شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_بیست_و_چهارم دستهایش را #شست که با مهربانی صدایش کردم: "مجید ج
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_بیست_و_پنجم
بعد از شام در #آشپزخانه ظرف میشستم و او پای تلویزیون نشسته و صدایش را تا حد #امکان کم کرده بود تا به خیال خودش با نوحه های #شام شهادت امام حسین (ع)، مزاحم شب آرام یک #اهل_سنت نشود و به پای روضه ها و صحنه های کربلا، بیصدا #گریه میکرد.
کارم که در #آشپزخانه تمام شد، کنارش نشستم و او بلافاصله تلویزیون را #خاموش کرد که خوب میدانست این حال و هوای عزاداری، مرا به عالم #شبهای قدر و خاطرات #تلخ روزهای بیماری مادرم میبرد. نگاهش کردم و با لحن #مهربانی که صداقتش را از اعماق قلبم به امانت گرفته بودم، پرسیدم: "مجید جان! خُب چرا نمیری #هیئت؟ چرا نمیری امامزاده؟"
به نشانه #تقدیر از پیشنهادم، لبخندی زد و با کلام شیرینش تشکر کرد: "الهه جان! من که #دلم نمیاد این موقع شب تو رو #تنها بذارم! صبح تا شب که سرِ کارم، اگه قرار باشه شب هم برم #هیئت، همین امام حسین (ع) از دستم شاکی میشه."
نگاهم را به عمق #چشمان با محبتش دوختم و پاسخ مهربانی اش را با #مهربانی دادم: "مجیدجان! من که چیزیم نیس! تازه یه #شب که هزار شب نمیشه!" و او برای اینکه #خیالم را راحت کرده و #عذاب وجدانم را از بین ببرد، #بی_درنگ جواب داد: "الهه جان! من همینجا پای #تلویزیون هم که بنشینم، برام مثل اینه که رفتم هیئت!"
سپس چشمانش رنگ #پدری به خود گرفت و با دلواپسی ادامه داد: "الهه جان! تو #نمیخواد غصه منو بخوری! مگه دکتر بهت نگفت نباید #غصه هیچ چی رو بخوری؟ پس فقط به #خودت و اون #فسقلی فکر کن!"
ولی خوب میدانستم اگر من #پابندش نبودم، شب عاشورا به جای ماندن در #خانه، همچون دیگر جوانان شیعه، پا به پای #دسته_های عزاداری در خیابانها سینه میزد و تنها به هوای همسر اهل سنتش، روی دل عاشقش پا نهاده و به شنیدن #روضه از تلویزیون دل خوش کرده است، ولی من هم به قدری #عاشقش بودم که حتی نتوانم حسرت پنهان در #نگاهش را تحمل کنم و صبح عاشورا، به هر زبانی بود راضی اش کردم تا مرا رها کرده و به دنبال هوای دلش به امامزاده برود.
با اینکه از صبح #سردرد و حالت تهوع گرفته بودم، هر چه اصرار کرد کنارم بماند، #نپذیرفتم که دلم میخواست به آنچه #علاقه دارد برسد. هر چند به نفس عملی که انجام میداد، #معتقد نبودم و میدانستم که همین روضه ها، راهم را برای هدایتش به #مذهب اهل تسنن #دشوارتر میکند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_هفتم نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_هشتم
پدر با چهره ای گرفته در را برایمان باز کرد. از چشمان گود رفته و #نشسته زیر ابروهای پرپشت و خاکستریاش میخواندم که از آمدن ما به هیچ وجه #خوشحال نشد که هیچ چیز را به خلوت با نوریه ترجیح نمی داد. در برابر #استقبال سرد صاحبخانه، روی مبل پایین اتاق کز کردم که حالا به #چشم خودم میدیدم نوریه، زندگی #مادرم را زیر و رو کرده و دیگر اثری از خاطرات مادرم به جا نمانده بود.
خانه ای که بیست و چهار #سال در آن زندگی کرده و حتی در این #هشت ماهی که #ازدواج کرده بودم، روزی شب نمیشد که به بهانه ای به دیدارش نیایم، حالا به کلی برایم #غریبه شده و در و دیوارش بوی غم میداد.
حتی #پدر هم دیگر پدر من نبود که حتی به اندازه گذشته هم با تنها #دخترش حرفی نمیزد و همه هوش و حواسش به #نوریه بود. چه لحظات سختی بود که تازه میفهمیدم نوریه #میخواسته مرا به این خانه بکشاند تا اوج #سلطه_گری_اش را به رخم بکشد و برایم قدرت نمایی کند و چقدر از مجید خجالت میکشیدم که به درخواست من به این میهمانی آمده بود و حتی به اندازه یک چای تلخ برای میزبان #ارزش پذیرایی نداشت.
زیرچشمی #نگاهش کردم و دیدم #غمزده سر به زیر انداخته و شاید #قلبش از غم غربت اعتقادش به قدری گرفته بود که دیگر این بی احترامی ها به #چشم دریاییاش نمی آمد که پدر پا روی پا انداخت و با لحنی پُر غرور صدایش کرد: "مجید! از این ماه بیست درصد دیگه بذار رو #کرایه، بعد بیار!"
در برابر چشمان #متعجب من و نگاه عمیق مجید که انگار نوریه را پشت این حکم #ظالمانه میدید، پدر باد به #گلو انداخت و مثل اینکه فراموش کند مستأجری که برایش اینطور خط و نشان میکشد #دختر و دامادش هستند، با اخمی #طلبکارانه ادامه داد: "اگرم نمیخواید، برید یه جای دیگه رو #اجاره کنید!"
پشت چشمان ریز و مشکی نوریه، #خنده_ای موزیانه پنهان شده و همانطور که #پهلوی پدر، به پشتی کاناپه تکیه زده بود، ابرو در هم کشید و دنبال حرف #پدر را گرفت: "همه چی #گرون شده! خُب اجاره خونه هم رفته بالا دیگه!"
نمیفهمیدم برای #پدرم با این همه درآمد، این مبلغ #اندک چه ارزشی دارد جز اینکه میخواهد به این بهانه ما را از این #خانه بیرون کند، ولی مجید از دلبستگی ام به این خانه #خبر داشت، دست پدر را خوانده و نقشه پشت پرده نوریه را به #وضوح دیده بود که با متانت همیشگی اش جواب داد: "باشه، مشکلی نیس."
دیدم صورت #سبزه نوریه از غیظ پُر شد و #خنده روی چشمانش #ماسید که رشته هایش #پنبه شده و آرزوی تسلطش بر این خانه #بر_باد_رفته بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_دوم تا به نیمکتی که در چند #متریمان بود، رسیدیم. دستم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_سوم
"اگه الان #مامانم زنده بود، نمیدونی چی کار میکرد! چقدر #ذوق میکرد! مجید خیلی دلم #میخواست وقتی بچه دار میشم، مامانم کنارم باشه! با بچه ام بازی کنه، #بغلش کنه، قربون صدقه اش بره!"
که تازه متوجه #نفسهای خیسش شدم و دیدم سفیدی #چشمانش گل انداخته و گونه هایش نه از جای پای #باران که از قدمگاه اشکهای #گرمش پُر شده است. باران بند آمده، حرکت تند باد متوقف شده و او محو #حال و هوای من، هنوز چتر را بالای سرم نگه داشته و همچنان
#نگاهم میکرد تا باز هم از تمناهای مانده بر دلم برایش بگویم.
دسته چتر را که بین #انگشتانش مانده بود، گرفتم و #پایین کشیدم که تازه به خودش آمد و نگاهی به #آسمان انداخت تا #مطمئن شود دیگر باران نمیبارد و شاید هم میخواست #نگاهش را در پهنه آسمان #گم کرده و از چشمان من پنهانش کند که #آهسته صدایش کردم: "مجید! داری گریه میکنی؟"
و فهمید دیگر نمیتواند #احساسش را فراری دهد که صورت #غمگینش از لبخندی #غمگین_تر پوشیده شد و همانطور که چتر را می پیچید، زمزمه کرد: "الهه؛ من حال تو رو خیلی #خوب میفهمم، خیلی خوب..." و مثل اینکه نتواند #حجم حسرت مانده در #حنجره_اش را تحمل کند، نفس بلندی کشید تا بتواند ادامه دهد:
"از بچگی هر شبی که #خوابم نمیبرد، دلم میخواست #مامانم کنارم بود! هر وقت تو مدرسه یه نمره #خوب میگرفتم، دوست داشتم بابام #زنده بود تا یه جوری #تشویقم کنه! روزی که دانشگاه قبول شدم، خیلی دلم میخواست اول به مامان بابام خبر بدم!
اون روزی که #عاشقت شدم و میخواستم به یکی بگم تا برام پا جلو بذاره، دلم میخواست به مامانم بگم تا بیاد خونه تون خواستگاری! اون شب #عروسی که همه خونواده ات کنارت بودن، من دلم پَر پَر میزد که فقط یه لحظه مامان #بابام اونجا باشن! ولی من همه این روزها رو تنهایی سَر کردم، نه پدری، نه #مادری، نه حتی خواهر برادری.
درسته عزیز و عمه فاطمه و عمو جواد و بقیه همیشه #کنارم بودن، ولی هیچ وقت مثل مامان بابام که نمیشدن. الانم درست مثل تو، دلم میخواد مامان #بابام زنده بودن و بچه مون رو میدیدن، ولی بازم #نیستن! برای همین خیلی خوب میفهمم چی میگی و دلت چقدر میسوزه!"
و حالا نوبت دل من شده بود تا برای قلب #غمزده مجیدم آتش بگیرد که من پس از پنج ماه #دوری مادرم و با وجود حضور همه اعضای #خانواده، تاب این همه تنهایی را نمی آوردم و او تمام عمر به این #تنهایی طولانی خو کرده و صبورانه #تحمل کرده بود که به رویم لبخندی زد تا قصه #غمباری را که برایم تعریف کرده بود، فراموش کنم و با شوری دوباره آغاز کرد: "بگذریم، #حوریه رو عشقه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_هفتم از حکم #قاطعانه_اش، بند دلم پاره شد و با نفسی که به
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_هشتم
با صدایی که به سختی از لایه #سنگین بغض میگذشت، گفتم: "مجید! نوریه اومده که همه این خونه #زندگی رو از چنگ بابام دربیاره! اون اومده تو این خونه تا همه هویت مارو ازمون بگیره! اگه منم از این #خونه برم، اون صاحب همه این زندگی میشه! همه خاطرات مامانم رو از بین میبره!"
که نگاهم کرد و پاسخ این همه تلاش بی نتیجه ام را با #دلسوزی داد: "الهه جان! مگه حالا غیر از اینه؟ این خونه که به اسم #باباست، ما هم اینجا مستأجریم، دیگه بود و نبود ما تو این خونه چه فرقی میکنه؟ همین حالا هم هر وقت بابا بخواد، ما رو از این #خونه بیرون میکنه، همونجوری که عبدالله رو بیرون کرد."
از طعم تلخ #حقیقتی که از زبانش میشنیدم، دلم به درد آمد. حقیقتی که میدانستم و نمیخواستم #باور کنم که ملتمسانه نگاهش کردم و گفتم: "مجید! مگه نمیگی حاضری برای #راحتی من، هر کاری بکنی؟ پس اجازه بده تا زمانی که میتونم تو این #خونه بمونم! اجازه بده تا وقتی میتونم، تو خونه مامانم بمونم!"
از چشمانش میخواندم که چقدر پذیرفتن این خواسته برایش #سخت است و باز در مقابل چشمانم قد خم کرد و با مهربانی #پاسخ داد: "هر جور تو میخوای الهه جان!" و من هم میخواستم #ثابت کنم تا چه اندازه پای عشقش ایستاده ام و چقدر از #نوریه و مسلک تکفیری اش بیزارم که #نگاهش کردم و زیر لب گفتم: "مجید! این کتابها رو بریز دور. نمیدونم اگه اسم خدا و پیامبر (ص) توش اومده، بریز تو آب #جاری که گناه نداشته باشه. فقط این کتابها رو از این خونه ببر #بیرون."
برای چند لحظه به #ردیف کتابها خیره شد، سپس نگاهم کرد و با #صدایی گرفته پرسید: "نمیخوای بخونیشون؟" و در برابر چشمان #متعجبم با دل شکستگیِ #عجیبی ادامه داد: "مگه نمیگی عزاداری ما شیعه ها برای اهل بیت فایده نداره، خُب اگه میخوای این کتابها رو هم #بخون..."
که به میان حرفش آمدم و با دلخوری #عتاب کردم: "مجید! یعنی تو عقیده اهل سنت رو با این #وهابیها یکی میدونی؟!!! یعنی خیال میکنی منم مثل نوریه فکر میکنم؟!!!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_نهم شاید این #سؤال را پرسیده بود تا همین جواب را از من ب
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتادم
ساعتی میشد که تکیه به دیوار #سیمانی و #رنگ_آمیزی شده مدرسه، در حاشیه خیابان به انتظار عبدالله #ایستاده بودم. دقایقی از زنگ تعطیلی مدرسه گذشته و همه دانش آموزان خارج شده بودند و هنوز عبدالله نیامده بود. حدس میزدم که #امروز جلسه معلمان مدرسه با مدیر برگزار شده و نمیدانستم باید #چقدر اینجا منتظرش بمانم. هوا طوفانی شده و باد نسبتاً سردی به تنم #تازیانه میزد تا نشانم دهد که روزهای نخست بهمن ماه در بندرعباس، چندان هم بهاری نیست.
فضای شهر از گرد و #غبار تیره شده و الیه سیاه و #سنگینی از ابر آسمان را گرفته بود. با چادرم مقابل بینی و دهانم را گرفته بودم تا کمتر خاک بخورم و مدام کمرم را به دیوار فشار میدادم تا دردش آرام بگیرد. چند بار #موبایلم را به دست گرفتم تا با عبدالله تماس بگیرم و باز دلم نیامد #مزاحم کارش شوم که بالخره با کیفی که به دوشش انداخته و پوشه ای که در دستش بود، از مدرسه بیرون آمد.
#نگاهش که به من افتاد، به سمتم آمد و با تعجبی آمیخته به دلواپسی پرسید: "تو با این #وضعیت برای چی اومدی اینجا الهه جان؟"
#چادرم را از مقابل صورتم پایین آوردم و گفتم: "میخواستم باهات حرف بزنم." پوشه آبی رنگ را زیر بغلش گرفت و همانطور که #سوئیچ اتومبیل را از جیب شلوارش در میآورد، جواب داد: "خُب زنگ میزدی بیام خونه."
و اشاره کرد تا به سمت #اتومبیلش که چند متر آن طرفتر پارک شده بود، برویم و پرسید: "حالا چی شده که اومدی #اینجا منو ببینی؟" یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگرم #مراقب پایین #چادرم بودم تا کمتر در وزش شدید باد تکان بخورد و همچنانکه با قدمهای #سنگینم به دنبالش میرفتم، پاسخ دادم: "چیزی نشده، دلم برات تنگ شده بود."
ولی در سر و صدای #خزیدن باد لای شاخه های درختان، حرفم را به درستی نشنید که جوابی نداد و در عوض در
ِ #ماشین را باز کرد تا سوار شوم. در سکوت #اتومبیل که فرو رفتیم، دستی به موهایش که حسابی به هم ریخته بود، کشید و باز پرسید: "چیزی شده الهه جان؟" و من با گفتن "نه."
سرم را #پایین انداختم که نمیدانستم چه بگویم و از کجای #قصه شروع کنم. به نیم رخ #صورتم خیره شد و این بار با نگرانی پرسید: "چی شده الهه؟" سرم را بالا آوردم، #لبخندی زدم و با صدایی آرام پاسخ دادم: "چیزی نشده، اومده بودم باهات درد دل کنم، همین!"
و شاید اثر درد و #ناخوشی را در صورت رنگ پریده ام میدید که با ناراحتی #اعتراض کرد: "یه زنگ میزدی من می اومدم خونه با هم حرف میزدیم. بیخودی برای چی این همه راه اومدی تا اینجا؟"
و من بلافاصله #پاسخ دادم: "نمیخواستم #نوریه چیزی متوجه شه. میخواستم یه جا #تنهایی باهات حرف بزنم." و فهمید دردهای دلم از کجا آب میخورد که نفس بلندی کشید و پرسید: "خیلی تو اون خونه #عذاب میکشی؟" و من جوابی ندادم که سکوتم به اندازه کافی #بوی غم میداد تا خودش جواب سؤالش را بدهد: "خیلی سخته! فکر کنم اگه همون روز اول مثل من از اون خونه دل کَنده بودی و رفته بودی، #راحتتر بودی!"
و بعد #مستقیم نگاهم کرد و پرسید: "حتماً مجید هم خیلی اذیت میشه، مگه نه؟" و دل آرام و قلب #صبور مجید در سینهام به تپش افتاد تا لبخندی به صورتم نشسته و با آرامش پاسخ دهم: "مجید خیلی اذیت میشه، ولی اصلاً به روی #خودش نمیاره. اون فقط نگران حال منه!" دستش را که برای #روشن کردن اتومبیل به سمتِ #سوئیچ برده بود، عقب کشید و به سمتم چرخید تا با تمام وجود به درد دلم گوش کند که بغض کردم و گفتم: "عبدالله! دیگه هیچی سرِ جاش نیس! بابا دیگه بابای ما نیس! همه زندگی اش شده نوریه!"
و هر چند میترسیدم #اسرار آن شب را از خانه بیرون بیاورم ولی دیگر نتوانستم عقده های مانده در دلم را #پنهان کنم که با غصه ادامه دادم: "بابا حتی کلید خونه رو داده دست برادرهای نوریه! همین چند شب پیش، مجید #شیفت بود، بابا و نوریه هم خونه نبودن که برادرهای نوریه خودشون در رو باز کردن و اومدن تو خونه."
نگاه #متعجب عبدالله به صورتم خیره ماند و حیرت زده پرسید: "بابا #کلید خونه رو داده دست #اونا؟!!!"
و این تازه اول #قصه بود که اشک نشسته در چشمانم را با سرانگشتم پا ک کردم و با #غیظی که در صدایم پیدا بود، #جواب دادم: "کلید که چیزی نیس، بابا همه زندگی اش رو داده #دست نوریه و خونواده اش! همون شب اونا نفهمیدن که من تو خونه ام و بلند بلند با خودشون حرف میزدن..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتاد_و_هفتم حیرت زده از آشپزخانه بیرون آمدم و #مانده بودم چه
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
پاکتهای میوه از دستش رها شد و قدمی را که #نوریه از وحشت به عقب کشیده بود، او به #سمتش برداشت و بر سرش فریاد کشید: "در و دیوار جهنم رو سرِت خراب شه!"
نوریه باور نمیکرد از زبان #مجید چه میشنود که به سمت من برگشت و مثل اینکه عقل از سرش پریده باشد، فقط گیج و گنگ نگاهم میکرد و من #احساس میکردم قلبم از حیرت آنچه میبیند و میشنود، از حرکت بازمانده و دیگر توان #تپیدن ندارد.
نه میتوانستم کاری بکنم، نه میشد حرفی بزنم که بدنم حتی رمق سرِ پا #ایستادن هم برایش نمانده بود و تنها محو غیرت جوشیده در چشمان مجید #نگاهش میکردم که آتش چشمانش از آذرخش #عشق و احساس درخشید و باز به سمت نوریه خروشید:
"این حرم رو ما با اشک چشممون ساختیم و دست کسی رو که دوباره بخواد به سمتش دراز شه، قطع میکنیم!"
و شاید نمیدید تا چه اندازه رنگ #زندگی از صورتم پریده و عزم کرده بود هر چه در این مدت از #مسلک شیطانی نوریه بر سینه اش #سنگینی میکرد، بر سرش آوار کند که بی هیچ پروایی #نوریه را زیر چکمه کلماتش لگدمال می کرد:
"بهت آدرس #غلط دادن! اونجایی که مغز امثال تو رو شستشو میدن و این #مزخرفات رو تو سرتون فرو میکنن، باید از بین بره! اون جایی که باید با خاک یکی شه، #اسرائیله! اونی که #دشمن اسلامه، #آمریکاست! اونوقت سرِ تو بچه #وهابی رو به این چیزها گرم میکنن، تا به جای اینکه با اسرائیل بجنگی، فکر منفجر کردن حرم مسلمونا باشی!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_سوم صدای پدر دیگر از ناله گذشته و به پای نوریه و پدرش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
همانطور که روی #زمین نشسته بودم، خودم را #وحشتزده عقب میکشیدم و از پشت پرده تیره و تار #چشمانم میدیدم که پدر چطور به جان #مجید افتاده که با یک دست، یقه پیراهنش را گرفته بود و با دست دیگر در سر و صورتش میکوبید و مجید فقط با چشمان #نگران و نگاه بیقرارش به دنبال من بود که چه حالی دارم و در جواب خشونتهای پدر، تنها یک جمله میگفت: "بابا الهه حالش خوب نیس..." و من دیگر صدای مجیدم را نمیشنیدم که فریادهای پدر گوشم را #کر کرده بود.
مجید سعی میکرد با هر دو دست مانع هجوم پدر شود و نمیخواست دست روی پدر بلند کند و باز حریف #جنون به پاخاسته در جان پدر نمیشد که انگار با رفتن #نوریه از خانه، عقل از سر و رحم از دلش فرار کرده بود که به قصد کُشت #مجید را کتک می زد و دست آخر آنچنان مجید را به #دیوار کوبید که #گمان کردم استخوانهای کمرش خرد شد و باز تنها #نگاهش به من بود که دیگر نفسی برایم نمانده و #احساس میکردم جانم به گلویم رسیده و هیچ کاری از دستم ساخته نبود.
نه ضجه های مظلومانه ام دل #پدر را نرم میکرد و نه فریاد کمک خواهی ام به گوش کسی میرسید و نه دیگر #رمقی برایم مانده بود که بر خیزم و از #شوهرم حمایت کنم و پدر که انگار از کتک زدن مجید خسته شده و هنوز عقده رفتن نوریه از دلش خالی نشده بود، به جان جهیزیه ام افتاده و هرچه به #دستش میرسید، به کف اتاق میکوبید.
سرویس کریستال داخل بوفه، قابهای آویخته به دیوار، #گلدانهای کنار اتاق و تلویزیون را در چند لحظه متلاشی کرد و صدای خُرد شدن این همه چینی و شیشه و حالا نعره های #پدر، پرده گوشم را پاره میکرد و دیگر فاصله ای تا بیهوشی نداشتم که مجید به سمتم دوید و شانه هایم را در آغوش گرفت تا قدری #لرزش بدنم آرام بگیرد و من بیتوجه به حال خودم، نگاهم به صورت مجیدم خیره مانده بود که نیمی از موهای #مشکی و صورت گندمگونش از خون پیشانی شکسته اش رنگین شده و لب و دهانش از خونابه پُر شده بود و باز برای من #بیقراری میکرد که همین غمخواری عاشقانه هم چند لحظه بیشتر #دوام نیاورد.
پدر از پشت به پیراهن #مجید چنگ انداخت و از جا بلندش کرد و اینبار نه به قصد #کتک زدن که به قصد اخراج از خانه، او را به سمت در میکشید و همچنان زبانش به #فحاشی میچرخید که مجید با قدرت مقابلش ایستاد و فریاد کشید: "مگه نمیبینی الهه چه وضعی داره؟!!!" و خواست باز به سمت من بیاید که پدر #نعره کشید و دیدم با تکه گلدان سفالی شکسته ای به سمت مجید حمله ور شده که به التماس افتادم: "مجید، تو رو خدا برو! مجید برو، بابا میکُشتت..."
و پیش از آنکه ناله های من به خرج مجید برود، پدر تکه #سنگین سفال را بر شانه اش کوبید و دیگر نتوانست #خشمش را در غلاف صبر #پنهان کند که به سمت پدر برگشت و هر دو دست پدر را میان #انگشتان پُر قدرتش قفل کرد.
ترسیدم که دستش به روی پدر #بلند شود و در این درگیری بلایی سرِ همسر یا پدرم بیاید که ناله ام به هق هق #گریه بلند شد: "مجید تو رو خدا برو... "
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_هشتم گوشی را قطع کردم که از شدت #گریه نفسم بند آمده و حال
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_نهم
پاکت کمپوت #آناناس را کنار صندلی روی زمین گذاشت و در برابر چشمان #سرخ از اشکم که حالا تنها حیرت زده #نگاهش میکرد، با #خوشحالی ادامه داد: "اینا رو #عماد داده تا برات بیارم." نمیدانستم از چه کسی #صحبت میکند که خودش به آرامی #خندید و گفت: "داداش #نوریه رو میگم."
از شنیدن نام برادر نوریه، سراپای وجودم از خشم آتش گرفت که هنوز تصویر نگاه آلوده و طعم #طعنه_های بی شرمانه اش را #فراموش نکرده بودم و پدر بی توجه به گونه هایم که از #عصبانیت سرخ شده بود، همچنان میگفت: "پسر #خوبیه! الانم که نوریه و خونواده اش با من #سنگین_شدن، اون با من خوبه!"
سپس کمی خودش را روی #صندلی جلو کشید و همانطور که به چشمان #خشمگینم خیره شده بود، با صدایی آهسته #زمزمه کرد: "خیلی خاطرت رو میخواد! از روزی هم که فهمیده با اون پسره #الدنگ به هم زدی، پات وایساده!"
برای یک لحظه #احساس کردم قلبم از #بی_غیرتی پدرم از حرکت باز ایستاد که دوباره به صندلی تکیه زد و با بادی که به #گلویش انداخته بود، اوج #بی_شرمی برادر نوریه را به رخم کشید: "امروز صبح که رفته بودم به نوریه #خبر بدم احضاریه دادگاه اومده، عماد منو کشید کنار و باهام حرف زد! گفت به #محضی که طلاق بگیری، خودش برات پا جلو میذاره!"
به پیشانی ام دست #نکشیدم اما به وضوح #احساس کردم که عرق #شرم به جای صورت پدر، پیشانی مرا پُر کرده که همه تن و #بدنم از تجاوز یک غریبه لاابالی به زندگی من و #همسرم، به رعشه افتاده و زبانم دیگر در دهانم نمیچرخید تا #جوابی به این همه لاقیدی پدر پیرم بدهم که خودش چین به پیشانی انداخت و در برابر #بُهت لبریز تنفرم با حالتی به اصطلاح خیرخواهانه نصیحت کرد:
"دیگه غصه چی رو میخوری؟ هنوز طلاق نگرفته، #خواستگارت پا به جفت وایساده!" و بعد مثل اینکه کاخ #خوشبختی من پیش چشمانش مجسم شده باشد، لبخندی زد و با دهانی که نه تنها به #هوای خوشبختی من که به آرزوی پیوندی دیگر با خانواده #نوریه، آب افتاده بود، ادامه داد:
"الهه! خوشبخت میشی! عماد پولداره! با اصل و #نسبه! خوش اخلاق و خوش برخورده! از همه مهمتر مثل این پسره #رافضی، کافر #مشرک نیس! زندگی ات از این رو به اون رو میشه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_بیست_و_دوم از لحن #عاشقانه_ای که خرج امامش کردم، مردمک چشمان
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_سوم
به گمانم فهمید این همه مقدمه چینی میخواهد به #کجا ختم شود که به صورتم خیره شد و با صدایی #گرفته پرسید: "حاج صالح بهت زنگ زده؟" کمی خودم را جمع و جور کردم و در برابر نگاه منتظرش با لبخندی مهربان پاسخ دادم: "خودش که نه، زنش و #دخترش اومده بودن اینجا."
که صورتش از ناراحتی #گل انداخت و با عصبانیت اعتراض کرد: "عجب آدمهایی پیدا میشن! من بهش میگم حال #خانمم خوب نیس، نمیتونیم جابجا شیم، اونوقت میان سراغ #تو؟!!! من حتی به تو نگفتم به من زنگ زدن که #نگران نشی، اون وقت اینا بلند شدن اومدن اینجا؟!!!"
به آرامی #خندیدم بلکه از نسیم خنده ام آرام شود و با مهربانی بیشتری توضیح دادم: "مجید جان! خُب این بنده #خدا هم گرفتاره! اومده از ما #کمک بخواد! خدا رو خوش نمیاد وقتی میتونیم کمکش کنیم، این کارو نکنیم!"
از روی تأسف سری تکان داد و جواب خیرخواهی ام را با #لحنی رنجیده داد: "فکر میکنی من دوست ندارم کار #مردم رو راه بندازم الهه جان؟ به خدا منم دوست دارم هر کاری از #دستم بر میاد، برای بقیه انجام بدم. باور کن وقتی به من گفت، منم #دلم خیلی براش سوخت، خیلی ناراحت شدم، دلم میخواست براشون یه کاری میکردم، ولی آخه اینا یه چیزی میخوان که واقعاً برام #مقدور نیس!"
همانطور که #کمرم را فشار میدادم تا دردش #آرام بگیرد، پرسیدم: "چرا برات #مقدور نیس؟ خب ما فکر میکنیم الان یه سال #تموم شده و باید اینجا رو #تخلیه کنیم!"
از موج محبتی که به دریای #دلم افتاده بود، صورتش به خنده ای #شیرین باز شد و گفت : "قربون محبتت بشم الهه جان که انقدر مهربونی!" سپس #نگاهش رنگ نگرانی گرفت و با #دلواپسی ادامه داد: "ولی الهه جان! تو باید استراحت کنی! ببین الان چند #لحظه نشستی، باز کمرت درد گرفته! اون وقت میخوای با این وضعیت اسباب کشی هم بکنیم؟ به خدا این جابجایی برای خودت و این #بچه ضرر داره!"
سرم را #کج کردم و به نیابت از مادر دل شکسته ای که امروز به #خانه_ام پناه آورده بود، تمنا کردم: "مجید! نگران من نباش! من #حالم خوبه..."
و شاید نمیخواست زیر #بارش نرم احساسم تسلیم شود که دیگر #نگذاشت حرفم را ادامه دهم و با #قاطعیتی مردانه تکلیف را مشخص کرد: "نه!" و در برابر نگاه #معصومم با لحنی ملایم تر ادامه داد:
"من میدونم دلت #سوخته و میخوای براشون یه کاری کنی، ولی باید اول به فکر #خودت و این امانتی که خدا بهت داده باشی! اگه خدای نکرده یه مو از سرِ این #بچه کم شه، من تا آخر عمرم خودم رو نمیبخشم! مگه یادت نیس اون روز دکتر چقدر تأ کید کرد که باید استراحت کنی؟ مگه نگفت نباید سبک #سنگین کنی؟ مگه بهت هشدار نداد که هر فشار روحی و جسمی ممکنه بهت صدمه بزنه؟ پس دیگه #اصرار نکن!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_بیست_و_پنجم عصر #جمعه 26 اردیبهشت ماه سال 93 از راه رسیده و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_ششم
از لحن #تعریف کردنش خنده ام گرفت و به #شوخی گفتم: "خدا به خیر کنه! حتماً از این پیرزن هاس که همش غُر میزنه!" که به سمتم صورت #چرخاند و او هم پاسخم را به #شوخی داد: "بیخود کرده کسی سرِ زن من غُر بزنه! خیلی هم دلش بخواد زن من داره میره مستأجر خونه اش بشه!"
از #پشتیبانی مردانه اش با صدای بلند #خندیدم و دلم به همین #شیطنت شیرینش شاد شد. زیپ کیفش را بست و از جا بلند شد که پرسیدم: "مجید! کی بر میگردی؟" نگاهی به ساعت #مچی_اش کرد و با گفتن "إن شاءالله تا یکی دو ساعت دیگه خونه ام."
کیف پول #باریکش را زیر پیراهنش جاسازی کرد که باز پرسیدم: "شام چی دوست داری #درست کنم؟" دستی به موهایش کشید تا همچون همیشه بدون نگاه کردن به #آیینه، موهایش را مرتب کند و با لبخندی لبریز محبت #جواب داد: "همه غذاهای تو #خوشمزه_اس الهه جان! هرچی درست کنی من دوست دارم!"
و از نگاه #منتظرم فهمید تا جواب دقیقی نگیرم دست بردار نیستم که با خنده ای که صورتش را پُر کرده بود، #پیشنهاد داد: "خُب اگه لوبیا پلو درست کنی، بهتره!"
دست روی چشمم گذاشتم و درخواستش را اجابت کردم: "به روی چشم! تا برگردی یه لوبیا پلوی #خوشمزه درست میکنم!" از لحن گرم و مهربانم، #نگاهش محو صورتم شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد: "مواظب #خودت باش الهه جان! من زود بر میگردم!" و از کنارم گذشت و هنوز به درِ خانه نرسیده بود که صدایش کردم: "مجید! خیلی #خوشحالم که قبول کردی اینجا رو خالی کنیم! دل یه خونواده رو شاد کردیم! ممنونم!"
دستش به دستگیره در ماند و صورتش به سمت من #چرخید. نگاه غرق محبتش را به چشمان #مشتاقم هدیه کرد و با مهربانی #بینظیرش پاسخ قدردانی ام را داد: "من که کاری نکردم الهه جان! این خونه زندگی مال خودته! تو #قبول کردی که این #زحمت رو به خودت بدی تا دل اونا رو شاد کنی!"
و دیگر منتظر #جواب من نشد که در را باز کرد و رفت. هنوز صورت مهربان و چشمان زیبایش مقابل #نگاهم مانده و پرنده #عشقش در دلم پَر پَر میزد که پشت سرش #آیت_الکرسی خواندم تا این معامله هم ختم به خیر شود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_یکم نمیدانم چقدر در آن #خواب عمیق فرو رفته بودم تا باز
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_دوم
از تصور حال #مجید، قلبم به تب و تاب افتاده و دیگر سلامتی اش را #باور نمیکردم که باز گریه امانم را برید: "راست بگو! چه بلایی #سرش اومده؟ تو رو خدا #راستش رو بگو!" با هر دو دستش دستان #لرزانم را گرفته بود و باز نمیتوانست آرامم کند.
صورت خودش هم از اشک پُر شده و به #سختی حرف میزد: "باور کن #راست میگم! فقط دست و #پهلوش زخمی شده. دکتر هم میگفت مشکلی نیس." و برای اینکه حرفش را باور کنم، همه #ماجرا را تعریف کرد:
"یه آقایی اونجا بود، میگفت من و #شاگردم رسوندیمش بیمارستان. مثل اینکه تو اون خیابون مکانیکی داره. میگفت یه #موتوری تعقیبش میکرده، ته #خیابون پیچیدن جلوش که #پولش رو بزنن. ولی مثل اینکه مجید مقاومت میکرده و اونا هم دو نفری میریزن سرش. میگفت تا ما #خودمون رو رسوندیم، دیگه کار از کار گذشته بوده!"
بی آنکه دیده باشم، #صحنه چاقو خوردن مجید را پیش #چشمانم تصور کردم و از #احساس دردی که عزیز دلم کشیده بود، جگرم #آتش گرفت که عبدالله با حالتی #دلسوزانه ادامه داد: "میگفت تو ماشین که داشتن میبردنش بیمارستان، اصلاً به حال خودش نبوده، میگفت تقریباً #بیهوش بود، ولی از #درد ناله میزده و همش "یاعلی! یاعلی!"میگفته، تا نزدیک بیمارستان که دیگه از هوش میره."
حالا نه #تنها از داغ #حوریه که از جراحتی که به #جان مجیدم افتاده بود، طاقتم تمام شده و طوفان گریه آسمان چشمانم را به هم #پیچیده بود و وقتی به خاطر می آوردم که هنوز از حال من و حوریه #بی_خبر است، تا مغز استخوانم میسوخت که میدانستم همه این درد و رنجها #ارزش یک تار موی دخترش را برایش ندارد و من چه بد امانتداری کردم که #حوریه را از دست دادم و باز به یاد چشمان خواب و دهان بسته حوریه، ضجه ام بلند شد.
هرچه میکردم تصویر #چشمان باریکش که به خواب نازی فرورفته و دهان کوچکش که هیچ #تکانی نمیخورد، از مقابل چشمانم کنار نمیرفت که دوباره ناله زدم: "عبدالله! بچه ام از دستم رفت... عبدالله! دخترم رو ندیدی، خیلی خوشگل بود، خیلی #ناز بود... عبدالله! دلم براش خیلی تنگ شده..."
و حالا بیش از خودم، #بیتاب مجید بودم که هنوز باید #خبر حوریه را هم میشنید که میان هق هق #گریه به عبدالله التماس میکردم: "تو رو خدا به مجید چیزی نگو! فعلاً بهش چیزی نگو! اگه بفهمه #دق میکنه، میخوام خودم بهش بگم."
چشمان #مهربان عبدالله به پای این همه بی قراری ام از اشک پُر شده و #نگاهش از #غصه حال خرابم به خون نشسته و باز سعی میکرد با کلماتی پُر مهر و #محبت آرامم کند. دوباره از شدت ضعف، حالت تهوع گرفته و #چشمانم سیاهی میرفت و من دیگر این ناخوشیها را دوست نداشتم که تا امروز به #عشق حوریه همه را به #جان میخریدم و حالا هر درد، نمکی بود که به زخمم میپاشیدند و داغ #حوریه را برایم تازه میکردند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_هفتم مجید #چطور میتوانست باور کند این ضجه ها از یک #دلت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_هشتم
نمیدانستم #خواب میبینم یا واقعا
مجید است. به زحمت چشمانم را #گشودم و تصویر صورت #مصیبت زده ام را در آیینه نگاه مضطرب و مهربانش دیدم. کنار تختم روی #صندلی نشسته بود، با انگشتانش روی صورتم دست میکشید و بیصدا گریه میکرد. #آسمان صورتش از گرد و غبار غصه، نیلی شده و چشمانش همچون ابر بهار میبارید.
کنار صورتش از ریشه موهای #مشکی تا زیر #گوشش به شدت خراشیده شده و پُر از زخم و جراحت بود. دست راستش از مچ تا روی #شانه باند پیچی شده و طوری با آتل به گردنش بسته شده بود که هیچ تکانی نمیخورد.
پای چشمان کشیده اش #گود افتاده و گونه های گندمگونش به زردی میزد. هر چند روی #صندلی کج نشسته بود تا به جراحت پهلویش #کمتر فشار بیاید، ولی باز هم صورتش از درد در هم رفته و طوری که من نفهمم، نوک #پایش را پشت سر هم به #زمین زد تا دردش قرار بگیرد. به گمانم قصه غمبار من و حوریه را از #عبدالله شنیده بود که دیگر طوفان پریشانی جانش به #ساحل غم نشسته و باز از سوزِ دل گریه میکرد.
هنوز محو صورت رنگ #پریده و قد و قامت زخمی اش بودم که زیر #لب اسمم را صدا زد: "الهه..." شاید از چشمان نیمه بازم که به دست باند پیچی شده اش #خیره مانده بود، فکر میکرد خوابم و نمیدانست از دیدن این #حالش، نگاهم از پا در آمده که دوباره صدایم کرد: "الهه جان..." با همه وجود #منتظر بود تا حرفی بزنم که نگاه بیرمقم را به چشمانش رساندم.
سفیدی چشمانش از شدت #گریه به رنگ خون در آمده و باز #دلش نیامد به رویم نخندد که با همان صورت غرق اشکش، لبخند تلخی #تقدیمم کرد و با لحنی عاشقانه به فدایم رفت: "دلم خیلی برات تنگ شده بود! از دیروز که ازت جدا شدم، برام یه عمر گذشت..."
و دیگر نتوانست حرفش را تمام کند که از سوزش زخم #پهلویش، نفسش بند آمد و چشمانش را بست تا #نفهمم چه دردی میکشد. از #تماشای این حالش دلم به درد آمد و چشمانم از اشک پُر شد که دوباره چشمانش را گشود تا از جام نگاه مهربانش #سیرابم کند و اینبار من شروع کردم: "مجید! بچه ام از بین رفت..."
و دیدم که #نگاهش اول از داغ حوریه و بعد از #غصه من، آتش گرفت و من چقدر منتظرش بودم تا برایش از #مصیبت حوریه بگویم که میان گریه، ناله زدم: "مجید! بچه ام خیلی راحت از دستم رفت! نتونستم #هیچی کاری بکنم! میفهمیدم دیگه تکون نمیخوره، ولی نمیتونستم براش هیچ کاری بکنم..."
از حجم سنگین #بغضی که روی سینه ام مانده بود، نفسم به شماره افتاده و همچنان غصه های #قلبم را پیش صورت صبور و نگاه #مهربانش زار میزدم: "مجید! ای کاش اینجا بودی و #حوریه رو میدیدی! خیلی خوشگل بود، یه صورت کوچولو مثل قرص ماه داشت! ناز و آروم خوابیده بود..."
و جملات آخرم از پشت هق هق گریه به سختی بالا میآمد: "مجید! #شرط رو باختی، #حوریه شکل خودت بود! حوریه مثل #تو بود..."
و دیگر نتوانستم ادامه دهم که شانه هایش از #گریه به لرزه افتاده و میدیدم دلش تا چه اندازه برای دیدن #دخترش بیقراری میکند که دیگر #ساکت شدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊