، خودمم رفتم بالا به آقای عبدی قضیه امروزُ توضیح بدم🙂
(سهراب خیلی جابهجا شده🤣🙂)
محمد:سلام آقا اومدم قضیه امروز و اون اِغتشاشها رو بگم که دیدیم🙃
هرچی بود رو برای آقا تعریف کردم، که داوود اومد بالا و گفت آقا همه چی آمادس اینم عکس که خواسته بودین، از داوود عکس رو گرفتم و باهم رفتیم سمت اتاق بازجویی، سعیدم اومد باهامون، رسیدیم اونجا درُ باز کردم و رفتم تو😉!
سهراب:سلام محمد چیزی شده🙂
سلامی کردم و عکس رو بهش نشون دادم گفت: اینو که قبلا بهت گفتم این عبدِ و یه جورایی دوستمم میشه و اینا😕
محمد:اینا رو میدونم سهراب، این تبلت رو بگیر و فیلم توش رو نگاه کن😣
فیلم اِغتشاش توی تبلت بود دادم دستش تا ببینه بعد از اینکه دید به من نگاه کرد و گفت: این همون کاریه که گفتم روز قبل از نتایج انجام میدن یعنی امروز که رایگیری بود، الان حتما دستگیریش کردین محمد عبد رو؟😶
محمد:نه وقتی ما رسیده بودیم فرار کرده بود؛ اطلاعات بیشتری از کار فرداشون نداری سهراب؟ یه چیزی که بدردمون بخوره، شما یه تیم تروریستی هستین چجوری نمیخواین کسی رو ترور کنین، با عقل جور نیست آخه😣
سهراب:من فقط چیزایی رو که میدونستم گفتم چیزی رو هم باقی نذاشتم هرچی بود رو گفتم، در مورد ترور هم من حرفای دانیال رو بهت انتقال دادم، شاید اون به من اینطور گفته باشه، شاید برنامه همین باشه، خبر ندارم🙂
حق با سهراب بود، امکانش زیاده، شاید چون بهش زیاد اعتماد نداشتن اینطور بهش گفتن، اونا گروه ترور هستن از سوابقشون هم مشخصه؛ ازش تشکر کردم و اومدم بیرون، رو به بچهها کردم، منتظر حرفای من بودن تا بگم🙃
محمد:برای عملیات فردا آماده باشین😎
سعید:چیکار کنیم آقا؟🤒
محمد:اونا قصدشون تروره، به سهراب اینطور گفتن، مسلماً بهش شک داشتن چون تازه اومده بوده، ماهم باید جلوی ترور رو بگیریم، فردا صبح زود میریم مکانشون که آدرسش رو داریم، از روی گوشی فرشید درش آواردیم، قبل از اینکه بخوان آماده بشن و وارد شهر بشن، ما باید اونجا باشیم برا دستگیری و نجات فرشید، یکم دیر کنیم همهچی خراب میشه، برین استراحت کنین تا فردا🙂
داوود:آقا من سوال دارم☺️
یک اینکه ساعت چند باید اونجا باشیم، دوم رسولَم بیاد باهامون؟😶
محمد:ما باید شش اونجا باشیم🙃
رسول رو نه اینجا بیشتر بهش نیازه ممکنه بخوایم مکان فرشید رو مشخص کنه یا کارای دیگه، خیلی وقته هم ماموریت نبردیمش میترسم اتفاقی براش بیفته پس همینجا باشه بهتره😇
سعید و داوود:چشم خسته نباشین😊
رفتم سمت اتاق، فردا دیگه درِ این پرونده رو میبستیم و فرشید هم باز برمیگشت پیشمون، دلم براش تنگ شده بود، این چند هفته واقعا برام سخت گذشت، وقتی مامورِت توی خطر باشه و تو هم بخاطر شرایط نتونی کاری انجام بدی سخته خیلی سخت😔!
پرونده رو برداشتم و گذاشتمش رو میزم، فردا دیگه اگه همه چی خوب پیش میرفت میبستیمش، از جام پاشدم برم بالا استراحت کنم واسهی فردا که موبایلم زنگ خورد عطیه بود، اگه الان میگفتم میخوام برم ماموریت نگران میشد، ولی دروغ هم نمیتونستم بگم😬
محمد:سلام به عطیه بانو جانم؟😁
عطیه:سلام ببینم خبریه از این کلمهها استفاده میکنی آره؟😅
محمد:من که همیشه اینطوری میگم😶
عطیه:شوخی کردم جانم😂
خواستم بگم میای خونه؟ چند روزه نیستی، هم من هم، عزیز دلمون تنگ شده😇
با مِن مِن برای عطیه توضیح دادم بعد ماموریت میام، یه جوری گفتم نگران نشه، بعد از اینکه حرفمون تموم شد قطع کردم و رفتم بالا پیش بچهها، خوابشون برده بود منم رفتم یکم اونور تر خوابیدم تا از خواب بیدار نشن🙃
••💚🌿💚🌿💚🌿💚••
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=)
نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛
https://harfeto.timefriend.net/16645531930562