eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
حسن اسلامپور کریمی| ۱۸ بغض عجیبی نسبت به امام داشتند! در پی رحلت امام و عزاداری ما بعثی ها بعد از چند روز مدارا، طاقت نیاوردند و ما را زیر شکنجه گرفتند.بخصوص هفت نفر که من هم جزو آنان بودم را بعد از شکنجه در حیاط اردوگاه، ما را به آسايشگاه برگرداندند. در آسايشگاه فقط احساس همدردي و دلداري دوستان صميمي را داشتيم و سوختن آن‌ها، هنگام ديدن اين زخم‌ها. مجروحان هم واقعاً فداكاري می‌كردند و با باندهاي خود، دست‌هاي زخمي ما را بستند. بعد از ظهر دوباره ما هفت نفر را فراخواندند بمحض اینکه دیدند ما دست‌هايمان را باندپيچي كرديم، حسابي عصبي شدند. دستور دادند كه كسي باندپيچي شده نداشته باشد. همۀ باندها را باز کردیم. سپس آنها را به سطل آشغال انداختند. تقريباً همان مراحل صبح در شكنجه تكرار شد و پا مرغي نيز رفتيم كه در اثر آن، مفصلي از ما سالم باقي نماند. مرحله آخر شکنجه، فردا صبح بود که آن‌ها دوباره بر اين زخم دست‌ها كه ورم و كبود شده بود، كوبيدند و در اثر تركيدن تاول‌ها،خونابه خارج مي‌شد. به هر حال، همه این آزارها به این دلیل بود كه شك كرده بودند كه ما براي هديه به روح امام نماز خوانديم. عزاداري در اسارت شايد عده‌اي تصور كنند كه چون عراقي‌ها مسلمان بودند، هميشه به ما، اجازه مي‌دادند براي عاشورا عزاداري كنيم؛ بلكه تشويق هم می‌كردند؛ اما هر گز چنين نبوده است. نگهبانان هميشه از افراد بعثي و بي‌رحم و حيوان صفت، انتخاب مي‌شدند و بسيار عقده‌اي، بهانهگير و خشن بودند؛ به عبارت ساده تر، چيزي شبيه يزيديان كربلا. هم آب‌ها را قطع مي‌كردند و هم مزاحم عبادت، زيارت، انواع عزاداري و شعائر مذهبي ما مي‌شدند و به همين بهانه‌ها گاهي شكنجه‌هاي طولاني ترتيب مي‌دادند و دست و پا مي‌شكستند.  بگذاريد در اينجا به خوانندگان بگويم كه تلويزيون عراق در تاسوعا و عاشورا، شب و روز برای ورود صدا و به تکریت رقص و پايكوبي پخش می‌کرد؛ اين وضعيت‌ها را تا آن زمان نديده بوديم و براي ما باور كردني نبود؛  ولي با چشمان خود ديديم که آن‌ها عاشورا و تاسوعا نمي‌شناسند. خدا را شكر مي‌كرديم كه دشمنان ما را احمق آفريده است. اگر آن‌ها ظاهر مذهبي را حفظ می‌كردند، شايد برخي افراد فريب مي‌خوردند. شايد براي خوانندگان عجيب باشد اگر در اينجا اعلام كنم كه اتفاقا بيشترين بهانه‌هاي شكنجه‌های آنان  همين مراسم مذهبي بود؛ از قبيل: نماز جماعت، دعاي كميل، زيارت عاشورا و... .  زيارت عاشورا در اسارت، صفاي ديگري داشت؛ چون آزادگان، خود را در نقش اسراي كربلا مي‌ديدند. به عبارت ديگر، اسارت، يك تعزيه واقعي و عيني شده بود. در آنجا خون؛ خون واقعي بود نه رنگ قرمز. يزيديان نیز همان بعثي‌هاي بي‌رحم بودند كه به قصد كشتن مي‌زدند؛ نه نمايشي و صوري. ضربات هم واقعي بود؛ با اين تفاوت كه در كربلا كابل و باتوم نبود و به جای آن‌ها نيزه‌ها و تازيانه‌ها بودند كه بر بدن‌هاي اسرا فرود مي‌آمد. اگر در شب عاشورا مناجات و ذكر، شيريني بيشتري داشت، در اسارت نيز ذكر و زيارت و دعا، فضاي اسارت را تحمل‌كردني مي‌كردند.  عزاداری در محرم سال 66 به هر حال، جوان ايراني و بسيجي به عشق «حسين عليه السلام» زنده است. ما مي‌بايست هزينه‌هاي عزاداري براي محرم را مي‌داديم.. محرم سال 66 بود كه براداران بند رو به رويي ما تصميم گرفتند يك عزاداري درست و حسابي ترتيب دهند و به تهديدهاي بعثي‌ها توجهي نكنند. زيارت عاشورا با سوز و گدازي بي‌نظير شروع شد. نوحه‌هايي نيز كه مداحان از حفظ داشتند رونق ديگري به مجلس داده بود. عراقي‌ها از سر و صداي آن بند، فهمیدند که اسیران قوانين مهمي را نقض كرده‌اند.  تماس با سلسله مراتب بالا باعث شد كه نيروي بعثي بیشتری به اردوگاه 11 تكريت گسيل شوند و عاشورايي ديگر به پا شود. ميزان جراجات  در اثر شكنجه‌ها خيلي زياد بود. هيچ عزاداري سالم نماند و بعضی از آن‌ها از جوانان بسيجي مشهد بودند. قضيه از آنجا شروع شد كه بعثي‌ها در هنگام سجده آخر زيارت عاشورا سر رسیدند. بعثي‌ها از پشت پنجره هر چه تهديد  كردند، كسي از سجده برنخاست. اين امر باعث خشم آن‌ها شد. آن‌ها بعد از باز كردن درب آسايشگاه و آوردن اسرا به محوطۀ شكنجه‌گاه، صحنه‌هاي دلخراشي را از روي  ددمنشي به وجود آوردند.  بارها با همين گوش خود شنيدم كه بعثي‌ها مي‌گفتند اگر حسين «عليه السلام» شهيد شد به شما چه مربوط است! امام حسين«عليه السلام» عرب بود. اگر قرار باشد كسي براي او ناراحت باشد، بايد ما باشيم نه شما آتش‌پرست‌ها و مجوس‌ها! سلام بر آن‌هايي كه ابتدا رزمنده اسلام شدند و سپس در اثر ضربات و صدمات جنگ و اسارت، جانباز گرديدند و بعد از دريافت مدال افتخار آزادگي و همدردي با اسيران كربلا، در گوشه غربت اسارت در اثر شكنجه‌ها و يا بيماري و عدم رسيدگي توسط بعثيان كافر، مدال شهادت را دريافت نمودند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
احمد چلداوی| ۱۲۰ ▪️لِفته عزاداری برای امام خمینی (ره) در اردوگاه ما (اردوگاه یازدهم اسرای ایران در عراق)به مذاق عراقیها خوش نیامده بود و به این بهانه اکثر فعالان اردوگاه را به ملحق تبعید کردند، مسئول ملحق ب، یک درجه دار کم‌سواد‌ عراقی بنام لفته بود. خدا نمی کرد روزی یکی از بچه ها کاری بر خلاف میل این لفته انجام می‌داد، در این صورت اول می‌آمد سراغ من و مرا کتک می‌زد!!! وقتی می‌گفتم: «آخه چرا منو می زنی؟ من که کاری نکردم لفته با منطق خاص خود می گفت: اینا هر خلاف یکنند تقصیر تو احمد عربستانیه! مثلاً یک روز این لفته بچه ها را دید که صبح زود لباس های زیرشان را می شستند. شنگول از این که بهانه ای به دست آورده، سراغم آمد و به شدت مرا زیر ضربات کابل گرفت. من که می دانستم حتما بچه ها کاری کرده اند، دیگر سؤالی نکردم اما او گفت: «اگه یه بار دیگه دیدم اینا لباس می‌شورند تو رو تنبیه می‌کنم نه اونها رو. من هم از بچه ها خواهش کردم که به خاطر من هم که شده صبحها لباس نشویند تا بهانه دست لفته برای شکنجه من نیفتد و اگر کسی خیلی مصر بود به او می‌گفتم که خودم لباسهایت را می‌شویم چون با شکنجه هایش جدای از درد شکنجه خیلی روی اعصابم راه می رفت. 🔻شهید امیر عسگری هر روز صبح بچه ها باید آب کافی برای دست شویی و حمام شان را از حوض وسط اردوگاه برمی داشتند. برای این کار همیشه امیر عسگری پیش قدم می شد. امیر، اول برای بچه ها آب می آورد و بعد خودش اگر نیاز داشت به دست شویی یا حمام می رفت. در ملحق ب، او از همه فعال تر بود و در کارهای جمعی مشارکت می کرد. امیر همیشه به کارهای لفته می‌خندید و او را مسخره می‌کرد البته لفته به رغم کتک زدن های زیادش اون خشونت ذاتی عدنان یا حتی حسین مجید را نداشت و خوفناک نبود. لفته با حماقت هاش باعث خنده ما می شد. یک بار که لفته بچه ها را برای تنبیه بیرون آورده بود و مرتباً سعی می‌کرد به زبان فارسی دستورات تنبیهی را صادر کند، صحنه تقلید زبان لفته به قدری مسخره شده بود که برنامه ی تنبیه شبیه یک فیلم کمدی و تفریحی برای بچه ها شد. هیچ وقت چهره امیر عسگری که مرتباً لفته را مسخره می‌کرد و می‌خندید، از نظرم دور نمی شود. 🔻به خدا تا آخر این کارم (عشق به خمینی را) تکرار می‌کنم" حسین مجید هم کم جوک نبود ولی با این حال بخاطر سیلی های فوق تخصصی و شدیدش خوفناک بود ، رحم در دلش نبود نامرد! یک روز هم حسین مجید آمد و بچه ها را مجبور کرد یک دمپایی را روی دست بگیرند و در محوطه به حالت تشییع جنازه حرکت کنند. او با این کارش می‌خواست به ساحت مقدس حضرت امام قدس سره الشريف توهین کند. بعدش هم علی گلوند را بیرون کشید تا با کتک کاری و شکنجه حسابی مجبورش کرد که دور اردوگاه بدود و بگوید "والله ابد ما کرر" یعنی به خدا هرگز تکرار نمی کنم. یک جور توبه نامه احباری بود. برای همین در حین دویدن باید مرتب داد می زد و می گفت توبه توبه!!! البته با لهجه عراقی ، هم ناراحت کننده بود و هم خنده آور! ما از اینکه علی می گفت توبه کردم، خنده مون می گرفت! علی بعد از آن همه شکنجه طاقت فرسا وقتی به آسایشگاه برگشت خود را روی زمین پخش کرد تا عراقی‌ها رهایش کنند و بروند. بعد وقتی مطمئن شد آنها رفته اند، چشمش را باز کرد و خندید و گفت وقتی توی حیاط می‌دویدم می‌گفتم وا... ابد کرر یعنی: "به خدا تا آخر این کارم یعنی عشق خمینی را تکرار می‌کنم" آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علی سوسرایی | ۲۹ فرصت طلبی در مراسم استقبال از آزاده خدمت شما عارضم وقتی در شهریور ۱۳۶۹ من آزاد شدم و به همراه دیگر آزادگان به شهر آزادشهر استان گلستان آمدم، مردم مراسم خیلی تاریخی و بزرگی برپا کرده بودند و بخصوص فامیل‌ها و پدر بزرگ‌هایم در مراسم استقبال گاو و گوسفند زیاد آورده بودند، خدا رحمتش کنه پدر بزرگ پدریم یک گاو بزرگ آورده بود و در میدان مرکزی آزادشهر قربانی کرد. از اونجایی که تنها آزاده روستای سوسرا (از توابع آزاد شهر) بودم سوسرایی‌ها خیلی منظم برنامه‌ریزی کرده بودند و گروه مخصوص قربانی کردن!!! تشکیل داده بودند ولی در همین شلوغ پلوغی، یکی از کاردهای خیلی خوب قصاب گم شد و فامیل‌های ما خیلی ناراحت بودند که چرا کارد گم شد و اسباب شرمندگی ما شد! بعد از اینکه عکس‌های مراسم استقبال چاپ شد، چون شهر کوچک بود بخصوص بیشترین تعداد از روستای سوسرا بودند متوجه شدند که یک نفر غریبه کارد رو از قصاب گرفته، خلاصه به هر ترفندی بود از روی عکس و تحقیقات شناسایی‌اش کردند و داییم رفت سراغش. گرچه اول انکار کرده بود ولی بعدا که عکس رو بهش نشون داده بود وا داد. داییم بهش گفته بود: اینم مدرک، برو و دیگه انکار نکن کارد رو بیار. اون هم که دیگه چاره‌ای نداشت با شرمندگی رفت آورد. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ایوب علی‌نژاد | ۲ شجاعت کم نظیر احمد اسماعیلیان! یک روز من و دکتر مسعود ابراهیمی از بچه‌های مشهد و احمد آقا اسماعیلیان که از طلاب متدین و متعهد گیلان بود در محوطه اردوگاه قدم می‌زدیم. من بعلت مجروحیت دست روی شانه‌های دکتر گذاشته بودم. بعد از چند بار رفت و برگشت، وقتی کنار اون حوض آب روبروی اتاق نگهبانی سربازای عراقی رسیدیم یک دفعه احمد اقا گفت: می‌خوام برم اتاق نگهبانی اعتراض کنم! اعتراض در حکم شورش بود و بشدت سرکوب می‌شد اعتراض مستقیم در اردوگاه زیاد اتفاق نمی‌افتاد از این جهت کار احمد یک نوع شجاعت کم نظیر بود. البته اگر تصادفا به عدنان و یا شاید حتی علی آمریکایی برمی‌خوردی چه بسا فرد معترض رو می‌کشتند. مثل مهدی احسانیان بچه جویبار که بر سر دو تا شعار بر ضد منافقین و صدام براحتی همان شب ایشان را کشتند با مثل علی اکبر قاسمی که او هم بر سر شعاری که داده بود ایشان رو دو ساعت نکشید که کشتند و شهید کردند. اما این اواخر بعد از قطعنامه ۵۹۸ جو یک کم آروم شده بود و عراقی‌ها خشونت‌های اوایل را نداشتند اما بی دردسر هم نبود. بالاخره اینجا تکریت بود و زادگاه صدام بود و بیشتر نگهبان‌ها روحیه آرامی نداشتند و دستشان برای آزار و اذیت ما آزاد بود. از سر دلسوزی و پیشگیری از کتک خوردن گفتیم: احمد آقا برای چی می‌خوای اعتراض کنی!!!؟ گفت: می‌خوام بهشان بگم چرا به ما لباس نمی‌دن! چرا کفش و دمپایی نمی‌دن!؟ ما بهش گفتیم: می‌دونی که شدیداً تنبیه‌تان می‌کنند! گفت: اشکالی نداره دیگر حوصله‌ام سر اومده! به ما گفت: شما به قدم زدنتان ادامه بدین خودش سمت اتاق نگهبانی رفت و اعتراض کرد!!! بعد از اینکه احمد آزاد شد و به آسایشگاه برگشت پرسیدیم تو با نگهبان چی گفتی چی شنیدی که برامون اینطوری تعریف کرد. نگهبان گفت: چی می‌خواهی؟ احمد گفت: کفش یا همون قندره! نگهبان گفت: برو خودت قندره هستی! احمد جوابش رو داد گفت: شما قندره هستی نه من! نگهبان گفت؛ قندره رو می‌دم دهنت بخور! او هم در جواب کم نیاورد گفت: شما بخورید! شما اگر کفش داشتید که می‌دادید ما بپوشیم! یک دفعه نگهبان با عصبانیت احمد رو با کابل و لگد و سیلی به داخل اتاق نگهبانی برد بعد از دقایقی صدای جزع و فزع و داد احمد به آسمان بلند شد حدس می زدیم بهش شوک الکتریکی داده بودند و یه لحظه بیهوش شده بود آوردنش بیرون دو یا سه نفر رو صدا کردند و با سطل روی احمد آب ریختند تا به هوش اومد بعدش او را به انفرادی بردند بعد از چند روز هم خبر آزادی اسرا پخش شد. جالب بود وقتی احمد آقا انفرادی بود حالا از فشار زندان بود یا واقعا رؤیای صادقه بود نمی‌دانم، ولی از انفرادی که به آسایشگاه آمد گفت: زمانی که انفرادی بودم خواب دیدم تا پایان ماه صفر آزاد می‌شیم اگر آزاد نشدیم دیگر وضعیت ما معلوم نیست چی بشه !!! خدا رو شکر به هرترتیبی که قطعا لطف خدا بود تا پایان ماه صفر همان سال همه اسرا آزاد شدند به جز دو گروه یکی همون اسرای تکریت ۱۱ که ۳۰ ابان اون سال آزاد شدند، البته شهید لشگری بعد از چند سال آزاد شد که قضیه‌اش کلا استثنایی بود. حالا واقعا این خواب چقدر صادقه بود یا نبود هر چی بود جالب بود. نمی دانم ممکن است مثل خیلی از خواب‌ها تصادفا با حقیقت جور درآمده الله اعلم. به هرحال مهم آزادی بود که ما به شکرانه الهی آزاد شدیم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 محسن جامِ بزرگ | ۲۹ ▪️بچه‌های بی دفاع! بعد از اسارت مدتی در بیمارستان بودم تا پاهای من که شدیداً مجروح بود جراحی شود، بعد از جراحی و انتقال به زندان الرشید بغداد بالاخره موعد رفتن به اردوگاه فرار رسید. ما را با اتوبوس به اردوگاهی در تکریت بردند به محض ورود مورد استقبال قرار گرفتیم. در این استقبال‌ها (تونل وحشت) به محض این‌که سرباز عراقی اسیر را از داخل ماشین به بیرون هل می‌داد، اولین ضربه هم بر سر او فرود می‌آمد. سرعت عمل بچه‌های ما خوب بود، ولی آنها حرفه‌ای بودند. یکی با باتوم، یکی با نبشی‌های شماره دو و سه فلزیِ خوش دست می‌زد، یکی شلاق در هوا می‌چرخاند و می‌زد، یکی با لگد، یکی با مشت، یکی با میل‌گرد و یکی با سیم خاردار چند لایه می‌زد. فعل زدن در همه آن جلادان تونل وحشت مشترک بود. رزمنده اسیر تا خم می‌شد از پایین می‌زدند، دستش را حایل می‌کرد به کمرش می‌زدند، به چشمش یا شکمش می‌زدند. اسرا مثل توپ فوتبالی بودند که از هر طرف ضربه می‌خوردند تا به آسایشگاه برسند، البته اگر می‌رسیدند. این بیست متر، بیست مترِ قیامت بود، صحرای محشر بود. بعثی‌ها مثل حیوانات موذی درنده به جان این طعمه‌های بی‌دفاع می‌افتادند. هرکس تلاش می‌کرد بیشترین و سهمگین‌ترین ضربه را بر پیکر رنجور و خسته این اسیران وارد کند. من از این پایین، دست‌ها و شلاّق را میدیدم که بالا می‌رفت و پایین می‌آمد. بعثی‌ها با فاصله‌های کمتر از یک متر ایستاده بودند و بی‌رحمانه می‌زدند. اگر کسی در این میان به زمین‌ می‌افتاد، مصیبت سخت‌تر می‌شد، زیرا حرکت بچه‌ها کند می‌شد، این یعنی توقف، و توقف یعنی این‌که ضربه‌های مکرر در یک نقطه ثابت فرود بیاید و این یعنی شکافتن فرق سر، از حدقه درآمدن چشم و پاره شدن گوش و ... ! در تونل، بچه‌ها ناخودآگاه به هم می‌چسبیدند و می‌دویدند تا کمتر آسیب ببینند. از این تونل هیچ‌کس جان سالم به در نمی‌برد فقط مقدارش فرق می‌کرد، اما در این میان عده.ای دیگر توان حرکت نداشتند و نقش بر زمین می‌شدند. جشن استقبال تمام شده بود و مامورها باید نفسی تازه می‌کردند. به دستور آن‌ها، تعدادی از بچه‌ها برمی‌گشتند تا بر زمین افتاده‌ها و امثال مرا به آسایشگاه ببرند. این مردان که داوطلبانه برمی‌گشتند تا زخمی‌ها را ببرند، یک بار دیگر کتک می خوردند و اما سخت‌تر وقت بازگشت بود. دستان آنها برای حمل زخمی‌ها بند می‌شد و وسیله دفاعی نداشتند و این بار مظلومانه‌تر می‌خوردند حسین حسین می‌گفتند و می‌دویدند طرف آسایشگاه، در این راه پرخطر گاه فرد زخمی از دستشان می‌افتاد! عجیب این بود که بعضی از این حاملان مجروح دوباره برمی‌گشتند تا زخمی‌های دیگری را به آسایشگاه ببرند و با این غیرتشان لج بعثی‌ها را در می‌آوردند. در این فاصله بعضی عراقی‌ها واسطه می‌شدند و با خَلّی خَلّی، یعنی ولش کن ولش کن، از آنها می‌خواستند دیگر این بندگان خدا را نزنند. بچه‌ها مرا با پتو بلند کردند و راه افتادند، دو خط در میان بعضی از عراقی‌ها باز می‌زدند و گه گاه زبانه کابل‌ها در می.رفت و به من هم می‌گرفت، اما عمدی نبود، آنها نمی‌خواستند مرا بزنند. (من باید برای رضای خدا حرف بزنم، آنها قصد زدن مرا نداشتند، بچه‌ها را می‌زدند به من هم می‌خورد!) بالاخره بیست متر دو هزار متری تمام شد! بچه‌ها مرا گذاشتند روی زمین سرد و سیمانی آسایشگاه و نفس راحتی کشیدند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️علی علیدوست قزوینی| ۱۳ علت تفاوت زیاد رمضان آن سال ماه مبارک رمضان سال ۶۱ از راه رسید. رمضان سال ۶۱ با رمضان های دیگر متفاوت بود و بچه ها از رهنمود های سید برای بهرمندی ماه مبارک استفاده می کردند حاج آقا چند تا برنامه داشتند: ۱ - نماز جماعت سه وعده ۲ - ظهرها بعد از نماز سخنرانی داشتند که از اتاق های دیگر نیز شرکت می‌کردند . ۳ - ترجمه و تفسیر دعای افتتاح که شب ها برای آسایشگاه خودشان انجام می‌دادند. ۴ - کلاس صرف و نحو که وقت داخل باش برای بچه های اتاق خودشان بود . ۵ - پاسخ به سوالات بچه ها که بیش از ۲۵۰ سوال از ایشان شده بود و پاسخ داده بودند و پاسخ ها مکتوب شده و به صورت جزوه در آماده بود. دیدارهای ابوترابی حلال مشکلات به علاوه دیدار های فردی و گروهی ایشان در طول روز بود که بسیار کار ساز و مفید بود.خیلی از مشکلات بود که با دیدار های ایشان حل می‌شد. قبل از آمدن ایشان جو طرد و تحریم و قهر قطع رابطه در اردوگاه بیداد می‌کرد ولی وجود ایشان سبب شد تا همه مسائل از بین برود. علاوه بر آنچه ذکر شد برنامه فردی ایشان بود در ماه مبارک رمضان که واقعا الگو و اسوه خوبی بود برای کسانی که می‌خواستند خودسازی کنند. همه چیز داشت خوب پیش می رفت . حاج آقا از یک جاسوس یک نیروی وفادار ساخت اوضاع روز به روز بهتر میشد خیلی ها از گذشته خود دست کشیده بودند. فردی که علنا جاسوسی می کرد و بچه ها به او لقب بی ناموس داده بودند حاج آقا بچه ها را از گفتن این کلمه نهی کرد و گفت به ایشان بگویید آقا بجای این لقب از کلمه آقا استفاده کنید مثلا معاذ آقا و بعد خودشان با معاذ آقا مفصل صحبت کردند و خوش بش نمودند کار یه جایی رسید که همین معاذ آقا روز عید فطر آمدند با بچه مذهبی ها داخل آسایشگاه ها دست دادند و روبوسی کردند و در یکی از اتاق ها در حالی که داشت می گفت جهت سلامتی امام خمینی صلوات سرباز عراقی از راه رسید و صدای ایشان را شنید و با تعجب گفت معاذ تو هم داری شعار میدهی!!! و بعد او را با خود به مقر برد ولی معاذ همچنان وفادار بود و با خود من سلام علیک داشت تا این که آزاد شد. اوضاع خوب بود اما آن اتفاق افتاد اوضاع خوب پیش می رفت تا این که ماه مبارک از نیمه گذشت. روز هفدهم ماه مبارک رمضان بعد از نماز ظهر و عصر بود که حاج آقا مشغول سخنرانی بودند و جمعیت زیادی هم داخل اتاق بودند. سرباز عراقی با هدایت یک ایرانی ّبه سمت اتاق آمد و اتاق را پر از جمعیت دید بدون این که چیزی بگوید به مقر رفت. اتفاقا سرهنگ آنروز نبود و معاونش بود سروان سیاه چرده ای بود بدنبال حاج آقا فرستاد و ایشان را بداخل مقر فرماندهی بردند. من پشت سیم خاردار بودم به محض ورود حاج آقا صدای کشیده هایی که به صورت سید نواخته میشد را می شنیدم. بعد از پذیرایی سید را به طبقه بالا بردند, وضع اردوگاه کاملا آشفته بود! واکنش یک پارچه اردوگاه ▪️بغض اردوگاه ترکید و فردای آنروز صبح زود یک بخش اردوگاه را آب و جارو کردند و بعد همه اسرا را جمع کردند یک جا و یک ژنرال آمد برای سخنرانی و شروع کرد بسیار عصبانی و توفنده بنا کرد بد و بیراه گفتن و از بچه ها می خواست که برعلیه انقلاب قیام کنند تا این که رسید بجایی که اسم امام را بزبان آورد او می‌خواست به امام اهانت کند ولی اسرا اجازه ندادند فریاد صلوات همه جا را لرزاند سه صلوات پی در پی همراه با - و اُیّد امام الخمینی و انصر جیوش الحسینی - و این صلوات ها اعصاب ژنرال عراقی را بهم ریخت و عنان سخن از دستش در رفت و بنا کرد اهانت کردن ولی حرفهابش نیمه تمام ماند و رها کرد و رفت فردای آنروز حاج آقا رو آوردند پائین. خدمتشان عرض کردیم شما را که بردند بالا ما می خواستیم یه عکس العملی نشان بدهیم ولی نمی دانستیم چکار کنیم! فرمودند: بهترین کار سکوت بود و شما نباید در چنین مواقعی کاری بکنید که حساسیت عراقی ها زیاد شود. سوال کردیم آیا صدای صلوات ها را شنیدید؟ لبخندی زدند و فرمودند: فکر کنم صدای صلوات شما را مردم موصل هم شنیدند. تبیین نقشه راه و اصول اتحاد و همدلی ▪️بعد از این اتفاق برنامه های جمعی حاج آقا تعطیل شد ولی دیدارها و گفتگو با انفرادی ادامه داشت حاج آقا شاید احتمال می‌دادند که ایشان را بزودی از جمع ما جدایش کنند این بود که سعی داشتند تا خطوط اصلی را برای ما ترسیم کنند همه تلاش شان این بود که خط کشی های غلط را از بین ببرند وحدت و همدلی را در اردوگاه حاکم کنند. 🔻نهی از القاب بد آن موقع بعضی از القاب بسیار استفاده می شد از جمله کلمه منافق.حاج آقا در مذمت این عمل ناپسند صحبت کردند فرمودند: در فلان اتاق پیرمرد شریفی تشریف دارند که از مبارزین قبل از انقلاب هستند بسیار خوش سابقه اند ایشان گفتند این بچه ها به ما هم می گن منافق و از این موضوع ناراحت بودند و بخشی از آفت های زبان را مطرح کردند. آزاده موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65