شهدای ملایر
شهید حسن #مظفر @shohadayemalayer
شهيد حاج حسن #مظفر در سال 1334 هجري شمسي در #ملایر در يك خانوده مذهبي و متدين به دنيا آمد و در سال 1354 در رشته هنر مربوط به صدا و سيما و در سال 1355 در دوره كارشناسي مربوط به وزارت نفت قبول مي شود ، ولي نمي پذيرد .در سال 1356 در رشته رياضي كامپيوتر دانشگاه تهران قبول مي شود و ادامه تحصيل مي دهد، اما به لحاظ تلاش در مسائل سياسي و اداري و انقلاب و جنگ و استفاده از مرخصي هاي تحصيلي اضطراري، تحصيل او به 11 سال بعد و تقريباً تا قبل از شهادتش به طول مي انجامد.
سازش ناپذيري با ضدانقلاب و سرمايه دارها و طاغوتيان از خصوصيات بارز اين شهيد بود .ايشان با تمام وجود عاشق مستضعفين بود و بارها بيان نموده بود كه شيرين ترين لحظات زندگي من زماني است كه مستضعفي به حقش برسد يا من بتوانم حقش را احقاق كنم .او مديري قاطع و منظم بود و در كارها پيگيري عجيبي داشت .در به ثمر رسيدن انقلاب اسلامي در سال 1357 نقش بسزايي داشت و يكي از افراد فعال تشكيل دهنده تظاهرات و راهپيمائي ها عليه رژيم منحط پهلوي در منطقه بود .
او در جنگ، دلاوري سلحشور و شجاع بود. با صدور فرمان حضرت امام خميني (ره) و دعوت از مردم جهت كمك به سنندج و آزادسازي شهرهاي بوكان ، سقز و مهاباد به كردستان مي رود و مدتي به مبارزه مي پردازد و در آنجا همراه شهيد حسن قمي به تشكيل پيشمرگان كرد مسلمان مي پردازد .در عمليات خيبر مجروح شيميايي مي شود به نحوي كه تمام بدن و صورتش سياه شده و چشمانش مدتها بينايي نداشت. مسئوليت ايشان در اين اواخر عضو انجمن اسلامي و جهاد دانشگاهي مسئول امور اداري دانشگاه –عضو هيئت رسيدگي به تخلفات اداري كاركنان دانشگاه تهران – بازپرس زندانهاي قصر و اوين –راه اندازي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در استان ها –عضو ستاد نماز جمعه منطقه پاكدشت بود. او در سال 1367 در عمليات #مرصاد به همراه دو برادر ديگر خود حاج رضا و علي به شهادت رسيد.برادرانش شهيد علي و شهيد رضا بر بالين سرش حاضر مي شوند و او را مي بوسند و مي بويند و شهادتش را تبريك مي گويند و بلافاصله سنگر مي گيرند و به رزم بي امانشان ادامه مي دهند تا آنها نيز يكباره و با هم به شهيد حسن ملحق مي شوند و هر سه با هم در جوار رحمت حق آسوده مي آرمند.
شهيد حسن متاهل و داراي يك فرزند پسربه نام محمد و دو فرزند دختر به نامهاي مريم و زهرا مي باشد . روحش شاد و يادش گرامي باد.
منبع: نرم افزار چند رسانه اي شهيدان مظفر @shohadayemalayer
شهدای ملایر
برادران شهید #مظفر @shohadayemalayer
نگاهی گذرا به زندگی این سه برادر شهید :
🌷شهید حسن #مظفر
تاریخ تولد : 29/2/34 ملایر
شغل : کارمند
تاریخ شهادت : 6/5/1367 – عملیات مرصاد
🌷شهید : علی #مظفر
تاریخ تولد : 5/7/1337
محل شهادت : منطقه عملیاتی مرصاد
تاریخ شهادت : 6/5/1367
🌷شهید رضا #مظفر
تاریخ تولد : 12/2/1340
تحصیلات : خارج فقه و اصول
مسئولیت : حاکم شرع دادگاه انقلاب مسئولیت اجتماعی
تاریخ شهادت : 6/5/1367
عملیات مرصاد برادران شهید #مظفر @shohadayemalayer
شهدای ملایر
برادران شهید #مظفر @shohadayemalayer
گفتگو با مادر شهیدان #مظفر
کوکب اسکندری مادر سه شهید (شهدای مظفر) سالهاست راوی مظلومیت شهدا و ایثارگران هشت سال دفاع مقدس است. روایتی شیرین از ایثار و شهادت اما تلخ از زبونی دشمن و منافقین کوردل که هزاران جوان ایرانی را قربانی کشورگشایی خود کردند.
مادر شهیدان مظفر در مورد پسرانش میگوید: آنها 6 برادر بنامهای حسین، حسن، علی، رضا، احمد و محمود بودند که با دسترنج حلال شاطر محمد مظفر (همسرم) بزرگ شدند. در سال 57 اوج مبارزات ملت ایران علیه رژیم ستمشاهی حسین معلم بود، حسن مدیر فرهنگی دانشگاه ابوریحان، علی مسئول امور تربیتی شهرستان ورامین، رضا طلبه حوزه علمیه که بعدها دادستان ورامین شد و احمد و محمود که دو پسر دوقلو بودند تحصیل میکردند.
در دوران انقلاب به فعالیتهای مبارزاتی خود ادامه دادند تا اینکه انقلاب پیروز شد پس از پیروزی انقلاب «حاج رضا» مبارزات خود را از ایران به لبنان برد و بیش از یک سال هم صدا با مجاهدان مسلمان لبنانی در تمامی مبارزات علیه رژیم صهیونیستی حضور داشت و با از آغاز جنگ تحمیلی به ایران بازگشت.
حسن، رضا و علی قبل از شهادت ازدواج کرده و صاحب فرزند بودند. حاج حسن سه فرزند به نامهای محمد، مریم و زهرا، حاج علی دو فرزند بنامهای سپیده و سمانه و حاج رضا یک فرزند به نام حبیب داشت که تمامی خاطرات، آرزوها، اموال، فرزندان، همسر و دلبستگیهایشان را برای دفاع از کشور و اسلام به خدا سپردند و عاشقانه به جبهه رفتند. احمد و محمود هم که سن و سالی نداشتند به هر صورتی شده با تغییر تاریخ شناسنامه خود را به جبههها رساندند.
حتی پدر خانواده خمیر نان را کنار گذاشت و پا به پای جوانان در جبههها حضور داشت. خود من هم در پادگان علم الهدی اهواز با سایر خواهران بسیجی خدمات پشت جبهه را تأمین میکردم.
شهادت سه برادر در یک روز
محمود مظفر برادر شهدای مظفر (رئیس سازمان امداد و نجات هلال احمر کشور) در مورد شهادت برادرانش میگوید: اواخر جنگ (سال 1368) نزدیک عملیات مرصاد بود. درست زمانی که منافقان قصد ضربه زدن به کشور را داشتند. یادم هست که یک شب پدر و مادرم تمام فرزندانشان را به میهمانی دعوت کردند. وقتی که سفره غذا جمع شد پدرم گفت: اگر میخواهید نان من حلالتان باشد و از شما راضی باشم باید در عملیات مرصاد حضور داشته باشید.
تازه از جبهه به مرخصی آمده بودیم تا کمی به احوالات خانواده برسیم ولی این کلام پدر تصمیم ما را برای حضور در عملیات مرصاد محکمتر کرد و همان شب ما 6 برادر به دو قسمت تقسیم شدیم. من (محمود) و حسین و احمد با یک گردان و علی و رضا و حسن هم با گردان دیگری از بچههای بسیجی پاکدشت راهی کرمانشاه (مرصاد) شدیم. جنگ سختی بود. یادم هست گردانی که برادرانم آنجا بودند به خط دشمن میزدند و بر میگشتند و بعد گردان ما جایگزین میشد تا گردان قبلی تجدید قوا کند.
محمود در مورد لحظه با خبر شدن از شهادت برادرانش میگوید: داشتیم سوار کامیونها میشدیم تا جایگزین گردان جلو شویم. چند باری خواستم سوار شوم ولی میگفتند شما فعلاً بمانید...! هر دفعه به بهانهای از سوار شدن من به کامیون جلوگیری میشد. تا اینکه چند نفر از بچههای گردانی که (رضا، حسن و علی) آنجا بودند با صورتی گرفته و نگران بدون سلام و علیک به سمت من آمدند. بعد از چند ساعت گفتند: شما دیگر لازم نیست به جلو بروید جنگ تمام شده و ما پیروز شدیم ولی حسن، علی و رضا و با چند نفر دیگر از رزمندهها با نارنجک و تیربار محاصره شده و ... تا اینکه شهادتشان را خبر دادند.
مادر شهیدان مظفر میگوید: یادم هست زمانی که همسرم به تمامی فرزندان گفت که باید در عملیات مرصاد حضور داشته باشید حتی دامادها هم رفتند یکی با هواپیما، یکی با اتوبوس و دیگری با قطار. فقط حسین مانده بود و قرار بود چند روز دیگر با هواپیما برود هرچند که قلبا دوست داشتم همه حضور داشته باشند ولی زمانی که وقت رفتن آخرین فرزندم رسید به حسین گفتم: حسین جان فکر میکنم در این عملیات تمام برادرانت شهید شوند تو بمان و نرو. حسین یک نگاه شیرینی به من کرد و گفت: مادر خداحافظ... و من ماندم با چهار خانواده بی سرپرست.
یادم هست که یک شب پدر و مادرم تمام فرزندانشان را به میهمانی دعوت کردند. وقتی که سفره غذا جمع شد پدرم گفت: اگر میخواهید نان من حلالتان باشد و از شما راضی باشم باید در عملیات مرصاد حضور داشته باشید
با اینکه دوست داشتم خودم هم در عملیات نقشی داشته باشم ولی ماندم تا عروسهای جوان و نوههای کوچکم بهانه گیری نکنند و برایشان مادری کنم.
شهدای ملایر
برادران شهید #مظفر @shohadayemalayer
خانم اسکندری میگوید: یک روز که داشتم اخبار جنگ را از تلویزیون نگاه میکردم اعلام شد: ایران در عملیات مرصاد پیروز شده است. خیلی خوشحال بودم و گریه میکردم ولی وقتی تصاویری از خودروهای منفجر شده و اجساد سوخته نشان دادند تنم لرزید گفتم نکند فرزندان من جزو این اجساد باشند و با ذکر حسین (ع) و مظلومیتش در صحرای کربلا خودم را آرام کردم.
فردای آن روز حالم زیاد خوش نبود. برای همین تصمیم گرفتم بروم دکتر. چادرم را سر کردم وقتی درب حیاط را باز کردم دیدم یک ماشین پیکان جلوی خانه توقف کرده است. داخل پیکان تا حاج حسین من را دید از ماشین پیاده شد. هر چند که مادران از سلامت فرزندشان بعد از جنگ خوشحال میشوند ولی من بلافاصله گفتم: حسین جان چرا آمدی...؟
حسین گفت: مادر جان جنگ تمام شده و ما پیروز شدیم. در حال صحبت کردن بودیم که همسرم هم از ماشین پیاده شد.
شک کرده بودم که چطور اینها با هم آمدند. وقتی کنار رفتم تا حسین داخل حیاط شود ناگهان بی اختیار یقه لباس حسین را گرفتم و گفتم: حسین جان جان مادرت نگذار مردم خبر شهادت فرزندانم را به من بگویند اول تو بگو.
حسین گفت: مادر هیچ کس شهید نشده... بعد از چند دقیقه دوباره به حسین گفتم: بگو... حسین گفت: کسی شهید نشده ولی رضا مجروح شده و باید به ملاقاتش برویم.
وقتی حسین این را گفت به چشمهایش خیره شدم و گفتم: رضا شهید شده...؟ حسین در حالی که دستهایم را گرفته بود گفت: بله مادر شهید شده. گفتم بگو علی هم شهید شده؟ گفت بله. گفتم بگو حسن هم شهید شده گفت: بله مادر و آرام آرام به داخل خانه رفتم و نشستم.
حسین گفت: مادر گریه کن. گفتم 35 سال قبل وقتی به زیارت امام حسین (ع) رفتم گفتم: یا سیدالشهدا آیا ما از زنهای بنی اسد کمتر بودیم که در کربلا یاریات کنیم. آلان جوان دارم تا در راه تو قربانی کنم. بعد سجده کردم و گفتم: یا بانو زینب کبری (س) یا سیدالشهدا (ع) دیدید سر قولم بودم و فرزندانم را در راه تو و خدای تو قربانی کردم.
وقتی حسین خبر شهادت ولی الله قومی یکی از همسایگانمان را داد آن وقت گریستم چون ولی الله مادر نداشت.
پنج روز بعد جنازههای فرزندان شهیدم را به دانشگاه ابوریحان پاکدشت آوردند. من به همراه همسران و فرزندان شهدا به دانشگاه رفتم. وقتی بالای سر شهدا رسیدم به همسران و فرزندانشان گفتم: اگر گریه کنید نمیگذارم روی ماهشان را ببینید. به آنها گفتم عزیزانم شهادتتان مبارک. سلام مرا به مولایم حسین (ع) برسانید...
بعد به بهشت شهدای پاکدشت (ده امام) رفتیم. من خودم وارد قبر شدم و فرزندانم را یکی یکی بوسیدم و در دل خاک به امانت گذاشتم.
مادر شهدای مظفر پس از گذشت 33 سال از انقلاب اسلامی میگوید: نسل امروز تعریفی از انقلاب اسلامی، مبارزه و شهادت در راه خدا ندارند و این نیاز به فرهنگ سازی و بازگویی تاریخ انقلاب دارد و وظیفه تمام دستگاههای دولتی است.
مادر شهید در پاسخ به این پرسش که آیا رسانهها و صدا و سیما در تولید برنامههایی با ترویج فرهنگ ایثار و شهادت موفق بودهاند گفت: خیر متأسفانه هر وقت کارشان گیر میکند چند برنامه ویژه شهدا میسازند و چند شهید گمنام را تشییع میکنند در حالی که شهدا ابزار نیستند وقتی هم کارشان تمام شد شهدا بی شهدا و فراموش میشوند.
فرآوری: زینب سیفی
بخش فرهنگ پایداری تبیان
منابع : مهر ،ساجد ،هابیلیان ،جلوه ایثار @shohadayemalayer
شهدای ملایر
روزی که رهبر انقلاب زنگ خانه شهیدان #مظفر را زدند @shohadayemalayer
روزی که رهبر انقلاب زنگ خانه شهیدان #مظفر را زدند
محمود یک خاطره زیبا تعریف کرد که برایم بسیار جالب بود. روزی که حضرت آیت الله خامنه ای زنگ درب خانه شهیدان مظفر را زدند. محمود می گوید: زمستان سال 1380 ساعت هفت غروب بود که زنگ خانه ما به صدا در آمد. وقتی درب خانه را باز کردیم حیرت زده شدیم. پشت درب مقام معظم رهبری بودند. با عزت و احترام ایشان را به خانه دعوت کردیم. فضای معنوی خاصی بود. وقتی مادرم به حضرت آقا گفت سه فرزند دیگرم هم آماده شهادت هستند حضرت آیت الله خامنه ای فرمودند: امروز روز تولید علم و خدمتگذاری به مردم است به فرزندانتان بگوئید درس بخوانند و خدمتگذار مردم باشند زیرا امروز جنگ فرهنگی و اعتقادی است.
فرزندان مرحوم محمد مظفر از این رو به راه راست هدایت شدند زیرا به گفته مادر شهید هر پولی که در خانه خرج می شد ابتدا خمس آن پرداخت شده بود و حلالیت پول برای ما اثبات بود. و از این فرزندان حلال سه نفر شهید شدند و آنهایی که ماندند به دعای خیر مادر عاقبت به خیر شدند. محمود در سنگر نجات جان انسانها در هلال احمر و حسین که قبلا وزیر آموزش و پرورش بود , امروز عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام است ولی همچنان روحیه ایثارگری دارد و زندگی ساده و بی آلایشی را دنبال می کند.@shohadayemalayer
شهدای ملایر
روزی که رهبر انقلاب زنگ خانه شهیدان #مظفر را زدند محمود یک خاطره زیبا تعریف کرد که برایم بسیار جال
مادر شهیدان #مظفر @shohadayemalayer
شهدای ملایر
مادر شهیدان #مظفر @shohadayemalayer
شهدای #مظفر از معدود شهدایی هستند که هر سه در یک روز، یکی پس از دیگری به شهادت رسیدهاند و پیکر پاکشان نیز همزمان به مادر و پدر دلیرشان تقدیم شد. با اینکه سالهای زیادی در جبهههای نبرد حق علیه باطل حاضر بودند، اما گویا عملیات مرصاد فرصتی برای عشقبازی آنها بود. در حد تصور هم از دستدادن سه فرزند آنهم در یک زمان ساده نیست. اما هستند کسانی که چنین جوانانی را در طبق اخلاص تقدیم اهداف والای اسلام کردهاند و حتی ادعا دارند اگر خدایی ناخواسته چنین زمانی تکرار شود باز هم دریغ نخواهند کرد.
از مادر شهیدان مظفر پرسیدم اگر زمان بازگردد یا در جای دیگری از دنیا به پسرهایتان نیاز بود، باز هم اجازه میدادید به جبهه بروند؟ بسیار قاطع پاسخم را داد: "چرا که نه! مگر اسلام فقط اینجاست؟ همهجا هست. ما از هیچچیز نمیترسیم. ما اهل جنگیم علیه دشمنان اسلام".
خانوادهای پرشور که تقریباً تمام اعضای آن سهم بسزایی در ایام انقلاب داشتهاند. شاید اگر حتی 3 فرزند این خانواده نیز شهید نمیشدند، باز هم خاطرات این خانواده به نوبه خود بسیار خواندنی مینمود. خود این شیرزن، 17 ماه سابقه کمک در جبهه دارد.
صبح یک روز پاییزی میهمان خانه باصفای شهدای مظفر بودیم. با اینکه از ترافیک معمول شهر خبری نبود، اما با اندک تأخیری به پاکدشت رسیدیم. یافتن منزل شهدا تاحدی سخت بود. دریغ از یک پلاکارد، اسم کوچه یا بلوار و ... . با خود کلنجار میرفتم که چرا باید خانهای که 3 شهید تقدیم انقلاب کرده، آنقدر گمنام باشد که حتی با راهنمایی تلفن و آدرس کتبی سخت بتوان آن را یافت. بگذریم... البته سر در خانه شهدا، عکس 3 شهید نصب شده بود.
"پیر مظاهر جبههها" لقبی است که به پدر شهدا نسبت دادهاند. به گفته همسرش هر بار جبهه میرفت 6 ماه از او خبری نمیشد، هر جا که کاری از دستش بر میآمد میرفت؛ خط مقدم، ستاد تخلیه شهدا یا معراج شهدا. پدر سالها قبل به رحمت خدا رفته بود. «کوکب اسکندری»، مادر شهدا به استقبالمان آمد. مرور خاطرات شهدا از زبان مادری که خود پسرانش را راهی جبههها کرده بسیار شنیدنی است. آنچه در ادامه میآید گزیدهای از این میهمانی شیرین 2 ساعته است.
@shohadayemalayer
*************جوانیمان را پای تربیت بچهها گذاشتیم
اصالتاً #ملایری هستیم. 50 سال قبل به پاکدشت آمدهایم و همه فرزندانم اینجا به دنیا آمدهاند، 6 پسر و 2 دختر؛ حسین، حسن، فاطمه، علی، رضا، زهرا و دو قلوها محمود و احمد. با پسر بزرگم 15 سال اختلاف سنی دارم و بچهها با هر کدام 2 سال با هم فاصله سنی دارند. جوانیام را برای تربیت بچهها گذاشتم. بچهها از پنج سالگی نماز میخواندند و روزه میگرفتند. البته خیلی سعی میکردیم که روزه نگیرند، اما با شیرینزبانی میگفتند "ما ثوابش را به شما میدهیم، اجازه بدهید روزه بگیریم". پدر بچهها اهل خمس و سهم امام بود. بچهها نان حلال خوردهاند.
*اگر تظاهرات نروید، غذا نمیدهم!
تمام خاطرات زندگی بچههایم طی انقلاب و جنگ شکل گرفته. هر 6 پسرم جبهه بودند. دوقلوها که سنشان کم بود هم با دستکاری شناسنامه به جبهه رفتند. احمد و محمود کلاس دوم بودند که انقلاب پیروز شد. وسط کوچه کیفهای مدرسهشان را میگرفتم تا به راهپیمایی بروند. میگفتم به هر کس نرود راهپیمایی غذا نمیدهم! البته خودشان هم دوست داشتند که بروند.
*نان داغ برای صبحانه به ازای مرگ بر شاه گفتن!
ایام انقلاب که شاه آب، بنزین و نانوائیها را بست، حاج حسین با وانت از تهران آرد میآورد، پدر بچهها چون در نانوایی کار میکرد با خمیرگیر، خمیر درست میکرد، شهید حسن وردنه میزد و میپخت. صبح نانها را با وانت میبردند و بین مردم تقسیم میکردند و میگفتند "نانها را امام خمینی(ره) از پاریس فرستاده"! به ازای مرگ بر شاه گفتن نان گرم برای صبحانه به مردم میدادند. البته برخی نیز نمیگرفتند تا مرگ بر شاه نگویند! برای به ثمر رسیدن انقلاب زحمتهای زیادی کشیده شده اما بسیاری از مردم نمیدانند. هرچند خدا همه را میداند.
آن زمان حاج حسین برای مسجد امیرالمؤمنین(ع) شهر، روحانی دعوت میکرد. بعد روحانی را وادار میکرد بالای منبر پشت بلندگو رو به پاسگاه بگوید "مرگ بر شاه".
*دوقلوها باهم به جبهه میرفتند
هروقت بچهها از جبهه برمیگشتند و خیالم از بابت خانوادههایشان راحت میشد، من نیز به پادگان شهید حسین علمالهدی در اهواز میرفتم. آنجا کارهایی مثل شستشو، رفو و بستهبندی لباس، درست کردن بالش و دیگر کارهای ضروری را انجام میدادیم.
شهدای ملایر
مادر شهیدان #مظفر @shohadayemalayer
بیا یکدم درِ کاشانه خویش
رضا جانم بیا بنگر به حالم
که از جور زمان بشکسته بالم
مرا یک غم چنان مشکل فتاده
که آن غم تا قیامت برقراره
یتیمان شما گیرن بهانه
که بابای عزیزم کی میایه
جواب گویم که بابای عزیزت
بیاید نزد ما همراه حجت
الا ای حجت حق کی میآیی
دل منتظران را شاد نمایی
به هشت سال جبههها خدمت نمودم
جمال روی پاکت را ندیدم
از این سنگر به آن سنگر دویدم
ولی روی قشنگت را ندیدم
هزاران تن شهید کفن نمودم
به امید شهادت سر نمودم
نمیخواستم که در بستر بمیرم
دلم میخواست در سنگر بمیرم
ولی این آرزویم مانده بر دل
همه رفتند و پایم مانده در گل
خداوندا به حق ذات باری
به اسم اعظم آیات جاری
بده توفیق من راه شهیدان
شهیدم کن خدا در راه ایمان
*حاجی میگفت این شعرها سرگذشت بچههاست
حاج آقا هر وقت شروع به خواندن میکرد، همه مینشستیم و گوش میدادیم. میگفت این شعر، سرگذشت بچهها است. اینهمه این در و آن در زدم، آخرش توفیق شهادت پیدا نکردم! میگفتیم از شما سن و سالی گذشته، باید سایه سرِ ما باشی. ناراحت، میگفت این همه به جبهه رفتیم و شهادت نصیبمان نشد. دوست دارم این حرفها را همه بدانند. جان، عمر و مال این خانواده تا الآن در اختیار اسلام بوده، انشاءالله بعد از این هم خدا عاقبتمان را بخیر کند.
*حرف آخر
فقط یک کلام مانده که میخواهم بگویم؛ آنهم اینکه اگر دعایم کردید، فقط بگویید حاج خانم عاقبت بخیر بمیرد. زیر دست هیچکس هم نیفتد. پسرهایم فوقالعاده نترس و شجاع بودند. خوشحالم که چنین شیرمردانی برای جامعه اسلامی تربیت کردهام.
گفتوگو از مریم اختری @shohadayemalayer
شهدای ملایر
مادر شهیدان #مظفر @shohadayemalayer
یک سال و نیم قبل از عملیات مرصاد رؤیای صادقهای دیدم که از ترس انکار، آن را برای افراد زیادی کسی تعریف نمیکردهام. یکی از اتاقها که وسایل اضافی را در آن نگهداری میکردیم منتهی به حیاط بود. بخاطر سرمای هوا دَرِ آن را بستیم و حتی با چسب نواری محکم کردیم که هیچ سرمایی داخل نشود. میز سماور و چای را هم جلوی آن گذاشتم که کسی در را باز نکند. برای عبور مرور از دَرِ دیگری استفاده میکردیم. یک شب در خواب دیدم دَر میزنند و من از جا بلند شدم و از آن سمت که درها بسته بود، میز سماور را کنار گذاشتم و دَر را باز کردم.
سیدی روحانی با قد بلند و بسیار زیبا پشت دَر ایستاده بود. پرسیدم "چه میخواهی؟" تا خواست صحبت کند، فکر کردم زیاد مناسب نیست که در کوچه صحبت کنیم. تعارف کردم داخل بیاید. آمد به دَر حیاط تکیه داد. گفت "آمدهام از شما امضاء بگیرم." گفتم "من سواد ندارم که امضاء داشته باشم." گفت "هرچه میتوانید." گفتم "کاغذ و قلم هم ندارم." گفت "من هم کاغذ دارم، هم خودکار."
آن زمان دفترهای سیمی وجود داشت که کاغذ را از لای آنها برمیداشتند. خودکار آبی به من داد و گفت "هرطور که بلدی امضاء کن." من 3 تا خط کشیدم." او رفت و من به خانه برگشتم و خوابیدم. صبح دیدم میز و سماور و همه وسایل وسط خانه است، دَر هم باز مانده! با عصبانیت به همسرم گفتم "این همه زحمت کشیدم که سرما داخل نیاید چرا از این در بیرون رفتی؟" همسرم مظلومیت خاصی داشت، دائم میگفت "حاجخانم من نرفتم." گفتم "هیچکس از این در بیرون نمیرود، شما رفتید." گفت "حاج خانم یکبار دیگر میگویم من نرفتم." کمی که فکر کردم، یادم آمد خودم از این در بیرون رفتم تا در را برای آن سید روحانی باز کنم...
بعد از آن همیشه با خودم میگفتم یا 3 تا از بچهها شهید میشوند یا همهشان. این خواب ماند تا عملیات مرصاد که بچهها به شهادت رسیدند. به خوبی در خاطرم مانده که آن روحانی عبای مشکی و عمامه سیاه داشت، با پیراهن سفیدِ سفید. همه زندگی ما از اجداد سادات است وگرنه مگر میشود جنازه 3 جوان را مقابل مادرش بگذارند و خودکشی نکند؟ از توان اسلام و یاری اهل بیت است که پابرجاییم.
*آرزویی که در کربلا از گوشه دلم گذشت و برآورده شد
عید سال 55 با خانواده آقای قمی به قصد سوریه از شهر خارج شدیم اما قسمت شد و از آنجا به کربلا رفتیم. کنار ضریح امام حسین (ع) نشستیم و یک دل سیر گریه کردیم. شاید بار قرنها دلتنگی را با خود آورده بودیم. یادم هست که آنجا به امام حسین(ع) گفتیم، ما که از زنان بنی اسد کمتر نیستیم! کربلا نبودیم تا یاریت کنیم اما حالا جوانان رشیدی داریم که دلمان میخواهد برایت قربانی کنیم. آن زمان حتی انقلاب هم نشده بود! وقتی بچهها شهید شدند عهدم یادم آمد و قبل از گریه و بیتابی، اول سجده شکر بجا آوردم. شکر کردم که قربانیهایم پذیرفته شد. خانواده قمی هم 5 شهید تقدیم اسلام کردند که حاج خانم خودش هم جزء شهدا بود. محرم 2 سال قبل به کربلا مشرف شدم. یک روز همانطور که روبروی حرم اباعبدالله الحسین(ع) نشسته بودم، گفتم "حسین جان(ع)، همه میگویند شهدا با امام حسین(ع) هستند. اما من ندیدم شهدای من با شما باشند! دوست دارم ببینم..."
همینطور که حرم را نگاه میکردم و این حرفها از دلم میگذشت، یک وقت دیدم "شهید رضا" با همان لباس رزمی که هنگام شهادت به تن داشت، روبروی ضریح امام حسین(ع) دراز کشیده! با همان حالت که پیکرش را برایم آورده بودند. همینطور که نگاهش میکردم، یکدفعه سرم به سمت دیگری افتاد. گفت خواب رفتی؟ گفتم نه، رضا را دیدم. رو کردم به حرم امام حسین(ع) و گفتم "حسین جان(ع)، خیلی ممنونتم. دیگر شکایت نمیکنم." هنوز آن صحنه مقابل چشمانم است. @shohadayemalayer
* داغ پسرها پشت پدرشان را خم کرد
بعد از شهادت بچهها، تقریباً پدرشان خانهنشین شد. تا حدی از مشکل دیابت اذیت میشد اما برای شهادت پسرها خیلی ناراحتی میکرد. نه برای از دست دادنشان، برای اینکه چرا خودش شهید نشده. میگفت ما اینهمه جبهه رفتیم ولی توفیق شهادت نداشتیم. گاهی شعرهایی هم با خود زمزمه میکرد. البته در این فراق گاهی شعر هم میسرود. یکی از این شعرها را حاج حسین نوشته
الهی در رهت هستی گذاشتم
به راهت از عزیزانم گذشتم
شدم راضی "حسن" جان کشته گردد
تن پاکش به خون آغشته گردد
شدم راضی "علی" شیر دلاور
شود مغزش فدا از ظلم کافر
شدم راضی "رضا" جان عزیزم
به خون غلتان به پیش دیدهگانم
شما رفتید و پشت من شکسته
همه راه امیدم گشته بسته
حسن جانم بیا جای تو خالی
تو بر مستکبران همواره دشمن
تو بر مستضعفان همواره مأمن
همه مستکبران شادان و خندان
همه مستضعفان نالان و گریان
علی جانم بیا جای تو خالی
امید من بُدی با حکم اسلام
نمایی ریشهکن ظلم و فساد را
تو بودی حافظ قرآن و اسلام
تو بودی حامی خون شهیدان
رضا جانم بیا جای تو خالی
رضا جانم نظر بر خانه خویش
شهدای ملایر
مادر شهیدان #مظفر @shohadayemalayer
آن زمان حسین، یکی از مسئولان آموزش و پرورش بود و کمتر به جبهه میرفت. اما هروقت عملیات بود خودش را میرساند. شهید حسن، رئیس امور تربیتی دانشکده ابوریحان دانشگاه تهران بود. شهید علی، شاغل امورتربیتی ورامین و شهید حاج رضا که معمم بود، حاکم شرع 3 شهر شد. هر ماه یکبار هم به کردستان میرفت. 2 قلوها هم عادت داشتند با هم به جبهه بروند. یکی از آنها در عملیات والفجر 8 جانباز شده که الآن 50 درصد شیمیایی است.@shohadayemalayer
حاج حسین در فتح خرمشهر روی مین رفت که هنوز ترکشهای آن در کمرش مانده است. احمد در عملیات فاو شیمیایی شد. شهید حسن هم زمانی که به یکی از کاخهای شاه حمله کردند به پایش تیر خورده بود.
همه عروسهایم هم در انقلاب فعال بودند. آن زمان از ترس ساواک، شبها مقنعه بلند میپوشیدیم، گالش به پا، کنار هم میخوابیدیم که اگر یک زمان حمله کردند بدون لباس نباشیم. به خاطر دارم از روزیهایی که هنوز شعار مرگ بر شاه شروع نشده بود، ایام انقلاب بچهها خیلی به خود سخت میگرفتند تا در موقعیتهای حساس به دلیل ضعف جسمی کم نیاورند.
حاج حسین میگفت "حتی اگر شده فرشها را جمع کنید و روی زمین بخوابید تا اگر مجبور شدیم در کوهها بمانیم، بتوانید روی سنگ هم بخوابید و دوام بیاوریم." بسیاری از امثال حاج حسین در آبراهها و زیرزمینهای تهران به دست ساواک شکنجه شدند. این بچهها اینطور روی خود کار میکردند.
*از خدمت به خلق لذت میبردند
بچهها دوست داشتند به همه بندههای خدا محبت کنند. انگار از خدمت به خلق لذت میبردند. این حرفها را نمیگویم به دلیل اینکه بچههای من هستند، چرا که ما از خودمان چیزی نداریم و هرچه داریم از لطف خداوند است. حتی آنچه متعلق به خودشان بود را نیز میبخشیدند. یادم هست یکبار به علی گفتم "علی جان، من پایم درد میکند، کوپنها را ببر روغن بخر." گفت "نمیروم!" گفتم "ما چند خانوادهایم. مغازهمان را هم که دادهایم." گفت "من نمیتوانم روغن بگیرم. اگر کوپنها را بدهی پاره میکنم." گفتم "چرا؟" گفت "اگر یک پیپ روغن 10 کیلویی روغن بگیرم، شاید برخی بگویند علی مظفر آمد همه روغنها را دزدید و برد!"
*روزه وقت و بیوقت!
گاهی که از محل کار بازمیگشتند، دلم میخواست آب یا شربت برایشان ببرم. اما اکثراً میگفتند "روزهایم!" یکبار عصبانی شدم. گفتم "چه روزهای؟ چرا شما اینقدر روزه میگیرید؟" گفتند "چون از صبح مشغول کاریم، نمیتوانیم تا ظهر چیزی بخوریم. برای همین نیت روزه میکنیم."
*ما زنده باشیم و امام(ره) جام زهر بنوشد؟
آخرینبار هنوز ساکهایشان را باز نکرده بودند که امام قطعنامه را پذیرفتند. آن شب شام، پسرها و دخترها با همسرانشان خانه ما بودند. حاج آقا هم تازه از جبهه برگشته بود. من زودتر از حاج آقا آمده بودم. بچهها هنوز ساکهایشان را باز نکرده بودند. سر سفره شام پیام امام را شنیدیم. دیگر هیچکس شام نخورد. میگفتیم ما زنده باشیم و امام چنین حرفی بزند؟ همه با هم مشورت کردند و چندتایشان شبانه از تهران رفتند. حاج رضا تهران بود، تماس گرفت و گفت به منطقه میرود. حاج حسین صبح زود پرواز داشت. همسرم هم رفت پادگان دوکوهه. قرار بود من هم بروم. ساکم را بستم اما فکر کردم حالا که پسرها نیستند بمانم تا برگردند.
*اول حسن به شهادت رسید، بعد علی و در آخر رضا
بچهها همان شب به عملیات مرصاد رسیدند و تا مرحله پاکسازی آنجا ماندند. از همرزمانشان شنیدم در حین عملیات گردانی که بچهها در آن بودند محاصره میشود. اما بچهها تا جایی که توان و سلاح داشتند جنگیدند. اول با خمپاره منافقین، حسن به شهادت میرسد. علی و رضا، حسن را با بوسهای رها میکنند و کار خود را ادامه میدهند. بعد از مدتی کوتاه علی نیز با ترکش خمپارهای که به سنگرش زدند به شهادت میرسد.
رضا بعد از همه شهید شده. انگار منافقین دستهایش را بسته بودند و او را سوزانده بودند و دست آخر هم به گلویش تیر خلاص زدند. نمیدانم عمامه بر سر داشته یا نه، ولی احتمالاً با عمامه دستانش را بسته بودند. @shohadayemalayer
پدر همسر پسرم رضا، حاج حسین را پیدا میکند و از او میخواهد که برگردد. گویا در یکی از آن مناطق شیطان پرستان ساکن بودند که حاج حسین راضی نمیشود برگردد. آرام به او گفته بود که بچهها شهید شدند و دیگر اجازه نمیدهند بماند. فردای آن روز رفتند دوکوهه دنبال پدرش و با 3 شهید برمیگشتند به تهران. یادم هست که آن روز کمی ناخوش بودم. تصمیم داشتم بروم دکتر. تا در خانه را باز کردم، دیدم اتومبیل حاج حسین جلوی در پارک شده! او باید آن زمان منطقه میبود، به همین دلیل تعجب کردم.
شهدای ملایر
مادر شهیدان #مظفر @shohadayemalayer
دیدم همسایهها به حسین میگویند کار خوبی کردی آمدی! حسین سریع پیاده شد. برخلاف همیشه که به او میگفتم چه خوب شد آمدی، گفتم "حسین جان، چرا آمدی؟ مگر جنگ تمام شده"؟ گفت "بله، بچههای خوب جنگ را تمام کردند". باورم شد. اما دیدم پدرش از در دیگر ماشین پیاده شد. کمی شک کردم ولی چیزی نگفتم. حاج حسین نزدیکم آمد و مرا از کنار عقب زد. یقه حسین را گرفتم و گفتم "حسین جان تا مردم به من چیزی نگفتند شما بگو چند تا از بچهها به شهادت رسیدند"؟
دوباره گفتم تا مردم چیزی نگفتند خودت بگو چند تا از بچهها به شهادت رسیدند؟ گفت کسی شهید نشده ولی رضا سخت مجروح شده، آمدم با هم به بیمارستان برویم. رضا از بقیه کوچکتر بود. روی این حساب خیلی دوستش داشتیم. تا گفت رضا مجروح شده، ناخودآگاه گفتم "بگو به شهادت رسیده دیگه بیمارستان چیه" جرأتش را پیدا کرد و گفت "بله! تا این را گفت"، پرسیدم حسین چی؟ به شهادت رسیده؟ علی چطور؟...
*من با امام حسین در کربلا عهد بستم
حسین بعدها به من گفت تصور کردم دیوانه شدهای! چون هرچه میگفت مادر جان، گریه کن. گریه نمیکردم. میگفتم "من با امام حسین(ع) در کربلا عهد بستهام که اول سجده کنم".ـ وقتی که از مرز اردن به کربلا رفتیم، با امام حسین(ع) پیمان بستم که اگر در چنین شرایطی قرار گرفتم، اول سجده کنم ـ سجده کردم گفتم یا حسین(ع) یا زینب(س) من روی حرفم ماندم! شکراًلله گفتم و آرام نشستم. بعداً به من گفتند علی قمی (که مادرش در مکه شهید شده بود) هم به شهادت رسیده. تا این را گفت بنا کردم به اشک ریختن... گفتم خوب شد مادرش نیست، وگرنه خودکشی میکرد...
شهید حسن وقت شهادت 30 ساله بود. شاید 8 سال جنگ را در جبههها بوده، علاوه بر ایام انقلاب که گاهی 2 ماه، 3 ماه همسر و فرزندانش را نمیدید. علی هم وقتی شهید شد 25 ساله بود و رضا 26 ساله. زن و بچههایشان با من بودند. شهید رضا یک پسر و یک دختر داشت. حسن هم 2 تا دختر و یک پسر، پسرم علی هم 2 دختر داشت. وقتی بچهها شهید شدند 3 زن و 6 بچه برایم ماند.
*تپهای در مرصاد که سنگر فرزندانم بود
گاهی به تپه مرصاد میروم. یک وقتهایی هم که با کاروان به کربلا میروم، از مسئول کاروان میخواهم اتوبوس را پایین تپه مرصاد نگه دارد. همه برای زیارت پیاده میشوند. 2 بار هم با سپاه کرمانشاه به آنجا رفتم. فاصله کوتاهی بعد از کرمانشاه نرسیده به اسلام آباد، تپهای هست که گویا سنگر بچهها آنجا بوده. آنجا برایشان نمای مزاری را هم ساختهاند. مزار بچهها کنار هم است. همانطور که حسن وصیت کرده بود، به ترتیب شهادتشان؛ اول حسن، بعد علی و آخرین مزار، مزار رضاست. با پدرشان و حاج حسین بچهها را یکی یکی بوسیدیم و دفن کردیم. بچههایم همه دار و ندارم بودند...
*ماجرای دیدار سرزده رهبر به خانواده شهیدان مظفر
ناراحتم از اینکه گاهی از باندبازی و پارتیبازیها میشنوم. همه سرگرم کار خوداند. کسی از خانواده شهدا احوالی نمیپرسد. کاش جای سفر کربلا سری به خانواده شهدا میزدند. هرچند شهدا تنها برای رضای خدا رفتهاند و هدفشان فقط اسلام بود.
حدوداً 10 سال قبل، حاج حسین به رهبر انقلاب گفته بود "آقاجون مادرم خیلی دوست دارد شما منزل ما بیایید". حضرت آقا هم گفته بودند همین الآن هماهنگ کنید تا برویم. حسین زنگ زد و گفت آقا قرار است تشریف بیاورند خانه شما. به هیچکس، حتی عروسها نگو. هوا سرد و بارانی بود. نزدیک غروب تماس گرفت و گفت به عروسها هم بگو سریع بیایند. آقا که آمدند به زور از زیر دست محافظین جلو رفتم، خم شدم و عبای آقا را بوسیدم و کنار آقا نشستم. آقا از بچهها سوأل کردند و نحوه شهادتشان. در لحظه آخر به آقا گفتم "هر چه شما دستور بدهید ما اطاعت میکنیم. همه فرزندانم متعلق به اسلام است. ما خاک زیر پای رهبریم."
*روایت عکس معروف یک شهید در آغوش سید حسین مظفر
عکس شهیدی که در آغوش حاج حسین منتشر شده، شهید «جانمحمدی» است نه برادرهایش. گویا در شلمچه نزدیک هم بودهاند. وقتی خمپاره به سنگرش اصابت میکند، حسین سریع برای کمک خود را به او رسانده که با پیکر خونینش مواجه میشود. انگار عکاس در آنجا حاضر بوده که ناغافل از آنها عکس گرفته است. آن زمان آقای هاشمی رفسنجانی رئیس جمهور بود. این عکس را چاپ کرد و به همه خارجیها داد تا بدانند رؤسای ادارههای ما هم رزمندهاند و میز طلب نیستند. @shohadayemalayer
*رؤیای صادقانه و شهادتنامههایی که به امضای مادر تأیید میشود
هدایت شده از شناخت ادیان_عباس مریدی✍️
و تو ای مادرم !
می دانم که چه آرزوهایی برایم داشتی !
ولی چه کنم ؟
زمانی که خدا مرا به مهمانی دعوت کرده است، من باید عاشقانه به ملاقات خدا می شتافتم !
#التماس_دعـــــا
💠 @ramzeamaliyat
هدایت شده از پای درس شهدا
🔥 عملیات رمضان درست در ماه مبارک رمضان اجرا شد گرمای بالای ۵۰ درجه....
آدم رو کلافه میکرد اون قدر آفتاب داغ میشد که دستامون رو می سوزند...
🌹🌹بچه ها محاصره شدند خیلی ها هم مظلومانه به شهادت رسیدند...
بعد از عملیات یک عده رفتند تا مجروح های شب قبل رو بیاورند...
💦 وقتی برگشتند با گریه گفتند :
همه بچه ها شهید شدند ؛ بهشون گفتم تیر خلاص زدند بهشون ؟؟
🌹🌹گفتند : نه از تشنگی شهید شدند....
یا علی
@paye_darse_shohada
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍃🌷🍃
🌹 #ای_شهیدان !
عشق مدیون شماست"""
هرچه ما داریم از خون شماست
ای شقایق ها و ای آلاله ها """ دیدگانم دشت مفتون شماست . . .
🌸.....
@Karbala_1365
شهدای ملایر
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸 ✨ 🌸 ✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
💫امشب تفالی بزنیم به نام #مصطفی
به نام
#شهیدمصطفی_طالبی🌹
سردار مظلوم و غریبی که سالها درد #جانبازی را بجان خرید به عشق وطنش به #عشق مولایش علی(علیه السلام) و به عشق امامش..
❣غریب است چون برخی از جوانان وطنش ارزشها و اسوه ها را گم کرده اند یا شاید به فراموشی سپرده اند و بجای شهدا داریوش و کورش کبیر را میشناسند و از غربی ها و گوگوش و إبی و رقاصان و خوانندگان دین و وطن فروش و فحاشانی چون #شجریان و.... ، پیروی می کنند.
❣مظلوم است چون هر روز هزاران فرد که اسمشان را انسان و روشنفکر و مسئول گذاشته اند ، بارها و بارها و بی اعتنا از روی خون سرخشان راه می روند و خم به ابرو نمی آورند..
💔💔💔
#شهید
#جانباز
#اسیر
چه واژه های غریبی ...
حتی بعضی ها کمر به نابودی این واژه ها بسته اند...
🔴بخدا مسئولیم
نه فقط در برابر زخم های مصطفی ها
بلکه در برابر دلِ دلتنگ مادران، پدران ، برادران ، خواهران ،همسران و فرزندان آنها...
💔دلم میخواست زار بزنم وقتی دختر دردانه #شهیدقربان_طاهرنیا با بغض گفت:
بمن گفته اند هرکس که شهیدشد نشانه ی این نیست که او مرد خوبیست. دلم شکست از گریه هایش که در سه سالگی دیگر بابا را ندید و حالا طعنه های غریبه و آشنا را بجای صدای پدرش میشنود...
💔یا مادر #شهیدمهران_ذهابی را که دیده است؟ که هنوز بعد از ۳۵ سال منتظر پسرش هست و هربار با چشمی که اشکش خشک شده نگاه به درِخانه میکند و میگوید:"مهرانم کجاست..."
💔یا دردِ ِ دل های مادرِ #شهیدسیدناصرالدین_حسینی را که شنیده است؟ زمانی که کنارمزارشهدای گمنام میگفت:"دعاکنید دیگر ناصرم بیاید..." چه میدانیم از زخمهای دلش؟ از پدرش که دیگر تاب نیاورد و رفت؟...
💔یا از آرزوهای پدرومادر #شهیدرضاساکی چه میدانیم؟ که مادرش میگفت: وقتی جوان بلندقدی را می بینم دلم ضعف می رود...
میدانی چرا؟ چون پسرش تک پسر خانه بود و بلندقد همان کسی که در عملیات #کربلای۴ وقتی دید معبری باز نیست و دشمن بی رحمتراز همیشه شده و رفقای غواصش دارند قتل عام میشوند، بر روی سیم های خاردار خوابید و بچه هارا قسم داد به مادرش #حضرت_زهرا(سلام الله علیها) که مرا پُل کنید و رد شوید و بقول #سید همرزم و مُردیش:فرماندهی را در حق بچه هایش تمام کرد...آیا کسی میداند مادرش بعداز ۳۰ سال به قتلگاهش رفته و رضایش را صدا کرده بود؟؟؟
میدانید یعنی چه؟؟؟
💔💔💔
🔴بخدا #مسئولیم در برابر قطره قطره ی #خون_شهدا و زخم ها و دلتنگی های خانواده های شهدا...
💢 #خواهرم_تو_با_حجابت
#برادرم_تو_با #غیرتت و عشق_به_وطنت نه کوروش و زرددشت و غربیها🍂
🌸.....
@Karbala_1365
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍃🌷🍃
🌹 #ای_شهیدان !
عشق مدیون شماست"""
هرچه ما داریم از خون شماست
ای شقایق ها و ای آلاله ها """ دیدگانم دشت مفتون شماست . . .
🌸.....
@Karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃🌸🍃
📝اینبار قلم از مردی میخواهد بنویسد که اسوه تمام مردان سرزمین مادرییَم شده..
مردی از جنس جنگ و باروت و خاک.. مردی از جنسِ زخم های عفونی شده و دردناک..
نامش مرد است نامی که در این برهه از زمان کمتر ملموس است
لقبش جانباز است و درد جراحاتش قابل تحمل تر است تا زخم زبان ها و نیش و کنایه ها..
شغلش شهیدهست , شهیدی که جز برای رضا خدا نیّتی نداشت و تمام زندگییَش فدای خداشد و بارها در خون خودش غلتید و حکمتش این بود که به غیر از شهادت درجه جانبازی را هم بگیرد..
🌸قهرمان قصه های کودکان کردستان و اهواز و خرمشهر...
زمین با همه بزرگییَش کنار چنین مردانی از تبار عشق کوچک است و آسمان در کنارشان کم می آورد و هرلحظه آرزوی داشتنشان را میکند...
✨#مصطفی نام بود و هرجای جبهه و جنگ را یادکنی او را چون سرو در کنار فرمانده اش #حاج_حسن_تاجوک خواهی دید. گویا این دو یک روح در دو غالب بودند.. دوبرادر..دو پرستوی عاشق که دنیا باهمه زیبایی و وسعتش برایشان تنگ بود..
مصطفی اسوه و یادگار جنگ بود یار دیرین #شهدای_ملایر...
یار #ترکاشوندها و #عابدینی ها...
یار #سیدطلوعی و #حیدری #نظری_ها...
یاربچه های عشق
#جمشیدبیات
#حافظ_نیاوند
#سلطانی
#کاملی
#صالحیان
#روحیان
و یار #هزاروصدآلاله در خون تپیده #ملایر...🌹🌹🌹
🌸.....
@Karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸 #سردارشهیدمصطفی_طالبی
ولادت:۱۳۳۹/۳/۲
🌸.....
@Karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸 #ملایر... سردارشهیدمصطفی_طالبی
ولادت:۱۳۳۹/۳/۲
🌸.....
@Karbala_1365
شهدای ملایر
سلام علیکم طاعات و عباداتتون قبول باشه ان شاءالله استفاده و نشر تصاویر قابل تقدیر و تشکر وآرزوی ماس
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
✨🕯✨🕯✨🕯✨🕯✨🕯✨
🕯✨🕯✨
✨🕯✨
🕯✨
✨
🌸 #معرفی_شهدا....🌸
🕊به نام خدا....
🌸 #بهار آمده بود.
فصل رویش شقایق های سرخ و یاس های کبود فصل بوییدن عطر گل های محمدی و تو آمدی همراه با عطربندگی باگونه های به سرخی شقایق های صحرای زندگی...
❤️ در یک روز بهاری به دنیا آمد گریه هایش هم صداشد باشبنم عاشقی برگونه های سرخ لاله ها.
🌸بهارفصل روییدنش شد درسبزی خانواده ای مذهبی وتلاشگر در سی ونهمین سال از هزاروسیصدمین سال خورشیدی.
🍃فصل لالایی مادر با قصه های شبانگاهی پدرش روزگار رویایی اش شد زمانی که رهبرکبیرمان مژده داده بود سربازان من در گهواره اند.
بی تاب بزرگ شدن بود تا کودکی اش راپشت سر گذاشت و راهی دبستان شد .
روزگار برایش کمی سخت شد زمانی که هم درس میخواند و هم با برادرش تا پاسی ازشب در نانوایی پدر کارمیکرد.
🍃دبیرستان را تمام کرده بود و حالا "سربازان گهواره " ، خواب همه جوانهایی شده بود مثل مصطفی....
🍃 ازهمان موقع اقتدا کرد به فرمانده اش و مخلصانه سربازیش را انجام داد تاانقلاب شد و سرزمینش مفتخر به نام #ایران_اسلامی.🌸🇮🇷🌸
✨با آمدن #امام نفسی تازه به کالبد وجودشان دمیده شد .
مدتی بود که در #کردستان منافقین و کُمله ها تحرکات ضد انقلابی خود را شروع کرده بودند آنها که خود را به بهای اندکی فروخته بودند از هیچ ظلمی به مردم مظلوم آنجا دریغ نمی کردند. #مصطفی هم بایست میرفت باید میرفت و مبارزه میکرد .
مدتی بعد که مصطفی آمد این بار برای سرزمینش نقشه ای دیگر کشیده بودند ، جنگ شروع شد ، یک طرف ایران بود وطرف دیگر خدا میداند چند کشور....💔
دیگر بی تاب شد و بی قرارتر...❣
🍃هم قدم شد با رفیق دیرینه اش حاج #حسن_تاجوک.
عقد اخوتشان را انگار در آسمانها خوانده بودند هر دو راهشان یکی بود و صدایشان هم صدا .
همه ۸ سال جنگ را ماند و مبارزه کرد هربار که می آمد سوغاتش تنی پر زخم بود انگار همه دیگر به این سوغاتی ها عادت کرده بودند.
🌹 #وقتی_حاج_حسن_شهیدشد سخت بود برایش ، همه جای جبهه که می رفت بوی عطر خاطرات او را برایش داشت.
#کربلای۵ بود که هر دو با جسمی پر از درد به منطقه رفتن هنوز خوشحالی رزمنده ها را از دیدن آنها درمقابل نظرش بود.🕯
🌷جنگ که تمام شد آنچه برایش مانده بود تنی پر زخم بود و دلی بسیار تنگ از یاد یارانی که حالا خاطراتش مسکن دل بیقرار و دردهای استخوان سوزش میشد.
❤️فرزندانش باتصور اینکه جنگ تمام شود پدر می ماند وسهم همه این سالها نبودن را درکنارشان خواهد ماند .دلشان میخواست وقتی دستهای پدر رامیگیرند گرمی اش را مانند گرمی دلش احساس کنند . آخر سهم فرزندان ایران شاید بیشتر از آنها ازپدرشان شده بود.
هرچند دلتنگ میشدند
اما در دلشان به پدرشان افتخارمیکردند.
🌹مردی ازتبار رمضان وخیبر، بیت المقدس ،رزمنده #کربلای۴ و والفجر ، فرمانده بی ادعایی که حتی دشمن به تصور اشتباه از شوق به #اسارت گرفتنش او را مزدور خوانده بود.
❤️راستی حاجی! چه سری است بین تو و بهار....
سلام بر آن روز که به دنیا آمدی در یک روز بهاری🌸
سلام بر آن روز که به آرزویت رسیدی دریک روز بهاری🕊
و سلام بر آن روز که میدانم باز هم بهاریست و می آیی این بار با آخرین رزمنده از تبار حیدر.✨
✨ #سردار مظلوم شهرم فرمانده قلبهای آزاده ، جانبازی که جز زخم های تنت کسی حالت را نفهمید امشب میلاد توست
🌺🌸میلادت مبارک🌸🌺
🌸.....
@Karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹 از راست
شهیدان:
#حاج_حسن_تاجوک
و#حاج_مصطفی_طالبی
سال۱۳۵۸
🌺ارسالی از #میثم_طالبی فرزندشهید
🌸.....
@Karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
✨❤️✨
❤️بنویس برایم فقط دوست داشتنت را...
سعادتی به جهان
مثل دوست داشتنت
نیست....
🌹سرداروجانباز
#شهیدمصطفی_طالبی🌹
🌸.....
@Karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹شهیدان:
مصطفی_طالبی و
#سیدحسین_طلوعی🌹
🌸.....
@Karbala_1365
نفراول سمت راست شهیدحاج مصطفی #طالبی،نفروسط سردارشهیدحاج عباس کریمی فرمانده لشگر۲۷محمدرسول الله(ص) @shohadayemalayer