eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ علی سوسرایی/ ۹ جاسم یک مومن واقعی بود/۳ یک روز مرحوم غلامحسن فتحی وقتی جاسم وارد زندان بیمارستان شد رو کرد به جاسم به لهجه محلی گفت: جانسن جانسن! دیشب خواب تو را دیدم. مرحوم فتحی نمی توانست بگوید جاسم، می گفت جانسن! جاسم رو کرد به حاج آقا مازندانی گفت عبدالکریم هذا شیگول(این چی میگه) حاج آقا ترجمه کرد میگه خواب شما رو دیدم. خواب دیدم آزاد شدیم رفتیم ایران، دیدار از اسرای عراقی یهو چشمم افتاد به شما گفتم: جانسن شما اینجا چکار میکنی؟ شما گفتی من جانسن نیستم قاسم هستم. جاسم رو کرد به حاج آقا مازندرانی و گفت این از کجا خبر داره برادر من قاسم در ایران اسیره؟ مازندرانی گفت: خبر نداشته خواب دیده.جاسم سرش رو تو دوتا دستش گرفت گفت: الله اکبر! بعد نشست تعریف کرد. ایران یه زمانی اجازه داد خانواده اسرای عراقی می‌توانند با اسیرشان ملاقات کنند. من و پدر و مادرم سه نفری رفتیم کویت و از آنجا وارد ایران شدیم و به دیدار قاسم رفتیم از طرف مجاهدین عراق مارو بردن نماز جمعه تهران اینجا رو با یک شعور و شعفی تعریف می‌کرد. می فهمی نماز جمعه تهران! بعد چندروز گشت و گذار در تهران، مادرم گفت ، من اینجا پیش قاسم می مانم و با ما بر نگشت عراق. مادرم هر هفته جمعه ها به دیدار قاسم می‌رود. ظاهرا از طرف مجاهدین براش منزل تهیه کرده بودن. جاسم می‌گفت، حالا دولت عراق هرچه از ایران بد بگوید من قبول نمی‌کنم و تحت تاثیر تبلیغات اینها قرار نمی گیرم چون خودم از نزدیک همه واقعیت را دیده ام. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
مهدی وطنخواهان اصفهانی/۲ ▪️تلویزیون را حمام کردیم! گاهی تلویزیون عراق، کنسرت های لهو و‌ لعب می گذاشت و به زور می گفتند سرهایتان را بالا بگیرید ولی غافل از چشمهای بچه ها بودند یکی سمت راست یکی سمت چپ یکی هم طاق را می دید. بچه های یک آسایشگاه که کلافه شده بودند یک روز روی تلویزیون آب ریختند و ... تلویزیون سوخت. برای طبیعی جلوه دادنش تلویزیون را بردند تو حمام و با آب شلنگ و کف تاید حسابی تمیزش کردند طوری که برق افتاد بعد به عراقی ها گفتند ما امروز بردیم حسابی با آب و تاید شستیم. عراقی ها گفتند قشامر- مسخره ها- مگر شما تلویزیون ندیده اید!؟ و بچه ها هم گفتند خب نه ، ما که تا حالا تلویزیون نداشتیم و ... 🔹آزاده موصل ۲ @taakrit11pw65
بهمن رسولی/۲ ▪️با دمپایی به صورت می زد برق از سرت می پرید ! یک بسیجی بودم و در جبهه های غرب به اتفاق دوستم به اسارت دشمن در امده بودیم و پس از فراز و نشیب های فراوان به تکریت ۱۱ منتقل شدیم. چند روزی گذشته بود و داشتیم کم کم با اوضاع اردوگاه آشنا می شدیم که یک روز صبح نگهبان آمد داخل آسایشگاه که جملگی خمسه خمسه به آمار نشسته بودیم، من و دوستم را از صف کشید ما را بردند تو محوطه اردوگاه. فرد خود فروخته ای را نگهبان به نام گروهبان............. صدا زد ایشان آمد و برای نگبهان احترام نظامی گذاشت و گفت یا سیدی چکار کنم؟ یادم نیست اما بنظرم یک نگهبان چاق بود. گفت، اینها را بزن . ایشان هر دو دمپایی خود را از پایش در آورد و نگهبان عراقی بما گفت، سرها بالا. سپس ایشان با هر دو دمپایی چنان به صورت من و دوستم می زد که برق از سرت می پرید! فرد خود فروخته در حین زدن ما می گفت: یا سیدی! اینها بسیجی هستند و در ایران ایست بازرسی می زنند و مردم را تفتیش می کنند اجازه بده اینها را بکشم! ولی بعد زدن ما که روی زمین افتاده بودیم نگهبان عراقی گفت کشتن ممنون. ما مسلمان هستیم ولی شنیدم این فرد خود فروخته به نام ....... معروف به گروهبان .... فوت شده و سرای اعمال ننگین خود را چشیده است. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
عسکر قاسمی|۱ هدیه روز تولد در اسارت بوی بهار به مشام می رسد، فروردین ماه سال ۱۳۶۶ و خاطره های آن روزها به ذهنم هجوم می آورد. یادش بخیر چه سالهایی بود با تمام رنجها و دردها خیلی به خدا نزدیک بودیم و با هر ضربه و کابل و چوبی که به بدنمان میخورد یک قدم به خدا نزدیکتر می‌شدیم . امروز می خواهم برایتان بگویم از سال های شکنجه و درد و غم و شادی خود خواسته! حدود سه ماه بود اسیر شده بودیم و ما را از بغداد به اردوگاه تکریت ۱۱ آورده بودند. اولین عیدی بود که در اسارت بودیم ،خیلی سخت بود! یاد خانه و عزیزان طاقت فرسا شده بود در این میان گرسنگی و عدم بهداشت نیز درد بالاتر از دردهای دیگر شده بود. در آسایشگاه هر ۱۰ نفر یک گروه را تشکیل می‌دادیم که به عنوان خانواده هم محسوب می‌شدیم. همه مثل برادران هم بودیم که در یک خانه زندگی می کردیم. هر چیزی داشتیم برای همه بود .کسی بر کسی دیگر برتری نداشت. خیلی خوب بود همه در یک لباس یک غذا، یک نوع یک پتو ، یک دمپایی و خلاصه هیچکس چیزی بیشتر از کسی دیگر نداشت همه مثل هم بودیم، حتی از نظر ظاهر هم مثل هم بودیم همه با هم سرهای مان را اصلاح می‌کردیم، یعنی با تیغ موهایمان را می‌زدیم، همه با هم در یک ساعت مشخص به حمام می رفتیم همه با هم در یک ساعت خاص اجازه رفتن به دستشویی را داشتیم، یک نوع غذا را استفاده می‌کردیم خلاصه هیچکس چیزی نداشت که بخواهد با آن فخر فروشی کند و ان را به رخ دیگری بکشد چقدر خوب بود، چقدر صفا‌ داشت. اما در این میان بعضی از روزها که بیرون می‌رفتیم برای هواخوری، یا غذا آوردن، نظر بعضی از نگهبان ها جلب می‌ شد و آنها یک نفر را صدا می‌زدند هدیه ای به او می‌دادند که معمولاً یک تکه نان یا یک سیگار بود که خیلی خیلی باعث خوشحالی فرد می شد. سه روز بعد از عید بود یعنی سوم فروردین ۱۳۶۶ این روز روز تولد من است یعنی سالگرد تولد من است و امسال بطور خاص در خودم میل عجیبی به جشن تولد! حس می کردم.یعنی من در ایران هیچ وقت این فکر به سرم نزد که جشن تولد بگیرم ولی انجا دلم هوای هدیه جشن تولد کرده بود و با خود فکر می کردم که اگر امروز هدیه ای به من برسد با آن جشن تولد بگیرم. من در این روز مسئول غذا آوردن برای گروه بودم و با تعداد دیگری از دوستان برای آوردن غذا از آسایشگاه خارج شدیم. با خود فکر می‌کردم که امروز حتماً هدیه ای دریافت می کنم راه افتادیم رفتیم برای آوردن غذا ، در بین راه یکی از نگهبانان عراقی نشسته بود و به دقت بچه ها را تماشا می کرد چشمش به من افتاد طوری به من نگاه کرد که احساس کردم حتماً صدایم میزند، درست بود مثل اینکه دلم درست و حسابی راست می گفت، چقدر خوشحال شدم، با خود گفتم امروز روز تولد من است و نگهبان عراقی به من یک نان هدیه میدهد ان را می برم به اسایشگاه و با دوستان دلی از عزا در می اوریم.با یک شادی خاص در دلم به طرف او رفتم پرسید ؛ اسمک شینو نامت چیست؟جواب دادم؛ عسکر عوض نصراله. در عراق به جای گفتن اسم و فامیل باید نام خود نام پدر و نام پدربزرگ خود را می‌گفتی که من هم به همان شکل گفتم.در عربی، کلمه عسکر به معنی لشکر و ارتش است، او خیلی ناراحت شد و گفت یعنی تو یک لشکر و ارتش هستی که به جنگ ما امدی!؟ و برای اینکه نشان دهد او قوی تر هست چنان محکم به صورتم سیلی زد که در ان روز پرده گوشم پاره شد و این هم شد کادوی روز تولدم در سال ۱۳۶۶ و عجب کادویی بود که هنوز بعد از سی و هفت سال همراه خودم دارمش و بچه ها وقتی در منزل صحبتی با من میکنند و من متوجه صحبتشان نمی شنوم باعث خنده انها می‌شود و می گویند اگر ناسزا هم به بابا بگوییم خبری نیست! و فکر می کند که داریم تعریفش را می‌کنیم و بعد هم کلی با هم می خندیم، خدایا شکرت که موجبات خنده ما را هم فراهم می‌کنی ! برگ سبزی تحفه درویش عسکر قاسمی/ فارس مرودشت. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
عباسعلی مؤمن|۳۲ شهرت: عباس نجار باتوم هایی که با معجزه من می شکست! دو سال از اسارت گذشته بود، هر وقت می‌خواستند بچه‌ها‌ را تنبه کنند از کابل، چوب و باتوم استفاده می‌کردند.ضربه کابل سوزش داشت و‌ جایش کبود می‌شد ولی باتوم، با ضربه می‌آمد پایین و به بدن لاغر بچه‌ها می‌خورد و درد ان شدیدتر بود بحدی که نفس‌ها را حبس می‌کرد، امکان نداشت بر اثر ضربات باتوم دنده‌های بچه‌ها آسیب نبیند،. یک روز به فکر این افتادم که چطور می‌شه یک نقشه‌ای برای شکستن باتوم‌ها بکشم که با اولین ضربه به بدن بچه‌ها باتوم بشکنه.چند روزی از این فکر گذشت. به دوستانی که که در نجاری کار می‌کردند هیچ حرفی نزدم چون من خودم مسئول نجاری بودم و مسئول کارهام هم خودم بودم.با خودم گفتم:از سعدی شروع می‌کنم چون سعدی یک کم ها مزاج بود و زود مچل می‌شد اول کمی شوخی می‌کنم و سر بسرش می‌گذارم، بالاخره بهترین گزینه برای گرفتن باتوم است،منتظر بودم به موقع نقشه خودم را اجرا کنم. شب داخل آسایشگاه بودم نگهبان سعدی پست نگهبانیش بود.امد پشت پنجره نگاهی‌ به‌ داخل آسایشگاه انداخت.من همان لحظه رفتم پیشش بعد از سلام و کمی صحبت گفتم.سیدی باتوم شما رنگش از بین رفته فردا بیا بده رنگ مشکی بزنم باتوم مقاوم بشه؛اسم شما را هم روی باتوم حک کنم.تو دلم دعا می‌کردم نقشه‌ام بگیرد.نگهبان سعدی از حک اسم خوشش آمد و قبول کرد.فردا نزدیک ظهر آمد باتوم را داد و رفت منم سریع قسمت دسته که ۱۲ سانت بود و چند شیار روی دسته داشت با تیغ اره شروع کردم دور تا دور شیارها را گود کردن تا قطر شیار به دو سانت رسید.بعد با خاک اره و چسب چوب دوباره بتونه شد و اسم سعدی را خیلی ریز حک کردم.سپس با رنگ روغن مشکی پوشاندم.بعد از خشک شدن تحویل دادم.خیلی خوشحال بود نه بخاطر رنگ شدن بلکه برای اسمش که حک شده بود.چون سیگاری نبود بجای دستمزد سه عدد شکلات داد.یک هفته‌ای گذشت دیدم آمد.خیلی طبیعی باتوم را داد و گفت:شکست! دقیقا از همان جایی که دست کاری کرده بودم شکسته شده بود. در این مدت، گاهی یکی از نگهبان‌ها را به تور می‌انداختم، باتوم را دست‌کاری کرده و رنگ می‌زدم؛پس از چند روز شکسته‌اش را تحویل می‌گرفتم.با چوب‌ باتوم‌های شکسته مهره تسبيح درست می‌کردم. از این‌کار تا بعد از اسارت با هیچ‌‌کس صحبت نکردم.که نه‌ دوستانم و نه نگهبانان عراقی متوجه نشوند.این بود که شکنجه با باتوم کمتر شد. آزاده تکریت۱۱ @taakrit11pw65
خسرو میرزائی/۲۲ آمارگیری های دلهره آور ! با وجود اینکه دور تا دور اردوگاه ، توسط دهها کیلومتر سیم خاردار در چند لایه و همراه با برق سه فاز حفاظت شده بود و برجک های زیادی از ارتفاع مناسب، بیست و چهار ساعت نگهبانی می دادند و اردوگاه را زیر نظر داشتند، علاوه بر آن کل اردوگاه در قلب یک پادگان زرهی بود که توسط زره‌پوش های مسلح زیادی حفاظت می شد با این حال عراقیها از ما وقت و بی وقت و مکرر در مکرر آمار می گرفتند! به همین خاطر، بیشترین وقت ما از زمان استراحت و هواخوری، صرف آمار گیری می شد، بدین شکل قبل از خروج در داخل آسایشگاه، باید در ردیف‌های پنج نفره نشسته و هنگام ورود نگهبان، ارشد برپا می داد و سپس مجددا نشسته سرها پائین و توسط معمولا دو نگهبان دوبار شمارش می شدیم، پس از اتمام آمارگیری در داخل آسایشگاه مجددا در خارج آسایشگاه در محوطه مقابل آسایشگاه در ردیف‌های پنج نفره از جلو نظام، خبردار نشسته،سرها پائین و مجددا توسط همان نگهبان شمارش می‌شدیم. این آمار گیریها همراه با تشر و ارعاب و سرزنش و ناسزا که چرا دیر حرکت کردید و بهانه های واهی ... که معمولا همراه با تنبیه، و چون که سرها پائین بود از ردیف جلو شروع به تنبیه با کابل برق سه فاز که دست همه نگهبانها یکی بود شروع می‌شد و تا به نفر آخر ادامه پیدا می‌کرد و با دلهره منتظر خوردن کابل به پشت و کمر بودیم که کی درد و سوزش این کابل را احساس خواهیم کرد و معمولا پس از ضربه با زانو، در حالت نشسته یک هولی هم می دادند، خلاصه به هر بهانه حتی در زمان استراحت چه در آسایشگاه و یا محوطه فرمان آمار را داده و چون معمولا طولانی مدت بود پاها سر و خواب می‌رفت که زمان حرکت معمولا دچار عدم تعادل می‌شدیم. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
باقر تقدس نژاد | ۸ عدنان ملحق تکریت و این کار محشرش |۱ در ملحق تکریت ۱۱، آسایشگاه پنج به اسیران نوجوان و دوستانی که سنشان زیر یا حدود هجده سال بود اختصاص داشت. بیشتر از نیمی از این دوستان، سنشان زیر پانزده یا شانزده سال بود و هنوز مو بر صورتشان سبز نشده بود. اولین حقوق اسارت رو ماه دوم بعد از ورود به اردوگاه پرداخت کردند. شش پاکت سیگار بغداد تعداد اندکی بودند که سیگاری بودند اما وضعیت دوران اسارت و سیگار مجانی شرایطی بوجود آورده بود که بعضی که سیگاری نبودند هم شروع کردند به سیگار کشیدن. عصر روز دوم یا سومی بود که سیگارها رو تحویل داده بودند و بعضی از این نوجوانان اسیر با فراغ بال مشغول دود کردن سیگار بودند که عدنان پشت پنجره اولی پیداش شد، مدتی کل آسایشگاه رو پنجره به پنجره ورانداز کرد و فریاد زد: ونه مسئول قاعه؟ -مسئول آسایشگاه کحاست؟- محمد افشوش بحالت مضطربی گفت: نعم سیدی! عدنان فرمان برپا ،خبردار داد. همه خبردار لبه پتوها ایستادیم. آمد داخل و شروع کرد به تهدید که از این به بعد اگه ببینم یکی از شماها سیگار می کشید یا سیگار دستتونه، با همین باتوم پدرتون رو در میارم! همزمان با باتوم اول یکی میزد تو سر اونایی که سیگار کشیده بودند و بعد هم کف هر دستشون دو تا ضربه زد. ترس از عدنان باعث شد که دیگه این بچه ها دور سیگار رو خط بکشند و جعبه های سیگار رو به سیگاری ها بدهند! عدنان شخصیت خیلی متضادی داشت ، از یک طرف جلاد ما بود از طرفی هم اینطور! 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
باقر تقدس نژاد| ۹ عدنان ملحق تکریت و این کار محشرش |۲ چند روز بعد از این ماجرا، پاکت سیگارهایی که برام باقی مانده بود رو، له کردم ریختم داخل سطل دستشویی. چون نه سیگار می کشیدم و نه دوست داشتم دست کسی سیگار بدم. اونم تو اون آسایشگاه که بیشتر دوستان نوجوان و جوان حضور داشتن و تازه شروع کرده بودن. از شش پاکت، دو تا رو داده بودم یکی از همشهری ها که آسایشگاه دو بود و سیگاری بود. چهار پاکت بعدی و هم از بین بردم. محمد افشوش، مسئول آسایشگاه دید. اعتراض کرد که چرا سیگارها رو از بین بردی؟ جواب دادم: سیگاری نیستم. عصبانی شد و داد و بیداد راه انداخت. گفتم: اینا رو به من دادن، منم نمی خوام. وقت هوا خوری، یک راست رفت پیش عدنان و ماجرا رو اونجوری که دلش میخواست گزارش کرد. عدنان منو خواست و رفتم جلوش پا کوبیدم و خبردار ایستادم. از این قسمت ماجرا شانس آوردم. پرسید چرا سیگارها رو ریختی داخل سطل دستشویی؟ جواب دادم که: شما خودتون گفتی سیگار نکشیم. چون سن ما کمه.(من تا زمان آزادی ریش نداشتم) از طرف دیگر یه سئوال، آیا این سیگارهایی شما دادین مال من هست یا نه؟ نگاهی کرد و گفت اره. از لج محمد افشوش گفتم: چرا باید وسیله ای رو که شما به من دادین به این آقا بدم؟ آیا احباری در این کار هست؟ یه نگاهی کرد گفت نه. گفتم: خوب منهم ندادم و چون نباید مصرف می کردم، خورد کردم و ریختم دور. حالا تصمیم با شماست. یهو باتومش رفت هوا و محکم رو کله ی محمد افشوش نشست. می زدش و می گفت به تو چه ربطی داره. مال خودش بوده. می زد و بد بیراه می گفت. به خواست خدا، از این مهلکه در رفتم. اما محمد افشوش دنبال فرصت بود تا جبران کند. « عدنان » قدی متوسط( زیر ۱۸۰)، کمی تپل. پوست صورتش سفید و ترکیب صورت هم گرد.زیاد درگیر زدن بچه ها نمی شد. تا زمانی که ما اونجا بودیم، اصلا نشنیدم فارسی حرف بزنه. وقت استراحت هم جلو آسایشگاه می نشست و کتاب می خوند. تو زدن اونایی هم که تخلفی کرده بودن افراط نمی کرد. به پنج شش ضربه اکتفا می کرد.. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
✍ علی سوسرایی/ ۱۰ - سید چطوری؟ - حال ندارم! در آسایشگاه ۱۱ قدیم وضع زخم هایم خیلی خراب شد قرار شد از بند ۴ به بیمارستان اعزام بشوم یه ماشین وانت مخصوص حمل زندانیان آمد و منو با پتو گذاشتن داخل ماشین . دیدم یه مجروح دیگه ای از بند ۱و۲ داخل ماشین بود. خیلی بی حال و رنگش زرد بود یه بسیجی خوش سیما با چشمهای رنگی بود. ازش سئوال کردم مشکلت چیه چون اونم مثل من داخل پتو بود، بزور جوابم داد: حال ندارم. تا اینکه مارو بردند زندان بیمارستان تکریت بعد چند روز حالش یکم بهتر شد . سید محمد حسینی اهل بابل بود ظاهرا عراقیا بدون بیهوشی پای مجروحش رو قطع کرده بودن از حال رفته بود.ما دونفر بودیم که باهم رفتیم بیمارستان بعد مدتی سید حالش بهتر شد و به اردوگاه برگشت. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
خسرو میرزائی|۲۳ « قیس » موبور کلاکج جلاد! یکی از نگهبانان خشن اردوگاه قیس بود ،تقریبا هیکل درشت اندام و چشمانی زاغ و موهای بور مانند که نحوه کلا گذاشتن خاصی داشت. و خیلی هم سیگار می‌کشید، یک روز آمد پشت پنجره آسایشگاه و گفت سریع ده نفر بیان بیرون، و ما نیز ده نفر رفتیم بیرون، در مسیر که به سمت درب ورودی محوطه حرکت می‌کردیم به ما گفت از ماشین ایفا تعداد چهل عدد کیسه سیمان پایین بیاورید، و دو نفر از عزیزان به بالای ایفا رفته و کیسه‌ های سیمان را بر شانه سایر دوستان گذاشته و با طی مسیر کوتاه در گوشه‌ای می‌گذاشتیم زمین خودش رفت جایی و در این فاصله کم راننده آمد پایین گفت فقط سی عدد کیسه از ماشین پیاده کنید آنقدر که یادم هست و اجازه نداد که ما چهل عدد کیسه سیمان از خودرو پیاده کنیم و پس از اتمام حرکت کرد رفت، ما در گوشه‌ای ایستادیم و منتظر که قیس آمد، وقتی کیسه سیمان ها را شمارش کرد دید ده عدد کم است عصبانی شد، و ما هم با زبان بی زبانی توضیح که بابا راننده اجازه نداد، اما مگه باور میکرد و یا خودشو به نفهمی زده بود که چرا به حرف من اعتنایی نکردید؟ و ما ده نفر آن روز یک کتک مفصل با کابل از او خوردیم که هیچ موقع فراموش نمیکنم.در حالت ایستاده با کابل به شانه هایمان میزد که بعضی به گردن و گوشهایمان میخورد که بسیار درد و سوزش داشت. برای ما سوال باقی ماند که کدامشان درست می‌گفت راننده عراقی ایفا یا قیس؟ 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
هادی حاجی زمان|۱ ▪️داوود ما را پیش عراقیها شرمنده نکرد! «داوود» بچه تهران بود، خوش تیپ بود و هیکلی مرتب داشت و بیشتر کارای عراقیها رو انجام میداد و به همین خاطر عراقیها خیلی بیشتر از بقیه به سر و وضع و غذای داوود می‌رسیدند، ما هم به همین دلیل دید خوبی بهش نداشتیم. اون روز بین «سمیر» - افسر توجيه سياسي عراقي - با «سرهنگ محمد وارسته» در راهرو بیرونی آسایشگاه ۲ گفتگو صورت می‌گرفت و سرهنگ از عشق ایرانیها به امام صحبت می کرد. سمیر سوال کرد یعنی تمام ایرانیها خمینی رو دوست دارند حتی این اسرا توی این سختی؟؟؟؟. سرهنگ گفت این اسرا نه تنها خمینی رو دوست دارن بلکه خودشون‌ یک خمینی هستن .سمیر بلند خندید! سرهنگ گفت از خود اسرا بپرس. سمیر از میون‌ حدود ۷۰۰ نفری اسرا که داشتند قدم میزدند (بند ۱ و ٢ باهم‌ بیرون‌ بودن) آقا داووووووودددد رو صدا زد. دل ما ریخت! وای خدایا داووووود !! خدا بخیر کنه.!!!! داود دوید و وقتی رسید، اول به احترام برای سمیر پا چسباند. سمیر گفت : داود محمد سرهنگ می‌گه شما هر کدومتون‌ یک خمینی هستید! تو خمینی هستی!؟ داود کمی‌مکث کرد و در حالی که سرش پایین بود گفت : ((هرچی محمد سرهنگ میگه درسته)). توی دلم گفتم، دمت گرم داوود! و از خودم‌ بخاطر قضاوت‌های عجولانه و ظاهر بینی خجالت کشیدم. درود بر داوود..... 🔹 آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
عباسعلی مؤمن | ۳۳ ◾کفش چوبی! محمدرضا کریم زاده، بر اثر اصابت تیر، چند سانتی پايش کوتاه شده بود. محمدرضا، ریز نقش و خیلی آرام و مظلوم دیده می‌شد.در آسایشگاه ۳ اجاره نشین بود ولی پول اجاره نمی‌داد! «محمدرضا»بخاطر مشکل پایش، هر وقت می‌خواست با جماعت به سمت سرويس‌های بهداشتی یا حمام برود از صف عقب می‌افتاد. این مشکل مرا به فکر فرو برد! با خودم گفتم:می‌شه یک کفش چوبی بنددار مثل کفش‌های چوبی ژاپنی‌ها بسازم و محمد رضا پاهایش تراز بشه و راحت راه برود؛همان لحظه بدون اینکه محمد رضا متوجه‌ شود با عریف کریم در میان گذاشتم و از دور محمد رضا را به سید کریم نشان دادم چند لحظه‌ای ‌فکر کرد و گفت:میخالف(اشکالی نداره)من هم تشکر کردم؛یک پای محکم کوبیدم به پاس احترام که ای‌کاش نمی‌کوبیدم.یک ریگ درشت رفت زیر پایم،تا مغز سرم درد گرفت ولی جلوی سید کریم به روی خودم نیاوردم. جلوی سید کریم آمدم‌ داخل نجاری با مجتبی شروع کردیم به برش چوب و ظرف یک ساعت کفش آماده شد. یک کمربند قهوه‌ای چرمی به همه اسیران داده بودند.من هم داشتم از کمرم باز کردم و بجای بند کفش استفاده شد. از کاری که انجام داده بودیم من و مجتبی خیلی خوسحال شده بودیم. مجتبی با اجازه سید کریم محمد رضا را صدا زد! رفتم نشستم کفش را به پایش کردم؟بغض و اشک امانم نداد. ولی خوشحالی محمد رضا بدون اینکه بفهمه خیلی جالب بود.باور نمی‌کرد که یک تکه چوب بی‌ارزش این‌قدر خوشحالش کند. سید کریم گفت:حرکت کن و کمی راه برو. باور کنید دوستان چقدر اون لحظه برایم زیبا بود محمد رضا از اولش هم بهتر راه می‌رفت. 🔹آزاده تکریت۱۱ @taakrit11pw65