پس از حضور هفته گذشته استاد #امیر_سعادتی معاون سردبیر #روزنامه_قدس در اولین کارگاه مقدماتی #تدوین_و_نگارش در #تاریخ_شفاهی اندیمشک، صبح امروز یکشنبه ۲۴اردیبهشت۹۷ روزنامه قدس در صفحه فرهنگ و ادب نوشت:
✅ اندیمشک قطب درمانی کشور در سالهای جنگ
#دوره_آموزشی_تدوین_و_نگارش_در_تاریخ_شفاهی
#اندیمشک_قطب_درمانی_جنگ
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
🌴سعادت میخواهد #روز_اول_ماه_مبارک_رمضان، مهمان مادر شهید باشی! امروز این سعادت نصیب #رهروان_زینبی شد.🌴
نشسته بود داخل هال پذیرایی و به دیوار تکیه داده بود. از در که وارد شدیم با چهرهای مهربان به ما خوشآمد گفت. نمیتوانست بلند شود، اما صمیمانه دستانش را باز کرد تا ما را در آغوش بگیرد. پایش را هم کشیده بود. چند دقیقه بعد توی صحبتهایش متوجه شدم، پادردش برمیگردد به زمان بارداری او به ابراهیم. میگفت: "از اون موقع پادردم شروع شد و برای همیشه ادامه داشت"
با محبت خاصی از ابراهیم حرف میزد. میگفت"وقتی ابراهیم به دنیا اومد تا چلهاش یهریز گریه میکرد، اما خیلی برام عزیز بود و هر سختی رو به خاطرش تحمل کردم. هر چقدر بزرگتر میشد آرومتر هم میشد. تا کلاس دوم راهنمایی درس خوند. برای اینکه کمکخرج ما باشه، درس رو ادامه نداد و شروع کرد به کار کردن. سیزده چهارده ساله که بود ساندویج درست میکرد و میبرد توی ایستگاه راهآهن به رزمندهها میفروخت. میگفت با این کار هم کمکخرج شما هستم و هم میتونم به رزمندهها کمکی کرده باشم. بمباران ۴آذر سال۶۵ هم مثل همهی روزهای دیگه توی ایستگاه راهآهن بود. موج انفجار گرفتش و تا مدتها حالت تهوع و سرگیجهی شدید داشت.
وقت سربازیش که شد، گفت: "میخوام برم سربازی" من و باباش مخالف بودیم، اما اصرار داشت که حتماً بره. شاید این اصرارش به خاطر #عشق_به_امام بود. هر وقت تلویزیون امام رو نشون میداد، ابراهیم به زبان لری میگفت: "هام د رکاوت"...
دورهی آموزشیاش تهران بود. توی اون مدت خیلی دلتنگش شدم. گاهی بهم زنگ میزد و دلداریم میداد. برای اینکه آرومم کنه گفت: اینجا باغ قشنگیه. داریم توش عکس میگیریم...
بعد از دوره آموزشی اومد خونه. برگهی اعزام به سومار رو بهش داده بودن. قبل از رفتن، ده بیستتا از دوستاشو دعوت کرد. با گوسفندی که نذر کرده بود براشون غذا درست کردم. اون روز خیلی به همه خوش گذشت.
وقتی دوستاش میخواستن برن ابراهیم هم آماده شد که بره. برای #خداحافظی اومد پیشم. صورتش رو بوسیدم. دلم نیومد تنها بره. من و دخترم فاطمه هم برای بدرقهاش رفتیم. اونا رو بردن دزفول و به #سومار اعزام کردند. یکی بهشون گل میداد، یکی اسپند دود میکرد و مادرها هم آذوقهای که برای بچههاشون گذاشته بودن رو در دست داشتن. اونجا نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم. هنوز ابراهیم نرفته، دلم براش تنگ شد. خیلی گریه کردم. ابراهیم میگفت: دا نگران نباش، میخوام برم عراقیها رو بکُشم... وقتی میخواست حرکت کنه گفت برام نامه بنویس. ابراهیم رفت و قبل از اونکه براش نامه بنویسم خبرشو برام آوردن. در مورد شهادتش هر کس چیزی به ما میگفت. بعضیها میگفتند #شهید شده، ما هم براش فاتحهخونی گرفتیم. عدهای دیگه میگفتن دیدیمش توی تلویزیون خودشو معرفی کرده گفته اسیرم و... نمیدونستم حرف کی رو باور کنم! سردرگم بودم اما هنوز امید داشتم که برگرده. هنوز هم چشم به راهم که برگرده. با خودم میگم: "خدایا میشه ابراهیم از در بیاد و بهم بگه سلام دا"
دو سال و چهار ماه ابراهیم مفقودالاثر بود. وقتی پیکرشو آوردن، هنوز پوتینهاش پاش بود. بعدها از همرزمهاش شنیدیم که ابراهیم اول پاش زخمی شده ولی توی منطقهی دشمن بوده و کسی نتونسته او رو بیاره عقب. عراقیها میبینن زخمیه، بهش تیر خلاص رو میزتن و او رو به شهادت میرسونن... از آن زمان #افسردگی شدید گرفتم. همش منتظر بودم ابراهیم بیاد و غذایی که دوست داشت رو براش درست کنم. حتی گاهی شبها از خونه میزدم بیرون و به دنبال ابراهیم میگشتم. مدتها تحت نظر دکتر بودم. هنوز هم قرص افسردگی میخورم.
دو ساله که توان رفتن سر مزار ابراهیم رو ندارم. بعضی وقتها خیلی دلم براش تنگ میشه. اوایل گاهی به خوابم میاومد. یک بار که به خوابم اومد پارچهی سبزی دور گردنش بود. کلهقندی هم دستش. گفت: "دا این کلهقند رو برا تو آوردم." داشتم صورتش رو میبوسیدم که از خواب بیدارم شدم... به خوابش هم راضی بودم اما مدتهاست که دیگه به خوابم نمیاد...
🌷🌷🌷
مادر حافظهاش یاری نمیکرد و صحبتهایش را دخترش فاطمه که دو سال از شهید بزرگتر بود تکمیل میکرد. فاطمه هم گاهی خاطراتش از برادر و تعصبهایی که ابراهیم در نوجوانی نسبت به او و بقیه خانواده داشته را میگفت. میگفت: "ابراهیم سنی نداشت اما حرفش برا هممون سند بود"
لحظات پایانی دیدار، #گِلهی_مادر_و_خواهر_شهید از مسئولان بود. میگفتند شهید ابراهیم همیشه توی منطقهی کوی شهدا زندگی کرده و مردم اینجا او را میشناسند، اما عکسش را توی شهرک آزادی نصب کردند.
مادر میگفت: تو رو خدا هر کی میتونه #عکس پسرمو بیاره توی محله خودمون...
انشاءالله که مسئولان نسبت به درخواست مادر بیتفاوت نباشند.
#دیدار_رهروان_زینبی
#شهید_ابراهیم_قلی
#مادر_شهید
۱۳۹۷/۲/۲۷
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
هدایت شده از یا زهرا مددی
#دیدار_رهروان_زینبی
#مادر_شهید_ابراهیم_قلی
#روز_اول_ماه_مبارک_رمضان
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
هوالشاهد
🌿سیوهفتمین دیدار رهروان زینبی صبح روز ۲۲رمضان با مادر شهیدان عبدالرضا و منصور بصیریفر رقم خورد:
🌸 فاطمه اسدیذاکر با بیانی شیرین اینطور از دو شهیدش برایمان گفت:
🔸عبدالرضا با اذان صبح به دنیا آمد و منصور با اذان ظهر.
هر چه عبدالرضا آرام بود، منصور شیطون و پر شر و شور بود. از بچگی همه جا با هم میرفتند؛ بسیج، مسجد، مدرسه....
🔸توی هفته دوم جنگ برادرم غلامرضا و خانوادهاش همه با هم توی بمباران شهید شدند. هشت ماه بعدش برادر کوچکترم شهید شد. بچههایم توی شهیدآباد بزرگ شدند. همینها باعث شد یواش یواش علاقهمند بشوند بروند جبهه.
عبدالرضا چهار سال جبهه بود و منصور سه ماه.
🔸وقتی بچهها جبهه بودن خیلی نگرانشان بودم. حالم خیلی خراب بود. وقتی پسر کوچکم را بغل میکردم تا بهش شیر بدم تمام صورتش خیس میشد از اشکهای من.
🔸عبدالرضا آخرین بار فقط ده دقیقه آمد ما را ببیند و برود. وقتی میخواست برود هی برگشت و هر بار میگفت: «مامان سلام منو به خاله برسون... مامان سلام به دایی برسون...» چند دفعه برگشت و میگفت سلام به فلانی برسان. بغلش کردم و گفتم: «ایشالا به سلامت بری و به سلامت برگردی.» فردای آن روز منصور وقتی داشت بند پوتینش را میبست که برود یهو دلم ریخت...
🔸وقتی عملیات میشد همهاش منتظر خبر از بچهها بودم. یک روز صبح زود همسایهمان با پسرش آمد خانهمان. خیلی تعجب کردم. من را بغل کرده بود و هی گریه میکردیم! ازش پرسیدم: «عبدالرضا چیزیش شده؟» پسرش علی بیقراری کرد و گفت: «آره.» وقتی این را شنیدم فقط میگفتم: «منصور رو برام بیارید. عبدالرضا که شهید شد برین منصور رو از توی جبهه پیدا کنین بیارین برام.» همه وجودم و زبانم شده بود منصور. یهو علیآقا گفت: «باید خونه رو آماده کنیم برای عبدالرضا و منصور....» آن لحظه دیگر حالم را نفهمیدم!
🔸تا وقتی جبهه بودن خیلی نگرانشان بودم اما وقتی شهید شدند دو سجده شکر به جا آوردم و آرام شدم. فامیل خیلی برای منصور و عبدالرضا بیقرار بودند، به صورت میزدند و یقه چاک میکردند. من آنها را آرام میکردم و بهشان دلداری میدادم.
🔸روز تشییع جنازه بابایشان لباس سفید پوشید. وقتی دخترم دلیلش را پرسید، گفت: «امروز روزیه که چشم منافقین و دشمنان انقلاب باید کور بشه. برای همین میخوام با لباس سفید زیر جنازه بچههام حاضر بشم.» من هم یک لباس مشکی اما مجلسی و قشنگ دوختم و با شال سبز رفتم برای تشییع.
گفتنش آسان است اما خیلی سخت است.... وقتی پیکر بچهها رو آوردند رفتم هر دو را دیدم. صورتشان را بوسیدم، حلالشان کردم و حلالیت طلبیدم. پدرشان هم پای بچهها را بوسید. هر دویشان نورانی شده بودند.
🔸شوهرم حاجنظام بعد از شهادت بچهها مرتب برایم آیه و روایت میگفت و آرامم میکرد. خودش هم عاشق شهادت بود. همیشه میگفت: «به خاطر اسلام اگه صد دفعه منو بکشن و زنده کنن، دست از اسلام نمیکشم.»
🔅جنگ نعمت بود؛ ما که از حضرت زینب بالاتر نیستیم ایشان همهچیزشان را داد در راه اسلام؛ ما هیچیم در برابر آنها....
🌷مادر روضهای یک خطی برایممان خواند:
وقتی رفتم سوریه با حضرت زینب اینطور درد و دل کردم: خانم منم مثل شما خواهر دو شهیدم، عمه پنج شهیدم، مادر دو شهیدم...
به اینجا که رسید بغض به مادر اجازه ادامه نداد...
📎 شهید عبدالرضا و شهید منصور بصیریفر ۶۴/۱۲/۵ در عملیات والفجر ۸ آسمانی شدند.
✨در این دیدار صمیمی خواهر شهید عبدالعلی چگله، همسر و خواهر شهید علیمحمد قربانی، خواهرزاده شهیدان محمودی و جمعی از خواهران زینبی حضور داشتند.
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز بعد از مدتها موقع #اذان رسیدم سر خیابانمان.
مثل همیشه صدای اذان را شنیدم اما نه از مسجد از....
یاد معمایی که چندسال ذهنم درگیرش بود افتادم:
"وقت اذان مغرب بود. از بازار برمیگشتم خانه. رسیدم سر جاده انقلاب. صدای اذان را شنیدم. مطمئن بودم صدا از #مسجد_مصطفی_خمینی که یک خیابان پایینتر بود، نیست.
سرم را به اطراف چرخاندم تا بلندگویی که از آن صدای اذان پخش میشد را پیدا کنم اما...
چند روز بعد دوباره همان قصه تکرار شد. باز هم تلاشم برای پیدا کردن بلندگو بیفایده بود.
مدتی برای کشف منشا صدا تلاش کردم ولی به نتیجه نرسیدم.
مدتها ذهنم درگیر این ماجرا بود..."
سال ۹۴ #تحقیق مسجد مصطفی خمینی را شروع کردم.
از زمان بچگی اسم #گلستانی را کنار اسم مسجد میشنیدم.
پیشنماز مسجد بود. نماز دوران کودکیام را به او اقتدا کرده بودم. همسایهمان بودند. از مادرم شنیده بودم ۵عضو خانوادهاش در #بمباران شهید شدهاند. چند سالی بود آقای گلستانی به دزفول نقل مکان کرده بود با این حال پیدا کردنش مشکل نبود. مادرم شمارهاش را از خادم مسجد برایم گرفت.
با ایشان تماس گرفتم و خودم را معرفی کردم. گفتم: "میخوام درمورد مسجد تحقیق کنم، کی و کجا میتونم ببینمتون؟" شماره پسر بزرگش محمدحسین را به من داد و گفت: "به محمدحسین زنگ بزن. هر روزی که اون گفت منم باهاش میام." با آقا محمدحسین تماس گرفتم. قرار شد در حرم سبزقبا همدیگر را ببینیم.
با خانم میرعالی رفتم سر قرار. بعد از چند دقیقه گلستانی پدر با گلستانی پسر آمد...
رفتم جلو. سلام کردم و خودم را معرفی کردم. یک گوشه زیر طاق ورودی حرم نشستیم. پدر تکیهاش را به دیوار زد و یک زانویش را بالا آورد و دستش را روی آن تکیه داد. دانههای تسبیح توی دستش میچرخید.
محاسن پدر کاملا سفید شده بود. کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید پوشیده بود. کلاه سفید حاجیها را هم گذاشته بود روی سرش.
پدر گفت: "هر چه میخوای بدونی از پسرم بپرس. از اول تا آخر باهام بوده و همه چیز رو میدونه."
محاسن پسر جوگندمی متمایل به سفید شده بود. او هم کت و شلوار طوسی با پیراهن آبی پوشیده بود.
بعد از اینکه درمورد کارم توضیح دادم از بانیان مسجد و طریقه ساخت مسجد از او پرسیدم. او میگفت و من از حرفهایش کد برداری میکردم. لابهلای اسمهایی که برد به #حسین_پورجلالی اشاره کرد و کمی از فعالیتهایش در مسجد برایم گفت. پرسیدم: "کجا میتونم پیداشون کنم؟" گفت: "مغازهاش توی #جاده_انقلاب نبش خیابان سپاهه."
گاهی لابهلای حرفهای پسر، پدر هم نکاتی میگفت و صحبتهای پسرس را تکمیل میکرد.
یکجا از صحبتهایشان آقا محمدحسین شوخی کوچکی با پدرش کرد و خاطرهای برایمان گفت: "اوایل که مسجد رو ساختیم من پیشنماز مسجد بودم. یه روز از بس کار کرده بودیم موقع نماز فشارم افتاد. آقام ایستاد برای پیشنمازی. بعد از اون هرچه گفتم من حالم خوبه خودم میایستم پیشنماز نذاشت. اینجوری پیشنمازی مسجد رو ازم گرفت."
همه خندیدیم.
به آنچه پیشنیاز تحقیقم بود رسیدم. از آقایان گلستانی تشکر کردم و گفتم: "بعدا باهاتون تماس میگیرم برای مصاحبه." بعد هم با آنها خداحافظی کردیم.
دو سه روز بعد رفتم سراغ حسین پورجلالی. وقتی با او صحبت کردم فهمیدم به #گنج رسیدم. ایشان علاوه براینکه از بانیان ساخت مسجد مصطفی خمینی بود، #مسئول_سردخانه #بیمارستان_شهید_بهشتی_اندیمشک هم بود.
گنجی که بیخ گوش من بود اما نمیدیدمش... همسایهای قدیمی...
بعد از صحبت با ایشان با خوشحالی رفتم کانون #مسجد_امام_حسین که آن زمان مرکز #تاریخ_شفاهی اندیمشک بود. از کشف جدیدم با آقای مهدینژاد صحبت کردم. حقیقتا بعد از صحبت با آقای مهدینژاد به عمق گنجی که کشف کرده بودم رسیدم. برقی از خوشحالی را در چشمهای آقای مهدینژاد دیدم.
گستردگی فعالیتهای حسین پورجلالی باعث شد سهبار دیگر با ایشان در مغازهاش قرار بگذارم. مردی با قدی نسبتا کوتاه و پایی که به دنبالش کشیده میشد. در همان روزهای اول حُسن همسایگی و آشنایی باعث شد به من اعتماد کند و #اسناد بیشمارش را به من بدهد. بعد از چندین جلسه گفتوگو یکبار که در مغازهاش نشسته بودم به همکارش گفت: "اذون نزدیکه رادیو رو روشن کن." بعد هم رو به من کرد و گفت: "از زمانی که توی مسجد بودم یه بلندگو بالای مغازه گذاشتم و هر روز موقع اذون رادیو رو روشن میکنم تا صدای اذون رو از مغازم پخش کنم."
بعد از چندسال در تحقیق مسجد مصطفی خمینی معمای اذان جاده انقلاب برایم حل شد....
پ.ن: سال ۹۴ بهخاطر نبود نیروی محقق بهویژه در قسمت
آقایان بعضی از شناساییها توسط خانمها انجام میشد.
▪️هیچوقت فکر نمیکردم این آخرین دیدار من با گلستانی پدر باشد.
🖊سمانه نیکدل
📆۲۰مرداد۱۳۹۷
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
هوالشهید
چهلودومین دیدار #رهروان_زینبی با همسر شهید مدافع حرم #امیرعلی_هویدی
وارد آپارتمان محل زندگی خانواده شهید شدیم، پدرخانم هویدی با استقبال گرم ما را به داخل خانه دعوت کرد و بعد هم استقبال همسر و دختر کوچولوی شهید...
دوربین را کاشتیم و همسر شهید قربانی شد مجری برنامه...
#امیرعلی_هویدی متولد الیگودرز و بزرگشده همان شهر است. در پادگان الحدید اهواز در سپاه استخدام شد. ۶محرم سال۸۶ خواهر شهید باعث آشنایی برادر و دوستش شد.
در آغاز هیچ کدام قصد جدی برای ازدواج نداشتند، شهید تصمیم جدی داشتند به قم برود و دخترخانم قصد ادامه تحصیل داشت و فقط به اصرار دوستش قبول کرد که مراسم خواستگاری انجام شود. با همان دیدار اول جواب هر دو مثبت شد.
سال۹۰صاحب دختری شدند و نامش را یسنا گذاشتند.
همسر شهید از ویژگیهای بارز شهید صحبت کرد و گفت: «شهید بسیار #عاطفی و اهل ابراز محبت به من و یسنا بود. در حضور همه به ما محبت میکرد و از این مسئله ابایی نداشت. گاهی توی خیابان یسنا رو روی دوشش میگذاشت و قربان صدقهاش میرفت. ماموریت که میرفت برام نامه میذاشت و کلی سفارش مینوشت که مراقب خودتون باشین. وقتی خونه نبود مدام با تماسهای تلفنیش جویای احوال ما بود. اگه چیزی رو فقط میگفتم قشنگه همون یه بار گفتن کافی بود، امیر هر طور شده برایم فراهم میکرد.
با هر کسی مطابق سن و سال خودش رابطه برقرار میکرد. همیشه میگفت دعا کنید به مرگ عادی از دنیا نرم و #شهید بشم، طوری که #یسنا هم یاد گرفته بود و مدام به پدرش میگفت بابا شهید بشی. وقتی امیر شهید شد یسنا میگفت "تقصیر منه که بابا شهید شده."
امیر عاشق #امام_حسین بود و ایام محرم خیلی توی روضهها گریه میکرد.
یه بار که میخواست بره سوریه شرایطش فراهم نشد من خیلی خوشحال شدم. از من دلخور شد. گفت: "تو اگه راضی باشی همه چیز درست میشه و من میرم سوریه." ۶محرم سال۹۴ از هم جدا شدیم و رفت سوریه. دفعه اولی بود که میرفت، به دوستانش گفته بود این رفتن برگشت نداره و برگشتی نداشت. بعد از شهادت امیر خیلی زمین خوردم و هر بار با کمک امیر بلند شدم. الان حس میکنم فرد دیگری شدم; فردی مقاوم در برابر هر مشکلی..."
این دیدار صمیمی با گرفتن عکس یادگاری و بدرقه همسر شهید پایان گرفت.
در این دیدار همسر #شهید_احمد_مجدی، همسر و خواهر #شهید_علیمحمد_قربانی و جمعی از خواهران زینبی حضور داشتند.
نویسنده: سیدهآمنه میرعالی
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
بسم الله الرحمن الرحیم
✨ اولین سنگر، اولین خاکریز ✨
اوایل سال۵۸ که جهادسازندگی اندیمشک را تشکیل دادیم تا تابستان ۵۹ در روستاهای لرستان، شوش، دزفول و دشتعباس و اهواز تا روستاهای مرزی فکه و ایلام کارهای عمرانی و جادهسازی انجام دادیم.
اواخر مردادماه ۵۹ که در روستاهای مرزی کار میکردیم، تعرضات عراقیها به مرزها خیلی بیشتر شده بود و مطمئن بودیم که عراق حمله میکند.
در جلسه شورای جهادسازندگی اندیمشک تصمیم گرفتیم نیروی کمکی به مرز بفرستیم. فیضالله حاجیپور و من برای رفتن به مرز داوطلب شدیم. نیمه شهریور 59 دو دستگاه لودر را با تریلی کفی بردیم خرمشهر. آنجا شنیدیم که مینیبوسی از بچههای بسیجی و سپاهی اندیمشک هم به خرمشهر اعزام شدهاند.
فرماندار خرمشهر ما را فرستاد پاسگاه مرزی شلمچه. نیروهای نظامی ما در مرز شلمچه تجهیزات زیادی نداشتند، توپ و نفربر و خمپارهاندازها جمعاً به بیست یا سی دستگاه نمیرسیدند. عراق صدها ماشینآلات مهندسی و نظامی را با آرایش خاصی در مرز قرار داده بود.
افسر مهندسی رزمی توضیحات مختصری داد که کجاها برای ادوات، سنگر و جانپناه بزنیم و ارتفاعشان چقدر باشد تا ترکشگیر باشند. آن زمان نمیگفتند خاکریز، میگفتند ترکشگیر یا جانپناه. ما هم که تجربه سنگرسازی نداشتیم، با ابتکار خودمان و تجربیاتی که از کارهای عمرانی بدست آورده بودیم، سنگر و جانپناه زدیم.
حدود دو هفتهای آنجا بودیم و توی این مدت تعرض جدی ندیدیم تا یک شب که توی صف گرفتن شام بودیم، هواپیماهای عراقی آمدند و پاسگاه را بمباران کردند. فرمانده دستور عقبنشینی داد. آن شب دو بار آن منطقه را بمباران کردند و ما مجبور شدیم چند کیلومتر عقبنشینی کنیم. صبح با صحنه عجیبی از آرایش نیروها و ادوات جنگی عراق روبهرو شدیم. انگار نخلستانی بین ما و نیروهای عراقی درست شده بود. اکثر سربازها موقع عقبنشینی مهمات و تجهیزات را رها میکردند. فیضالله میگفت: «نباید مهمات دست دشمن بیفتن. فردا بچهها با چی میخوان دفاع کنن؟» تریلیهای مهمات را پشت سر هم میبستیم، به لودر بکسل میکردیم و مثل یدککش، آنها را با خودمان عقب میبردیم. هر جا دستور توقف میدادند، همانجا سنگر و جانپناه میزدیم. روز سوم تا نزدیک جاده اهواز-خرمشهر عقبنشینی کردیم. آنجا هم خاکریز و سنگر زدیم. نیروهای بسیج، سپاه و ارتش که از شهرهای مختلف آمده بودند، سه روز دشمن را آنجا متوقف کردند تا تعدادی زیادی از مردم خرمشهر از شهر خارج شدند.
غروب روز سوم لودر فیات که روی آن کار میکردم را زدند. روز بعد حاجیپور رفت اندیمشک که یک لندرور بیاورد. ما دیگر وارد خرمشهر شده بودیم. با کمک مردم ورودیهای اصلی شهر و راههایی که به مکانهای مهم مثل مساجد منتهی میشد را با خاکریز و سنگر بستیم.
وقتی فیضالله به خرمشهر برمیگردد، بهش میگویند: «عزیز شهید شده.» او هم همه جا را دنبال جنازه من میگردد ولی چیزی پیدا نمیکند. تا اینکه همزمان با هم رسیدیم سر تقاطع، او با لندرور من با لودر. وقتی دیدیمش چشمهایش خیس بود. گفت: «بابا! گفتن شهید شدی؟» گفتم: «نه بابا! مال گند بیخ ریش صاحبشه.» گفت: «تو شهید نمیشی.» بعد گفت: «برو خونه سری به بچهها بزن و بیا.» قرار شد فردا بروم اندیمشک، ولی چون وضعیت خرمشهر بحرانی بود، نرفتم. سه روز هم داخل شهر ماندیم که گفتند ماشینآلات را از شهر خارج کنید. لودر را پیاده بردیم دارخوین و از آنجا خودمان با لندرور برگشتیم اندیمشک.
وضعیت اندیمشک بهتر از خرمشهر نبود. نزدیک خانه ما بمب خورده بود و همسرم و بچهام که ۳۱شهریور به دنیا آمده بود را برده بودند گتوند. عراقیها تا پل کرخه یعنی ۱۵ کیلومتری اندیمشک آمده بودند.
ما اولین سنگرها و خاکریزها را قبل از شروع رسمی جنگ تحمیلی در پاسگاه مرزی شلمچه زدیم و همین حرکت ما زمینهای شد تا اولین ستاد پشتیبانی مهندسی رزمی جنگ جهاد را در اندیمشک تشکیل دهیم.
🎙راوی: عزیز خواجهزاده
🌿١۵شهریور سالروز تشکیل اولین ستاد پشتیبانی مهندسی رزمی جنگ جهاد کشور توسط جهادگران اندیمشک گرامی باد.🌿
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
شهید امیرعلی هویدی - شهید عاشورا.mp3
5.92M
این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟
خدای حسین نگهدار تو و یسنا....
#شهید_عاشورا
#شهید_امیرعلی_هویدی
#رهروان_زینبی
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
با گوشه چشم عقربه های ساعت را می پایم که انگار آنها هم مثل من عجله دارند و تند تند جلو می روند. پنج دقیقه به ساعت ده شب مانده و باید فایل پیاده شده را تا ساعت ده تحویل بدهم. حلقه و انگشتر توی دستم سنگینی می کنند. احساس میکنم جلوی تند نوشتنم را گرفته اند. با بی حواسی آنها را گوشه میز پرت می کنم و به حرکت انگشتانم سرعت می دهم تا دقایق پایانی را بنویسم. توی دلم غر می زنم: «این همه عجله برای چی؟ اگه فردا تحویل می گرفتن مگه چی می شد؟»
کلمات پایانی را که #تایپ می کنم نفس راحتی می کشم و فایل را برای دفتر ارسال می کنم.
طبق عادت هر شب ضمن استراحت سری به سایت اخبار می زنم. اولین و دومین خبر را میخوانم، خبر سوم اما مثل شوک عجیبی است. دوباره و سه باره می خوانم، خبری که میخوانم را نمی توانم باور کنم. #رضا_سنجرانی در #دیرالزور #سوریه غروب دوم مهر درست همان موقع که من مشغول پیاده سازی مصاحبه اش در مورد #شهید_حسن_قاسمی_دانا بودم به شهدای مدافع حرم پیوست. پرده اشک فاصله می شود بین من و بقیه خبر و تنها صدای شهید سنجرانی در گوشم می پیچد که می گفت: «سال هاست حسرت به دل این مانده ام در خوابی که دیدم از چند قدم باقیمانده به آن سمت رودخانه گذشتم و به جنگل آنطرف رسیدم یا نه...»
✨به مناسبت اولین سالگرد شهادت #شهید_رضا_سنجرانی
📆 2 مهر 1397
#خاطرات_پیادهسازی
نویسنده: فاطمه بهمنینیا
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
اسوه بصیرت و مجاهدت خالصانه #شهید_جواد_زیوداری
بانی #هیات_عزاداری_حسینی_حزب_الله_اندیمشک
#اولینفرماندهبسیجاندیمشک
و فرمانده بسیج مردمی حماسه مقاومت پل نادری اندیمشک در اولین روزهای دفاع مقدس
#جسر_نادری #پل_کرخه
#_۶مهر
#اولین_فرمانده
#اندیمشک
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
مراسم عزاداری در منزل پدری شهید محمد کیهانی از امشب (١١مهر٩٧) به مدت ۵ شب از ساعت ٨:٣٠ (ویژۀ خواهران و برادران)
✨سخنران:
حجتالاسلام حسینیمنش
حجتالاسلام شایان
دکتر حسینی
✨مداح:
محمد گرامی
ابوذر محرابی
👈آدرس: کوی شهدا خیابان کارگر جنب مسجد حضرت اباالفضل علیهالسلام
🔸لطفا اطلاعرسانی بفرمایید.
هیٵت انصارالمهدی اندیمشک
✨به نیت فرج مولایمان صاحبالزمان ارواحنا فداه✨
ثواب عجیب کمک مالی به دیگران برای سفر کربلای معلی!
♦ هشام بن سالم: از امام صادق(ع) پرسیدم:
کسی که خودش به واسطۀ بیماری یا مشکلی نتواند به زیارت امام حسین(ع) برود و در عوض شخصی دیگر را روانه کند (هزینههایش را بدهد،) چه اجری دارد؟
♦ امام صادق(ع) فرمودند:
به ازای هر درهمى که خرج کند، خداوند همانند کوه اُحد برایش حسنه مینویسد و چندین برابر آنچه هزینه کرده را در همین دنیا به او برمیگرداند! بلاهایى را که فرود آمده تا به او برسد، از او میگردانَد و از وى دور میکند و مالش حفظ میشود.
📚کامل الزیارت، ص ۱۲۹
✅ خیرین حسینی می توانید کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر واریز نمایند.
شماره کارت:
۶۰۳۷۹۹۷۲۲۴۳۴۵۲۵۷
به نام میرپوریان
راه های ارتباط با ما در
پیامرسان بله:
@labbayk313
ایتا:
@labbayk_ya_hoseyn
سروش:
@labbayk.313
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
هوالشهید
السلام علیک یا علی ابن الحسین
#علیاصغر
محبت علیاصغر شامل حال همه میشد. از خانواده گرفته تا فامیل. توی هر کاری سررشته داشت و هر کس کاری داشت با دل و جان برایش انجام میداد. روزهای آخر تابستان ۵۷ داییام توی خرمآباد خانه ساخت. علیاصغر رفت آنجا و خانه دایی را برایش برقکشی کرد.
من آنزمان گواتر داشتم. علیاصغر من را برای درمان میبرد اهواز. یک روز بهم گفت: "آجی نگران نباش. خودم دکتر میشم و تو رو معالجه میکنم." به پزشکی علاقه داشت و بالاخره هم #پزشکی قبول شد. کارهای سفرش را انجام داد تا برود دانشگاه هندوستان که زمزمههای انقلاب اوج گرفت و تظاهراتها شروع شدند.
علیاصغر درگیر فعالیتهای انقلابی شد و شبها مدام با دوستهایش میرفت بیرون. سفرش به هندوستان هم افتاد عقب. هر روز که میرفت تظاهرات پدرم نگران بود دستگیر شود و تا وقتی که برمیگشت دل توی دلش نبود.
علیاصغر اتاق کوچکی داشت. هر وقت میرفت بیرون در آن را قفل میکرد. دوستهایش را میآورد خانه و میبرد داخل اتاقش. من هم به بهانه بردن چای میرفتم پشت در به حرفهایشان گوش میدادم. از تظاهراتها و امام حرف میزدند. یکبار که رفتم داخل اتاقش تعدادی اعلامیه و نوار دیدم.
یک روز صبح در زدند. در را باز کردم. دوست علیاصغر بود. رفتم توی اتاق و علیاصغر را بیدار کردم. رفت دم در و چند دقیقه بعد برگشت. مادرم قابلمهای آب گذاشته بود روی گاز. میخواست برنج ماش درست کند. علیاصغر به مادر گفت: "این آب رو بده من باهاش حموم کنم." آنزمان حمام نداشتیم. با اجاقگاز آب گرم میکردیم برای حمام. آب را از مادر گرفت و سریع حمام کرد. بعد رفت بیرون. برادرهایم داخل خیابان بودند. آنها را آورد خانه و گفت: "اینا رو نذارید برن بیرون. ولی در حیاط رو باز بذارین تا هر کی اومد فراریش بدین."
مادرم بهش گفت: "روله شهر شلوغ پلوغه. حواست و خوت وا." گفت: "دا نگران نوا. خیلیا مثل منن." بعد هم رفت.
#تظاهرات شروع شد. چند نفر دویدند توی حیاط ما. آنها را از پشتبام فراری دادیم. مادرم برنج ماش را درست کرد. علیاصغر این غذا را خیلی دوست داشت. ظهر شد. منتظرش بودیم تا ناهار بخوریم. خبری ازش نبود.
یکی از برادرهایم توی بیمارستان کار میکرد. ظهر با چشمهای خیس آمد خانه و گفت: "علیاصغر رو با تیر زدن." باورمان نمیشد، اما واقعیتی بود که باید میپذیرفتیم. نیروهای رژیم شاه خواستند او را جایی دفن کنند که ما هم خبر نداشته باشیم. به اصرار و التماس مانع شدیم اما حق عزاداری نداشتیم.
نیروهای شهربانی با ماشین ریختند توی کوچه.
گفتند: "اگه صدای گریهتون بیاد بیرون، خونه رو به گلوله میبندیم. فقط هفت نفر شبانه برید اونو خاک کنید."
پدرم، عموها و دوتا از برادرهایم رفتند. اجازه ندادند مادرم در #تشییع پسرش باشد. تحمل آن لحظات خیلی سخت بود. دیگر نمیتوانستیم خودمان را کنترل کنیم. یکدفعه صدای گریهمان بلند شد. مامورها به سمت خانه شلیک کردند. زدند به در حیاط و گفتند: "خفه شید وگرنه خونه رو به رگبار میبندیم."
مادرم آنقدر آرام مویه خوند تا غش کرد و کارش به بیمارستان کشید. جگرگوشهاش را از دست داده بود و حق عزاداری هم نداشت. از شدت ناراحتی دهنم را گذاشتم روی بالش و جیغ زدم تا صدایم بیرون نرود. تا چند روز خانه ما محاصره بود. نمیگذاشتند حتی سر قبرش هم برویم. بعد از مدتی شبانه میرفتیم سر مزار علیاصغر.
عقده نگرفتن مراسم تشییع علیاصغر به دل ما ماند. طوری که مادرم از غصه سال ۶۳ سکته کرد و فوت شد. هر سال ۲۴ مهر که میشود یاد آن روز میافتم و غصه میخورم که نگذاشتند برای برادرم حتی توی خانه خودمان گریه هم بکنیم.
#شهید_انقلاب
#شهید_علیاصغر_فلاح
راوی: #ملوک_فلاح
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
🌹چشم انتظار🌹
چهل و پنجمین دیدار #رهروان_زینبی با مادر #شهید_جعفر_سبزی، پنج شنبه 19 مهر 97
تجمع دیدار رهروان زینبی ساعت 9 صبح جلوی مسجد امام حسن مجتبی(ع) چهل و پنج متری بود.
وقتی به منزل شهید رسیدیم مادر با روی باز به تک تک ما خوش آمد. بعد از تنظیم دکور خانم قربانی با معرفی #رهروان_زینبی جلسه را شروع کرد. مادر شهید صحبت می کرد:
"قدم خیر قرباننژاد و اهل شهرک امام رضا هستم. پنج دختر و سه پسر داشتم. #جعفر بچه اولم بود. اسمش را حاج آقا انصاری که شیخ ما بود انتخاب کرد.
شوهرم کشاورز بود. وقتی شاه زمینها را گرفت شغلش را عوض کرد و توی راهآهن رفت.
جعفر از بچگی سرش توی قران بود و صف اول نماز جماعت مینشست. هر شب جمعه همه بچهها را جمع میکرد و برای شاندعای کمیل میخواند.
درسش خیلی زرنگ بود. دوران راهنمایی را در اندیمشک گذراند. در این مدت به سختی از دوبندار (شهرک امام رضا) به اندیمشک میآمد.
بعد از مدتی با چندین نفر از دوستانش توی اندیمشک و خانه توکل مریدی درس میخواندند. جعفر برایشان غذا میپخت.
قبل از سربازی و توی سن چهارده سالگی وارد جبهه شد. شش ماه جبهه بود، شش ماه اینجا. بهش می گفتم: "تو هنو کوچیکی. ما اینجا کار داریم. نرو" دوستانش می گفتند: " این زرنگه. ما بهش می گیم جعفر شیرمرد."
سربازان را به دوکوهه میبرد و آموزششان میداد. رزم شبانه داشتند. یک شب آمد و بهم گفت: "غذا هرچی داریم بذار میخوام ببرم برا سربازا. بچها گرسنشونه."
یک بار از جبهه آمد دیدم روی زانوی شلوارش پاره است. بهش گفتم: " چرا شلوارت پاره س؟" بهم گفت: "شلوارم نو بوده دادمش به رفیقم، بش گفتم، تو میخوای بری جبهه بیا شلوار منو بپوش. من میخوام برم خونه."
برای عملیات رمضان لباسهایش بزرگ بودند، دادم خیاط تا برایش کوچک کند.
وقتی میخواست به عملیات رمضان برود با تمام مادرهای دوبندار رفتیم پادگان کرخه تا بچههایمان را قبل از رفتن ببینیم. تمام مادرها بچههایشان را دیدند. تا غروب منتظرش ماندم خبر رسید که ماشینشان خراب شده و هنوز حرکت نکردند. نگهبان آنجا رفت و بهشان گفت: "بمونید تا مادرش ببینش و گرنه شرش می گیرمون."
قبل از اینکه میخواست به عملیات خیبر برود زن عمویش بهش پول داد که برایش نان بخرد. رفت از دزفول برایش نان خرید و نانها را به یکی داد که بیاورد و خودش راهی کوشک شد و تا شش ماه نیامد.
توی عملیات خیبر مجروح شد. ترکش به پشت گوشش خورده بود. بردندش اهواز پانسمانش کردند و دوباره برگشت جبهه.
بعد از عملیات خیبر مانع رفتنش شدم و بهش گفتم: "نرو." از خانه تا سر جاده دنبالش رفتم. ناراحت شد و تمام پولها را از جیبش درآورد و توی آب پرت کرد. آن لحظه ناراحت بود اما بعدش از من غدرخواهی کرد و حلالیت طلبید.
توی اطلاعات عملیات بود.
موقع عملیات کربلای 4 خانه بود. من پای تنور گلی نشسته بودم. بلند شدم و با هم پیاده به اندیمشک آمدیم تا ببینیم کی شهید شده. ابراهیم یوسفزاده شهید شده بود. وقتی به خانه برگشتیم زد توی سر خودش و گفت: "ابراهیم هم شهید شد. من شهید نشدم."
بار آخری که خواست به جبهه برود. توی باغمان اسفناج کاشته بودیم. بهم گفت: "من از این سبزیا نمی خورم. من شهید میشم."
۶۵/۱۰/۲۴ توی عملیات کربلای پنج شهید شد. چون فامیلی ما سبزی بود. پیکر جعفر را به سبزوار برده بودند. بیست روزی دنبالش میگشتیم تا بالاخره خدا را شکر پیکرش را آوردند.
وقتی بالای سرش رفتم خنده بر لبانش بود. چند نفر از بچههای دوبندار وقتی این صحنه لبخند جعفر را دیدند بلافاصله بعد از تشییع راهی جبهه شدند.
مادر شهید سبزی از بی توجهی روزگار، از بی عدالتی ها، از دیده نشدن پسرش، از زمین و زمان گله مند بود.
در این دیدار همسر و خواهران#شهید_علی_محمد_قربانی و جمعی از خواهران زینبی حضور داشتند.
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
حضور پر شور مردم به همراه خانوادههای شهدا در راهپیمایی ۱۳ آبان ٩٧
#شهید_مهدی_نظری
#مرگ_بر_آمریکا
#استکبار_ستیزی
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
به خودم تسلیت گفتم!
14 آبان سال 62 مثل همیشه در #بنیاد_شهید مشغول کار بودم. یکدفعه عراق #حمله_موشکی کرد و چند نقطه از اندیمشک مورد هدف قرار گرفت. سریع خودم را به پشتبام رساندم تا ببینم موشک به کجا خورده. دود از حوالی خانۀ ما بلند شده بود. از بنیاد شهید تا منزل ما راه چندانی نبود. سریع از پشتبام پایین آمدم و به سمت خانه دویدم. #موشک پشت منزل ما خورده بود و آن را خراب کرده بود. مردم در حال کنار زدن آوار بودند. روحیهام را حفظ کردم و با شعار #مرگ_بر_آمریکا خودم را به آنها رساندم و بین آوار دنبال خانوادهام میگشتم.
هر دو خواهرم سکینه و عظیمه، برادرزادۀ یک سالهام زینب، همسرم فریده علیزاده و نوزاد یک ماههام مهدی شهید شدند. مادرم هم مجروح شد و او را به #بیمارستان_شهید_کلانتری_اندیمشک منتقل کردیم.
چون پدرم در #مسجد_شهید_مصطفی_خمینی مردم را موعظه میکرد و برادرانم در جبهه بودند و خودم هم در مسجد قرآن تدریس میکردم، مردم ما را میشناختند برای همین روحیهام را بین مردم حفظ کردم اما همیشه در خلوت از این مصیبت گریه میکردم. به پدرم میگفتم: «داغ من از تو سنگینتره... جوونی هستم که تازه ازدواج کردم، زن و بچۀ کوچیکم رو از دست دادم.»
توی مراسم تشییع مهدی را روی دستم گرفتم و گفتم: «خدایا این هدیه من به توئه...»
بعد از شهادت اعضای خانوادهام آقای مجدی، مسئول فرهنگی بنیاد به من گفت: «باید برا خونوادت #پارچه_نوشته تسلیت بنویسی. چون کسی رو نداریم این کار رو بکنه.» گفتم: «بابا من عزادارم، نمیتونم بنویسم.» اما چارهای نداشتم. پارچه و رنگ را برداشتم به گوشهای رفتم و مشغول نوشتن شدم. حتی خط روی #سنگ_مزار خانوادهام را خودم نوشتم.
از طرف دیگر چون پدرم پیشنماز مسجد شهید مصطفی خمینی بود و خودم هم آنجا #کلاس_فرهنگی دایر میکردم، هیئت امنای مسجد از من خواستند از طرف مسجد پارچهنوشتههای #تسلیت به خانوادهام را بنویسم. توی حیاط مسجد، پارچه را پهن کردم و زیر بارِ سنگین غم برای خودم تسلیت نوشتم!
🎙راوی: محمدحسین گلستانی
#شهیده_سکینه_گلستانی
#شهیده_عظیمه_گلستانی
#شهیده_فریده_علیزاده
#شهیده_زینب_گلستانی
#شهید_مهدی_گلستانی
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha