#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_پانزده
✳مجلس حضرت زهرا(س) ص ۱۶۵
✔جمعي از دوستان شهيد
💚حضرت زهرا(س) حلال مشکلات❤️
✳...در عملیات#فتح_المبين وقتي ابراهيم مجروح شد، سريع او را به دزفول منتقل كرديم و در سالني
كه مربوط به بهداري ارتش بود قرار داديم. مجروحين زيادي در آنجا بستري بودند.
✳ســالن بسيار شــلوغ بود. مجروحين آه و ناله مي كردند، هيچ كس آرامش نداشت. بالاخره يک گوشه اي را پيدا كرديم و ابراهيم را روي زمين خوابانديم.
🍁@shahidabad313
✳پرستارها زخم گردن و پاي ابراهيم را پانسمان كردند. در آن شرايط اعصاب همه به هم ريخته بود، سر و صداي مجروحين بسيار زياد بود. ناگهان ابراهيم
با صدائي رسا شروع به خواندن كرد!
✳شــعر زيبايي در وصف حضرت زهرا(س)خوانــد كه#رمز_عمليات هم نام مقدس ايشــان بود. براي چند دقيقه سكوت عجيبي سالن را فرا گرفت!
✳هيچ مجروحي ناله نمي كرد! گوئی همه چيز رديف و مرتب شده بود. به هر طرف كه نگاه مي كردي#آرامش موج مي زد! قطرات اشك بود كه از
چشمان مجروحين و پرستارها جاري مي شد، همه آرام شده بودند!
✳خواندن ابراهيم تمام شــد. يكي از خانم دكترها كه مُســن تر از بقيه بود و حجاب درستي هم نداشت جلو آمد. خيلي تحت تأثير قرار گرفته بود.
🍁@pmsh313
✳آهســته گفت: تو هم مثل پســرمي! فداي شــما جوونها! بعد نشست و سر ابراهيم را بوســيد! قيافه ابراهيم ديدني بود. گوشهايش سرخ شد. بعد هم از
خجالت ملافه را روي صورتش انداخت.
✳ابراهيم هميشه مي گفت: بعد از توكل به خدا، توسل به حضرات معصومين(س)مخصوصًا حضرت زهرا(س)حلال مشكلات است...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_شانزده
🔘مجلس حضرت زهرا(س) ص ۱۶۵
✔جمعي از دوستان شهيد
💚مداحی حضرت زهرا(س) در بیمارستان❤️
🔘...براي ملاقات ابراهيم رفته بوديم بيمارســتان نجميه. دور هم نشســته بوديم.
🍁@shahidabad313
🔘ابراهيم اجازه گرفت و شروع به خواندن روضه حضرت زهرا(س) نمود.
🔘دو نفر از پزشكان آمدند و از دور نگاهش مي كردند. باتعجب پرسيدم: چيزي شده!؟ گفتند: نه،
🍁@pmsh313
🔘ما در هواپيما همراه ايشان بوديم. مرتب از هوش مي رفت و به هوش مي آمد. اما درآن حال هم با صدايي زيبا در وصف حضرت مداحي مي كرد.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_هفده
⏺تابستان شصت و يك ص ۱۶۶
✔مرتضي پارسائيان
💚مردم ولي نعمت ما هستند❤️
⏺ابراهيم در تابستان 1361 که به خاطر مجروح شدن تهران بود، پي گير مسائل آموزش و پرورش شد.
در دوره هاي تكميلي ضمن خدمت شركت كرد. همچنين چندين برنامه و فعاليت فرهنگي را در همان دوران كوتاه انجام داد.
⏺بــا عصاي زير بغــل از پله هــاي اداره كل آموزش و پرورش بــالا و پايين مي رفت. آمدم جلو و سلام كردم.
🍁@shahidabad313
⏺گفتم:آقا ابرام چي شده؟! اگه كاري داري بگو من انجام مي دم.گفت: نه،كار خودمه.
⏺بعــد به چند اتــاق رفت و امضاء گرفت. كارش تمام شــد. مي خواســت از ساختمان خارج شود.
⏺پرسيدم: اين برگه چي بود. چرا اين قدر خودت را اذيت كردي!؟گفت: يك بنده خدا دو سال معلم بوده. اما هنوز مشكل استخدام داره. كار او را انجام دادم.
🍁@pmsh313
⏺پرسيدم: از بچه هاي جبهه است!؟گفت: فكر نمي كنم، اما از من خواست برايش اين كار را انجام دهم. من هم ديدم اين كار از من ساخته است، براي همين آمدم.
⏺بعد ادامه داد: آدم هر كاري كه مي تواند بايد براي بنده هاي خدا انجام دهد. مخصوصًا اين مردم خوبي كه داريم. هر كاري كه از ما ساخته است. بايد برايشان انجام دهيم. نشنيدي كه حضرت امام(ره)فرمودند: مردم ولي نعمت ما هستند...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_هجده
⬅️تابستان شصت و يك ص ۱۶۷
✔مرتضي پارسائيان
💚امام جماعت شدن ابراهیم❤️
⬅️...ابراهيم را در محل همه مي شناختند. هركسي با اولين برخورد عاشق مرام و رفتارش مي شد.
🍁@shahidabad313
⬅️هميشــه خانه ابراهيم پر از رفقا بود. بچه هايي كه از جبهه مي آمدند، قبل از اينكه به خانه خودشان بروند به ابراهيم سر مي زدند.
⬅️يك روز صبح#امام_جماعت مســجد محمديه)شــهدا( نيامده بود. مردم به اصرار، ابراهيم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند.
🍁@pmsh313
⬅️وقتي حاج آقا مطلع شــد خيلي خوشحال شــد و گفت: بنده هم اگر بودم افتخار مي كردم كه پشت سر آقاي هادي نماز بخوانم...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_نوزده
◀️تابستان شصت و يك ص ۱۶۷
✔مرتضي پارسائيان
💚ابراهیم مشکل گشا❤️
◀️...ابراهيم را ديدم كه با عصاي زير بغل در كوچه راه مي رفت. چند دفعه اي به آسمان نگاه كرد و سرش را پايين انداخت.
◀️رفتم جلو و پرسيدم: آقا ابرام چي شده!؟ اول جواب نمي داد. اما با اصرار من گفت:
🍁@shahidabad313
◀️هر روز تا اين موقع حداقل يكي از بندگان خدا به ما مراجعه مي كرد و هر طور شده مشكلش را حل مي كرديم.
🍁@pmsh313
◀️اما امروز از صبح تا حالا كســي به من مراجعه نكرده! مي ترســم كاري كرده باشم كه خدا#توفيق_خدمت را از من گرفته باشد!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_بیست
🔺️روش تربيت ص ۱۶۸
✔جواد مجلسي راد، مهدي حسن قمي
💚ابراهیم آدم خیلی بزرگ❤️
🔺️منزل ما نزديك خانه آقا ابراهيم بود. آن زمان من شــانزده ســال داشتم. هر روز بــا بچه ها داخــل کوچه#واليبال_بازي مي کرديم. بعد هم روي پشــت بام مشغول#کفتر_بازي بودم!
🔺️آن زمان حدود ۱۷۰ كبوتر داشــتم. موقع#اذان که مي شــد برادرم به#مسجد مي رفت. اما من#اهل_مسجد نبودم.
🔺️عصر بود و مشغول واليبال بوديم. ابراهيم جلوي درب منزلشان ايستاده بود و با عصاي زير بغل بازي ما را نگاه مي کرد. در حين بازي توپ به ســمت آقا ابراهيم رفت.
🍁@shahidabad313
🔺️من رفتم که توپ را بياورم. ابراهيم توپ را در دستش گرفت. بعد توپ را روي انگشت شصت به زيبائي چرخاند وگفت: بفرمائيد آقا جواد!
🔺️از اينکه اســم مرا مي دانست خيلي تعجب کردم. تا آخر بازي نيم نگاهي به آقا ابراهيم داشتم. همه اش در اين فکر بودم که اسم مرا از کجا مي داند!
🔺️چند روز بعد دوباره مشغول بازي بوديم. آقا ابراهيم جلوآمد و گفت: رفقا، ما رو بازي ميديد؟ گفتيم: اختيار داريد، مگه واليبال هم بازي مي کنيد!؟
🍁@pmsh313
ُ گفت: خب اگه بلد نباشــيم از شــما ياد مي گيريم. عصا راكنار گذاشــت، درحالي كه لنگ لنگان راه مي رفت شروع به بازي کرد.تا آن زمان نديده بودم کسي اينقدر قشنگ بازي کند!
🔺️او هنوز#مجروح بود. مجبور بود يك جا بايستد. اما خيلي خوب ضربه مي زد. خيلي خوب هم توپها را جمع مي کرد.
🔺️شــب به برادرم گفتم: اين آقا ابراهيم رو مي شناســي؟ عجب واليبالي بازي مي کنه! برادرم خنديد و گفت: هنوز او را نشناختي! ابراهيم#قهرمان_واليبال دبيرستانها بوده. تازه#قهرمان_کشتي هم بوده!
🍁@shahidabad313
🔺️با تعجب گفتم: جدي ميگي؟! پس چرا هيچي نگفت! برادرم جواب داد: نمي دونم، فقط بدون که آدم خيلي بزرگيه!
🔺️چند روز بعد دوباره مشــغول بــازي بوديم.آقا ابراهيم آمــد. هر دو طرف دوست داشتند با تيم آنها باشد. بعد هم مشغول بازي شديم. چقدر زيبا بازي
مي کرد.
🔺️آخر بازي بود. از مسجد صداي#اذان_ظهرآمد. ابراهيم توپ را نگه داشت و بعد گفت: بچه ها مي آييد برويم مسجد؟! گفتيم: باشه، بعد با هم رفتيم#نماز_جماعت.
🔺️چند روزي گذشت و حسابي دلداده آقا ابراهيم شديم. به خاطر او مي رفتيم مسجد. يک بار هم ناهار ما را دعوت کرد و كلي با هم صحبت كرديم. بعد از
آن هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم.
🍁@shahidabad313
🔺️اگر يك روز او را نمي ديدم دلم برايش تنگ مي شد. واقعًا ناراحت مي شدم. يک بار با هم رفتيم#ورزش_باســتاني. خلاصه حسابي عاشق اخلاق و رفتارش شده بودم. او با#روش_محبت_و_دوستي ما را به سمت نماز و مسجد كشاند...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک
🔻روش تربيت ص ۱۶۹
✔جواد مجلسي راد، مهدي حسن قمي
💚الگوئي براي مدعيان امر تربيت❤️
🔻...اواخر مجروحيت ابراهيم بود. مي خواســت برگردد جبهه، يک شب توي كوچه نشســته بوديم،
🔻براي من از بچه هاي ســيزده، چهارده ساله در عمليات فتح المبين مي گفت.
🔻همين طور صحبت مي كرد تا اينکه با يک جمله حرفش را زد: آنها با اينکه ســن و هيکلشــان از تو کوچک تر بود ولي با#توکل_به_خدا چه حماســه هائي آفريدند.
🔻تو هم اينجا نشسته اي و چشمت به آسمانه که کفترهات چه مي کنند!! فرداي آن روز همه كبوترها را رد کردم. بعد هم عازم جبهه شدم.
🔻از آن ماجرا ســالها گذشــت. حالا که کارشناس مســائل آموزشي هستم مي فهمم که ابراهيم چقدر دقيق و صحيح کار تربيتي خودش را انجام مي داد.
🔻او چــه زيبا امر به معروف و نهي از منكر مي کــرد. ابراهيم آن قدر زيبا عمل مي کرد کــه الگوئي براي مدعيان امر تربيت بــود.
🔻آن هم در زماني كه هيچ حرفي از روش هاي تربيتي نبود...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_بیست_و_دو
📌روش تربيت ص ۱۷۰
✔جواد مجلسي راد، مهدي حسن قمي
💚خرید بستنی رفاقتی❤️
📌...نيمه شــعبان بود. با ابراهيم وارد کوچه شديم چراغاني کوچه خيلي خوب بود. بچه هاي محل انتهاي کوچه جمع شده بودند. وقتي به آنها نزديک شديم همه مشغول ورق بازي و شرط بندي و... بودند!
📌ابراهيم با ديدن آن وضعيت خيلي عصباني شــد. اما چيزي نگفت. من جلو آمدم و آقا ابراهيم را معرفي کردم و گفتم:ايشان از دوستان بنده و قهرمان واليبال و کشتي هستند. بچه ها هم با ابراهيم سلام و احوال پرسي کردند.
🍁@shahidabad313
📌بعد طوري که کسي متوجه نشود، ابراهيم به من پول داد و گفت: برو ده تا بستني بگير و سريع بيا.
📌آن شــب ابراهيــم با تعدادي بســتني و حرف زدن و گفتــن و خنديدن، با بچه هاي محل ما#رفيق شد.
🍁@pmsh313
📌در آخر هم از حرام بودن ورق بازي گفت. وقتي از كوچه خارج مي شديم تمام كارتها پاره شده و در جوب ريخته شده بود!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_بیست_و_سه
📍برخورد صحيح ص ۱۷۱
✔جمعي از دوستان شهيد
💚برخورد ابراهیم با موتور ســوار عصباني❤️
📍از خيابان ۱۷ شــهريور عبور مي کرديم. من روي موتور پشــت سر ابراهيم بودم. ناگهان يک موتور سوار ديگر با سرعت از داخل کوچه وارد خيابان شد.
پيچيد جلوي ما و ابراهيم شديد ترمز کرد.
🍁@shahidabad313
📍جوان موتور ســوار که قيافه و ظاهر درستي هم نداشت، داد زد: هو! چي کار مي کني؟! بعد هم ايستاد و با عصبانيت ما را نگاه کرد!
📍همه مي دانســتند که او مقصر است. من هم دوست داشتم ابراهيم با آن بدن قوي پائين بيايد و جوابش را بدهد.
📍ولي ابراهيم با لبخندي که روي لب داشت در جواب عمل زشت او گفت: سلام، خسته نباشيد!
📍موتور ســوار عصباني يک دفعه جــا خورد. انگار توقع چنيــن برخوردي را نداشت. کمي مکث کرد و گفت: سلام، معذرت مي خوام، شرمنده.
🍁@pmsh313
📍بعد هم حرکت کرد و رفت. ما هم به راهمان ادامه داديم. ابراهيم در بين راه شــروع به صحبت کرد. سؤالاتي كه در ذهنم ايجاد شده بود را جواب داد:
📍ديدي چه اتفاقي افتاد؟ با يك سلام عصبانيت طرف خوابيد. تازه معذرت خواهي هم کرد. حالا اگر مي خواستم من هم داد بزنم و دعوا كنم. جز اينکه
اعصاب و اخلاقم را به هم بريزم هيچ کار ديگري نمي کردم.
📍روش امر به معروف و نهي از منکر ابراهيم در نوع خود بســيار جالب بود. اگر مي خواست بگويد که کاري را نکن سعي مي کرد غير مستقيم باشد.
🍁@shahidabad313
📍مثلا ً دلایل بدي آن کار از لحاظ پزشــکي، اجتماعي و... اشــاره مي کرد تا شــخص، خودش به نتيجه لازم برسد. آنگاه از دســتورات دين براي او دليل مي آورد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهار
🍂برخورد صحيح ص ۱۷۲
✔جمعي از دوستان شهيد
💚شرط رفاقت،ترک گناه❤️
🍂...یکي از رفقاي ابراهيم گرفتار چشم چراني بود. مرتب به دنبال اعمال و رفتار غير اخلاقي مي گشــت. چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهرکردن نتوانسته بودند رفتار او را تغيير دهند.
🍂درآن شرايط کمتر کسي آن شخص را تحويل ميگرفت. اما ابراهيم خيلي با او گرم گرفته بود! حتي او را با خودش به زورخانه ميآورد و جلوي ديگران
خيلي به او احترام ميگذاشت.
🍂مدتي بعــد ابراهيم با او صحبت کرد. ابتــدا او را غيرتي کرد و گفت: اگر کسي به دنبال مادر و خواهر تو باشد و آنها را اذيت کند چه مي کني؟
🍂آن پسر با عصبانيت گفت: چشماش رو در مييارم.
ُ ابراهيم خيلي باآرامش گفت: خب پسر، تو که براي ناموس خودت اينقدر غيرت داري، چرا همان کار اشتباه را انجام ميدي؟!
🍂بعد ادامه داد: ببين اگر هرکســي به دنبال ناموس ديگري باشد جامعه از هم ميپاشد و سنگ روي سنگ بند نميشود.
🍂بعد ابراهيم از حرام بودن نگاه به نامحرم حرف زد. حديث پيامبر اکرم(ص)را گفت كه فرمودند:«»چشمان خود را از نامحرم ببنديد تا عجايب را ببينيد.
⚡ ( -ميزان الحکمه ج 10 ص 72)
🍂بعد هم دلايل ديگر آورد. آن پســر هم تأييد ميکــرد. بعدگفت: تصميم خودت را بگير، اگه ميخواهي با ما رفيق باشي بايد اين كارها را ترك كني.
برخورد خوب و دلایلي که ابراهيم آورد باعث تغيير کلي در رفتارش شد. او به يکي از بچه هاي خوب محل تبديل شــد. همه خالف كاريهاي گذشته را كنار گذاشت. اين پسر نمونه اي از افرادي بودکه ابراهيم با برخورد خوب و استدلال و صحبت کردنهاي به موقع، آنها را متحول کرده بود. نام اين پسر هم اكنون بر روي يكي از كوچه هاي محله ما نقش بسته است!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنج
💚برخورد صحيح❤️ص ۱۷۳
✔جمعي از دوستان شهيد
♻️...پاييز ۱۳۶۱ بود. با موتور به سمت ميدان آزادي مي رفتيم. مي خواستم ابراهيم را براي عزيمت به جبهه به ترمينال غرب برسانم.
♻️يک ماشــين مدل بالا از کنار ما رد شــد. خانمي کنار راننده نشسته بود که#حجاب درستي نداشت. نگاهي به ابراهيم انداخت و حرف زشتي زد.ابراهيم گفت: سريع برو دنبالش!
♻️من هم با سرعت به ســمت ماشين رفتم. بعد اشاره کرديم بيا بغل، با خودم گفتم: اين دفعه حتمًا دعوا مي كنه. اتومبيل کنار خيابان ايستاد. ما هم كنار آن توقف کرديم.
♻️منتظــر برخورد ابراهيم بودم. ابراهيم كمي مكــث كرد و بعد همين طور که روي موتور نشسته بود با راننده سلام و احوال پرسي گرمي کرد! راننده که تيپ ظاهري ما و برخورد خانمش را ديده بود، توقع چنين سلام و عليکي را نداشت.
🍁@pmsh313
♻️بعد از جواب سلام، ابراهيم گفت: من خيلي معذرت مي خوام، خانم شما فحش بدي به من و همه ريش دارها داد. مي خواهم بدونم که...
♻️راننده حرف ابراهيم را قطع کرد و گفت: خانم بنده غلط کرد، بيجا کرد! ابراهيم گفت: نه آقا اين طــوري صحبت نکن. من فقط مي خواهم بدانم آيا
حقي از ايشــان گردن بنده اســت؟ يا من کار نادرستي کردم که با من اين طور برخورد کردند؟!
♻️راننــده اصلا ً فكر نمي كرد ما اين گونه برخورد كنيم. از ماشــين پياده شــد. صورت ابراهيم را بوسيد و گفت: نه دوست عزيز، شما هيچ خطائي نکردي. ما اشتباه کرديم. خيلي هم شرمنده ايم. بعد از کلي معذرت خواهي از ما جدا شد.
🍁@shahidabad313
♻️اين رفتارها و برخوردهاي ابراهيم، آن هم در آن مقطع زماني براي ما خيلي عجيب بود. امــا با اين کارها راه درســت برخورد كردن با مردم را به ما نشــان مي داد.
♻️هميشه مي گفت: در زندگي،آدمي موفق تراست که در برابر#عصبانيت ديگران#صبور باشد. کار بي منطق انجام ندهد و اين رمز موفقيت او در برخوردهايش بود.
♻️نحــوه برخورد او مرا به ياد اين آيــه مي ِ انداخت: » بندگان)خاص خداوند(رحمان کساني هستند که با آرامش و بي تکبر بر زمين راه مي روند و هنگامي که جاهلان آنان را مخاطب سازند )و سخنان ناشايست بگويند( به آنها سلام مي گويند
⚡( -فرقان آيه 63)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_بیست_و_شش
💚ماجراي مار❤️ص ۱۷۵
✔مهدي عموزاده
☘ســاعت ده شب بود. تو كوچه فوتبال بازي مي كرديم. اسم آقا ابراهيم را از بچه هاي محل شنيده بودم، اما برخوردي با او نداشتم.
🍁@shahidabad313
☘مشغول بازي بوديم. ديدم از سر كوچه شخصي با عصاي زير بغل به سمت ما مي آيد. از محاسن بلند و پاي مجروحش فهميدم خودش است!
☘كنار كوچه ايســتاد و بازي ما را تماشا كرد. يكي از بچه ها پرسيد: آقا ابرام بازي مي كني؟
☘گفت: من كه با اين پا نمي تونم، اما اگه بخواهيد تو دروازه مي ايستم.بازي من خيلي خوب بود. اما هر كاري كردم نتوانســتم به او گل بزنم! مثل حرفه اي ها بازي مي كرد.
☘نيم ســاعت بعد، وقتي توپ زير پايش بود گفت: بچه ها فكر نمي كنيد الان دير وقته، مردم مي خوان بخوابن!
🍁@pmsh313
☘تــوپ و دروازه ها را جمع كرديم. بعد هم نشســتيم دور آقا ابراهيم. بچه ها گفتند: اگه ميشه از#خاطرات_جبهه تعريف كنيد.
☘آن شــب خاطره عجيبي شنيدم كه هيچ وقت فراموش نمي كنم. آقا ابراهيم مي گفت: در#منطقه_غرب با جواد افراســيابي رفته بوديم شناســائي. نيمه شب بود و ما نزديك سنگرهاي عراقي مخفي شده بوديم.
☘بعد هوا روشــن شــد. ما مشــغول تكميل شناســائي مواضع دشمن شديم. همين طور كه مشــغول كار بوديم يك دفعه ديدم مار بســيار بزرگي درســت به سمت مخفي گاه ما آمد!
🍁@pmsh313
☘مار به آن بزرگي تا حالا نديده بودم. نفس در سينه ما حبس شده بود. هيچ كاري نمي شد انجام دهيم.
☘اگر به ســمت مار شــليك مي كرديم عراقيها مي فهميدنــد، اگر هم فرار مي كرديــم عراقي ها ما را مي ديدند. مار هم به ســرعت به ســمت ما مي آمد.
فرصت تصميم گيري نداشتيم.
☘آب دهانم را فرو دادم. در حالي كه ترسيده بودم نشستم وچشمانم را بستم. گفتم: بسم الله و بعد خدا را به حق زهراي مرضيه(س)#قسم دادم!
☘زمان به سختي مي گذشت. چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز كردم. با تعجب ديدم مار تا نزديك ما آمده و بعد مسيرش را عوض كرده و از ما
دور شده!
☘آن شــب آقا ابراهيم چند خاطره خنده دار هم براي ما تعريف كرد. خيلي خنديديم. بعد هم گفت: ســعي كنيد آخر شــب كه مردم مي خواهند استراحت كنند بازي نكنيد.
🍁@shahidabad313
☘از فردا هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم. حتي وقتي فهميدم صبح ها براي نماز#مسجد مي رود. من هم به خاطر او مسجد مي رفتم.تاثيــر آقا ابراهيم روي من و بچه هاي محل تا حدي بود كه نماز خواندن ما هم مثل او آهسته و با دقت شده بود.
☘مدتي بعد وقتي ايشان راهي جبهه شد ما هم نتوانستيم دوريش را تحمل كنيم و راهي جبهه شديم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛