رمـانکـده مـذهـبـی
#بی_سیم_چی_عشق #پارت_بیست_و_ششم 🌈 سرم را روی شانهاش میگذارم. دستش را دور شانهام میاندازد !میگم خوب
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_بیست_و_هفتم🌈
:مات نگاهم میکند
...نمیدونم... نمیدونم -
***
:عمو و مهدی نگاهی به هم میاندازند... عصبی میشوم
میگین چی شده یا نه؟ -
:مهدی تند و سریع میگوید
.اعلام جنگ از سمت عراق -
!گیج نگاهش میکنم. حرفهایش در ذهنم میچرخند؛ اما معنیشان را درک نمیکنم
:ادامه میدهد
...اوضاع شهرهای جنوبی خیلی بدتره... زیرِ بمب و موشکن -
:با ترس و لکنت میگویم
مـ...ما...مامان اینها... خانمجون...عـ...عمو اینها... حالشون خو...خوبه؟ -
:عمو کلافه بین موهایش دست میکشد
.تلفنها قطعه... خبری نداریم -
:زهرا با صدای آرامی میگوید
حالا چی میشه؟ -
.میجنگیم تا ایمانمون، ناموسمون، انقلابمون و خاکمون بمونه -
سرم را با شدت بلند میکنم و به مهدی که این حرف را زده نگاه میکنم. حرفهای شب خواستگاری همه
!و همه میان ذهنم خودی نشان میدهند... کابوس شبهایم واقعیت یافت
:نامطمئن میگویم
!چی؟ ببینم... نگو... نگو که میخوای بری؟ -
.از جایش بلند میشود، میرود کنار پنجره میایستد. سکوتش جانم را ذره ذره میگیرد
مات میمانم! وقتی به خودم میآیم که عمو و زهرا به خانهی خودشان رفتهاند. انگار که تازه معنی
.حرفهای مهدی را فهمیده باشم، بلند میشوم
میروم و پشت سرش میایستم. تمام انرژیام را جمع میکنم و با صدایی که انگار از ته چاهی عمیق
:میآید میگویم
...من... من نمیذارم مهدی... من از دستت نمیدم... من نمیذارم بری -
!به سمتم برمیگردد. چشمهایش برق میزند. نکند برق اشک باشد؟
:دستم را میگیرد و میگوید
نمیشه هانیه... نمیشه... نبین الان خودمون رو... شهرهای جنوبی زیر بمب و موشکن... هانیه من گفته -
بودم بهت، یادته؟ گفتم شاید یه روزی نباشم... یادته هانیه؟
...یادمه -
زیر قولت زدی؟ -
اشکهایم سرازیر میشود. زانوهایم خم میشود. روی زمین میافتم و هقهق گریهام بلند میشود.
:همانطور با گریه میگویم
من نمیدونستم... نمیدونستم اینقدر دوستت دارم... من نمیدونستم قراره اینقدر وابستهات بشم... -
.مهدی من نمیتونم... نمیتونم نبودنت رو تحمل کنم
همینطور اشکهایم میریزند. کنارم روی زمین مینشیند. با دستهایش اشکهایم را پاک میکند، با
:صدای خشداری میگوید
گریه نکن خانمم... باشه؟ اشکهات داغونم میکنن هانیه... فقط هانیه... نمیخوای که من شرمندهی -
خدا بشم؟ نمیخوای که شرمندهی امام حسین «علیه السلام» بشم؟ مگه نه هانیه؟
طاقت نمیآورم، خودم را در آغوشش میاندازم و دوباره صدای گریهام بلند میشود. همانطور که سرم را
:در آغوشش پنهان کردهام با گریه میگویم
...ما همهش سه ماهه مالِ همیم... همهش سه ماهه -
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#بی_سیم_چی_عشق #پارت_بیست_و_هفتم🌈 :مات نگاهم میکند ...نمیدونم... نمیدونم - *** :عمو و مهدی نگاهی ب
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_بیست_و_هشتم 🌈
نفس راحتی میکشم و تلفن را سرِ جایش میگذارم. مهدی با لبخند آرامشبخشی که روی لبهایش
:نقش بسته میگوید
الان آروم شدی؟ -
.آره، صدای همهشون رو که شنیدم خیالم راحت شد -
کنارش روی مبل مینشینم. حرفهای مادرم میان افکار به هم ریختهام پررنگ میشود "همه دارن
."میرن... حتی پسرهای دبستانی و راهنمایی و دبیرستانی... همه مثل مَرد وایسادن
مهدی؟ -
جانم؟ -
توی این سه ماه... این سه ماهی که مثل برق و باد گذشت، تازه فهمیدم... تازه فهمیدم که چهقدر -
...دوستت دارم... تازه فهمیدم که خیلی وابستهام بهت... اگه اگه یه روزی نباشی من میمیر
:نمیگذارد جملهام را کامل کنم. انگشت اشارهاش را به نشانهی سکوت روی لبهایم میگذارد
.نگو... این حرف رو نزن هانیه -
.برو -
:گنگ نگاهم میکند
.برو مهدی... نمیخوام شرمندهی خدا و امام حسین«علیه السلام» بشیم -
بغضم میشکند...گفتنش آسان نیست... گفتن این "برو" آسان نیست... آسان نیست برای یک
تازهعروس... آسان نیست تحمل کردن نبودنش... بغضم میشکند... اشکهایم روانهی گونهام میشود...
!گفتن این "برو" سخت بود... سخت! مثل ذره ذره جان دادن... جان دادم، ذره ذره
*
کولهی ارتشیاش را زمین میگذارد. کلاهش را برمیدارد و بین موهایش دست میکشد. کلاه را روی کوله
میگذارد، خم میشود و پوتینهایش را میپوشد. میخواهد بند پوتینهایش را ببندد که دستم را روی
.دستش میگذارم
نگاهم میکند، نگاهش نمیکنم! نمیخواهم برق اشک را در چشمانم ببیند. بند پوتینهایش را میبندم،
آرام و آهسته. آنقدر آرام که بیشتر وقت داشته باشم، بیشتر وقت داشته باشم که صدای نفسهایش را
بشنوم؛
اما بالاخره تمام میشود. بندپوتینهایش را میبندم، میخواهم بلند شوم که دستهایم را میگیرد. کف
هر دو دستم را طولانی میبوسد. بغضم میشکند و اشکهایم جاری میشوند. سرش را که بلند میکند و
نگاهم میکند چشمهایش انگار که خیسند. دستهایم را دور گردنش میاندازم و هق هقم بلند میشود.
:با صدای خشداری میگوید
هانیه... گریه تو قرارهامون نبودها... بدقول نشو دیگه... اشکهات جونم رو میگیرن...جونِ مهدی گریه -
.نکن
.با سختی صدای هقهقم را خفه میکنم. جانش را قسم داده
.آرام مرا از خودش جدا میکند... بلند میشود... روبرویش میایستم...کولهاش را روی شانهاش میاندازد
:انگشت کوچک دست راستم را سمتش میگیرم و میگویم
.قول بده... قول بده که برمیگردی مهدی -
:خیره در چشمهایم میگوید
.نمیخوام بد قول بشم هانیه -
...قلبم مچاله میشود. این رفتن بازگشت ندارد. میدانم
:دستم را میاندازم. لبخند دلخوشکنکی میزند. پاهایش را جفت میکند و احترام نظامی میگذارد
.دوستت دارم فرمانده... خداحافظ -
:در را باز میکند و هنوز خارج نشده که میگویم
.من هم... من هم دوستت دارم همبازی بچگیهام... دوستت دارم آقامهدی -
.از در خارح میشود. در را پشت سرش میبندم، پشت در زانوهایم خم میشوند
.هق هق گریههایم سکوت خانه را میشکند
!رفت
*
باز هم میاید خاله؟ -
:رو به شیرین، فرشتهی شش سالهی مرکز بهزیستی میگویم
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#بی_سیم_چی_عشق #پارت_بیست_و_هشتم 🌈 نفس راحتی میکشم و تلفن را سرِ جایش میگذارم. مهدی با لبخند آرامش
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_بیست_و_نهم 🌈
آره عزیزم، باز هم با خاله زهرا میایم -
.از در مرکز بهزیستی خارج میشویم
.این دو هفته آنقدر حالم بد بود که از خانه بیرون نمیآمدم
عمو و زهرا برایم غذا میآوردند و به زور به خوردم میدادند. تا امروز که زهرا به زور مرا از خانه بیرون
.کشاند و به مرکز بهزیستی آورد
.کادوها را که دادیم چهقدر بچهها خوشحال شدند
.کلی هم از من و زهرا خوششان آمد و از ما قول گرفتند تا دوباره پیششان برویم
صبح قبل از رفتن پیش بچهها، زهرا به زور مرا به آزمایشگاه برد. چند روز است که مدام حالت تهوع
.دارم، سرگیجه هم که امانم را بریده. زهرا میگوید حتما از فشار و استرس است
.تاکسی میگیرم و به سمت آزمایشگاه میرویم تا جواب را بگیریم
.تاکسی که میایستد، پیاده میشویم و داخل میرویم
*
.مبارکه عزیزم، جواب مثبته -
:گیج و گنگ پرستار را نگاه میکنم
چی مبارکه خانم پرستار؟ -
!جواب آزمایشت مثبت بود، داری مادر میشی -
:شوکه شده زهرا را نگاه میکنم. لبخند شادی میزند
!دارم خاله میشم -
.کم کم لبخندی روی لبهایم نقش میبندد
.دارم مادر میشوم، مهدی پدر میشود
:از آزمایشگاه بیرون میرویم و زهرا میخواهد تاکسی بگیرد که مخالفت میکنم
.بیا قدم بزنیم تا خونه -
بد نباشه واسهت؟ -
:دستی روی شکمم میکشم
!نه بابا -
.صدای خشخش برگهای پاییزی که با قدمهایمان بلند میشود بغض را میهمان گلویم میکند
مهدی گفته بود دوست دارد زودتر پاییز شود. پاییز شود تا با هم قدم بزنیم! میخواست صدای خشخش
.برگها را بشنود
!اونجا رو نگاه کن هانیه -
!به جایی که زهرا اشاره کرد نگاه میکنم؛ یک مغازهی سیسمونی فروشی
.دستم را میگیرد و به سمت مغازه میرویم
:با ذوق لباسهای مختلف را از پشت شیشهی مغازه نشانم میدهد. خندهام میگیرد
!زهرا هنوز زوده واسه خرید لباس -
.خب ما هم داریم نگاه میکنیم -
!نگاهم کشیده میشود سمت یک جفت جوراب صورتی رنگ که رویش دایرههای سفید دارد
*
:به عموسبحان که از وقتی آمده روی مبل نشسته و به استکان چای روی میز زل زده نگاه میکنم
چرا زهرا نیومد؟ -
.سرش درد میکرد -
چرا؟ -
.جواب سوالم را نمیدهد
.به جایی روی مبل یک نفرهی کنارش خیره میشود
.رد نگاهش را میگیرم و میرسم به یک جفت جوراب صورتی که رویش دایرههای سفید دارد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#بی_سیم_چی_عشق #پارت_بیست_و_نهم 🌈 آره عزیزم، باز هم با خاله زهرا میایم - .از در مرکز بهزیستی خارج
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_سی_ام 🌈
با تعجب میپرسد
این چیه؟ -
:با صدای آرامی میگویم
.دیروز با زهرا رفتیم آزمایشگاه -
خب؟ -
.حس میکنم دختره -
خیرهخیره نگاهم میکند، چشمهایش غمگین میشوند و نمیدانم چرا! سرش را پایین میاندازد و آرامتر
:از من میگوید
.مبارکه -
ممنونم. راستی عمو تو نمیری جبهه؟ -
!چرا میرم. آخر این ماه -
میگم مهدی اونجا چهکار میکنه؟ یعنی پستش چیه؟ -
:حس میکنم صدایش خش برمیدارد
!بیسیمچی بود -
!"دنیا روی سرم خراب میشود. "بود
:مات نگاهش میکنم که تند و با چشمهای بسته میگوید
.مهدی رفت، از پیشمون رفت هانیه. مهدی شهید شد -
شانههایش میلرزند، گریه که نمیکند، نه؟
:ناباور سرم را تکان میدهم
شوخی میکنی عمو؟ آره؟ -
.سرش را که بلند میکند اشکهایش را میبینم. دلم میریزد
.مهدی دیگه نیست -
:ناباور و بلند بلند میگویم
شوخیه، همهش یه شوخیه. اصلا اگه راست میگی بیا بریم نشونم بده، بیا بریم پیکرش رو نشونم بده -
.عمو
:با دستهایش دو طرف سرش را میگیرد و مینالد
.مفقودالاثر شده -
:کاش این بغض از چشمهایم ببارد. گلویم را با دست میگیرم، نفس کم آوردهام. عمو به سمتم میآید
.گریه کن هانیه، گریه کن! گریه کن خالی بشی، هانیه نریز تو خودت دردت به جونم -
:با صدایی که از بغض میلرزد میگویم
.مهدی گفته گریه نکنم، گفت گریهام اذیتش میکنه -
.چشمهایم سیاهی میرود و دیگر چیزی نمیفهمم
***
.چشمهایم را باز میکنم که نور اتاق باعث میشود سریع ببندمشان
آرام آرام چشمهایم را باز میکنم. رنگ آبی دیوارها، بوی الکل بیمارستان و سوزش جای سِرُم حالم را
.بدتر میکند
.هیچکس در اتاق نیست. حتما زهرا و عمو بیرون اتاق منتظرند
.خیره میشوم به سقف سفید
!فرصت نشد
.فرصت نشد که بگویم چهقدر آبیِ چشمهایت را دوست دارم
!فرصت نشد
.فرصت نشد که بگویم چهقدر خوبی
.فرصت نشد بیشتر با هم باشیم
.میدانی مهدی، حتی فرصت نشد با هم به تماشای برف بنشینیم
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#بی_سیم_چی_عشق #پارت_سی_ام 🌈 با تعجب میپرسد این چیه؟ - :با صدای آرامی میگویم .دیروز با زهرا رفتیم
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_سی_و_یکم 🌈
من برف ندیده بودم
.فرصت نشد زمستان با هم آدمبرفی درست کنیم
.کاش میشد یکبار دیگر غرق شوم در نگاهت
.کاش میشد یکبار دیگر صورتت را ببینم
تو که خودت مَردِ راه و رفتن بودی،
چرا حتی پیکرت برنگشت؟
...مفقودالاثر شدهای
!نیستی
.نیستی و من قول دادهام چشمهایم نبارند
سالها بعد که فرزندمان از من پرسید پدرم که بود؟
سرم را بالا میگیرم،
!افتخار میکنم و میگویم پدرت بیسیمچیِ عشق بود
.اگر دختر بود، میگویم عاشقِ مَردی مانند پدرش شود
.اگر پسر بود، یادش میدهم مثل پدرش مَرد باشد
.کاش از من نمیخواستی که اشک نریزم
تو بگو با بغضی که میهمان گلویم شده چه کنم؟
اصلا تو بگو من دیگر چگونه دیدن ماه و ستارهها را تاب بیاورم؟
کاش خوب نبودی،
!کاش بهترین نبودی
.آنوقت حداقل کنار آمدن با نبودنت راحت میشد
!اما هم خوب بودی و هم بهترین
...رفتهای
.رفتهای و من ماندهام و قلبی مچاله شده از داغ نبودنت
.رفتهای و من ماندهام و فرزندی از وجود من و تو
رفتهای و حالا باید برگردم به دزفول،
!شهری که پر است از خاطرات کودکیمان
رفتهای و من که گفته بودم
"عشق خانمان سوز است
با احترام، تقدیم به روح بزرگوار شهدای دفاع مقدس و همهی شهیدانِ اسلام و ایران، همچنین تقدیم به
.صبر و عشقِ بیمانند همسران و اعضای خانوادهی این مَردانِ خداوند
"پایان"
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست ✨در تقابل اندیشه ها #محرم تمام شد...
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #بیست_ویک
✨شفایم بده
اون جمعه هم عین روزهای قبل،...
بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت ...
پتو رو کشیدم روی سرم و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم ...
.
حدود ساعت پنج بود ... 🕔
چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم و گفت:
_پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون ...
با ناراحتی گفتم:
_برو بزار بخوابم، حوصله ندارم ... .😒
خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد ...دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون ...
با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم ... هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی نرسید ...
به زور من رو با خودشون بردن ... .
چشم باز کردم دیدم رسیدیم به #حرم ... با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم ...
می خواستم برگردم ...
دوباره جلوم رو گرفتن ... .
.
حالم خراب بود ...
دیگه هیچی برام مهم نبود ...
سرشون داد زدم که ...
_ولم کنید ... چرا به زور منو کشوندید اینجا؟ ... ولم کنید برم ... من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم ... همه این بلاها از اینجا شروع شد ... از همین نقطه ... از همین حرم ... اگر اون روز پام رو اینجا نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود ... بیچاره ام کردید ... دیوونه ام کردید ... ولم کنید ... .😠🗣😣
.
_امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو #شفا میده ...😊✨
اینو گفت و دوباره دستم رو محکم گرفت ...
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_ویک ✨شفایم بده اون جمعه هم عین روزها
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #بیست_ودو
برایت ندبه می خوانم
دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم ...
✨🕊رفتیم توی حرم ... ✨
یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار ...
🌤دعای ندبه شروع شد ... .🌤
با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر ... شروع شد و ادامه پیدا کرد ...
پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد ... .
شروع شد ...
تمام مطالبی که خوندم ...
توحید خدا، همزمان با حمد الهی ...
سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت ...
حضرت علی ...
فاطمه زهرا ... .
.
با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم🎞📽 از مقابل چشمم عبور می کرد ...
نبوت پیامبر،
وفات پیامبر،
امام علی ،
امام حسن ،
امام حسین ... .
لحظه به لحظه و با عبور این مطالب ... ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید ...
از بین #تناقض ها و #درگیری ها و #سردرگمی ها،
#جواب_های_صحیح رو پیدا می کرد ... .
ضربان قلبم 💗😣هر لحظه تندتر می شد ...
سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود....
و هر لحظه فشارش بیشتر می شد ... دقیقه ها با سرعت سپری می شدند ...
دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم ...
تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد ... .😑
.
بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن ...
اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود ...
💎صدای قلبم💗 و فرازهای آخر #ندبه، تنهای صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید ...💎
کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد ... اونقدر آروم ...
که بدن بی حسم روی زمین افتاد ...
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #بیست_وسه
✨نبرد بزرگ
چشم هام رو باز کردم ...
زمان زیادی گذشته بود ...
هنوز سرم گیج و سنگین بود ...😣
دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند....
اما صداشون رو خط در میون می شنیدم ...
یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند ...
#نگرانی😟😨😥 توی صورت شون موج می زد ...
اما من ✨ #آرام بودم ... .
از بیمارستان برگشتیم خوابگاه ...
روی تخت دراز کشیدم ...
می تونستم #همه_حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم ...
هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبود ... .
#گذشته_ام_رو_می_دیدم...
که #غرق در اشتباه زندگی کرده بودم ... تا مرز #سقوط و #هلاکت پیش رفته بودم ...
با یه #نیت_خدایی، توی #لشگرشیطان ایستاده بودم و ... .😨😞
✨ #بایدانتخاب_می_کردم ... ✨
این بار نه بدون فکر و #کورکورانه ...😨🤔
باید بین زندگی #گذشته ام، #خانواده، #کشورم ... و #خدا ... یکی رو انتخاب می کردم ... .😞🤔
حس می کردم #شیاطین👹😈 به ستم هجوم آوردن ...
#درونم #جنگ_عظیمی اتفاق افتاده بود ... ✨⚔🔥
جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر می شد ... .🔥⚔✨
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_وسه ✨نبرد بزرگ چشم هام رو باز کردم .
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #بیست_وچهار
✨مرا قبول می کنی؟
همین طور که غرق فکر بودم ...
همون #طلبه_افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید ...
نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ...👀🤐
وسط #بزرگ_ترین_میدان_جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم ... .
یکم که نگاهم کرد گفت:
_حق داری جواب ندی ... اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه ... 😔حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی ...
🌹به اهل بیت #توسل کردیم که فرجی بشه ... دیشب خواب عجیبی دیدم ... بهم گفتن فردا صبح، هرطور شده برای #دعای_ندبه ببریمت حرم ... .
هیچ مرده ای #قدرت_تصرف در #عالم وجود رو نداره ...
#اهلبیت_پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند ... .😯😟
بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود ...✨
تازه مفهوم #کربلا رو درک کردم ...
کربلا نبرد انسان ها نبود ...
کربلا نبرد #حق_وباطل بود ...
زمانی که #به_هرقیمتی باید در سپاه #حق بایستی ...
تا آخرین نفس ... .
💚من هم کربلایی شده بودم ...💚
#به_رسم_شیعیان ✨وضو✨ گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون ...
مثل #حر، کفش هام رو گره زدم👞👞 و انداختم گردنم ...
گریه کنان، 😭تا حرم پیاده رفتم ...
جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم:
_یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟ ...😭✋
💎من انتخابم رو کرده بودم ... 💎
از روز اول ،
انتخاب من ... #فقط_خدا بود
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_وچهار ✨مرا قبول می کنی؟ همین طور که
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #بیست_وپنج
✨خدا، هویت من است
🕊توی صحن ،...
دو رکعت #نمازشکر خوندم...
و وارد شدم ...
🕌🚶هر قدم که نزدیک تر می شدم ...
#حس_عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد ...
تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های #ضریح گره خورد ... .✨😭
به ضریح چسبیده بودم ...
انگار تمام دنیا توی بغل من بود ...🌍
دیگه حس غریبی نبود ...
#شور و #شوق و #اشتیاق با #عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود ... .🌱✨
در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد😭 و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛..
🌟 #بی_اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم ...
اشهد ان لا اله الا الله ...😭✨
اشهد ان محمد رسول الله ...😭✨
اشهد ان علیا ولی الله و اشهد ان اولاده حجج الله ... .😭✨
ناگهان کنار ضریح غوغایی شد ...
👥👥👥😭🗣😭😭😭👥👥
همه در حالی که بلند صلوات میفرستادن
به سمتم میومدن و با محبت منو در آغوش می گرفتن ...
صورتم رو می بوسیدن😘😭😭😘😭😭 و گریه می کردن ... .😫😭😭
#خادم_ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن ...
اونها هم با محبت سر و صورتم رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن ...
یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید:
_پسرم اسمت چیه؟ ....😊😭
سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم:
_ #خدا، هویت منه ... من #عبدالله، #سرباز 17ساله #فاطمه_زهرام...😊😢✋
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_وپنج ✨خدا، هویت من است 🕊توی صحن ،...
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #بیست_وشش
✨عقیق یمنی
وقتی این جمله رو گفتم ...
یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود ...
در حالی که می لرزید و اشک می ریخت،😭💛 انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت:
_💛عقیق یمن، #متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله ... انگشتر #پسرشهیدمه👣 ... دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد ... اونم همیشه همین طور محکم، می گفت:
*افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام ....*
خورشید☀️ تقریبا طلوع کرده بود که با #ادای_احترام از حرم خارج شدم ..
توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم👀💛 و به خودم می گفتم:
✨این یه #نشانه است ...
✨ #هدیه از طرف یه #شهید و یه مجاهد فی سبیل الله ...
✨یعنی #اهلبیت، تو رو #بخشیدن و پذیرفتن ...
✨تو دیر نرسیدی ...
✨حالا که به موقع اومدی، باید #جانانه_بجنگی ...
و مثل #حر و #صاحب این انگشتر، باید #بالباس_شهدا، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری ... .
💎این مسیری بود که #انتخاب کرده بودم ...💎
#برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند ...
#زندگی در بین اونها و #تبلیغ_حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم ... .
در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛
می تونه آخرین بار من باشه ...
و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من ...
من #هیچ ترس و وحشتی نداشتم ...👌 خودم رو به #خدا ☝️سپرده بودم ...
در اون لحظات فقط یک چیز #اهمیت داشت ...
🤔چطور می تونستم به بهترین نحو، این #وظیفه سخت رو انجام بدم ...
🤔چطور می تونستم برای امامم، بهترین #سرباز باشم ...
💖و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود ...💖
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛