eitaa logo
روزنوشت⛈
345 دنبال‌کننده
58 عکس
79 ویدیو
12 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
ترتیل سوره غافر - صفحه 474.mp3
3.16M
✅ قرائت صفحه ۴۷۴ قرآن کریم ✅ @BisimchiMedia
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 عبدالله کتاب را بوسید و به چشم گذاشت:« این قرآنه. کتاب آسمانی ما.» آن را ورق زد. روی یک صفحه‌ مکث کرد:« یک روز علی رضی الله عنه و فاطمه و خدمتکارشان روزه بودند. شب، هنگام افطار، مسکینی در زد. آن‌ها غذا را به او هدیه دادند و با شکم گرسنه خوابیدند. فردا شب، وقت افطار یتیمی در زد، باز هم همه‌ی غذا را به او دادند و گرسنه ماندند. روز سوم بعد از سه روز روزه داری و گرسنگی، اسیری در زد. اینبار هم غذا را به او بخشیدند. خداوند متعال می‌فرماید که آن‌ها گفتند که ما فقط برای خدا شما را اطعام می‌کنیم و از شما انتظار پاداش نداریم.» لنا قبلا یکی دوبار روزه گرفته بود. هنگام افطار از شدت تشنگی و گرسنگی نای حرف زدن نداشت.‌ سخت بود که باور کند می‌توان از این غذا گذشت. اینجا چیزهای تازه‌ای می‌شنید. این‌ها انگار، تو یک جهان موازی زندگی می‌کردند. حرف‌های عبدالله با هیچ منطقی جور نبود‌. همسر و فرزند او را هموطنان لنا کشتند؛ اما الان، تو این شرایط که مرگ و زندگی‌اش به آب بستگی داشت، این‌طور رفتار می‌کرد. عبدالله قرآن را بست:« می‌دونی پیامبر ما درباره‌ی رفتار با اسرا چی گفتند؟» لنا شانه بالا انداخت. عبدالله گذرا نگاهش کرد. چشم به زمین دوخت:« پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و علی آله و صحبه و سلم فرمودند:« نسبت به‌ اسیران‌ خیراندیش‌ باشید.»» 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 اگر نظری دارید من اینجا هستم @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
✅ بسم الله الرحمن الرحیم 📖روزمان را با قرآن آغاز کنیم، هر روز قرائت یک صفحه از قرآن کریم 💌صفحه ۴۷۶ قرآن کریم ✅ @BisimchiMedia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1181362872.mp3
16.92M
دعای سمات التماس دعا🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رسول اکرم صلی الله علیه و آله: از لحظه‌ای که قرص خورشید در افق پایین می‌رود تا زمانی که قرص خورشید به صورت کامل محو می‌شود. این چند دقیقه، زمانی است که سهمیه خاصی از رزق دارد.
حاج اقا رحیم ارباب : آسيد جمال نامه‌اي براي من نوشته اند و در آن نامه سفارش كرده اند که: در طول هفته هر عمل مستحبي را يادت رفت،اين را يادت نرود كه عصر جمعه صد مرتبه سوره قدر را بخوانی @tareagheerfan
مداحی آنلاین - آروم جونم میشه بدونم - جواد مقدم.mp3
11.91M
ویژه (عج) 🍃آروم جونم میشه بدونم 🍃کی و کجا به سر میاد چشم انتظاری 🎙
4_5785009438028989691.m4a
3.38M
سيدابن طاووس مي فرمايد اگراز هرعملي در غافل شدي از :صلوات غافل نشو چراكه دراين دعا سري است كه خدا مارا برآن آگاه كرده است
salavat256.ir.pdf
1.12M
🌹فایل پی دی اف خلاصه کتاب گنج پنهان ، فوائد صلوات امام زمان معروف به صلوات ابوالحسن ضرّاب اصفهانی ✅صلواتی که کلید صد قفل بسته است وبیش از صد فضیلت و فایده دارد وگنجی است که در همه ی خانه ها موجود است ولی اکثر مردم از برکات آن بی خبرند. ⚠️✅ سعی شده در این فایل مطالب اصلی در رابطه با این صلوات شریف بیان بشه، به همراه متن و ترجمه صلوات . ✅⚠️این فایل را به عزیزانی که دسترسی به کتاب گنج پنهان ندارند برسونید تا با این دعاء آشنا شوند و از فوائد خاصّ این دعاء بهره مند گردند. ⚠️ طبق جمله امام زمان ،این صلوات فقط مخصوص روز جمعه نیست. ✅⚠️نشر حدّاکثری ✅ التماس دعا 🌹جزاکم الله خیرا کانال 👇 🔑 اینجا کلیک کنید 🔑
14030817_46370_1281k.mp3
13.13M
🌷 صوت کامل بیانات امام خامنه‌ای در دیدار اعضای مجلس خبرگان رهبری. ۱۴۰۳/۸/۱۷
🥰 00"00 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت 00 : 00
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا ناباور به عبدالله خیره شد. انگار یک بیگانه‌ی فضایی از کهکشان آندرومدا را می‌دید تو این گوردخمه. ذهنش توانایی پردازش این حجم از مسائل غیر قابل باور را نداشت. برای لنا که از کودکی آموخته بود انسان اصالت دارد و آسایش و تفریح؛ این داستان و رفتار عبدالله غریب بود. مرد آمد تو با لباس‌های خاکی. رفت سمت سرویس. عبدالله گفت:« برادر آب قطع شده.‌ بیا این بطری یک‌کم آب داره.» مرد با شانه‌هایی افتاده برگشت، انگار تازه معنای مصیبتی که گرفتار شده بودند را فهمید. بطری را گرفت و آورد بالا. به آن نگاه کرد:« خدا خودش بهمون رحم کنه.» در را باز کرد. پشت کرد به لنا و چفیه‌ را باز کرد. آب خورد. چفیه را بست. بطری را گذاشت رو میز، آب کم نشده بود. رو کرد به عبدالله:« وقت نماز ظهره. من می‌رم تیمم کنم.» برگشت تو دالان. عبدالله بلند شد، عصا را برداشت و تق تق کنان، دنبال او رفت بیرون. چند دقیقه بعد مرد جلو ایستاده بود و عبدالله صندلی را گذاشته بود پشت سر، نماز می‌خواند. لنا خیره شد به حرکات آنها. حس خوبی داشت. مثل دویدن توی ساحل، عصر یک روز بهاری وقتی باد می‌پیچد توی موها. چشم‌ها را بست. پابرهنه، تو ساحل داشت می‌دوید دنبال مامان. باد می‌پیچید تو دامنش. رسیدند به آلاچیق. پشت سرش رد دو جفت پا افتاده بود رو شن‌ها. مادر اسباب بازی‌ها را داد دستش. باهم نشستند کنار دریا. لنا با بیلچه شن بر می‌داشت. صدفها را جدا می‌کرد و می‌ریخت تو سطل. مامان با دست آنها را فشار می‌داد و چپه می‌کرد رو زمین. با هم قلعه‌ی شنی درست کردند. شبیه قصر آرزوها شده بود. لنا بلند شد، رد خیسی پشت پیراهنش افتاده بود. دست‌های شنی‌ را مالاند به لباس. دامن را تکان داد. رفت از تو آلاچیق دوتا پرچم کاغذی آورد و گذاشت رو باروی قلعه. ایستاد کنارش. مثل یک فاتح کوچولو با دوتا دندان خرگوشی، کنار متصرفاتش. مامان دوربین را آورد و چندتا عکس گرفت. آفتاب ظهر مدیترانه سوزان می‌تابید. لنا رفت کنار دریا. چندتا مرغ دریایی آن دورها پرواز می‌کردند. صدای جیوجیوشان تو صدای موج گم می‌شد. پا گذاشت تو آب. سردی آب حال می‌داد. موجی که سرش‌را می‌کوبید به پاهای لنا، ساق‌ پایش را قلقلک کرد. خوشش آمد، نرم رفت جلوتر. شن‌ از زیر پایش خالی شد. با دست تعادل را حفظ کرد. آنقدر رفت جلو که تا گردن را آب گرفت. موج زد تو صورت. آب شور از دماغ رفت تو حلق. تف کرد تو دریا. ترسید. برگشت سمت ساحل. انگار دریا با دست‌های آبی، پاهایش را گرفته بود، نمی‌گذاشت راحت قدم بردارد. تا برسد به ساحل، باد لرز به تنش می‌انداخت. مادر کنار آب، منتظرش بود. حوله را دورش پیچید. بغلش کرد. او را چلاند. صدای لنا درآمد. مادر دستش را گرفت. با هم رفتند تو ویلا. لنا پیراهن نخی با شکوفه‌های ریز صورتی پوشید. نشست دور میز ناهارخوری. پدر رفته بود به یکی از سفرها. قرار بود تا ظهر خودش را برساند به آنها. امروز تولد لنا بود. کلی غرغر کرد. بهانه گرفت. کیک تولد که بدون بابا مزه نداشت، تازه کادو هم نخریده بود. مادر چندبار تماس گرفت؛ اما در دسترس نبود. تا شب با هم فیلم دیدند. آخر شب وقتی بابا کلید را چرخاند تو در، لنا دوید طرفش. پرید بغلش. دست راست بابا باند پیچی بود. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 پدر کادوی بزرگ که توی دست دیگر داشت را گذاشت روی زمین. لنا را بغل کرد. با پا هدیه را هل می‌داد جلو. با هر قدم صدای خش خش برخورد پاکت هدیه با پارکت می‌آمد. لنا صورتش را مالاند به گونه‌های پدر. زبری ته‌ریش اذیتش کرد. فاصله گرفت. رنگ و روی بابا به زردی می‌زد. با دست موهای قهوه‌ای ژل زده‌ی او را بهم ریخت. پدر خندید و قلقلکش داد. صدای قهقهه لنا خانه را پر کرد. پدر او را گذاشت رو مبل. نشست کنارش. لنا دست باندپیچی شده را آرام ناز کرد. غمگین پرسید:« چی‌شده بابا؟» پدر دست دیگر را کشید رو موهای لخت لنا:« یه حیوون وحشی گاز گرفته دخترم.» مامان تو یخچال خم شده بود. کیک را بیرون آورد. آمد به پذیرایی:« مگه تو محل کارت حیوون پیدا می‌شه؟» کیک را گذاشت روی میز. پدر با فندک شمع را روشن کرد:« کم نه.» مامان آهنگ تولد گذاشت. لنا شمع‌ها را فوت کرد. جیغ کشید. کف زدند. نوبت هدیه‌ها بود. چشم‌های لنا برق می‌زد. لب هایش به سمت بالا کش آمد. دندان‌های درشت سفیدی که تازه جلوی دهان روییده بود، جلوه‌ی قشنگی به لبخندش می‌داد. با عجله کاغذ کادوی بابا را پاره کرد. یک سری عروسک کوچک دختر و پسر از تو جعبه ریخت بیرون. جیغ کشید. خندید. مامان گردنبند جواهری که به شکل ستاره‌ی داوود طراحی کرده بود را به گردنش بست. لنا بالا و پایین پرید:« هورااا.» یکی یکیشان را بغل کرد و بوسید. با کمک مادر کیک را برید. سه نفری رقصیدند. لنا مثل یک بالرین چرخ می‌زد. شکوفه‌های آلبالوی دامنش، تو نسیم بهاری با ناز پخش می‌شدند تو هوا. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🥰 00"00 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت 00 : 00
بسم الله الرحمن الرحیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ بسم الله الرحمن الرحیم 📖روزمان را با قرآن آغاز کنیم، هر روز قرائت یک صفحه از قرآن کریم 💌صفحه ۴۸۱ قرآن کریم ✅ @BisimchiMedia
https://harfeto.timefriend.net/17314396149552 پیشنهادات، انتقادات و حرفهای خود را به صورت ناشناس برایم بفرستید
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 فردا صبح سه‌تایی رفتند ساحل. لنا با جعبه‌ی عروسک‌ها دوید طرف قلعه‌اش. می‌خواست آن‌ها را بچیند آن تو. آب دریا بالاتر آمده بود. از قصر قشنگش، فقط یک تپه‌ی شنی مانده بود با دوتا پرچم خیس و پاره و رد کفش‌هایی مردانه. غمگین به خرابی‌ها نگاه می‌کرد که با صدای پارس بلندی از جا پرید. سگی از نژاد ماستیف با پیشانی پهن و پر چروک، چشمهای سیاه غمگین و پوزه‌ای به شکل هشت به سمتش می‌دوید. با هر پرش، گوشتهای آویزان هیکل بزرگش تکان می‌خورد. لنا جیغ کشید. عروسک‌ها از دستش افتاد. با قدم‌های کوچک دوید طرف مامان. صدای قلبش را می‌شنید. مثل یک دارکوب که نوک می‌زند به تنه‌ی درخت. مامان بغل وا کرد. سر لنا را به سینه چسباند. بابا دوید سمتشان. سگ نزدیک بهشان ایستاد. شروع کرد پارس کردن. لنا می‌لرزید. دندان‌هایش تیک‌تیک به هم می‌خورد. با صدای مهیبی از جا پرید. انفجار پشت انفجار. همه‌جا می‌لرزید. لنا جیغ کشید. دست‌ها را حفاظ سر و صورت کرد. زخم تو پهلو تیر می‌کشید. به دور و بر نگاه کرد. سرم مثل آونگ ساعت تکان می‌خورد. کم‌کم صداها فروکش کرد. چند دقیقه بعد مرد آمد تو اتاق. پشت سر عبدالله آمد نزدیک:« خوبی؟» :« چی شده؟» عبدالله نشست رو صندلی:« فعلا به خیر گذشت؛ اما هرچی کنده بودیم دوباره ریزش کرد.» لنا گرسنه بود‌. معده‌اش می‌سوخت. رو کرد به عبدالله:« چیزی برای خوردن هست؟» عبدالله دست برد تو جیب شلوار. یک شکلات بیرون آورد:« فقط همین.» 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
سلام و ارادت خدمت همراهان گرامی صبح روز پاییزی‌تون بخیر و شادی شما دعوت شده‌اید به خواندن داستان نقاب هیولا https://eitaa.com/rooznevest/65