علی، خواجه علی/۱۴
شهرت: علی زابلی
◾برای نماز خواندن
بعضی بچه ها به وقت نمازهای پنجگانه پایبند بودند، یک روز در حین قدم زدن بچه ها در حیاط، ما مشغول انجام نظافت بودیم که آقای « مسعود ماهوتچی» جهت انجام فریضه نماز عصر به آسایشگاه آمد. البته ما همیشه سعی میکردیم که ابتدای نظافت، یک قسمت را برای بچهها تمیز کنیم که با فاصله یکی یکی بیایند داخل و نماز و قرآنشون را بخوانند ولی آن روز بدلیل وقت کم نشد و چون هنوز نظافت تموم نشده بود و بنا بدلایلی آن روز وقت کم داشتیم آقا مسعود تشریف بردند بيرون و داخل محوطه کنار باغچه شروع به خواندن نماز کرد.
« کریم مارمولک » هم بلافاصله سوت آمار را زد و گفت: سریع پنج پنج.
آقا مسعود داشت رکعت سوم را بجای میآورد. «کریم مارمولک» که متوجه این قضیه شد با کابل شروع کرد به زدن آقا مسعود. آقا مسعود با خیالی راحت نمازش رو بجای آورد. « کریم مارمولک » هم تندتند با کابل روی کمر و سر آقا مسعود میزد وقتی نماز آقا مسعود تمام شد با همون وضعیت بین بچهها نشست.
.
حالا هر چه فکر کردم این راز و نیاز عاشقانه و عارفانه آقا مسعود را با خدای خودش را به چه تشبیه کنم نتوانستم کاری زیبنده تر از بیان اصل این خاطره پیدا و بیان کنم.
🔹آزاده تکریت۱۱
@taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
#خسرو_میرزائی
خسرو میرزائی/۱۹
معاینه بیمار بدون رعایت حریم شخصی
برای معاینه بیماری جرب یا گال، مریض ها رو بصورت فردی و جمعی ،لخت و عور می کردند. این کار اگرچه برای بهبود بیماری انجام می شد ولی از جهت موازین شرعی و انسانی کار صحیحی نبود.
وقتی پزشک برای معاینه بیماران گال به اردوگاه می آمد، او در وسط محوطه، روی صندلی می نشست و سپس ما باید از داخل آسایشگاه آنهم بصورت لخت و عور حرکت می کردیم تا ایشان ببیند که مثلا ما بیماری جرب یا گال داریم یانه.
در این وسط اگر کسی یا کسانی این بیماری پوستی را داشتند مجبور بودند در جرب خانه در کنار هم با وضعیت بسیار بدی دوره درمان را طی کنند.
البته مشخص بود که اگر بهداشت و لباس مناسب و آب گرم کافی موجود بود قطعا کسی به اینگونه بیماریها مبتلا نمی شد.
عراقیها به شرعیات اهمیتی نمی دادند ولی برای ما این چیزا مهم بود روزی یکی از بچه های همدان از روحانی که خود عراقیها برای کارهای تبلیغی به اردوگاه می آوردند در مقابل آسایشگاه ۴ از حکم لخت کردن جمعی اسیران برای معاینه بیماری گال پرسید البته غیر مستقیم، و او هم جواب داد که اینکار حرام است و جایز نیست.
🔹 آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
علیرضا دودانگه/۵
◾دوست نداشتند روزه بگیریم!
،نگهبانی بود بنام «بهجت» که خیلی هم عاشق فوتبال بود. زمانی که شیفت نگهبانی بهجت با ساعت هوا خوری همزمان میشد و فوتبال هم، اون ساعت پخش میشد ایشان باهیچ کس کار نداشت میرفت داخل آسایشگاه برای تماشای فوتبال ماهم به راحتی و بدون هیچ نوع مزاحمت در محوطه آسایشگاه با دوستان آسایشگاه های دو و سه با هم قدم میزدیم.
این آقا بهجت، صبح اولین روز ماه رمضان آمد و درب آسایشگاه را باز کرد، گفت؛
«مسئولین غذا بیان بیرون» اما کسی بلند نشد! سوال کرد چرا برای غذا گرفتن کسی نمیاد؟ دوستان اعلام کردند که امروز اول ماه رمضان هست و ما روزه هستیم. گفت: یعنی« کلکم صائمون؟» همه یک صدا گفتیم: «نعم سیدی».
این صحنه براش خیلی تعجب آور بود و البته خیلی هم به کام نگهبانها خوش نیامد. بهشان برخورد که چرا باید اینها همه روزه باشند.
چند روز از ماه رمضان گذشته بود که در زمان هواخوری، بصورت غیر منتظره،، سوت آمار رو زدن و هر سه آسایشگاه بند یک ، به آمار نشستند و قبلش همه نگهبانها را هم فراخوان زده بودند.
مسئول اردوگاه آمد، و برامون صحبت کرد و گفت که پس روزه هستید!؟
باز همه گفتند« نعم سیدی»
گفت: کاری میکنیم که همه تون خون بالا بیارید!
تنبیه دسته جمعی را شروع کردند. دستور بدو و بایست در محوطه اردوگاه از این سمت محوطه به اون سمت محوطه و نگهبانها هم درمیان محوطه تقسیم بندی شده بودند و هر نگهبانی با هر وسیله ای که داشت مرتب اسرا را می زدند . یکی از نگهبانا، شیلنگ آب را برداشته بود و با سرعت میچرخاند که به هرکسی که میخورد نقش زمین میشد.
پس از چند دور بدو و بایست، دستور به کلاغ پر رفتن و پا مرغی رفتن و یکی از انگشتان دست را به زمین بگذارید و با دست دیگر گوش خود را بگیرید و به دور خود بچرخید و پس آن چقدر سینه خیز رفتن! بعضی ها حالت استفراغ بهشان دست داد.
مارا تنبیه میکردند و خودشان میخندیدند! پس از آنکه خسته شدند صوت آمار را زدند. آمار یعنی اینکه هرکسی باید جلوی آسایشگاه خود به آمار بشیند اما ما قبل اینکه آمار بنشینیم هنگام جدا شدن از همدیگر با یکدیگر دست میدادیم و میگفتیم: تقبل الله و این کار دوستان برای نگهبانها خیلی درد داشت! ما خوشحال بودیم آنها حرص میخورند!
علیرضا دودانگه| ۶
◾چقدر مواظب شما باشیم!
یه روز نگهبان « علی ابلیس » گفت ما خسته شدیم از دست شما، یک لحظه نمی توانیم از شما غافل شویم، دائما باید در راهرو قدم بزنیم و از پنجره، مواظب شما باشیم تا اینکه نمازجماعت نخوانید و یا دعا نخوانید. از لحاظ ظاهر و جسمی شما اسیر ما هستید ولی در حقیقت ما اسیر شمائیم .
🔹آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_دودانگه #خاطرات_آزادگان #ازادگان
#خسرو_میرزائی
خسرو میرزائی/۲۰
از هیچی سر بند درست کردیم!
کمی قبل از آزادی، ما از حداقل وسایل موجود تعدادی پرچم ایران و همچنین از نوار دور پتوها که سبز رنگ بود سربند درست کرده بودیم و رویش یا حسین و چند شعار دیگر..... نوشته بودیم با خط سفید تا هنگام تبادل و عبور از جلوی دوربینها و نگهبانان به پیشانی و سینه بزنیم در واقع از امکانات صفر و از هیچی سر بند و پرچم درست کردیم.. ما وقتی به مرز رسیدیم در داخل اتوبوس همین کار را کردیم اما وقتی نگهبانان عراقی متوجه این کار ما شدند و اجازه پیاده شدن را به ما ندادند و گفتند باید اینها را یعنی سربند و پرچمها را نصب نکنیم تا اجازه پیاده شدن ما را بدهند، در همین حین یک پاسدار عزیز به داخل ماشین آمد و ما خیلی خوشحال که بعد از مدتها یک هموطن اونم از نوع پاسدار با لباس سبز را میبینیم از ما خواهش کرد که این عراقیها بدنبال بهانه برای متوقف کردن تبادل اسرا هستند اینها را در بیاورید و اونطرف مرز دوباره نصب کنید. ما نیز همین کار را کردیم و خوشبختانه تبادل اسرا انجام شد، اما دیدم عدهای کم با زرنگی همین طور سریع رد شدند و این عمل انجام شد.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#علی_خواجه_علی
علی خواجه علی / ۱۵
شهرت: علی زابلی
نجات از مرگ صد درصدی با قهوه
یکی از مریضی های اساسی برای ما که خیلی مشکل و درد آور بود اسهال خونی بود.
یکی از بچه ها جثه ضعیف و لاغری داشت و آز طرفی سنش هم کم بود و از اذیت و تنبیه خیلی می ترسید و علیرغم این ترس وحشتی که داشت هیچوقت بسمت دشمن نرفت.
به هر حال این عزیزمان به این درد شدید گرفتار شد که مجبور شدند به بیمارستان اعزامش کنند.
هروقت مریضی از بیمارستان ترخیص می شد و می آمد ما احوال این عزیزمان را می گرفتیم تا اینکه پس از ۲ یا ۳ هفته با بک وضع بسیار وخیمی آوردنش و انداختن تو آسایشگاه و هیچ تحرکی نداشت به نگهبان گفتیم چرا با این وضع این مریض را آوردید ؟
پاسخ داد که دکترها جوابش کردند و اوردیم که همینجا بمیرد. همه آسایشگاه نگرانش بودند و دهانش باز بود و هرچه صدایش می زدیم هیچ پاسخی نمی داد حتی با اشاره.
آسایشگاه را بوی تعفن گرفت و ما هم سعی میکردیم تاجایی که امکان دارد نظافتش را بموقع انجام بدیم.
یک روز که داشتم نظافتش میکردم گریه ام گرفت و بعدازنظافت رفتم پیش مرحوم مهندس خالدی جهت راهنمایی و مشورت که اگر بشه دوباره به نگهبانان رو بگیم که به بیمارستان اعزامش کنند لکن مرحوم گفت اگه می خواستند درمان می کردند چرا اوردند ؟ اینها دلسوزمون نیستند مگه خودمون با کمک خداوند همت کنیم، مشکل رو تلاش کنید حل کنید، خداوند کمک مون می کند.
در همین هنگام یکی از عزیزان کردمون بنام « جوهر» پیشنهاد داد که یک کم قهوه از نگهبانان بگیریم من با کمک و یاری خداوند سالمش میکنم.
هیچکس از بچه ها امید به زنده ماندنش نداشتند لذا اقا رحمان که مسئول فروشگاه آسایشگاه بود به مسؤل خرید اردوگاه پیشنهاد خرید قهوه را داد ولی او قبول نکرد ولی بالآخره با التماس من و اقا رحمان قبول کرد که یک کم بیاره و گفت به هیچکس این مسئله را نگوییم.
۲ روز بعد قهوه را آورد ما هم داخل یک لیوان آب حل کردیم و پیش از ظهر زیر لیوان شمع روشن کردیم و از آن طرف هم به یکی از نگهبانان شیعه گفتیم بخاطر این مریض با ما همکاری کنه بتوانیم این معجون را درست کنیم تا غروب طول کشید تا این لیوان با شمع جوش آمد و خوب که تیره شد سرد کردیم و با قاشق داخل دهانش ذره ذره می ریخت نیمه شب که شد دیدیم با دستش اشاره میکند که به من آب بدهید و فردا ظهر باز با اشاره تقاضای غذا کرد و این عزیز بزرگوار مرگ حتمی به قدرت خداوند با خوردن نصف لیوان قهوه با تلاش و زحمت اقاجوهر نجات یافت.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#فرهاد_سعیدی
فرهاد سعیدی | ۱۴
حادثه تیراندازی در اردوگاه ۱۸
با نزدیک شدن موعد آزادی ما تصمیم گرفتیم جاسوسانی که قصد پناهندگی به عراق و منافقین را داشتند را مجازات کتیم.تنبیه قاطع جاسوسان در اردوگاه ۱۸ موجب نگرانی نیروهای انتظامی اردوگاه شد. عراقی ها که با ایجاد فضای امن برای مزدوران جنایتکار ایرانی خود موجب آغاز این درگیری شده بودند متوحش شده بودند ولی بدون ورود به اردوگاه و در پشت سیم خاردار ها بصورت آماده باش در آمده بودند دور تا دور اردوگاه پر از نگهبانان مسلح بود.
بچه ها دست بردار نبودند و می خواستند از افرادی که در طی اسارت جنایت کرده بودند انتقام بگیرند اما عراقیها بر اثر وحشت از ادامه این وضع بجای جلب رضایت ما سعی کردند با توسل به سلاح ما را سرکوب کنند، عراقی ها از پشت سیم خاردار بصورت هوایی شلیک میکردند ولی گویا یکی از سربازان خیلی هم هوایی شلیک نکرده بود چرا که یک فاجعه را رقم زد و تیر به داخل آسایشگاه دو کمانه کرد و موجب زخمی شدن حسین پیراینده شد..
عراقی محبوس در غرفه برای برگشتن به حالت عادی آزاد شد و نکته جالبی که پیش آمده بود اون عراقی از پشت بچه های که در حال فرار به سمت آسایشگاه و مخفی شدن بودند ،با کابل میزد در حالیکه دیگر ما ترسی از آنها نداشتیم به همین منظور ما شرایط رو مهیای برای یک سواری از سرباز عراقی دیدیم وقتی با کابل بچه ها رو میزد چند نفر پریدیم روی پشتش و برای جلوگیری از کتک زدن هاش ، سواری گرفتیم .
در حال فرار به سمت آسایشگاه بودیم که توی مسیر متوجه شدم حسین آقا روی زمین افتاده و چند نفر از بچه ها دور و برش جمع شدند، ابتدا اثری از جای تیر روی بدن مطهر این شهید ندیدم ، سیاهی ( مردمک ) چشمان شهید رفته بود و چشمش یک تکه سفید شده بود، دقت که کردم دیدم روی سینه شهید جای گلوله هست و ایشون بعد از انتقال به درمانگاه بشهادت رسید.
بعداز شهادت شهید پیرآینده، اردوگاه یکپارچه عزادار بود، و یکپارچه خواهان رسیدگی جدی به جنایت سرباز عراقی بودیم. بعد از اتمام درگیری ،فرمانده اردوگاه از بچهها خواست که دقایقی توی محوطه اردوگاه جمع شوند تا نطق کند ، ایشون ابتدا ضمن ملامت و سرزنش گفت همه اون به اصطلاح مزدوران کشته شدند شما چگونه میخواهید جواب دولت ایران رو بدهید که آقا نادر دشتی پور همون جا بلند شد و طی یک نطق کوبنده و منطقی به افسر عراقی گفت شما جواب تنها شهید ما رو بدید ما خودمان جواب مزدوران رو خواهیم داد.
پس از پایان درگیری به مدت سه روز درب آسایشگاه ها به روی ما بسته شد . آب رسانی به ما ممنوع بود و همینطور غذا. الحمدلله ذخیره شکر برای چند روز داشتیم ، عراقی ها موافق محبوس کردن ما بودند ،برای اینکه صدای اعتراض خودمون رو به اردوگاه اطراف برسونیم مرتب الله و اکبر میگفتیم و لیوان های فلزی رو توی پنجره ها می کوبیدیمدر همین زمان به یکباره اردوگاه چند هزارنفری که در نزدیک ما بود به حمایت ما برخاست و ، صدای الله اکبر انها سراسر بعقوبه رو فراگرفته بود، عراقی ها دست به دامن بزرگان اردوگاه شدند ، شرط بزرگان اردوگاه برای آرامش آمدن اکیپ هایی از سوله ها برای پیگری احوالات ایشان بود چون هم صدای تیراندازی شدید شنیدیم ولی خدا را شکر مطلب خاصی نبود. هواخوری بصورت شبانه روزی شده بود. با دستکاری بچه ها و بعد از سوختن دو تلویزیون، تلویزیون سوم توانست فرکانس شبکه یک ایران را دریافت کند و از آن ببعد فقط شبکه ایران را می دیدیم. در روز های عادی نماز جماعت بزرگی برگزار می شد.کم کم آماده آزادی می شدیم.
🔹 آزاده تکریت ۱۱ و ۱۸ بعقوبه
#فرهاد_سعیدی
فرهاد سعیدی| ۱۵
♦️حضور مرحوم ابوترابی در اردوگاه ۱۸
همزمان با پایان تنبیه مزدوران، همراه با تعدادی از افسران ارشد ایرانی، آقایی را آوردند که بنده ایشون رو نمیشناختم ، انتهای اردوگاه مشغول نماز عصر بود. ناگفته نماند ایشون نماینده امام ره بود، سرانجام نوبت به اردوگاه های بعقوبه برای مبادله رسید ، بچه ها متوجه شده بودند عراقی ها تصمیم به گرفتن زهرچشم از بچههای انتقالی از اردوگاه یازده دارند ، یادمه آقا نادر دشتی پور توی گوش بعضی از بچه ها پچ پچ میکرد تا رسید به بنده ، ظاهراً قضیه از این قرار بود که عراقی ها تصمیم گرفته بودند چندتا از اتوبوس ها از ماها رو توی مسیر مرز ، به سمت نامعلومی هدایت کنند ، در واقع دیگه اسیری در عراق نبود غیر از تک و توکی که اونم داخل سلول های مخفی بودند ، آقا نادر توی گوشم گفت سعی کنید دوتا اتوبوس آخر باشید تا اجازه ندیم مسیر اتوبوس رو عوض کنند.
🔹آزاده تکریت ۱۱ و ۱۸ بعقوبه
#فرهاد_سعیدی
فرهاد سعیدی/۱۶
گروگان گیری عراقیها
در آستانه آزادی بودیم. هنگام سوار شدن به اتوبوس یک جلد کلام الله مجید که با نام صدام مثلا مزین شده بود به ما تحویل دادند ، اسرا از این دست قرآن رو تحویل میگرفتند می بوسیدند و توی محوطه در کنار اتوبوس روی هم میچیدند بطوری که حجم زیادی قران روی هم انباشته شده بود و دوستان معتقد بودند چهار سال نیاز به قرآن داشتیم از ما دریغ کردید حالا بخاطر تبلیغات میخواهید برای خودتان تبلیغات کنید!
قبل از سوارشدن به اتوبوس دوستان ما قرار گذاشته بودند که در هر اتوبوس ( انتها و ابتدای اتوبوس) یک نفر پاسدار که دارای توانایی لازم باشه قرار دهند که چشمشون از روی اتوبوس های قبل و بعد برندارند تا اگه مشکلی پیش آمد همه با هم بریزیم پائین ، خلاصه اینکه متاسفانه اولین پیچی که رد کردیم دوستان جلویی فراموش کردند که مواظب ما باشند ، بالاخره دو تا اتوبوس آخر که حدوداً نود نفر میشدیم سرپیچ البته با اسکورت عجیب، مسیرش رو از سمت مرز خسروی به سمت بغداد عوض کرد، و در واقع ما را گروگان گرفتند.
بعداز جدا شدن از بچه های اردوگاه ،چندبار قصد درگیری با نگهبان اتوبوس داشتیم که نگهبانان اعلام میکردند نگران نباشید شما رو می خواهیم همراه افسران با پرواز ببریم ، خلاصه مانع ما شدند که اعتراض کنیم و تنها امید ما این بود که خوشبختانه در اردوگاه هجده، صلیب به ما نامه عبور از مرز رو داده بود و عراقی ها متوجه اون نبودند .
بعضی از دوستان در مسیر البته قبل از بغداد ، بخیال اینکه داریم میریم فرودگاه بغداد ، شعر باز هوای وطنم میخوندند ولی همینکه از کنار فرودگاه رد شدیم ، زنگ ها کر شد ، بغض عجیبی همه وجودمان رو فرا گرفت ، انگاری تازه ، اسارت در اسارت شروع شده بود ، رسیدیم به رومادیه ۹ در نزدیکی مرز اردن ، اسرای صلیب دیده اونجا بصورت کامل تخیله شده بودند ، نود نفر ما بهمراه تعدادی دیگر از جمله یک اسیر بنام محرم آهنگران که دوازده سال اسیر بود و البته قبل از جنگ اسیر شده بود در اونجا بودند، اون اسرا اصلا ثبت صلیب سرخ نشده بودن و با دیدن ما که صلیب دیده بودیم خیلی خوشحال و امیدوار شده بودند.
🔹آزاده تکریت ۱۱ و ۱۸ بعقوبه
علیرضا دودانگه | ۷
◾ بمن «قربان » نگو!
زمانیکه در بیمارستان تکریت بستری بودم، یک پرستار نظامی بود بنام « جاسم » ایشان هروقت میخواست آمپول تزریق کند، ابتدا « بسم الله الرحمن الرحیم » را کامل میگفتند و پس از آن میگفتند « شفا انشاءالله ».
بما دستور داده بودند به همه سربازهای عراقی بگیم «سیدی » یعنی همان قربان در بله قربان ارتش خودمان. من یه روز درخواستی از جاسم داشتم، صدا کردم؛ سیدی تعال ! آمد پیشم. به حالتی که لبش را گاز بگیرد بمن گفت: «سیدی بس رسول الله (ص) انا مو سیدی بس جاسم»
یعنی سیدی فقط رسول خداست من فقط جاسم هستم نه سیدی!
و یک نگهبانی هم بود بنام « اسماعیل » اون شخص هم بسیار انسان باشخصیت و مهربانی بود حتی بعد یک سال که برای نگهبانی اردوگاه آمده بود مرا شناخت و با گرمی با من خوش و بش کرد و رفتارش در اردوگاه هم خوب بود ولی بنده خدا محتاطانه کار میکرد من همیشه این دو نفر را دعا میکنم .
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#علیرضا_دودانگه #خاطرات_آزادگان #ازادگان
✍ علی سوسرایی/ ۷
◾جاسم یک مومن واقعی بود / ۲
بعدها که ارتباط ما با جاسم بهیار عراقی کاملا برقرار شد زمان پانسمان مجروحین منو صدا میزد که سرود های انقلابی به زبان فارسی که معنایش را هم متوجه نمیشد براش بخوانم، منم سرود الله اکبر خمینی رهبر
این بانک آزادیست کز خاوران خیزد....
یا سرود بهمن خونین جاویدان
تا ابد زنده یاد شهیدان ...را می خواندم.
در واقع موقع کار با شنیدن این سرود ها روحیه میگرفت و گاهی با حرکات سر مرا همراهی میکرد.
علی سوسرایی| ۸
سرباز صدام روزه می گرفت!
اولین روز ماه مبارک، جاسم آمد گفت؛ من امروز روزه ام . جاسم با اینکه رسماً سرباز صدام بود ولی سنت شکنی کرده بود و مثل ما روزه گرفته بود.
گفتم؛ جاسم! شما روزی سهپاکت سیگار می کشی چگونه تحمل می کنی؟
در جواب گفت: بعد افطار ان شاء الله تا سحر وقت دارم.
یادمه اون سال عراق عید فطر را یک روز زودتر از ایران اعلام کرد. جاسم آمد گفت: من روزه ام .
گفتم : مگر امروز عید نیست ؟
گفت: نه هر موقع ایران اعلام کرد عید ما همون روز است.من امروز هم روزه گرفتم.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#علی_سوسرایی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
#خسرو_میرزائی
خسرو میرزائی/۲۱
از گرسنگی، استخوان مرغ را هم می خوردیم!
نان کم می دادند. عراقیها به نان ساندویچی صمون می گفتند. هر شبانه روز سهمیه هر نفر، ۱/۵ قرص بود یعنی برای هر وعده نصف!
تازه خیلی وقتا هم خمیر بود علاوه اینکه بخاطر اینکه نان را در کف ماشین ایفا می ریختند که با آن نفت حمل می کردند همیشه بوی نفت و گازوئیل می داد.
و هر آسایشگاه یک گونی مخصوص برای تحویل گیری نان یا همان صمون داشت که معمولا دونفر ثابت و یا داوطلبانه مسئول آن بودند.
صبحانه همیشه یک چیز آبکی می دادند بنام شوربا که بیشترش آب و کمی دال عدس و نیم دانه بود.
برای ناهار، قدری برنج و کمی اب خورشت داشتیم. برنج حدودا ده قاشق بود و خورشت هم معمولا آببببببببب بود و یک کم هم بامیه یا بادمجان و آب پیاز .
قبل از شام چای هم داشتیم البته از یک لیوان کمتر بود ولی غنیمت بود. چای شیرین و سیاه قیر عراقی با چای ما فرق می کرد. آنها چای جوشیده شیرین می خوردند.
شام هم اسمش آبگوشت بود. گوشت آن از گوشت های منجمد آمریکایی و برزیلی بود تاریخ مصرفش هم برای ما نامشخص بود. آبگوشت ما را سیر نمی کرد چون غیر از یک کم آب رب و دو تیکه گوشت خیلی کوچک چیزی نداشت.
در روزهایی هم که مرغ داشتیم حدودا ۶ یا ۷ عدد مرغ برای حدودا ۱۲۰ نفر بود .
مسئول تقسیم غذا اول استخوان را جدا می کرد بعد گوشت مرغ بین گروهها تقسیم میشد و بعد مسئول گروه هم بین اعضای گروه تقسیم می کرد و استخوان های مرغ هم هر نوبت به یک گروه داده می شد. بعضی می گفتند کلسیم دارد ولی ما چون سیر نمی شدیم استخوان مرغ هم برای ما حکم غذا را داشت.
در شام روزهای جمعه از گوشت و یا مرغ خبری نبود و فقط لوبیا بود که بیشتر اب بود.
غذا را با قصعه به آسایشگاه می بردیم و برای بردن چای هم یک سطل آب داشتیم.
گاهی از شدت گرسنگی سه وعده را جمع می کردیم و شب یکجا می خوردیم باز هم باندازه یک وعده غذا ما را سیر نمی کرد!
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
سید محسن نقیبی/ ۳
▪️چه کسی عزاداری کرده؟
در آسایشگاه نه عزاداری محرم داشتیم. صبح نگهبان اعلام کرد چه کسی عزاداری کرده؟ اولین نفر، که صف اول بود محسن خورشیدی از فارس منطقه خفر بود. محسن نترسید و بلند شد و گفت یکیش من بودم، یک چک محکم خورد و نشست.
ما چند نفر هم بلند شديم: محمد مهدی سراجچی،همدانی، نصرتالله رضایی از مینودشت گرگان، اسماعیل خزایی از نوشهر، و من از چالوس و چند نفر دیگر که خاطرم نیست. همه تنبیه شديم و بعدش ما را بردند به زندان انفرادی.
نصرتالله رضایی و محمد مهدی سراجچی، اسماعیل خزایی و من سيد محسن نقیبی، کسانی بودیم که روانه زندان سلول انفرادی شدیم، « نوفل » یک چک به من زد و گفت هذا کٍلُوچی - این حقه باز است - ، برو آن سلول اخری، سلول بعدی نصرت رضایی و بعدی اقای سراجچی و سلول اولی هم اسماعیل خزایی.
درب بسته شد..هوا گرم، شرجی بود و تنفس سخت. در هر صورت تا ظهر تحمل کردیم. ،یکی از آشپزهای عرب، غذا آورد، بعد، راهرو باریک زندان انفرادی را آب پاشی کرد، هوا بیشتر شرچی شد. دیگه واقعا تنفس برای من که آخری بودم خیلی سخت شد. آنجا هر چند دقیقه، همدیگر صدا می زدیم و از حال و احوال هم خبر دار میشدیم.
وقتی که تحملم طاق شد فکر کلک و حقه بازی که نوفل گفته بود رو گفتم باید اینجا عملی کنم، دیگر هر چه دوستان عزیزم صدا زدند جواب ندادم! نگران شدند که چه بلایی سرم اومده، اسماعیل خزائی بنده خدا، شروع کرد به سر و صدا ..آهای، گالی ها، آهای آشپز ها و درب آهنی زندان رو با لگد میزد و سر و صدا می کرد،. من همه این اتفاقات را میشنیدم ولی دوستان نمی دانستند و نگران حال من بودند. بالاخره درب باز شد و یکی از آشپز خانه که کُرد بود، اومد داخل گفت: هذا موت،این مرده، زیر بغل منو گرفت و کشان، کشان آورد بیرون, گذاشت روی زمین و بتن داغ.
اسماعیل خزائی متوجه شد من کلک زدم، با زبان محلی مازندرانی گفت محسن دهنت رو قفل کن. « مصطفی چاقه » اومد گفت ها محسن موت؟ فاتحه!
من که از انفرادی آمدم بیرون ،بقیه دوستان هم اومدن بیرون، به اسماعیل گفتند برو دم درب اصلی بهداری و بگو پرستار بیاد!
اسماعیل یک بار رفت گفت نیستند.ناسزاگویی به اسماعیل که دوباره برو، و رفت، خلاصه دو نفر اومدند. اولی چشم منو باز کرد، گفت هذا کلوچی- این حقه زد،ه - گفتم ای داد بی داد! متوجه شدند! ولی نفر دوم گفت این مُرده، تو میگی کلک زده! یهو اسپری زد داخل بینی من و من هم مثلآ به هوش اومدم، بچهها زیر بغل منو گرفتند و اومدم حمام. انفرادی همه ما لغو شد.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#محسن_نقیبی
#عباسعلی_مومن
عباس مؤمن /۳۲
شهرت: عباس نجار
نجارم ولی با ناخونگیر عمل جراحی کردم!
چه زندان نکبتی بود این زندان الرشید بغداد ! چه روزهای سختی بر ما و بخصوص بر مجروحان ما گذشت! نبود دکتر، نبود مواد ضدعفونی و ... حال بچهها روز بروز بدتر میشد. آب شرب نداشتیم، هوای سرد استخوان سوز بهمن ماه، کمبود شدید غذا ..
آنها که سالم بودند، غذای خودشان را به مجروحین میدادند.از طرفی بخاطر بهداشتی نبودن زندان، بیشتر بجهها اسهال شده بودند و آخر سالن یک محوطه کوچکی بود که چهار پنج چشمه توالت بود، سالن توالت، یک پله از سالن اصلی پائینتر بود و راه فاضلاب دستشویی بسته شده بود. نجاست تا لبه پله آمده بود و سنگ توالت زیر اب! در این شرایط برای قضای حاجت خیلی سخت بود.
در همین شرایط، یکی از بچههای استان فارس به نام رضا توحیدی، از ناحیه کمر، نزدیک نخاع سه ترکش ریز، نوش جان کرده بود.
روزها درب سلول باز میشد ولی بیرون رفتن از سالن ممنوع بود. من یک گوشه سالن نشسته بودم و دور از دید بقیه، شپش میگرفتم! رضا روبروی من نشسته بود و از ناخنگیر داخل جیب من خبر داشت و میدونست که من تخریب چی هستم و ناخنگیر برای قطع سیم تله مینها بکار میرود.، آمد کنارم گفت:چکار میکنی؟
گفتم: عراقیها وارد لباسهایم شدند! دارم یکی یکی شکار میکنم.
خندید و گفت: بدبختی کم بود این شپشها پدرمون رو درآوردهاند! بعد از این حرفها رضا گفت: عباس سه تا ترکش ریز تو کمرم است که سر یک ترکش بیرون آمده به لباسم گیر میکتد چنان درد دارد که طاقت ندارم.
بیا با همون ناخنگیر بکش بیرون!
مگر الکیه پسرجان!؟ اتاق عمل؛دکتر و بیمارستان میخواد.خیلی پیله شده بود من گفتم:اگر اتفاقی برایت افتاد چکار کنیم؟گفت:هیچ مشکلی پیش نمیاد منم با دو نفر کمکی رضا را کف سالن سرد درازکش کردیم.
با نام خدا و دعا خوندن رضا با نیش چاقوی ناخنگیر؛بدون لوازم ضدعفونی و چراغ سقف اتاق عمل و تخت مخصوص بیمارستان؛اولین ترکش بیرون کشیدم رضا هر طور بود درد را تحمل میکرد.بعد ترکش دوم و سوم؛به سلامتی عمل با موفقیت انجام شد.
آستین لباس رضا رو که کثیف؛چرکی و خون آلود بود جدا کردم و بجای باند استریل روی زخمها بستم و بعد از یک هفته خوب شد!
چطور بدون ضدعفونی خوب شد!
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
✍ علی سوسرایی/ ۹
جاسم یک مومن واقعی بود/۳
یک روز مرحوم غلامحسن فتحی وقتی جاسم وارد زندان بیمارستان شد رو کرد به جاسم به لهجه محلی گفت: جانسن جانسن! دیشب خواب تو را دیدم. مرحوم فتحی نمی توانست بگوید جاسم، می گفت جانسن!
جاسم رو کرد به حاج آقا مازندانی گفت عبدالکریم هذا شیگول(این چی میگه) حاج آقا ترجمه کرد میگه خواب شما رو دیدم. خواب دیدم آزاد شدیم رفتیم ایران، دیدار از اسرای عراقی یهو چشمم افتاد به شما گفتم: جانسن شما اینجا چکار میکنی؟
شما گفتی من جانسن نیستم قاسم هستم.
جاسم رو کرد به حاج آقا مازندرانی و گفت این از کجا خبر داره برادر من قاسم در ایران اسیره؟
مازندرانی گفت:
خبر نداشته خواب دیده.جاسم سرش رو تو دوتا دستش گرفت گفت: الله اکبر! بعد نشست تعریف کرد.
ایران یه زمانی اجازه داد خانواده اسرای عراقی میتوانند با اسیرشان ملاقات کنند. من و پدر و مادرم سه نفری رفتیم کویت و از آنجا وارد ایران شدیم و به دیدار قاسم رفتیم از طرف مجاهدین عراق مارو بردن نماز جمعه تهران اینجا رو با یک شعور و شعفی تعریف میکرد. می فهمی نماز جمعه تهران!
بعد چندروز گشت و گذار در تهران، مادرم گفت ، من اینجا پیش قاسم می مانم و با ما بر نگشت عراق.
مادرم هر هفته جمعه ها به دیدار قاسم میرود.
ظاهرا از طرف مجاهدین براش منزل تهیه کرده بودن. جاسم میگفت، حالا دولت عراق هرچه از ایران بد بگوید من قبول نمیکنم و تحت تاثیر تبلیغات اینها قرار نمی گیرم چون خودم از نزدیک همه واقعیت را دیده ام.
🔹 آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#علی_سوسرایی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
#مهدی_وطنخواهان_اصفهانی
مهدی وطنخواهان اصفهانی/۲
▪️تلویزیون را حمام کردیم!
گاهی تلویزیون عراق، کنسرت های لهو و لعب می گذاشت و به زور می گفتند سرهایتان را بالا بگیرید ولی غافل از چشمهای بچه ها بودند یکی سمت راست یکی سمت چپ یکی هم طاق را می دید.
بچه های یک آسایشگاه که کلافه شده بودند یک روز روی تلویزیون آب ریختند و ... تلویزیون سوخت.
برای طبیعی جلوه دادنش تلویزیون را بردند تو حمام و با آب شلنگ و کف تاید حسابی تمیزش کردند طوری که برق افتاد
بعد به عراقی ها گفتند ما امروز بردیم حسابی با آب و تاید شستیم.
عراقی ها گفتند قشامر- مسخره ها- مگر شما تلویزیون ندیده اید!؟
و بچه ها هم گفتند خب نه ، ما که تا حالا تلویزیون نداشتیم و ...
🔹آزاده موصل ۲
@taakrit11pw65
#مهدی_وطنخواهان_اصفهانی
#بهمن_رسولی
بهمن رسولی/۲
▪️با دمپایی به صورت می زد برق از سرت می پرید !
یک بسیجی بودم و در جبهه های غرب به اتفاق دوستم به اسارت دشمن در امده بودیم و پس از فراز و نشیب های فراوان به تکریت ۱۱ منتقل شدیم.
چند روزی گذشته بود و داشتیم کم کم با اوضاع اردوگاه آشنا می شدیم که یک روز صبح نگهبان آمد داخل آسایشگاه که جملگی خمسه خمسه به آمار نشسته بودیم، من و دوستم را از صف کشید ما را بردند تو محوطه اردوگاه. فرد خود فروخته ای را نگهبان به نام گروهبان............. صدا زد ایشان آمد و برای نگبهان احترام نظامی گذاشت و گفت یا سیدی چکار کنم؟
یادم نیست اما بنظرم یک نگهبان چاق بود. گفت، اینها را بزن . ایشان هر دو دمپایی خود را از پایش در آورد و نگهبان عراقی بما گفت، سرها بالا. سپس ایشان با هر دو دمپایی چنان به صورت من و دوستم می زد که برق از سرت می پرید! فرد خود فروخته در حین زدن ما می گفت:
یا سیدی! اینها بسیجی هستند و در ایران ایست بازرسی می زنند و مردم را تفتیش می کنند اجازه بده اینها را بکشم! ولی بعد زدن ما که روی زمین افتاده بودیم نگهبان عراقی گفت کشتن ممنون. ما مسلمان هستیم ولی شنیدم این فرد خود فروخته به نام ....... معروف به گروهبان .... فوت شده و سرای اعمال ننگین خود را چشیده است.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#عسکر_قاسمی
عسکر قاسمی|۱
هدیه روز تولد در اسارت
بوی بهار به مشام می رسد، فروردین ماه سال ۱۳۶۶ و خاطره های آن روزها به ذهنم هجوم می آورد. یادش بخیر چه سالهایی بود با تمام رنجها و دردها خیلی به خدا نزدیک بودیم و با هر ضربه و کابل و چوبی که به بدنمان میخورد یک قدم به خدا نزدیکتر میشدیم . امروز می خواهم برایتان بگویم از سال های شکنجه و درد و غم و شادی خود خواسته!
حدود سه ماه بود اسیر شده بودیم و ما را از بغداد به اردوگاه تکریت ۱۱ آورده بودند. اولین عیدی بود که در اسارت بودیم ،خیلی سخت بود! یاد خانه و عزیزان طاقت فرسا شده بود در این میان گرسنگی و عدم بهداشت نیز درد بالاتر از دردهای دیگر شده بود.
در آسایشگاه هر ۱۰ نفر یک گروه را تشکیل میدادیم که به عنوان خانواده هم محسوب میشدیم. همه مثل برادران هم بودیم که در یک خانه زندگی می کردیم. هر چیزی داشتیم برای همه بود .کسی بر کسی دیگر برتری نداشت. خیلی خوب بود همه در یک لباس
یک غذا، یک نوع یک پتو ، یک دمپایی
و خلاصه هیچکس چیزی بیشتر از کسی دیگر نداشت همه مثل هم بودیم، حتی از نظر ظاهر هم مثل هم بودیم همه با هم سرهای مان را اصلاح میکردیم، یعنی با تیغ موهایمان را میزدیم، همه با هم در یک ساعت مشخص به حمام می رفتیم همه با هم در یک ساعت خاص اجازه رفتن به دستشویی را داشتیم، یک نوع غذا را استفاده میکردیم
خلاصه هیچکس چیزی نداشت که بخواهد با آن فخر فروشی کند و ان را به رخ دیگری بکشد چقدر خوب بود، چقدر صفا داشت. اما در این میان بعضی از روزها که بیرون میرفتیم برای هواخوری، یا غذا آوردن، نظر بعضی از نگهبان ها جلب می شد و آنها یک نفر را صدا میزدند هدیه ای به او میدادند که معمولاً یک تکه نان یا یک سیگار بود که خیلی خیلی باعث خوشحالی فرد می شد. سه روز بعد از عید بود
یعنی سوم فروردین ۱۳۶۶ این روز روز تولد من است یعنی سالگرد تولد من است و امسال بطور خاص در خودم میل عجیبی به جشن تولد! حس می کردم.یعنی من در ایران هیچ وقت این فکر به سرم نزد که جشن تولد بگیرم
ولی انجا دلم هوای هدیه جشن تولد کرده بود
و با خود فکر می کردم که اگر امروز هدیه ای به من برسد با آن جشن تولد بگیرم. من در این روز مسئول غذا آوردن برای گروه بودم و با تعداد دیگری از دوستان برای آوردن غذا از آسایشگاه خارج شدیم. با خود فکر میکردم که امروز حتماً هدیه ای دریافت می کنم راه افتادیم رفتیم برای آوردن غذا ، در بین راه یکی از نگهبانان عراقی نشسته بود و به دقت بچه ها را تماشا می کرد چشمش به من افتاد طوری به من نگاه کرد که احساس کردم حتماً صدایم میزند، درست بود مثل اینکه دلم درست و حسابی راست می گفت، چقدر خوشحال شدم، با خود گفتم امروز روز تولد من است و نگهبان عراقی به من یک نان هدیه میدهد ان را می برم به اسایشگاه و با دوستان دلی از عزا در می اوریم.با یک شادی خاص در دلم به طرف او رفتم پرسید ؛ اسمک شینو نامت چیست؟جواب دادم؛ عسکر عوض نصراله. در عراق به جای گفتن اسم و فامیل باید نام خود نام پدر و نام پدربزرگ خود را میگفتی که من هم به همان شکل گفتم.در عربی، کلمه عسکر به معنی لشکر و ارتش است، او خیلی ناراحت شد و گفت یعنی تو یک لشکر و ارتش هستی که به جنگ ما امدی!؟ و برای اینکه نشان دهد او قوی تر هست چنان محکم به صورتم سیلی زد که در ان روز پرده گوشم پاره شد و این هم شد کادوی روز تولدم در سال ۱۳۶۶ و عجب کادویی بود که هنوز بعد از سی و هفت سال همراه خودم دارمش و بچه ها وقتی در منزل صحبتی با من میکنند و من متوجه صحبتشان نمی شنوم باعث خنده انها میشود و می گویند اگر ناسزا هم به بابا بگوییم خبری نیست! و فکر می کند که داریم تعریفش را میکنیم و بعد هم کلی با هم می خندیم، خدایا شکرت که موجبات خنده ما را هم فراهم میکنی !
برگ سبزی تحفه درویش
عسکر قاسمی/ فارس مرودشت.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مؤمن|۳۲
شهرت: عباس نجار
باتوم هایی که با معجزه من می شکست!
دو سال از اسارت گذشته بود، هر وقت میخواستند بچهها را تنبه کنند از کابل، چوب و باتوم استفاده میکردند.ضربه کابل سوزش داشت و جایش کبود میشد ولی باتوم، با ضربه میآمد پایین و به بدن لاغر بچهها میخورد و درد ان شدیدتر بود بحدی که نفسها را حبس میکرد، امکان نداشت بر اثر ضربات باتوم دندههای بچهها آسیب نبیند،.
یک روز به فکر این افتادم که چطور میشه یک نقشهای برای شکستن باتومها بکشم که با اولین ضربه به بدن بچهها باتوم بشکنه.چند روزی از این فکر گذشت.
به دوستانی که که در نجاری کار میکردند هیچ حرفی نزدم چون من خودم مسئول نجاری بودم و مسئول کارهام هم خودم بودم.با خودم گفتم:از سعدی شروع میکنم چون سعدی یک کم ها مزاج بود و زود مچل میشد اول کمی شوخی میکنم و سر بسرش میگذارم، بالاخره بهترین گزینه برای گرفتن باتوم است،منتظر بودم به موقع نقشه خودم را اجرا کنم. شب داخل آسایشگاه بودم نگهبان سعدی پست نگهبانیش بود.امد پشت پنجره نگاهی به داخل آسایشگاه انداخت.من همان لحظه رفتم پیشش بعد از سلام و کمی صحبت گفتم.سیدی باتوم شما رنگش از بین رفته فردا بیا بده رنگ مشکی بزنم باتوم مقاوم بشه؛اسم شما را هم روی باتوم حک کنم.تو دلم دعا میکردم نقشهام بگیرد.نگهبان سعدی از حک اسم خوشش آمد و قبول کرد.فردا نزدیک ظهر آمد باتوم را داد و رفت منم سریع قسمت دسته که ۱۲ سانت بود و چند شیار روی دسته داشت با تیغ اره شروع کردم دور تا دور شیارها را گود کردن تا قطر شیار به دو سانت رسید.بعد با خاک اره و چسب چوب دوباره بتونه شد و اسم سعدی را خیلی ریز حک کردم.سپس با رنگ روغن مشکی پوشاندم.بعد از خشک شدن تحویل دادم.خیلی خوشحال بود نه بخاطر رنگ شدن بلکه برای اسمش که حک شده بود.چون سیگاری نبود بجای دستمزد سه عدد شکلات داد.یک هفتهای گذشت دیدم آمد.خیلی طبیعی باتوم را داد و گفت:شکست!
دقیقا از همان جایی که دست کاری کرده بودم شکسته شده بود. در این مدت، گاهی یکی از نگهبانها را به تور میانداختم، باتوم را دستکاری کرده و رنگ میزدم؛پس از چند روز شکستهاش را تحویل میگرفتم.با چوب باتومهای شکسته مهره تسبيح درست میکردم.
از اینکار تا بعد از اسارت با هیچکس صحبت نکردم.که نه دوستانم و نه نگهبانان عراقی متوجه نشوند.این بود که شکنجه با باتوم کمتر شد.
آزاده تکریت۱۱
@taakrit11pw65
#خسرو_میرزائی
خسرو میرزائی/۲۲
آمارگیری های دلهره آور !
با وجود اینکه دور تا دور اردوگاه ، توسط دهها کیلومتر سیم خاردار در چند لایه و همراه با برق سه فاز حفاظت شده بود و برجک های زیادی از ارتفاع مناسب، بیست و چهار ساعت نگهبانی می دادند و اردوگاه را زیر نظر داشتند، علاوه بر آن کل اردوگاه در قلب یک پادگان زرهی بود که توسط زرهپوش های مسلح زیادی حفاظت می شد با این حال عراقیها از ما وقت و بی وقت و مکرر در مکرر آمار می گرفتند! به همین خاطر، بیشترین وقت ما از زمان استراحت و هواخوری، صرف آمار گیری می شد، بدین شکل قبل از خروج در داخل آسایشگاه، باید در ردیفهای پنج نفره نشسته و هنگام ورود نگهبان، ارشد برپا می داد و سپس مجددا نشسته سرها پائین و توسط معمولا دو نگهبان دوبار شمارش می شدیم، پس از اتمام آمارگیری در داخل آسایشگاه مجددا در خارج آسایشگاه در محوطه مقابل آسایشگاه در ردیفهای پنج نفره از جلو نظام، خبردار نشسته،سرها پائین و مجددا توسط همان نگهبان شمارش میشدیم.
این آمار گیریها همراه با تشر و ارعاب و سرزنش و ناسزا که چرا دیر حرکت کردید و بهانه های واهی ... که معمولا همراه با تنبیه، و چون که سرها پائین بود از ردیف جلو شروع به تنبیه با کابل برق سه فاز که دست همه نگهبانها یکی بود شروع میشد و تا به نفر آخر ادامه پیدا میکرد و با دلهره منتظر خوردن کابل به پشت و کمر بودیم که کی درد و سوزش این کابل را احساس خواهیم کرد و معمولا پس از ضربه با زانو، در حالت نشسته یک هولی هم می دادند، خلاصه به هر بهانه حتی در زمان استراحت چه در آسایشگاه و یا محوطه فرمان آمار را داده و چون معمولا طولانی مدت بود پاها سر و خواب میرفت که زمان حرکت معمولا دچار عدم تعادل میشدیم.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
باقر تقدس نژاد | ۸
عدنان ملحق تکریت و این کار محشرش |۱
در ملحق تکریت ۱۱، آسایشگاه پنج به اسیران نوجوان و دوستانی که سنشان زیر یا حدود هجده سال بود اختصاص داشت. بیشتر از نیمی از این دوستان، سنشان زیر پانزده یا شانزده سال بود و هنوز مو بر صورتشان سبز نشده بود.
اولین حقوق اسارت رو ماه دوم بعد از ورود به اردوگاه پرداخت کردند. شش پاکت سیگار بغداد تعداد اندکی بودند که سیگاری بودند اما وضعیت دوران اسارت و سیگار مجانی شرایطی بوجود آورده بود که بعضی که سیگاری نبودند هم شروع کردند به سیگار کشیدن. عصر روز دوم یا سومی بود که سیگارها رو تحویل داده بودند و بعضی از این نوجوانان اسیر با فراغ بال مشغول دود کردن سیگار بودند که عدنان پشت پنجره اولی پیداش شد، مدتی کل آسایشگاه رو پنجره به پنجره ورانداز کرد و فریاد زد: ونه مسئول قاعه؟ -مسئول آسایشگاه کحاست؟-
محمد افشوش بحالت مضطربی گفت: نعم سیدی! عدنان فرمان برپا ،خبردار داد. همه خبردار لبه پتوها ایستادیم. آمد داخل و شروع کرد به تهدید که از این به بعد اگه ببینم یکی از شماها سیگار می کشید یا سیگار دستتونه، با همین باتوم پدرتون رو در میارم! همزمان با باتوم اول یکی میزد تو سر اونایی که سیگار کشیده بودند و بعد هم کف هر دستشون دو تا ضربه زد. ترس از عدنان باعث شد که دیگه این بچه ها دور سیگار رو خط بکشند و جعبه های سیگار رو به سیگاری ها بدهند! عدنان شخصیت خیلی متضادی داشت ، از یک طرف جلاد ما بود از طرفی هم اینطور!
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#باقر_تقدس_نژاد #خاطرات_آزادگان #ازادگان
باقر تقدس نژاد| ۹
عدنان ملحق تکریت و این کار محشرش |۲
چند روز بعد از این ماجرا، پاکت سیگارهایی که برام باقی مانده بود رو، له کردم ریختم داخل سطل دستشویی. چون نه سیگار می کشیدم و نه دوست داشتم دست کسی سیگار بدم. اونم تو اون آسایشگاه که بیشتر دوستان نوجوان و جوان حضور داشتن و تازه شروع کرده بودن. از شش پاکت، دو تا رو داده بودم یکی از همشهری ها که آسایشگاه دو بود و سیگاری بود. چهار پاکت بعدی و هم از بین بردم. محمد افشوش، مسئول آسایشگاه دید. اعتراض کرد که چرا سیگارها رو از بین بردی؟ جواب دادم: سیگاری نیستم. عصبانی شد و داد و بیداد راه انداخت. گفتم: اینا رو به من دادن، منم نمی خوام.
وقت هوا خوری، یک راست رفت پیش عدنان و ماجرا رو اونجوری که دلش میخواست گزارش کرد. عدنان منو خواست و رفتم جلوش پا کوبیدم و خبردار ایستادم. از این قسمت ماجرا شانس آوردم. پرسید چرا سیگارها رو ریختی داخل سطل دستشویی؟ جواب دادم که: شما خودتون گفتی سیگار نکشیم. چون سن ما کمه.(من تا زمان آزادی ریش نداشتم) از طرف دیگر یه سئوال، آیا این سیگارهایی شما دادین مال من هست یا نه؟ نگاهی کرد و گفت اره. از لج محمد افشوش گفتم: چرا باید وسیله ای رو که شما به من دادین به این آقا بدم؟ آیا احباری در این کار هست؟
یه نگاهی کرد گفت نه. گفتم: خوب منهم ندادم و چون نباید مصرف می کردم، خورد کردم و ریختم دور. حالا تصمیم با شماست.
یهو باتومش رفت هوا و محکم رو کله ی محمد افشوش نشست. می زدش و می گفت به تو چه ربطی داره. مال خودش بوده. می زد و بد بیراه می گفت. به خواست خدا، از این مهلکه در رفتم. اما محمد افشوش دنبال فرصت بود تا جبران کند.
« عدنان » قدی متوسط( زیر ۱۸۰)، کمی تپل. پوست صورتش سفید و ترکیب صورت هم گرد.زیاد درگیر زدن بچه ها نمی شد. تا زمانی که ما اونجا بودیم، اصلا نشنیدم فارسی حرف بزنه. وقت استراحت هم جلو آسایشگاه می نشست و کتاب می خوند. تو زدن اونایی هم که تخلفی کرده بودن افراط نمی کرد. به پنج شش ضربه اکتفا می کرد..
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#باقر_تقدس_نژاد #خاطرات_آزادگان #ازادگان
✍ علی سوسرایی/ ۱۰
- سید چطوری؟
- حال ندارم!
در آسایشگاه ۱۱ قدیم وضع زخم هایم خیلی خراب شد قرار شد از بند ۴ به بیمارستان اعزام بشوم یه ماشین وانت مخصوص حمل زندانیان آمد و منو با پتو گذاشتن داخل ماشین . دیدم یه مجروح دیگه ای از بند ۱و۲ داخل ماشین بود. خیلی بی حال و رنگش زرد بود یه بسیجی خوش سیما با چشمهای رنگی بود.
ازش سئوال کردم مشکلت چیه چون اونم مثل من داخل پتو بود، بزور جوابم داد: حال ندارم. تا اینکه مارو بردند زندان بیمارستان تکریت بعد چند روز حالش یکم بهتر شد .
سید محمد حسینی اهل بابل بود ظاهرا عراقیا بدون بیهوشی پای مجروحش رو قطع کرده بودن از حال رفته بود.ما دونفر بودیم که باهم رفتیم بیمارستان بعد مدتی سید حالش بهتر شد و به اردوگاه برگشت.
🔹 آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#علی_سوسرایی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
#خسرو_میرزائی
خسرو میرزائی|۲۳
« قیس » موبور کلاکج جلاد!
یکی از نگهبانان خشن اردوگاه قیس بود ،تقریبا هیکل درشت اندام و چشمانی زاغ و موهای بور مانند که نحوه کلا گذاشتن خاصی داشت. و خیلی هم سیگار میکشید، یک روز آمد پشت پنجره آسایشگاه و گفت سریع ده نفر بیان بیرون، و ما نیز ده نفر رفتیم بیرون، در مسیر که به سمت درب ورودی محوطه حرکت میکردیم به ما گفت از ماشین ایفا تعداد چهل عدد کیسه سیمان پایین بیاورید، و دو نفر از عزیزان به بالای ایفا رفته و کیسه های سیمان را بر شانه سایر دوستان گذاشته و با طی مسیر کوتاه در گوشهای میگذاشتیم زمین خودش رفت جایی و در این فاصله کم راننده آمد پایین گفت فقط سی عدد کیسه از ماشین پیاده کنید آنقدر که یادم هست و اجازه نداد که ما چهل عدد کیسه سیمان از خودرو پیاده کنیم و پس از اتمام حرکت کرد رفت، ما در گوشهای ایستادیم و منتظر که قیس آمد، وقتی کیسه سیمان ها را شمارش کرد دید ده عدد کم است عصبانی شد، و ما هم با زبان بی زبانی توضیح که بابا راننده اجازه نداد، اما مگه باور میکرد و یا خودشو به نفهمی زده بود که چرا به حرف من اعتنایی نکردید؟ و ما ده نفر آن روز یک کتک مفصل با کابل از او خوردیم که هیچ موقع فراموش نمیکنم.در حالت ایستاده با کابل به شانه هایمان میزد که بعضی به گردن و گوشهایمان میخورد که بسیار درد و سوزش داشت. برای ما سوال باقی ماند که کدامشان درست میگفت راننده عراقی ایفا یا قیس؟
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65