eitaa logo
سلام فرشته
181 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️شهادت باب الحوائج، امام موسی کاظم علیه السلام تسلیت باد .▪️ 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی 🔹 @pasokhgoo1 👈 علیه السلام
هدایت شده از KHAMENEI.IR
💐 ملت عزيز ایران عيدتان مبارک 💐 🚩 سال۹۹؛ سال #جهش_تولید 🔍 متن کامل پیام را بخوانید👇 http://farsi.khamenei.ir/message-content?id=45195
🔹یاد بی معرفتی ها و بی مهلی های نسیم بعد از تصادفی که داشته ام می افتم و سنگین می گویم: - نه. نسیم خیلی بی معرفته. +نگو این حرفو. تو معرفت داشته باش براش. به نظرم رابطه ات رو باهاش هدفمند ادامه بده. کمکش کن تا نسیم هم بهتر از اینی که هست بشه. حالا به نظرت من برات کتاب بخونم یا اینکه خودت می خوای بخونی و بخوابی؟ - من که دوست دارم شما بخونی. ولی نمی خوام مزاحمت بشم. خیلی زحمت می کشی. خودم می خونم و می خوابم. + باشه دختر خوب. مزاحمت نمی شم. تا فردا. فعلا - ممنونم ریحانه جان. ممنون. 🔻دیده بوسی می کنیم و ریحانه به خانه شان می رود و من هم مطالعه ام را می کنم و خوابم می برد. حدود ساعت چهار صبح از خواب بیدار می شوم. کیسه ادرارم را عوض می کنم و دست هایم را می شویم. وضو می گیرم. پنجره را باز می کنم و هوای سحرگاهی را تا عمق ریه هایم فرو می دهم. چراغ مطالعه اتاق ریحانه روشن می شود. این چندمین بار است که این ساعت از سحر از خواب بیدار می شوم و می بینم او هم بیدار می شود. تصمیم می گیرم وقتی رفتیم خانه شان علت بیدارشدنش را بپرسم. همین طور علت رفتنش به خانه همسایه. با همین افکار، به رختخواب برمی گردم و خوابم می برد. ***** 🔹من و فرزانه چون کار خاصی نداشتیم زودتر رفتیم . فرزانه حسابی با زهرا، خواهر ریحانه، ایاق شد و هر دو نشستند پای سیستم. فرزانه با آب و تاب گروه های شبکه های اجتماعی و کارهایشان را برای زهرا توضیح می داد. زهرا هر از گاهی نگاهی به من می کرد و می گفت : "خب"... تا رسیدند به جایی که آیدی هایشان را رد و بدل کردند. آی دی فرزانه را یادداشت کردم و به ریحانه دادم. 🔸ریحانه لب تاب پدر را آورد و وارد محیط مسنجری کلوپ شد. آیدی اش را اد کرد و فرزانه هم سریع قبول کرد. سلام و حال و احوال اینترنتی کردند. ریحانه شروع کرد به تعریف کردن از کامنت ها و نظرات فرزانه. حس خوب فعال بودن را به او منتقل کرد. فرزانه و زهرا هر دو می خندیدند و کیف می کردند. فرزانه بیشتر خوشش می آمد. مشتاق بودم ببینم ریحانه چطور می خواهد با فرزانه ی ما برخورد کند. - بهش تذکر بده دیگه. بگو عمرش رو تلف نکنه. بگو این چه وضعه نوشتن نظره. بگو چرا همش با پسرا یکی به دو می کنه + صبرداشته باش دختر خوب.. 🔹ریحانه نام کاربری اش را برایم یادداشت می کند تا بتوانم روند کار را رصد کنم. پس از چند دقیقه ای گپ و گفت، از فرزانه عذرخواهی اینترنتی می کند که باید به یک سری کارهایش بپردازد و وقت حضورش در نت تمام شده است. فرزانه به سلامتی می گوید و مکالمه شان تمام می شود. فرزانه بعد از چت با ریحانه، فیدهای کوتاه کوتاه می زند که امروز چه شد و چه قرار است بشود. - می بینی ریحانه، همه کارهامون رو بین المللی می کنه. + اشکالی نداره. اطلاعات سوخته می ده. من که همه رو می دونستم. 🔻هر دو می خندیم. ریحانه می گوید: - راحت باش. فرض کن اتاق خودته. من برم یه سر پیش مامان. کمکشون کنم و بیام. کاری داشتی حتما صدام کن. صدای تلفن خانه و الو گفتن های ریحانه بلند می شود: + راه دوره. ئه قطع شد. دوباره تماس گرفته می شود: + بله بفرمایید. سلام علیکم. بله. نخیر حاج اقا تشریف ندارند. جناب آقای؟ بله حاج آقا عظیمی. شماره رو بفرمایید. 0912...بله. چشم. حتما - کی بود؟ + یه آقایی گفتن که پدر با آقای عظیمی نامی تماس بگیرن. 🔹شماره را روی میز پدرش می گذارد و به قصد پذیرایی نزدیک اتاق می شود. یاد چیزی می افتد و برمی گردد. چند دقیقه ای که می گذرد، نگاهم روی میز ریحانه متمرکز می شود. دفتر دویست برگی روی میز است. خودکار مخصوصی با ربان بسیار کوچکی به دفتر چسبانده شده است. با خود فکر می کنم اشکالی نداره به وسایلش دست بزنم؟ یاد روزی می افتم که گوشی اش داخل کیفش زنگ می خورد. ریحانه رفته بود سینی چایی را از مادرم بگیرد. نمی دانستم که باید جواب بدهم یا نه. وقتی آمد گفتم گوشی ات زنگ می خورد. ریحانه هم گفته بود: جواب می دادی. من و شما نداریم که. کیف من مال شماست. گوشی من مال شماست. همه دارایی های من، همه چیز من مال شماست. رمز کارتم رو بگم؟ و هر دو خندیده بودیم. - یعنی این دفتر هم شامل دارایی هاش می شود؟ نکند تعارف کرده بود ؟ 🔸 با این حال کنجکاوی ام را نمی توانم کنترل کنم و دفترش را برمی دارم: جدول زمانبدی کارها. سریع می روم سراغ ساعت پنج و نیم بعد از ظهر. نوشته: "رسیدگی به خانم توانمند." آهااان.. پس منزل خانم توانمند می رفت. ساعت چهار صبح را پیدا می کنم: چهار و نیم، بیدارباش.. - بیدار باش که می دونم هستی. برای چی بیدار می شی خب؟ زمانی را از دست نداده. برای همه ساعات روز برنامه ای دارد. حتی وقت استراحتش را هم به عنوان برنامه اش در جدول نوشته است. @salamfereshte
🔹دفتر را ورق می زنم: " 23 فروردین، امروز با لاله نشکفته ای آشنا شدم. خیلی ناراحت و غمزده در پارک چهارراه پایین دانشگاه نشسته بود. سلام و احوالپرسی ای کردم. خیلی سنگین جواب می داد. کمی گرم گرفتم تا علت ناراحتی اش را بپرسم. جوابی نداد. اجازه گرفتم و شماره اش را یادداشت کردم. احساس کردم مشکلی دارد و می خواستم در نوبت های بعد، اگر در توانم بود کمکش کنم. شماره را به اسم لاله نشکفته یادداشت کردم. و از دوستی با ایشان ابراز خوشحالی کردم. بنده خدا تعجب کرده بود ولی آنقدر آرام و ساده بود که خیلی راحت شماره اش را داد. تا بعدها خدا چه خواهد" 🔸کنجکاوی ام بیشتر گل می کند. نگاهی می اندازم ببینم ریحانه نیامده است. به ورق زدنم می پردازم تا اسم لاله نشکفته را پیدا کنم. "13 اردیبهشت، برای چندمین بار با لاله نشکفته قرار می گذارم و هر بار به بهانه ای به هم می زند. از یک چیزی می ترسد. از کتابهایی که دستش گرفته بود حدس می زنم رشته مهندسی باشد. ولی کدام دانشگاه. نمی دانم. نمی شود هم پیدایش کرد. باید از شهدا کمک بگیرم. امروز سری به قطعه شهدای گمنام می زنم. مدد برسانید که اعتماد کند. انگار از چیزی ترسیده است. " 🔻باز هم مشتاقانه ورق می زنم: "16 اردیبهشت، لاله نشکفته را امروز دیدم. با هم به کتابخانه و بعد هم به رستوران رفتیم و بستنی ای مهمانش کردم. بالاخره اعتماد کرد. تا خواست شروع به حرف زدن کند، گریه اش گرفت. خیلی گریه می کرد. جملات نامفهومی می گفت. سر در نیاورم. می خواست گوشی اش را بشکند تا از مشکلش رهایی پیدا کند. قوت قلبی دادمش و مطمئنش کردم که هرکاری از دستم بربیاید برایش انجام می دهم. دیگر فرصت نداشتم و لاله نشکفته هم حال خوبی نداشت. به خوابگاه رساندمش و به قطعه شهدا گمنام رفتم. " 🔹ریحانه به اتاق روبرویی می رود و از فرزانه و زهرا پذیرایی می کند. دفتر را می بندم و خودم را مشغول مطالعه کتابی که روی میزش بود نشان می دهم. مادر و پدر و برادر هم می آیند. همه جمع هستند و ما هم به اتاق پذیرایی می رویم. از خاطرات این کوچه و همسایه ها و اتفاقات مبارکی که در این مدت افتاده بود برایمان تعریف می کنند. از برکت ها و رحمت هایی که خدا در قالب های مختلف به ما آدم ها داده می شود سخن می گویند و من این میان، فقط می اندیشم به لطفی که خدا در این مدت شامل حالم کرده است. فلج کامل نشدنم و یافتن دوست خوبی همچون ریحانه و یادگرفتن چیزهای خوبی که در این مدت از او دیده بودم. 🔻مادر ریحانه وضعیت من را می پرسد و مادرم الحمداللهی گفت و روند بهبود را توضیح داد. با کمک عصا سعی می کردم حرکت کنم اما کار سخت و نفس گیری بود. نمی توانستم. هنوز پاهایم قدرتی نداشت. یعنی قدرت که داشت اما قدرتش در اختیار خودم نبود. با این حال به سفارش ها و امیدهایی که ریحانه و دیگران می دادند، ناامید نمی شدم و جلسات فیزیوتراپی را می رفتم. اگرچه که اکثر کارها را ریحانه از همان هفته اول برایم انجام داده بود. 🔸تلفن خانه شان به صدا در می آید. آقای احسانی گوشی را بر می دارد. "سلام علیکم . احوال شما؟ بله . الحمدلله خوبیم. بله. به جا آوردم. بله دخترم گفته بودن منتهی مهمان داشتیم فرصت نشد خدمتتون تماس بگیرم. عذرتقصیر. اختیار دارید...نه خواهش می کنم بفرمایید. بله. بله. بله. چشم. ان شاالله. مراحمید. محتاجیم به دعا. خداپشت و پناهتون. 🔹پدر ریحانه عذرخواهی می کند و از جمع خارج می شود. به حیاط خلوت می رود و ریحانه هم پشت سر ایشان بلند می شود. هر دو منقلب بر می گردند. ریحانه کنار من می نشیند و مدتی سکوت می کند. خانم احسانی متعجب از چهره های این دو خیره نگاه شوهرش می کند. اقای احسانی سرشان پایین است و هر از گاهی لاحول و لا قوه الا بالله می گویند. خانم احسانی می پرسد : - حاج آقا اتفاقی افتاده؟ خیر باشه "نه حاج خانم. بفرمایید. پذیرایی کنید. چیزی نشده. پدر هم همان سوال را می کند. آقای احسانی در جواب پدر می گوید: " از برادران گروه تفحص بودن. گویا نامه ای از بنده پیدا کرده اند. دعوت کردن که یه سر برم واحد تفحص. خیره ان شاالله. هر خبری از شهدا برسه توش خیره. 🔸شام را سرو می کنند و برادرم برای کمک در پهن کردن سفره از جا بلند می شود. آن تلفن بهانه ای شد که ادامه صحبت های پدر ها بر جبهه و خاطراتش بگذرد. از عملیات های والفجر مقدماتی و شهدای گردان کمیل که در کانال تیرخلاص می خوردند؛ از محاصره شان و چهار روز بدون آب و غذا سرکردن ها؛ از فداکاری ها و مقاومت هایی که برای حفظ خط می کردند و از خیلی چیزها صحبت کردند. برایم تازگی داشت. @salamfereshte
عیدتان مبارک @salamfereshte
🔹 حال عجیبی پیدا کرده بودم. فرزانه هم علیرغم همیشه که عاشق نت و نت بازی بود، آرام نشسته بود و گوش می داد. پدرها یک به یک یا چندتا چندتا خاطرات مختلفشان را تعریف می کردند. یاد کتاب هایی که ریحانه برایم آورده بود افتادم. تپه جاویدی و راز اشلو. مقاومت شهید جاویدی و دیگر همرزمانش. یاد کتاب تو که آن بالا نشستی و شهید زین الدین. یاد کتاب عقیق که اخیرا هدیه ام داده بود و شهید حسین خرازی. 🔸پدرم هیچوقت از این خاطرات برایم نگفته بود. شاید هم من نمی خواستم بشنوم. والا او که همیشه به یاد دوستان شهیدش بود و در خفا آلبومش را به ذکر و صلوات ورق می زد. او که در تشییع جنازه شهدای گمنام، شرکت می کرد. احساس عقب افتادگی شدیدی به من دست داد. زیرلب آرام زمزمه کردم: چقدر من بدم. چقدر نادانم.. ریحانه دستم را فشرد. در گوشم گفت: خیلی هم خوبی. خیلی هم دانایی. به حال من غصه بخور که جهلم بیچاره ام کرده است. مات نگاهش می کنم. چه حرفهایی می زند. من که همه دانایی ام را از او دارم، آنوقت به حال جهل او غصه بخورم؟؟!! چه حرفهایی می زند. 🔻شب بسیار خوبی بود. حال و هوای پاک و آرامش بخشی داشت و مقدمه ای شد برای اینکه بیشتر به خانه ریحانه بروم. این را رسما آقای احسانی گفتند و کم مانده بود کلید خانه شان را هم تقدیم کنند. چقدر این خانواده همه چیزش را برای من می داند. انگار هیچ ملکیتی بر دارایی ها و وسایلشان ندارند. حدود ده و نیم شب به منزل برمی گردیم. برعکس هر شب احساس شادابی می کنم و خوابم نمی برد. از گوشه پنجره، به اتاق ریحانه نگاه می کنم. پرده سه رنگ اتاقش را خیلی دوست دارم. چراغ اتاق روشن می شود. نیم ساعتی روشن می ماند و خاموش می شود. دفتری را از کشوی میزم بیرون می آورم و می نویسم: گزارش های روزانه ام. دفتر را می بندم و به رختخواب می روم. به اتفاقات و حرفهای زیبایی که از جبهه و شهدا شنیده ام فکر می کنم. دوست دارم به دیدن شهدا بروم. . یاد لاله نشکفته می افتم و خوابم می برد. 🔹از فردا یک روز در میان ریحانه من را با خود به جاهای مختلف می برد. قرار ساعت هشت شبمان هم دو روز در هفته شده است. چون بقیه روزها را به فیزیوتراپی می روم. دیروز را در اتاقش سر کردیم و داشت برای بورد هیئت، مطلب جمع آوری می کرد و من هم کمکش کردم. مطالب علمی و اخلاقی. از رهبری و مطالب اعتقادی. و حتی احکام. خاطره ای را هم از من خواست تا برایش بنویسم. نوشتم. با همان دستخط خودم گذاشت که روی بورد بزند. هر چه التماسش کردم که دستخطم زشت است و خودت بنویس، قبول نکرد. قرار شد دو سه تا از مطالب بورد هفته بعد را من آماده کنم. پیشنهاد خودم بود و ریحانه هم استقبال کرد. 🔸کنجکاوی ام برای سردرآوردن از لاله نشکفته مرا روی دفتر خاطراتش حساس کرده بود. اما مجالی نشد تا بقیه صفحات را بخوانم. با اینکه گفتم خودم بلدم و می توانم صندلی را هل بدهم اما چادرش را سرکرد و مرا تا خانه رساند. قرارمان شد برای دو روز دیگرساعت پنج و نیم صبح. هر چه پرسیدم صبح به آن زودی کجا می رویم حواله داد به همان روز. 🔻ساعت پنج و بیست و پنج دقیقه بود که با کیف کمری ام، دم در حاضر بودم. راس ساعت، آرام به در خانه زد. در را باز کردم. مرا روی صندلی جلو نشاند. کمربندم را بست. ویلچر را صندوق عقب گذاشت و سوار شد. رانندگی اش حرف نداشت. نه مثل بعضی خانم ها با احتیاط زیاد و آرام می راند و نه مثل بعضی ها بی کله. مطمئن و با طمأنینه رانندگی می کرد. قبل از حرکت ذکری گفت و بسم الله و راه افتاد. + با مترو بریم یا با ماشین؟ -نمی دونم. + منظورم اینه که اشکالی نداره که.. - نه دیگه. باهاش کنار اومدم. ناراحت نمی شم از نگاه مردم. + خیلی خوب. پس با مترو می ریم. وسیله نقلیه عمومی. 🔸چند ایستگاه مترو را رد می کند تا می رسیم به ایستگاهی که از همان بالا آسانسور دارد. ماشین را در پارکینگ پارک می کند و از آسانسور پایین می رویم. سوار قطار می شویم. می پرسم: - هنوزم نمی خوای بگی کجا می ریم؟ + غافلگیر بشی جالب تر نیست؟ - چرا. جالب تره. پس بهم نگو. 🔹 در طول مدتی که در مترو هستیم، گاهی از جا برمی خیزد و کنار خانمی می نشیند و با او به گفت و گو می پردازد. لبخند زنان، شکلاتی تعارفشان می کند و برمی گردد. گاهی هم دست نوازش برسر دختران جوانی می کشد و با آن ها هم خیلی گرم، صحبت می کند. برخی هاشان آنقدر مات نگاهش می کنند که انگار با چشمانشان می گویند مگر تو خواهرم هستی که چنین با محبت با من برخورد می کنی و گرم می گیری. اما من که می دانم ریحانه همیشه همین طور با مهر و محبت است. با همگان همین طور است. @salamfereshte
💎فرصت بسیار داریم.. تا می توانید از خدا بخواهید 🌺رسول اللّه صلى الله عليه و آله :سَلُوا اللّهَ مِن فَضلِهِ ؛ فَإِنَّ اللّهَ عز و جل يُحِبُّ أن يُسأَلَ . ☘️پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : خداوند را از فضلش درخواست كنيد ؛ زيرا خداى عز و جل دوست مى دارد كه از او درخواست شود. 📚بحار الأنوار : ج 93 ص 300 ح 37 . @salamfereshte
🔹به مقصد می رسیم. از ایستگاه که بیرون می رویم، ریحانه رو به خانمی با همان گرمی، با صدایی آرام می گوید: - خواهر عزیزم، حجابتون رو بیشتر رعایت بفرمایید. و پر مهر، لبخندی می زند که طرف مقابل، جز سکوت در مقابلش چیزی نمی گوید. کمی جلوتر باز به همین خانم برخورد می کنیم که از مغازه خریدی می کند. ریحانه می گوید: خواهر عزیزم... و این بار آن خانم، شال دور گردنش را جلوتر می کشد و گردنش را می پوشاند. ریحانه لبخند حاکی از قدردانی و تشکر می زند. برایش دعا می کند و توفیقات مضاعف را مسئلت می کند. 🔸نور کمرنگ صبحگاهی آفتاب، شعاعش را روی مزار شهدای گمنام انداخته است. ریحانه همین طور که کنارم حرکت می کند، اشک می ریزید و زیرلب حرف می زند. وسط حرفهایش جمله ای را بلند می گوید: + من تو رو از شهدا گرفتم. اون روز که تصادف کردی. یکراست اومدم این جا. بعدترهاش هم همین طور. دستهایی رو که به مزارشون می کشیدم، روی پاهات می گذاشتم تا به برکت خونشون، شفا پیدا کنن. هنوز هم ازشون شفای کامل تو رو می خوام. 🔹و اشک می ریزد. اشک های ریحانه را نمی توانم تحمل کنم. از او می خواهم مرا گوشه ای بگذارد و خودش برود. مرا کنار مزار شهید گمنام 18 ساله ای می گذارد. خودش بین مزارها می چرخد و اشک می ریزد و زمزمه می کند. گاهی می نشیند و دستی می کشد و باز برمی خیزد. گاهی سنگین حرکت می کند و از سنگینی قدم هایش سست می شود و زانوانش تا می خورند و می نشیند و باز برمی خیزد. از بی قراری ریحانه، من هم بی قرار می شوم. یاد حرف های آقای احسانی و خاطرات پدر برایم زنده می شود. این ها شهدایی هستند که پلاکشان را دادند تا مانند مادرشان فاطمه زهرا گمنام باشند. اشک بر گونه هایم می غلتد. 🔻سعی می کنم خم بشوم و دستم را بر مزارشان بمالم اما دستم نمی رسد. به ریحانه نگاه می کنم. سر مزاری نشسته و ناله خفیفی می کند. باز هم خم می شوم و این بار با صورت، روی مزار می افتم. از صدای افتادنم، ریحانه جاکن می شود و می خواهد بلندم کند. در حالی که مرا با احتیاط بلند می کند می گوید: + ببخشید. ببخشید که حواسم بهت نبود. ببخش منو نرگس. و گریه اش به هق هق می افتد و دائم عذرخواهی می کند. - نه بابا. خودم می خواستم دست بزنم به مزارشون. ول کن. نمی خواد بلندم کنی. بزار همین جا باشم. جام خوبه. چیزی نشده که. 🔹ریحانه صندلی ام را بلند می کند و به گونه ای که تکیه ای برایم باشد، پشتم می گذارد. پاهایم را مرتب می کنم و چادرم را روی پاهایم می اندازم. دست بر مزار شهید گمنام 18 ساله می کشم و بر پاهایم می مالم. ریحانه به پهنای صورت اشک می ریزد. درد و دل هایش مرا منقلب می کند: + سلام برادر. می بینی خواهرم را آورده ام دیدنتان. می بینی چه دسته گلی به من هدیه دادید. ممنونتونم. ممنونم که گل نرگسم را به من هدیه دادید. اومدیم کنارتون باشیم و ازتون یاد بگیرم. جونتون رو چطور هدیه کردین. چطور از نام و خانواده تون دل کندین و گمنام اومدین؟ چقدر خدا بهتون لطف و عنایت داشته که شهید شدین؟ برای ما هم دعا کنین توفیقش رو پیدا کنیم. برای ما هم دعا کنین بتونیم جا پای شما بگذاریم. اگه شما دعا نکنین که دست ما به جایی بنده نمی شود؟ اگه شما هوامون رو نداشته باشین که به بیراهه می ریم... 🔸همین طور که حرف های ساده اش را از ته دل می زند، اشک هایش سرُ می خورند و مرتب صورتش را با دست هایش پاک می کند. دست ریحانه را از روی مزار در دستان خود می گیرم. خم می شوم و صورت پر اشک و نمکینش را می بوسم. دست هایم را می بوسد و اشک هایم را پاک می کند. مدتی همان جا می مانیم و حرفهای دلی می زنیم. آفتاب که کاملا بالا می آید، از جا بلند می شویم و به سمت مترو، در سکوتی عمیق، حرکت می کنیم. آن شب، دفتر خاطراتم میهمان حرف های در گلو مانده ام به شهدای گمنام می شود. 🔸🔹🔸🔹🔸 🔹بالاخره مادر توانست یک روز را هماهنگ کند که احمد در خانه نباشد. اخیرا دوستانش هم به خانه می آیند. دوشنبه موعود از راه رسیده است. خیلی منتظر و مشتاق بودم آنانی که من را ندیده بودند و نگران و جویای حالم بودند؛ ببینم و اکنون، همه پشت در منتظر پاسخ اف اف هستند. - بله بفرمایید. خوش آمدید. مادر به سرعت به حیاط می رود و من هم پشت در حیاط منتظر ورودشان می شوم. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸واگویه ای با شهیدمان، سردار سلیمانی عزیز تا وقتی چنین بانوانی هستند، دلت قرص. دعایت را نثارشان کن و برادرانت را در عرصه های دیگر، به فرماندهی زیبایت، هدایت کن. ما به دعایت، این سنگر را نیز سرپا نگه می داریم. برای مشاهده با دیگر کیفیت ها، به لینک زیر مراجعه فرمایید: https://www.aparat.com/user/dashboard/video_stat/videohash/Jkc7f/tty/1585611345/hash/a372266720c50b92c499d2781e508ae46af597a9 @salamfereshte
🔹هفت هشت نفری خانم داخل می آیند. مادر با تک تکشان دیده بوسی می کند و افزون بر دیده بوسی، آنان به مادر دست می دهند. با راهنمایی مادر داخل می شوند. ریحانه هم آخرین نفر وارد می شود و در را می بندد. = به به. سلام نرگس خانم گل. احوال شما؟ 🔸صورتم را می بوسد و مرا در آغوش می گیرد. آنقدر آرام و در عین حال محکم فشارم می دهد که احساس آرامشی عمیق می کنم. چند ثانیه ای مرا در آغوش می فشارد و با لبخند، راه را باز می کند تا دیگران هم دیده بوسی کنند. همه شان هم دست می دهند و هم دیده بوسی. یکی از خانم ها که خنده روی لبهایش از همه بازتر است و هیکلی تر به نظر می رسد، همین طور که دست می دهد می گوید: "دست بده نرگس خانم که گناهامون به برکت دست های گلت بریزه. 🔹و پشت بندش سریع دیده بوسی می کند. فقط همان خانم اول مرا در آغوش می گیرد. ریحانه هم در صف ایستاده که مرا ببوسد. وقتی از پشت نفر آخر خانم ها جلو می آید، گل از گلم می شکفد. - ریحانه جااان + عزیزم. سلام . خوبی؟ دیدی بالاخره اومدیم. اونم با خانم های هیات. - خوش اومدین. صفا آوردین. 🔸مادر همه را با این کلمات به پذیرایی راهنمایی می کند. بعد از دقیقه ای نشستن، به آشپزخانه می رود تا چای و شیرینی را بیاورد. مادر احمد را که فرستاد سینما، فرزانه هم ابزار علاقه کرد که با او برود و الان خانه نیست که در پذیرایی کردن از مهمانان، به مادر کمک کند. از کیف تک تک خانم ها هدیه ای بیرون می آید. به ریحانه نگاهی می اندازم و می گویم: - این رسم هدیه دادن مخصوص هیئتی هاست؟ 🔹لبخند می زند. همه هدیه ها جلوی من هستند. هر کدام بلند می شدند و قابلی نداردی می گفتند و هدیه خود را به من می دادند. من هم جز خجالت و تشکر کار دیگری نمی توانستم بکنم. حتی ریحانه هم برایم هدیه آورده بود. نزدیکم آمد و هدیه اش را به دستم داد. یواشکی چشمکی زد و خیلی آرام گفت: الان باز می کنی یا بعدا؟ مانده بودم که چه جوابی باید بهم، ادامه داد: + شوخی کردم. به جوابش فکر نکن. من برم کمک مادر. 🔸حال و احوال را شروع کردند. از درس ها و تمام شدن امتحانات و برنامه اوقات فراغت پرسیدند و رسما دعوتم کردند به هیئتشان بروم. یکی از خانم ها گفت: * ان شاالله هیئتمون ببینیمتون. البته هیئت مال ما که نیست. خوشحال می شیم ما هم در کنار شما بتونیم تو هیئت باشیم. یکی دیگر از خانم ها با صدایی بلندتر گفت: ^ امتحان می کنیم. یک دو سه. بله. با اجازتون بنده معرفی کنم خودم رو. زهرا هستم از نوع زِ، رِ، ای. یعنی اینکه با ت دسته دار نقطه دار ننویسی ما رو. ایشون که دعوتتون کردن. انسیه خانم بودن. از این به بعد هم هر کی صحبت کنه، خیالت راحت که من کنار گوشتون همچین خیلی بلند معرفیشون می کنم. 🔹از حالتش خنده ام می گیرد. از جا بلند می شود. مثل این مجری ها که بلند گویشان اضافه است و نمی دانند کجا بگذارند، بلندگوی فرضی را زیر بغل می دهد، با دهانش صدای خش خشی که از اصطکاک لباس با بلندگو ایجاد می شود در می آورد و چادرش را تا می کند و کنار کیفش می گذارد. به من نزدیک تر می شود. منتظر می شود ببیند چه کسی صحبت می کند تا معرفی اش کند. 🔸انسیه خانم، صورتی سبزه، لاغر و عینک خوش فرم به چهره دارد. با صدای نازک و زیبایش، آنچنان لطیف و با محبت صحبت می کند که انگار از دوستان خیلی صمیمی اش هستم. لبخند روی لبانش، چهره اش را خواستنی تر می کند. خانم دیگری می خواهد صحبت کند که زهرا خانم می گوید: ^منصوره خانم هستند. بله بفرمایید. توجه نکنین که معرفی می کنم. فرض کنین در گوششون می گم. می خوام اسمهاتون رو هم بدونن. 🔻منصوره خانم که از برخی هاشان بزرگ تر بود در تایید حرف انسیه خانم گفت: × مدتی است که از طریق ریحانه خانم با شما و توانایی هاتون آشنا شدیم. امروز اومدیم که هم عیادتی از شما بکنیم، اگرچه که زودتر باید می آمدیم. و هم دعوتتان کنیم. 🔹منصوره خانم، لهجه خاصی دارد. مقنعه ای سبز سرشان است و چادرشان را روی دوششان انداخته اند. زینب خانم، همان خانمی که گفت: " دست بده تا گناهامون بریزه"، گوشی اش را در آورد. خطاب به من گفت: "" نرگس جان، می دونی که ما بچه هیئتی ها همچین زود زود دوست می شیم که طرفمون وقت نداره فکر کنه که می خواد باهامون دوست بشه یا نه. رفیقتیم خلاصه. شماره ات رو بده داشته باشم خواااهر. 🔻ریحانه با سینی چای وارد می شود. رو به زینب خانم می گوید: + بزار برسی، بعد شماره تلفن بگیر مسئول روابط عمومی. @salamfereshte
🔹همه می خندند و زینب خانم می گوید: - چشم، فرمانده جانم. هر وقت میوه رسیده شدیم ، قبل از اینکه هوس کنی ما رو بخوری، بگو که شماره نرگس خانم رو یادداشت کنم. + خب پس حالا حالا ها بمون اون بالا تا برسی. - بالا بالا ها که مال شماست. به ما نمی سازه. حالا نمی شود مثل خرمالو ما رو هم بچینی و روی زمین رسیده بشیم؟ 🔸دوباره همه می خندند و به صورت قراری نانوشته، شوخی خودمانی شان در همین جملات تمام می شود. . به گونه ای در کنار هم حرف می زنند و جملات یکدیگر را تکمیل می کنند که انگار در حال اجرا کردن سناریو نمایشنامه ای هستند. از برخورد صمیمی و شادشان خوشم می آید. حتی این برخورد را جلوی من که برایشان یک غریبه هستم با یکدیگر دارند. 🔹خانم نوری، همان خانمی که مرا در آغوشش فشرد و چقدر هم احساس آرامش کردم؛ می گوید: =خب نرگس خانم، الحمدلله حالت بهتره؟ - الحمدلله. خوبم. =دانشجو هستید؟ چه رشته ای تحصیل می کنید؟ - بله. رشته مدیریت منابع انسانی. دانشگده مدیریت. = خیلی خوب. چه رشته خوب و کارآمدی هم هست خصوصا برای خانم ها. ان شاالله موفق باشید. هیئت تشریف بیارید و به ما هم نکات مدیریت خودمان را یاد بدید. خوشحال می شیم ازتون چیز یاد بگیریم. - اختیار دارید. من از شما بزرگواران یاد می گیرم. ممنونم از این همه لطف و محبتتون. 🔸از اینکه ایشان این طور متواضعانه برخورد کردند خجالت کشیدم. چهره سفید و نورانی ای دارند. وقتی نگاهشان می کنی، انگار به صورت مادرت نگاه می کنی و آرامش عمیقی در چهره شان است. با اینکه شناختی نسبت به ایشان ندارم اما احساس می کنم مدت هاست می شناسمشان. 🔻ریحانه فنجان های چای را تعارف کرده است و ظرف شیرینی را می گرداند. از اولی که آمده است، چندین بار از اتاق بیرون می رود و داخل می شود و ظرفی را جلوی دیگران تعارف می کند. چای. شیرین. شکلات. گز. میوه. برای همه کمی خم می شود و جلوی خانم نوری که می رسد، با احترام و تواضع بیشتری ظرف را جلویشان می گیرد و تعارفشان می کند و لبخندی دلنشین تحویلشان می دهد. رفتاری متفاوت تر از بقیه با ایشان دارد. حدس می زنم رابطه خاصی بینشان است. کنارم می نشیند و با حالتی که انگار میکروفون را از زهرا خانم گرفته است، تک تک خانم ها را معرفی می کند. زهرا خانم هم دست به سینه ، قربانتی می گوید و سرجایش کنار بقیه خانم ها می نشیند. - ایشون انسیه خانم هستند مسئول جلسات هفتگی. ایشون منصوره خانم هستند مسئول اعیاد و وفیات. ایشون هم که مستحضرید، زهرا خانم هستند مداح و مجری توانای برنامه ها. ایشون زینب خانم هستند مسئول روابط عمومی . ایشون ریحانه خانم هستند مسئول تزئینات و تدارکات. هدی خانم هم که ایشون هستند، مسئول تزئینات و تدارکات هستند. هر دو از خانم های مخلص و زحمت کش هیئت هستند. سرکار خانم نوری هم، سرور ما هستند. از سادات هستند و همه ما ارادت ویژه ای به ایشان داریم. 🔸چهره خانم نوری با این تعریف، هیچ عکس العملی را بروز نمی دهد. زینب خانم که احساس می کنم از همه خانم ها شلوغ تر و برون گرا تر است می گوید: - و شما کی باشین که کنار نرگس خانم نشستید؟ ما که اصلا نمی شناسیمتون + بله. عارضم که...بنده هم ریحانه خانم هستم مسئول هیچی هیئت. بالاخره هیئت یه هیچی هم باید داشته باشه یا نه؟ 🔹باز هم همه می خندند. خنده ای که نه شبیه قهقهه است و نه لبخند. صدایی آرام و شاد در فضا پر می شود و خوشحالی خارج از وصفی را به من منتقل می کند. می گویم: - چقدر قشنگ و هماهنگ می خندید. باز همه خنده شان می گیرد. زینب خانم می گوید: راست می گن ها. خیلی هماهنگیم. انگار که سرود دارین می خونین. اونهم در غیاب مسئول سرود و تواشیح. پس باز هم مسئول های دیگری در هیئت دارند. ریحانه آرام می گوید: +و شما هم نرگس خانم هستی ان شاالله مسئول بورد هیئت. نگاهی عمیق به من می کند. نگاهش می کنم و لبخند می زنم. خانم ها کم کم حرف ها را جمع می کنند و شروع به خداحافظی می کنند. تعجب می کنم چرا مادر داخل نیامد و کنارمان نبود. 🔸همه که می روند، ریحانه می گوید: + مادر حالشون بد شد. بردمشون اتاق کناری و با اجازه ات یکی از سِرُم هاتو بهشون وصل کردم. فشارشون افتاده بود. آمپولشون رو هم زدم. نگران نباش. بهترن. - پس برا همین هی از اتاق می رفتی بیرون؟ چرا بهم نگفتی؟ + چیز مهمی نبود. نگران نباش. خودشون خواستن چیزی بهت نگم. آره به بهانه تعارف کردن، می یومدم و بهشون سر می زدم. ئه. نگران نباش دیگه @salamfereshte
💎استغفار، در ماه پر برکت شعبان 🌺الإمام الرضا عليه السلام :مَن قالَ في كُلِّ يومٍ مِن شَعبانَ سَبعينَ مَرَّةً : «أستَغفِرُ اللَّهَ وأسأَ لُهُ التَّوبَةَ» ، كَتَبَ اللَّهُ تَعالى لَهُ بَراءَةً مِنَ النّارِ ، وجَوازاً عَلَى الصِّراطِ ، وأحَلَّهُ دارَ القَرارِ . ☘️امام رضا عليه السلام : هر كس در هر روز ماه شعبان ، هفتاد بار بگويد : «از خدا ، آمرزش مى‏طلبم و از او توبه مى‏خواهم» ، خداوند متعال ، برايش بَرات آزادى از آتش و عبور از صراط را مى‏نويسد و او را در سراى جاويدان ، جاى مى‏دهد . 📚عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج‏2 ص‏57 ح‏212 🌹الهی که در این ماه، پر از صلوات و ذکر و دعا و استغفار باشید 🌹 🌙حلول ماه مبارک شعبان المعظم را تبریک عرض میکنیم.🌹 @salamfereshte
🔹اشک از چشمانم سرازیر می شود. ریحانه اشک هایم را پاک می کند. صندلی ام را نزدیک اتاق می برد تا از لای در مادر را ببینم و خیالم راحت شود. - تقصیر منه. این چند ماهه خیلی اذیت شدن. همه اش دارن یا کار خونه می کنن یا کارهای من رو. اصلا وقت استراحت ندارن. بابا هم همین طوره. شب ها عین جنازه می یاد خونه. اون شادابی قبل رو نداره. همش تقصیر منه. 🔻باز هم گریه می کنم. ریحانه شانه هایم را می مالد و دلداری ام می دهد: + نه این طور نیست. همین که شما داری سعی می کنی زودتر خوب بشی و مادر و پدر این سعی ها رو می بینن می دونی چقدر خوشحالشون می کنی؟ شما باعث خوشحالی آن ها هستی نه زحمت و غم و ناراحتی شون. نمی دونی مادرت چقدر از شادابی ات خوشحال بود و می گفت خدا اون روز رو نیاره که یه مادر، گریه بچه اش رو ببینه. با این حرفا خودت رو اذیت نکن. گریه نکن نرگس جون. آروم باش. 🔹اشک هایم را مرتب پاک می کند. سعی می کنم لبخند بزنم. مادر آرام خوابیده است. ریحانه ظرف ها را می شوید و خانه را مرتب می کند. منتظر می شود تا سِرُم مادر تمام شود و به آرامی سرم را از دست مادر جدا می کند. دست مادرم را می گیرم و نوازشش می کنم. مادر چشم هایش را باز می کند و لبخند می زند. از ته دل خوشحال هستم که مادر می خندد و حالش خوب است. = خیلی زحمت دادیم ریحانه جان. + زحمت کشدید. ما زحمت دادیم بهتون خانم مولایی. حالتون بهره الحمدلله؟ سرگیجه ندارین؟ = نه ندارم. ممنونم. + با اجازتون من باید رفع زحمت کنم. = خیلی زحمت کشیدی. + خواهش می کنم. اختیار دارید. می بخشید مزاحم شدیم. ان شاالله شما با نرگس خانم و فرزانه خانم، منزل ما هم تشریف بیارین. این روزا پدرم نیستن و خانه ما کاملا زنانه است. تشریف بیارید خوشحال می شیم. با اجازتون. خدانگهدار. حداحافظ نرگس جان. 🔸خداجافظی می کنیم. نمی گذارم مادر از جایش بلند شود. لیوان آبی برایش می آورم و مدت ها به صورت پر مهر و زیبایش، نگاه می کنم. پیامکی از ریحانه می آید: + مادرت را تنها نگذار. اگه کاری داشتن بگو من بیام انجام بدم. باشه؟ - باشه. ممنون. فرزانه هست. الان ها دیگه می یاد. + ببخش من زود رفتم. باید ساعت 5 و نیم جایی باشم. یه کم دیر شده بود. بازم شرمنده که نشد بیشتر بمونم. - دشمنت شرمنده. ممنون که مراقب مادر و من هستی. فدای محبتت. + قربان صفات. 🔹پدر تلفن می کند. جریان مادر را می گویم. سراغ احمد و فرزانه را می گیرد. جریان سینما رفتن آن ها را هم می گویم. خداحافظی می کند. نیم ساعت بعد پدر در خانه است. نگران مادر شده و کارش را رها کرده است. فرصتی است برای اینکه بیشتر با او باشیم و بیشتر ببینیمش. = خداقوت حاجی. زود اومدی. " سلامت باشی. نگرانت بودم. الان حالت چطوره؟ خوبی؟ = خوبم حاجی. نرگس دیگه شلوغش کرده. از اولش هم چیزی نبود. ریحانه خانم یه سِرُم زد حالم جا اومد. حالا این دختر نمی گذارد از تخت بلند شم. - بله که نمی ذارم. می خوان بلند شن هی کار بکنن. خب بخوابین یه کم استراحت کنین. من مامورتون هستم. 🔸پدر لباسهایش را در می آورد. به اشپزخانه می رود. آستین هایش را بالا می زند و وضو می گیرد. من هم کنار پدر وضو می گیرم. رنگ پوست دستانش تیره و سیاه شده است. آبمیوه گیری را آورده، آب پرتقالی می گیرد و برای مادر می برد. با صندلی به دنبال پدر حرکت می کنم. پدر به صورتم نگاهی می اندازد و لبخند می زند. " خوب دستتات قوی شده ها. خیلی فرز شدی. 🔻لبخند رضایتی از این تعریف پدر می زنم. لیوان آبی دست پدر می دهم. خود پدر هم دست کمی از مادر ندارد. چهره اش خسته است. چشمش که به کادوها می افتد می گوید: " ماشاالله. چقدر همه دوستت دارن. کاش یه کم هم ما رو تحویل می گرفتن و بهمون کادو می دادن. - قابل شما رو نداره که. همه کادوهام مال شما. " واقعا؟ کودومش؟ مثلا این یکی؟ این مال من؟ - بله. مال شما. همه اش مال شما. قابلتون رو نداره. " باشه. بزار ببینم کادو چی بهم دادی 🔹کادو را باز می کند. یک روسری یاسی با گل های بنفش و صورتی کمرنگ. هر دو خنده مان می گیرد. " دیدی کادوهات به درد من نمی خوره! دیدی مخصوص برات آوردن. کاش یکی هم مارو تحویل می گرفت. ریحانه خانم هم بهت کادو داده بازم؟ بنده خدا رو ورشکستش کردی که. - بله. اون جعبه آبیه کادوی ریحانه خانومه. " اینم مال من؟ یا این یکی رو خودت بر می داری. 🔻باز هم هر دو می خندیم. مادر صدایمان را می شنود. "دستش درد نکنه. هر روز داره براش کادو می آورد. بهشون بگو اینقدر زحمت نکشن. - بهشون گفتم مامان. ولی بازم می یارن. = حالا چی آوردن برات؟ @salamfereshte
🌺نخود وسط آش ☘️این روزها، سعی کنیم هر خیری ، ذکر دسته جمعی ای هر جا هست، خودمان را ولو به اندک ذره ای داخلش کنیم.. چه بسا همین ها نجات مان دهند.. 🌸خدایا توفیق زندگی و حیاتی پاک و پر خیر و برکت را روزی همه بگردان.. به برکت صلوات بر محمد و آل محمد 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 @salamfereshte
🔹جعبه را باز می کنم. قلب های فیروزه ای که با زنجیرک های نقره ای به هم وصل شده. چقدر زیباست. - مامان ببین. دست بنده. فیروزه است. خیلی قشنگه. مادر به سلیقه ریحانه خانم آفرین می گوید. پدر هم که در حال بردن کادوها به اتاقم است، از همان بالای پله ها، نگاه می کند و مبارک باشد می گوید. دست بند را به کمک مادر، دستم می کنم. خیلی زیباست. تلفن پدر به صدا در می آید. - پدر گوشیتون زنگ می خوره " جواب بده - بفرمایید. سلام. بله. گوشی.. می گن سرویس کرج دارین. " بگو تا ده دقیقه دیگه خودمو می رسونم. 🔻جمله پدر را تکرار می کنم. پدر سریع لباسهایش را می پوشد و از خانه بیرون می رود. کمی طول می کشد تا می فهمم جریان از چه قرار است. آن رنگ تیره دست های پدر، در اثر تابش آفتاب است. مثل وقتی که کنار دریا می رفتیم و صورت هایمان تیره و آفتاب سوخته می شد. یعنی پدر، بعد از کارش، می رود برای مسافرکشی؟ می خواهم از مادر بپرسم اما خجالت می کشم. همه این سختی هایشان به خاطر من است. بغض گلویم را می فشارد. از مادر اجازه می گیرم به خانه ریحانه بروم و کتابی از او بگیرم. مادر اجازه می دهد. چادر مادر را سر می کنم و با ویلچر، از خانه بیرون می روم. 🔹کمی در خیابان ها می چرخم و گریه می کنم. مردم از کنارم رد می شوند و با نگاه های تعجب آمیز و ترحم آمیز، از من دور می شوند. پیامی می آید: + مادر چطورن؟ رنگ و روشون بهتر شده؟ - خوبن. من بیرونم. + بیرون چرا؟ چیزی شده؟ - ناراحت بودم اومدم بیرون. + کجایی؟ - خیابان مسجد حمزه. به پنج دقیقه نمی کشد که ریحانه پیدایش می شود. + دختر این جا اومدی چرا؟ چی شده؟ - همین طور می رفتم. قصد خاصی نداشتم. ریحانه... 🔸گریه ام می گیرد. ریحانه نرم نوازشم می کند و صبر می کند کمی آرام شوم. به خود مسلط می شوم. - ریحانه، بابا به خاطر من داره مسافرکشی می کنه. دستاش آفتاب سوخته شده. صورتش خسته است. وقت و بی وقت از خونه می ره بیرون. امروز فهمیدم. از تاکسی تلفنی زنگ زدن که سرویس داره. مادر به خاطر من به اون حال افتاده. همه دارن اذیت می شن. کاش می مردم. 🔻اشک هایم دست خودم نیست. همین طور سرازیر می شوند. ریحانه دستی به سرم می کشد. اشک هایم را با دستانش پاک می کند. پشت صندلی ام می رود و صندلی ام را هل می دهد. من همین طور اشک می ریزم و صورتم را با چادرم مادر، لای دست هایم پنهان می کنم. - اون ها به خاطر من اذیت می شن. کاش تو همون تصادف می مُردم که اینطور زجر کشیدنشون رو نبینم. آنقدر گریه می کنم که چادر مادر خیس می شود. صندلی از حرکت ایستاده است. آب بینی ام سرازیر می شود. 🔸دستمالی همراه نیاورده ام. بینی ام را بالا می کشم. ریحانه دستمالی دستم می دهد. کمی که آرام تر می شوم، سرم را بالا می کنم و چشمانم به چلچراغ بزرگی می افتد. به اطرافم نگاه می کنم. + این جا خانه خداست. خانه امن خدا. جایی که شیطان به درونش راه ندارد و دم درش معطل می ماند. هر چقدر می خواهی با خدا حرف بزنی بزن. اما با رضایت حرف بزن. از نگرانی ها و سختی های پدر و مادرت بگو. اما با قدردانی و رضایت بگو. وقتی می گی کاش می مردم، ناشکری نعمت حیات رو می کنی. با قدردانی از نعمت های خدا بگو. پدر و مادر هم نعمت اند. جزو بهترین نعمت ها. همان طور که زنده ماندن هم جزو بهترین نعمت هاست. 🔹قرآنی را روی پاهایم می گذارد. از من فاصله زیادی می گیرد. رو به قبله مکثی می کند و قامت می بندد. من می مانم و خدا. به حرفهای ریحانه فکر می کنم. از حرفهایم پشیمان می شوم. تصمیم می گیرم برای داشتن پدر و مادری چنین فداکار و مهربان، برای زنده ماندن و در کنار آن ها بودن، برای همه نعمت هایم نماز شکر بخوانم. من هم نشسته قامت می بندم. ***** 🔸چهره مادر نگران است. سعی می کند آرامشش را حفظ کند اما می توانم نگرانی را حس کنم. همان طور که وسایل مختصری را داخل کیفش می گذارد می گوید: = نرگس جان، ببین می تونی هماهنگ کنی بری خونه ریحانه؟ - چرا؟ جایی می خواین برین؟ = آره. باید به خاله ات یه سر بزنم. یه کاری داشته گفته برم کمکش. فرزانه هم کلاس رفته. هیشکی خونه نیست. اگه بتونی بری اون جا خیال من راحت تره. می دونم برات سخته . - باشه تماس می گیرم. 🔻از حرف مادر تعجب می کنم. اگه خاله کاری داشت من هم می توانستم به منزلشان بروم. حتما اتفاقی افتاده که نمی خواهند من بفهمم. به روی خودم نمی آورم. کنجکاوی هم نمی کنم. این را از ریحانه یاد گرفتم که تا زمانی که خودشان نخواسته اند، نخواهم سر از کار کسی در بیاورم. با ریحانه تماس می گیرم. @salamfereshte
هدایت شده از فقه و معارف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰جهاد اول امام حسین (علیه السلام) حرکت در جهت انقطاع الی الله بود 💠رهبرانقلاب: وجود مقدّس سیّدالشّهدا اگرچه بیشتر با بُعد جهاد و شهادت معروف شده، لکن آن بزرگوار درحقیقت مظهر انسان کامل و عبد خالص و مخلِص و مخلَص براى خدا است. و اساساً جهاد واقعى و شهادت در راه خدا، جز با مقدّمه‌اى از همین اخلاصها و توجّه‌ها و جز با حرکت در سمت انقطاع‌الی‌ا‌لله‌ حاصل نمیشود. ١٣۶٨/١٢/١٠ 💻 @khamenei_maaref
🌺سردار عزیز، روزت مبارک🌺 🍃با چشمانی پر اشک، نگاهت می کنم و در این روز زیبا و شاد، تو را تبریک می گویم. 🌹سلام ما را به سالار شهیدان، برسان و میلادشان را به خاتم الانبیا، مولی الموحدین و بانوی دو عالم، تبریک بگو. 🍃مقاماتت متعالی تر باشد الهی سردار شهید عزیزمان. 🌹میلاد با سعادت سالار شهیدان، امام حسین علیه السلام و روز پاسدار مبارک باد🌹 @salamfereshte
🔹ریحانه ابراز خوشحالی می کند. - قرار شد خود ریحانه بیاد دنبالم. = خیلی خب. پس من می روم. شاید شب دیر بیام. نگران نباشین. پیش خاله تون هستم. دو سه ساعت دیگه که فرزانه اومد بیا خونه که تنها تو خونه نباشه. - چشم. خدا به همراهتون. نگران ما نباشید. 🔸مادر با عجله سوار تاکسی تلفنی می شود و می رود. . پدر صبح به صبح من را از اتاقم به طبقه پایین می آورد تا کنار مادر باشم و حوصله هر دوی ما از تنهایی سر نرود. چند دقیقه ای نمی گذرد که ریحانه می اید. در را باز می کنم. داخل می آید. + حاضر نشدی؟ - نه. چون وسایلم تو اتاقمه. + می روم بیارمش. بگو چی لازم داری. 🔹همه چیزهایی را که می خواهم می گویم. ریحانه مثل گارسون ها صورت برداری می کند و می رود طبقه بالا. در این بین، چند بار جای چیزهای مختلفی را که سفارش داده بودم می پرسد و یافتم یافتم می کند. حاضر می شویم و به خانه ریحانه می رویم. داخل اتاق ریحانه که می شویم، از روشن بودن سیستمش می فهمم که مشغول کاری بوده است. سرکی می کشم و می گویم: - مشغول بودی حسابی. مزاحمت شدم . ببخشید. + مراحمی نرگس جان. با هم مشغول می شیم. تقریبا کار تمام شده بود. 🔸همین جمله اش برایم اجازه ای می شود که نگاهی به مونیتور بیاندازم. مشغول طراحی نشریه صبا بوده است. ریحانه به آشپزخانه می رود تا پذیرایی ای بیاورد. این کار همیشگی اش است که اول باید انجام دهد. بلند می پرسم: - این نشریه برای کجاست؟ + بسیج مسجد. بخون ببین می پسندی؟ شروع به خواندن مطالب می کنم. تقریبا همه مطلبی دارد. بلند می پرسم: -این نوشته تو حاشیه چیه؟ خوندم ولی سر در نیاورم + قسمتی از یه داستانه. بخش های قبلی اش رو باید بخونی که کل داستان رو متوجه بشی. خوب نبود؟ - چرا قشنگ بود. فقط شخصیت هاشو نمی دونستم که چه کسایی هستن. والا که این قسمتش قشنگ بود. + یه دختر و یه پیرزن شخصیت های اصلی داستان اند. در اصل انگار که اون دختر با زمان پیری خودش مواجه شده و هرچه انجام بده بعدا به خودش می رسه. همون جمله معروف تو نیکی میکن و در دجله انداز - که ایزد در بیابانت دهد باز. آهان. فهمیدم. چه جالب. حالا کی این رو نوشته؟ 🔻ریحانه داخل اتاق می شود. بشقابی میوه و استکانی چای دستش است. هر دو را جلویم می گذارد و می گوید: + اسم مستعار داره دیگه. خانم رز. قندان را جلویم می گذارد. + می بخشی دیگه. شیرینی خامه ای نداریم. 🔹هر دو می خندیم. چایی را می خورم. میوه را برایم پوست می کند و می گوید: + خیلی خوشحالم که این جایی. من هم تنها بودم. پدر و مادر هر دو رفتن منزل آن شهیدی که پدر شناسایی شون کرده. منم دوست داشتم برم ولی خب، مجلسشون خصوصی بود. - مامان باید خونه خاله می رفت. دوست نداشت من تو خونه تنها باشم. منم که از خدام بود بیام پیشت. برای همین مزاحمت شدم. خلاصه ببخشید. یکهویی و بی مقدمه + مراحمی عزیز. این حرفا چیه. 🔸بقیه نشریه را با هم تمام کردیم. به حال ریحانه غبطه خوردم که چقدر از هر کاری سررشته دارد. فتوشاپ و کارهای گرافیکی را نیز مانند دیگر کارهای پژوهشی و هنری اش، سریع و زیبا انجام می دهد. به ساعتش نگاهی می اندازد و می گوید: + اشکالی نداره چند دقیقه ای تنهات بزارم؟باید جایی برم. - نه چه اشکالی داره. من همین جا هستم. می تونم چیزهاتو بخونم و ببینم؟ + آره عزیز. راحت باش. همه چیِ من برای شما آزاده. این رو قبلا هم گفته بودم. پس فعلا. - ممنونم. باشه. منتظرم. 🔹ریحانه به سرعت خانه را ترک می کند. ساعت 5 و نیم است و می دانم که به منزل خانم توانمند می رود. به دنبال یافتن قسمت های قبلی داستان نشریه، پوشه های سیستمش را زیر و رو می کنم. چقدر همه چیزش مرتب است. می یابم. چهار قسمت بیشتر نگذشته. همه را در عرض 10 دقیقه می خوانم. سیستم را رها می کنم و مشغول خوردن میوه می شوم. صدایی می آید. دهانم را از جویدن خیار متوقف می کنم تا صدا را بهتر بشنوم. هنوز هم این صدا می آید. از کشوی میز است. 🔸کشو را به جلو می کشم. گوشی ریحانه در حال زنگ خوردن است. گوشی اش را فراموش کرده با خود ببرد. بقیه خیار را داخل ظرف گذاشته و گوشی را روی میز می گذارم. با خودم می گویم: - این تراول ها چیه این جا. أأأأ. چقدر این جا پوله. این ها رو چرا اینجا گذاشته؟ 🔻حجمش را برانداز می کنم. بالای سه میلیون پول باید باشد. گوشی دوباره زنگ می خورد. اسم روی گوشی مرا حساس می کند: لاله نشکفته. @salamfereshte
🌹میلاد با سعادت قمر بنی هاشم، حضرت عباس علیه السلام مبارک باد🌹 🌺امام صادق ‏عليه السلام : كانَ عَمُّنَا العَبّاسُ بنُ عَلِيٍّ نافِذَ البَصيرَةِ صُلبَ الإيمانِ جاهَدَ مَعَ أبي عَبدِاللَّهِ و أبلي بَلاءً حَسَناً و مَضي شَهيدَاً 🍀عموي ما ، عبّاس ، داراي بينشي ژرف و ايماني راسخ بود ؛ همراه با امام حسين ‏عليه السلام جهاد كرد و نيك آزمايش داد و به شهادت رسيد 🔹عمدة الطّالب ، ص ۳۵۶ 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی 🔹 @pasokhgoo1 👈
🔹نمی دانم جواب بدهم یا نه. ولی خود ریحانه همه چیزش را برایم آزاد گذاشته بود. گوشی را جواب می دهم: - الو . سلام. بله این جا بودن. گوشیشون رو یادشون رفته ببرن. تا چند دقیقه دیگه برمی گردن. بله. جنابعالی؟ بله. لاله خانم. چشم. بهشون می گم. خدانگهدار 🔸یاد نوشته های دفتر خاطرات ریحانه می افتم. با خود می گویم: پس همینه. چقدر صداش در عین زیبایی، غمگین و ناراحت بود. بین کتابهای روی میزش، دنبال دفتر خاطرات ریحانه می گردم. کنار کتاب "طرح اندیشه اسلامی در قرآن" دفتری شبیه همان دفتر هست. آن را بر می دارم. خودش است. فکر می کنم تا چه تاریخی را خوانده بودم. - مممممم. آهان. 16 اردیبهشت بود 🔻ورق می زنم تا به تاریخ بعدی اش برسم. " 23 اردیبهشت. امروز دوباره توانستم لاله نشکفته را ببینم. مشکلش را به صورت مبسوط برایم تعریف کرد. بنده خدا خیلی اذیت شده بود. خیلی سخت هست که تنها و غریب باشی و کسی هم این طور اذیتت بکند. به نمازخانه رفتیم و با هم نماز جماعت خواندیم. سبک تر و آرام تر شده بود. خاصیت نماز این است که انسان را سبک و آرام و با طمأنینه می کند. باید جریان را با پدر در میان بگذارم. " 🔹این جا که چیزی ننوشته بود. باز هم ورق می زنم تا به اسم لاله نشکفته برسم و بفهمم که بالاخره جریان چیست. " 28 اردیبهشت. وقتی بهش گفتم که اسمت رو لاله نشکفته گذاشتم، خندید و گفت حال چرا نشکفته؟ جوابش رو این طور دادم: چون قراره بشکفی. مدتی سکوت کرد و در فکر فرو رفت. به نظرم همین یک جمله برای دعوتش به سمت خوبی هایی که در قلبش پنهان کرده بود کافی بود. وقتی در قلبش رو باز کنه، خوبی هاش در ظاهرش هم نمودار می شود. جریان رو به پدر گفتم و پدر گفت که حتما باید قرضش را بدهیم و صلاح نیست تنهاش بگذارم. من هم همین نظر را داشتم. باید به بانک بروم و حساب پس اندازم را چک کنم. " 🔸یاد پولهایی که در کشوی میز بود می افتم. باز هم ورق می زنم : "2 خرداد. امروز آتش گرفتم. پیامک هایی را که می فرستاد جگرم را سوزاند. دیگه خیلی از خط خارج شده بود. دیگه نباید بیشتر از این معطل بشه. باید از شهدا کمک بگیرم. هنوز یک میلیونش مونده. خدایا خودت جورش کن. به عمو ایمیل زدم. پدر نگران حالشون هست. افتخار می کنم به پدرم که اینقدر با گذشت و دلسوز است. هنوز توی فامیل بعضی ها سرزنشش می کنند که چرا اینقدر با عمو خوب رفتار می کند. بعد از آن همه بلاهایی که به سرش آورده است. و پدر همیشه می گوید: بلا یا از طرف خود ماست یا لطف خدا. برادرم است. جگر گوشه را که نمی توانم بیاندازم دور." واقعا چنین پدری افتخار ندارد؟! خدایا شکر از داشتن چنین پدر. مفتخرم به او. مرا هم اینچنین بگردان. آمین." 🔹من هم آمین می گویم. می خواهم دوباره دنبال لاله نشکفته بگردم که صدای کلید در خانه ، مرا به خود می آورد. دفتر را می بندم و سرجایش می گذارم. خودم را به بررسی زیبایی حسن یوسفی که کنار پنجره است مشغول نشان می دهم. + سلام نرگس جان. می بخشی که دیر شد. - سلام. نه بابا. دیر نشد که. راحت باش. راستی. چندبار گوشیت زنگ زد. جواب دادم گفتم نیستی. یه خانمی به اسم لاله بود. گفت تماس می گیرد ولی منم گفتم که می گم تماس بگیری. 🔸صورت خندان ریحانه کمی جدی تر شد. اجازه گرفت و با گوشی اش، به حیاط خلوت خانه شان رفت. وقتی برگشت، صورتش جدی تر از قبل شده بود. + می یای با هم جایی بریم؟ اشکالی نداره که؟ - نه چه اشکالی داره. من که بدم نمی یاد. حالا کجا می ریم؟ + می ریم حق یکی رو بزاریم کف دستاش. - چی؟ 🔻لبخندی می زند و می گوید: هیچی. گوشی اش زنگ می خورد: + سلام پدر. بله. تماس گرفته بودم اگه بتونین یه قراری بزارین و پولها رو بدیم که این بنده خدا هم آزاد بشه. داره به جاهای باریک می کشه . باشه. بله. همین تو محل؟ اشکالی نداره؟ باشه. پس می بینمتون. راستی پدر، نرگس خانم هم با من هست. بله. باشه. با هم می یایم. بله. چشم. خدانگهدار. 🔸کیسه ای مشکلی از آشپزخانه می آورد. پولهای داخل کشو را در پلاستیک مرتب می گذارد. مبلغ را روی آن می نویسد و چسب می زند. کیسه را داخل کیفش می گذارد. + بریم؟ - بریم. 🔹صندلی ام را هل می دهد و به بیرون می رویم. مرا در آغوش می گیرد و سوار ماشین می کند. صندلی را عقب ماشین می گذارد. بسم اللهی می گوید و استارت می زند. چیزی یادش می افتد. در کیفش را باز می کند و هزارتومانی را داخل داشبور می گذارد. دنده یک می زند و حرکت می کند. @salamfereshte
🔹سه کوچه آن طرف تر نزدیک مسجد ماشین را پارک می کند. در همین فاصله کوتاه، چهارتا پیامک برایش می آید. صندلی ام را از عقب ماشین می آورد. مرا بغل می کند و روی صندلی می گذارد. در عین حالی که سریع و جدی همه این کارها را انجام می دهد، لبخندش را فراموش نمی کند. نگاه های با محبت می اندازد و خیلی نرم، مرا از داخل ماشین برمی دارد و روی صندلی ام می گذارد. رو برویم می ایستد تا من چادرم را مرتب کنم. نگاهی به پیامک هایش می اندازد و پاسخی می دهد. با خود می اندیشم: چقدر آغوشش گرم و نگاه هایش با محبت است حتی زمانی که حواسش جای دیگری است. من هم به او لبخند می زنم و اعلام آمادگی می کنم. 🔸نزدیک غروب است و مسجد، آماده برای حضور نمازگذاران. به همراه ریحانه نزدیک در مسجد می شویم. پدر ریحانه از راه می رسد. ریحانه به سمت پدر می رود. سوییچ ماشین را به همراه کیسه مشکی دست پدر می دهد. صحبت هایی رد و بدل می کنند. و با لبخند رضایت به طرف من می آید. داخل مسجد می شویم. از سراشیبی بالا رفته و به قسمت خواهران می رویم. خاموشی چلچراغ وسط گنبد مسجد، از عظمتش چیزی نکاسته است. ریحانه با تلفن صحبت می کند: + سلام لاله جان. بله. ما مسجد هستیم. شما هم به محضی که اومدی بیا داخل مسجد. پدر هستند. بله. نگران نباش. تموم می شه ان شاالله. منتظریم. 🔻رو به من می کند و می گوید: + می بخشی شما رو هم اذیت کردم. - نه بابا. اذیت چیه. شَمِّ پلیسی ام می گه که اینجا یه اتفاقایی داره می افته. 🔹می دانم که تا خود ریحانه چیزی نگوید، درست نیست که چیزی بپرسم. برای همین به همین جمله اکتفا می کنم. ریحانه هم چیزی بروز نمی دهد. دختری از پله ها بالا می آید. ریحانه را که می بیند در آغوشش شروع به گریه کردن می کند. ریحانه نوازشش می کند و مدام پشت سر هم می گوید: + چیزی نیست. درست می شود. تموم می شود. چیزی نیست لاله جان. نگران نباش. درست می شود. 🔸چند دقیقه ای لاله گریه می کند و بعد که آرام می شود گوشی اش را به ریحانه می دهد. ریحانه نگاه می کند و دکمه های گوشی را فشار می دهد. چهره اش اندوهگین شده است. انگار که به خودش آمده باشد، گوشی را به لاله پس می دهد و می گوید: + مهم نیست. ولش کن. دیگه تموم می شود الان. ان شاالله. 🔹ترجیح می دهم خودم را با قرآنی که از قفسه برداشته بودم مشغول نشان دهم. ریحانه و لاله به سمت من می آیند. چند قدمی بیشتر با آن ها فاصله ندارم. به ذهنم می خورد هدفونم را داخل گوشم بگذارم که لاله معذب نباشد و فکر کند من گریه هایش را نفهمیدم. + ایشون دوستم نرگس خانم هستند. = سلام. 🔻جوابی نمی دهم! مثلا دارم چیز گوش می دهم ها. نباید صدایش را بشنوم. ریحانه دست هایش را روی شانه ام می گذارد. سرم را بلند می کنم. قرآن را که مثلا داشتم تلاوتش می کردم می بندم و می بوسم. همزمان که شروع به صحبت می کنم، هدفون را نیز از گوشم بیرون می آورم. - ئه . سلام. داشتم چیز .. 🔸یادم می افتد که الان است که دروغ شود. برای همین ادامه جمله ام را قورت می دهم. - دوستتون هستند؟ + بله. لاله خانم هستند. - به به. سلام لاله خانم. احوال شما؟ بالاخره ریحانه خانم رو گیر آوردی پس. = سلام نرگس خانم. بله. ممنون که بهشون گفتید. خودشون تماس گرفتن باهام. بازم ممنونم. - خواهش می کنم. کاری که نکردم. شما خوبین؟ خانواده خوبن؟ = شکر خدا خوبیم. شما خوب هستید؟ می بخشید مزاحم مهمانی تون شدم - نه خواهش می کنم. اختیار دارید. مهمانی خاصی که نبود. تنها بودم رفته بودم پیش ریحانه جان. 🔻گوشی ریحانه زنگ می خورد: + سلام. بله پدر. بله. چشم. اومدیم. نرگس جان، من یه سر می روم پایین و می یام. - بله بفرمایید. هستم در خدمت لاله خانم. شما برو . 🔹ریحانه به حالت دو، از مسجد خارج می شود. لاله کنارم ایستاده است. می گویم: بریم سمت صندلی ها بشینیم؟ حواسش جای دیگری است. انگار صدایم را نشنیده است. جمله ام را تکرار می کنم. متوجه می شود و سمت صندلی های نماز می رویم. بفرمایی می زنم که بنشیند. نگران است. - خب شما خوب هستید؟ = ممنون. - دانشجواید؟ = بله. - منم دانشجو ام. = واقعا؟ - بله. یه روز که داشتم می رفتم دانشگاه، نه ببخشید داشتم از دانشگاه برمی گشتم، یه ماشین بهم زد و این طور شدم. = متاسفم. - دیگه اتفاقیه که افتاده. الحمدلله خیر و برکت های زیادی بهم داده شده در عین حالی که سختی زیادی هم داره. ولی خب به اصطلاح، دنیا به سختی پیچیده شده دیگه. = بله همین طوره. این جمله رو ریحانه خانم بارها به من گفته. واقعا همین طوره. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید #نماهنگ " دست خدا " ♨️ برای مقابله با #ویروس کرونا و بیماری چه چیزی لازم است؟ #ترس و #اضطراب، سیستم دفاعی بدن را تضعیف می کند. 📌برای مشاهده #ویدئو با کیفیت های دیگر، به لینک زیر مراجعه فرمایید: https://www.aparat.com/user/dashboard/video_stat/videohash/Ep42F/tty/1585612153/hash/86714f1762a5e99f4651c0bf8420abbe675a5c95 #کرونا #تولیدی @salamfereshte
🔹از لاله می پرسم: - با ریحانه خانم همکلاس هستید؟ = نه. خیلی اتفاقی باهاشون آشنا شدم. - عجب. = بله. یه روز توی پارک نشسته بودم که ایشون رو دیدم و باب آشنایی مون باز شد. دختر خیلی خوبی هست. خدا هر چی می خواد بهش بده. - الهی آمین. چه دعای زیبایی . = ان شاالله شما هم هرچی می خواین بهتون بده. - واقعا ممنونم. برای شما هم همین طور. = من فقط دوست دارم برگردم پیش پدر و مادرم. دلم براشون تنگ شده. - خب چرا برنگشتید؟ امتحان های دانشگاه که تمام شده = آخه یه کاری بود که باید انجام می دادم. برمی گردم ان شاالله. 🔸سکوت می کند. خیلی مختصر پاسخ سوال هایم را می دهد. حواسش جای دیگری است. چیز دیگری نمی گویم. سرم را پایین می اندازم و خودم را مشغول مرتب کردن چادرم نشان می دهم. قرآن روی پاهایم است و با دست چپم، آن را ثابت نگه داشته ام. = می بخشید، قران رو نمی خواین؟ - نه بفرمایید. 🔹قرآن را باز می کند و شروع به تلاوت می کند. به چهره اش دقیق می شوم. صورت کشیده ای دارد. ظریف و زیبا. سفید و با آرایشی ملایم. ببخشیدی می گویم و از کنارش دور می شوم تا راحت باشد. پنجره مشرف به خیابان را باز می کنم. هوای تازه به صورتم می خورد. نگاهی به بیرون می اندازم. ماشین ریحانه را می بینم. پدرش داخل ماشین نشسته است. در ماشین باز می شود. پسری با شلوار لی آبی کم رنگ که تکه هایی از آن پاره است، با موهای عجیب و قریب و چهره ای عجیب تر از ماشین پیاده می شود. کیسه ای مشکی دستش است. از ماشین ریحانه دور می شود و می رود. ریحانه را نمی بینم. پدر در ماشین را قفل می کند و به سمت مسجد می آید. 🔸پنجره را می بندم. صندلی را به طرف جا مهری حرکت می دهم و مهرها را مرتب می کنم. ریحانه کنارم ظاهر می شود: + نماز بخونیم یا بریم؟ - مگه اذون شد؟ بخونیم. + نه هنوز. نزدیکشه. باشه - لاله خانم رفت؟ + بله. پدر ایشون رو بردن که برسونن خوابگاه. 🔹صدای اذان بلند می شود. همهمه داخل مسجد هم بیشتر می شود. مسجدی ها برای نماز جماعت آمده اند. حالا چلچراغ وسط گنبد، روشن شده است و مسجد را نورانی تر از قبل کرده. این جا، خانه امن خداست. شیطان پشت در مسجد، معطل مانده است ... ********* 🔸اضطراب زیادی دارم. چشم هایم به دهان منشی است تا اسمم را صدا بزند. همه را می گوید الا من. چرا من را صدا نمی زند. می خواهم برخیزم و بگویم پس کی نوبت من می شود اما نمی توانم. دیگر آن نرگس قبلی نیستم که بتوانم روی پاهایم بایستم. پدر از سالن انتظار بیرون رفته تا آبمیوه ای برایم بخرد. هر چه اصرار کردم که نرود فایده ای نداشت. خانم پرستاری از اتاق بیرون می آید. منشی اسم مرا صدا می زند. پدر هنوز نیامده. دوباره صدا می زند. 🔻 دستم را بلند می کنم و گویم بله. مولایی من هستم. خانم پرستار که انگار منتظر بود مرا به داخل اتاق ببرد، از بین دیگر منتظران راه باز می کند و پشت صندلی ام قرار می گیرد و من را به اتاق می برد. در حال وارد شدن به خانم منشی می گویم به پدرم بگوید که من را داخل بردند. کت قهوه ای برتن دارد. پرستار منتظر نمی شود ببینم منشی حرفم را فهمیده است یا نه. مرا داخل می برد. اتاق ساکت ساکت است. به کمک پرستار روپوش مخصوصی به تن می کنم. مرا کنار تخت می برد و روی تخت می خواباند. هیچ اعتراضی نمی کند که این کار من نیست و کس دیگری باید تو را آماده کند. خیلی آرام و در سکوت. از اتاق خارج می شود و دستگاه به حرکت در می آید. 🔹نفس عمیقی می کشم. فضا به گونه ای است که انسان در خلسه ای آرامش بخش فرو می رود. پدر منتظرم پشت در ایستاده و پرستار مرا تحویل او می دهد. چند دقیقه ای برای گرفتن جواب منتظر می شویم و به سمت مطب دکتر، حرکت می کنیم. " عکس نشون می ده که ورم نخاعی خوابیده. خداروشکر نخاع آسیب ندیده. خانم شما احساسی در پاهاتون ندارید؟ گرما؟سرما؟ سوزش؟ خارش؟ - نه به اون صورت. باید داشته باشم؟ " بله خب. می تونید داشته باشید. عکس که این طور نشون می ده. فیزیوتراپی تون رو می رید؟ - بله آقای دکتر، مرتب می رن. یکی از دوستاشون هم هر روز همان نرمش ها و حرکت ها و ماساژ رو براشون انجام می ده. " این دارویی رو که می نویسم دو هفته ای بخورید. اگه تغییری احساس کردید حتما مراجعه کنید. بعد از دو هفته باز بیایید 🔸دکتر کریمی، نسخه را می نویسد. ده جلسه فیزیوتراپی را هم در نسخه دیگری برای منشی می نویسد تا نوبت بدهد. نسخه جلسات را به منشی می دهد. " امشب و فردا داروهاتون رو بخورید. از پس فردا تا ده روز پشت سر هم تشریف بیارید برای فیزیوتراپی. راس ساعت 9 اینجا باشید. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 با خدا ناز کنید @salamfereshte #مناجات_شعبانیه #آیت_الله_جوادی_آملی
🔹از مطب دکتر بیرون می آییم. داروخانه، دارو را گرفته و به خانه برمی گردیم. پدر نیم ساعتی می ماند. دوباره گوشی اش زنگ می خورد و ازخانه بیرون می رود. حتما باز هم سرویس دارد. دلم می گیرد. از این همه تلاش پدر و مادرم و شرمندگی ای که دارم. بالاخره این عکس ها و جلسات و داروها هزینه می برد و پدر این طور برای بهبود من، سلامتی خودش را به خطر انداخته است. همین جملات را به ریحانه پیامک می دهم. در اندیشه ای تسلسل وار فرو رفته ام و دائما همین ها را در ذهن می چرخانم. ریحانه پاسخ می دهد: + با تلاشت برای خوب شدن ، بهترین پاداش را به آنان خواهی داد. دکتر چی گفت؟ 🔻همه حرفهای دکتر و اتفاقات را برایش پیامک می زنم. جواب می دهد: + خیر باشد. پس حسابی با هم کار داریم. امروز شما می یای اینجا یا من مزاحم بشم؟ - نمی دونم. هر طور شما بخوای. + پس اگه به خواست منه که شما بیا. امکانش هست؟ 🔹از مادر اجازه اش را می گیرم و جواب ریحانه را می دهم. قرارمان را برای نیم ساعت دیگر می گذاریم. حدس می زنم می خواهد مرا جایی ببرد. ساعت چهار و نیم است. کنار پرده های سه رنگ اتاقش نشسته ام و ریحانه در حال آوردن پذیرایی است. دفتر خاطراتش چشمک می زند اما جلوی خودم را می گیرم. تلفنش زنگ می خورد. به صفحه اش نگاه می کنم که نوشته شده لاله خانم. نمی دانم این همان لاله نشکفته است یا لاله دیگری است. 🔸ریحانه چایی را روی میز می گذارد و تلفن را جواب می دهد. + سلام لاله جان. حالت چطوره؟ الحمدلله. منم خوبم. خوبن سلام می رسونن. نه بابا این چه حرفیه. مادر چطوره؟ سلام برسونین. ...بزرگواری.. بله. باشه حتما، می پرسم برات. نرگس خانم هم اینجا هستند. چشمکی می زند. می گویم: - سلام برسون. کیه که من رو می شناسه؟ 🔹دستش را می گذارد روی گوشی و با صدایی آرام می گوید: + لاله خانم هستند. یادت که هست؟ - لاله نشکفته؟ بله یادمه. + نه دیگه. شکفته. گل لاله مون بار داده. - مگه میوه است که بار بده؟ + نه لاله جان. هستم. بله. باشه خواهر. التماس دعا. خدانگهدارت. - چرا اسمش رو گذاشتی نشکفته؟ البته ببخشیدها اون دفعه که زنگ زده بودن اسمشون رو این طور روی گوشی ات دیدم. + چون هنوز مونده بود تا بشکفه. دختر خیلی خوب و ساده و باصفائیه. مثل خودت. - الان یعنی با هندونه از من پذیرایی کردی دیگه. + هندونه هم برات می یارم. چـــــــــــــشم. - نه بابا. شوخی کردم. حالا چی کار می کردی؟ + داشتم حاضر می شدم برم بیرون. - پس مزاحمت شدم. می گفتی خب نمی یومدم. + چه مزاحمتی. الان هم با هم می ریم. اشکالی داره؟ - نه. اشکال که نداره ولی کجا؟ + بسیج مسجد. - مسجد مگه الان بازه؟ + مسجد این محل همیشه بازه. خادمی داره که اعتقادش اینه که خونه خدا باید درش همیشه باز باشه. - دزدی می کنن خب ازش + خادم می گه اگه کسی از مسجد دزدی کرده لابد نیاز داشته. چه بهتر که نیازش رو از خونه خدا برداره. ولی انصافا خیلی کم دزدی شده . - حالا مسجد چه خبر هست؟ + کلاس درس. دیدیم امتحانا و دانشگاه تمام شده، بچه های بسیج تصمیم گرفتن کلاس درس بزارن. یه کتاب رو با هم می خونیم. در اصل تو خونه می خونیم و سر کلاس یکی از بچه های قوی تر ارائه می ده و ما یاد می گیریم ازش. حوصله اش رو که داری؟ - نمی دونم. تا چی باشه. + همین کتاب طرح اندیشه اسلامی در قرآن که روی میزم هست. - آره دیدمش. در مورد چی هست؟ + پایه های فکری یک مسلمان رو بیان می کنه. حالا بیا بریم تا دیر نشده. 🔹تا من چایی را بخورم، ریحانه هم حاضر می شود و با هم به سمت مسجد حرکت می کنیم. کلاس رأس ساعت پنج شروع می شود. اکثر خواهرا، جوان و عده ای هم نوجوان هستند. بعد از ارائه بحث توسط یکی از خانم ها، یکی یکی دست ها بلند می شود. خانم ها سوال می کنند و استاد ارائه دهنده باید جواب بدهد. ریحانه به ساعتش نگاهی می اندازد. در گوشم می گوید: + نرگس جان، من یه سر باید برم جایی و برمی گردم. - باشه برو. زود برمی گردی دیگه؟ + آره. تا یک ربع دیگه برمی گردم. ریحانه از گوشه مسجد حرکت می کند و از کلاس خارج می شود. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید " محافظت " ♨️ چگونه خود و مان را از خطرات و حفظ کنیم؟ سه مهم و در مقابله با کرونا 📌برای مشاهده با کیفیت های دیگر، به لینک زیر مراجعه فرمایید: https://www.aparat.com/user/dashboard/video_stat/videohash/lZKg7/tty/1585612261/hash/0141a4e8eff37de209c1fa1e81645bc3cae27f0a @salamfereshte
🔹 سوال های جوان ها پخته تر و سوال های نوجوان ها کلی تر است. کتاب ریحانه را ورق می زنم. کنار کتابش علامت هایی می بینم. علامت سوال. تعجب. ستاره. نقطه. منظورش را از این علامت ها متوجه نمی شوم. زیر برخی جملات خط صاف کشیده. زیر برخی منحنی وار. گاهی در حاشیه کتاب چیزی نوشته است. انصافا خط زیبایی دارد. یکی از حاشیه ها را می خوانم: "پاسخ خوبی است برای آنانی که می گویند قلب آدم باید پاک باشد." 🔸کتاب را می بندم. به صحبت های بچه ها گوش می دهم. برخی یادداشت می کنند و برخی هم زیر جملات کتابشان خط می کشند. ریحانه برمی گردد. بعد از اتمام جلسه، خوش و بشی با استاد ارائه دهنده می کند. خانمی هم کنار او ایستاده است. من را به او معرفی می کند و او را به من. خانم امیدی دست می دهد و خیلی گرم حال و احوال می کند. = خوش آمدید. تعریفتون رو خیلی از ریحانه خانم شنیده بودم. مشتاق دیدارتون بودم. خیر مقدم. - خواهش می کنم. ایشون همیشه نسبت به من لطف دارن و خوبی های خودشون رو به من نسبت می دن. خانم امیدی صحبتی کوتاه با ریحانه می کند و می رود. + مسجد بمونیم نماز بخونیم یا بریم خونه؟ - بمونیم. وضو دارم. + دوست داری عضو بسیج مسجد بشی؟ خانم امیدی ازت دعوت کردن که عضو بسیج بشی. 🔹جوابی نمی دهم. ریحانه هم پیگیر نمی شود. مرا به سمت جامهری می برد. با فاصله ای اندک صندلی ام را می گذارد و می گوید: + اینم از مهر. بفرما هر کودوم رو خواستی بردار. دستم را دراز می کنم مهری بردارم. دستم نمی رسد. می آیم صندلی را به جلو ببرم که ریحانه چرخ صندلی را سفت می گیرد و می گوید: + بسم الله بگو و سعی کن کمی روی پاهات بایستی. به این خاطر که می خواهی نماز بخونی و باید مهر برداری. نیت تربت کربلا رو بکن. نیت کن برای نمازت می خوای مهر کربلا برداری و روی پاهات کمی فشار بیار. 🔸آنقدر با طمانینه و محکم می گوید چه کار کن که به خودم جرات نمی دهم روی حرفش حرفی بزنم. همین کار را می کنم. کمی به جلو خم می شوم که مهر را بردارم. دستم به مهر می رسد و برمی دارم اما نزدیک است که بیافتم. ریحانه مرا بغل می کند و روی صندلی می نشاند. در اصل از پاهایم استفاده نکردم و خودم را با دست دیگرم بلند کرده بودم. + تلاش خوبی بود. آفرین. باید برات دو تا عصا بخرم. 🔻نماز جماعت را می خوانیم و برمی گردیم. جلوی خانه خانم توانمند می ایستد. با کلید در را باز می کند و مرا به داخل راهرو می برد. خودش داخل می شود. بعد از چند دقیقه کوتاه، بر می گردد و از خانه خارج می شویم. - کجا رفتی؟ + رفتم سرم خانم توانمند رو که تمام شده بود در بیارم. ببخشید معطل شدی. - خانم توانمند همونی نبود که وقتی ما اومدیم به محل، داشت بهت فحش... وسط حرفم می پرد و می گوید: + خانم توانمند همون خانم همسایه مهربونی است که هر روز نگاهش رو بدرقه راهم می کرد. - حالشون بهتر شده؟ بابا گفت که سکته کرده بودن. + بله. متاسفانه سکته کردن. نه همون طورن. ان شاالله امروز دخترشون می یاد و از تنهایی در می یان. - یعنی این همه مدت این جا تنها بودن؟ + متاسفانه بله. به قول پدر، تنهایی بد دردیه. 🔹به خانه که رسیدیم ریحانه باز هم برایم میوه و چای می آورد. وارد ایمیلش می شود. ایمیلی را می خواند و گوشی تلفنش را برمی دارد. + سلام پدر. خوبین؟ ...خوبم. الحمدلله. پدر، دخترعمو امروز جواب ایمیل رو داده. مثل اینکه مشکلی پیش اومده. توی ایمیل چیزی نگفته ولی حالت نوشته اش خوب نیست. انگار مشکلی پیش اومده....مثلا نوشته کاش ایران بودیم. کاش هیچوقت این جا نمی یومدیم... دلم خیلی برای روزهایی که با بابا و عمو می رفتیم شمال تنگ شده.. از این جور جملات نوشته. حس خوبی ندارم....باشه. نه. خدانگهدار 🔸نگران می شوم ولی می دانم که نباید چیزی بپرسم. کمد زیر میزتحریر ریحانه را باز می کنم. پوشه ای را برمی دارم و به تیک هایی که جلوی موارد، زده شده نگاه می کنم. تیک جلوی شعر خالی است. کتاب های ریحانه را نگاه می کنم و کتاب شعری را بر می دارم. فهرست اشعار را نگاه می کنم. چندتایی را که حدس می زنم به درد کارمان بخورد نگاه می کنم. سومین مورد شعر مناسبی است. به ریحانه نشان می دهم. می خواند و می گوید: + کار رو دست خوب کسی دادم ها. آفرین به خودم - خوبه. از خودت هم با هندونه خوب پذیرایی می کنی ها. 🔻هر دو می خندیم. شعر را یادداشت می کنم و در فهرست، جلویش را تیک می زنم. مورد بعدی را جستجو می کنم تا مطالب بورد این هفته هیئت، تکمیل می شود. @salamfereshte
🔹ریحانه که مشغول طراحی حاشیه بورد بود، دست از کار می کشد. تخته چوب بزرگی را از پشت کمد اتاقش بیرون می آورد. یک طرفش را روی میز می گذارد و طرف دیگر را روی شوفاژ کنار اتاق. چینش مطالب و تزئینات دور آن ها را با همدیگر روی تخته چوب مشخص می کنیم. با گوشی اش عکسی از آن ها می گیرد و همه را داخل پوشه می گذاریم. + نرگس جان با اجازه ات یه سر برم به خانم توانمند بزنم و بیام؟ - آره حتما. برو. من هستم. 🔸سیستم را خاموش می کنم. حوصله کتاب خواندن ندارم. وقتش را هم ندارم. دوست دارم وقتی کتابی را می خوانم تا تمامش نکرده ام آن را زمین نگذارم و می دانم در آن زمان کم، چنین کتابی وجود ندارد. چشمم به روزنامه گوشه میز می افتد.خبرهای کوتاه روزنامه جان می دهد برای زمان های کم. شروع به خواندن می کنم. یکی دو مطلب را می خوانم. تیتر صفحات بعدی اش برایم جالب نیست. روزنامه را می بندم. متوجه صفحات نیازمندی هایش می شوم که دور برخی از موارد خط کشیده شده است. مثل زمانی که دنبال خانه بودیم و این وظیفه مهم را من انجام می دادم. - خونه 200 متری، نارمک، 400 میلیون. داریم که بدیم؟ = دنبال اجاره ای باش دختر. - آهان. باشه. این یکی چطوره؟ 130 متر، رهن کامل 90 میلیون. اینم هست. 91 متر، شهرک صادقیه، 800 اجاره، 50 میلیون رهن. = بازم بگرد.. 🔻نیازمندی ها را برمی دارم. دنبال خانه نمی گردد. ریحانه از کوچه، به پنجره اتاق تقه ای می زند و داخل می شود. نیازمندی ها را روی میز می گذارم. - یادش بخیر چه چقدر دنبال خونه توی این نیازمندی ها گشتم. تو دنبال چی می گردی؟ + دنبال کاری که بتونم انجامش بدم. یاد پدر و زحمت هایش می افتم. - مثلا چه کاری؟ + مثلا معلمی. تدریس خصوصی. یا از این قبیل کارها. - تدریس خصوصی؟ خب چرا نمی یای به مهناز درس بدی؟ + مهناز؟ - دخترخالمه. کنکوریه. هفته پیش که مادرم که رفته بود خونه خاله پری، می گفت که خاله داره دنبال معلم برای درس عربی می گرده. تو درس عربی ضعیفه. می خوای بپرسم ببینم معلم پیدا کردن یا نه؟ + لطف می کنی. ممنون میشم. 🔹خوشحال می شوم که شاید بتوانم کاری برای ریحانه انجام بدهم. گوشی ام زنگ می خورد. پدر پشت در خانه ریحانه منتظرم است. از ریحانه تشکر و خداحافظی می کنم. امشب پدر زودتر از همیشه به خانه آمده است. خوشحال هستم. ****** 🔸همانطور که فکرش را می کردم، هنوز نتوانسته اند برای مهناز معلم عربی پیدا کنند. آن محله ای که آن ها می نشینند از این چیزها خبری نیست. به بهانه دیدن خاله و معرفی ریحانه، همراه ریحانه راهی منزل خاله پری می شویم. حدود یک ساعت در راه هستیم. رانندگی ریحانه حرف ندارد. یک جا نزدیک بود تصادف کنیم که با مهارت خاصی خطر را رد کردیم. بالاشهرها که می رویم، سرعت ماشین ها بیشتر می شود. انگار جاده های بالاشهر، برای مسابقه گذاشتن ساخته شده است! 🔻مستخدمشان در را باز می کند. ماشین را داخل پارکینگ بزرگشان می بریم. خاله پری به استقبالمان می آید. همانطور که صندلی مرا به جلو هل می دهد، با ریحانه خوش و بش می کند. از ریحانه پرسیده بودم حق الزحمه خوبی می دهند؟ جواب داده بود اصلا مطرحش نکرده ام. و من متعجب از اینکه مگر می شود انسان کاری را انجام دهد و پولش را پیش پیش مشخص نکند! وارد شدن به خانه خاله پری برای من مشکل بود. پله های پاگرد زیادی داشت و بالارفتن از این پله ها آن هم با صندلی چرخدار کار را مشکل می کرد. مستخدمشان آمد و با کمک ریحانه و خاله پری مرا به داخل بردند. خجالت کشیدم. باید هر چه زودتر توان دوباره راه رفتن را کسب می کردم. دکتر که می گفت می توانم. پس باید بتوانم. 🔹داخل ساختمان مجلل خانه خاله پری می شویم. شوهر خاله پری، شغل آزاد دارد و از این راه سرمایه زیادی کسب کرده است. خانه بزرگ و حیاطِ پر دار و درخت شان نشان دهنده وضعیت مالی شوهر خاله هست. با همان وضعیت از پله های گوشه سالن به طبقه بالا می رویم. مهناز که با لباس زرشکی رنگش زیباتر به نظر می رسد، ریحانه خانم را به اتاقش راهنمایی می کند. من و خاله پری هم به بالکن می رویم و از بالا منظره باغچه و حیاط را نظاره می کنیم. مستخدم پذیراییمان می کند. دیش ماهواره گوشه بالکن بزرگ قرار گرفته و کمی آن طرف تر، تلکسوپی بزرگ، رو به ماه ثابت شده است. 🔸همین طور که حرفهای عادی و حال و احوالی می کنیم، چای و شیرینی رولتی ای را که مستخدمشان برایمان گذاشته بود را می خوریم. شهناز و پریناز، خانه نیستند و خاله تنهاست. احساس می کنم خاله پری از چیزی ناراحت است. می خواهم بپرسم که یادم می افتد نباید فضولی در کار کسی بکنم. اما آیا این هم فضولی است؟ @salamfereshte
💎جایگاه درس اخلاق در مکتب امام خمینی رحمه الله 🔹حضرت امام خمینی رحمه الله علیه در سخنرانی صبح روز پنجم بهمن ماه سال 1365 که در حسینیه جماران در جمع شورای مدیریت حوزه علمیه قم داشتند این طور فرمودند: ☘️"... اخلاق باید در همه جا و در همه دروس، مورد توجه قرار گیرد. و اعتقادم بر این است که باید هر کس حوزه درسی بزرگ یا کوچکی دارد، یکی دو دقیقه- مقدمتاً یا موخرتاً- درس اخلاق بگوید که طلاب با اخلاق اسلامی بار بیایند..."☘️ ✍️شمایی که رسانه ای ولو کوچک، دست شماست، کانالی داری، پیجی داری، عده ای هستند که ولو به ده دقیقه حرفهایت را بشنوند، تدریس می کنی، معلم یا فرهنگی هستی، این از توصیه های خمینی کبیر است که راه را می شناسد و می داند رهزن ها کدام اند. 👈 حتما هر روز، هر جلسه، ولو به اقل میزان که همان یکی دو دقیقه است، درس اخلاق بگو که برای این درس اخلاق گفتن هم خود باید پای چنان درسی بنشینی و چه خواهد شد نویسنده و گوینده ای که پای درس اخلاق رفته است و خود، درس اخلاق را تحویل می دهد. 🔻و این فقط برای مخاطبان طلاب ما نیست. مخاطب هر که باشد، او را به این واسطه با اخلاق اسلامی آشنا ساز و از قبل او، خودت نیز سیراب شو. رحمه الله علیه @salamfereshte