eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
حاجی،حالمون خیلی بده، خودت هوای رفیقی که یادت بوده رو داشته باش… 😭😭😭
هدایت شده از پایان کانال
🔴 به شاعر بگویید این شعرش را عوض کند.... ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند.. به شاعر بگویید این شعرش را عوض کند .اینبار شهدا را از مدعیان صف اول چیدند..... 🔴به پویش بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
♨️سه سال پیش تولد امام رضا رییس جمهور شد سه سال بعد تولد امام رضا به شهادت رسید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی‌دورت‌بگردم توتاکجارفته‌بودی‌که‌پیدات‌نمیکردن...💔
‌‌‌♥️00:00♥️ دعا برای ظهور آقا امام زمان فراموش نشه📿
‌‌‌♥️00:00♥️ دعا برای ظهور آقا امام زمان فراموش نشه📿
سلام قشنگا حالتون چطوره؟
بعد از یک مدت طولانی بلاخره برگشتم 😍❤️
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_105 سارا: باهمون لباسای عقدم نشستم تو اتاقو درو قفل کردم.... اولش تو شک بودم..
فردا: سما: کجا میری سارا... سارا: بدون اینکه جوابشو بدم از خونه اومدم بیرون.. ـــــــــــ سارا: فریاد زدم: صدراااا صدرا: برگشتم سمتش... با لبخند رفتم سمتش... سارا جانم.. سارا: محکم زدم تو گوشش... فریاد زدم: چراااا اینکارو باهام کرددیدییی صدرا: خواستم برم نزدیک تر که.. سارا: نیا جلووووو چرااااااا فقط بگووو چراااااا صدرا: چون دوست دارم... فریاد زدم: چون بدون تو نمیتونم... سارا: وقتی من تورو نمیخوام.مگه زووورهههههه صدرا:اره زورههه یا مال من میشی یا هیچکس.. سارا: صدرا... امیدوارم خدا جواب این کاراتو بده... امیدوارم همونقدر که زجرم دادی خدا زجرت بده.. و رفتم... چند روز بعد: سارا: صبح خیلی زود رفتم سایت... که کسیو نبینم... رسیدم به اتاق اقای عبدی.. با صدای گرفته ام سلام کردم.. عبدی: سلام صبح به این زودی... خیر باشه.. سارا: خیر که... میخوام انتقالی بگیرم... اگه بشه میخوام برگردم اهواز... ــــــــــــ چند روز بعد: سما: سارا مطمعنی میخوای بری! سارا: همونطور که داشتم ساکمو میبستم نگاهش کردمو لبخند تلخی زدم.. سما: چقدر غم تو چشاش بود... اشک تو چشام جمع شده بود.. سارا: زیپ ساکمو بستم... بلند شدمو روبه رو سما ایستادم.. سما: طاقت ندارم دوریتو تحمل کنم... سارا: اشکام سرازیر شدو بغلش کردم... به صلاحه که برم... با همون اشکای تو چشمم خندیدمو گفتم: وقتی برگشتم خاله شده باشماااا😂😍 سما: همونطور که اشک میریختم خندیدم.. سارا: اشکاشو پاک کردمو بوسیدمش پ.ن: به صلاحه که برم.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_106 فردا: سما: کجا میری سارا... سارا: بدون اینکه جوابشو بدم از خونه اومدم ب
سارا قرار بود امروز برم سایت تا وسائلمو جمع کنم.. صبح زود رفتم.. تپش قلب گرفته بودم.. آب دهنمو قورت دادمو رفتم داخل.. رفتم سمت میزم.. داشتم وسائلمو جمع میکردم.. اینور اونورو نگاه میکردم تا شاید ببینمش.. ولی هیچکی جز من تو سایت نبود.. روبه رومو نگاه کردم... دیدم روبه روم وایساده.. رسول: صبح زود رفتم تا شاید واسه اخرین بار ببینمش.. با حسرت نگاهش میکردم... سارا: اشک تو چشام جمع شد... همه وسائلامو جمع کرده بودم... نگاهم خورد به انگشتر تو دستم.. چشمامو بستمو بعد از مدت کمی بازش مردم... رفتم سمتش... با چشمای پراز اشکم نگاهش کردم.. که اشک چشم سمت راسم سرازیر شد... نگاهمو به انگشتر دادم... داشتم انگشترو از انگشتم بیرون میاوردم.. انگشترو روبه روش گرفتم و خوب نگاش کردم.. همونطور که نگاهم قفل شده بود رو انگشتر گفتم: دلم برای خاطرات خوبی که باهاش میمونه تنگ میشه... لبخند تلخی زدمو اشکام سرازیر شد... انگشترو گذاشتم روی میز و رفتم سمت میزم همونطور که میرفتم اشکامو پاک کردم.. رسیدم به میز و کارتنی که وسائلام توش بودو برداشتم و رفتم.. امیر: داشتم از بالا نگاهشون میکردم... سارا: از پله ها اومدم بالا که با اقا امیر مواجه شدم... سرمو پایین انداختم... خدانگهدار.. مواظب سما باشید... امیر: ازم رد شدو رفت برگشتمو رفتنشو نگاه کردم... دوباره برگشتم تا رسولو ببینم... رسول: چشمام پراز اشک بود.. انگشترو از روی میز برداشتمو نگاهش کردم... اشکام سرازیر شد... چشمامو بستمو انگشترو تو مشتم گرفتم... پ.ن: تو این یه پارت کلی حرف بودا🙂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_107 سارا قرار بود امروز برم سایت تا وسائلمو جمع کنم.. صبح زود رفتم.. تپش قلب
سارا: تو هواپیما نشسته بودم حدودا نیم ساعت دیکه میرسم اهواز... چشمامو بستمو خاطراتی که تو تهران برام اتفاق افتادو مرور کردم.. ـــــــــــــ رها: دل تو دلم نبود که سارا برسه... یکم دقت کردم دیدم سارا داره میاد.. واسش دست تکون دادم تا منو ببینه... ـــــــــــ رها: سلامممممممم گلو دادم دستشو پریدم تو بغلش خیلیی دلم برات تنگ شده بوددددد چقدر میمونی حالا؟ سارا: حالا حالا ها هستم درخدمتتون😂 رها: چقدر یعنی؟ سارا: سه چهار سال خوبه؟ رها: جدی میگی؟! 😍 سارا: اهووم😍😞💔 پ.ن: سه چهار سال! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_108 سارا: تو هواپیما نشسته بودم حدودا نیم ساعت دیکه میرسم اهواز... چشمامو بستم
رها: کلاغا خبر رسوندن عقد کردی😍 سارا: سما؟ رها: 😂😂 دعوتمم کرد واسه عقدت ولی متاسفانه نتونستم بیام خیلی کارام زیاد بود... واسه عروسیت جبران میکنم😍 سارا: نیاز به جبران نیست.. لبخند تلخی زدمو گفتم: بهم خورد🙂 رها: چییی!؟ سارا: ماجرارو براش توضیح دادم... رها: وای... چه ادم دویوونه ایه سارا: سرمو پایین انداختم... رها: ول این بحثارو... حالا بگو ببینم کجا میخوای بمونی؟ اگه بخوای میتونی بیای خونه ما.. سارا: نه بابا مزاحم نمیشم.. رها: مزاحم چیه فقط منو آرمانیم دیگه.. آرمانم که رفته ماموریت بعید میدونم حالا حالاها بیاد.. منم که تنهام... اگرم بیاد میره بالا تو اتاقش... سارا: نه نه.. یه سره تو اتاق باشه اذیت میشه بنده خدا.. رها: همینجوری اگه توهم نباشی یه سره تو اتاقشه در حال اختراع😂 این جا دستمالی رو ببین... خودش درست کرده.. یا جای این کنترلو ببین..و مای چیز دیگه که در حال ساختشونه😂 ساره: اخه بده... یه خونه اجاره میکنم.. راضی به زحمتت نیستم رها: چه بدی... زحمت جیه بابااا پولتو بزار تو جیبت.. اتفاقا خیلیم خوبه.. منم دیگه تنها نیستم.. سارا باید بمونی همینجااا سارا: خندیدمو بغلش کردم.. پ.ن: اختراع😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
4 تا پارت خدمت شما❤️✨
آنچه در رمان خواهید خواند👇🏻✨ _وقتی یکی دیگه رو دوست داشتی نباید انقدر عاشقم میکردی _چرا بهم خیانت کردی _طاقت ندارم دوریتو تحمل کنم _چرا باهام این کارو کردی _من هنوز عاشقتم _رسول اصلا حالش خوب نیست _تو قبلا ازدواج کردی _تو محضر یه نه گفت و رفت _چرا شناسنامه ات المثنی ست؟ _یعنی این همه مدت بهم دروغ گفته؟ رمانی از جنس عشق و غم🖤🥀 @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400
هدایت شده از مکتب امام حسین(ع)
سلام بزرگواران در نظر داشته باشید زمان رای دادن از نوشتن پسوند هایی مثل آقا، دکتر،جناب و .... خودداری کنید چون رای باطله محسوب میشه همچنین از گذاشتن خط یا کشیدن قلب و استیکر و نوشتن عباراتی مانند: فقط به عشق رهبرم، خودداری کنید لطفا مبادا با یک خط اضافه چندین رای باطل بشه فقط سعید جلیلی همراه با کد نامزد بفرستین برا بقیه تا رای ها باطله نشه
تمام اهل حرم از غم تو افتادند پس از تو فاتحه گوشواره را خواندند... 𝓐𝓬𝓮𝓽𝓪𝓶𝓲𝓷𝓸𝓹𝓱𝓮𝓷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ مدیونید اگه این فیلم را ببینید و منتشر نکنید. 🔸روز قیامت جلوی تک تکتان را می‌گیرم ❤️سخنان مادر شهید که در سال ۸۷ به دیار فرزند شهیدش پیوست. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌♥️00:00♥️ دعا برای ظهور آقا امام زمان فراموش نشه📿
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_109 رها: کلاغا خبر رسوندن عقد کردی😍 سارا: سما؟ رها: 😂😂 دعوتمم کرد واسه عقدت
1 ماه بعد: رها: اصلا مثل سابق نیست.... 1 ماه گذشته اما هنوز تو خودشه... سارا... سارا: اشکامو پاک کردمو گوشیو خاموش کردم.. رها: تاکی میخوای گریه کنی و عکساشو ببینی!؟ رفتم نشستم کنارش.. سارا: با اینکه عشقمون خیلی دووم نداشت.. ولی خیلی بهش وابسته شده بودم... خیلی دل کندن ازش سخته.. چجوری تونست با وجود اینکه انقدر دوسش دارم اینجوری قضاوتم کنه... بدون دلیل و مدرک درستی.. زدم زیر گریه.. خیلی حالم بده رها ــــــــــــــ رویا: بلند شدمو رفتم دنبالش... رسول: سعی میکردم به روی خودم نیارم ولی از درون داغون بودم... رویا: خوبی رسول؟ رسول: نــــه... خیلی بدم خیلی... هیچ وقت تاحالا اینجوری نبودم! نه میتونم با نبودنش کنار بیام نه با دروغایی که بهم گفت... رویا: مطمعنی حرفای صدرا دست بوده؟ رسول: نگاهش کردمو سرمو پایین انداختمو سرمو مابین دستام گرفتم... پ.ن: دوتاشون دلشون تنگ شده🙂💔 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_110 1 ماه بعد: رها: اصلا مثل سابق نیست.... 1 ماه گذشته اما هنوز تو خودشه...
فرشید: خانم رضایی ایناروکپی کنین بعد به گزارشم ازشون بنویسید... بدید به من.. رویا: داشتم برگه هارو چک میکردم که سنگینی نگاهشون رو حس کردم.. سرمو بالا اوردم دیدم داره نگام میکنه.. سربع نگاهمو ازش گرفتمو رفتم سمت میزم... فرشید: از این همه حیایی که داشت لبخند زدمو سرمو پایین انداختم.. ـــــــــ رها: خب.. عادت کردی به اینجا؟ سارا: تقریبا به جای جدیدم عادت کردم.. فقط نمیدونم با خاطراتی که تو تهران موند چیکار کنم... با نصف وجودم که تهران موند چیکار کنم... سما.. مامان... کارم... رها: فقط سما و مامانت؟ رسول هیچی پس؟ 😂 سارا: چرا... رسولم جزوشونه.. ولی باید فراموشش کنم... رها: سارا....خواستم حرفمو بزنم که... سارا: اره.. بایــــد فراموشش کنم... پ.ن: باید فراموشش کنم... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_111 فرشید: خانم رضایی ایناروکپی کنین بعد به گزارشم ازشون بنویسید... بدید به من
رسول: رفتم بام تهران.. نشستم رو همون نیمکت همیشگی... همش احساس میکردم سارا کنارمه.. حالم خیلی بد بود... بلند شدم و منظره ای که رو به روم بود خیره شدم.. چراغایی که تو تاریکی میدرخشیدن... دستامو پشتم.. بهم گره کرده بودم... چشمامو بستم.. میخواستم به هیچی فکر نکنم ولی سارا جلو چشام بود... حرفاش... نگاهش... حرکاتش.. خندیدنش... داشتم دیوونه میشدم... صداش توی سرم اکو میشد.. «میترسم از روزی که نباشی» « فردا عقدمونه خیلی خوشحالم» زمانی که تو محضر گفتم نه.. نگاهش جلو چشامه... حرفایی که بهم زد همش تو سرمه.. «انقدر زود قضاوتم نکن» «خیلی نامردی رسول» «چرا اینکارو باهام کردی» سرمو مابین دستام گرفتم... رفتم تا قدم بزنم... دستامو توی جیبم کردم.. از جلوی آبمیوه فروشی رد شدم.. روز اخر از همینجا آب هویج گرفتیم... همه صحنه هاش اومد جلو چشام... رفتمو رفتم تا رسیدم به ماشین... نشستم تو ماشینو نفسی پراز درد کشیدم.. بغضی که تو گلوم بود خیلی آزارم میداد... کیف پولمو برداشتمو زیپ مخفی شو باز کردم.. عکسشو دراوردمو نگاه کردم... متوجه گریه کردنم نبودم... دیدم قطره اشکم روی عکس ریخته... پ.ن: رسول🙂💔 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_112 رسول: رفتم بام تهران.. نشستم رو همون نیمکت همیشگی... همش احساس میکردم سارا
رها:سارا تروخدا اینجوری نکن... شبو روز کارت گریه کردنه... نه غذا میخوری نه حرف میزنی... ببین تو این یک ماه چقدر لاغر شدی... بابا داری از پا میوفتی... سارا: گوشیمو روبه روش گزفتم: اشکام سرازید شد... لبخند تلخی زدمو گفتم:این عکس دقیقا مال 1 ساعت قبل از عقده.. ای کاش تو همون لحضه میموندم.. دیگه نمیرفتم جلو.. ای کاش اصلا عاشقش نمیشدم.. ای کاش اصلا نمیدیدمش.. رها: رفتم کنارشو بغلش کردم... سارا: گریه هام شدت گرفت... ای کاش انقدر زود قضاوتم نمیکـــرد.. پ.ن: سارا🙂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام سلاممممم حالتون چطوره من بعد از کلییی مدت برگشتم❤️🌱
ببخشید بابت اینکه نبودم و ممنونم از همه کسایی که تو این مدت طولانی توی کانال موندن❤️😍