eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
304 دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 5⃣1⃣1⃣ اين داستان واقعي است.... ‼️کي انتقام بگيرم ‼️ کي مي شه انتقام بچه ها رو بگيرم؟ هاشم بعد از اين که خمپاره دشمن صاف روي سنگر پنج سرباز فرود آمد، بارها با خود اين را مي گفت. گاه يکي از افراد گردانش، تير يا ترکش مي خورد، به بلندترين تپه ي مرزي خيره مي شد که هنوز در تصرف دشمن بود و بارها بين دو طرف جنگ، دست به دست شده بود. تپه هرگاه تصرف مي شد، روي آن جنازه دوطرف تلنبار مي شد. جنازه خيلي از نيروهاي گردانش روي تپه جا مانده بود. "دلم مي خواد جنازه دشمن رو تو سنگراشون ببينم. بايد تاوان تجاوزشون رو پس بدن". دستور حمله از بي سيم ابلاغ شد. هاشم همراه گردان با فرياد الله اکبر بي محابا حمله کردند. از تپه ها بالا رفتند و آتش ريختند به طرف دشمن. تاريک روشناي صبح، بالاخره تپه ي مرزي سقوط کرد. سپيدي صبح، داخل کانال بتوني روي تپه قدم مي زد و جنازه هاي سربازان دشمن را تماشا مي کرد. از کنار جنازه ها يکي يکي عبور مي کرد و سنگرها را نگاه مي کرد. وقتي رسيد به سنگري که بالاي آن نوشته بود: ! پايش شل شد. زمزمه کرد: خدا کنه عراقي هاي اين سنگر، يا فرار کرده باشن و يا اسير شده باشن! قدم که گذاشت داخل سنگر، کف سنگر پنج جنازه ديد!......... ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 6⃣1⃣1⃣ اين داستان واقعي است.... ‼️ حمام ‼️ مادر از پشت در حمام صدا زد: رضا بيام پشتت رو کيسه بکشم. خودم مي تونم. زحمتت ميشه! اومدم، شرم نداره! رضا هول دست برد طرف لامپ حمام. داغي لامپ انگشتانش را چزاند. اعتنا نکرد و لامپ را چرثاند تا خاموش شد. مادر قدم داخل حمام گذاشت، تنها از دريچه کوچکي نور داخل مي ريخت. حمام را که نيمه تاريک ديد، گفت: چراغ رو روشن نکردي! دست برد و کليد برق را چند بار زد. وقتي لامپ روشن نشد، گفت: لعنت بر شيطون! تا ديروز سالم بود. مادر پشت سر رضا که قرار گرفت. کيسه را توي دست کرد و آرام آرام به پشتش کشيد. مادر تو جبهه کارت چيه؟ خوردن و خوابيدن. تو گفتي و منم باور کردم. باور نمي کني؟ لابد مادرت محرم نيس؟ بايد از مردم بشنوم پسرم معاون نميدونم گرو.... گروبا. چي بهش ميگن؟ تو زبونم نميگرده. گردان، گروهان. همين که ميگي... بعد شهادت خدا بيامرز برادرت، تو اين عالم، من هسم و يه دو قلوي خوشگل. تورو خدا مواظب خودتون باشيد! رضا سر چرخاند. صورت به صورت که شدند. لبخند زد! چشم آنا! مادر محکم تر کيسه کشيد. کيسه که بالا و پايين مي رفت، عضلات پسر مثل برق گرفته ها مي پريد. انگار جانش زير کيسه مي رفت و مي آمد. دست نگه داشت؛ نفس را بلند داخل داد و بعد بيرون راند. سکوت فضاي حمام را پر کرد. مادر خودش را عقب کشيد، نور دريچه حمام که تابيد، چشمش افتاد به زخم هاي کمر پسر. اينا جاي چيه رضا؟ چ... چ... چيزي نيس آنا! ارواح خاک برادرت، بگو چيه؟ يه زخم. کوچيک! جاي سالم. توي کمرت نيست! رضا صداي هق هق مادر را که شنيد، گفت: جاي ، خوب شده! پس چرا مثل مار دور خودت مي پيچي؟ چندتايي هنوز زير پوستمه. يادگاريه آنا! باز سکوت حمام را گرفت. وقتي نفس نفس شنيد، برگشت و به پلک هاي بسته مادر خيره شد. پلک ها را که از هم باز کرد، کاسه چشمان مادر خيس خيس بود! ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 7⃣1⃣1⃣ اين داستان واقعي است.... ‼️سه راه ‼️ جاده خاکي زير آتش بود. راننده مدام لب بالا و آبخور سبيلش را مي جويد. گاه که لاستيک داخل چاله و چوله مي افتاد، ناله زخمي ها بلند مي شد. راننده وقتي دوباره چشمش افتاد به تابلو سه راه مرگ، پاروي ترمز زد. با دست زد توي پيشاني. پيشوني! کجا مي شوني؟ دور خودم مي چرخم! با چفيه دور گردن، عرق سر و صورت را گرفت. به عقب نگاه انداخت. در آمبولانس باز بود و بر ديواره اش شتک هاي به چشم مي خورد. نگاه اش را برد به سليم که آخر آمبولانس با دست قطع شده بي حرکت نشسته بود. بعد نگاه را انداخت کف آمبولانس. دو زخمي ديگر برعکس هم دراز کشيده بودند. يکي 30 ساله و سرش جفت در عقب بود، که با دست راست گردن ترکش خورده اش را گرفته بود. از درز انگشتانش خون بيرون مي آمد. زخمي دوم که لاغر اندام و جوان تر به نظر مي رسيد، سرش را تکيه داده بود پشت صندلي راننده، جفت پاهايش آش و لاش بود و به پوست بند بود. بالاي دو پاي آش و لاشش را با بند پوتين بسته بودند. نگاه راننده از پاهاي او رفت به صورت زخمي مسن تر، پرسيد: هر چي مي رم باز مي رسم به اين سه راه لعنتي! بلدي راه رو؟ زخمي مسن تر از شيشه آمبولانس، آسمان را نگاه کرد. بعد با دست مسيري را نشان داد. برو از اين طرف! راننده دنده را جازد. گاز ماشين را گرفت و گفت: ايوالله! خوابيدي و چشم بسته، راه نشون مي دي. راننده نگاه سليم را که ديد خوشخالي اش را پنهان کرد. ماشين را پشت سرگذاشت. راننده نفس عميقي کشيد. در عقب باز مي شد و تق تق، به هم مي خورد. باتکان هاي ماشين دوپاي زخمي جوان، عقب و جلو مي رفت و به هم ساييده مي شد. آمبولانس به سه راه بعد که رسيد، راننده دوباره به عقب نگاه انداخت. زخمي مسن تر با انگشت مسير را نشان داد. آمبولانس هرچه از خط اول جنگ دور مي شد، راننده سرحال تر مي شد. کم کم با انگشت روي فرمان ضرب گرفت و خواند: راننده ام! راننده.... آخ برم راننده رو.... اون کلاچ و دنده رو.... زخمي مسن تر شعر راننده را بريد: از اين جا به بعد با خودت! راننده بي اعتنا مي خواند. آخ برم راننده رو اون کلاچو..... آمبولانس داخل گودال خمپاره افتاد و زخم پاهاي جوان به هم ماليده شد. درد توي صورتش گره خورد. زور زد. از کمر صاف شد؛ با يک حرکت دوپاي آويزانش را گرفت و از در عقب پرت کرد بيرون. راحت شدم! زخمي مسن تر حيران، گفت: پات! ؟ شايد... بي خيال! لبخندي زد و ادامه داد: مي خواستي بخريش؟ نگاه دو زخمي که به هم تلاقي شد، خنديدند. راننده بي خبر از پشت سر، چيزي بين گفتن و نگفتن، بلغور کرد: الکي خوشا! زده به کله شون.... آني حرف توي دهن راننده ماسيد. پا را روي ترمز فشار داد. ماشين به چپ و راست کشيده شد و توقف کرد. مشت کوبيد روي فرمان. !!‼️ ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 8⃣1⃣1⃣ اين داستان واقعي است.... 🍃 پاتوق دارعلي 🍃 پاتوق رو تعطيلش مي کنيد، يا خودم تعطيلش کنم.... تجمع تو خط خطرناکه! بيش تر عصرها هرکس فيلش ياد هندوستان مي کرد، داخل سنگر دارعلي مي شد و از هر دري حرف مي زد و مي شنيد. توي اوضاع يکنواخت جنگ سنگر دارعلي شده بود ! بعضي هم تنقلات و اينجور چيزها باخود مي آوردند. عصر دور هم نشسته بودند که آتش خمپاره دشمن روي خاکريز شديد شد. خيلي زود پاتوق خالي شد. يدالله و موسي، آخرين نفري بودند که پاتوق را ترک کردند. هنوز50قدم دور نشده بودند که صداي سوت خمپاره آمد. دراز کشيدند روي زمين. خمپاره از بالاي سرشان رد شد و رفت طرف پاتوق. دود و خاک که بلند شد، موسي گفت: پاتوق! يدالله لباسش را که. تکاند، خيره شد به موسي و گفت: دارعلي رو نمي گي، شور پاتوقت رو ميزني! بلند شدند و به طرف پاتوق دويدند. گرد و غبار که پس رفت، خمپاره دقيق روي سنگر پاتوق فرود آمده بود و سنگر خراب شده بود! يدالله گفت: خدا بيامرزه دارعلي رو! موسي خنديد و گفت: هفتا جون داره! اوناهاش داره پاچرخي مي زنه. جلو رفتند و بالاي سنگر ايستادند. پاهاي دارعلي سر و ته، از بين الوار و گوني شن ها بيرون زده بود و پاچرخي مي زد. انگار داشت خفه مي شد. موسي که خنديد، يدالله گفت: داري مي خندي؟! کمک کن داره خفه ميشه! هرکدام يک پاي دارعلي را از مچ گرفتند و شروع کردند به زور زدن. يکدفعه تن دارعلي انگار تنه درختي از ريشه درآمد. دارعلي نفس نفس زد. خاک و گل را از سر وصورتش تکاند. سر وصورتش که دوباره سرخ و سفيد شد. موسي هر و هر خنديد و گفت: شدي مثل مرده هاي از گور فرار کرده! دارعلي نفسش که چاق شد، پيراهنش را زد بالا. نگاهي به زخم و خراش هاي کمر و شکمش انداخت. بعد زل زد به موسي سر تکان داد و گفت: بخند..... بخند..... نوبت منم مي رسه! خدا ريشتو بکنه که ريشه منو کندي ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 9⃣1⃣1⃣ اين داستان واقعي است.... 🔰شهر فرنگ موسي گفت: به خطرش مي ارزه! لوله کشي آب،. مسقف، آفتابه نو، آرامش و در فلزي.... باد هم نميتونه پتوي رو پس بزنه..... توالت شيک داخل اول جبهه، شده بود پاتوق موسي! خطر خمپاره هاي دشمن را به جان مي خريد. و از ده، دوازده سنگر و توالت عبور مي کرد و خودش را به اين توالت مي رساند. ظهر نيم ساعتي مانده به اذان، مثل بيشتر مواقع قبل از اين که دشمن آتش خمپاره را روي خاکريز زياد کند. از سنگر بيرون آمد و به طرف توالت رفت. سنگرها را رد کرد و داخل توالت شد. دل استراحتي کارش را که تمام کرد، آفتابه نو را زير نور لوله کشي گذاشت و شير را چرخاند. اما دريغ از قطره اي آب. 😳 لعنت به شيطون! چرا آب نمي آد؟ آفتابه دوم را تکان داد. آن هم آب نداشت! صبرکنم بالاخره يکي مي آد آب بده دستم. هراز گاهي صداي تير و خمپاره مي شنيد، اما انگار آدميزادي توي خاکريز نبود. کم کم پاهايش خواب رفته و خسته شد. چه خاکي تو سرم کنم؟ صدا بزنم، شايد کسي بدادم رسيد! آهاي ايها الناس.... کسي صدام رو مي شنوه؟ باشمام.... عجب گرفتاري شدم.... وقتي خبري نشد. در توالت را نيم تيغ کرد و به بيرون نگاه انداخت. مقابلش به فاصله 50 قدمي منبع آب ديد، با آفتابه اي که زيرآن چشمک مي زد! سرذوق آمد. کسي نيس! نشسته نشسته مي رم و زود برميگردم. بااحتياط شروع کرد به پامرغي رفتن. پابرميداشت و جلو ميرفت. به نيمه ي راه که رسيد، صداي سوت خمپاره شنيد! شيرجه زد روي زمين. خبري از انفجار نشد. دوباره صداي سوت شنيد. طرف صدا که نگاه کرد، دارعلي روي خاکريز ايستاده بود و دست به دهان سوت مي زد. بچه ها بيايد تماشا.... شهر شهر فرنگه!‼️ ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 0⃣2⃣1⃣ اين داستان واقعي است..... غريبه اي با لباس غواصي يدالله تنهايي داخل سنگر نشسته بود و بي سيم ،آر پي سي را تميز مي کرد. گرماي ظهر توي هواي شرجي جزيزه مجنون، عرق تنش را درآورده بود. سکوت و تنهايي کمي هراس به دلش انداخته بود. خودش را با فرکانس هاي بي سيم مشغول کرد. سرش توي بي سيم بود که سايه اي افتاد روي ورودي سنگر. سر که بالا گرفت، غريبه اي بالباس غواصي سياه مقابلش ايستاده بود. غريبه اسلحه کلاش توي دست داشت و خيره شده بود به او. اين ديگه کيه؟ خوديه؟ نکنه.... نميشناسمش! حتم مال گردان ديگه اي هس. غريبه لبخند که زد و سرتکان داد، تاحدي خيالش راحت شد. تعارف کرد: بفرما داخل! غواص با شک زل زد به يدالله. بعد لبخند زد و اسلحه اش را بالا آورد. کم کم لوله اسلحه اش را پايين آورد. شک کرد به غواص، داد زد: برادر مال کدوم گرداني؟ غواص بدون کلامي حرف، دوباره اسلحه را بالا آورد و طرفش نشانه رفت. يدالله با لرزش صدا گفت: شوخي نکن! گفتمت کدوم گرداني؟ وقتي سکوت و نگاهاي غواص را ديد، آهسته آهسته رفت طرف اسلحه اي که آويزان بود به سقف سنگر. اسلحه را که برداشت و سربالا گرفت، غواص عقب عقب رفت و پريد داخل آب هور! بلند شد و تند خودش را رساند کنار آب هور. فقط تکان هاي آب را ديد. کي بود خدا.... نکنه.... هاشم که آمد، قضيه مرد غواص را براي او گفت. فرمانده زد پشت دستش و گفت: غواص شناسايي دشمن بوده! ميدوني چه. مدتيه دنبالش مي گرديم؟ يدالله دو دست حنا بسته اش را از هم باز کرد و گفت: پس چرا با تير منو نزد؟؟ ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💢براى هرصندلی درجمهورى اسلامى٧٣شهيدداديم اگرمسئولیتی داری بایدراه شهدا را ادامه بدی نه راه ورسم خودت! 🌹شهیدمدافع حرم #علیرضاقبادی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✳️کوچ کردند رفیقــــان و رسیدند به مقصد ... بی نصیبــــم من ِ بیچاره که در خانه خزیدم . . . #اللهم_ارزقنا_شهادت🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعین حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 1⃣2⃣1⃣ اين داستان واقعي است.... تيراندازي به جنازه بيا ديگه دارعلي! به خدا تو تيررس دشمنيم! بايد هر طوريه جنازش رو بياريم. به خدا بريم جلو، ردخور نداره، خورديم. نميبيني نامردا با تير مي زنن به جنازه. براي همين ميگم بايد بياريمش. هاشم آقا، جنازه رو کردن تله. فکرش رو نکن، آوردنش بامن! حرف حساب سرت نميشه فرمانده! بايد بيارمش، قول دادم به مادرش. به پير، به پيغمبر، مادرش هم راضي نيس، چند نفر به خاطر آوردن جسد بچه اش نفله بشن. فقط اين نيس! باتيراندازي به اون جنازه دارن حيثيتمون رو خدشه دار مي کنن. همين رو مي خوان. بريم جلو، يه جنازه ميشه سه تا، مارو ميبينن. باورت نميشه؟ چرا باورم مي شه. نمي ترسي از مرگ؟ نه که نميترسم! آخه چرا نميترسي؟ من که اونارو نميبينم، براي چي بترسم؟ ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 2⃣2⃣1⃣ اين داستان واقعي است.... 🚑آخر آمبولانس سليم حس کرد آرنج راستش محکم خورد به قنداق کلاش. اسلحه از دستش زمين افتاد. مثل برق گرفته ها شده بود. ضعف تنش را گرفت. خواست آرنجش را مالش بدهد که جاخورد! دستش از بازو، آويزان مي رفت و مي آمد! از ترس بر پيشاني اش عرق نسشت. دست مخالف را به کتف ماليد. دستش گرم شده بود. منورهاي لوستري که پايين مي آمدند، دستش را جلو چشم گرفت. سرخي خون را که ديد، مطمئن شد ترکش دستش را از ريشه قطع کرده و تنها به آستين آويزان است. زانو زد. برادرش دارعلي از راه رسيد، پرسيد: سليم زانو زدي!؟ ترکش خوردم! کجات؟ دستم...اين.... بلند شو ببينم! بلند که شد. دارعلي خيره شد به دستش. چيزي نيس! قطع شده. خودت را بکش عقب! دارعلي راهش را گرفت و رفت طرف خط دشمن. سليم چفيه دور گردنش را باز کرد و محکم بست روي زخم کتف. فشار داد تا خونريزي کم شد. براي آني سبک و بي حس شد. زخميا بيان بالا! توي آتش و انفجار، آمبولانس شل مالي شده اي را ديد. سوار شد. دو زخمي کف آمبولانس دراز کشيده بودند. با تکان هاي آمبولانس مي رفت و مي آمد. چند کيلومتري پشت جبهه؛ آمبولانس ايستاد. در عقب که باز شد، پرستاري طرف راننده رفت و صدايش کرد: کسي هم داري دست و پاش قطع شده باشه؟ راننده آبخور سبيلش را جويد و گفت: فکرکنم يکي باشه! پرستار جلو آمد و مقابل در آمبولانس سايه انداخت. دست کي قطع شده؟ بياد پايين! سليم جلو که آمد، پرستار گفت: دستت رو بده من! وقتي سليم دست سالمش را روي شانه پرستار گذاشت و پياده شد؛ پرستار داد زد: بقيه رو برسان بيمارستان شهر! سليم که پياده مي شد، ته آمبولانس دارعلي را ديد! ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 3⃣2⃣1⃣ اين داستان واقعي است.... 🔺چلوکبابي سه راه خرمشهر🔺 گرگ و ميش هوا بود که موسي آمد و گفت: همه سنگراي دشمن پاکسازي شد. فرمانده باشک و ترديد گفت: به اين زودي؟ خيالت راحت! مدتي بعد زير آتش شديد دشمن، دارعلي گفت: بااجازتون من ديگه تحمل ندارم، مي رم جايي خودم رو راحت کنم. هاشم گفت: با اين آتيش زياد! دارم مي ترکم. زود برميگردم. آمد بدون اسلحه برود، هاشم گفت: اسلحه ات رو ببر، منطقه کامل از دشمن پاکسازي نشده. موسي که بدش آمده بود، عکس العمل نشان داد: چرا بچه مردم رو ميترسوني فرمانده؟ همه جا امن و امانه. دارعلي مقداري آب داخل قوطي کنسرو ريخت. اسلحه رو برداشت و از سنگر بيرون رفت. چند سنگري را رد کرد تا رسيد به سنگر دنجي که به آن سنگر حفره روباهي مي گفتند. داخل ورودي سنگر شد. اسلحه را کنارش زمين گذاشت. نشست و با خيال راحت دست زيرچانه زد تا از فشاري که تنش را فلج کرده بود، خلاص شود. چشم مصنوعي اش خارش گرفت. داشت چشمش را مي خاراند که چشم سالمش افتاد به دو چشم درشت و سياهي که از داخل سنگر مثل شبحي به او خيره شده بود! چشمش را ماليد. براي چند ثانيه مشاعرش را از دست داد. حرکت توي تنش خشک شد. فرمان داد به دستش. اسلحه را برداشت و کارش را نيمه کاره رها کرد و پا به فرار گذاشت. خودش را رساند به بقيه، هوار کشيد: موسي! موسي!....خدا لعنتت کنه! چيه؟ چه خبرته؟ چرا رنگت پريده؟ مگه ن ن نگفتي ....س س سنگرارو پاکسازي کردم؟ خب چرا! ت ت تو اون سنگر ي ي چيزي بر و بر نيگام کرد. فيلم در نيار، خودم داخل تک! تک! سنگرارو نارنجک انداختم. خيالاتي شدي! اون سنگر حفره روباهي رو مي گم. نارنجک داخلش نرفته. از موسي اصرار که سنگرها پاکسازي شده و از دارعلي انکار که نشده! بالاخره شرط بستند. شرط مي بندي؟ سرچي؟ هرکي دروغ گفته باشه، بايد بقيه رو مهمون کنه چلوکبابی سه راه خرمشهر. قبول! کم کم هوا روشن شده بود. چند نفري اسلحه هاي خود را مسلح کردند و با احتياط خود را رساندند به دهانه سنگر حفره اي. موسي داد زد: اخرج! اخرج! خبري نشد، تکرار کرد: دارعلي شرط رو باختي! کي بريم چلوکبابي؟ دارعلي دستي به فرق سر کم مويش کشيد. پارچه اي پيدا کرد. آتش زد و انداخت داخل سنگر. طولي نکشيد که سيزده سرباز دشمن دست بالا بردند و يکي يکي بيرون آمدند! بياييد جلو....نه....اين طرف! عجيب بود، هرچه به اسيرها فرمان مي دادند، بي توجه بودند!.دارعلي گفت: چرا اينا به حرفاي ما توجه نمي کنن. شايد کلکي تو کار باشه! موسي به اسيرها که نزديک تر شد، گفت: آخ! آخ! بيچاره ها.... دارعلي گفت: چي شده. توام آخ و اوخت هوا رفته؟ موسي بلند جواب داد: موج انفجار نارنجک، پرده گوش همه اينارو پاره کرده. از گوش همشون، خون اومده، مگه نميبيني!؟ 🔴سرباز دشمن خودی نداره سرباز جان فدای میهن هست... ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 4⃣2⃣1⃣ اين داستان واقعي است... 🔺نوک حمله🔺 از آن طرف بیسيم شنيد: خونسرد باش! آتيش بريزيد رو دشمن! نگذاريد روحيه نيروها پايين بياد! عظيم پيش خود گفت: معلوم نيس زير کدام سنگر محکم نشسته و نوشابه خنک مي خوره، آنوقت دستور مي ده زير آتش دشمن بجنگم و کشته شدن نيروهاي گروهانم رو ببينم. هرچه از آتش دشمن و وخامت خط اول جنگ مي گفت و کمک مي خواست. دوباره از آنطرف خط حرف قبل، تکرار مي شد. زد سيم آخر و داد زد: نشستي بالاي گود و مي گي لنگش کن! زحمت به خودت بده و بيا نوک حمله، بفهمي اينجا چه خبره! جواب شنيد: سمت چپ، 200متر بيا جلو! منتظرتم. عظيم با طعنه گفت: بيام تو کدوم سنگر بتوني؟ بياي جلو چند نخل مي بيني، پيدام مي کني. دشمن از دهانه کانال درياچه ماهي آتش مي ريخت. بلند شد. چند قدم برميداشت دوباره خيز مي رفت روي زمين. شانه خاکريز کوتاه را گرفت و با احتياط پيش رفت. چشم انداخت. کنار خاکريز کوتاهي، چند سنگر بدون سقف و چندتا نخل ديد! جنگ تن به تن شده بود. زير نخل سوخته اي، داخل هاله اي از دود و باروت، دو نفر را ديد. نزديک رفت. کسي که گوشي بي سيم جلو دهان داشت، به نظرش آشنا مي زد. صورت به صورت که شدند، گفت: هنرستان نمازي شيرازي؟ رضا فرخي کاپيتان تيم! غريبه گفت: تو!. عظيم رياستي، نوک حمله تيم فوتبال هنرستان! خمپاره اي زمين خورد و عظيم خيز رفت روي زمين. سر که بالا کرد، رضا ايستاده، گوشي بي سيم راگرفته بود و حرف ميزد. "چرا دراز نکشيد روي زمين؟ باز رقابت! با تيم فوتبال کلاس... اون سال فينال بازي رو از مابردن و قهرمان شدن. با گل هاي رضا. دوهيچ ...." بلند شد و کنار رضا ايستاد. خمپاره بعدي که زمين خورد، دراز نکشيد."به مرگ فکر مي کنه؟ مي ترسه مثل من... هنرستان هم کله نترسي داشت. رقابتمون کشيد توي تيم هنرستان؛ دوتايي نوک حمله! عجب تيمي! سال اول شديم قهرمان آموزشگاه هاي شيراز". رضا را نگاه کرد. توجه اش به او نبود. شايد بود و روي خودش نمي آورد. خمپاره نزديک آن ها خورد. "ترسيدم، مثل روز بازي فينال مدرسه اون نميترسه؟ فرقش با من اينه که جلوترسنش رو مي گيره. جانميزنم. بايد پا به پاش برم. توي تيم منتخب مدارس، تنها يکي مي تونست فيکس بازي کنه. رقابت روباختم....آخ خداي من!" درد را توي ران حس کرد. از رانش خون آرام بيرون مي آمد. چفيه دور گردنش را بازکرد. گذاشت روي زخم و فشار داد، رضا گفت: مي توني جلو عراقيا رو تو نوک حمله بگيري. نبايد پاشون برسه به دشت. مشکله! سعي خودم رو ميکنم. عظيم خودش را رساند به گروهان. پشت خاکريز نيروهايش هنوز زمين گير بودند. همه را تشويق کرد به مقاومت. نيم ساعت نگذشته بود که توي نوک حمله، دستي به شانه اش خورد. چه خبر عظيم! رضا بود. رفت کنارش. ادامه داد: اون تيربارچي و آرپي جي زن، دارن اذيت مي کنن. با آرپي جي مي زنيم. اشاره کرد به سرکانال. آرپي جي زن با من، تيربارچي مال تو! عظيم خواست نشانه گيري کند، رضا تيربارچي را با گلوله اول فرستاده بود به هوا. دست به دست کرد، آرپي جي زن که سرش را بالا آورد؛ شليک کرد و آرپي جي زن دو نيم شد. آتش کم شد و دشمن عقب نشيني کرد. همراه گروهانش دشمن را تعقيب کرد. به ميدان مين دشمن که رسيد، بي سيم زد و گفت: آقا رضا! ميدوني مين رو رد کرديم، جلو کانال مستقريم. عظيم ميتوني راه کانال رو ببندي؟ تاکي؟ هرچي بيشتر، بهتر. کاري نداره. روچشم! عظيم نبايد يه عراقي از کانال بياد بيرون. ببينم چيکار ميکني! چيزي نگذشت که يک گردان از نيروهاي تکاور دشمن هجوم آورد تا از کانال بيرون بيايند. دستور آتش داد. هرچه گلوله داشتند روي دهانه کانال ريختند. يک نفر هم نتوانست از کانال بيرون بيايد. دشمن صبح دوباره حمله کرد. به قدري آتش ريختند روي دشمن که مهمات ته کشيد. کم کم عراقي ها از کانال بيرون آمدند و درگيري سخت و تن به تن شد. گروهان عظيم شروع کردند به عقب نشيني. داخل ميدان مين که شدند، عظيم پايش رفت روي مين و به هوا پرتاب شد. زمين که افتاد پايش از مچ قطع شده بود. بلند شد و روي پاي ديگر لي لي کرد. با يک پا خودش را رساند پشت خاکريز دفاعي. باز دستي خورد به شانه اش. خسته نباشي آقا عظيم! گل کاشتي تو نوک حمله! حالا موقع تعويضه! مي مونم! رضا نگاهي به پاي قطع شده عظيم انداخت. خون از آن بيرون مي زد. اشاره کرد به يکي، دونفرو گفت: اينو بندازيد رو برانکارد، بايد تعويض بشه. ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 5⃣2⃣1⃣ اين داستان واقعي است.... 🔰قوطي شير🔰 دو نگهبان عراقي اردوگاه، بااحتياط به آسايشگاه شماره پنج نزديک شدند. يکي 40ساله و ديگري حدود52سالي داشت. دست نگهبان جوان تر قوطي شير بود. به در ميله ميله اي که رسيدند، نگاهشان را به داخل سالن اردوگاه انداختند که طول و عرضش، هشت در چهار بود. چيزي حدود چهل اسير داخل آن مي لوليدند. روي هم رفته ده سالن داخل اردوگاه وجود داشت که400اسير را در خود جاي داده بود. کسي به دو نگهبان توجه اي نکرد. نگهبان مسن چانه اش را خاراند و با فارسي دست و پا شکسته فرياد زد: آهاي... همهمه قطع شد و چشم ها رفت به طرف در آسايشگاه. نگهبان گفت: کي آواز بلده؟ اسيرها چشم به هم انداختند. دوباره داد زد: گفتم کي بلده آواز بخونه؟ قوطي شيرخشک را بالا گرفت. کسي آواز بخونه، اينو ميدم بهش! توي اوضاع بي قوطي و فشارهاي گرسنگي، معامله بدي بنظر نمي رسيد. نگهبان سبيل پهنش را با دست ماليد و منتظر جواب ماند، وقتي کسي پاجلو نگذاشت. اسرا را يکي يکي زير چشم رد کرد تا چشمش روي سليم که دست راستش قطع بود، قفل شد. تو!. بيا جلو.... سليم با شک و احتياط چند قدمي به در نزديک شد. نگهبان باخشم فرياد زد: بخوان تو! و گرنه انفرادي و.... سليم جلو آمد. بين خواندن و نخواندن مانده بود؛ که صداي ارشد آسايشگاه نجاتش داد. من مي خوانم! ارشد با موهاي فلفل نمکي پيش آمد و به در نزديک شد. بقيه زل زده بودند به ارشد! رو به نگهبان کرد و گفت: مي خوانم برات سيدي! چرخيد و رو به قبله شد. دو زانو روي زمين نشست. پلک روي هم گذاشت و آياتي از قرآن را زيبا خواند. قرائت قرآن که تمام شد. اسيرها چرخيدند و به در نگاه انداختند. جلو در فقط قوطي شير بود. ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 6⃣2⃣1⃣ اين داستان واقعي است.... ناشناس دارعلي داخل کانالي بتوني نشسته بود که شب قبل از دست دشمن گرفته بودند. انتظار ضد حمله دشمن را مي کشيدند. بي خوابي و خستگي پيشروي شب قبل از يک طرف، درد روحي ازدست دادن يدالله از طرف ديگر، باعث شده بود تا سردرد شديدي سراغش بيايد. چفيه دور گردن را باز کرد و محکم دور سر گره زد. هاشم که متوجه حالش شد، گفت: برو استراحت کن! من بي سيم چي ام رو از دست دادم، تو عزا گرفتي؟ دارعلي بلند شد و راه افتاد داخل کانال بتوني. سنگري دنج گيرآورد. داخل شد. سنگر ساکت و نيمه تاريک مي زد. متوجه ناشناسي شد. "اين ديگه کجا بود؟ حوصله کسي رو ندارم" آمد از سنگر بيرون برود، پشيمان شد. "لابد اينم کسي رو از دست داده!" سرش را که روي ديوار سنگر گذاشت، بغضش ترکيد و شروع کرد به ناله و گريه کردن. دست ناشناس را روي شانه اش حس کرد. ناشناس شانه او را آرام فشار مي داد. بالاخره فشار ملايم دست، کار خودش را کرد و او را به حرف درآورد. انگار که منتظر بود با کسي درددل کند، از سوختن و خاکستر شدن يدالله جلو چشمش گفت و گريه کرد. ناشناس مي شنيد، سرتکان مي داد و به صورت او خيره مي شد. باآرامش خاصي به درد و دل دارعلي گوش مي داد و با چشمانش همدردي مي کرد. حس کرد سبک و راحت شده. کم کم سردردش خوب شد، سر را روي زمين گذاشت و به خواب رفت. از صداي حسن، پيک گردان بيدار شد: فرمانده کارت داره! بلند شد و با عجله از سنگر بيرون آمد، گفت: چي شده؟! دشمن داره آماده حمله مي شه. به سرعت پشت سر پيک راه افتاد. يک دفعه ايستاد. حسن برگشت، پرسيد: چيزي شده؟ اشاره کرد به سنگر پشت سر. اونو صدا نمي زني! کي رو؟ نمي دونم، يه نفر. حسن منتظر نشد حرفش تمام شذد. فرز برگشت و تو سنگر رفت. طولي نکشيد که ناشناس را از سنگر هل داد بيرون. داخل دست حسن اسلحه بود. اشاره کرد به ناشناس و نفس زنان گفت: اينو مي گفتي؟ بله! اين که دشمنه! دشمن؟ بله! داخل سنگر باهم بوديد؟ ها! حسن اشاره اي کرد به اسلحه اي که در دست داشت: اسلحه داشته. شانس آوردي به خدا! دارعلي جلو رفت و حسن پيک گردان را کنار زد. مقابل ناشناس که ايستاد. چشمش رفت به اسم عربي روي سينه عراقي: سيدعبد بطاط. ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 7⃣2⃣1⃣ اين داستان واقعي است... 🍃لبخند به دوربين🍃 آخ! انگار آهن گداخته اي زير گودي چشم چپ دارعلي را سوزاند و تو رفت. درد داخل تمام تنش دويد. کف دستش را گذاشت روي آن. برداشت و خيره شد به خون شفافي که گودي کف دستش را پر کرده بود. از ضعف و شايد هم ترس، از کنار موسي جداشد و زانو زد. دو امدادگر از راه رسيدند و او را گذاشتند روي برانکارد. امدادگر اول گفت: چشمش! امدادگر دوم گفت: دست نزن. به چيزي وصل نيست.بچه کجايي؟ دارعلي از درد گفت: فضولي! کارت رو بکن تو! امدادگر اول گفت: ماشالله به اين روحيه! توهم فضولي کردي؟ گفتم زخمت رو ببند! هر دو امدادگر زدند زير خنده. اما کلامي به زبان نياوردند. دارعلي حس کرد چشمش از چشمخانه بيرون زده و روي گونه اش افتاده. امدادگر اول زمزمه کرد: زودتر ببريمش عقب. دارعلي هنوز مسافتي را روي برانکارد نرفته بود که دوربين و گزارشکر تلويزيون را بالاي سر خود ديد، زخم و درد را فراموش کرد. لبخند زد به دوربين. دو انگشت را به علامت پيروزي گرفت به طرف دوربين! ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 8⃣2⃣1⃣ انتقام گرفتن حسن صبح داشت لباس مي شست که لگدي به تشت رختشويي خورد و از جا پراندش. سر که بالا گرفت، هاشم را شناخت! باوجودي که صورتش ريش در آورده بود، اما جاي سالک روي گونه چپش، نشانه بود. خودش را جمع و جور کرد، گفت: هاشم آقا؟ تو بايد قنبري باشي؟ درسته...حسن قنبري، از اين طرفا؟ سکوت حسن را که ديد، گفت: عصر يه سري بزن فرماندهي لشکر. وقتي داشت مي رفت، برگشت و به حسن گفت: ديگه خودت رو از من قايم نکن! دور که مي شد، حسن زخم گوشت آورده اي پشت گردن هاشم را که به خروجي تير مي ماند، ديد! هاشم که رفت، دلهره به جانش افتاد. يقين داشت قصد انتقام گرفتن دارد. به ياد آورد: قبل انقلاب توي هنرستان محمد رضاشاه همکلاس بودند. حسن بزن بهادر کلاس بود و بچه ها از او حساب مي بردند، البته غير از هاشم که سرش به درس و مشقش بود. حسن بدش نمي آمد جوري او را گوش مالي بدهد. تااينکه آخر سال موقع امتحان رياضي کنارهم افتادند. هرچه اشاره کرد تا هاشم تقلب به او برساند، زيربار نرفت. امتحان که تمام شد، جلو راه هاشم را گرفت و گلاويز شدند. آن روز خونين و مالين هاشم را روانه خانه کرد. وقتي فهميد کار هاشم به بيمارستان کشيده، از فرداي آنروز به مدرسه نرفت که نرفت. به ذهنش رسيد اين بار هم فرار کند و قيد جبهه را بزند. اما بعد شش، هفت ماه زندگي توي جنگ، قادر نبود جبهه را ترک کند. عصر وارد ساختمان دوطبقه اي فرماندهي لشکر شد. داخل که شد، پيرمردي جلو آمد، پيرمرد را شناخت. صدايش مي زدند عمو برات. جريان آمدن پيرمرد به جبهه حکايتي داشت. اول جنگ همراه گروهي از اهالي محل وسائل اهدايي را به جبهه آورده بود. اما موقع برگشتن پيرمرد جا مي ماند و ديگر برنميگردد. بعضي مي گويند رندانه جامانده. پيرمرد خيلي زود خودش را توي دل بر و بچه هاي لشکر جاميکند و توي حمله و عمليات ها رانندگي ماشين آبرساني را به عهده ميگيرد. مواقعي که جبهه راکد بود توي ستاد لشکر خادم نماز مي شد. بعد از چند سال بچه هاي لشکر مي فهميدند که عمو برات پدر هاشم هست. عمو برات راهنمايي اش کرد داخل اولين اتاق ورودي ساختمان. اتاقي که تنها موکت سبزرنگي کف آن پهن بود و چند پتوي سربازي. تعارف کرد. حسن رفت و روي پتوي سربازي که در طول اتاق پهن شده بود، نشست. پيرمرد از اتاق خارج شد و با سه،چهار ليوان قرمز پلاستيکي برگشت. بفرماچاي ببم! نيمي از چاي را نخورده بود که هاشم همراه جواني ترکه اي و قد بلند داخل شد. دست و پايش سر و بي حس شد. به خود گفت: نالوطي مي خواد چه جوري ازم انتقام بگيره؟ بلند که شد هاشم گفت: چطوري زرنگ محل؟ سرپايين انداخت. جلو که آمدند. هاشم زد روي شانه حسن و به جوان ترکه اي گفت: پيک شجاعي که مي خواب زير آتيش دشمن، مثل فرفره بره اين طرف و اون طرف برات خبر بياره، اينه! ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 9⃣2⃣1⃣ اين داستان واقعي است.... دوقلو رضا غروب تا برادر دوقلوي خود را ديد، تنش شل شد. گريه و زاري مادرش از پشت تلفن، پيچيد توي گوشش:"...مادر يه دفعه ساکش رو برداشت اومد جبهه. مادرجون، توروخدا برگردونش! تحمل داغ اين يکي رو ندارم. خواب بد ديدم! به دلم افتاده برنميگرده. کاکاشي و فرماندش، حرف شنوي داره ازت....مي دوني زنش راضيه هم حاملست!" رضا گفت: کار و زندگي نداري؟ حميد خونسرد گفت: تو قل ديگه مني؟ بايد به منم حق بدي. حميد وقتي ذره اي نرمش از برادرش نديد. رفت و سرک کشيد اين طرف و آن طرف. رضا دنبالش رفت و گفت: آخه عرقت خشک شد برگشتي؟ دق کردم توشهر! اگه مي دونستم کي خبرت کرده، من مي دونستم و اون! شور نزن! بگو کارم چيه؟ باغيظ گفت: گردان تکميله. برو مقر لشگر، تاخبرت کنم. زل زد توي چشمان رضا. بعد با غلظت خاصي گفت: مقر!.چند ساعت ديگه عملياته، مي گي برم مقر؟ همين که گفتم! گروه جمع آوري غنايم راه انداختيم، صبح حمله کارت رو با اونا شروع کن! ببين درسته که فرمانده مني، ولي امشب مهمونتم! نه لباس داري، نه اسلحه! تو جنگ چيزي که زياده اسلحه و لباسه. ازکجا مي آري؟ لباس تو سنگر عراقيا. رضا حرفش رو بريد:.اسلحه از کجا مي آري؟ بالاخره يکي تير ميخوره! وقتي ديدبا هزار من قل و زنجير هم نميتواند برادر را نگه دارد؛ به فکرش رسيد همراهش باشد، بهتر مي تواند مراقبش باشد. حميد اومدنت شرط داره. هرچي باشه قبوله. کمک بي سيم چي خودم باشي. بي سيم چي خودت!؟ داري که؟ حرف نباشه. اگه براي بي سيم چي اتفاقي افتاد، تو بايد کارش رو انجام بدي. حالا که زوره، باشه! رمز حمله که از پشت بي سيم به گوش خورد. هجوم بردند به خاکريز دشمن. تيربار دشمن زمين و زمان را بسته بود به رگبار!. گردان زمين گير شده بود. ياد حميد افتاد، آمد سربرگرداند و از حال برادرش اطلاعي پيدا کند، سوزش و درد ميخکوبش کرد. گلوله تيربار شکمش را پاره کرده بود. درون تابه تاهاي منور روده هايش را ديد که بيرون ريخته اند. عرق نشست. تنش لرزش پيدا کرد.کسي با موشک آرپي جي تيربار را خفه کرد. دل نگران حميد بود که برادرش آمد و کنارش زانو زد. حميد نگاه بي حالش را به او دوخت و خونسرد گفت: چيزي شده!؟ تيرخوردم....اين جا! چيزي نيس. چفيه از دور گردن باز کرد. با يک فشار روده هاي رضا را توي شکم جا زد. چفيه را دور کمر، روي زخم محکم گره زد. زير بغلش را گرفت و بلندش کرد. سرگيجه داشت و جلو چشمش سياهي مي رفت. اورا گذاشت توي گودال کم عمقي و گفت: همين جا باش امدادگرا ميان کمکت! حميد اسلحه. کلاش را از دست برادر بيرون آورد. رضا با درد گفت: اسلحه ام....ک ....کجا؟ گفتمت يکي تير ميخوره. بعد انگار که حرف او را نشنيده باشد، رفت طرف دشمن! ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 0⃣3⃣1⃣ این داستان واقعی است 🌸زهره دوباره بعد نمازش، همونطور که سجادش پهن بود، کتاب رو باز کرد. فقط دو داستان ديگه مونده بود. هنوز شروع به خوندن نکرده بود که تلفن زنگ زد. علي گوشي رو برداشت. بلند بلند باکسي پشت تلفن حرف ميزد. زهره گوشهاشو تيز کرد؛ بعد از چند جمله اي که علي پشت گوشي گفت، فهميد که داره با محمد، پسرشون، حرف ميزنه. سراسيمه رفت سمت اتاق نشيمن. بي تاب جلو علي ايستاد و مدام ميپرسيد: محمد منه؟ محمد منه؟ علي به علامت اينکه ساکت باشه، سري تکون داد تا بتونه حرفهاي محمد رو بفهمه. اما زهره نميتونست....گوشي رو بده به من تا باهاش حرف بزنم! علي يه لحظه توي خودش رفت و سکوت کرد. گوشي رو آورد پايين و متاثر به زهره نگاه ميکرد... زهره قلبش داشت مي ايستاد. براي محمد اتفاقي افتاده.....چرا جواب نميدي....ميگم طوري شده.... علي ديگه بيشتر دلش نيومد زهره رو اذيت کنه. خانم نذاشتي حرفمو بزنم، قطع شد. محمد بود. گفت دو روز ديگه ميام.... زهره انگار بچه شده بود، جيغ بلندي زد، پيشوني علي رو بوسيد و گفت: خوش خبر باشي حاج آقا. دور خودش مي تابيد، نميدونست چيکار بايد بکنه. علي با لبخندي گفت: گفتم تا کتابو تموم نکردي، برميگرده. حالام دوداستان ديگه مونده که بايد تمومش کني. وگرنه از محمد خبري نيست.... زهره خنديد و جواب داد: پس الان ميرم دو تا داستانو باهم ميخونم. علي گفت: نه ديگه، قبول نيست. طبق شرط قبلي. ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
برعکس شهیدان دلمان بسته به دنیا... با ژست شهیدان چقدَر عکس گرفتیم... #هعی.... @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعین حرم
فقط خدا مى داند که چقدر چشمان رزمندگان به غبار و اشک و خون در آميخت و چقدر سينه ها به استقبال گلوله رفت و چقدر در گرماى 50 درجه لبها تشنه ماند تا وطن از دست نرود. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بسم الله الرحمن الرحیم سلام علیڪم در اول صحبت هایم تشڪری دارم از تمام عزیزانی ڪه ڪانال مارو دنبال میڪنند🌹 ان شاءالله هرچه از بخواهید روزیتوڹ بشه عزیزان هدف این پیج ترویج ی عزیزمون هست ڪه لحظه لحظه امنیت الانموڹ رو بعد از خدا و ائمه مدیوڹ ایڹ بزرگواراڹ هستیم دوستانی که ای از شرح حال خود با دارند برای ما بفرستند تا به نام خودشون در پست های بعدی نشر داده بشه در این امر مارو یاری کنید باوجود شما عزیزان ما به هدفماڹ نزدیڪ تر میشویم سپاس گذارم از حضور سبزتون🌹🌹 ارادتمند شما عزیزان امضاء: خادمین شهدا اللهم عجل لولیڪ الفرج به حق شهدا اللهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک @shahidgomnam70
🌹در این خاکریز دلت آسمانی می‌شود🌹 💠🌹اینجا سیم دلت به آسمان وصل می‌شود! با ورود بر این کانال این جمله تبلور می‌کند و روحت را آماده پرواز می‌کند. #منتظر_حضور_گرم_شماهستیم ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 1⃣3⃣1⃣ اين داستان واقعي است... 🍃آماده باش🍃 باز نامه اومده! موسي را گرفت. تا صبح داخل سنگر کمين بي خوابي کشيده بود و سفيدي چشمش سرخ بود. نخوانده نامه را گذاشت داخل جيب. صداي دارعلي درآمد: نامه مادرته! ميخونديش لااقل بي انصاف. باشه بعد. چه مدتيه مرخصي نرفتي؟ دو، سه ماه ميشه. دارعلي سرش را خاراند و گفت: خوش به حالت! خودت اوضات بدتر از منه. موسي رفت و سنگر دنجي گيرآورد و داخل شد. تا دراز کشيد خوابش برد. خواب ديد: مادرش مچ دستش را گرفته است و مي گويد: خدا مرگم بده موسي! چرا مچ دستت لاغر شده؟! باصداي انفجار از پريد. ترکش کوچکي داخل سنگر شد. به الوار سقف خورد. ضربش گرفته شد و انگار تکه سنگي سقوط کرد روي مچ دستش؛ درست جايي که مادرش توي خواب گرفته بود، سوخت! بلند شد. نامه را از جيب درآورد و خواند. از سنگر بيرون آمد و يک راست رفت طرف سنگر پرسنلي. جلو سنگر که رسيد، چشمش افتاد به اطلاعيه روي سنگر. آماده باش! تا اطلاع ثانوی لغو است. ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 2⃣3⃣1⃣ اين داستان واقعي است... 🍃 آنا هنوز هم ميخندد 🍃 چه عجب ياد ما کردي! اين بايد نرگس خانم باشه. بفرماييد! داشتم مي خوابيدم. رختخوابم تو حياط پهنه. دخترته؟ اسمش چيه؟ ماشاالله! از اين طرف! تعارف نکنيد مثل هميشه تنهام. بگذار مادر صداي نوار رو کم کنم. عاشق اين نوارم! ترکي ميخونه. صدبار تو نوار اسم سه تا بچمو مياره. دلم که ميگيره ميذارمش رو ضبط و آروم ميشم. گاهي خواب بچه هارو ميبينم.... بفرماييد تو اتاق! ميبخشي اگه بهم ريخته س. راستي حال خودت چطوره مادر؟ سردردت بهتر شد؟ ترکش هنوز تو سرته؟ نمي خواي درش بياري؟ با اجازتون بايد بشينم رو صندلي. بدون عصا دوقدم هم نميتونم راه برم مادر. تو55سالگي شدم مثل پيرزناي80ساله... اگه عاليه خانم! همسايه ديوار به ديوارم نبود، نميدونم چي سرم مي اومد.... تنهايي مادر بد درديه! بنشينيد رو مبل. بگو بچه ها ميوه بخورن. نمک نداره.... عکس رو خيلي دوست دارم؛ اون عکس سياه و سفيد بالاي بخاري رو مي گم. خيلي قديميه. محمد و حميد و رضام دارن مي خندن تو عکس! بچه هاي دوقلوم، انگار به هم چسبيده بودن. دوست داشتن خنده منو ببينن. خيالتون راحت، آنا هنوز هم مي خنده.... آنا؟ آنا به ترکي همون ميشه. اون باباشونه. يک سال بعد همين عکس طلاقم داد و رفت. فقط تو تشيع جنازه سه تا بچم سر و کله اش پيدا شد. مي گن شهرستان زن و بچه داره. روزي يه درد جديد مياد سراغم. مهره هاي کمرم صدمه ديده. ماشين که زد بهم، بدتر شدم. دکترا ميگن بايد بسوزي و بسازي. راه مي رم تنم يه طرف ميره، خودم يه طرف ديگه! عصا نباشه، چند قدم هم نميتونم راه برم. آنا دنبال بهانه ميگرده تا بخنده. بيش تر به خاطر بچه هام. قربون دستت عاليه خانم! چاي رو بذار همين جا! شما برو بخواب، خسته شدي.... شبا ديگه نميتونم تنهايي بخوابم. عاليه خانم بنده خدا پيشم مي خوابيد. خيلي وقتا از درد، تنم خشک ميشه. رماتيسم مفضلي بهم زدم. دکتر گفته دست و پات گرفت، نبايد تکون بخوري. رعايت نکني استخونات ميشکنه! عاليه خانم از پس کارام برمياد. يه مدت خواهر شوهرشو فرستاد پيشم... مي خندم؟ بله داره به خدا. جاي سه تا بچه هام سبزه. بودن يه عالمه مي خنديدن. شنيدين ضرب المثل کوري عصاکش کور دگر شود؟ ميوه بخوريد تا براتون بگم. 🍃 خواهر شوهر عاليه خانم پيردختره؛ کر و لال هم هست! بيچاره دست و پاهاش کج شده! مي گنش اختر خانم. مدتي قبل فرستادنش پيشم بخوابه. نصف شب از درد بيدار شدم. پاي راستم گرفته بود و نصف تنم قفل شد. صداش زدم، باورتون نميشه نيم ساعت صداش زدم. تکون نخورد. هم لجم گرفته بود هم ام. پتوي روي تنم رو گلوله کردم و کوبيدم توي صورتش. از جا پريد و وحشت زده به من خيره شد. از خنده داشتم مي ترکيدم و دردم رو فراموش کردم. صبح اصلان نفهميد براي چي بيدار شدم و مي خنديدم. براي عاليه خانم که گفتم، اونم خنديد. بعدش برادر اختر خانم دلش برام سوخت. چند سالي از شما بزرگتره. بنده خدا اومد و گفت، ميخوام شبا بيام پيشتون؟ خنديدم و به شوخي گفتم مادر مي خواي نونم رو ببري. اگه بنياد شهيد فهميد ميگه لابد رفتم کردم و حقوقم رو قطع مي کنه. ‼️ گفتمش مادر! من کسي رو ميخوام که بتونه مشت و مالم بده! بلند و کوتام کنه! خنديد و گفت: منم جاي پسرت! پارسال که يادته؟ اومده بود سراغمو و زل زده بودم به ديوار. خودت اومدي و از خونه کشونديم بيرون. اين بر و اون بر برديم تا بهتر شدم. !... رفتم مادر. چند مدت قبل پيش بنياد رفتم. خدايي اش تحويلم گرفت. گفتم مشکل مالي ندارم. درد تنهاييم رو گفتم. گفت خانم خسروي يه زن مطمئن پيدا کن براي پرستار. حقوقش هم با ما! گفتم همه جارو گشتم. سپردم به اين ور و اون ور. اما گيرم نيومده... مي ترسم بزنم سيم آخرو و بچه هام اون دنيا ناراحت بشن. آخر سر گفتم: به خدا اگه برام پرستار گير نياريد، از فردا خرت و پرتام رو ميارم کنار خودتون و تو همين اتاق زندگي ميکنم. شما مي آي پيش من.... براي همين اومديد..... با نرگس خانم هم توافق کرده باشي، من راضي نيستم مادر.... دارعلي جان! تو خودت هزار تا درد سر داري.... ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 3⃣3⃣1⃣ اين داستان واقعي است.... زهره آرام اشک ميريخت و با خودش مرتبط زمزمه ميکرد: سه تا بچه...سه تا بچه.... گرچه کتاب رو بست، اما اشتياق به دوباره خوندنش، نميذاشت از جاش بلند شه...بايد از اول ميخوند، ميخواست ماجراهاي دوقلوها و محمد و آنا رو از سر دنبال کنه... نگاهي به ساعت انداخت، يازده شب بود. تا فردا که قرار بود محمد خودش برگرده، اونقدر وقت بود که بشه يه بار ديگه کتاب رو خوند. با صداي علي که مي گفت: خانمي نمياي بخوابي؟ به خودش اومد. جواب داد: دلم ميخواد يه بار ديگه کتابو بخونم! علي خنديد: ميدونستم. زهره از متن نوشته شده روي جلد کتاب شروع کرد:اگر فرصت خواندن تمام داستانها را نداشتيد؛ مي توانيد از هرجاي کتاب قطعه داستاني انتخاب کنيد و بخوانيد. اگر فرصت خواندن همه داستان ها را پيدا کرديد، شايد با چيدن داستان ها کنار هم، به لذت دومي هم دست پيدا کنيد! با صداي زنگ خونه، از جاش پريد. کنار جانمازش رو تا زد، کتاب رو زمين گذاشت و سريع به سمت در دويد. دلش نميخواست اولين کلمه رو از پشت آيفون با محمدش حرف بزنه. درب رو که باز کرد به جاي محمد.... .....چي ميديد! به جاي محمد، رضا، دوست محمد پشت در بود. با هم رفته بودند. اما الان رضا تنها با چشم هاي قرمز پشت در بود. پنج دقيقه اي سکوت با نگاه هاي خيره گذشت. تا بغض رضا ترکيد و سکوت رو شکست...ساک محمد و ساعت و تسبيحش رو بالا آورد و با هق هق گفت:قبل از اينکه برگرديم...... علي هم اومده بود پشت در، وقتي جمله رضا رو شنيد، تکيه داد به ديوار تا زمين نخوره. نگاهش به زهره بود که اشک و لبخندش با هم گره خورده بود و ميگفت: زهره هم هنوز ميخندد...... ⬅️ پایان. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
پدرش گفت:عباس سر به تن دارد ؟ گفتیم نه ! پرسید : دو دست دارد ؟ گفتیم نه ! با یڪ اطمینان خاطر گفت : خیالم راحت شد دلیل انتخاب نام عباسعلےاین بود. 🔸تخریبچی شهید عباس کریم آبادے @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
گام برداشتن در جاده عشــق هزینہ میخواهـد ! هزینه هایے کہ انسان را عاشـــــق  و بعد شهیـــد مےکند  #شهید_مهدی_باکری @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعین حرم
#مین_ها را از جلوی گام های من برداشتی حالا بیا مارا از #کمین_های دشمن با خبر کن... #شهید_مسلم_روزبه_علمدار #شادی روحش صلوات @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
داستانهای موجود در کانال ( زندگینامه شهید سید علی حسینی ) ( سرگذشت دختر زیبای کانادایی و آزاده سرافراز امیر حسین صادقی ) (سرگذشت پسر وهابی شیعه شده) ( شهید علیرضا موحد دانش ) ( شهید اصغر وصالی ) ( زندگینامه شهید احمد کاظمی) ( زندگینامه شهید ابراهیم هادی ) ( سر گذشت گردان کمیل و حنظله در عملیات والفجر مقدماتی) ( قصه زندگی شیعه شدن یک مسیحی) ۱ ( زندگی نامه جانباز شهید سید منوچهر مدق ) ( زندگینامه شهید سید مجتبی نواب صفوی ) ( زندگینامه شهید محمد معماریان) ( خاطرات شهید حاج محمود شهبازی ) ( زندگینامه شهید حاج احمد امینی ) ( زندگینامه شهید علی خلیلی) ( ماجرای مسلمان شدن یک خلافکار آمریکایی) داستان زندگی ۲ ( زندگینامه شهید جانباز ایوب بلندی ) ( داستان مسلمان شدن یک وکیل استرالیایی ) ( پرستاری که توسط کوموله در پاوه به شهادت رسید. ) . ( زندگینامه شهید حسن طهرانی مقدم ) داستان (خاطرات همسر شهید مدافع حرم ) (نوجوان سیزده ساله خرمشهری) (زندگینامه شهید محمد ابراهیم همت ) ( خاطرات شهید محمد ابراهیم همت ) ( اولین شهید مدافع حرم شهرستان سنقروکلیایی ) داستان واقعی ( زندگینامه شهید نوجوان علیرضا کریمی ) ۲ ( زندگینامه شهید مهدی زین الدین ) ( زندگینامه سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر ) ( مدافع حرم) ( شهید منا ) ( شهیده ای که ضد انقلاب زنده به گورش کرد) ( داستان شیعه شدن پلیس آمریکایی)