سید هادی حسینی| ۲
▪️سید وقتی برگشت مشکل حادی نداشت
من بیشتر با محمد پوررمضان (محمد حداد) و بچههای گیلان دمخور بودم. از روز ورود به اردوگاه ۱۱ بیشتر بند سه بودم. بعضی مواقع هم با محمد حداد میرفتم قسمت کارگاه، باهاشون کار میکردم. ناگفته نماند که جمعی لشکر ۸۸ زاهدان تو سومار بودم که ۲۴ دی ۶۵ در عملیات کربلای ۶ اسیر شدم.
من با محمد حداد، حسن حداد و چند نفر دیگه توی ساخت دکل نگهبانی کار میکردم. حالا من چون زیاد بلد کار نبودم کمتر میآمدم کارگاه. البته متأسفانه سید حسن با تبلیغات منافقین به آنها پیوست. ولی خوشبختانه آنجا نماند و بعد از آزادی ما توانست به ایران برگردد. الحمدالله نیروهای امنیتی هم با او برخورد سختگیرانه ای نداشتند و او در برگشت به زندگی معمولی مشکل حادی نداشت. چندین سال هم گیلان زندگی کرد. خوشبختانه ارتباط نزدیک داشتیم و والیبال رو با هم تو یه تیم بودیم.
یادش بخیر ایرج اکوان سیاهکلی ایشون هم والیبال خوبی بازی میکرد. همیشه تیم مقابل ما، یکی از بچههای ترکمن صحرا بود بنام آقای یلمه که قد خیلی بلندی هم داشت.البته علی سوسرایی یادآور شد که اون ترکمن قد بلند «یلمه» نبود بلکه اقای «حمید صیادچی» اهل بندر ترکمن گلستان بود که فک کنم الان دیگه بازنشسته اداره تعاون باشه و پارسال دختر خانمش پزشکی یزد قبول شده بود هنوز هم ورزش میکند البته کوهنوردی. هنوز که هنوز است با محمد آقا حداد ارتباط نزدیک دارم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
سعید تقدسی| ۱
▪️همه را حلال کردم
اسماعیل که قد بلند و سیه چرده بود یکی از نگهبانهای اردوگاه تکریت۱۱ بود. من یه چکی از ایشان خوردم و آن هم بابت اینکه لباس جدید آورده بودند که يکسره بود و بچهها هم برای دستشویی رفتن سختشان بود. قرار شد «مجید خیاط» که از بچههای سرباز بود در آسایشگاه چهارده آن را به صورت دشداشه در بیاره و من داوطلب شدم بپوشم که اگر جواب داد بقیه را هم به آن صورت دربیاوریم. متاسفانه اسماعیل برخورد کرد و برای اینکار یک کشیده به من زد و بعد آسایشگاههای بند ۴ را به خط کردند و تا فردا صبح مهلت دادند همه را به صورت اول در بیاریم. البته ما هم به دل نگرفتیم. من کلا همه را حلال کردم. شاید هم خیری درش بوده که ایشان بازدارنده کار ما شد والله اگر «قیس» و «علی پلنگ» میدیدند شاید قضیه به این راحتی تمام نمیشد. ولی بچههایی که بیمارستان بودند خیلی از اسماعیل تعریف میکردند چون اسماعیل در آنجا به مجروحین ایرانی اینقدر خدمت کرده بود که علی سوسرایی میگه عراقیها بهش شک کرده بودند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
سروش جعفربیگی| ۴
▪️توبه
یکی از بچهها که در اسارت خطاهایی داشت بعد از اینکه توبه کرد و به دامان بچهها برگشت همیشه این شعر را میخواند:
آه سردم رنگ زردم، تو خبر ناری ز دردم
بعد من گفتم فلانی دردت چیه؟
سکوت میکرد، کاش میشد دور میشد این فراق، کاش میشد بازگردم به عراق!
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#سروش_جعفر_بیگی
علی سوسرایی| ۲۳
▪️اسماعیل ابوکم؟!
یه نگهبان در بیمارستان تکریت بود بنام «سلام» که تپل و سبیلو بود. اسماعیل که مرخصی بود «سلام» به ما گفت «سید اسماعیل» ابوکم؟ یعنی اسماعیل حالت پدری برای شما داره و دلسوز است؟ منم گفتم لا، اسماعیل مثل شما یه نگهبانه. متوجه ارتباط اسماعیل با مجروحین شده بود ولی اگر چیزی نمیگفت: شاید بخاطر این بود که احتمالا از اسماعیل حساب میبرد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_سوسرایی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
حمید رضا رضایی| ۱۲
▪️بچهها، کسانی را که به آنها خیانت کردند بخشیدند.
وقتی در اسارت یک سیلی یا یک کابل از هموطن خودمان میخوردیم که خودش را به عراقیها فروخته بود قسم میخوردیم وقتی به ایران برگشتیم تیکه تیکهاش کنیم اما وقتی به ایران برگشتیم دیدیم ما آدم اینکار نیستیم و نمیتوانیم حتی یک سیلی به این خطاکاران بزنیم. چون فکر کردیم ائمه اطهار ما بهترین الگوی رفتاری، جامعه شناسی، انسان شناسی و اجتماعی و اخلاقی ما بودهاند و ما افتخار میکنیم که خداوند چنین الگوهایی برای ما فرستاد اگر اسیری بخاطر شرایط سخت اردوگاه ولو اینکه سبیلش اندازه قد من بود ولی کم آورده بود. خطا کرد، لیکن توبه کرد و واقعا هم آثار آن را دیدیم و راه مستقیم را پیش گرفت. طبق الگوهای پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله وسلم و ائمه معصومین ما باید با دیده اغماض به کردارش بنگریم. گر چه گفتن خاطرات تلخ و شیرین اسارت نباید مانع از بازگو کردن حقایق درون اردوگاه باشد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#حمید_رضا_رضایی
حمیدرضا رضایی| ۱۳
▪️کم کم همدیگر رو نمیشناسیم!
پارسال در گردهمایی عزیزان آزاده تکریت ۱۱ در مشهد آقای روزعلی را دیدم که در اردوگاه به بهانه جعلی فرار،کف پاهاش توسط عراقیها سوزانده شد و بعدا مسئول آسایشگاه شده بود و اواخر اسارت من هم به اصرار بچهها معاون ایشان شده بودم.
جالب اینکه در همایش مشهد هر چه من آیتمهای مختلف دادم یرای شناسایی، مرا بجا نیاورد. متاسفانه کم کم حافظه ما دارد ضعیف می شود در حالیکه هنوز خاطرات نگفته زیادی باقیمانده است.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#حمید_رضا_رضایی
عزت محمدزاده| ۲
▪️کتک خوردن بخاطر شک داشتن
شش آسايشگاه بود و من آسايشگاه ۱ بودم. هر دو سه ماهی، یک بازرس نظامی میآمد آسایشگاهها را بازدید میکرد و میرفت. روزی در هوای زمستانی بازرسی به اردوگاه آمد، حیدر را صدا زد و گفت: بچهها را بگو به خط شوند. حیدر، گروهبان لشگر ۲۱ حمزه و ارشد اردوگاه ما بودند.
همه به خط شدیم بازرس به عربی صحبت میکرد مترجم حرف ایشان را برای ما ترجمه کرد، مترجم گفت :
بچهها ! سیدی میگه به هر نفر سه پتو تحویل دادیم هر کسی که کمتر از سه پتو داره دستش را بلند کنه، هیچکس دست بلند نکرد. بار دوم گفت: هر کسی که کمتر از سه پتو داشته باشه دستش را بلند کنه
بازم کسی دست بلند نکرد. بار سوم مترجم با تاکید گفت:
بچهها سیدی میخواد راستش را بگید هر کس که پتوهاش کمتر از سه عدد باشد حتما دستش را بالا ببرد. وقتی دیدیم عراقیها خیلی تاکید دارند ما به شک افتادیم چون بعضی از بچهها یکی از پتوهاشون کوچک بود یعنی نصف یک پتوی کامل بود در واقع بعضیها دو و نیم پتو داشتند. این عده از بچهها ۲۰ الی ۳۰ نفر میشدند.
بعد از بار سوم چند نفری دستشان را بالا بردند بقیه هم بعد از آنها دستمان را بالا بردند. خلاصه بازرس رفت و بعد از آن ما را از بقیه جدا کردند به خط شدیم و به نوبت هر نفری چند تا کابل محکم میزد میگفت: "یالله اِمشی" یعنی برو و نفر بعد همینطور تا نوبت به من رسید در اینجا بیشتر از همه کابل خوردم چون من نه فریاد میزدم و نه هیچ عکسالعملی داشتم یارو هم فکر میکرد هیچ دردی ندارد و بیشتر میزد خلاصه خسته شد بالاخره با عصبانیت گفت: یالله امشی...
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#عزت_الله_محمدزاده
محسن میرزایی| ۹
▪️اسماعیل از خود ما بود
من در بیمارستان صلاح الدین تكريت بخاطر بیماری و مجروحیت بستری شده بودم و خیلی هم درد میکشیدم و از شدت درد به خودم میپیچیدم و با داد و نالهام از شدت درد، اسماعیل که نگهبان زندان بیمارستان بود آمد و با مهربانی و دلسوزی به عربی و فارسی شکسته گفت:
محسن چی کارته؟ گفتم: سیدی الم شدید یعنی دردم خیلی زیاد و شدید است. اسماعیل مرا برد پیش دکتر کشیک و در بین راه من که خیلی درد میکشیدم دولا دولا و آهسته آهسته قدم برمیداشتم و از راه پله بخاطر شدت درد به سختی بالا میرفتم و در مسیر به نگهبان اسماعیل گفتم: سیدی، اسرای عراقی در ایران راحت هستند و به عربی و فارسی گفتم :
داخل قفس اسرای عراقی انواع و اقسام ورزش میکنند مثلا کرة القدم،كرة الطائرة، و صلاة جماعة و صلاة جمعه، و طعام زین و کثیر، مستشفی زین، و همینجور شکسته عربی و فارسی از امکانات اردوگاه اسرای عراقی به اسماعیل توضیح میدادم که نگهبان عراقی اسماعیل با گریه گفت: ادری، ادری،
یعنی میدانم و گفت: انا اخی و کلهم اخی یعنی ما با هم برادریم، بعثیون مجرمند و ظالم. مواظب باش بعثیون نفهمند که چی بهت گفتم و اگر بعثیها بفهمند من و کل خانوادهام را اعدام میکنند.
اسماعیل وقتی صحبت میکرد خیلی هم میترسید مرتب دوروبرش را نگاه میکرد که یه وقت بعثیون نفهمند چی داره به من میگه به هرحال اگر زنده است که خدا نگهدارش باشه و اگر هم مرحوم شده خدابیامرزش.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_میرزایی
حمیدرضا رضایی| ۱۴
▪️جماعة شغل
در بند ۳ و ۴ «گروه کارگران» که عراقیها به آن جماعة شغل می گفتند به چند دسته تقسیم میشدند:
یک گروه جماعت سیم خاردار که اسماعیل اسکینی مسئولشان بود.
یک گروه جماعت کارگران ساختمانی و محوطه سازی که مرحوم مهندس خالدی سرپرستی آنها را عهدهدار بود.
گروه ۳ الی ۴ نفر حدادین یا آهنگران که محمد رمضان پور معروف به ممد حداد مسئولشان بود که سید حسن از این گروه بود و ما برو بچههای تهران بهش میگفتیم: حسن رشتی (قصد توهین به هیچقومی را نداشته و نداریم و همه مردم ایران برای ما عزیزند و بعضی از بچههای استانها و شهرستانها از برخی بچههای تهران سر ترند. جهت شناسایی بهتر بچهها در اردوگاه اسمگذاری کرده بودند همانطور که روی نگهبانها اسم گذاشته بودیم) این بنده خدا که گفتم اسمش حسن بود و من فقط اسمش رو یادم هست و اسم فامیلش رو در یاد و خاطره ندارم فقط میدونم بچه بسیار زبر و زرنگ و غدی بود و هنگامی که عراقیها توپ والیبال آوردند تا بچهها از یکنواختی بیرون بیایند، حسن پرشهای بلندی میکرد و اسپکهای تند و تیزی میزد ولی متاسفانه بر اثر فشارها و شکنجههای عراقیها عدهای برای رهایی از اسارت دشمن راه پناهنده شدن به سازمان منافقین را در پیش گرفتند بلکه راحت بشوند، اما از چاله درآمدند به چاه افتادند. سید حسن هم هم پناهنده شد ولی الحمدلله مثل اینکه پشیمان شد و توانست خودش را از َشر منافقین خلاص کنه.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#حمید_رضا_رضایی
1.28M
خاطره صوتی آقای دکتر احمد چلداوی با نریشن یکی از مجریان محترم صدا و سیما
https://eitaa.com/taakrit11pw65
حمید رضا رضایی| ۱۵
▪️عدنان، جنایتکار نابغهای که تحت تأثیر اسرای ایرانی قرار گرفت
من،رضا علیرحیمی،امیر عسگری و چند تا از بچهها غروب بود که داشتیم راه آب آسایشگاهی که تازه درست کرده بودیم (آسایشگاه ۱۱) روسیمان میکردم که یکدفعه سر و کله عدنان پیدا شد. من آوازه عدنان رو شنیده بودم ولی تا اون لحظه ندیده بودمش ولی شنیده بودم که میخواد بیاد بند ۳ و ۴ خلاصه یک مرتبه دیدم با زبان خیلی راحت فارسی صحبت میکنه و گفت: خسته نباشید ما بلند شدیم احترام گذاشتیم. عدنان اشاره کرد به رضا علیرحیمی که یالله یه دهان آواز بخون. رضا گفت سیدی من بلدم نوحه بخونم. عدنان گفت نوحه؟!!!نوحه نمیخواد بخونی روکرد به امیر عسگری خدا بیامرز گفت: هی تو بخون امیر بینی و دماغ پفکی و نازکی داشت و کمی تو دماغی صحبت میکرد تا اومد بگه که من بلد نیستم عدنان ادای امیر رو در آورد گفت: نمیخواد بخونی من هم که مشغول ماله کشیدن و سیمان فاضلاب بودم. گفت: هی تویی که خودتو به کوچه علی چپ زدی تو بخون که منم گفتم: شعر بلدم ولی آهنگ نه خلاصه بخیر گذشت و دست از سرمون برداشت.ما کار رو تقریبا تمام کرده بودیم نزدیک آمار بود. لذا رفتیم سمت دستشویی تا خودمونو نظافت کنیم و برای آمار غروب آماده شویم.
تاثیر ادبیات فارسی
من وقتی عدنان ازم خواست باهاش ادبیات فارسی کار کنم سه یا چهار ماه با او فارسی کار کردم و از اینکار هدف داشتم البته عدنان فارسی بلد بود نه اینکه تمام واژههایی که در زبان محاوره و یا کلاسیک ما بکار برده میشد رو بلد باشه،چون ظاهرا از مادری کرد ایرانی بدنیا اومده بود. مثلا روزنه امید را میخواست بداند روزنه چیست و کاربردش کجاست یا فروغ جاویدان چیست یا راه درخشان یعنی چه؟ لذا از من میخواست که داستانها و ضربالمثلهای ایرانی رو باهاش کار کنم منم نیت کرده بودم که خدا کنه داستانهایی که براش میگم در وجودش اثر نماید. به نظرم اینکار به حول و قوه الهی انجام شد و خودش را از مجموعه نگهبانان داخل جدا و نگهبانی دکل را پذیرفت. در ضمن به نظرم تنها کسی بود که حتی برای افسر اردوگاه هم تره خورد نمیکرد. چون یک روز وقتی فرمانده اردوگاه که سرهنگی بود با طمطراق و ابهت؛کلی افسر؛درجهدار پشتش بودند و وارد بند میشد به من گفت: حمید نگاه کن خر بزرگ داره میاد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مومن(نجار) ۶۲
▪️عدنان میخواست سگها ما را بخورند!
در همان روزهای اول اسارت گروهبان امجد و گروهبان کریم دستور ساخت دستگاه کلیم بافی را به من دادند که بعد از ساخت بچهها در همان اردوگاه ۱۱ مشغول کار شوند. من با کمترین ابزار نجاری، فقط یک اره بزرگ دودم را برش دادیم و به جای رنده با شیشه شکسته تراش میدادیم. بارها دستان من و مجتبی جراحت میگرفت.
عدنان مرخصی بود زمانی که وارد اردوگاه شد بعد از یک ساعت که گذشت آمد پیش من و بعد از احوالپرسی چشمش افتاد به دستگاه گفت: عباس این چیه؟
من هم تمام ماجرا را گفتم: چنان خشم و نفرت در چشمانش حلقه زده بود، با نگاه اول پتویی که منو داخلش بپیچانند و حمل کنند به گورستان را در ثانیه مجسم کردم و تو دلم گفتم عباس! رفتنی شدی، عدنان چنان با لگد افتاد بجان دستگاه کلیم بافی که نگو، هر چه زور داشت به سر دستگاه بی جون کلیم بافی فرود آورد،
آخرش گفت:
شما اسیران دجال، باید قطعه قطعه بشوید و تکههای بدن شما را داخل ماشین آیفا و برای سگهای آموزش دیده ارتش عراق بریزیم، این ملعون حتی برای ما قبر هم در نظر نگرفته بود.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65