eitaa logo
امام زادگان عشق
95 دنبال‌کننده
14.6هزار عکس
3.8هزار ویدیو
327 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀 💠توصیف رهبر انقلاب از سردار شهید قاسم سلیمانی او به کمک ملت های منطقه توانست همه نقشه های نامشروع آمریکا درمنطقه غرب آسیا را خنثی کند، این آدم توانست درمقابل تشکیلاتی که با پول و توانایی های دیپلماسی آمریکایی و زورگویی های آمریکا روی کشورهای ضعیف داشتند، قد علم کند و نقشه هایشان را در منطقه غرب آسیا خنثی کند... نقشه آمریکا در عراق، سوریه و لبنان به کمک این شهید عزیز خنثی شد.... آمریکایی عراق را مانند رژیم پهلوی می پسندند ،نقطه ای باشد پر از نفت و هر کاری می خواهند بکنند مانند آن گاو شیرده ، اما مرجعیت در برابر آن ایستادند و حاج قاسم به همه آنها به عنوان یک مشاور مدد رساند . امروز دست لبنان و هم چشم لبنان ، حزب الله است و نقش شهید عزیز ما در این حالت نقش ممتاز و شایسته است . از وجود مطهر او (سردار سلیمانی) از اعماق دل تشکر می کنیم . عده ای می خواستند وانمود کنند انقلاب در ایران مرده و تمام شده است اما شهادت او نشان داد که انقلاب زنده است . دشمنان در مقابل عظمت ملت ایران احساس خضوع کردند... آن دشمنی که سعی می کند آن مجاهد عظیم القدر را و این سردار مبارز با تروریست را یک تروریست معرفی کند، ملت ایران زد در دهان آنها 📚من هستم ... 🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀 @shohadayemasgedehazratezeinb امام زادگان عشق. محله زینبیه مسجد حضرت زینب علیها السلام 🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀
08.mp3
25.56M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🌷🍃🌷 🌺 💐 دوم💐 💐💐 و از صوت با ذکر ، است . ⚘نثار ارواح طیبه شهداء _ امام شهداء و اموات⚘ جهت شنیدن صوت تفسیر قطره ای قرآن توسط حجت الاسلام والمسلمین قرائتی وکتاب صوتی در کمین گل سرخ به لینک مراجعه فرمائید. 👇👇👇👇👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰〰🌷 🆔 @shahidanemasjede hazratezeynab 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
میگویند کسانی که درحال احتضارند،همه زندگیشان به سرعت برق و باد از جلوی چشمانشان میگذرد.من آمده ام تا از دیدار تو جان بگیرم،اما به همان سرعت،گذشته از جلوی چشمانم میگذرد. بیان این همه خاطره باعث نشده آن گُل آفتاب روی صورتت جا به جا شود.پس این دلیلی است بر سرعت عبور همه این یاداوری ها در حافظه ای که بعد از رفتن تو کمی گیج میزند. سال ۱۳۷۴ بود که از تهران رفتیم کهنز ،شهرکی نزدیک شهریار و شدیم یکی از ساکنان آنجا. کم کم در همین شهرک قد کشیدم. آن روزها دو کانکس در محله مان زیر نور آفتاب برق میزد :یکی ۲۴ متری و دیگری ۳۶ متری. این دو کانکس چسبیده به هم بود و حسینیه ای را تشکیل میداد. یکی از این کانکس هارا داده بودند به خواهر ها و شده بود پایگاه و یکی را هم داده بودند به برادر ها. یک کانکس دیگر هم بود که شده بود آشپزخانه. آن روزها من هم پایم باز شده بود به پایگاه خواهران،اما چون سنم کم بود اجازه نمیدادند عضو بسیج شوم. من و دوستم زهرا هم وقتی دیدیم عضومان نمیکنند،شدیم مسئول خرید پایگاه. مثلا اگر شیرینی میخواستند ،چون کهنز شیرینی فروشی نداشت،باهم میرفتیم شهریار،شیرینی میخریدیم و می آمدیم. ⬅️ دارد..... ‌ 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
| بعضی از دوستان حتی برخی از بچه های مذهبی را می شناسیم که اخلاق خاصی دارند؟ کارهایی که باید انجام دهند با کندی پیش می برند. جان آدم را به لب می رسانند تا یک حرکت مثبت انجام دهند. اگر کاری را به آنها واگذار کنیم، به انجام و یا اتمام آن مطمئن نیستیم. دائم باید بالای سرشان باشیم تا کار به خوبی تمام شود. این معضل در برخی از نهادها و حتی برخی مسئولان دیده میشود. برخی افراد هم هستند که وقتی بخواهند کاری انجام دهند، از همه عالم و آدم طلبکار می شوند. همه امکانات و شرایط باید برای آنها مهیا شود تا بلکه یک تحرک کوچکی پیدا کنند. امیرالمؤمنین علی (ع) در بیان احوالات یکی از دوستانشان که او را برادر خود خطاب می کردند فرمودند: او پرفایده و کم هزینه بود. این عبارت مصداق کاملی از روحیات هادی ذوالفقاری به حساب می آمد. هادی به هرجا که وارد میشد پرفایده بود. اهل کار بود. به کسی دستور نمیداد. تا متوجه میشد کاری بر زمین مانده، سریع وارد گود میشد. بارها دیده بودم که توی هیئت یا مسجد، کارهایی را انجام میداد که کسی سراغ آن کارها نمیرفت؛ کارهایی مثل نظافت و شستن ظرفها و.. من شاهد بودم که برخی دوستان مسجدی ما به دنبال استخدام دولتی و پشت میز نشینی بودند و می گفتند تا کار دولتی برای ما فراهم نشود سراغ کار دیگری نمی رویم. آنها شخصیت های کاذب برای خودشان درست کرده بودند و می گفتند خیلی از کارها در شأن ما نیست! اما هادی این گونه نبود. شخصیت کاذب برای خودش نمیساخت. او برای رهایی از بیکاری کارهای زیادی انجام داد. مدت ها با موتور، کار پیک انجام میداد.
روایت فرشته ملکی همسر شهید شنیده بود دزفول را زده اند. گفته بودند خیابان طالقانی را زده اند. ما خیابان طالقانی مینشستیم. منوچهر می رود اهواز، زنگ می زند تهران که خبری بگیرد. مادرم گریه می کند و میگوید دو روز پیش کسی زنگ زده و چیزهایی گفته که زیاد سر در نیاورده. فقط فکر می کند اتفاق بدی افتاده باشد. روزی که ما رفتیم اندیمشک، حاج عبادیان شماره تلفن همه مان را گرفت که به خانواده ها خبر بدهد. به مادرم گفته بود «مدق الحمدلله خوب است. فکر نمی کنم خانمش زیر آوار مانده باشد. | مدق از این شانس ها ندارد!» به شوخی گفته بود. مادرم خیال کرده بود اتفاقی افتاده و می خواهند یواش یواش خبر بدهند. منوچهر می رود دزفول. میگفت «تا دزفول آن قدر گریه کردم که وقتی رسیدم توی کوچه مان، چشمم درست نمیدید. خانه را گم کرده بودم.» بچه های لشکر همان موقع می رسند و بهش می گویند ما اندیمشک هستیم. اول رفتیم به مادرم زنگ زدیم و خبر سلامتی مان را دادیم، بعد توی شهر گشتیم و من را رساند شهید کلانتری قبل از این که پیاده شوم، گفت نمی خواهم اینجا بمانید. باید بروید تهران.» اما من تازه پیداش کرده بودم. گفت «اگر این جا باشی و خدای نکرده اتفاقی بیفتد، من میروم جبهه که بمیرم. هدفم دیگر خالص نیست. فرشته، به خاطر من برگرد.» شب با خانم عبادیان حرف زدم. بیست، سی خانواده بودیم که خانه دستواره جمع شده بودیم. گاهی چند نفری میرفتیم خانه آقای عسگری یا ممقانی. ولی سخت بود. با بقیه خانم ها هم صحبت کردیم. همه راضی شدند. فردا صبح به آقای صالحی، که وسایل صبحانه را آورد، گفتیم ما برمی گردیم شهر خودمان.
براساس خاطراتی از و فرزندش یکساله بودی که ما راهي کاشمر شدیم. من یک زن جوان تنها، همراه با تو که یکساله بودي و پدرت که مرتب به جبهه می رفت. حاجي اولین سفر جبهه را بدون خبر رفت. به من گفته بود یک مأموریتکوتاه مي روم که عازم جبهه شد. آن زمان ما هیچ فامیلي در کاشمر نداشتیم. خیلی به ما سخت گذشت. مدتي بعد خواهرت به دنیا آمد. دوستان حاجي در سپاه کاشمر به ما سر می زدند و پیگیری می کردند که اگر مشکلی داریم برطرف کنند، اما نبود ایشان واقعا برایم سخت بود. زمانی که خواهرت به دنیا آمد، واقعا شرایط روحي من به هم ریخته بود. سر حاجي داد زدم و گفتم: این همه جوان توی این کشور است، مسئول کل کارهاي جنگ فقط شما هستي؟ یک مقدار پیش این بچه ها بمان.ببین مصطفي چقدر اذيت مي کنه؟ | ببین چقدر شیطنت داره؟ من که نميتوانم به همه کارها برسم. حاجي دلخور شد. ده روزي پیش ما ماند. البته مرتب براي سخنراني و جلسات، به شهرها و روستاهاي مجاور می رفت. گاهي تو را هم با خودش مي برد. یادت می آید؟ گفتم: یک چیزهایي یادم هست. یک روز با پدر به سپاه کاشمر رفتیم و حسابي آنجا را به هم ریختم. مادر خندید و گفت: درسته، یادمه حاجي همين را تعریف کرد. اما روز دهم، وقتي مي خواست برود،باز هم ناراحت بودم. اما او فرمانده بود و باید میرفت. البته ما که نمي دانستیم فرمانده است. بعدها از این و آن شنیدم. یکی دو سال بعد هم مرتضي، برادر کوچک شما به دنیا آمد. بعدها هم کلي تلاش کردم تا شما بچه ها کم و کسري در زندگی نداشته باشید. هم برایتان پدر بودم و هم مادر.
: محمد علی جعفری خیابان ۱۶ آذر در ساختمان سه طبقه ای مصادرهای ساکن شدیم صدوهشتاد متر بود با پنج اتاق نمای خانه به شکلی بود که هرکس رد میشد فکر میکرد اینجا ارگان یا سازمانی است همین طور هم بود. مهدی گفت: اینجا دفتر حزب توده بوده دادستانی به نیروهایش اجاره داده بود. پدر مهدی خانه شان را فروخته بودند .گفتند: «پس ما یک سال میایم با شما زندگی میکنیم دو تا اتاق دست ما بود و بقیه خانه در اختیار آنها. فقط اسمش بود عروس شده ام. دامادی در کار نبود از فردای عروسی با لباس سپاه رفت قم . سال اول زندگی مان یک پایش تهران بود، یک پایش قم در تیم حفاظت آقای ،اژه ای ،صانعی جوادی آملی اردبیلی و هاشمی رفسنجانی خدمت میکرد. هفته تمام میشد و اگر مهدی دو روز به خانه سرمیزد جشن میگرفتم دلش برای جبهه می تپید، سپاه بهش اجازه اعزام نمی داد. مأمور به تحصیل شد رفت دانشگاه ، رشته گفتار درمانی دانشگاه ملی در میدان محسنی تهران دلم خوش بود سرش به درس و مشق گرم میشود و بیشتر توی خانه میبینمش نگو اوضاع بدتر شد . دانشگاه که میرفت هیچ تیم حفاظت هم سر جای خودش بود. همه نبودن هایش به کنار با تهدید خانواده های پاسدار زندگی ام شد نور علی نور، هر روز خبر میآوردند که زن فلان پاسدار را دزدیدند بچه فلان پاسدار را بردند که بردند. مدام توی گوشم میخواند در رو به روی کسی باز نمی کنی اگرم کسی از قول من پیغامی آورد، اصلاً گوشت بدهکار نباشه. تلفن نداشتیم سفارش میکرد من اگه پیغامی داشتم به خونه مادرم زنگ میزنم . 👇👇👇
100802304_-247688727.mp3
4.85M
🎙 از کتاب 📚 🔊 «قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 🕒 مدت: ۱۰ دقیقه ۰۶ ثانیه 💾 حجم: ۴ مگابایت اولین مستند داستانی گام دوم انقلاب میکس و مسترینگ: حسین سنچولی به قلم: روح الله ولی ابرقوئی ناشر: انتشارات شهید کاظمی 9⃣قسمت نهم 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
از شهید یحیی السنوار كمك نكنم چه کسي اين کار را انجام مي دهد و فرزندانت چگونه زندگي مي کنند؟ اشک روی گونه های مادرم جاری می شد. ماما صالح او را سرزنش می کرد و می گفت هر وقت گریه می کنی زن عمویم و فرزندانش تقریباً با ما زندگی می کردند و در یک لقمه نان و یک نوشیدنی آب با ما شریک بودند پدربزرگم از برادرم محمود و پسر عمویم حسن خواست که بخشی از دیواری را که خانه ما را از خانه عموی من جدا می کرد خراب کنند بنابراین آن دو خانه تبدیل به یک خانه شدند. خانواده همسر عمویم در شرایط سختی قرار داشتند و علیرغم شهادت همسر و از دست دادن نان آورش نتوانستند به او کمک کنند و به مرور زمان شروع به فشار برای ازدواج کردند چونکه شوهرش فوت کرده بود او از ترس از دست دادن فرزندانش نمی پذیرفت و آنها سعی داشتند که وی را متقاعد کنند خانواده اش از پدر بزرگم خواستند که وی به این ارتباط با آنها کمک کند، آنها می گفتند که او باید ازدواج کند زیرا هنوز زن جوان است و آینده پیش روی اوست و نباید زندگی خود را خراب کند. زمان و سالها برای خوردن جوانی اش و از دست دادن قطار زندگی اش روزها و ماهها و سالها اینگونه نباید بگذرد. یک بار مامایم به ملاقات ما آمد و وقتی دستش را از جیبش بیرون آورد تا پولی را به مادرم می،بدهد او قاطعانه از گرفتن آن امتناع کرد و مامایم با همه تلاش هایش موفق نشد تا او را قانع کند او فقط یک ترفند پیدا کرد و او را متقاعد کرد که میخواهد کارگر جدیدی را در کارخانه استخدام کند که وظیفه تمیز کردن و مرتب کردن کارخانه و اینکه محمود و حسن بزرگ شده اند و جوان شده اند بنابراین می خواهد آنها را هر روز بعد از بازگشت از مدرسه برای انجام کار در کارخانه استخدام کند و آنها از یک کارگر بیرونی مستحق دستمزد هستند و این که این پول پرداخت پیش پرداخت است به حساب دستمزد ماهانه آنها.. بعد قبول کرد که پول را بگیرد به شرطی که از فردای آن روز شروع به کار کنند در واقع محمود و حسن مسئولیت حمایت از خانواده را بر عهده گرفته بودند، ظهر از مدرسه برمی گشتند و کیف هایشان را در الماری می گذاشتند. مادرم با بقیه برادران و خواهرانم و دو پسر عمویم ناهار را برای آنها بسته بندی می کردند و سپس گوشزد میکرد برای شان که چگونه در جاده و سر راه بروند و چگونه صادقانه کار کنند ، چگونه مکان را تمیز کنند و چگونه و چگونه... سپس دستی به شانه هایش میزد و با چند قدمی بیرون از در با آنها خداحافظی میکرد و درست قبل از غروب آفتاب شوالیه های فاتح از کارخانه برگشته از آنها استقبال میشد آنچه قبلاً به او داده بود، گویی مزد کار محمود و حسن بود که هر روز به کارخانه مامایم میرفتند آنها کار مهمی را انجام نمیدادند. من اغلب در سحر با صدای پدربزرگم که هنگام وضو دعاهای معمولش را میخواند از خواب بیدار میشدم از آن صدا و دعاهای شیرین لذت میبردم سپس از صدای او که فاتحه می خواند لذت میبردم بعدا چیزی از آن قرآن کریم در نماز صبح با صدای شنیدنی میخواند و سپس دعای قنوت و با تکرار آن روزها را شروع میکردم و تقریباً حفظ کردم آنچه را که پدربزرگ تکرار میکرد اللهم فيمن هدیت و عافنی فیمن عافیت و پدربزرگ نمی توانست نماز صبح را در مسجد ،بخواند زیرا در آن زمان منع رفت و آمد همچنان پابرجا بود و هرکس بیرون می رفت خود را در معرض مرگ توسط گشتهای اشغالی قرار میداد که در خیابانهای اردوگاه پرسه می زدند یا اینجا یا آنجا در کمین بودند. ممنوعیت هر روز ساعت هفت شب بود و تا پنج صبح ادامه داشت در مورد بقیه ،نمازها پدربزرگم معمولاً آنها را در مسجد میخواند، مگر اینکه شرایط اضطراری مانع از این کار میشد مثلاً وقتی برای تهیه لوازم میرفت یا در روز منع رفت و آمد میبود مسجد اردوگاه مانند اتاق بزرگی بود که با ورقههای آهنی پوشیده شده بود و دارای چند پنجره و مناره کوچکی بود که مؤذن از پله های سنگی بالا می رفت و با صدای بلند خود اذان میداد. در درب مسجد یک وضوء خانه و چند کوزه سفالی برای وضو و آشامیدن بود کف مسجد با چند حصیر یا قالیچه نیمه فرسوده قدیمی پوشانده شده بود. منبر کوچکی که از چند پله چوبی ساخته شده بود در جلوی مسجد قرار داشت. پدربزرگم اغلب قبل از اذان ظهر مرا با خود به مسجد می برد در حالی که دستم را در دست بزرگش گرفته بود و علیرغم میل شدیدی ... ادامه دارد .... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷