eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
994 عکس
217 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام الله کاظم خانی| ۵ ▪️شروع مسیر عشق تعداد زیادی از دانش آموزانی که به سن قانونی رسیده بودیم و سایر داوطلبان مردمی بعد از آموزش کامل نظامی با شهر خود با قزوین پر مهر و صفا، خداحافظی کردیم و روانه جبهه شدیم. رزمندگان بیاد دارند اولین مقصد همه کسانی که به جبهه اعزام می شدند پادگان بزرگ امام حسن مجتبی (ع)در تهران بود، در دوران هشت سال دفاع مقدس، تمامی نیروهای بسیجی اعزام به جبهه از این پادگان سازماندهی و ساماندهی و به حسب نیاز به مناطق مختلف جنگی اعزام می شدند. اسفند سال 1360 با شور و شوق زیاد سوار قطار تهران - اهواز شده و روانه جبهه های جنوب شدیم، وقتی که وارد شهر اهواز شدیم، گردان قزوین را به دسته های گوناگون تقسیم کردند. در حین برنامه ریزی من را به دسته دیده بانی بردند، قرار شد من کمک دیده بان یکی از رزمندگان که از استان البرز، روستای قاسم آباد بزرگ، ساوجبلاغ بود باشم.سپس یک دوره چند روزه آموزش دیدبانی را سپری کردم. مقر آموزشی ما شهرک المهدی بود. در حسینیه هر سه نوبت صبح، ظهر، مغرب نماز جماعت برگزار می شد. یک روز من و شهید حسن حسامی و شهید مرتضی باریک بین فرزند امام جمعه محترم شهرستان قزوین حضرت آیت الله باریک بین (ره) و سایر رزمندگان تصمیم گرفتیم فرشها و موکت های حسینیه را جارو بزنیم و تمیز و مطهر کنیم و الحمدلله انجام شد. نزدیکی غروب بود که عراقی ها با پرتاب خمپاره بما خوش آمد گفتند! قرار بود حاج اقا قرائتی در حسینیه در جمع رزمندگان اسلام سخنرانی کنند که متاسفانه بدلیل موقعیت اضطراری لغو شد. لحظات بعد شهید حسامی را دیدم که «حنا» در دست دارد، گفت: امشب شب عروسی من هست، می روم که غسل شهادت کنم! حسام، یک عارف به تمام معنی بود، در کنار ما بود، ولی معرفت شناخت پیدا نکردیم. چه عاشقانه رفتند. چه زیرکانه رفتند چو بالها گشودند فرشتگانه رفتند چه صابرانه رفتند چه کاتبانه رفتند چو دستها کشیدن منورانه رفتند چو دلها بریدند شهادتانه رفتند چو عارفانه رفتند چو جاودانه رفتند من که به همراه رزمندگان قزوینی اسفند سال ۶۰ به جبهه اعزام شده بودم در عملیات پیروزمند فتح المبین که دوم فروردین سال ۱۳۶۱ در شمال خوزستان انجام شد به عنوان دیده بان شرکت داشتم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
✍️سلام الله کاظم خانی عملیات فتح المبین (جهت اطلاع و مرور) این عملیات در نیمه شب 2 فروردین 1361 با رمز بسم الله الرحمن الرحیم، بسم الله القاصم الجبارین یا زهرا سلام الله علیها، شروع شد. اهداف مهم: ▪️آزادسازی منطقه وسیع غرب دزفول و جاده دزفول – دهلران ▪️خارج کردن شهرهای اندیمشک، شوش، دزفول و جاده اندیمشک – اهواز از زیر آتش دوربرد دشمن. فرماندهی کل عملیات قرارگاه مرکزی کربلا با فرماندهی مشترک، هدایت کلی عملیات را بر عهده داشت. این عملیات با فرماندهی مشترک ارتش جمهوری اسلامی ایران و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود و ۴ قرارگاه فرعی تحت امر آن بود. نیروهای ارتش تحت فرماندهی شهید علی صیاد شیرازی و نیروهای سپاه پاسداران و بسیجیان تحت فرماندهی محسن رضایی بودند. این عملیات در سه مرحله اجرا شد. مرحله اول: عملیات فتح المبین در تاریخ ۲ فروردین ۱۳۶۱ در ساعت ۳۰ دقیقه بامداد در غرب دزفول و شوش آغاز شد. ۴ قرارگاه میدانی عمل کننده: جبهه شمالی به فرماندهی عزیز جعفری به عنوان قرارگاه قدس. جبهه جنوبی به فرماندهی رحیم صفوی به عنوان قرارگاه فتح جبهه میانی به فرماندهی مجید بقایی به عنوان قرارگاه فجر و در آخر جبهه شمال شرقی به فرماندهی حسن باقری به عنوان قرارگاه نصر مرحله دوم: مرحله دوم عملیات در ساعت ۱ بامداد ۴ فروردین ۱۳۶۱ آغاز گردید. در این مرحله از سه محور تنگه رقابیه، ارتفاعات میش داغ و تنگه دلیجان به نیروهای عراقی هجوم آوردند، مناطق امام زاده عباس، دشت عباس را به تصرف خود در آوردند و به اهداف مطلوب رزمندگان اسلام رسیدند. مرحله سوم: این مرحله در نیمه شب ۷ فروردین ۱۳۶۱ آغاز شد. نیروهای قرارگاه فجر از مقابل با نیروهای عراقی درگیر شدند و قرارگاه نصر نیز اقدام به دور زدن نیروهای عراقی نمود. در ساعت ۴ صبح سایت ۵، در ساعت ۶ صبح منطقه رادار و در ساعت ۷ صبح نیز سایت ۴ توسط نیروهای رزمندگان اسلام تصرف شد و در نهایت این مرحله به تصرف تنگه رقابیه و عین خوش، با پیروزی رزمندگان غیور اسلام منجر شد. نتایج عملیات: الف: آزادسازی حدود ۲۵۰۰ کیلومتر از مناطق اشغالی و گرفتن ۱۵۰۰۰ نفر اسیر عراقی!!! (کمر ارتش عراق شکست بخصوص از جنبه روانی) اسم عملیات فتح المبین سردار محسن رضایی برای کسب تکلیف به محضر امام خمینی (ره) می‌رسند. بعد از بازگشت به منطقه با سپهبد شهید صیاد شیرازی مشورت کرد و بعد از استخاره سوره فتح آمد، از این رو نام عملیات «فتح المبین» گذاشته شد. قرارگاه فجر این قرارگاه تحت فرماندهی سردار شهید مجید بقایی بود و تیپ ۳۳ نیروی مخصوص المهدی زیر نظر قرارگاه فجر عمل می کرد. این تیپ در خلال جنگ ایران و عراق تأسیس شد و در حال حاضر از تیپ‌های پیاده نیروی زمینی سپاه، که ستاد فرماندهی و پادگان آن در جهرم مستقر است. سرهنگ پاسدار جواد، امیر سالاری فرماندهی این تیپ را برعهده دارد. لشگر علی ابن ابیطالب لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب که یکی از لشگرهای عمل کننده عملیات فتح المبین بود، لشگر پیاده زیر مجموعه نیروی زمینی سپاه بود که در خلال جنگ ایران و عراق تأسیس شد و نیروهای آن از استان‌های قم، سمنان، زنجان و مرکزی تأمین می‌شد. سردار رضا حسن پور فرمانده گردان قزوین شهید رضا حسن‌پور بود. گردان حسن پور، یکی از گردان‌های تیپ المهدی بود که هماهنگ با لشگر ۷۷ خراسان وارد عمل شد. رضا حسن پور در سال ۱۳۳۹ در تهران بدنیا آمد، هفت سال داشت همراه پدر و مادر از تهران به قزوین هجرت نمودند. پس از انقلاب اسلامی در تهران عضو کمیته می‌شود. در سال ۱۳۵۸ وارد سپاه قزوین می‌شود، پس از شروع جنگ پس از آموزش جنگی به تهران می‌آید و سپس عازم جبهه‌های جنوب در منطقه میمک می‌شود. در عملیات رمضان بعنوان فرمانده گردان شرکت می کند و در عملیات بیت المقدس باز فرمانده گردان می‌شود و در سال ۱۳۶۱ فرمانده تیپ الهادی می‌شود. در عملیات والفجر مقدماتی مجروح می شود. رو بسوی شهادت آخرین سمت وی بعنوان قائم مقام لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب برگزیده می شود. مجدد در عملیات والفجر ۳ و ۴ شرکت می نماید. در عملیات خیبر حماسه می‌آفریند و در روز ۱۴ اسفند ماه ۱۳۶۲ در جزیره مجنون بر اثر اصابت تیر به سرش به شهادت رسید. شهید حسن پور مجسمه تقوا، شهامت و نظم بود. اهل عمل بود در حفظ بیت المال خیلی دقت داشت، شوخ طبع، لایق، مؤمن، پیرو ولایت فقیه و از محبان مخلص اهل بیت (ع) بود. آزاده تکریت۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمدرضا کریم زاده| ۸ وقتی که فکر کردم ترکش خوردم! عملیات والفجر ۸ بود ما شب دوم عملیات از جاده ام القصر ادامه عملیات رو انجام دادیم، نیمه شب که به اهداف رسیدیم دستور کندن سنگر رو دادن که برای فردا آماده پاتک عراق بشیم، هنوز چند بیل نزده بودیم که یک خمپاره ۶۰ پشت سرمون منفجر شد و بلافاصله کل شلوار من خیس شد! قبل‌ها شنیده بودم که اگر ترکش به کشاله ران بخوره و جلوی خونریزی رو نگیریم خیلی زود باید غزل خداحافظی رو بخونیم! برادر! من ترکش خوردم! بخاطر همین به یکی از برادران گفتم: من ترکش خوردم بیا کمک کن چفیه رو به ران پام ببندم، خلاصه این‌کار انجام شد و فانسقه هم که تجهیزات بهش وصل بود رو درآوردم و بهم گفتن: هر‌طور می‌تونی خودت رو به اولین درمانگاه پشت خط برسون، چون هیچ آمبولانس و ماشینی هم اون موقع نیمه شب و هنگام عملیات نبود. من خودم لنگان لنگان به سمت عقبه خط و در کنار جاده ام القصر حرکت کردم، بخاطر اینکه خونریزی پای راستم بیشتر نشه روی اون فشار نمی‌آوردم، یک مقدار که رفتم یه تویوتا که شهدا رو داشت عقب می‌برد دست تکون دادم نگه‌داشت و رفتم عقب ماشین در کنار شهدا نشستم. خواستم نمازم قضا نشه! خلاصه رسیدیم به بیمارستان صحرایی، دیگه کم کم هوا داشت روشن می‌شد، با خودم گفتم: اول نماز صبح رو بخونم که قضا نشه! تیمم کردم و نمازم رو خوندم، بعد از نماز گفتم: بگذار اول خودم جای ترکش رو ببینم بعد برم داخل بیمارستان صحرایی، چون دردی رو احساس نمی‌کردم! چشمتون روز بد نبینه، چفیه رو باز کردم، شلوار رو درآوردم هرچی گشتم نه ترکشی بود نه خونی و نه آثاری از جراحت!!! شلوارم فقط کاملا خیس شده بود، خلاصه کلی به خودم خندیدم و تعجب کردم چون موضوع رو نفهمیدم! به خط مقدم برگشتم! بدون اینکه برم بیمارستان که آبروم بره برگشتم به سمت خط، دوباره با یک تویوتا رفتم، جایی‌که داشتم سنگر می‌کندم رو پیدا کردم هیچ‌کدام از دوستانم نبودن رفته بودن جلوتر، ولی فانسقه‌ام رو پیدا کردم، یک چیز جالبی اتفاق افتاده بود، قمقمه من که روی فانسقه در عقب کمرم بسته بودم ترکش خورده بود و آب اون یک باره روی شلوارم ریخته بود و من فکر کرده بودم که ترکش خوردم!!! آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
یادگاری‌های اسارت در اردوگاه تکریت ۱۱ ما بعنوان اسرای مفقودالاثر بودیم و هیچ سازمان جهانی از ما بازدید و ثبت نام نکرده بود و در ایران هم ردی از ما نداشتند . در این اردوگاه، داشتن خودکار یا هر نوع قلم و دفتر و کاغذ ممنوع بود. ولی نقاش ها داشتند. نقاش ها برای عراقی ها کار می کردند و برای همین به آنها امکانات محدودی که بتوانند کار کنند و نقاشی بکشند و خط بنویسند داده بودند. نوشتن روی پیراهن و سایر البسه ما هم به رغم اینکه امکاناتی در اختیار اسرا نبود انجام می شد که البته نقاش ها یا بقول عراقی ها «جماعت صباغین» بعضی از این پیراهن نویسی و این نوشتن ها را آنها انجام می دادند و بعد بعضی بچه ها با یک تیکه سیم خاردار و نخی که از پتو یا حوله می کشیدند روی آن نوشته را گلدوزی می کردند. با تشکر از آزاده سرافراز ، رضا آقاخانی
هدایت شده از علی دانائی
سلام عليكم وقت بخیر خسته نباشید در خاطرات سلام الله کاظم خانی عملیات فتح المبین را خوب تشریح کردند. در قسمتی فرمودند شهید مجید بقایی فرمانده قرارگاه فجر بودند که کاملاً درست است و همچنین گفتند فرمانده تیپ المهدی هم بودند در حالیکه فرمانده تیپ المهدی در عملیات فتح المبین، سردار حاج علی فضلی بودند که سه تا از گردان های آن از بچه‌های کرج بودند. ✋
رضا آقاخانی| ۱ جماعت صباغین، حدادین و..کمک می کردند! در مورد نوشتنی ها روی البسه مثل نام نوشتن و امثال این، خب امکاناتی که در اختیار نقاش ها بود ( اگر اشتباه نکنم ، جماعت صباغین ) در بسیاری موارد به کمک بچه ها می آمد نگهبان‌ها هم می دانستند. چیز پنهانی نبود و مانعی نداشت . دوستانی که در جماعت های مختلف مثل حدادین و کهربا و .‌ . . به اشکال مختلف کمک حال بچه‌ها بودند. دور زدن تحریم وسایل دندانپزشکی! مثلاً شعبان ( فکر کنم بچه اراک بود ) وقتی به پیچ گوشتی و انبردست برای کشیدن دندان ، نیاز داشتیم ، با پنهان کردن آن زیر پیراهن، آنها را به دندان پزشکان!!!می رساند, اونهم دندون‌ها را با این وسایل حرفه ای می کشید! نمونه کار دندانپزشک حاذق! با پیچ‌گوشتی! یک بار خواستم ببینم این پزشک حاذق چه کار می کنه! دیدم رفت سراغ یکی از دوستان شمالی که قبلاً نوبت گرفته بود ! وقتی معاینه کرد گفت: تمام دندان از بین رفته ، مجبورم از لثه بکشم( چقدر هم مطمئن نسخه صادر می کرد!) بنده خدا که از دندان دردهای زیاد طاقت از دست داده بود گفت: هرکاری می‌تونی بکن، فقط منو از این دندان نجات بده. جناب طبیب! دستور تهیه آب نمک را داد . و نوک پیچ گوشتی را روی انتهای لثه متصل به دندان گذاشت و یک ضربه سامورایی انبر دست به پشت پیچ گوشتی وارد کرد ، بنده خدا از درد بی حال شد، البته صداش بخاطر آن همه پارچه که در دهانش گذاشته بودند تا اگر پیچ گوشتی رد کرد حداقل به دهان آسیب نرسد، در نیامد. وقتی کمی به حال آمد و دهانش را باز کرد ، تقریباً دندان کنده شده بود و بقیه کار مثل اول سخت نبود . عصب کشی در اردوگاه با سنجاق قفلی! حالا که صحبت از دندان پزشک عزیزمان شد ، باید بگم یک بار هم شاهد عصب کشی ایشان بودم ، سنجاق قفلی را بصورت سیخ در آورد و روی شعله گذاشت تا کاملاً سرخ شد ، بعد بیمار را چند نفری گرفتند و ایشان سنجاق گداخته را تا آنجا که می رفت داخل داندان کرد . بنده خدا که توسط چند نفر محکم قفل شده بود در ته حلق جیق و ناله می‌کرد ، اما در عصب بعدی کار خوب پیش نرفت ، پس از داغ کردن سنجاق و گرفتن بیمار و فرو کردن سنجاق با حرکت شدید سر آن بند خدا ، سر از دست بچه خارج شد و سنجاق در محل باقی ماند و گوشه زبان به سنجاق چسبید ، بوی گوشت سوخته بلند شد! بنده خدا هم از درد سنجاق در عصب و هم سوختن زبان ، نعره می زد و بچه ها بخاطر خاموش کردن صداش ، دهانش را گرفتن و کار را بدتر کردند . آخرش هم سنجاق گیر کرده را در آوردند . آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
کانال خاطرات آزادگان
سلام عليكم وقت بخیر خسته نباشید در خاطرات سلام الله کاظم خانی عملیات فتح المبین را خوب تشریح کردن
سلام علیکم، اشتباه از ما بود، شهید مجید بقائی فرمانده قرارگاه فجر بودند و تیپ المهدی (عج) یکی از سه تیپ تشکیل دهنده‌ آن بودند. فرمانده تیپ المهدی (عجب) از بدو تشکیل، سردار،علی فضلی بودند. ولی اینکه فرمودید سه گردان از کرج هم بودند را ما ندیدیم بله چند تن از بچه های کرج جزو نیروی مؤسس تیپ بودند اما حداقل اینجا ننوشته است که بچه های کرج هم جزو تیپ بودند. « ویکی شهید » به نقل از محسن رضایی فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی وقت، درباره نحوه تاسیس تیپ المهدی (عج) نوشته است: جبهه مجید بقایی در محور شوش بود که رفتیم خط آنجا را دیدیم. در محور شوش تعدادی از بچه های گیلان با مرتضی صفار بودند تعدادی از بچه های گچساران هم بودند که برادر آقای دقیقی و فضلی با آنها ارتباط داشتند. آقای رودکی هم همان جا بود. ما دیدیم اگر تعدادی از نیروها را از سمت جنوب اهواز بیاوریم و با نیروهای شوش ادغام کنیم یکی دو تیپ هم می توانیم تشکیل بدهیم که در عمل سه تیپ ایجاد شد؛ یعنی بقیه نیروهای دیگر را هم که اضافه کردیم ، توانستیم قرارگاهی را در شوش با سه تیپ سازمان بدهیم. سه تیپی که در قرارگاه فجر سازماندهی شدند عبارت بودند از تیپ امام سجاد (ع)، تیپ المهدی (عج) و تیپ امام حسن (ع) . فرمانده تیپ المهدی از همان اول علی فضلی بود فرماندهی این تیپ از همان بدو تشکیل با آقای علی فضلی بود. البته تیپ المهدی (عج) آن زمان با تیپ المهدی (عج) بعد که از اهالی جهرم و فسا تشکیل شده بودند فرق دارد. تیپ المهدی (عج) در زمان آقای علی فضلی متشکل از بچه های گچساران و تعداد زیادی از یاسوج بودند. در تیپ المهدی (عج) حسین دقیقی که با بچه های گچساران مرتبط بود و آقای حسین پروین هم بودند همراه با آقای یدالله کلهر، اینها با هم یک تیم با هم آمدند و برادر دقیقی در راس اینها بود. و تیپ المهدی (عج) را درست کردند. مطلب کامل را در لینک زیر بخوانید. لشکر 33 المهدی - ویکی‌شهید https://wikishahid.ir/%D9%84%D8%B4%DA%A9%D8%B1_33_%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%87%D8%AF%DB%8C
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علیرضا باطنی| ۴ ▪️اجبار می کردند تو‌ گوش همدیگه بزنیم! ما بعد از اینکه اسیر شدیم مدت ۱۳ روز در در بصره در یک اتاقی بودیم که در کف آن ۲۰ سانت آب بود ، بعد منتقل شدیم به بغداد، زندان الرشید که ۴۰ نفر در یک اتاق ۲ در ۳ جا دادند! حالا جدای از مشکلات عجیب و غریب آن اتاق، در این مدتی که در زندان الرشید بغداد بودیم یک روز همه را آوردند بیرون، برای شکنجه بیشتر بخصوص شکنجه روحی ما را دو ستون کردند و گفتند که هر کسی باید یک سیلی به طرف مقابل اش بزند و آن هم یک سیلی به این بزند. اگر کسی کوتاهی می کرد و محکم نمی زد عراقی ها هر دو را می زدند. شهبازی محکم زد زیر گوشی نگهبان عراقی! یکی از بچه های اصفهان، آقای شهبازی ایشان یک دست اش جانباز شده بود در یک عملیات دیگر، یادم هست دستش را تر کرد و گفت: که فلانی محکم بزن که عراقی ها نخواهند بزنند. طرف مقابلش شهید محمد رضایی بود. (در خصوص شهید محمد رضایی بگویم که دو نفر از بچه ها در اردوگاه شهید شدند که جنازه آنها بعد از چندین سال گوشتی آمد یعنی استخوان فقط نبود و جنازه را سالم دفن کرده بودند یکیش محمد رضایی بود و دیگری شهید حسین پیراینده که حالا مفصل است و جای این بحث اینجا نیست) مرتضی شهبازی این دستش را آورد عقب و تا آقای رضایی دستش را آورد این جاخالی داد، یک عراقی بغل دستش ایستاده بود و با همین ضربه ای که آورد آمد زیر گوش این عراقی! و عراقی دو دستی سرش را گرفت و نشست کنار دیوار، البته عراقی ها ایشان را تا مرز شهادت کتک زدند و دیگر تنفسش دچار مشکل شد ولی همین باعث شد که دیگر سیلی زدن جمع بشود. اردوگاه یازده در تکریت بعد از دو ماه در بغداد ما را از آنجا به ۱۸۰ کیلومتر آنطرف‌تر یعنی به اردوگاهی در حوالی شهر صد در صد بعثی تکریت منتقل کردند. اولین اردوگاه مفقودین یعنی ما که تا آخرین روز در صلیب سرخ ثبت نام نشدیم مال تکریت است. یک جای وحشتناکی عراقی ها درست کرده بودند و اسمش را اردوگاه گذاشته بودند. اتاق های شکنجه داشت. زندان انفرادی داشت. افراد آموزش دیده، ماهر و شکنجه گر داشت. مثلا گاهی انبردستی را بر می داشت و می رفت بین بچه ها شروع می کرد لاله گوش یکی از بچه ها را فشار می داد تا خون از کنارش بزند بیرون. این دلش که خنک می شد رها می کرد. سبیل های بچه ها را با انبردست می کند. شکنجه کشیدن سبیل با انبردست به عنوان تعقیبات نماز! یادم است که یک وقت نماز صبح را خونده بودم که من را از پشت پنجره صدا زدند. آخر از بیست و چهار ساعت سه ساعت به عنوان هواخوری به ما استراحت می دادند و بیست و یک ساعت در سلول هایمان بودیم. آن سه ساعت هم عمده اش به آمار می گذشت که بیایند شمارش بکنند. همه داخل آسایشگاه بودیم که من را صدا کردند. وقتی رفتم پشت پنجره، نگهبان عراقی که بهش علی انبری می گفتیم، از همان پشت پنجره شروع کرد به کندن سبیل هام، همینطوری خون راه افتاد. بعد بچه ها آمدند و گفتند که عیبی نداره این تعقیب نماز است. به علت طلبه بودن من را فلک کردند! گویا یکی از بچه ها رفته بود و در مورد من به عراقی ها مطالبی گفته بود و به زعم خودشان گرچه یقین نداشتند اما مرا طلبه و روحانی می شناختند، برای همین یک وقتی من را از آسایشگاه بردند بیرون و گفتند: که تو توی ایران روحانی بودی؟ اگر یک مسجد بسازیم می تونی اداره کنی!؟ من بهشان گفتم که کی گفته من روحانی بودم؟ ترفند زدند و برای اینکه من تشویق بشم بگم طلبه هستم گفتند: منظورمان این است که می خواهیم اینجا یک مسجد بسازیم تو می توانی آن را اداره کنی!!؟ گفتم: نه. بعد من را فلک کردند و اذیت کردند. البته می خواستند در بین این اذیت ها اعترافی هم از من بگیرند چون تا حالا شک داشتند ولی می خواستند من خودم بگم طلبه هستم که حالا شاید اگر من اعتراف می کردم طلبه هستم برنامه های دیگری داشتند. حالا کسانی که ادعا می کردند برای ما مسجد بسازند و من آنجا را اداره کنم بخاطر همین شغل من را فلک کردند. معلوم بود و بیشتر معلوم شد که حرف از دین و دیانت و مذهب پیش بعثی ها همش ترفند است. البته ما طلبه ها هم نوعا با شگرد و ترفندهای آنها آشنا بودیم و در دام آنها نمی افتادیم . به احمد فراهانی برق وصل کردند! دوستی داشتیم آقای احمد فراهانی از ملایر، به ایشان گفتند: تو توی ایران امام جماعت بودی؟ گفت نه. بهش گفتند: ولی توی بصره دوبار نماز جماعت خواندی، که بعد بردند زیر برق و به نقاط حساس بدنش برق وصل می کردند که هنوز عوارض اش هست. بعدا من بهش گفتم که قضیه شما چی بود!؟ گفت: یکی از بچه ها که حدس می زدیم جاسوس باشد رفته و در مورد من و نماز جماعت به عراقیها گفته بود. ▪️یادآور می شود حجت الاسلام احمد فراهانی در حال حاضر مسئول نهاد نمایندگی ولی فقیه در دانشگاه آزاد ملایر هستند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
نکته: دوستان خواننده از لابلای همین خاطره بالا حتما دقت کردند که با اینکه جمع بسیجی و وفادار بود باز یکی دوتا جاسوس توی آنها بود و تقربیا اغلب طلبه ها در اردوگاه لو رفته بودند. یا حداقل ۶۰ یا ۷۰ درصد آنها لو رفته بودند پس این مسئله باید همیشه مدنظر ما باشد در هر شرایطی حتی در شرایطی که همه نیروها صد در صد مخلص هستند باز ممکن است یک انسان خودفروخته و مزدور پیدا شود و همه زحمات و ثمرات کار و تلاش انسان های مؤمن و فداکار را به هدر دهد. از این جهت حفاظت و مراقبت از اطلاعات خاص کشور و افراد مهم آن و همچنین اطلاعات خصوصی افراد متخصص و همچنین کل اسرار کشور باید یک اصل در همه عمر ما باشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خسرو میرزائی| ۶۴ ▪️نحوه تیمم در زندان الرشید بغداد! مدتی که در زندان الرشید بودیم چون شب‌ها درب نرده‌ای سلول‌ها را می‌بستند و دسترسی به آب و سرویس بهداشتی نداشتیم معمولا برای نماز صبح مجبور بودیم تیمم کنیم، چون کف سلول‌ها سیمانی بود و خاکی موجود نبود مجبور بودیم از خاکی که روی دیوار سلولها نشسته استفاده کنیم. این‌قدر این‌کار را انجام داده بودیم که تا آنجا که قدمان می‌رسید رد دستمان روی دیوار باقی‌مانده بود، و بعضی مواقع برای اینکه خاک بیشتر و بهتری را جهت تیمم کسب کنیم با یک خیز و پرش و یا به کمک دوستان با یک قلاب گرفتن از خاک بالاتر دیوار استفاده می‌کردیم. ▪️شوخی در زندان الرشید! یکی از شوخی‌های ما برای گذران وقت در زندان الرشید بغداد این بود که وقتی شب‌ها درب نرده‌ای سلول‌ها بسته می‌شد با دوستان سایر سلول‌ها صحبت و خوش و بش می‌کردیم و معمولا به شوخی به هم می‌گفتیم : شما چکار کردید که در زندان انداخته‌اند در حالی‌که خودمان هم در زندان و سلول بودیم. و یا اینکه می‌گفتیم یادم باشه فردا برایتان کمپود و.... بیاورم و با این جملات به ظاهر مزاح و شوخی به هم دیگه روحیه می‌دادیم و گذران عمر می‌کردیم با امید به روز آزادی‌مان. یادمه یکی از دوستان هم سلولی یک قطعه از یک ترانه سرای زمان شاهی می‌خوند که مناسبت خوبی با حال و روز آن موقع ما داشت که این بود. دنیای زندونی دیواره،، زندونی از دیوار بیزاره،، بعضی موقع هم به شوخی دیواره رو دیفاره تلفظ می‌کرد. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
خاطرات آزاده سرافراز ،حجت الاسلام نریمیسا مرور و آشنایی با خاطرات روحانی مبارز و مجاهد، آزاده سرافراز، در مصاحبه با حوزه نیوز بسیار باعث خوشبختی است. دوستان حتما مطالعه کنند یا فیلم کامل آن را ببینند. ▫️یک روز یک ژنرال عراقی وارد اتاق شد، خیلی درجه داشت و یک چوب هم در دستش بود. از زندان‌بان سؤال کرد که چرا او را به زندان آورده‌اند؟ گفت: نمی‌دانم قربان. گفت: هر کسی را که به این زندان می‌آورند مجرم است. او آمد و به من گفت: بگو خمینی کفش ... ▫️داشت خداحافظی می‌کرد گفتم: برادر! دفعه‌ بعد که آمدی، حتما مأموریت رزمی بگیر، خندید و گفت: ان‌شاءالله. گفتم: برادر! نگفتی اسمت چیست؟ گفت اگر اسمی باشد، «سید مرتضی» هستم. «سید مرتضی» رفت و بعد از سالیان سال که از اسارت آزاد شدم و روایت فتح را دیدم، متوجه شدم که ... ▫️یکی از عراقی‌ها مرا در جمع دید. بنده طلبه بودم و لباس طلبگی نداشتم؛ ولی ریش بلندی داشتم و از چهره‌ام مشخص بود که طلبه هستم. او به فرمانده‌اش گفت: من او را می‌خواهم. گفت: چرا می‌خواهی؟ گفت: برادر من در جنگ کشته شده و مادرم به من دِین انداخته که شیرم را حلالت نمی‌کنم مگر این‌که ۱۰ تا پاسدار ایرانی را به إزای برادرت بکشی، فرمانده گفت: نمی‌شود، ما با بی‌سیم خبر دادیم که ۴۴ تا اسیر گرفتیم و اگر فرماندهی ... 🔸 مشاهده خاطرات https://hawzahnews.com/xcs9h 🔸 فیلم کامل https://hawzahnews.com/xcrL6
آزادگان تهرانی، از سمت راست: محمد سلیمانی و محمد رضا کریم زاده محمد_سلیمانی
201.6K
نوای کوتاه و یهویی و خوش اهنگ، آزاده و جانباز ارجمند، محمدرضا کریم زاده که خودش نوشته: مخلصیم، این هم به مناسبت هفته وحدت و میلاد پیامبر اکرم (ص) بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
احمد چلداوی| ۱۲۶ ▪️ناگاه صدای پایی در راه رو پیچید.. بعد از اینکه در تفتیش وسایل اسرا یک قطعه شعر حماسی پیدا شد و علی ناصح فرد معروف به علی قزوینی آن را بعهده گرفت او را بردند و ما نگران او بودیم چون محیط «قلعه» کوچک بود اگر علی را شکنجه می کردند چرا مثل سایر وقتها که صدای شکنجه و کابل زدن اسرا می آمد چرا صدای داد و فریاد علی نمی آمد؟ طبیعتاً بر اثر شکنجه باید داد و فریادی از او شنیده می شد. نکند در این مدت علی به شهادت رسیده باشد؟! گاهی صدای داد و فریاد بعثی ها می آمد. احمد عرب بیا بیرون! بعد از مدتی ناگاه صدای پایی در راه رو پیچید.... خدا خدا می کردیم از آسایشگاه و این دری که تنها حائل بین ما و آن قوم سفاک بود از میان برداشته نشود. اما با شدت درب آسایشگاه ۱۵ نفره ما باز شد و یک بعثی داخل آمد فریاد زد: «احمد عربستانی، «اطلع بره» یعنی؛ احمد عربستانی! بیا بیرون. از شدت اضطراب قلبم داشت می ایستاد. احتمال دادم علی زیر شکنجه اسم من را برده باشد. وحشت زده به دنبال او راه افتادم. مرا به مکتب خانه که شکنجه گاه آنها بود، برد. علی را فلک کرده بودند! صحنه ای که آن لحظه جلوی چشمانم ظاهر شد یک حماسه جاویدان از سرباز خمینی بود. صحنه ای که به یقین فرشتگان الهی لحظه لحظه هایش را با افتخار ضبط می کردند. نمایشی الهی که بازیگرش علی بود فرزند خمینی. پاهای علی را به چوب فلک بسته و دو نفر عراقی آن را را بالا نگه داشته بودند. «ع.ک» آن جاسوس نامرد هم با یک کابل برق سه فاز به پاهای علی می‌کوبید. آن قدر زده بود که لایه های عایق کابل همگی باز شده بودند و سیم های مسی آن، ریش ریش و لخت شده بود. با هر ضربه کابل، سیم های مسی کف پای علی می نشست و خون بود که به اطراف می پاشید. پوست پاهای علی برآمده بود و ضربه‌های کابل بر گوشت و استخوان پایش می‌خورد و می‌چسبید و باز خون بود که به اطراف می‌پاشید. استقامت عجیب علی علی حتی یک بار هم ناله نکرد و فقط با همان آرامش همیشگی اش عراقی ها و شکنجه گرش را نگاه می‌کرد. تازه فهمیدم چرا در تمام این مدت هیچ صدایی نمی شنیدیم. شکنجه گر از سکوت علی به شدت به خشم آمده بود و با نامردی تمام بر پای علی کابل می‌زد. بعثی ها هم هر از چند گاهی عربده می‌کشیدند. تو گوئی این ضربات بر مغز آنها وارد می‌شد نه بر کف پای علی قزوینی...«ع.ک» تا من را دید کابل را به من داد و از من خواست من هم علی را بزنم تا در گناهش شریک باشم، اما من امتناع کردم و فقط سرم را پایین انداختم. راضیش کن به خمینی توهین کند! بعد از مشاهده آن اوضاع عراقی‌ها از من خواستند علی را راضی کنم به حضرت امام خمینی(ره) توهین کند تا از شکنجه رها شود. از علی به آرامی خواستم که آنچه آنها می‌خواهند یعنی «مرگ بر خمینی» را بگوید و راحت شود. اما او فقط لبخند زد ! «علی ناصح فرد» از قبیله عشق بود! تفسیر لبخندش، خود به تنهایی یک مثنوی عارفانه بود. او با همان لبخند به من فهماند که از قبیله دیگری است که فهم و درک آن را ندارم. او از قبیله عشق بود. بالأخره او با لبخندش به من نوید پیروزی بزرگش در امتحان بزرگ الهی را می‌داد. امتحانی که برای بزرگترین اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم همچون عمار یاسر اتفاق افتاد گرچه جناب عمار یاسر، ترجیح دادند طبق مصالحی تقیه کنند. استقامت علی، بعثی ها را درمانده کرده بود علی با این استقامت و سکوت آرامش بخشش، لحظه لحظه به اضطراب و نگرانی بعثی ها و افسر آنها که شاهد شکنجه‌اش بود را می افزود. همگی آنها منتظر کلمه ای از علی بودند که اگر آن را می‌گفت خلاص می‌شد ولی او هرگز آن کلمه را بر زبان نیاورد. در آن لحظه احساس می‌کردی این علی است که با استقامتش بعثی ها را شکنجه می‌کند. علی ناصح فرد ۱۴ قرن بعد از عمار در عظمت عماریاسر همین بس که آیه ای در قرآن شریف برای دلداری او نازل شد. " مَنْ كَفَرَ بِاللهِ مِنْ بَعْدِ إِيمَانِهِ إِلَّا مَنْ أَكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنُّ بِالْإِيمَانِ وَلَكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبُ مِنَ اللهِ وَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيم. این آیه به اجماع مفسران در شأن این بزرگوار نازل شد. اگرچه مقام صحابی بزرگی چون «عمار یاسر» قابل توصیف و درک برای ما نیست اما تقیه «عمار یاسر» در مقابل مشرکان مکه هنگام شکنجه و نزول آیه قرآن در تایید تقیه او‌ در زمان حیات برترین مخلوق عالم یعنی حضرت رسول اکرم(ص) صورت گرفت که نشان داد تقیه مجاز بوده و تا قیامت مجاز هست ولی «علی ناصح فرد» بعد از چهارده قرن با اینکه رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم را درک نکرده بود حتی بعد از رحلت امام خمینی (ره)حاضر نشد از این جواز شرعی و عقلی و منطقی استفاده کند و با وجود شکنجه به امام خمینی توهین کند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 محسن جامِ بزرگ | ۳۶ جارو کردن حیاط خاکی اردوگاه با کف دست! گاهی دستور بشین بَنجات بَنجات یا همان پنج پنج که صادر می شد، پنج تا پنج تا پشت سر هم می نشستیم و پس از آمارگیری و شمارش دستور می دادند که محوطه را جارو کنیم. بچه ها به حالت خطیِ دشت بانی می نشستند و از ابتدای محوطه تا انتهای آن را با کف دست جارو می کردند. با این زحمت، زمین خاکی محوطه مثل کف دست تمیز و پاک بود و حتی یک دانه ریگ هم روی زمین پیدا نمی شد. تفرعن و عقده خود بزرگ بینی نگهبان ها مامور عراقی اگر دو نفر را صدا می زد، باید همه می دویدند تا ببینند او چه کار دارد! مثل عبد مقابل ارباب ، عقده خود بزرگ بینی شدیدی داشتند اگر احیانا نگهبان‌ها ما را صدا می زدند و فقط دو نفر می رفت نگهبان ها مثل گرگ به جان بچه ها می افتادند و می زدند، می گفتند: وقتی می گوییم دو نفر، یعنی همه! سکوت مرگبار! من در محوطه فقط شاهد رفت و آمد ستون های بسیار بلندی بودم که آرام قدم می زدند و هیچ حرفی از دهانشان بیرون نمی آمد. این سکوت کشنده در آسایشگاه ما هم برقرار بود. در آسایشگاه قبلی این گونه نبود، بسیجی ها حرف می زدند، می گفتند و حتی می خندیدند و البته تاوانش را هم می دادند، ولی اینجا که من به عنوان افسر ارتش پیش سربازان بودم همه صُمُُّ بُکم بودند. هیچ کس به دیگری اعتماد نداشت و درست هم بود. محمود، زخمی بغل دستی من از استان فارس که پای زخمی شکسته اش بدون درمان رها شده بود، بعد از مدتی این پا خودش جوش خورده و ده سانت کوتاه شد! عراقی ها آن خدمتی را که بعنوان افسر به من کردند، به او نکردند. یک بار که می خواستند او را جا به جا کنند، استخوان پایش دوباره شکست و ناله اش درآمد. نمی دانم پای جوش خورده او چند بار شکست؟! شپش و خارش بی امان زخم های من وضع بهداشت در آسایشگاه افتضاح بود. صابون های دست ساز غیر بهداشتی که از آنها برای شستن لباس هم استفاده می شد، باعث گسترش آلودگی و شپش در آسایشگاه شد. جای من و محمود جلوی در و زیر پنجره تقریباً همیشه باز آن بود. هوای اسفند ماه به شدت سرد بود و یک پتو کافی نبود. به محمود گفتم: بیا دو تایی پتوهای مان را رویمان بیندازیم تا گرم بشویم. این کار همان و انتقال شپش از پتو و لباس محمود به من همان. چیزی نگذشت که من شدم مرکز تولید و توزیع شپش! جای گرم و نرم پنبه ای زیر گچ ها، رشد شپش ها را وحشتناک زیاد کرد. خارش وحشتناک تری تمام بدنم را گرفته بود. زیر کشاله ران به شدت می خارید و من از شدت خارش، دندانهایم را به هم فشار می دادم و زجر می کشیدم. شپش ها تمامی نداشتند. در آسایشگاه مسابقه شپش کشی راه افتاد، اما شپش ها تمام نمی شدند. از شدت خارش خوابم نمی برد. پنبه را رد می کردم در بعضی قسمت های زیر گچ، در چند دقیقه پر از شپش می شد. آنها را می کشتم و دوباره و دوباره. حالت مشمئز کننده ای به ما دست می داد. نگهبانها را خبر کردیم. آنها پس از اینکه کلّی توهین کردند، مایع شوینده آوردند و نحوه شستن و صابون زدن را به ما آموزش دادند! چه قدر زجرآور بود حیوانات انسان نمایی که خودشان در آن وضعیت زندگی می کردند و ما را از ابتدایی ترین حقوق انسانی محروم کرده بودند و به ما آموزش صابون زدن می دادند! آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علی علیدوست قزوینی| ۱۹ ▪️بچه ها: حتما گناه کردیم که اسیر شدیم! در اردوگاه که بودیم در جمع چند نفره ای سخن از اسارت و علل اسارت شد یکی گفت من می‌دانم چرا اسیر شدم! اسارت من، کفاره گناهی است که انجام دادم. دیگری گفت من هم حدس می‌زنم شاید بخاطر بی احترامی به پدر مادرم بوده سومی گفت: من چون با همسرم بد اخلاق بودم خدا تنبیهم کرده و به دام اسارت افتادم و چهارمی دلیل دیگری آورد و خلاصه به نتیجه قطعی رسیدیم که ما بخاطر گناهان مان اسیر و هر کسی که اسیر شده است گناهی مرتکب شده و حالا دارد مجازات گناهش می کشد و همه اسارت را طوری تنبیه و مجازات دانستند و یکی گفت خوب است به خدمت حاج آقا ابوترابی برسیم و از ایشان سوال کنیم که علت اسارت شان چه بوده است! ابوترابی: حتما عمل صالح داشتید که اسیر شدید ! چند نفری خدمت حاج آقا رسیدیم و موضوع را محضرشان عرض کردیم که حاج آقا همه ما به علت گناهانی که مرتکب شدیم به دام اسارت افتادیم، حالا خواستیم ببینیم که آیا این دیدگاه ما صحیح است یا نه و اگر صحیح است بفرمائید شما چه گناهی مرتکب شدید که امروز گرفتار اسارت بعثی ها شده اید؟ حاج آقا تبسمی نمودند فرمودند: در جبهه که بودیم بعثی ها وقتی شهر یا روستایی را اشغال می کردند به صغیر و کبیر رحم نمی کردند بنا بر این ما هر جایی را که احتمال سقوطش را می دادیم سعی می کردیم زن و بچه را از آنجا دور کنیم تا اسیر نشوند. در یکی از روستاها که اهل آنجا را منتقل کردیم پیرزنی بود که به هیچ وجه حاضر نبود محل را ترک کند، وقتی علت اصرار ایشان را پرسیدم گفت: تمام حاصل زندگی من داخل اون خونه است که حالا نمی تونم داخلش برم. پرسیدم: چیه!؟ گفت: مبلغ زیادی پول است که داخل جعبه ایست در داخل کمد و من تا آن جعبه را پیدا نکنم از اینجا نمی روم ولو این که کشته شوم! ▪️ابوترابی: اسارت من، نتیجه دعای خیر آن پیرزن است! من آدرس دقیق خونه و محل پول را گرفتم و با یکی دونفر شبانه رفتیم و جعبه پول را پیدا کردیم و آوردیم تحویل آن پیرزن دادیم. بی اندازه خوش حال شد در حق ما دعای خیری کرد. من فکر می کنم خدا دعای آن خانم را مستجاب نموده دعای خیر آن خانم باعث اسارت من شده است تا در این محیط باشم. و من برخلاف شما فکر می کنم نتیجه اعمال صالح شما بوده که در این موقعیت قرار گرفته اید و قدر این ایام را بدانید و از آن خوب استفاده نمایید. آزاده موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65