eitaa logo
امام زادگان عشق
90 دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
4.4هزار ویدیو
352 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
ketabrah.irpart-15.mp3
زمان: حجم: 24.29M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 _ترابی ⚘فصل و از صوت با ذکر است . ⚘نثارارواح طیبه شهداء .امام شهداء و اموات⚘ ⚘ 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 💠 اروندکنار سال ۶۴ در عملیات والفجر ۸ فرمانده ی گردان غواصها بود . این عملیات نهایتا با رشادت همین غواصها به پیروزی و فتح فاو منجر شد . روایت حال و هوای او در این عملیات هنوز هم خواندنی است : یادش بخیر یکی دو شب قبل از عملیات بود ، حاج قاسم نیروهای عمل کننده و گردانهای عملیاتی را برای آخرین وداع جمع کرده است ؛ سخنانش را با کلام مولا شروع می کند "اعزا...جمجمتک " کاسه ی سرت را به خدا عاریت بسپار، پای بر زمین میخکوب کن، به صفوف پایانی لشکر دشمن بنگر، از فراوانی دشمن چشم پوش و بدان که پیروزی از سوی خدای سبحان است..." . درطول عملیات ذکر یا بی بی فاطمه الزهرا از زبانش نمی افتد ؛ بارها به سجده می اُفتد و دعا می کند. در طول عملیات حواسش به مجروحان و پیکرهای شهدا هم هست . احمد جان! به بچه های تعاون سفارش کن مراقب شهدا باشند . نکنه اوضاع تغییر کنه این بچه ها در منطقه ی دشمن جا بمونند! به بچه های بهداری هم بگو از مجروحین خوب مراقبت کنند. 💠شلمچه سال ۶۵ در عملیات کربلای ۵ هم فرمانده لشکر ثارالله بود و هم گردان غواصها بود . باز هم یک پیروزی دیگر . در نبود فرماندهان شهیدی چون باقری، همت، باکری، متوسلیان و خیلی های دیگر، چشم امید جبهه ها به امثال قاسم سلیمانی است . او در این سالها چندین بار مجروح شد و تا پای شهادت رفت، اما قسمت چیز دیگری بود. 💠کرمان جنگ که تمام شد، قاسم به کرمان برگشت . می توانست مثل بعضی دیگر، پوتین را دربیاورد و برود پشت میز . سلیمانی اما آدم نشستن نبود . او حالا به عنوان فرمانده سپاه ثارالله به کرمان برگشته بود. آن زمان، اشرارو قاچاقچیان در مرزهای شرقی فعالیت بسیاری داشتند و امنیت را از شهرها و مناطق مرزی گرفته بودند . حاج قاسم نقشه ای را برای مقابله با این گروهها طراحی کرد تا امنیت به منطقه بازگردد . یکی از بخشهای این نقشه تعدد نیروهای مقاومت بسیج در مناطق نا امن بود و در کنارش برنامه ای برای سران گروههای متخلف طراحی شده بود . در ابتدای این طرح سران اشرار و قاچاقچیان مسلح در جلسهایی جمع شدند و از طرف کشور و بانمایندگی قاسم سلیمانی تامین گرفتند . این افراد در مقابل قرار تامین، سوگند خوردند دست از شرارت بردارند و در صورت مشاهده ی موردی آنرا به پاسداران مرزی اطلاع دهند . این اتفاق باعث شد بخش زیادی از مشکلات مرز های شرقی حل و در استانهایی مانند کرمان امنیت نسبی ایجاد شود . 📚من هستم ... 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 @shohadayemasgedehazratezeinb🌷🍃🌷🍃🌷🍃
ketabrah.ir20.mp3
زمان: حجم: 26.79M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🌷🍃🌷 🌺 💐 سوم💐 💐💐 و از صوت با ذکر ، است . ⚘نثار ارواح طیبه شهداء _ امام شهداء و اموات⚘ جهت شنیدن صوت تفسیر قطره ای قرآن توسط حجت الاسلام والمسلمین قرائتی وکتاب صوتی در کمین گل سرخ به لینک مراجعه فرمائید. 👇👇👇👇👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
از مشهد که آمدیم ایام فاطمیه شروع شده بود.از قم استادی را به خانه مان دعوت کردیم که مُبلغ خارج از کشور بود. در این ایام گاه تا هشتصد نفر را در پایگاه غذا میدادیم. رییس پایگاه بودن در سن و سالی که داشتم کار کوچکی نبود. اما چون عاشق کارم بودم،هم به درس و حوزه میرسیدم هم به پایگاه. روزی یکی از بچه های پایگاه گفت:((خبر داری چیشده؟؟)) _نه چیشده؟ یه نفر از پایگاه برادران نیمه شب جمعی از پسرارو میبره توی یکی از کوچه های حاشیه منطقه تیر اندازی میکنن،بعدم میبردشون غسالخونه! خبر را که شنیدم افتادم دنبال جمع کردن اطلاعات.چه کسی، کجا و چرا؟ همه را روی کاغذ اوردن.وقتش بود تا مسئول این کار گوشمالی داده شود. گزارش را که،رد کردم شنیدم برادران پایگاه در به در دنبال کسی هستند که گزارش کرده. آن روز ها حوزه برادران طبقه بالای حوزه خواهران بود. ‌ ⬅️ .... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
| یکی از بچه های مسجد؛ از مدتها قبل شاهد بودم که کتاب خصائص الحسینیه را در دست دارد و مشغول مطالعه است. هادی مرتب مشغول مطالعه بود. عشق و شوری که از زیارت امام حسین (ع) در قلب ما پدید آمده بود، دراو چند برابر بود. به ما می گفت: امام صادق (ع) فرموده اند: هر کس به زیارت امام حسین (ع) نرود تا بمیرد، درحالی که خود را هم شیعه ما بداند، هرگز شیعه ما نیست. و اگر از اهل بهشت هم باشد، او مهمان بهشتیان است. در جای دیگری می فرمایند: زیارت حسین بن علی (ع) بر هر کسی که ایشان را از سوی خداوند، (امام) میداند لازم و واجب است. هر که تا هنگام مرگ، به زیارت حسین (ع) نرود، دین و ایمانش نقص دارد. از طرفی کلام بزرگان را نیز به ما متذکر میشد که می فرمودند: برای اینکه دین شما کامل شود و نقایص ایمان و مشکلات اخلاقی شما برطرف شود حتما به کربلا بروید. خلاصه آن چنان در ما شور کربلا ایجاد کرد که برای حرکت کاروان لحظه شماری می کردیم. شهریور ۱۳۹۰ بود. مقدمات کار فراهم شد. با تعدادی از بچه های کانون شهید آوینی از مسجد موسی ابن جعفر (ع) راهی کربلا شدیم. نه تنها من که بیشتر رفقا اعتقاد دارند که هادی هر چه می خواست در این سفر به دست آورد. به نظر من آن اتفاقی که باید برای هادی می افتاد، در همین سفر رخ داد. در حرمها که حضور می یافتیم حال او با بقیه فرق می کرد. این موضوع در سوز و صدا و حالات ایشان به خوبی مشخص بود.
روایت فرشته ملکی همسر شهید منوچهر دوربین را از جلوی چشمش برداشت. دستش را روی گره دست فرشته گذاشت و گفت «هر وقت دلت برایم تنگ شد، بیا اینجا. من آن بالا هستم.» دلم که می گیرد، می روم پشت بام. از وقتی منوچهر رفت، تا یک سال آرامش نشستن نداشتم. مدام راه میرفتم. به محض این که میرفتم بالا، کمی که راه می رفتم، مینشستم روی سکو و آرام میشدم؛ همانجا که منوچهر می نشست، روبه رویقفس کبوترها. مینشست پاهایش را دراز می کرد، دانه می ریخت و کبوترها می آمدند روی پایش مینشستند و دانه برمی چیدند. کبوترها سفید سفید بودند یا یک طوق دور گردنشان داشتند. از کبوترهای سیاه و قهوه ای خوشش نمی آمد. می گفتم تو از چی این پرنده ها خوشت می آید؟» می گفت از پروازشان.» چیزی که مثل مرگ دوست داشت لمسش کند. دوست نداشت توی خواب بمیرد. دوستش، ساعد که شهید شد، تا مدتی جرأت نمی کرد شب بخوابد. شهید ساعدجانباز بود. توی خواب نفسش گرفت، تا برسد بیمارستان، شهید شد. چند شب متوجه شدم منوچهر خیلی تقلا می کند، بی خواب است. بدش می آمد هوشیار نباشد و برود. شبها بیدار می ماندم تا صبح که او بخوابد. برایم سخت نبود. با این که بعد از اذان صبح فقط دو، سه ساعت میخوابیدم، کسل نمیشدم.شب اول منوچهر بیدار ماند. دوتایی مناجات حضرت علی می خواندیم. تمام که میشد، از اول می خواندیم، تا صبح. شبهای دیگر برایش حمد می خواندم تا خوابش ببرد. هر جایش درد داشت، دست می گذاشتم و هفتاد تا حمد می خواندم. مدتی هوایی شده بود. یاد دوکوهه و بچه های جبهه افتاده بود به سرش. کلافه بود. یک شب تلویزیون فیلم جنگی داشت.
براساس خاطراتی از و فرزندش یکی از کساني که در محضر پیامبر(ص) ایشان را مشاهده کردم احمد خدامي بود. او در کنار شهدا و هم مقام با آنها نشسته و سخنان پیامبر(ص) را گوش می کرد. اما احمد شهید نشده بود! او از دوستان دوران نوجوانی و جواني من بود. او مانند من کوچک بود که جنگ تمام شد، ولي تا توانست در راه شهدا قدم برداشت. یادم هست به مرحوم آیت الله واله و شهید عاصمي(سردار بزرگ تخریب) و دیگر سرداران و شهداي کاشمر خيلي ارادت داشت. احمد یک مربي فرهنگي بود و در راستاي آشنايي نسل جدید با افکار امام و شهدا قدم بر می داشت. او در مسجد و دانشگاه و هرجا مي توانست فعالیت فرهنگی می کرد. او مهندسي متالوژي مي خواند اما خودش را وقف هدایت نسل جوان کرد. احمد اخلاص عجيبي داشت. در تمامی کارهایش رضایت خدا را در نظر می گرفت. مثلا یک بار صبح زود باهم به کوه رفتیم. در مسیر بودیم که متوجه شدیم به خاطر زلزله، قسمتي از کوه ریزش کرده و سنگهاي بزرگ در طرف دیگر جاده آسفالته ريخته. با اینکه مسیر ما باز بود اما احمد نگه داشت و پیاده شدیم. او گفت: ماشينهايي که از این مسیر عبور مي کنند متوجه ریزش کوه نیستند و خدای نکرده با این سنگ ها برخورد می کنند. ما هم با سختي این سنگ ها را جابجا نمودیم. بعد هم خدا را شکر و حرکت کردیم. احمد در سنین جواني مبتلا به سرطان شد و سختيهاي بسياري کشید. او خواب شهید عاصمي را دیدکه به او گفت: قبل از سی سالگی از دنیا رفته و مهمان ما خواهی شد. سرانجام هم از دنیا رفت. اما برایم عجیب بود که او را هم رتبه شهدا و در حضور
: محمد علی جعفری کسی را نداشتم جلویش سینه سبک کنم دوروبری هایم شوخ و شنگی روزم را میدیدند. کجا بودند ببینند شب تا صبح یکریز اشک میریزم نگاه سنگین مردم از نبود مهدی سخت تر بود هر کجا پا می گذاشتم زنها به هول و ولا میافتادند من را شبیه عقابی میدیدند که از غیب رسیده تا زندگیشان را چنگ بزند و ببرد. کسی که با هم دوست صمیمی بودیم با مهدی بارها رفته بودیم خانه شان او با شوهرش آمده بود خانه مان جلوی عالم و آدم سکه یک پولم کرد به جرم اینکه وقتی آمدند کنار قبر مهدی ، با شوهرش سلام علیک کرده ام دیگر با هیچ کس حرف نمیزدم به چه کسی میگفتم مجتبی توی خیابان مدام برمیگردد و زل میزند به پدر و فرزندی که دست در دست هم راه می روند؟ به چه کسی می گفتم پسرم توی پارک مثل جوجه اردک پشت سر مردها راه میافتد و التماس میکند که پدرم میشوید؟ یک روز مجتبی لب به غذا نزد به زور چند لقمه به خوردش دادم همه را بالا آورد تا شب تقی به توقی میخورد گریه میکرد بیحالی و کم رمقی و لبهای سفیدش آشوب مادرانه به دلم انداخت صورتش قرمز شد. یک دفعه هم دیدم پیشانیاش آتش است. پاشویه و استامینوفن افاقه نکرد هذیان می گفت با بغض تندتند پنجره ها را باز میکردم تا اکسیژن بهم برسد. 👇👇
علیرضا سمیع زاده-1235738880_230429225.mp3
زمان: حجم: 5.76M
🎙 از کتاب 📚 🔊 «قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 🕒 مدت: ۱۲ دقیقه 💾 حجم: ۳ مگابایت اولین مستند داستانی گام دوم انقلاب به قلم: روح الله ولی ابرقوئی ناشر: انتشارات شهید کاظمی 5⃣1⃣ 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
از شهید یحیی السنوار کیسه ای را که مامایم گذاشته بود پیدا کردند. ابو حاتم آن را باز کرد و پر از غذاهای متنوع و شیرینی دید زیر لب زمزمه کرد یا صالح اصل اصلى، حتى وقتی بیرون از خانه هستی با سخاوت و کریم هستی! مردها در دایره ای کوچک و فشرده نشستند و ساعتهای طولانی شروع به حرف زدن تا نیمه های شب کردند، سپس به خواب رفتند و به نوبت بیدار ماندند تا از یکدیگر محافظت کنند تا اینکه طلوع فجر نزدیک شد و شروع به فرار دزدکی یکی یکی از خانه کردند. آخرین ابو حاتم بود که بعد از رفتن در را بست و کلید را در زیر دروازه خانه گذاشت و با برکت خدا به راه افتادند و این آیت را خواندند و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا فاغشينهم فهم لا يبصرون.. الايه .. سوره يس با صدای دعای سحر پدربزرگم از خواب بیدار شدم و محمود برای کارهای که مادرم برایش سپرده بود زود از خواب بیدار شد. مادر، برادرانم حسن و محمد و پسران عمویم حسن و ابراهیم را بیدار کرد و به آنها صبحانه داد و رفتند. پنج نفر از آنها به مدارس خود رفتند و من و پدر بزرگم در خانه تنها ماندیم آن روز پدربزرگم به بازار نرفته بود، وقتی خورشید طلوع کرد مرا برد تا زیر پرتوهای گرمش بنشینم و بعد از مدتی از روزهای جوانی و کشوری که از دست رفته بود برایم تعریف کرد. کیف کوچکش را بیرون آورد و یک سکه از آن برداشت و به من گفت برو برای خودت چیزی بخر و زود برگرد. به مغازه ابوخلیل رفتم و چند عدد خوراکه های طفلانه ترش و شیرین خریدم و برگشتم پدربزرگم در حالی که من را کنار خود می نشاند از من می پرسید چی خریدی؟ چیزی که در دستم بود را به او نشان میدادم و یکی از آنها را به سمت دهانش دراز میکردم. او می خندید مدتها بود نخندیده بود میگفت نه این برای توست عزیزم آنروز کنارش نشستم و از آفتاب لذت بردم و آن آب نبات را مکیدم ظهر نزدیک می شد پدربزرگم بلند شد و به عصایش تکیه داده بود و می گفت احمد برویم مسجد نماز ظهر را بخوانیم، یالا بریم مسجد نماز ظهر را بخوانیم. دستم را گرفت و رفتیم و پدربزرگم در آنجا نشسته بود وضو می گرفت و من از او تقليد میکردم در حالی که او با لبخند به من نگاه ه میکرد شیخ حمید آمد و خندان نگاه کرد و به پدربزرگم گفت: ان شاء الله این پسر متدین خواهد بود، أن شاء الله.... روزها به همین منوال گذشت اما من بیشتر توانستم آنچه را که در اطرافم میگذشت را درک کنم .‌نکته جدیدی که مشخص شد، وقوع مقاومت بود، هر روز تیراندازی به گشتهای اشغالگر یا پرتاب نارنجک های دستی و یا انفجار بمب و هر بار سربازان اشغالگر با نهایت قدرت و خشونت علیه غیر نظامیان بی دفاع پاسخ میدادند تیراندازی هدفمند به جمعیت مردم و کشتن و مجروح شدن آنها سپس نیروهای کمکی آمدند و در منطقه منع رفت و آمد اعلام کردند و از مردان خواستند به مدرسه بروند و در آنجا سربازان ،مردان را مورد ضرب و شتم قرار می دادند. آنها را تحقیر کرده و تعدادی از آنها را دستگیر میکردند و همان تصاویر و صداها و حرکات چندین روز تکرار می شد .... مقاومت افزایش می یافت و تشدید میشد و جسورتر و جسورتر میشد تا جایی که ما میدیدیم برخی از مردانی که نقاب دار شده بودند اسلحه های از جمله تفنگ انگلیسی یا تفنگ کارلستاف را حمل میکردند و یا نارنجک های دستی حمل می کردند و با آنها در کوچه پس کوچه های اردوگاه به خصوص نزدیک غروب راه می رفتند. آنقدر برای ما عادی شده بود که متوجه شده بودیم منع رفت و آمد شبانه دروغی بیش نیست که ما بچه ها، مادرانمان و بخش کوچکی از مردم فقیر را در مورد مردان مقاومت فریب می دهند آنها شبانه اردوگاه را اشغال کردند و گشت های اشغالگر نتوانستند وارد کوچه های آن شوند و در خیابانهای عمومی اصلی باقی ماندند و با روشن شدن روز ، مردان مقاومت ناپدید می شدند. تعطیلات تابستانی فرا رسید و مادرم مرا در مدرسه ثبت نام کرد و من بعد از چند روز شروع به آماده شدن برای رفتن به مدرسه می کردم. از بازار بوته ای به رنگ سرخ خریده بودم؛ من خیلی دوستش داشتم پدر بزرگم هم خیلی دوستش داشت مادرم برایم یک کیف کوچک درست کرده بود از پارچهای ساخته شده از لباسهایی که دیگر برای پوشیدن مناسب نبودند. هر چیزی که برای مدرسه لازم داشتم مخصوصاً آنچه برادران و خواهران و پسر عموهایم در مورد مدرسه به من میگفتند. در مورد صنفها و معلمان و در مورد فرصتهای میان درس یا همان تفریح . قبل از پایان تعطیلات تابستانی یکی از مردان مقاومت در یکی از کوچه های مشرف به خیابان اصلی که معمولا گشت ها در آن تردد میکردند به یک گشت ارتش اشغالگر کمین کرد و با نزدیک شدن به آن بمبی را به سمت آن پرتاب کرد که .... ادامه دارد .... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷