#پارت_483
#رمان_اربابخشن
به جای جواب نیشخند زدم.
اومد جلو و گفت:
-داری چیکار میکنی با خودت؟
سرم رو به دیوار تکیه دادم و پلکامو دوباره روی هم گذاشتم:
-آروم نمیگیرم...
پرسید:
-حالت خوب نیس؟
-خوبم؟
-میخای برات یه لیوان آب بیارم؟
-گفتم خوبم...
با یه حرکت از جام بلند شدم که رونیا گفت:
-میدونم داری اذیت میشی...ولی برو ببین ماهیرا چه بلایی سر خودش اورده...شاید قضیه جدی باشه
سرجام متوقف شدم.
یعنی ممکن بود بلا سر خودش اورده باشه؟
دندونامو روی هم فشار دادم.
لعنتی...مجبور شدم برم سراغش و پا رو قوانین خودم بزارم.
قفل در رو باز کردم.
اتاق تو تاریکی مطلق بود.
همین که کلید برق رو زدم با قیافه مهتابی و بی رنگ ماهیرا مواجه شدم.
چشاش کاملا باز بود و دقیقا خیره شده بود به من.
شایدم خیره به یه نقطه نامعلوم.
غرق تعجب شدم.
چرا هیچ واکنشی نشون نمیداد.
یه قدم رفتم جلو.
هزار تا فکر به مغزم هجوم اورد تا اینکه رسیدم بهش.
جلوش زانو زدم.
نفسم تو سینه حبس شده بود.
لبای بی رنگش با روانم بازی میکرد.
با تردید بازوهاشو بین پنجه هام گرفتم و تکونش دادم.
#پارت_484
#رمان_اربابخشن
با پلکی که زد یه نفس راحت کشیدم و روی زمین نشستم.
یه قطره اشک از چشمش چکید و نگاهشو روم قفل کرد.
عجب عجیبی از غم و تباهی به وجودم سرازیر شد.
چشای جادوگرش تا حالا اینطوری ندیده بودم.
قلب کوفتیم دوباره تپش گرفت و بازم قطره های اشک از چشماش جاری شد.
چرا قفل نگاهشو برنمیداشت.
رسما داشتم دیوونه میشدم.
به موهام چنگ زدم و از جا بلند شدم.
همین که خواستم ازش دور بشم صدای ضعیفش رو شنیدم:
-چرا منو نمیکشی راحتم کنی؟
دستامو مشت کردم:
-چون یدفعه بمیری بهم مزه نمیده؟
-یعنی میخای زجرم بدی؟
سکوت کردم و اخم وحشتناکی حواله اش کردم.
بازم کنترل خودم رو دستم گرفتم:
-اونقدر شکنجه میشی تا تک تک محبتایی که بهت کردم از گوشت و وجودت خارج شه
صدای هق هقش بلند شد.
ناریه به فاصله چند متر از در ایستاده بود.
مشخص بود چقدر تو شوکه ولی میدونست هر اتفاقی تو این خونه افتاد نبایی سوالی ازش بپرسه.
موقع رفتن بهش گفتم:
-به چیزی بهش بده بخوره
دستپاچه گفت:
-چشم اقا
((رونیا))
همه چیز به هم ریخته بود.
از همه بدتر حال هیراد بود.
روز به روز آشفته تر میشد.
حتی حاضر نبود دو کلمه حرف بزنه.
اونقدر ترسناک شده بود که واقعا کسی جرات نمیکرد نزدیکش بشه.
شب شده بود و خبری ازش نبود.
حتی هیچ صدایی از اتاق ماهیرا هم نمیاومد.
شونه کوچیکم رو از تو کیفم در اوردم و جلوی آینه ایستادم.
موهامو آزادانه دورم رها کردم و شونه زدم.
دکمه های پیرهنم رو باز کردم و روی تخت دو نفره دراز کشیدم.
تختی که مال هیراد بود.
روز اولی که اومدم اینجا گفت تو اتاق من باشی بهتره.
#پارت_485
#رمان_اربابخشن
غلتی تو جام زدم و چشامو بستم.
نگران هیراد بودم که چرا نیومده.
نمیتونستم بخوابم.
سرم رو زیر بالشت پنهون کردم.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که در اتاق باز و بسته شد و بوی عطر آشناش پیچید تو فضا.
روی تخت نشست.
صدای نفس کشیدنش رو شنیدم.
کلید برق رو زد و دراز کشید.
آروم سرم رو از زیر بالشت اوردم بیرون.
چشای بازش زیر نور مهتاب برق میزد.
حتی تو تاریکی هم میشد خستگی رو ازشون خوند.
وقتش بود یکم بهش نزدیک بشم تا بتونه باهام حرف بزنه و سبک شه.
خودم رو کشیدم جلو.
دستش زیر سرش بود.
سرم رو گذاشتم روی دستش و خیره صورتش شدم.
بی حرف نگام کرد.
لبخند مهربونی بهش زدم.
سیگار خاموشی که احتمالا از وقتی اومده بود دستش بود گذاشت بین لبش.
همونطور که روی عسلی دنبال فندک میگشت سیگار رو از بین لباش کشیدم بیرون.
اخم روی پیشونیش نشست.
لبامو بردم کنار گوشش و گفتم:
-اینقدر نکش...داغون میشی
کوتاه گفت:
-آرومم میکنه...
-حرف زدن چی؟
گوشه چشماشو با انگشت مالید و گفت:
-بی فایده اس
#پارت_486
#رمان_اربابخشن
گفتم:
-داری خیلی خودت رو اذیت میکنی
گفت:
-دارم خودم رو آروم میکنم...تو نگران نباش به خودت فکر کن رونیا...به بچه ات
-حواسم بهش هست
مچ دستش رو روی چشماش گذاشت و حرفی نزد.
تو همون وضعیت موندم و خیره نیم رخش شدم.
نفهمیدم کی خوابم برد.
*
با شنیدن صدای نفس های بلند و نامنظم چشام باز شد.
خوابم سبک بود و خیلی زود متوجه اطرافم میشدم.
روی آرنجام بلند شدم و خیره صورت غرق در عرق هیراد شدم.
اخماش مدام تو هم گره میخورد و خیلی بد نفس میکشید.
نگرانی به دلم چنگ انداخت.
خودم رو بهش نزدیک تر کردم طوری که صورتم مقابل صورتش بود و همونطور که صداش میزدم تکونش دادم:
-هیراد...هیراد صدامو میشنوی؟
قفسه سینه اش شروع کرد تند تند بالا پایین شدم و دندوناش روی هم ساییده میشد.
ترسیده بودم ازش.
قیافه اش مثل یه گرگ درنده شده بود.
ولی باید بیدارش میکردم.
صدامو بردم بالا و محکم صداش زدم:
-هیراااد
باز شدن پلکاش همانا و تلاقی چشمای سرخ و وحشیش تو چشام همان...
حتی نفس هم نمیکشید و منکه با دیدن چشاش و قیافه برزخیش وحشت کرده بودم فقط زل زده بودم بهش.
یدفعه نفهمیدم چی شد که داد بلندی کشید و به گلوم چنگ انداخت.
همزمان که جیغ کشیدم هیراد هم نشست و منو از پشت کوبید به تخت.
دیدم که روم خیمه زد و اینبار موهامو تو مشتش گرفت.
قبل از اینکه کار دیگه ای انجام بده پیراهنش رو چنگ زدم و جیغ کشیدم:
-نههههههه
یهو پنجه اش از لای موهام باز شد و قیافه اش مات و مبهوت موند.
چند ثانیه زل زد به چشمای اشکی و وحشت زده ام و یدفعه نفسش رو آزاد کرد.
مردمک چشاش گیج و منگ به اطراف نگاه کرد و دوباره زوم شد روی من.
عرق از پیشونیش چکه کرد روی گونه من و من چشمامو محکم روی هم فشار دادم.
قلبم تند تند میزد.
یدفعه حس کردم از روم بلند شد.
سریع چشامو باز کردم.
از تخت اومده بود پایین.
با دوتا دست به موهاش چنگ میکشید و انگار گیج و کلافه بود.
بدون اینکه نگام کنه کتش رو از روی میز چنگ زد و از اتاق زد بیرون.
بلند شدم نشستم و دستمو روی یقه لباسم مشت کردم.
اشکام پشت سر هم میریخت و هنوزم بدنم مثل بید میلرزید.
تا حالا اینقدر ترسناک ندیده بودمش.
تا حالا اینقدر ازش وحشت نکرده بودم.
به این فکر میکردم به چه دلیل بهم حمله کرد.
بخواطر خوابی بوده که میدیده؟
شاید چون یدفعه ای بیدارش کردم این اتفاق افتاد.
یعنی اینقدر روح و روانش ویران شده؟
تنم رو روی تخت کشیدم و دراز کشیدم.
تا نزدیک سپیده دم بیدار بودم و فکر میکردم.
وقتی روشن شدن هوا رو دیدم تازه پلکام افتاد روی هم و تونستم یکم بخوابم.
#پارت_487
#رمان_اربابخشن
وقتی بیدار شدم دیدم بازم تو اتاق تنهام.
بلند شدم رفتم سرویس بهداشتی و چند مشت آب به صورتم پاشیدم.
حالم خیلی بهتر بود نسبت به دیشب و شوکی که بهم وارد شده بود.
از اتاق اومدم بیرون و از پله ها پایین رفتم ولی همین که به پاگرد رسیدم و تونستم طبقه پایین رو ببینم خشکم زد.
هیراد با همون قیافه ای که دیشب ازش دیدم به دیوار تکیه داده بود و ماهیرا مثل یه شیئ وسط زمین و آسمون به طناب بسته شده بود.
بدنش پر از کبودی های ریز و درشت و زخم بوز.
صدای زجه های ریزش رو میشنیدم.
سرش روی گردنش افتاده بود و گریه میکرد.
یدفعه سرش رو اورد بالا و با تمام توانش جیغ کشید:
-دیگه نمیتوووونم
مشخص بود از این وضعیت که از دستاش آویزون بود چقدر خسته شده و زجر میکشه.
با دیدن این صحنه پاهام سست شد.
هیچ تغییری تو ظاهر هیراد ایجاد نمیشد.
این صحنه ها اذیتم میکرد و فکر میکردم همچین شکنجه هایی حق این دختره؟
دختری که به هیراد خیانت کرد.
یعنی از هیراد نترسید؟
فکر نکرد یه روزی ممکنه هیراد ازش انتقام بگیره؟
حس حالت تهوع بدی بهم دست داده بود و حالم اصلا خوش نبود.
گریه های ماهیرا تو مغزم اکو میشد.
یدفعه حالت تهوعم شدت گرفت و مجبور شدم تند تند از پله ها برم بالا.
وقتی حالم یکم جا اومد کنار دیوار سُر خوردم و نشستم.
چقدر جو این عمارت عذابم میداد.
کاش همه چیز تموم میشد و دوباره برمیگشتم تهران.
****
روزها پشت سر هم میگذشتن.
و هر روز صدای زجه و زاری ماهیرا و فریاد های هیراد بود که تو این عمارت میپیچید.
هیرادی که کسی جرات نمیکرد حتی بهش نزدیک بشه و این چند روز با منم یک کلمه حرف نزده بود.
سخت بود شب رو تنهایی تو اتاق سر کردن...خیلی سخت
و همه چیز زجر اور بود.
#پارت_488
#رمان_اربابخشن
روز و شبم بی هدف تو این عمارت طی میشد.
ماهیرا حق نداشت از اتاقی که توش زندانی شده بود بیاد بیرون.
ناریه رو تو عمارت دیدم...همون خدمتکار قدیمی...
وقتی من رو دید یکم چشاشو ریز کرد تا توی خاطراتش پیدام کنه و بعدش هم بدون هیچ حرفی از کنارم رد شد.
احتمالا هیراد دوباره اورده بودش برای آشپزی و کارهای عمارت.
داشتم تو راهروی عمارت قدم میزدم و نگاهم به تابلوهای بزرگ و خاک خورده متصل به دیوار بود که به اتاق ماهیرا نزدیک شدم و صداش رو شنیدم.
با کی حرف میزد؟ یعنی هیراد خونه بود؟
رفتم جلوتر.
در اتاقش نیمه باز بود.
یواشکی سرک کشیدم.
با دیدن هیراد که پشت به در وایساده بود و ماهیرا که با اون قیافه اشفته اش جلو پاش افتاده بود ابروهام بالا پرید.
ماهیرا نفس بریده گفت:
-بهم یه فرصت بده...قسم میخورم حتی نگاهم به کسی جز تو نیوفته...فقط یه فرصت بهم بده...من هنوزم دوستت دارم...حتی اگه منو بکشی بازم عشق اول و آخرمی...مهرداد منو مجبور کرد باهاش باشم...گفت اگه به حرفش گوش ندم تو رو میکشه....
نزدیک بود دود از کله ام بلند شه...
چی داشت میگفت؟
قسم میخوردم همه حرفاش دروغه...
من تو نبود هیراد دیدم که مهرداد و ماهیرا تو دل شب چه حرفایی بهم میزدن...من دیدم که هم دیگه رو به آغوش کشیدن و هیچ اجباری برای ماهیرا نبود.
صدای غرش هیراد رو شنیدم:
-خفه شو بی سر و پا...فکر کردی با این دروغا میتونی خودتو نجات بدی؟
ماهیرا خودش رو به پای هیراد انداخت و شروع کرد گریه و التماس:
-بخدا دروغ نمیگم...به جون خودت حقیقت رو میگم...بهم یه فرصت بده
هیراد داد کشید:
-الان یادت افتاده حقیقت رو بگی؟
خیلی خوب میتونستم ظاهر ماهیرا رو ببینم.
با این سوال هیراد ماتش برد اما پا پس نکشید و گفت:
-نگفتم چون نگرانت بودم...فکر میکردم اگه واقعیت رو بفهمی میری سراغ مهرداد و یه بلایی سرت میاد
شروع کرد بلند بلند هق زدن و ادامه داد:
-من خودمو فدای تو کردم چون نمیخاستم بلایی سرت بیاد...چطور میتونی اینطوری شکنجه ام بدی...چرا نمیفهمی من هنوزم همون ماهیرام...همونی که اگه یه اشک از چشاش میچکید زمین و زمان رو به هم میدوختی...حالا چی شده هیراد...چی شده که اینقدر بی رحم شدی؟
یدفعه گریه ماهیرا میون فریاد هیراد گم شد:
-ببند دهنتو....بِبُر صداتو
موهای ماهیرا رو کشید و از روی زمین بلندش کرد.
تو صورتش داد زد:
-تو اگه بیگناه بودی همون روزایی که به قول خودت مهرداد مجبورت کردت بود میومدی همه چیو به خودم میگفتی.... مچ تو و اون برادر نمک به حرومم رو گرفتم.. اومدم بالا سرت...حالا میگی همش اجبار بوده؟
ماهیرا دستش رو روی دست هیراد گذاشته بود و از درد صورتش قرمز شده بود.
یدفعه کشیده هیراد فرود اومد تو صورتش و پرتش کرد عقب.
انگشتش رو به طرفش نشونه رفت و گفت:
-دیگه نمیخوام دروغای حال به هم زنت رو بشنوم وگرنه نفست رو میگیرم.
#پارت_489
#رمان_اربابخشن
یهو چرخید سمت در و من همین که خواستم خودم رو پنهون کنم هیراد از اتاق اومد بیرون.
خشکم زد و نگاه برنده هیراد زوم شد روی من.
سریعا ضربان قلبم شدت گرفت.
یه قدم اومد جلو که من پریدم عقب و چسبیدم به دیوار.
نگاهش هیچ تغییری نکرد و بدون اینکه واکنشی نشون بده مسیرش رو کج کرد و امتداد سالن رو طی کرد.
و من مات و مبهوت به شونه های خمیده اش زیر اون پالتوی بلند نگاه میکردم.
یه لحظه تمام ترسم یادم رفت و همه وجودم آتیش گرفت.
هیرادِ محکم...هیراد قوی و همیشه استوار به چه روزی افتاده بود؟
ناخودآگاه پاهام به سمتش کشیده شد.
دستش روی دستگیره در بود که خودم رو بهش رسوندم و صداش زدم.
برگشت...
نگاهش دیگه تیز و برنده نبود...
خسته بود...درد کشیده بود.
برای چند لحظه فقط نگاش کردم.
چقدر غم چشاش روی دلم سنگینی کرد.
رفتم جلوتر و رو به روش وایسادم.
دیگه ازش نمیترسیدم.
فقط میخواستم سرش رو تو آغوش بکشم و دلداریش بدم.
ولی مگه دلداری آرومش میکرد؟
برگشت و سرش رو به در تکیه داد.
تو صورتم زل زد و با صدای خش دار، خسته و گرفته اش گفت:
-دروغ میگه مگه نه؟
یکم فکر کردم.
اره دروغ میگفت...مثل روز روشن بود که ماهیرا دروغ میگه.
به جای اینکه جواب بدم پرسیدم:
-خودت چی فکر میکنی؟
چشاشو بست و سیبک برجسته گلوش بالا پایین شد:
-دروغ میگه...
از خونه رفت بیرون.
منم پشت سرش رفتم.
بارون میبارید.
دلم میخواست بهش بگم نرو...
بیشتر از این خودت رو نابود نکن..
دلم میخواست حداقل بگم کلاه پالتوت رو روی سرت بکش تا بارون اذیتت نکنه
ولی هیچی نگفتم...
انگار زبونم با دیدن این همه غم و اندوه هیراد قفل شده بود.
حال فوق العاده بدش رو پای چی بزارم؟
پای اینکه هنوزم به ماهیرا حس داره و برای همین داره زجر میکشه؟
قلبم لرزید.
سریع این حدس تلخ رو از ذهنم دور کردم.
نه نه امکان نداشت عشقی مونده باشه.
همش نفرت بود...همش کینه بود...
وقتی به خودم اومدم دیگه هیراد تو خونه نبود.
شاید زمان میخواست تا به خودش بیاد...
شاید با خودش سر جنگ داشت و قرار بود بعد از تموم شدن این ماجراها دوباره هیراد حالش خوب بشه...
اما قرار بود آخر این ماجرا با وجود پیدا شدن ماهیرا چی بشه؟
آه کشیدم و نفسم مثل یه دیوار جلوی صورتم قد علم کرد.
چرا همیشه هوای این روستا سرد و بارونی و گرفته بود؟
#پارت_490
#رمان_اربابخشن
***
روی پله ها نشسته بودم و نگاهم فقط به دیوار سفید رو به روم بود.
اون قدر منتظر هیراد مونده بودم که دلم میخواست فریاد بزنم بسه گم و گور شدن!
چرا نمیفهمید وقتی دو سه روز غیب میشه من چقدر نگرانش میشم؟
تو این مدتی که هیراد خونه نبود ماهیرا هم به خودش جرات داده بود و از اتاقش اومده بود بیرون.
بجر نگاه های نفرت انگیزی که به من مینداخت هیچی بینمون رد و بدل نمیشد.
چون یه محکوم بود زبونش کوتاه بود و به پر و پام نمیپیچید.
میدونست بخاطر نگهبانها نمیتونه پاشو از عمارت بزاره بیرون.
الانم روی مبل چمپاتمه زده بود و با موهاش ور میرفت.
اصلا براش مهم هم نبود دو سه روزه هیراد خونه نیومده.
تو فکر هیراد بودم و به این فکر میکردم که دیگه وقتشه برم کل روستا رو بگردم تا پیداش کنم که یدفعه جیغ ماهیرا رو شنیدم که گفت:
-هیرراااد!!
سریع از جام بلند شدم و پله ها رو اومدم پایین.
هیراد رو دیدم که قامتش جلوی در شکست و زانو زد.
زودتر از من ماهیرا خودش رو بهش رسوند و تو آغوشش کشید و من ماتم برد.
سر هیراد رو تو آغوش کشیده بود و مدام باهاش حرف میزد:
-هیراد عزیزم چه اتفاقی برات افتاده؟ تو رو خدا جواب بده...هیرااااد
چشمای هیرای یکم باز شد و به ماهیرا نگاه کرد.
بازم ماهیرا محکم چسبید بهش و گفت:
-نکنه مشروب خوردی که اینقدر حالت بده؟...تو این چند روز کجا بودی؟ نگفتی چقدر نگرانت میشم؟ همش فکر میکردم مهرداد بلایی سرت اورده...وااای هیراد خوشحالم که سالمی
و شروع کرد گریه کردن...شاید الکی و فرمالیته
نمیتونستم هضم کنم که الان ماهیرا و هیراد تو بغل هم دیگه ان.
چرا هیراد ازش جدا نمیشد؟
بخاطر این بود که حالش خوب نیست و نمیتونه حرکتی بکنه یا واقعا میخواست تو بغل عشق سابقش بمونه؟
وای داشتم دیوونه میشدم.
ماهیرا همونطور که باهاش حرف میزد کمکش کرد بلند شه و بخوابه روی مبل چند نفره.
#پارت_491
#اربابخشن
اما همین که ماهیرا خواست ازش جدا بشه دستای هیراد روی بدنش حلقه شد و کشیدش تو بغل خودش.
از شدت شوک تکون محکمی خوردم.
چشای هیراد بسته بود و مدام زیر لب یه چیزایی میگفت.
مغزم داشت سوت میکشید...
توهم زده بود؟
چرا ماهیرایی که اینقدر ازش نفرت داشت رو اینطوری تو بغلش کشیده بود؟
یعنی حقیقت داره که عشق و دوست داشتن از دل نفرت فوران میکنه؟
چرا اینقدر حالم بد بود؟
چرا چشام میسوخت؟
دیگه نتونستم تاب بیارم و همونجا زانو زدم که یدفعه چشای هیراد کامل باز شد.
مردمک چشماش کامل چرخید و وقتی متوجه شد ماهیرا تو بغلشه یدفعه گره ی دستاش باز شد و سریع تو جاش نشست.
ماهیرا که حتم داشتم تا اون موقع تو یه شوک شیرین بوده مجبور شد یکم از هیراد فاصله بگیره و با ترس منتظر واکنش هیراد موند.
یدفعه نگاه هیراد دوباره آتشین شد و شراره هاش به طرف ماهیرا پرتاب شد و غرید:
-کی بهت اجازه داد به من نزدیک بشی؟
ماهیرا که به تته پته افتاده بود گفت:
-ب...بخدا حالت بد بود...خواستم کمکت کنم که دراز بکشی که یدفعه منو تو اغوشت کشیدی...
نگاه هیراد غرق تعجب شد و گفت:
-من همچین کاری کردم؟
ماهیرا قیافه مظلومانه ای به خودش گرفت و گفت:
-آره بخدا...
فریبکاری هایی که این دختر میکرد داشت منو دیوونه میکرد.
هیراد دستشو گذاشت روی پیشونیش و به فکر فرو رفت.
حتی هنوزم متوجه من نشده بود و من اینقدر از دیدن این صحنه ها حالم بد شده بود که دیگه نموندم تا دلیل غیبت و حال بد هیراد رو بفهمم.
روی پاهای سستم ایستادم و از اونجا دور شدم.
همین که فهمیده بودم هیراد سالمه برام کافی بود.
تو دلم آشوب بود.
حدسی که تو ذهنم بود بیشتر رنگ گرفته بود.
دستم رو روی شکمم کشیدم.
تکلیف بچه ام چی میشد؟
خدایا خودت کمکم کن.
بغض خفیفی تو گلوم بود.
پشت سر هم نفس عمیق کشیدم.
چرا اینقدر حالم بد بود؟
#پارت_492
#رمان_اربابخشن
روی صندلی متحرک نشستم و از پنجره قدیمی خیره نور مهتاب شدم.
شیارهای نور ماه که داخل اتاق تابیده بود هارمونی جالبی با تاریکی ایجاد کرده بود.
چشامو بستم.
دلم میخواست الان پایین باشم و ببینم چی بین ماهیرا و هیراد میگذره ولی مغزم فرمان میداد که دور بشم ازشون تا کمتر اذیت شم.
خدایا من چم شده؟
چرا اینقدر حساس شدم؟
چون نگران بچه امم که یکی پدرش رو بدزده؟
شایدم نگران زندگی خودمم..
صندلی متحرکم رو به حرکت در اوردم و چشامو باز نکردم.
من به این آرامش نیاز داشتم.
شایدم منتظر هیراد بودم که بیاد تو اتاق و سرش فریاد بزنم:چرا بغلش کردی؟!!!
من حق داشتم همچین کاری بکنم وقتی ماهیرا هنوز زن هیراد بود؟
سرم رو بین دستام گرفتم و فشار دادم.
واقعا کلافه بودم.
هیراد نیومد.
هرچی منتظرش موندم نیومد و من بغض سنگینی مهمون گلوم شد.
دلگیر بودم ازش.
هرچی میخواستم به خودم بفهمونم تو حال خودش نبوده که ماهیرا رو بغل کرده نمیتونستم.
اونشب که هیراد نیومد تو اتاق بمونه.
ولی فردا صبح متوجه شدم تو یه اتاق دیگه خوابیده.
دوباره بغض....
چرا تنها خوابید؟
یه صدای از تو مغزم گفت:
-دنبال تنهاییه تا خودش رو پیدا کنه...
چطوری خودش رو پیدا کنه؟
وقتی خودش رو پیدا کنه چی میشه؟
نکنه دوباره حسش به ماهیرا برمیگرده؟
دستم رو به دیوار تکیه دادم تا سرگیجه از پا درم نیاره و نیوفتم.
اونقدر فکرای جور واجور به سرم هجوم اورده بود که داشتم دیوونه میشدم.
با قدم های سست شده از مقابل آشپزخونه ای که طبق معمول ناریه داشت توش آشپزی میکرد رد شدم.
خبر نداشتم هیراد کِی میاد تو این خونه...کِی میره...
اونم اصلا نمیدونست چیکار میکنم....حتی سر نمیزد...
شاید چون خیلی ذهنش درگیر بود و حالش خوب نبود حواسش به من نبود.
وارد حیاط بزرگ عمارت شدم.
بین درختا قدم زدم.
#پارت_493
#رمان_اربابخشن
نگاهم افتاد به یه قسمت دورافتاده از باغ....یه کلبه...
دندونام روی هم قفل شدن و دستام مشت شد.
خوب این کلبه رو میشناختم...یه خاطره تلخ و گزنده تو ذهنم زنده شد.
با انزجار از کلبه چشم گرفتم و بازم قدم زدم.
به نیمکتی رسیدم که بعضی وقتا تنها روش مینشستم و در آخر درخت تنومندی که یادآور شب کثیفی بود.
همون شبی که من خیانت ماهیرا رو دیدم.
یکم روی نیمکت نشستم و خودم رو به تنهایی و سکوت دعوت کردم.
به آینده بچه ام فکر کردم.
زمانی که به دنیا بیاد...زمانی که بزرگ بشه و زمانی که بتونه با مادرش حرف بزنه...
حس شیرینی بود.
قشنگ و خواستنی...
تنها دلخوشی این روزا بچه ام بود.
بلند شدم و راهی عمارت شدم.
در اصلی رو باز کردم که یدفعه داد هیراد خونه رو لرزوند.
سریع رفتم تو تا ببینم چه خبر شده...
ماهیرا بود که هق میزد و هیراد که سرش داد میکشید:
-عفریته چی میخوای از زندگی من؟....دیگه چی میخوای از جون من؟...گمشو از این عمارت برو بیرون
ماهیرا کمر هیراد رو تو آغوش کشید و التماس کرد:
-این کار رو با من نکن...شکنجه ام کن اصلا منو بُکش ولی از اینجا بیرونم نکن...میخام کنارت باشم حتی اگه هیچ ارزشی برات نداشته باشم
هیراد سرش رو بلند کرد و پلکاشو محکم روی هم فشار داد.
همه چیز جلوی چشای من تار و تارتر میشد.
وقتی میدیدم چطوری ماهیرا هیراد رو بغل کرده میسوختم...
یه لحظه هیراد سرش رو اورد پایین و متوجه نگاه مات و سردرگم من شد.
دیگه پایین نموندم....
چشم روی اون صحنه بستم و خودم رو به اتاقم رسوندم.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و به خودم اجازه باریدن دادم.
ماهیرای عوضی...کثافت...پلید...بی همه چیز!
دلم میخواست تا میتونم بهش فحش بدم.
#پارت_494
#رمان_اربابخشن
برم کتکش بزنم...خودم از این عمارت پرتش کنم بیرون و بهش بگم:
-حق نداری دور و بر هیراد باشی
حالا که همه تیرهاش به سنگ خورده بود شده بود عاشق و دلباخته هیراد؟
اصلا چرا هیراد دیگه مثل سابق از خودش دورش نمیکرد؟
چرا حس میکردم نرم شده در برابر فریبکاری ماهیرا؟
اخ خدایا خودت نجاتم بده...
اگه قرار بود زندگی تازه تیمار شده من اینطوری از هم بپاشه پس چرا پای یه بچه اومد وسط؟
بازم گریه کردم.
هیراد چیکار کردی با من؟ داری چیکار میکنی با زندگی من؟
*
از اون روز به بعد سعی کردم کمتر از اتاقم برم بیرون.
شده بودم شبیه یه روح سرگردان!
خیلی کم غذا میخوردم...با کسی حرف نمیزدم در واقع کسی نبود که باهاش حرف بزنم...اکثر مواقع هم در رو قفل میکردم و خودم رو تو اتاق زندانی میکردم.
ولی یه روز که تشنگی اذیتم میکرد رفتم اشپزخونه و یکم آب خوردم.
ناریه اونجا نبود.
اب رو که خوردم لیوان رو شستم و گذاشتم سرجاش...
از آشپزخونه رفتم بیرون.
خواستم سریع برگردم تو اتاقم ولی زمزمه هایی که از یکی از اتاق ها شنیدم دوباره تحریکم کرد.
اتاق ماهیرا نبود.