eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
خسرو میرزائی|۲۴ ◾ روی سر آقا محسن اوستا شدم! تقریبا یک سال آخر اسارت دیگر اجباری برای تیغ زدن موهای سر مانند اوایل نبود، فکر کنم تعداد سه چهار عدد قیچی و شانه در اختیارمان گذاشته بودند برای آنهایی که مهارتی در آرایشگری داشتند، تا موی سر همدیگر را کوتاه کنیم. بنده نیز اتفاقی بدون هیچ مهارت و آشنایی قبلی یک روز در کنار سیم خاردار مجاور سرویس‌های بهداشتی بند ۱ و ۲ قیچی دست گرفته و شروع به آرایشگری کردم، چون هیچ مهارتی نداشتم.اون بنده خدایی که بنده را به این کار ترغیب نمود که الان یادم نیست چه عزیزی بود؛به من گفت:نیازی به کار خاصی نیست؛شانه را کف سر بزار و قیچی را روی شانه گذاشته و موها را کوتاه کن؛من‌ هم همین کار را کردم؛البته در ابتدا یک مقدار پستی و بلندی مختصری داشت که به تدریج تبحر لازم را پیدا کردم.بیشترین مهارت را روی سر آقا محسن میرزائی پيدا کردم زیرا فرم موهاش جوری بود که لخت نبود و راحت‌تر اصلاح می‌شد؛البته چند باری ابتدا گوش‌ها از دم قیچی مقداری جزئی به فنا رفت.اما به مرور زمان ماهر و اون پستی بلندی هم محو شد. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
هادی حاجی زمان|۲ ▪️دلم برای آقا تنگ شده بود، بغض کردم! آسایشگاه ۱ بودم. هر چند وقت، تعدادی نشریه مجاهد از انتشارات سازمان منافقین می آوردند و توی اسایشگاهها برای مطالعه در اختیارمون قرار می‌دادند. در اون‌شرایط که هیچ منبع خبری بجز اخبار تلویزیون عراق نداشتیم برای اطلاع از برخی اخبار داخل ایران میشد از اخبار داخل این نشریه استفاده کرد. اون روز نشریه دستم بود، پس از مدتها دوری از فضای ایران و در اون شرایط سخت اسارت، دلم خیلی خیلی هوای امام رو کرده بود که دیدم یه تصویر از حضرت امام توی یکی از صفحات نشریه چاپ شده،با دیدن تصویر امام دلم ریخت و شروع کردم‌ به بوسیدن تصویر امام. یکی از دوستان که این صحنه رو می‌دید؛به تصور این‌که من منافق شدم دارم‌ به نشریه احترام می‌کذارم،اومد و بهم گفت:چیکار می‌کنی هادی!؟ منم که بغض کرده بودم فقط تصویر حضرت امام رو نشونش دادم. اونم مثل من شد و آروم گرفت. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
علیرضا دودانگه | ۸ ◾لبخند بر لبان نگهبان عراقی خشکید! وقتی که امام خمینی که به عشق اطاعت از دستور ایشان همه سختی ها را تحمل می‌کردیم رحلت کردند، بعد ازظهر یکی از نگهبانان که الان اسمش را یادم نیست اومد درب آسایشگاه را باز کرد و ما که بصورت آمار نشسته بودیم پس از ورود به آسایشگاه بحالت خوشحالی و نظر به اینکه دیگر همه چی تمام شد اعلام کرد که خمینی مات! جواب غلامرضا مشهدی افکار نگهبان را بهم ریخت! غلامرضا بلند شد و گفت هر کدام سیدی از این اسرا که اینجا نشسته اند یک خمینی هستند! و این جمله ای که به نگهبان گفت باعث شرم نگهبان عراقی و قوت قلب همه اسرا شد. اسرا نه تنها پس از شنیدن اعلام ارتحال رهبر خویش، خود را نباختند بلکه در محیط اختناق و وحشتناک اردوگاه تکریت ۱۱ که دور از نظر صلیب سرخ هم بود به نشان عزا برای امام چند روزی را لباس‌های زرد سازمانی اردوگاه را از تن خود بیرون آوردند و از لباس تیره تر استفاده کردند و مجلس عراق یپا کردند ،در این مدت هیچکدام از نگهبانان اقدامی انجام نمی دادند فقط هر روز وقت آمار می آمدند درب آسایشگاه را باز می‌کردند و خودشان می‌رفتند و در کنار محوطه از دور نظاره می‌کردند و پس از اتمام ساعت هواخوری صوت آمار می‌زدند و پس از آمارگیری درب آسایشگاه هارا قفل می‌کردند و می رفتند فقط در راهرو ها قدم می‌زدند که مبادا اسرا حرکتی انجام دهند که از کنترل اینها خارج شود . آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
علیرضا دودانگه | ۹ ◾آرامش زینبی بعد از انتخاب پس از ارتحال حضرت امام خمینی(ره) زمانی که اخبار اعلام کرد مجلس خبرگان رهبری، مقام معظم رهبری حضرت امام خامنه ای را به عنوان رهبر انتخاب کرد یه آرامش خاصی در دل ماها ایجاد شد همانند همان که در روایت داریم حضرت ابا عبدالله دست مبارک خویش را بر سینه حضرت زینب کبری سلام الله علیها گذاشت و حضرت زینب دلش آرام گرفت شنیدن این خبر حتی شیرین از خبر آزادی از اسارت بود . 🔹آزاده تکریت ۱۱
باقر تقدس نژاد | ۱۰ ◾خدابیامرز بی اندازه شوخ بود! «کریم پناه» از طریق کارخانه و چهل و پنج روزه اعزام شده بود که از شانسش، خورد به عملیات و اسیر شد. زمان اسارت چهار فرزند داشت که همش بیادشون بود دلتنگی میکرد. خیلی هم شوخ بود. لحظه اولی که ما رو اسیر کردند، یه سرباز عراقی، همه رو به ستون یک کرد و حرکت داد به سمت خطوط خودشان. مرحوم کریم پناه، نفر اول و من نفر دوم این صف بودیم. سربازای عراقی دوره مان کردند. از رو به رو و از روی ارتفاع، یه سرباز عراقی، در حالی که دستهاشو به آسمان بلند کرده بود با دو به سمت ما حرکت کرد و یه چیزایی هم با صدای بلند می گفت. هنوز با فحش های عراقی ها آشنا نبودیم اما نوع رفتارش نشان میداد که قصد بدی داره. به محرم گفتم مواظب باش، برگشت و با سادگی بی آلایشش گفت: اینام آدمن یعنی نگران نباش. بعد دستاش رو به هوا بلند کرد و به زبان گیلکی گفت: سللللااامم تی چاااکررم. هنوز حرفش تمام نشده بود که سرباز عراقی بهش رسید و دو تا دستهاش رو گذاشت روی شانه های محرم، این رفیق ما هم فکر کرد که می‌خواد بغلش کنه، رفت که سرباز عراقی رو بغل کنه، اون نامرد با زانو محکم گذاشت وسط دوتا پاهای محرم. چنان زد که نفس محرم بند اومد. سربازایی که اول ما رو اسیر کرده بودن رسیدند و اونو از ما دور کردند، محرم خم شد و شکمش رو گرفته بود وای وای می کرد و به گیلکی فحش های چاواداری می‌داد، چنان فحش میداد که انگار سرخیابان دعوا کرده. خوشبختانه اونا متوجه نمی شدند. بلندش کردیم و راه افتادیم. تا ساعاتی از درد به خودش می پیچید و ناله میکرد. بعد از بازجویی اول و انتقال به سلیمانیه فرصتی پیش آمد که از دستشویی استفاده کنیم. وقتی نوبت محرم شد و رفت، دیدیم با ناراحتی برگشت، آقا مهدی که خودش هم مجروح بود، پرسید: چی شده؟ گفت: یکی نیست! همه متعجب پرسیدیم:یکی نیست؟! چی یکی نیست؟! جواب داد: یکی از اعضای انسان ساز بدنم نیست. ترکیده.جواب خانمم رو چی بدم.!؟ تو اون شرایط، از خنده منفجر شدیم. ما کجا بودیم و در چه شرایطی و اون کجا بود و در چه فکری! آقا مهدی یه مقدار دلداریش داد و آرامش کرد. بعد از اینکه ما رو به استخبارات منتقل کردند، مرتب همین رو می گفت، یکی نیست. یه شب که کتک مفصلی خورده بودیم و تمام بدنمان درد میکرد، نیمه های شب دیدیم یکی فریاد می زنه، اومد اومد. با هول و ولا بیدار شدیم و دیدم آقا محرمه. چیه محرم ؟ چی شده؟ جواب داد: اومد، بالاخره اومد. خیالم راحت شد. لحظه ای هاج و واج نگاش کردیم و زدیم زیر خنده. تمام دردهایمان یادمان رفت. بازم با عرض پوزش، براثر ضربه، یکی از بیضه هاش رفته بود بالا و بعد که شکمش رو ماساژ داد بود برگشته بود سرجاش و این داشت بال در می آورد. ببخشید که یه کم بی ادبی بود. روحش شاد. تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
عباسعلی مؤمن|۳۴ شهرت: عباس نجار نجار فضول! یک روز صبح موقع هواخوری نگهبان جبار آمد گفت: «وولک» ابزار نجاری را بردار بریم بیرون، منم اًره، چکش، کمی میخ و چسب را آماده کردم و از اردوگاه خارج شدم و حدود ۲۰۰ متر اگر اشتباه نکرده باشم دور شده بودیم که من از فرصت استفاده کردم و سعی کردم یواشکی همه جا را رصد کنم که یکهو نگهبان جبار گفت:(ماکو شوف)نگاه کردن ممنوع! منظورش این بود که سرت پایین باشه فقط دنبالم بیا قبلا با جبار تو اردوگاه شوخی داشتم، به خاطر همین وقتی که جبار جلو حرکت می‌کرد من از پشت سر خودم را محکم زدم به جبار، اول ترسید! دستش را بلند کرد بزنه، من خندیدم و گفتم:شما گفتی:موقع حرکت سر پایین، منم سرم پایین بود شما را ندیدم! از این حرف من خنده‌اش گرفت مرا نزد. رسيديم جلوی درب ملحق که به اردوگاه لفته معروف بود، از درب رفتیم داخل کنار سرويس‌های بهداشتی.اردوگاه لفته مثل قلعه بود، دور تا دور اردوگاه اتاق‌های کوچک بود.روی پشت بام سیم خاردار کشیده بودند.صحن حیاط اردوگاه خیلی کوچک بود، اگر اشتباه نکنم(۲۰×۱۵ متر بود)درب چوبی یکی از سرویس‌های بهداشتی از همدیگر جدا شده بود و شروع کردم به تعمیر که کلا ۱۰ دقیقه بیشتر کار نداشت ولی این‌قدر طول دادم که بتوانم بین بچه‌های ملحق‌ که همان لحظه، نوبت هواخوری داشتند شاید اشنایی پیدا کنم ولی جبار و مسئول اردوگاه، اجازه ندادند که بچه‌ها نزدیک من بشوند.من هم از فرصت استفاده کردم با چکش چنان روی انگشت شستم کوبیدم که منجر به خون‌ریزی شد.در این لحظه حساس جبار چند نفر از بچه‌ها را صدا کرد گفت:پارچه بیارند مگر پارچه پیدا می‌شد؟؟دو نفر آمدن نزدیک تا‌ می‌خواستم بپرسم چند نفر هستید؟از کدام لشکر؛کدام عملیات؟که جبار متوجه شد اون دو نفر را از من دور کرد.منم انگشت شستم را داخل قوطی چسب چوب کردم، گرفتم جلوی آفتاب خشک شد و خونش بند آمد.از اردوگاه که خواستم خارج شوم.لفته یک بسته سیگار داد، خواستم یک نخ سیگار روشن کنم شخاط یا همون کبریت نداشتم، جبار یک فندک اتمی داد، سیگار رو روشن کردم و فندک را گذاشتم جیبم،جبار با اون قد کوچکش خواست فندک را از من بگيره که‌ به سمت درب اردوگاه خودمان حرکت‌ کردم.آخرش فندک را به‌ یادگاری داد و موقع آزادی با خودم اوردم ایران. ملحق کوچک و دور تا دور آن اتاق بود و بیرون از اردوگاه دیده نمی‌شد.خیلی اردوگاه خفه‌ای بود.خدا را شکر کردم که اردوگاه خودمان و آسایشگاه‌ها بزرگ و کمی بهتر از ملحق است. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
سید محسن نقیبی| ۴ ▪️باید لخت شوید که مرض پوستی نگیرید! بعد از اینکه تعدادی از بچه‌ها مریضی پوستی یا همان «گال»گرفتند.بند ۳ و ۴ اردوگاه تکریت ۱۱ یعنی حدود ۶۵۰ الی ۷۰۰ نفر را گفتند که باید از این ببعد با فقط شورت قدم بزنید.این یک تصمیم غلط از سوی عراقی‌ها بود.لخت شدن همه و قدم زدن با شورت و در معرض آفتاب قرار گرفتن شاید تأثیر داشت.اما ضرر اجتماعی هم داشت و راهش پیشگیری بود نه این مسائل البته عراقی‌ها اصرار داشتند علت این کار فقط جلوگیری از مبتلا شدن به«گال»یا همان(جرب)است به حال بچه‌ها به اجبار به دستور نظامی نظامیان عراقی تن دادند.البته به جزء تعدادی اندکی حدودا بیست نفر که از دستور تمرد کردیم و‌ حاضر نشدیم به هیچ قیمتی لخت شویم. عراقیها همه افرادی که لخت نشدند را جمع کردند و سؤال کردند:«این دستور برای حفظ سلامتی خود شما هست شما چرا لخت نشدید؟»پاسخ ما این بود که لخت شدن موجب خوب شدن نمی‌شه بلکه ضرر داره،البته این بهانه بود و استدلال اصلی ما این بود که لخت شدن هم زشت و قبیح است.اگر الان میگن با شورت قدم بزنید حتما فردا میگن شورت در هم بیارید! ما تنبیه شدیم از جمله آنها که تنبیه شدند«عبدالامیر چاوشی» از دوستان اصفهانی بود که می گفت:با باتوم به سرش زدند و چند روز بعد گفت دیگه چیزی نمی بینم!البته فیلم برای ترساندن عراقي‌ها بود.به هر حال وقتی عراقی‌ها نافرمانی و مقاومت بچه‌ها را در مقابل این دستور خود دیدند،بطور غیرمستقیم کوتاه امدند. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
عباس نجار|۳۵ ▪️یک چشم نداشتند ولی ما چشم اونا بودیم حاج مهدی و محمود سقا آسایشگاه دو بودند و وجه مشترک این دو نفر یک چشم بودن آنها بود چون هر دو نفر از ناحیه یک چشم شده بودند و قرینه چشم آنها تخلیه شده بود و موقعی که نگهبان تو گوش اینها،می‌زد تا یک ماه از چشم‌شان آب و چرک بیرون می‌زد و بجای یک دستمال بهداشتی یک دستمال کوچک از همان لباس فرم های زرد‌ رنگی پاره کرده بودند(که کیفت خوبی نداشت)و از آن برای تمیز کردن چشم استفاده کرده و مجدد می‌شستند واین دو نفر همه بچه‌ها را تا آخر اسارت به یک چشم نگاه می‌کردند.شهرام بهرام هم برایشان فرقی نداشت! آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
خسرو میرزائی|۲۵ ▪️یک نماز جماعت محشر در آخرین لحظه در آخرین روز و آخرین دقایق و لحظات حضور مان در اردوگاه، پس از اینکه بعد از چهار سال مفقودی برای اولین بار توسط نیروهای صلیب سرخ ثبت نام شدیم، هنگام اذان ظهر و قبل از حرکت به سمت مرز و وطن عزیزمان پیشنهاد نماز جماعت مطرح شد و مورد استقبال شدید همه آسایشگاه ها قرار گرفت در نتیجه یک نماز جماعت محشری اقامه شد که به مثابه یک مشت محکم بر دهان دشمن بود چون در طول چند سال اسارت به علت ممانعت فرماندهان عراقی برگزاری نماز جماعت ممنوع بود و این برای همه ما یک آرزو شده بود! صفوف نماز جماعت کیپ تا کیپ توسط نمازگزاران اسیری پر شده بود که حالا در آستانه آزادی بودند. شخص شجاعی که در آن نماز جماعت بیاد ماندنی امام شد و آن مکبر و موذن نترس، خاطره ای جاویدان در ذهن ما ثبت کردند . هنگام اقامه نماز جماعت در محوطه اردوگاه، با معجزه الهی یک طوفان خاکی بلند شد که موجب کلافگی و کور شدن چشم نگهبانان شد و نتوانستند با شیطنت و اقدامات خود نماز ما را بهم بزنند. الحمدلله پس از آزادی در کرمانشاه نیز همین نماز جماعت رابه امامت و مکبری آن عزیزان اقامه نمودییم. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
علی خواجه علی|۱۶ شهرت: علی زابلی هرجا باشیم گوش بفرمان رهبر مان هستیم! بعد از رحلت امام خمینی (ره) بعد از عزاداری، به جهت اعتراض به تنبیهات عراقی ها اعتصاب بزرگی برگزار کردیم و هرچه نگهبانان درخواست کردند که به اعتصاب پایان دهید ما ادامه دادیم تا یک روز عصر افسر عراقی مسئول اردوگاه امد و‌ اول بصورت کلی صحبت کرد و بعد هم از بعضی بچه ها پیرامون جنگ و اسارت و اعتصاب و رعایت قانون کشور عراق سوالاتی را پرسید که با پاسخ‌های محکم روبرو شد و در لحظه اخر از «مرتضی ابوطالبی» سوال کرد که چرا شما که اسیر ما هستید قانون کشور عراق را رعایت نمی کنید؟ « مرتضی» پاسخ داد که ما هر کجا که باشیم گوش به فرمان رهبرمون هستیم و برامون فرقی نمی کنه که ایران باشیم و یا عراق که افسر عراقی این پاسخ را تحمل نکرد و از آسایشگاه بیرون شد و به نگهبانان دستور داد که به بهانه های گوناگونی هر روز تعدادی را تنبیه کنند و هنگام تنبیه اکثر نگهبانان می گفتند که چرا به افسرمون پاسخ سربالا دادید که ناراحت شده؟ وقتی پاسخ می دادیم هم تنبیه می کردند و اگر پاسخ نمی دادیم هم تنبیه می کردند و تصمیم براین شد که اصلا به سوالات نگهبانان پاسخ داده نشود. یک مشکل روانی هم اضافه شده بود این بود تنبیهات بعد از پذیرش قطعنامه خیلی سخت و غیرقابل تحمل بود که با توجه به پذیرش قطعنامه برامون سوال بود که چرا عراقیها به تنبیهات شون ادامه می دهند !؟ آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
صادق محبی |۱ 🔸این جانب صادق محبی در تاریخ ۱۳۴۶/۹/۵ در یکی از روستاهای شهر شیراز بنام کوهمره سرخی در خانواده ای فقیر به دنیا آمدم.زندگی ساده ای داشتیم.به علت ضعیف بودن وضع مالی خانواده ام توانستم تا پنجم ابتدایی تحصیل کنم و بعداز چندسال مجبور شدم به شهر (شیراز)بیایم و به کارگری مشغول شدم تا بتوانم امرار معاش کنم. 🔸 در آن زمان من خیلی به جبهه و جنگ علاقه داشتم ولی به ۱۸ سالگی نرسیده بودم و نمی شد دفترچه سربازی بگیرم تا اینکه مدتی بعد بالاخره توانستم دفترچه اعزام بگیرم و بتوانم به سربازی بروم.البته چون سنم به ۱۸ نرسیده بود با مشکل مواجه شدم و من می گفتند که نمی‌توانید به جبهه بروید یکی از دلایل نپذیرفتن من چون آن زمان نیرو زیاد بود ولی بالاخره بواسطه یکی از آشنایان که در پاسگاه چنار راه دار شیراز خدمت میکرد به او مراجعه کردیم. در آن زمان ما ۴ نفر بودیم که عشق جبهه داشتیم ؛خودم با پسر عمویم و ۲ نفر از هم ولایتی هایم.و به ایشان گفتیم که ما ۴ نفر می‌خواهیم برویم جبهه ولی ما را نمی‌برند.ایشان در جواب به ما گفت:که چرا نمی برند؟لابد چون شما می‌خواهید خودتان را به کشتن بدهید حالا فردا صبح به استادیوم حافظیه شیراز بیایید تا کارتان را انجام بدهم.و ما هم فردا صبح زود خوشحال به آنجا رفتیم و آنجا به ما گفتند در کناری بنشینید تا صداتان کنند. بعداز ۲ ساعت ما را صدا کردند و ما هم به خیال رفتن به جبهه رفتیم ولی غافل از اینکه اول باید آموزشی می‌رفتیم و مدت ۳ ماه آموزشی را در پادگان صفر ۸ کازرون گذراندیم. 🔸بعداز پایان آموزشی ما را تقسیم کردند و هر یک از ما به یک منطقه منتقل شدیم تا اینکه بنده و پسرعمویم‌ به لشکر ۸۱ کرمانشاه اعزام شدیم و در منطقه سر پل ذهاب و قصر شیرین مشغول خدمت شدیم.و بعداز مدتی خدمت در تاریخ ۱۳۶۶/۱/۲۰ در عملیات کربلا ۸ سعادت شرکت پیدا کردیم و حوالی عصر بود که غذایی به عنوان شام به ما دادند به ما گفتند که باید عملیات کنیم . عملیات ما هم این بود که چند تپه به نام تپه:رضا ۱ تا ۴ که در تصرف عراقی ها بود را بگیریم و فرمانده ما را تا نزدیکی عراقی ها هدایت کرد که حتی صدای عراقی ها و صدای رادیو آن ها را می‌شنیدیم و منتظر دستور حمله از طرف فرمانده لشکر بودیم که متاسفانه یکنفر ساعت ۱ شب بود که با یک شلیک به سمت عراقی ها عملیات ما را لو داد. و بعد در رفت و بعد فرمانده گفت که حتما هر جور هست باید این تپه ها را بگیریم و ما حمله کردیم. تپه اولی را گرفتیم البته ناگفته نماند که خیلی از برادران شهید و زخمی شدند تا اینکه تپه سوم را گرفتیم تا فردا صبح. هوابرد شیراز پشتیبان ما بود چون ما گردان تکاور گردان ۱۶۶ مالک اشتر بودیم و باید اول تپه ها را می گرفتیم و تحویل تیپ ۵۵ هوابرد شیراز می دادیم که متاسفانه توسط عراقی ها محاصره شدیم و در آن موقعیت نه نیروی کمکی رسید و نه مهماتی داشتیم تا عصر آن روز مقاومت کردیم، در آن زمان من آرپی جی زن بودم و در آن عملیات از ناحیه کتف مجروح شدم و حوالی غروب بود که ما ۴ نفر زخمی بودیم در سنگر عراقی ها افتاده بودیم چون زخم هامون شدید بود و کسی هم نبود که به ما رسیدگی کند تا اینکه صدای عربی به گوشمان خورد آن موقع متوجه شدیم که عراقی ها تپه را گرفتند و ما ۴ نفر که مجروح شده بودیم در داخل سنگر عراقی ها بودیم و عراقی ها آمدند با ما عربی صحبت کردند و ما چیزی از صحبت های آن ها متوجه نشدیم.۳ نفر از مجروح ها که با من بودند را از سنگر بیرون بردند و بعد از چند دقیقه چند صدای گلوله شنیدم، بعد من را بردند بیرون و متوجه شدم که آن ۳ نفر را شهید کردند و من را به سمت یکی از فرمانده های عراقی بردند چند ساعتی آنجا بودم بعد به سمت پشت خط هدایت کردند و من هم در آنجا تنها بودم و شب بود که اسیر عراقی ها شدم تا فردا صبح مرا زیر یک تخت بستند و فردای آن روز مرا بیرون آوردند و دیدم ۲ نفر از بچه‌های گروهان خودمان اسیر شده بودند و ما شدیم ۳ نفر، آن دو نفر سالم بودند و ما را سوار ماشین کردند و به شهر کرکوک بردند در آنجا بود که کتک کاری ما شروع شد. به من تهمت ناروا زدند که من نمی‌توانم آن را بیان کنم به خاطر همین خیلی من را شکنجه دادند تا به کاری که نکردم اعتراف کنم ولی من شکنجه ها را تحمل می کردم ولی اقرار نکردم و من بخاطر همین تهمت ها حدود ۶ ماه در استخبارات در بغداد بودم.تا اینکه بعداز ۱ ماه مرا به زندان الرشید بغداد آوردند. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
صادق محبی| ۲ در زندان الرشید بغداد، توسط سیگار مرا شکنجه می‌دادند و سیگارها شان را روی بدن من خاموش می کردند.و با سیگار سبیل مرا می‌سوزاندند و چندماه در زندان الرشید بودم و زخم هایم را مداوا نمی‌کردند تا اینکه بعد از مدتی دکتر آمد و زخم هایم را پانسمان کرد و یکی از عراقی ها به دکتر گفت که این متهم است البته متهم به کاری که نکرده بودم ولی می‌خواستند مرا متهم کنند. در زندان الرشید که بودیم یکی از نگهبانان عراقی بود به نام « صبا » که لعنت خدا بر او که خیلی بد جنس بود و اسرا را مورد آزار و اذیت قرار میداد و ما را روبروی یکدیگر قرار می‌داد و می‌گفت که باید به صورت یکدیگر سیلی بزنید و این خاطره را هیچوقت فراموش نمی کنم.یکی از اسرا که روبروی هم بودند اهل کرمان و دیگری از مشهد بود، کرمانی خیلی هیکلی بود ولی برادر مشهدی خیلی بچه سال. کرمانی به مشهدی می‌گفت تو محکم بزن ولی من به تو یواش سیلی می‌زنم تا اینکه «صبا» متوجه سیلی زدن این ۲ نفر شد و برادر کرمانی را از صف بیرون اورد و روی زمین خواباند و یکی از اسرا را صدا زد و به او یک کابل داد و گفت که باید ۵ ضربه محکم به کمر برادر کرمانی بزنید و او هم به اجبار این کار را کرد ولی صبا با این چند ضربه هم راضی نشد و دوباره ادامه داد تا اینکه آن برادر کرمانی زیر ضربات کابل طاقت نیاورد و خون بالا آورد و متاسفانه فردای آن روز شهید شد و ما هم همگی گریه و زاری میکردیم و او را در یک پتو پیچاندند و بردند. ما در زندان الرشید حدود ۴۰۰ نفر بودیم که در سلول ها تقسیم شده بودیم . البته چون تعداد زیاد بود جایی که بتوانیم راحت دراز بکشیم نبود و باید به طور نشسته می‌خوابیدیم. در زندان الرشید، تعدادی از افسران ارشد که اسیر شده بودند. یک روز یکی از سرهنگ ها با فرمانده الرشید صحبت کرد و گفت که شما چرا مارا به اردوگاه منتقل نمی کنید!؟ ما اینجا مشکل کمبود جا داریم و ایشان هم در جواب سرهنگ گفت که تا چند روز دیگر شما را به اردوگاه می برم. چند روز بعد حدود ۱۰۰ نفر از ما را به اردوگاه تکریت ۱۱ منتقل کردند و من جزو آن ها بودم. زمان ورود ما به اردوگاه ابتدا ما را روی زمین خواباندند که هیج جایی را نمی دیدیم فقط صدای ناله و فریاد اسرا را می‌شنیدیم و این برای ما خیلی زجر آور بود بعد باید یکی یکی از تونل وحشت رد می‌شدیم که همه‌ی اسرا از این تونل رد شدند. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65