هدایت شده از دُرنـجف
sticker_mazhabi(31).mp3
6.76M
🎧 الوِداع ماهِ مُــحَرّم مـاهِ گِــریِه مـاهِ ماتَــم
حَسـرَتِش رویِ دِلَـم موند کِه شَـباش بِمـیرَم از غَـم
کـاش میـشُد بَرات بِـمیرَم... 😭
🎙کربلایی #سید_امیر_حسینی
#الوداع_ماه_محرم
#پیشنهاد_دانلود 👌
📌گوش کنید مناسبه امشبه 😔
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوشصتوسه
شب اول ماه مهمانی خدا رسیده بود و اولین سحری این ماه رو مهمون محبوبه خانم و حسین آقا بودیم.
تو این چند روز مدام با زندایی تماس تلفنی داشتم و جویای حالش می شدم.
یکی دو بار، وقتی بابا و حسین آقا برای انجام فیزیوتراپی می رفتند، من رو هم همراه خودشون تا خونه ی زندایی بردند.
یکی دو ساعتی کنارش می موندم و وقتی کار بابا تموم می شد، باهاشون برمی گشتم.
اروم و بی صدا از جام بلند شدم و چادرم رو سرم کردم.
کلید و گوشیم رو برداشتم و خواستم از پله ها پایین برم که صدای بابا رو شنیدم.
-ثمین؟
راه رفته رو برگشتم به سمت اتاق رفتم.
-سلام بابا، بیدارتون کردم؟
در حالی که سعی می کرد از جا بلند بشه گفت
-نه، خودم بیدار شدم
-الان که تا اذان وقت هست، فعلا بخوابید.
-تو کجا میری؟
-دیشب محبوبه خانم گفت سحری آماده می کنه، نذاشت من چیزی بپزم.
الان داشتم می رفتم پایین.
خنده ای کرد و با تکیه به عصاش از جا بلند شد
- به به عجب دختری.
فقط، بفکر خودتی؟ نکنه انتظار داری من بی سحری روزه بگیرم؟
قدمی جلو رفتم و با تعجب گفتم
-مگه شما می خواید روزه بگیرید
-مگه نباید بگیرم
-نه که نباید بگیرید، شما با این حالتون چجوری می خواید روزه بگیرید آخه؟ براتون خوب نیست
عصاش رو زیر دستش تنظیم کرد و صاف نگاهم کرد
-ببخشید شما خدایی یا مرجع تقلیدی که حکم میکنی نباید بگیرم؟
کلافه سری تکون دادم و گفتم
-نه خدا راضیه، نه مرجع تقلید اجازه داده آدم مریض روزه بگیره.
اخم نمایشی کرد و گفت
-خودت مریضی!
این چجور حرف زدن با باباته؟
با همون کلافگی گفتم
-منظور من اینه که...
-منظورت رو فهمیدم، ولی من حال خودم رو بهتر از هر کسی می دونم.
الانم حالم خوبه، مشکلی هم برای روزه گرفتن ندارم.
فعلا روز اول ماه رو میگیرم، اگه دیدم نمی تونم دیگه نمی گیرم.
گفت و از کنارم رد شد و از اتاق بیرون رفت.
نفسم رو سنگین بیرون دادم و دنبالش رفتم تا شاید بتونم منصرفش کنم.
-بابا، شما هنوز بدنت ضعف داره نمی تونید...
حرفم رو قطع کرد و به شوخی گفت
-اینقدر برای من حکم و فتوا صادر نکن دختر.
حالا خوبه قراره بریم سر سفره ی محبوبه خانم بشینیم، اگه قرار بود خودت یه لقمه سحری به ما بدی چقدر غر می زدی دیگه؟
دیگه حریفش نمی شدم.
از اون وقتهایی بود که کار خودش رو می کرد.
لبهام رو روی هم فشار دادم و دنبالش راه افتادم
-امان از دست شما بابا
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
﷽
#صدقهاولماهصفر
💢امروز اول ماه صفر هست💢
🔹صدقه و خواندن دعای هر روز ماه صفر فراموش تون نشه
⤵️ اولین روز ماه صفر برای دفع بلا
حتماً نماز اول ماه قمری رو بخوانید وصدقه بدهید
تا از سنگینی ماه صفر و بلاها
و اتفاقات بد ایمن باشید
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س) صدقه اول ماه فراموش نشه اَللّهُمَ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج
روزهای التهاب🌱
﷽ #صدقهاولماهصفر 💢امروز اول ماه صفر هست💢 🔹صدقه و خواندن دعای هر روز ماه صفر فراموش تون نشه ⤵️
*مادرم کرده سفارش که بگو اول ماه
بابی انت و امی یا اباعبدالله...
در اول هر ماه قمری صدقه برای سلامتی صاحب العصر و الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف فراموش نشود.
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
#اول_ماه
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوشصتوچهار
روزهای ماه رمضان هم در حال گذر بود و تا چشم بهم گذاشتیم پنج روز از ماه عزیز خدا سپری شده بود.
بابا هم با تشخیص دکترش، راضی شده بود با یکی دو روز فاصله روزه هاش رو بگیره و تمام ماه رو روزه نگیره.
بعد از ظهر بود و بابا و حسین آقا آماده ی رفتن به مطب دکتر.
شب قبل با بابا صحبت کرده بودم و اجازه داده بود امروز هم سری به زندایی بزنم.
چادرم رو سر کردم و با عجله از پله ها پایین دویدم که محبوبه خانم صدام زد.
ظرفی که توی دستش بود رو سمتم گرفت و گفت
-ثمین جان، برای افطار یکم حلیم درست کردم. اینم ببر برای آذر خانم.
-چشم، دست شما درد نکنه.
-خواهش می کنم، برو به سلامت
با عجله سوار ماشین شدم و راه افتادیم.
بابا نگاه از بیرون برداشت و رو به من گفت
-ثمین به آذر خانم زنگ زدی؟ مطمئنی کسی خونه شون نیست.
-بله بابا، خیالتون راحت.
سری تکون داد و گفت
-پس هر وقت کارمون تموم شد زنگ می زنیم، آماده باش بیایم سراغت.
-چشم
حسین آقا نگاهی توی آینه کرد و گفت
-البته شاید امروز یکم دیر تر برگردیم، چون اول باید بریم عکس رادیولوژی بگیریم بعد ببریم دکتر ببینه.
اگه دیر اومدیم نگران نشو.
-باشه، اگه دیدم داره دیر وقت میشه خودم آژانس می گیرم برمی گردم.
ماشین جلوی خونه ی زندایی متوقف شد، از بابا و عمو حسین خداحافظی کردم و پیاده شدم.
زنگ رو زدم و بلافاصله در باز شد.
زندایی روی صندلی چرخدارش جلوی در سالن منتظرم بود و با لبخند مهربونی ازم استقبال کرد.
-سلام، خوبید زندایی؟
-سلام عزیز دلم، مگه میشه تو بیای من خوب نباشم؟ بیا تو عزیزم.
نگاهی به اطراف سالن انداختم و گفتم
-تنهایید؟
-آره، زینت امروز می خواست بره خونه خواهرش نذری داشتند.
تا ظهر اینجا بود صبحونه و ناهار ماهان رو آماده کرد و رفت.
با این حرفش حدس زدم که دوباره امروز هم روزه گرفته.
دلخور نگاهش کردم و گفتم
-ناهار شما چی پس؟
با لبخند عمیقی نگاهم کرد و گفت
-تو نگران چی هستی؟
ظرف حلیم رو روی میز،گذاشتم رو روی مبل روبروش نشستم. و درمونده گفتم
-نگران شما، من از اول ماه رمضون دارم از دست شما و بابام حرص می خورم.
بازم بابا گوش به حرف دکترش داد قرار شد هر روز رو روزه نگیره.
ولی شما اصلا حاضر نیستید از دکترتون بپرسید.
-منم که هر روز نمی گیرم.
-شاید همینقدرش هم براتون ضرر داشته باشه.
شما عمل سنگینی کردید، تازه یکم حالتون خوب شده چرا بفکر خودتون نیستید؟
مکثی کردم و از جام بلند شدم
-اصلا یا همین الان با هم بریم پیش دکترتون، یا من برمی گردم خونه دیگه هم نمیام اینجا.
خنده ی صدا داری که کمتر ازش دیده بودم کرد و گفت
-خب حالا چرا قهر می کنی؟ من که چیزیم نیست. حالمم خوبه.
جلو رفتم و روبروش روی زمین نشستم.
ملتمس گفتم
-خدا رو شکر که حالتون خوبه، منم حال خوبتون رو می خوام. پاشید یه سر بریم پیش دکتر تا خیال هر دومون راحت بشه.
با لخند روی لبش، دستی نوازشوار روی سرم کشید و گفت
-من که دلم نمیاد ناراحتی دختر قشنگم رو ببینم، چشم الان آماده میشم بریم. خوبه اینجوری؟
اینبار من با لبخند رضایتم رو اعلام کردم
-پس من برم لباسهاتون رو بیارم.
وارد اتاقش شدم و یکی یکی لباسهاش رو از کمد بیرون آوردم.
-همین روسری رو می پوشید دیگه؟...
خواستم روسری رو نشونش بدم که زندایی رو روی ولیچرش ندیدم.
چند قدم جلو رفتم و گفتم
-زندایی؟ کجایی؟
-اینجام عزیزم، فکر کنم اون روز که باماهان رفتیم بیرون کیفم رو گذاشته تو اتاقش میرم اونو بیارم.
دیدمش که واکر به دست به سختی از پله ها بالا می رفت.
متعجب جلو رفتم و گفتم
-وای چکار می کنید زندایی؟ خیلی خطر داره، خب بیاید من میرم میارم.
خنده ای کرد و گفت
-اون اتاق وسایل ماهانه، نمی دونم چه بازار شامی درست کرده اون تو.
خودم برم بهتره.
-پس احتیاط کنید
-حواسم هست، چند بار این پله ها رو بالا پایین رفتم. نگران نباش.
روی مبل نشستم و منتظر موندم تا زندایی برگرده.
چند دقیقه نگذشته بود که صداش رو شنیدم.
سراسیمه صدام زد
-ثمین... ثمین بیا اینجا...
هراسون بلند شدم و نفهمیدم چجوری پله ها رو بالا رفتم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوشصتوپنج
زندایی بین چهارچوب در اتاق ایستاده بود و نگاهش به من بود.
هم نگاهش مضطرب بود، هم لبخند روی لبش!
گنگ و مبهوت گفتم
-چی شده زندایی؟ فکر کردم خدایی نکرده خوردید زمین.
یه دستش رو دراز کرد و با همون حالی که داشت گفت
-نه...نه بیا...بیا اینجا رو ببین
کنجکاو جلو رفتم، توی اتاق ماهان چی دیده بود که اینجور به تلاطم بود و از من هم می خواست ببینم؟
کنار چهار چوب در ایستادم و گفتم
-چی رو ببینم؟
به داخل اتاق اشاره کرد و گفت
-بیا تو، اینجا رو ببین
با تردید قدم داخل اتاق گذاشتم، برخلاف انتظار زندایی اتاق مرتب بود.
فقط یه سینی حاوی یه لیوان چایی و نون و کره و مربا رو میز کنار تخت بود و یه سینی بزرگتر حاوی دوتا بشقاب پر از برنج و خورشت قیمه و سبد سبزی و پیاله ی ماست کنارش بود که همه دست نخورده باقی مونده بود، روی زمین پایین تخت گذاشته شده بود.
حتی قاشق های داخل سینی هم، هنوز تمیز بودند.
اما نمی فهمیدم اینها چرا اینقدر زندایی رو به تعجب وا داشته بود.
نگاه گنگ و سوالیم رو به چشمهاش دادم و خودش متوجه سوال نگفته ام شد.
کمی خودش رو جلو تر کشید و هیجان زده گفت
-ببین اونا رو، ماهان نه صبحانه خورده نه ناهار.
اصلا دست به هیچ کدوم نزده.
باز هم متوجه منظورش نشدم و گفتم
- الان شما نگران گرسنگی ماهانید؟
خب...خب شاید بیرون یه چیزی خورده اشتها نداشته. اینکه نگرانی نداره.
چند بار نگاهش بین سینی های غذا و صبحانه جابجا شد و با همون هیجان گفت
-نه، نگران غذا خوردنش نیستم.
ولی اینکه چیزی نخورده یعنی شاید...شاید روزه اس...آخه من ماهان رو می شناسم...از وقتی اومده اینجا غذای بیرون نمی خوره...ناهار و شامش هم باید سر وقت آماده باشه وگرنه داد و بیداد راه میندازه...ولی الان...
دیگه نتونست حرفش رو ادامه بده
لبخندش عمیق تر شد و چشمهاش به آب نشست
-یعنی...یعنی واقعا روزه اس؟
یعنی بچم روزه گرفته؟ ای خدا... من دیگه چی بخوام ازت که بهم نداده باشی؟
نمی دونم تعجب من از این حالش زندایی به جا بود یا نه؟
دستی روی شونه اش گذاشتم و گفتم
-زندایی، حالا شاید...
اما اونقدر از دیدن این صحنه و فکرهایی که به ذهنش رسیده بود، به وجد اومده بود که نذاشت حرفم رو بزنم
-نه ثمین، شاید نداره...مطمئنم بچم روزه گرفته.
چند روز پیش هم زینت گفت یواشکی دیده داره تو حیاط وضو می گیره.
من باورم نشد.
نگاهش رو به بالا داد و دوباره خدا رو شکر کرد
-خدایا شکرت، خدایا ازت ممنونم که نمردم و این روز رو دیدم.
دوباره نگاهش رو به نگاه متعجبم داد و دستپاچه گفت
-الهی بمیرم، بچم که سحری نخورده.
حتما تا افطار خیلی ضعف می کنه.
برم...برم برای افطار یه چیزی آماده کنم بچم میاد گرسنه اس.
و بلافاصله واکرش رو بیرون گذاشت و سعی دلشت زودتر خودش رو به آشپز خونه برسونه.
سریع دنبالش رفتم و دستش رو گرفتم
-عجله نکیند، روی پله ها خطر داره. بذارید کمکتون کنم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوشصتوشش
به زحمت تونستم عجله زندایی برای پایین رفتن از پله ها رو کنترل کنم.
کمکش کردم روی ویلچرش نشست و سمت آشپزخونه رفت.
در فریزر رو باز کرد و بسته ای گوشت خورشتی و مقداری مرغ بیرون آورد.
سر یخچال رفت و سبد سبزی و کاهو رو روی میز گذاشت.
از کنار ظرفشویی قابلمه ای برداشت و خودش رو به کابینت حبوبات رسوند.
بخاطر شرایط پاهاش، زینت همه ی مواد خوراکی رو تو کابینتهای پایین گذاشته بود.
ظرف لوبیا و لپه رو بیرون گذاشت و چند لیوان برنج توی قابلمه ریخت.
یه بسته ماکارونی روی میز گذاشت و دوباره سمت فریزر برگشت و یه بسته گوشت چرخ کرده بیرون گذاشت.
اونقدر هیجان زده بود که مطمئن بودم خودش هم حواسش نبود داره چه کار می کنه.
جلو رفتم و در فریزر رو بستم و دوباره روبروش روی زمین نشستم.
-چکار می کنید زندایی؟ چرا اینا همه رو گذاشتید بیرون؟
نگاهش بین همه ی اون موادی که روی میز گذاشته بود جابجا شد و گفت
-می خوام...می خوام برا ماهان غذا درست کنم...چند ساعت دیگه افطاره...بچم روزه بوده...
چرخی به صندلیش داد و سمت میز برگشت.
ظرف لوبیا رو برداشت و گفت
-قورمه سبزی درست می کنم...سحری که نخورده...با نون پنیر که سیر نمیشه...باید غذای خوب باشه
دوباره نگاهش سمت تکه های مرغ رفت
-نه...براش زرشک پلو با مرغ می ذارم...بار اوله که روزه گرفته...این بهتره...یکمم ماکارونی می پزم... سالادم باید درست کنم...
کلافه شد و گفت
-وای چقدر کار دارم...وقت نیست که...این زینتم امروز وقت گیر آورده رفته مهمونی...حقشه ماهان که بیاد دعواش کنه... آخه من دست تنها چکار کنم الان...
نمی دونم اگه کس دیگه ای جای من بود، چقدر می تونست حال این مادر رو درک کنه؟
لحظه ای دلم براش سوخت، مثل مادرهایی که تازه پسرشون به سن تکلیف رسیده و می خواتد اولین افطاری رو براش درست کنند ذوق و نگرانی داشت.
نه؛ ذوق و هیجانش بیشتر از این حرفها بود.
پسرش الان نزدیک سی سالش بود و اولین باری بود که روزه گرفته.
پس شاید حق داشت اینقدر دستپاچه باشه.
دوباره جلو رفتم، اینبار با آرامش نگاهش کردم و بسته ماکارونی رو از دستش گرفتم.
با لبخند روی لبم گفتم
-الهی قربونت برم، چرا اینقدر هول کردید؟
بدون اینکه از کلافگیش کم شده باشه گفت
-اخه امروز که من این همه کار دارم زینت گذاشته رفته...پاشو برو بهش زنگ بزن بگو بیاد وگرنه...
لبخندم عمیق تر شد و بوسه ای به دستش زدم تا شاید کمی آروم بشه
-نیازی نیست به زینت زنگ بزنید، من هستم.
هر چی خواستید بپزید خودم کمکتون می کنم. نگران نباشید.
نگاهش رو به چشماتم دوخت و به آنی، چشمهاش پر آب شد.
لحظه ای تمام اون ذوق و هیجان از صورتش محو شد و با بغض گفت
-فکر می کنی دیونه شدم نه؟
حق داری!
آخه من تو همه ی این سالها هیچ وقت این چیزا رو ندیدم، هیچ وقت سر افطار نگران گرسنگی بچه هام نبودم.
هیچ وقت نشد فکر کنم الان بچه هام چی دوست دارند تا خودم براشون درست کنم.
این آرزو به دلم مونده که خودم غذای دلخواهشون رو آماده کنم.
مثل مامانها ذوق کنم که امسال بچم چندتا روزه کله گنجشکی گرفته.
با افتخار برای دیگران تعریف کنم بچم تونسته روزه ی کامل بگیره.
من این چیزا رو به خودم ندیدم ثمین.
الان انگار رو ابرهام.
دلم می خواد اولین افطار بچم رو خودم اماده کنم.
اصلا به این فکر نکنم که چند سالشه و تو همه ی عمرش تا الان این مسایل براش مسخره بوده.
الان دوست دارم برای اولین افطارش سنگ تموم بذارم، نمی دونم چکار کنم.
بغضی که داشت میرفت تا به اشک تبدیل بشه رو فرو خوردم تا بیشتر از این، حال خوش زندایی رو تلخ نکنم.
لبختدی زدم و از جام بلند شدم
-شما فقط دستور بده، بگید چی دوست دارید برای افطار آماده کنید من همه کاری می کنم.
انگار امیدوار شد و دوباره چهره اش به لبخندی باز،شد.
بلافاصله اشکهاش رو پاک کرد و دوباره نگاهش رو به مواد غذایی روی میز داد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوشصتوهفت
بلافاصله اشکهاش رو پاک کرد و دوباره نگاهش رو به مواد غذایی روی میز داد.
بسته ی مرغ رو برداشت و سمتم گرفت و
دوباره با همون حال قبلی گفت
-بیا، مرغ بذار...
دوباره کمی فکر کرد و گفت
-می ترسم نخوره...یکمم قورمه سبزی بذار کنارش اگه مرغ دوست داشت اونو بخوره...
دستش سمت بسته ی گوشت چرخکرده رفت و گفت
-اینم خوبه که باهاش...
خندیدم و دستش رو پایین آوردم.
-زندایی جونم، قربون اون ذوق کردنت برم.
ماهان فقط یه نفره، این همه غذا رو که نمی نونه بخوره.
قیافه اش درمونده شد و گفت
-وای نمی دونم ثمین، هر چی خوبه همونو درست کن. من اصلا نمیفهمم کدوم بهتره
کمی فکر کردم و گفتم
-به جای این همه غذا، یه غذایی که دوست داره رو براش درست کنید.
اینجوری بهتره.
-غذایی که دوست داره؟
متفکر گفت
-ماهان چی دوست داره آخه؟
یکدفعه انگار چیزی یادش اومده باشه با خوشحالی گفت
-آهان، کتلت
ماهان عاشق کتلته
زینت هر وقت درست می کنه میگه چرا کم درست کرده. از بس همه رو خالی می خوره.
باز خندیدم و گفتم
-خب این خیلی خوبه، همون کتلت درست می کنیم.
الان اجازه میدید اینا رو جمع کنم بذارم سر جاش؟
نگاهی روی میز کرد و به ناچار گفت
-گوشت رو برای کتلت می خوایم بذار باشه، بقیه رو جمع کن.
-چشم.
همه رو جمع کردم و مشغول آماده کردن مواد کتلت شدم
زندایی هم با ذوق کمکم می کرد و گاهی برای کم و زیاد کردن موادش، توصیه هایی می کرد و منم بی چون و چرا به حرفش گوش می دادم.
آخرین دونه های کتلت رو که با وسواس اماده کرده بودم، توی ماهیتابه انداختم و مشغول جمع کردن و شستن ظرفهای اضافه شدم.
زندایی مثل یک سرآشپز به کارم نظارت داشت تا غذای افطاری امشب چیزی کم نداشته باشه.
اما هنوز راضی نبود.
هنوز از نظرش سفره ی افطار کم و کاستی داشت.
-ثمین جان، می خوام این رومیزی رو عوض کنم. زحمت بکش از تو کمد اتاقم یه رومیزی ترمه ی بزرگ هست. اونو بیار پهن کنم اینجا.
-چشم، اونم میارم.
وسایل کمدش رو زیر رو کردم تا اونی که میخواست رو پیدا کردم.
سفره ای که از قبل روی میز بود رو جمع کرد و رومیزی ترمه ی زیبایی که داشت رو با سلیقه و وسواس روی میز پهن کرد.
انگار مهمون خیلی عزیزی داشت و می خواست همه چیز خوب و مرتب باشه.
سمت کابینت رفت و چندتا بشقاب بیرون اورد
-بذارید کمکتون کنم، این همه بشقاب که نیاز نیست.
دوباره همه رو داخل کابینت گذاشت و با اخم گفت
-این ظرفها خوب نیست، همه یا رنگ و روشون خراب شده یا لب پر شدند. چرا تاحالا متوجه نشده بودم؟
نگاهش سمت کابینت بالا رفت و گفت
-یه سرویس چینی خوب اون بالا هست، کاش می شد اونا رو میاوردم.
صندلی رو جلو گذاشتم و گفتم
-خب من براتون میارم، اون بالاست
-آره، قربون دستت.فقط مراقب باش نیوفتی
روی صندلی رفتم و در کابینت رو باز کردم.
با دیدن سرویس چینی زیبای قلم آبی چشمهام برقی زد
زمینه ی سفید رنگ چینی ها، با گلهای ریزو شلوغ آبی رنگش طرح شگفت انگیزی رو به نمایش گذاشته بود.
اونقدر زیبایی این ظروف به چشمم اومد که بی اختیار گفتم
-وای اینا چقدر قشنگند
-مال جهیزیه مه، چندین ساله بی استفاده مونده اون بالا. گفتم یه وقت مهمون غریبه میاد شاید لازم بشه. ولی من که کسی رو نداشتم.
حالا برای امشب خوبه، بیارشون.
چندتا بشقاب و پیاله و چیزای دیگه ای که زندایی می خواست رو آوردم.
خواستم در کابینت رو ببندم و پایین بیام که گفت.
-ثمین جان، اون گلدون رو هم بیار
گلدون نسبتا بززگی که طرح سرویس چینی بود رو بیرون آوردم و پایین اومدم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوشصتوهشت
من ظرفهایی که خاک گرفته بود رو می شستم و زندایی یکی یکی با حوصله خشک می کرد.
حدودا یک ساعت و نیم تا افطار باقی مونده بود و من منتظر تماس بابا بودم.
اما تو همین زمان باقیمونده سفره ی افطار رو به سلیقه ی زندایی روی میز چیدم.
از سبزی و سالاد و ماست و بقیه ی مخلفات هم طبق دستور زندایی آماده کردم و سر میز گذاشتم.
برای حلیمی که محبوبه خانم داده بود هم ظرفی اماده کردم.
-خب دیگه فکر کنم همه چیز آماده اس، اگه چیز دیگه ای لازمه بگید.
نگاهش روی میز چرخی زد و
دوباره کلافه شد و گفت
-کاش همون موقع زنگ میزدی زینت میومد
-زینت؟ برای چی بیاد؟ من که هستم کاری دارید بگید
-نه آخه...
-آخه چی؟ بگید به من
شرمنده نگاهم کرد و گفت
-می خواستم بگم بره یکم زولبیا و بامیه بخره، آدمِ روزه دلش به شیرینی می کشه.
منم که این چیزا رو نمی خورم هیچ وقت تو خونم نیست. گفتم شاید ماهان دوست باشه.
لبخندی زدم و گفتم
-خب اینکه دیگه زینت رو نمی خواد، الان خودم می رم می خرم.
-شرمندم عزیزم، زبون روزه خیلی خسته ات کردم.
-دشمنتون شرمنده، برم لباس بپوشم
-یکم پول تو کشوی کنار تختم هست، اونو بردار.
-چشم.
چادرم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم.
-زندایی من دارم میرم، چیز دیگه ای خواستید به گوشیم زنگ بزنید.
-ثمین جان؟
برگشتم و نگاهش کردم. گلدونی که از کابینت آورده بودم توی دستش بود و باز با شرمندگی گفت
-ببخشید اینقدر اذیتت می کنم، اگه سر راهت گلفروشی بود چندتا شاخه گل هم بگیر
با خنده گفتم
-گل دیگه برای چی؟
با مظلومیت خاصی گفت
-می خوام بزارم سر میز، هر چی نگاه می کنم انگار یه چیزی کم داره.
باز خندیدم و گفتم
-چشم، چه گلی دوست دارید بخرم؟
-فرقی نداره، هرچی قشنگ بود بخر، فقط زیاد باشه این گلدون پر بشه.
-اونم به چشم، چیز دیگه ای نمی خواید؟
-نه قربون دستت، برو به سلامت.
خدافظی کردم و از خونه بیرون زدم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوشصتونه
وارد گلفروشی شدم.
نگاهی به انواع گلهایی که داشت انداختم.
معلوم بود گلها تازه نبودند و اکثرشون پلاسیده و پژمرده بودند.
رو به مرد جوان فروشنده گفتم
-آقا گل تازه ندارید؟ اینا همه پژمرده اند
فروشنده از پشت میزش بیرون اومد و گفت
-نه خانم شرمنده، فعلا همینا رو داریم.
اشاره ای به چندتا گلدون نزدیک در کرد و گفت
-ولی رزهامون تازه اس، صبح برامون آوردند.
نگاهی به گلهایی که می گفت انداختم.
همونجور که گفته بود، معلوم بود که تازه و شاداب بودند.
نگاهی به ساعت گوشیم انداختم، این اطراف گل فروشی دیگه ای ندیدم و دیگه اونقدر زمان نداشتم که بخوام جای دیگه ای برم.
پس چاره ای نبود، رو به فروشنده گفتم
-پس ازهمین رزها، چند شاخه قرمز چند شاخه هم سفید برام بذارید.
-چشم، ببندم براتون؟
-نه لازم نیست، برای گلدون می خوام
گل ها رو تحویل گرفتم و از گلفروشی بیرون زدم.
صدای زنگ گوشیم بلند شد، شماره ی حسین آقا بود
-الو، سلام عمو
-سلام، شما کجایی؟ رفتی خونه؟
-نه، زندایی یکم کار داشت موندم کمکش کنم. شما کی میاید؟
-ما اومدم تو نوبت دکتر نشستیم خیلی شلوغه،
الان رفتم غذا گرفتم همینجا افطار می کنیم
-خیلی خب، پس من خودم میرم خونه
-باشه، رسیدی خونه به گوشی من زنگ بزن. بابات گوشی نیورده. فعلا خداحافظ
-خداحافظ
گوشی رو توی جیبم گداشتم .
زمان زیادی تا اذان مغرب نمونده بود، سرعتم رو بیشتر کردم و سمت خونه رفتم.
جعبه ی زولبیا و بامیه رو دست زندایی دادم و خودم مشغول مرتب کردن شاخه های گل شدم و توی گلدون می چیدم.
اون گلدون زیبا با گلهای درهم قرمز و سفید
خیلی زیبا تر شده بود.
با لبخند گفتم
-زندایی، خوب شد؟
تا نگاهش به گلدون پر از گل افتاد لحن و نگاهش پر از ذوق شد و گفت
-وای ثمین چکار کردی، خیلی عالی شده.
دستت درد نکنه.
-خواهش می کنم.
گلدون رو دقیقا وسط میز گذاشتم و گفتم
-اینجا خوبه؟
-آره، همونجا خیلی خوبه.
واقعا سفره ی رنگینی شده بود و چشم رو خیره می کرد.
با صدای زنگ دست از کار کشیدم.
ای وای، حتما ماهان برگشته
نگاه پر ذوق زندایی سمت در رفت و گفت
-ماهان اومد
و از آشپزخونه خارج شد و سمت آیفن رفت.
مونده بودم الان باید چکار کنم، کاش زودتر رفته بودم.
قبل از اینکه ماهان داخل بیاد، وارد اتاق زندایی شدم و دعا می کردم ماهان دوباره بیرون بره و من رو اینجا نبینه.
مثل همیشه صدای پر غیظ و تشرش از حیاط اومد
-زینت، بیا اینا رو بگیر از من
صداش نزدیک تر شد و باز زینت رو صدا زد
-زینت کجایی؟
-سلام پسرم، خرید کردی مادر؟ دستت درد نکنه.
زینت نیست، بده من میبرم تو آشپزخونه
این صدای پر محبت زندایی بود که با پسرش حرف می زد.
ماهان با عصبانیت گفت
-باز پیچوند و رفت؟ این کی می خواد بفهمه من پول یا مفت ندارم بهش بدم. از فردا راهش نمیدی مامان گفته باشم.
زندایی با لحن آروم و دلجو می خواست پسرش رو آروم کنه و گفت
-باشه قربونت برم، حالا تو حرص نخور.
از کنار در نگاهی کردم.
ماهان روی مبل نشست و دست روی پیشونیش گذاشت و کلافه گفت
-قرص مسکن داری؟
زندایی کمی خیره نگاهش کرد و بدون اینکه چیزی به روی خودش بیاره گفت
-آره داریم، الان می خوای بخوری؟
ماهان با کنترل، تلوزیون رو روشن کرد و کمی صداش رو زیاد کرد.
خم شد و از پارچ روی میز لیوانی رو پر کرد و گفت
-آره یکی برام بیار، سرم داره می ترکه
زندایی باز هم چیزی نگفت و سمت اتاق اومد.
نگاهی به من کرد که معنیش رو نمی فهمیدم.
سمت تخت رفت و بسته ی قرص رو از توی کشو برداشت.
یه قرص از توی بسته بیرون آورد و سمت سالن رفت.
من هم تا دم در کنارش رفتم.
یعنی ماهان روزه نبوده و همه ی این ذوق و زحمتهای زندایی بی فایده بوده؟
بیشتر از،قبل دلم برای زندایی سوخت.
جلو رفت و قرص رو به ماهان داد و خودش تا نزدیک در اتاق اومد اما وارد اتاق نشد.
ماهان لیوان رو برداشت و قرص رو تا نزدیک دهانش برد که با حرف مجری تلوزیون نگاهش روی صفحه تلوزیون برای چند لحظه ثابت موند
-...به پنجمین غروب ماه خدا نزدیک شدیم، طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق، سر سفره ی افطار یاد همه ی...
ماهان انگار تازه یادش اومده بود،
نیم نگاه نا محسوسی به مادرش کرد و قرص رو توی مشتش گرفت و از جا بلند شد.
انگار نمی خواست مادرش متوجه بشه!
سمت در سالن رفت.
قرص رو توی حیاط پرت کرد و نگاهی به لیوان آب توی دستش کرد
آب روی توی گلدون کنار سالن ریخت.
برگشت و دوباره سرجاش نشست.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
عزیزان یه خانواده پدرشون مریضی قلبی و فشار خون دارن برای بدهی داروهای قلبشون توی فشار روحی هستن و نتونستن برای خرید داروهای فشار هم اقدام کنن
هر عزیزی میتونه در حدتوانش کمک کنه بتونه بدهیشون تسویه کنیم
با ۱۰تومن ۲۰تومن یه شکلات نمیشه خرید کمک کنیدولی میشه مشکل یکی حل کرد بتونیم مشکلشون حل کنیم
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)