eitaa logo
شاهنار
9 دنبال‌کننده
25 عکس
3 ویدیو
0 فایل
سیاه مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
شاگردی کردن پیش شیطان آسان است و شاگردی خدا سخت!! آدم هایی هستند که با جان و دل دوستت دارند، صبور هستند. اما تو از صبوری شان سوء استفاده می کنی، اذیت شان که می کنی، آنها فقط نگاه می کنند و از یک جایی به بعد می روند و بدون هیچ صدا و ردی و انگار زمان در آن لحظه یخ می زند. و تو را با همه ادعا هایت به زمان می سپارند. و بعد از سال ها که نگاه می کنی جز تاسف برای خودت چیزی نمی بینی. گاهی باید سفر کرد از درون به درون باید رفت و پیدا کرد این من جا مانده در زمان را!
ترجمه آقای محمد قاصی هستش تا الان 40 صفحه خواندم رسیدم به فصل اول. اول سخن دکترا متیرا، دوم سخن مترجم فرانسوی که کتاب از آن ترجمه شده و سوم دیباچه خود کتاب که سروانتس نوشته است! زندگی نامه نویسنده در ابتدا گفته شده است. بنده خدا یه مدت برده بوده الجرایز دو سه بار هم فرار نا موفقم داشته و اینکه این اثر را هم در زندان نوشته چون مسئول مالیات بوده کسری صندوق میاره!!!!! البته ایشون جنگجو بوده و جالب تر که نامه نوشته من اوضاع مالی خوبی ندارم به من شغل بدید شاه گفته برو خودت پیدا کن!!!!! خلاصه بنده خدا توی فقر بوده و این رمان مشهور هم نمی تونه از فقر درش بیاره!!! بعد یه نفر هم میره یه رمان به اسم جلد دوم میده بیرون این بنده خدا مجبور میشه جلد دوم رو سریعتر تموم کنه !!! چند روز بعدم می میره:( به جمله دیباچه قشنگ بود اون تکیه خودش را می فرستم چون به نظرم تذکری حداقل خودم من هست.
آمدم ای شاه پناهم بده خط امانی ز گناهم بده
سرش درد می کرد، نمی خواست همان قرص های لعنتی آرام بخش را بخورد، لیوان را برداشت برای خودش چایی درست کند تا شاید چایی حالش را بهتر کند.با یه ماساژ شاهانه چه طوری؟لبخند زدم گفتم با دست های جادوگر کوچولوم باشه عالیه! آخ دستم سوخت باز هم خاطرات،لعنت به هر چی خاطره و خاطره سازیه.... اصلا چرا باید خاطره داشته باشیم، چرا مثل عکس هاش که پاک کردم از ذهنم پاک نمی شه چی از جونم می خواد... چایی کیسه ای انداختم داخل آبجوش دستم رو دور لیوان حلقه کردم چشمم را بستم تا شاید بوی چایی منو از خاطراتش دور کنه...
خدایا نزدیکی یا من دورم؟
امروز روز مزخرفی بود آدم هم انقدر عنق یا اصلا انوق یا عنغ اصلا چه فرقی داره یک ساعت دیر اومدم نگاهش کن عین گوریل انگوری یا انگیری بود چمیدوم نشسته منو نگاه می کنه حالا خودش صدبار دیر اومده ها زرافه البته حیف زرافه با اون چشم ها و مژه هاش کاش چشم من شبیه اون بود درشت حیف بیشتر شبیه گرگدنه البته الان، وقتی میره پیش رئیس میشه میمونه برای موز که خوش رقصی می کنه راستی توی عروسیش هم رقصیده بیچاره عروس حتما چند بار پاشو عین الاغ لگد کرده البته بلا نسبت الاغ، آخی الاغ خیلی مظلومه، هه البته مظلوم سینا هستش که زده ماشین منو داغون کرده اومده فقط می گه ببخشید با چشم های گربه شرک، بعدم به من میگه من اساعه ادب نکردم خانم ،راستی تایپ اسائه درسته یا اساعه اصلا چه فرقی می کنه می زنم مزاحمت هر چند توی مخاطب کلمه مزاحم یعنی مزاحم ولی دلم خنک میشه که فکر کنند مزاحم شون میشه بفهمه بهش میگم خرمگس.
درخشش ماه از تابندگی توست بدرخش تا ماه من خاموش نباشد ن پ: والا نکنه انتظار داشت بگم مثل خورشید برای منه😁
خوشبختی واژه کوچکی است برای تُ جاودان بمان...
_امشب دوباره ره ره ره اولین نامه تو توتو خوندم.... خاک بر سرم کدوم نامه خوندی...همونی که نوشتم وزغ زیبای خفته یا دیو خوش اخلاق من،والا... _با با چشم گریون یون دورغ هات هات و سوزوندم.... خاک عالم مردِ توی حمام دیوانه شده کاش بیرون حمام بدون اکو می خواند می فهمید چقدر خوش صداست. اَه این جا مایعی هم خرابه آقا واسعه من شعر می خوانه امشب خونه ننه و باباش دعوتیم واسعه من لباس نخریده حالا واسعه من شعرم می خوانه بزار از حموم بیاد من می دونم اون بهش می فهمونم یک من ماست چقدر کره داره...اخ کره آب شد ذلیل مرده گفتم بزار توی یخچال، خاک لاستیک در یخچالم که خرابه حواس مگه برای آدم می زاره... _امشب دوباره دوباره اولین نامه تون خوندم..... _برم براش لباس بیارم الان میاد بیرون، ای بابا سیم اتو رو درست نکرده من نمی دونم این مرد چرا هیچ کاری بلد نیست اون از لباس شویی این از اتو اون از جا مایعی،همه شوهر دارند منم شوهر دارم گفتم شوهر، والا یکم از شوهر دختر صغری خانم یادبگیره در ماشین و براش باز می کنه هر روز براش گل می خرد، بهش میگی میگه اون یه ریگی به کفششه، خاک پاشنه کفشم رو درست نکرد حالا من چی بپوشم.... _با چشم گریون دروغ هات رو سوزوندم.....
خدایا امشب میشه به باران بگویی آهسته تر لالایی بخواند؟! بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت و در آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت....
خدایا چرا شب ها رو دوست داری؟ اصلا میشه منم به اندازه شب ها دوست داشته باشی؟!
خدایا کی میشه بیام پیشت؟! وقتشه یا هنوز زوده؟! گفته باشم من با اون روش مخصوص که دوست داری میام پیشت ولاغیر!!!!!!!!!
چند سال پیش وقتی فضانوردان می خواستند گزارش بنویسند جوهر خودکارشان در خلا نمی نوشت. متخصصان آمریکایی شروع به اختراع خودکاری کردند که در هر شرایطی بنویسد و بعد از چند سال موفق شدند در حالی که روس ها گزارشاتشان را با مداد می نوشتند!!!!
دو کارخانه صابون سازی همزمان با شکایت مواجه شدند که پاکت های صابون ها خالی است. کارخانه اول در قسمت تحقیق و توسعه دستگاه ایس ری را درست کرد که پاکت ها را اسکن می کرد و اگر خالی بود از خط تولید خارج می کرد. و شرکت دوم در خط تولید کارگر ان یک پنکه نصب کرد که پاکت های خالی را باد ببرد!!!!!
📢 پایگاه نقد داستان ❇️بنیاد شعر و ادبیات داستانی ایرانیان نقد و بررسی داستان شما، توسط اساتید مجرب کشوری... 💯احسان رضایی 💯محمدرضا شرفی خبوشان 💯محمدجواد جزینی 💯سارا عرفانی 💯ندا رسولی و .... 🔸امکان مطالعه نقد داستان‌های سایرین 🔸امکان ویرایش داستان مطابق با نقد، و بررسی مجدد توسط منتقد 🔸امکان ثبت نظر و .... 🆔http://www.naghdedastan.ir ♦️نشانی باغ https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 ♦️نمایشگاه باغ    @anarstory
چرا می خواهم بنویسم؟ در روایت داریم که هر فردی با آنچه دوست دارد محشور می شود. و آن طرف معجزه آخرین پیامبر(ص) کتاب است. کنار هم که بچینی می شود قسم به قلم، دوست دارم بنویسم تا صدایی باشم برای گفتن حرف محبوبم که از زبان 124000 پیامبر(ع)گفته است و هنوز مغفول مانده است. بنویسم از تئوری های مردی که سخنانش و کارش عصاره و آرزوی آنان بوده است. تا در دوره ظهور حضرت عشق (عج) اسمم جز نویسندگان و قلم زنندگان ایشان باشد.
عاشقی چیه نمی دانم اما من عاشق شده بودم، دوست داشتم هر روز کنارش باشم، و فقط او برایم حرف بزند. در عالم کودکی او مرد رویاهای من بود و هر بار من را به چالشی دعوت می کرد، مرد رویای من وقتی صدایم می زد نمی گفت عشقم، نفسم،زندگی ام، ولی من می دانستم زندگی اش بودم و من را عاشقانه دوست داشت. کاری می کردم که خلاف میلش بود یا نمی پسندید با یک قصه تذکرش را می داد. حکومت ما زمانی بود که در خانه بود تخت پادشاهی کودکانه ما برقرار می شد و هیچ فردی حق گفتن بالای چشمت ابروست به ما نداشت. هر شب قصه و بعد پرسیدن سوال حساب و شوق ما برای شنیدن و جواب دادن همه کودکی مان بود. تکه کلام همیشه دوست داشتنی اش "ننه"بود ، ننه آب خوردی، ننه غذا بخور، ننه .... و من از همان زمان عاشق کلمه ننه و ننه گفتن هایش بودم ،مرد رویاهای من. حکومت کودکانه ما شامل خانه نبود، پارک و بیرون هم بود. نذر نان امروزم یادگار اوست که هر جا که می رفت نان می برد. یکبار پرسیدم چرا نان برای ما می آوری ما که نان داریم؟ _شما قحطی را ندیده اید مردم برای یک تکه نان جان می دادند. _چرا تافتان پس بیشتر می خرید؟ اینجا تافتان ندارد مادرتان عاشق تافتان است. به ما که گفتند مریض شده است... راه دور بودیم و به ما دقیق نمی گفتند بعد ها فهمیدم مریضی سختی گرفته بود. در همان مریضی که خانه ما آمده بود و ما نمی دانستیم مثل قدیم ها اصرار کردیم به پارک برویم و با لبخند ما را برد و نگفت درد دارد. هیچ وقت باور نکردم مرد رویاهای من رفته است. اگر در این خانه نیست در آن خانه است. مرد رویایی من پدربزرگم "آقاجون" بود. برای ایشان لطفا یک صلوات بفرستید ممنونم.
قهرمان ها در کمبود ها متولد می شود و گرنه شاهزاده که باشی لطفی ندارد!
شاید به توان گفت هوگو در پی خلق عیسی مسیح ع و منجی در دوران تاریک فرانسه بوده است و امید بخشی به مردمی که نا امید بودند. داستان از زبان دانای کل بیان می شود. در ابتدای داستان با حرف هایی که در باره شخصیت اسقف می زند شما فکر می کنید که شخصیت خوبی ندارد و سرانجام خوبی نخواهد داشت ولی وقتی او باز می گردد و در صحنه ای که با پادشاه رو به رو می شود با هوشمندی سخن می گوید به مقام اسقف می رسد. دوم : با صبر و زمان مردم گذشته را فراموش و حال تو را بیاد می آورند. سوم: تقدیس پاکی و پاکدامنی چهارم: مقام اسقف بعد از سردار جنگ است به نطر می رسد مثل مرجع تقلید و یا نماینده ولی فقیه هستش. پنجم: وقتی توصیفات او را درباره قصر دیدم با خودم گفتم اسقف قرار است اسیر تجملات بشود و تا رفتن به بیمارستان انتظار داشتم که بخواهد بیمارستان از کنار قصر او کوچ کند که مرا شگفت زده کرد!!!!! ششم:لیست هزینه کرد ها بسیار جالب بود و نشان از مشکلات روز جامعه فرانسه را داشت. هفتم : نحوه زیر آب زدن😁و استفاده از موقعیت روابط تیره هشت: مخالفت با اشرافی گری و خرید بهشت با یک سکه جالب بودو یا اینکه من خودم به فقیر کمک می کنم.(تشابه در جامعه دینی). نهم:در وضع وخطابه استفاده اصطلاحات عامیانه و عامیانه گویی سخنان را باور پذیر می کند. دهم: استفاده از خر برای رسیدن به شهر دو نمونه را یادم انداخت (یکی اقای عمر در راه رسیدن به بیت المقدس و یکی جناب سلمان در را رسیدن به مدین)
آخ دستم چشمم به مردی خورد میانسال با مو های جو گندمی و هیکلی ورزیده ولی لباس هایی که مشخص بود لباس کهنه کار است و دو تا از انگشت هاش باند پیچی بود و لباسش خونی بود دلم ضعف رفت. آخه نهایت ارتوپدی شکستی بود و... دیگه لباس خونی نداشت! _خانم منشی من حالم خوب نیست دستم اوضاعش خوب نیست. _اسم و مشخصات.... میشه 50000 تومان مرد شیک پوش همراهش حساب کرد و گفت خانم ما از بیمارستان معرفی شدیم زودتر بزارید بره داخل. _با این مریض برید داخل رفت و امد و فقط به دوستش گفت اثر دارو ها داره میره. در اتاق منتظر بود تا دکتر به کارش رسیدگی کند.دوستش پیش منشی رفت و گفت: دستش چه طوره خوب میشه؟ _بله اقا _می دونید من زدم روی دستش با چکش داشتیم کار می کردیم. من داشتم از حال می رفتم تصویر اینکه خون روی پیراهن از پاشیده شدن خون ضربه چکش باشه. _ما شاء الله زورتون هم زیاد بود انگشت بنده خدا له شده فقط خدا شکر نشکسته ولی بخیه و کچ می خواد. مرد نگاهی به منشی کرد. حرف منشی به مذاقفش خوش آمده بود درآن هاگیر و واگیر ماسکش را برداشت دست به سیبل و مو هایش کشید!
فردا که از من درس پرسیدند بگم باغ انار بودم یا باع جلال!!!
آقای هوگو مثل یک دانای کل روایت می کند و بسیار جالب دوربین دست گرفته است و زوایای زندگی این مرد اسطوره ای را به تصویر می کشد. توصیف بسیار زیبا و وحشناک از گیوتین و صحنه اعدام خیلی قابل توجه است. نکته جالب این است که سخنان فلسفی کتاب از زبان اسقف در دوران تبعید هوگو نوشته و به کتاب افزوده شده است! این جملات بسیار عمیق و زیبا بودند: هیچ وقت از دزد و جنایتکار نترسید آنها خطر هایی هستند جزئی و خارج از وجود ما. باید از خطر های درونی ترسید باید از خودمان بترسیم باید از قضاوت ناسنجیده ی خودمان درباره دیگران بترسیم. خطر بزرگ دزد درون ماست. کسانی که جان و مال ما را تهدید می کند اهمیت ندارد، چیزی که روح ما را تهدید می کند مهم است. نکته جالب اینکه هر چه که بعدا نیاز به استفاده دارد در این ابتدای داستان توصیف می کند. انگار دنیای عجیبی را تجربه می کنم.
یک دختر کوچولوی بامزه با لباس صورتی و موهای مدل خرگوشی با چشم های درشت و مشکی ! مهربانه ولی منطقی البته منطق خودش که مهربونی بدون احساسات! عاشق کتاب هاش هستش. معنی خیلی از کلمات و تلفظ شان را نمی داند برای همین موجب خنده دیگران می شود. دوست داره به همه ادم ها کمک کنه ولی خب همه آدم ها که مهربون و خوب نیستند و براش دردسر درست می کنند. 7سال سن دارد و کلاس اولیه. قدش یک متره و از آدم های تنبل و خشن بدش میاد. یک داداش داره اسمش سروشه ازش دو سال بزرگتره و شوخه و تا وقت گیره میاره مو های سماوات رو می کشه!!! و اذیتش می کنه. مامانش خانه داره و باباش کارمندِ بانک و مامان و باباش لیسانس دارند. مامانش مهربون و جدیه و از حرفش بر نمی گردِ. باباش آدم مهربونه و احساساتیه. شعار سماوات این هست: به همه مهربونی کن و کتاب بخوان!