eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
احمد چلداوی| ۱۷ ▪️و سرانجام … یک روز «حمید» پرستار خوش قلب و مهربان عراقی یک عدد پرتقال با خودش آورد و از من خواست که آن را پوست بکنم. پوست پرتقال را کندم، پرتقال را از من گرفت و تکه تکه در دهان اسفندیار گذاشت. اسفندیار سعی می‌کرد با چرخاندن سرش از خوردن پرتقال‌ها امتناع کند. می‌گفت نمی‌تونم، استفراغ می‌کنم، ولی حمید چند قاچ پرتقال توی دهانش گذاشت و از او می‌خواست که بجود. اسفندیار چند بار سعی کرد پرتقالهای نیمه جویده را قورت بدهد ولی نتوانست. خیلی ترسیده بودم ، اسفندیار باز هم سعی کرد ولی نشد پرستار هول شده بود و نمی دانست چه کار کند. اسفندیار نفس نمی کشید و چشمانش بی حرکت باز مانده بود. دکتر را خبر کردند. دکتر بعد از مدتی لنگان لنگان آمد با حالت طلبکارانه نگاهی به پیکر نحیف اسفندیار انداخت و چشمان بازش را برانداز کرد و گفت: «هذا ميت ليش زاحمتونی لنا؟!» یعنی ! اینکه مرده چرا مزاحم من شدید و منو تا اینجا کشوندید؟! حمید که ترسیده بود با دستپاچگی گفت: سیدی هذا هسه جان حی» یعنی قربان همین الآن زنده بود و به من اشاره کرد و گفت «سیدى هذا شاهد!». یعنی؛ این شاهده، من نیز تایید کردم. در همین موقع اسفندیار آخرین نفسش را با صدای بلندی کشید، شاید می‌خواست آن پرستار بدبخت را از تنبیه نجات دهد، یا شاید هم... دکتر بالای سر اسفندیار رفت و چند بار قفسه سینه اش را فشار داد و دیگر هیچ...اسفندیار تمام کرده بود! ▪️فریاد نابجا اسفندیار گه گاه که می‌توانست صحبت کند با من درد دل می‌کرد. فامیلی اش را به خاطر نداشتم، فقط می‌دانستم بچه نوشهر است در آن ردهه حال من از بقیه به نسبت بهتر بود. کارهایش را می‌توانستم انجام دهم، لذا مرتب چشمش دنبالم بود. هر بار از پیش رویش رد می‌شدم تمام مسیر حرکتم را دنبال می کرد. یک بار از دستش عصبانی شدم و به او گفتم چی از جونم می‌خوای؟ چرا این قدر نگام می‌کنی؟ من هم مثل تو اسیرم و کاری از دستم برنمیاد». او جواب نداد و با چشمان مظلومش فقط نگاهم کرد. این سکوت معنی دار او، تیری بر قلبم نشاند. از کارم پشیمان شدم و خودم را نفرین کردم. خیلی زود با بوسه ای بر گونه های استخوانی اش دوباره با او آشتی کردم.امروز که بعد از سال های طولانی در حال نوشتن خاطراتم هستم از آن فریادی که بر سرش کشیدم دچار عذاب وجدان هستم. او واقعاً کسی را نداشت و به علت بوی بد زخم هایش کسی از بعثی ها و پرستارها به طرفش نمی آمد. بچه ها هم اکثراً توان حرکت نداشتند. لذا حق داشت که کوچکترین محبتی ولو ناچیز شیفته اش کند. یک عکاس آوردند تا از جنازه عکس بگیرد و بعد پیکر مطهر اسفندیار را بردند. ▪️ مراسم ترحیم عصر یا فردای آن روز توی همان اتاق برای «اسفندیار» مراسم ترحیم گرفتیم. یکی از بچه ها که صدای خوبی داشت قرآن می‌خواند و همه ما ساکت بودیم. بغض غم آلودی گلویم را گرفته بود. ناگهان یکی از نگهبانها وارد شد و با تعجب مشاهده کرد که همه ساکت اند. دقیق که شد متوجه شد که مراسم مربوط به شهید است و یکی مشغول تلاوت قرآن است. آن لحظه کاری نکرد اما بعد از مراسم وارد سالن شد و با تبختر خاص بعثی ها گفت: «هذا الاعمال هنا ممنوع». یعنی؛ کسی حق نداره اینجا از این کارها بکنه و شروع به تهدید بچه ها کرد و رفت. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۱۸ ▪️عازم اردوگاه(قتلگاه) شدیم! بیمارستان با همه خاطره هایش تمام شد و بعد از بردن تعدادی از همرزمان از جمله حاج محسن و حبیب و بقیه بچه ها از بیمارستان، نوبت به ما رسید. یک روز که نماز ظهر را خواندم و منتظر بودم تا عصر شود و نماز عصر را هم بخوانم یک عراقی بدیمن با لیستی در دست وارد شد. می‌دانستم دیگر نوبت به ما رسیده. به نظرم صحنه قیامت مجسم شد. لحظه ای تصور کردم نام کسانی را که قرار است به جهنم بروند می‌خواند. ناگاه خواند: «احمد عبدالزهرا جاسم». از خدا میخواستم ای کاش حالم خوب نمی‌شد و هرگز به اردوگاه نمی‌رفتم. اخبار شکنجه های وحشتناک در زندانها بیمارستان را در نظرمان بهشت جلوه می‌داد، اما الان دیگر حالم خوب شده بود و طاقت شکنجه را داشتم. پس در منطق اینان باید شکنجه می شدم و برای جلوگیری از تبعیض میان اسرا به شکنجه گاه می‌رفتم. باید برای رفتن آماده می‌شدیم، به کجا! نمیدانم. شاید زندان الرشيد يا زندان اليزيد يا الصدام و یا هر ناکجا آباد دیگر. به هر جهت هرجایی ممکن بود ببرند بجز بیمارستان. 🔸برای آماده شدن به زمان زیادی احتیاج نداشتم. تنها دارایی‌ام جانم بود و یک دشداشه عربی، فقط همین. همه چیز به سرعت مرگ اتفاق افتاد، به همان سرعتی که ملک الموت جان را می ستاند. حتی فرصت ندادند نماز عصرم را بخوانم. 🔸نزدیکی های ساعت ۲ یا ۳ بعد از ظهر ۱۳۶۵/۱۲/۱۳، من و ۸ نفر دیگر که حالشان قدری بهتر شده بود، از جمله یکی از بچه های آبادان که یک پایش قطع بود را سوار اتوبوسی کردند. اتوبوس از «بیمارستان ۱۷ تموز» به مقصدی که برای ما نامعلوم بود حرکت کرد. بعد از حدود ۲ ساعت به مرکز حکومت یزید زمانه یعنی بغداد رسیدیم. ما را به یک پادگان نظامی که ظاهراً الرشید بود بردند ولی اتوبوس بعد از چند بار چرخیدن در محوطه پادگان از آنجا خارج شد. اتوبوس را بیرون پادگان نگه داشتند. من از فرصت استفاده کردم و توی اتوبوس مشغول خواندن نماز عصر شدم که اتوبوس راه افتاد. بعثی ها که من را در حال نماز دیدند، انگار چیز عجیبی دیده اند. می‌دانستم برای این نماز بی حال باید هزینه زیادی بپردازم، اما نمازم همه چیزم بود. حتی نوع بی حالش! بین راه به شب خوردیم آنها پیاده شدند و شام خوردند به ما هم آب دادند. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۱۹ ▪️«هذا مَوْضِعُ کَرْب وَ بَلاء! در هنگام انتقال به اردوگاه ، نگهبان‌ها برای استراحت و غذا، توقف کوتاهی داشتند و سپس بدون اینکه فرصت استراحتی بما داده شود اتوبوس دوباره راه افتاد. بعد از مدتی به یک شهر رسیدیم. از شیشه اتوبوس بیرون را نگاه کردم. وضع حجاب زنها افتضاح بود. سربازان با دیدن یکی از زن هایی که بی حجاب سر کوچه ایستاده بود شروع کردند به متلک گفتن. آن جا ظاهراً شهر تکریت زادگاه صدام بود. اتوبوس از شهر خارج شد و بعد از مدتی به یک اردوگاه رسیدیم، با اتوبوس از سیم خارداری به قطر تقریباً ۲۰ متر عبور کردیم و وارد محوطه آن اردوگاه شدیم و همان اول اردوگاه توقف کردیم. اردوگاهی با ساختمانهایی زشت و قدیمی و حیاطی خاکی. فضای تاریک اردوگاه مخوف و وهم انگیز بود. سربازان کلاه قرمز توی محوطه به سرعت، هر چه دَم دستشان بود بر می داشتند. بیشترشان کابل برق سه فاز قطور سیاه رنگی دستشان بود. بعضی‌ها هم چوب یا نبشی آهنی یا چیزهای دیگری داشتند. چون رشته تحصیلی ام برق بود کابل سه فاز را خیلی خوب می‌شناختم. البته تا آن روز بجز کاربرد انسانی اش یعنی انتقال برق کاربرد دیگری برایش تصور نمی کردم. ولی آن شب قرار بود کاربرد جدید و غیر انسانی اش را هم از عمق وجود درک کنم. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۱۹ ▪️چه خوش آمد گویی گرمی! وقتی به اردوگاه رسیدیم همه نگهبان ها جمع شدند پای اتوبوس و یک کوچه درست کردند. اگر از اخبار تونل مرگ خبر نداشتی شاید تصور می‌کردی چه آدمهای خوبی اند که این وقت شب استراحت شان را رها کرده و برای استقبال و خوشامدگویی دم اتوبوس جمع شده اند. یکی از نگهبان های توی اتوبوس پایین رفت تا تأییدیه تحویل اسرا را بگیرد. یکی از نگهبان های اردوگاه به نام «قیس» که چشمان شيطانی عجیبی داشت بالا آمد، نگاهی به ما کرد و نیشخندی زد. مثل این که نمی توانست صبر کند تا مراحل اداری تحویل ما به اردوگاه انجام شود. خواست با نیشخند ضربه ای بزند تا لحظه شروع تونل مرگ دلی از عزا درآورد. بالاخره ساعت جشن گرگ ها بعثی فرا رسید. برگه تحویل صادر شد و دستور دادند که پیاده شویم. کلاه قرمزها در دو ستون پای اتوبوس ایستادند. هر کسی از اتوبوس پایین می آمد، می بایست از بین این دو ستون رد می شد. یاد حرفهای «حسین سلطانی» افتادم که توی بیمارستان ۱۷ تموز از تونل مرگ زندان الرشید گفته بود. ظاهراً قرار بود تا لحظاتی دیگر صحنه ای از برخورد سنگ و شیشه به تصویر کشیده شود. تصویری از شیشه‌هایی که شکسته می‌شوند ولی نمی شکنند گرگهایی در انتظار به دام افتادن صید بودند و صیدهایی که آرام پا بر دام می نهادند. گویی ابراهیم بود که به سوی آتش نمرود می رفت، آرام و مطمئن آن ها سنگ و هیزم در دست آمده بودند تا شیشه‌های عشق را بشکنند و ابراهیم های استقامت و ایثار را با شعله‌های عداوت و سبعیت خویش به آتش بکشند. اکنون باید برای هر یک از ما تونل مرگ مخصوصی را مهیا می کردند تونلی تونلی که ابتدایش درب ورودی اردوگاه تکریت ۱۱ بود ولی انتهایش نامعلوم. شاید بهشت، شاید هم جهنم. بدشانسی آوردیم چون تعدادمان کم بود می‌توانستند برای هر کدام مان جداگانه تونل مرگی تشکیل دهند. این جوری بیشتر لذت می بردند و تفریح می کردند. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
حمیدرضا رضایی| ۱ شهرت: حمید بنا ▪️واکنش اردوگاه به خبر رحلت «امام»(ره) غروب نزدیک آمار بعد از ظهر و رفتن به آسایشگاه بود که «شعبان» خبر داد که «امام خمینی» رحلت کرده است! یکسال می شد که شعبان خبر های مهم رادیو ایران را بما می رساند. رادیو ماجرا داشت، عراقیها به شعبان برقکار، «شعبان کهربایی» می گفتند. چند ماه قبل، یکی از نگهبان ها، یک رادیو به شعبان داده بود که تعمیر کند. «شعبان» متوجه شده بود که رادیو سالم است، نگهبان را دنبال نخود سیاه فرستاده و گفته بود: فلان قطعه‌اش خرابه! اگر از بغداد بخری بیاری برات تعمیر می‌کنم. وقتی « شعبان» خبر رحلت « امام » را داد منتظر واکنش تلویزیون عراق شدیم که البته فقط یک کانال رو بیشتر نمی‌گرفت شدیم. تلویزیون عراق که جلوتر خیلی کوتاه یک‌ بار یا دوبار خبر کسالت شدید « امام » را اعلام کرده بود این بار هم با یک خبر کوتاه گفت: « خمینی » فوت نموده است! معلوم شد « شعبان » خبر را درست شنیده است. با قطعی شدن خبر، گویی نفس، یارای بیرون آمدن نداشت، هر کدام گوشه‌ای نشستیم و در خود فرو رفته و آرام آرام گریه می کردیم. فردای آن روز ما با مرحوم «مهندس اسدالله خالدی» و تنی چند از بزرگان اردوگاه مثل حاج آقا « علیرضا باطنی» و... (الان اسم بچه‌ها یادم نمی‌آید) صحبت کردیم و کسب تکلیف کردیم که چه باید بکنیم سکوت بر اردوگاه حاکم شده بود. تصمیم بر این شد که بچه‌ها لباس های پشمی سبز تیره ای که عراقی‌ها قبلا جهت استفاده در زمستان داده بودند را به جهت عزاداری در گرمای تابستان بپوشیم و با این‌ کار اعلام عزا و مصیبت نمائیم حتی قرار شد در هر آسایشگاه مراسم ختم و قرائت قرآن برپا شود. پوشیدن لباس تیره و سکوت ما عراقی‌ها را نگران مسائل بعدش کرد لذا یک‌ روز بعد از رحلت « امام » فرمانده اردوگاه وارد بند ۳ و ۴ شد و بچه‌ها همه به خط شدند. فرمانده اردوگاه، «مهندس خالدی» را فراخواند و علت را جویا شد. مهندس هم توضیح داد: چون رهبرمان رحلت کرده و عزادار هستیم به احترام رهبرمان سکوت کرده و لباس تیره پوشیده‌ایم. فرمانده اردوگاه گفت: شما تابع قوانین کشور عراق و اسیر ما هستید.اگر به این غائله خاتمه ندهید. مسئولیت جان اسرا با شماست و تهدید شدیدی کرد. من شاهد بودم که تانک‌ها و نفربرها و نیروهای پشت سیم خادار و حتی نگهبانان بالای برجک‌ها را مسلح و دو نفر، دو نفر، کردند. بعد از مدتی شاید یک روز یا سه روز یادم نیست مرحوم «مهندس خالدی» از بچه‌ها خواستند که لباس‌های تیره را در بیاورند و همان لباس زرد همیشگی را بپوشند و به عنوان کمترین نشانه عزا حداقل سکوت خود را حفظ کنیم اما عراقی‌ها که باز هم نگران بودند ریختند و بچه‌ها رو مورد ضرب و شتم قرار دادند که چرا سکوت کرده‌اید!؟ ▪️آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
باقر تقدس نژاد | ‌۱۶ ▪️ضجه و گریه در هنگام شنیدن خبر در ایام بیماری حضرت امام، آسایشگاه ما تلویزیون داشت و ما از تلویزیون عراق خبر بیماری ایشون رو حداقل دو سه بار دیدیم که صحنه هایی از دعاهای مردم رو هم نشون داد حتی اون صحنه ای که حضرت امام نماز می‌خواندند و مرحوم «حاج احمد آقا» براشون مهر نگه می داشتند رو هم یادمه که نشون داد. ما در آسایشگاه‌ها همه دست به دعا شده بودیم. البته چون بند ما در مجموع یک تلویزیون کم داشت تلویزیون گردشی بود تا این کمبود فقط یک آسایشگاه تنها نباشد و ما در شب رحلت، تلویزیون نداشتیم و تا اونجایی که یادم میاد، برق هم قطع شده بود. « من» ، «حسن شمشیری» و « محمد فریسات » کنار درب ورودی، به دیوار تکیه داده بودیم و محمد آقا ارام مداحی میکرد و ما هم آرام به روی پاهایمان می زدیم تا صدای زیادی بلند نشود. در حال خودمان بودیم که زمزمه ی ارتحال امام، بلند شد. آن شب « اوس » نگهبان بود.« محمد » بلند شد و از « اوس» که پشت پنجره بود پرسید: خبر ارتحال امام درسته یا نه؟ «اوس» هم جواب داد: بله درسته. همهمه بلند شد. بچه ها زدند زیر گریه. « محمد فریسات »، میله های حفاظ پنجره رو گرفته بود و سرش رو محکم به میله ها می کوبید و، گریه می‌کرد. « اوس » با تعحب پرسید: مگه تو عرب نیستی؟چرا گریه میکنی؟ محمد آقا جواب داد: بله من عربم اما ایرانیم و امام هم رهبرم بود که فوت کرده. « اَوس » با عصبانیت گفت: فردا حسابت رو می رسم. در جواب شنید که هر کاری دلت میخواد بکن. صبح روز بعد همه غمگین بیرون آمدند اما از بعد از ظهر با لباس های سبز به نشانه ی عزاداری بیرون اومدیم. تا سه روز هم نگهبانها کاری به کار بچه ها نداشتند اما بعد از آن شروع کردند به تنبیه کردن همه و بطور خاص دوستانی که به نوعی رهبری جریانات را برعهده داشتند یا بقول آنها اکبر مخالف بودند. محمد آقا هم جزء اونها بود و «اوس» عقده ی خودش رو خالی کرد و بعد هم از جمع ما جدایشان کردند. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
محسن میرزایی| ۲ ▪️ چگونه باور کنم امام فوت کرده!؟ چند روز قبل از ارتحال،خبرهایی از بیماری حضرت امام می‌شنیدیم و من شخصا باورم نمی‌شد حضرت امام واقعاً بیمار باشند. من همیشه برای سلامتی حضرت امام دعا می‌کردم.مخصوصا و همیشه موقع خواندن قنوت سر نمازهایم«دعای اللهم احفظ امام الخمینی»را قرائت می‌کردم. ان روز در محوطه اردوگاه،بین بند ۱ و ۲ کنار حوض و نزدیک به اتاق نگهبانی،در حال قدم زدن بودم که یکی از نگهبانان به دیگری بلند گفت:<خمینی مات>من وقتی از نگهبان شنیدم که حضرت امام فوت نموده باورم نشد و باور هم نکردم.موقع آمار بود و داخل آسایشگاه ۱ شدیم بعد از آمار من سراغ شربتی که با حقوق اسارتی خودم از حانوت(فروشگاه)خریده بودم رفتم.تقریبا نصف شیشه شربت باقی‌مانده بود با مقداری آب قاطی کردم و هم زدم تا شربت بیشتر شود.به نیابت شفای عاجل امام عزیزم امام خمینی،شروع به توزیع شربت کردم.سعی می‌کردم کمتر داخل لیوان بریزم تا به همه برسد و همین‌طور که شربت توزیع می‌کردم تقریبا نصف بچه‌های آسایشگاه را شربت داده بودم و می‌گفتم:این شربت را بخورید و برای سلامتی امام دعا نمایید. راستش بچه‌های آسایشگاه حال خوبی نداشتند و زانوی غم بغل کرده بودند و بعضی‌ها هم گریه می‌کردند و برای سلامتی امام دعا می‌خواندند و من هم داشتم داخل لیوان شربت می‌ریختم که به نفرهای بعدی بدم که دیدم عبدالکریم در وسط آسایشگاه بلند شد و می‌خواست شروع کنه به صحبت کردن. عبدالکریم اول بچه‌ها را به آرامش دعوت کرد و گفت: می‌خواهم خبری را بگویم، من با خودم گفتم، حتما بخاطر بیماری امام خمینی می‌خواهد حرف بزند و درخواست دعا کند! اما عبدالکریم بعد از یک مختصر صحبت کردن گفت:«انا لله و انا الیه راجعون»! تا شنیدم ایشان گفت:«انا لله و انا الیه راجعون»حالم از قبل بد بود بدتر شد و پارج شربت را کنار گذاشتم و رفتم یک گوشه‌ آسایشگاه شروع کردم به گریه کردن، اصلا باورم نمی شد که امام عزیزم از میان ما برود و‌ تمام بچه‌های اردوگاه آسایشگاه بعد از شنیدن رحلت امام از زبان «عبدالکریم» هر کدوم رفتند گوشه‌ای و شروع نمودند بلند بلند گریه کردند و می‌توانم بگم تقربیا همه بچه‌های آسایشگاه گریه می‌کردند و وضع عجیبی شده بود غم و ماتم همه آسایشگاه را فرا گرفته بود! اما من با وجودی که خبر ارتحال امام را از عبدالکریم شنیده بودم باز هم باورم نمی‌شد. من که همیشه در قنوت نمازهایم دعای سلامتی «اللهم احفظ امام خمینی» را می‌خواندم تا مدت‌ها بعد از فوت امام، ناخودآگاه سر دعای قنوت نمازهایم این دعا بر زبانم جاری می‌شد «اللهم احفظ امام خمینی». آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
محمد سلطانی| ۱ ▪️اردوگاهی که صلیب آن را ندید! پنجم اسفند سال ۱۳۶۵ یعنی سی و شش سال قبل، بعد از دو ماه اسارت، سرانجام به اردوگاه منتقل شدیم. ما ۶۰۰ نفر از اسرای سه عملیات کربلای ۴، ۵ و ۶ بودیم که قبل از این، حداقل دو ماه مرارت بار را در استخبارات بغداد و پادگان الرشیدِ عراق گذرانده بودیم. قبلا بصورت جسته و گریخته سربازان عراقی بما گفته بودند تمام گرفتاری های شما برای همین زمان بازداشت موقت است و به اردوگاه که برسید همه چیز خوب و عادی می شود اما بر خلاف تصور، ورود به اردوگاه همراه با اجرای کتک و ضرب و شتم از طریق ایجاد یک کوچه بود که بالاجبار باید از وسط آن می گذشتیم . قبل از ورود ما، «اردوگاه تکریت ۱۱» جزیی متروکه از یک پادگان نظامی بود و بعد از ورود ما به عنوان اولین اردوگاه اسرای ایرانی شد که توسط صلیب سرخ، بازدید نشده بودند . رژیم صدام از ثبت نام اسرای اردوگاه ما و تمامی اسرای بعدی توسط صلیب سرخ تا پایان جنگ جلوگیری کرد و‌ اسامی ما در ایران به عنوان مفقودالاثر ثبت شد. ما در این مدت در شرایط طاقت‌ فرسا و‌ متفاوت از شرایط اسرای صلیب سرخ دیده شده نگهداری شدیم. جمعی از همرزمان ما در این اردوگاه‌ها، بعلت بیماری‌های متعدد و بعضی به علت شکنجه به شهادت رسیدند و پیکرهای مطهر آنها در عراق دفن شد و سالها بعد به وطن بازگشت. هنگام بازگشت پیکر اسرای مظلوم ،پیکر تعدادی از این عزیزان کاملا سالم بود که نشانه‌ای از حقانیت راه شهدای ما بود. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد خنجری| ۴ ▪️ این چرا سکسکه می کند؟ شبی که خبر ارتحال امام از طریق تلویزیون به ما رسید تا ساعت ۱۲ شب همه گریه می کردند و از حضور نگهبان نیز در آن چند ساعت خبری نبود. بعد از ساعت ۱۲ شب « عماد » آمد پشت پنجره آسایشگاه ۲ و دید یکی از بچه‌ها دارد سکسکه می کند! مسئول آسایشگاه را خواست و پرسید که این فرد چرا سِکسِکه می کند!؟ مسئول آسایشگاه گفت: از وقتی که تلویزیون خبر ارتحال امام خمینی را پخش کرده همه بچه ها تا کنون گریه می کردند و ایشان نیز سِکسِکه اش بخاطر گریه ای است که کرده «عماد» چیزی نگفت و رفت. فردا صبح، بچه هایی که برای گرفتن صبحانه به آشپزخانه رفته بودند وقتی که بر گشتند گفتند بچه های بند ۳ و ۴ قرار است به مدت سه روز لباس زمستانی که رنگش یشمی تیره است را بپوشند گویا همه تصمیم مشابهی داشتند بنا بر این ما نیز با لباس یشمی تیره برای آمار صبح وارد حیاط شدیم و به مدت ۳ روز با لباس تیره بودیم. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
علی سوسرایی| ۱۲ ▪️روز اول اردوگاه روز اول که وارد اردوگاه شدیم جلوی بند ۱ ما مجروحین را توی حیاط در کنار هم بطور ردیفی روی زمین گذاشتند ولی بالاخره شبش ما رو به آسایشگاه ۶ بردند. روز خیلی سردی بود بخصوص امثال من که بخاطر مجروحیت شدید از ناحیه پا با پتوی نظامی که گرمایی خاصی نداشت حمل می‌شدم هم بخاطر مجروحیت بیشتر که نیاز به رسیدگی داشتیم که نمیشد و هم پتو که گرم نبود یخ زدیم!. روزهای اول آسایشگاه ۶ قدیم دو نفر از دوستان خیلی به بنده خدمت کردند، من همیشه دعاگویشان هستم یکی آقا «مصطفی کردی» و دیگری هم آقا «حجت دینی»، از آنها سپاسگزارم و خداوند جزای خیر به آنها بدهد‌. مرحوم زنده یاد «شاپور خوبانی» هم اولین مسئول اسایشگاه بودند؛ خدا رحمتش کنه. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
بهمن دبیریان| ۲ ▪️ فریاد یا حسین «جوهر» در اردوگاه یازده! ما در بند ۳ و ۴ بودیم که از تلویزیون عراق خبر فوت امام اعلام شد. تعدادی از بچه ها باور نکردند! چون بعضی از رفیقامون زبان انگلیسی بلد بودند صبر کردیم تا ساعت ۹ شب «اخبار انگلیسی» پخش شود و ببینیم واقعا چه خبره. ساعت ۹ شب در اخبار انگلیسی هم اعلام کردند که امام فوت کرده ‌و تقربیا همه باور کردیم خبر درست است برای همین هر کدام از بچه ها گوشه ای نشستند و آرام آرام با خودشان نجوا می کردند و اشک می ریختند. اخبار گفته بود در ایران ۵ روز تعطیل عمومی و ۴۰ روز عزای عمومی اعلام شده. ما صبر کردیم تا صبح شد در هر آسایشگاه یک بزرگتر و مورد اعتماد داشتیم وقتی که برای هواخوری بیرون رفتیم، افراد مورد اعتماد ما در یک آسایشگاه جمع شدند و گفتند ۵ روز تعطیلی در ایران هست ما هم اینجا باید چند روز عزاداری کنیم و لباسهای سبز رنگ را که مخصوص زمستان بود به نشانه سیاه پوشیدن بر تن کنیم و در ضمن گفتند در این مدت بجز برای ضرورت ، هیچکس حق صبحت کردن ندارد و هرکس مشغول کار خودش باشد بنا بر این وقتی ما به داخل آسایشگاه ها رفتیم بزرگترها به آسایشگاه های خودشان اعلام کردند تصمیم بر این شد که به شما اعلام کنیم هرکس مایل است در عزاداری شرکت کند به نشانه عزاداری لباسهای ضخیم و یشمی سبز رنگ را به نشانه عزاداری بر تن کند. بعد از ظهر وقتی برای هواخوری بیرون رفتیم اردوگاه سبز پوش شده بود! نگهبانان تعجب کردند، حرفی نزدند اما خوب می‌فهمیدند که این لباسها رو برای چه پوشیدیم تا روز چهارم که بچه ها اعلام کردند که دیگه فردا با لباس زرد رنگ بیرون بیایید . بعداز ظهر روز پنجم خبر دادند فرمانده اردوگاه میاد، همه به صف بنشینید. جمع شدیم. فرمانده اردوگاه، یک سرگرد و کرد زبان بود. وارد بند ما شد، خبردار دادند و خبردار ایستادیم. گفت بنشینید. سرگرد صدا زد: « منو عربستانی» یعنی اینجا عرب زبان کیه؟ « یعقوب » بلند شد گفت «نعم سیدی» بله قربان. سرگرد گفت: بگو آقای« خالدی» کیه بایستد. « مهندس خالدی » بلند شد گفت بله قربان. سرگرد گفت این لباسها رو برای چه پوشیدید؟ مهندس خالدی گفت: برای مصیبت ! سرگرد پرسید مصیبت یعنی چه؟ مهندس خالدی گفت : یعنی عزاداری! سرگرد گفت : عزاداری یعنی چه؟ « مهندس خالدی» گفت : رهبرمان فوت نموده به نشانه عزاداری این لباسها رو پوشیده ایم. سرگرد گفت شما اسیر ما هستید باید تابع قوانین ارتش عراق باشید! « مهندس خالدی» گفت ما رهبرمان فوت نموده و برای ایشان لباس سیاه پوشیده ایم. یک مرتبه « جوهر محمدی » از صف بلند شد و صدای« یا حسین» از ایشان بلند شد! گفت یا حسین و با سر رفت توی سیم خاردار! نگهبانا با کابل افتادند به جان بچه ها و گفتند همه باید به داخل آسایشگاه برگردیم و هواخوری ممنوع! جوهر محمدی و آقای خالدی رو با خودشان به انفرادی بردند و همه بند ۳ و ۴ رو تا ۱۵ روز در آسایشگاه زندانی کردند و فقط برای دستشویی آسایشگاه به آسایشگاه بیرون می‌بردند. بعد از ۱۵ روز مهندس خالدی و جوهر محمدی رو به آسایشگاه آوردند. متاسفانه آنقدر آقای محمدی رو زده بودند که شکم ایشان پاره شده بود! آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
🟡 احمد چلداوی| ۲۰ ┄┅┅┅┅ P🔸W ┅┅┅┅┄ ▪️«زهر مار بیا دم در!! وقتی اتوبوس ما به اردوگاه رسید گفتند یکی یکی پیاده شوید و اولین اسمی را که خواند من بودم؛ احمد عبد الزهرا جاسم؟". گفتم: «نعم سیدی!» قیس گفت: «زهر مار بیا دم در!! رفتم دم در اتوبوس که ناگهان، با ضربه سیلی بود یا لگد نمیدانم، به بیرون اتوبوس پرت شدم. نگهبانها به طرفم هجوم آوردند. همه با هم می‌زدند. یکی با کابل یکی با چوب یکی با میله آهنی، آن که نداشت با مشت و لگد می‌زد. بیشترشان سعی می‌کردند از کمر به بالا، خصوصاً به سر و صورت بزنند. نزدیک بود سر یک وجب سر و صورت ما دعوایشان بشود. یاد نگرفته بودند نوبتی بزنند. شاید هم اینجوری بیشتر کیف می‌کردند. یاد تازیانه هایی که بر پیکر نحیف دختران آل رسول الله فرود آمد قلبم را به درد می آورد. خدایا مگر نه این است که دختر ریحانه است! حالا آل رسولش بماند. پس تازیانه را با ریحانه چه نسبتی است و این چه حکمتی است... به فاصله کوتاه چند دقیقه ای شاید هم کمتر از آن، تمام بدنم سر شد. فقط صدای ضربه کابل‌ها را می‌شنیدم ولی دردی احساس نمی کردم. وقتی کابل ها صدای بم می‌دادند معلوم می‌شد به نقاط گوشتی بدن و اگر صدای زیر می دادند معلوم می شد به نقاط استخوانی بدن اصابت کرده‌اند. بی اختیار به هر طرف می دویدم و فریاد می‌کشیدم تا بلکه کمتر کتک بخورم اما به هر طرف می دویدم چند نفر روبه رویم ظاهر می شدند. امیدی به نجات از این تونل وحشتناک نداشتم. فقط سعی کردم جاهای حساس بدنم مثل سر و صورت و محل زخم های سینه ام را حفظ کنم. خوشبختانه قبل از اینکه من از حال بروم گرگها خسته شده بودند. تازه باید ضیافت چند نفر دیگر را هم برپا می‌کردند. دست از سرم برداشتند. بی حال در گوشه ای افتادم. با اشاره یکی از بعثی ها به کنار دیوار یکی از آسایشگاه ها آمدم. دستور سرپایین داد و با عجله رفت تا از بقیه جا نماند. نفسی چاق کردند و رفتند سراغ مابقی بچه ها. سرم پایین بود و فقط صدای ناله ضعیف بچه ها و نعره وحشیانه بعثی ها را می‌شنیدم. نمیدانم دیگر چرا نعره می‌کشیدند. اگر صحنه را به چشم نمی دیدی تصور می‌کردی این بعثی ها هستند که در حال کتک خوردن اند. یکی یکی اسم بچه ها را می‌خواندند و با کابل و چوب و مشت و لگد از آنها پذیرایی می‌کردند. دو نفر از بچه ها یک پایشان قطع بود و هیچ دفاعی جز فریاد کشیدن نداشتند. بالاخره یک نفر که ظاهراً مسئول شان بود آمد و گفت: «بابا اینا مجروح هستن ما رو به دردسر نندازید». بعدها فهمیدم که او گروهبان است و به دلیل سابقه ۴ ساله در ارتش حرفش خیلی برش داشت. با شنیدن صدای او فهمیدم الحمدلله قصد کشتن ما را ندارند. البته بعضی از آنها ول کن نبودند و هر از چند گاهی ما را که اکنون از شدت سرما می لرزیدیم و کاملاً به هم چسبیده بودیم دوباره می‌زدند. در آن لحظه نمی دانم چرا وقتی به هم می‌چسبیدیم احساس امنیت بیشتری می‌کردیم. شاید به این خاطر که بخشی از بدنمان را می‌توانستیم از ضربات مهلک آنها مصون نگه داریم. بعد از مدتی ما را بین بندهای مختلف تقسیم کردند من و مجید زارعی و شیرازی و منصور الله بداشت شمالی که سرباز بود را فرستادند آسایشگاه دو بند یک . بقیه را هم به سایر آسایشگاه‌های بند یک و چند نفر را هم به بند دو بردند. یکی از بعثی ها به نام « علی ثنوان » به من گفت تو باید اسامی پاسدارها رو به من بدی وگرنه می‌کشمت. این علی ثنوان را بعدها بچه ها علی ابلیس اسم گذاشتند چون واقعاً ابليس را درس می‌داد. او پرسید: «چرا این جا نشستید؟» من که از قانون اردوگاه اطلاع نداشتم گفتم که یکی از سربازها گفته و آن سرباز را "اخی" یعنی برادر خطاب کردم که این هم خودش مایه شکنجه جدیدی شد. او دوباره کتکم زد و گفت باید به ما بگی "سیدی" یعنی؛ آقای من او گفت:"آنه سیدک مو اخوک" یعنی من آقای تو هستم نه برادرت. خیلی دلم سوخت اما این هم جزو امتحان بزرگ اسارت بود. امتحان تحقیر توسط دشمن که تا آخر اسارت هم لحظه ای قطع نشد. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65