eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
217 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محسن جامِ بزرگ| ۳۹ 🔻عملیات تخصصی گچ بری در اردوگاه! چندین ماه بدنم را گچ گرفته بودند و بدجور اذیتم می کرد. بدنم کرم افتاده بود. از رسیدگی در بیمارستان ناامید بودم. از بسیجی گردان خودم مهدی خواهش کردم۵ گچ من را باز کند. عملیات گچ بری آغاز شد. او در زیر پتو و به دور از چشم نگهبانها و هم سلولی ها مشغول شد، اما گچ سفت بود و سیم ده سانتی حریفش نمی شد. به او گفتم که گچ را خیس کند . مقداری آب آورد و روی گچ ریخت. گفتم: عجله نکن بگذار گچ خیس بخورد. او با زحمت توانست ابتدا شیاری در قسمت گچ پشت کمرم ایجاد کند. تنزیب های پنبه ای شده کم کم پاره می شدند و ما در طی پنج روز به هدفمان نزدیک و نزدیک تر شدیم. مهدی در آن شرایط بیماری سخت من با زحمت خیلی خیلی زیاد، وقت و بی وقت، با احتیاط کامل و ترجیحاً دور از چشم دیگران گچ ها را از جلوی سینه و شکم و کمر من برید. 🔻 اسهال داشت منو می کشت! بر اثر بیماری اسهال، حال من آنقدر نزار و خراب شده بود که نگهبانها به پزشک گزارش دادند که این افسر ایرانی حالش خیلی خراب است و به زودی خواهد مرد! پزشک نظامی آن روز به بالین من آمد. به شیوه ی عراقی پای راستش را تا نزدیک سینه بالا برد و محکم به زمین کوبید و با دست احترام نظامی گذاشت. من هم در همان حالت مُردگی دستم را به نشانه ی احترام کنار شفیقه ام گرفتم و به او آزادباش دادم! خودم هم باورم شده بود که افسرم و مثل یک افسر تمام عیار برخورد کردم!( از خنده مُردم) این همه روزِ خدا، این آقای پزشک درست روزی به بالین اسهال زده ی من آمد که کار برش گچ تمام شده بود. او وقتی پتو را کنار زد و گچ را بریده بریده دید، تعجب کرد و با عصبانیت پرسید: چرا گچ را بریدی؟ از شما که یک افسر تحصیل کرده هستی بعید است! به مترجم گفتم: به او بگو تمام پشتم به خاطر گچ ها زخم شده! 🔻پزشک عراقی با انصاف بدادم رسید! او دستور داد مرا به رو بخوابانند. وقتی این کار انجام شد، معلوم شد که پوست به شدّت ملتهب، قرمز و زخمی شده است. او با دیدن این وضع دیگر چیزی نگفت. دستور داد مهدی و یکی دیگر مرا به اتاق بهداری انتقال دهند. دکتر ابتدا برایم یک سِرُم قندی و سپس یک سِرُم نمکی وصل کرد. با ورود مایع سِرُم به داخل رگ هایم چشمانم باز شد و جان دوباره ای گرفتم. به دستور پزشک وظیفه شناس، من و چند مجروح دیگر را از بهداری اردوگاه به بیمارستان منتقل کردند تا ادامه ی درمان در آنجا انجام شود. 🔻به بیمارستان منتقل شدم! آن روز ماشین آمبولانسی مخصوص حمل بیمار و زندانی دم در ورودی آسایشگاه چهار ایستاد و من و سه زخمی دیگر را سوارش کردند. چشم آنها را بستند، اما به من چون باید دراز می شدم، فقط دست بند زدند و به صندلی قفل کردند. به دست آنها هم دست بند زدند و به صندلی ها قفل کردند. نگهبان مسلح همراه راننده در جلو نشست. هر از چند گاهی نگهبان به ما نگاهی می کرد که مبادا فرار کنیم. آمبولانس داخل حیاط بیمارستان صلاح الدین تکریت ایستاد. آن سه نفر را بردند، اما مرا روی پتو در راهروی بیمارستان رها کردند. هوا سرد بود، هر چند پتویی سر، سینه و گردن مرا پوشانده بود. زن و بچه های مراجعه کننده به بیمارستان با دیدن من درنگی می کردند و با نگاهی خاص مرا ورانداز می کردند و می رفتند. 🔻فعالیت تبلیغی در حال غُربت! در همان حالت غربت و بی کسی به دلم افتاد که با رفتارم حقانیت خودمان را به آنها اثبات کنم. هر کس که نگاه می کرد سلامُُ علیکی می گفتم و دستی تکان می دادم. مردم که از لهجه ی من می فهمیدند ایرانی ام، می ایستادند و نگاهی پر معنا می کردند. نگهبان سیه چرده و قوی هیکل که مرا تحویل گرفته بود از ته راهرو نهیب زد: لا تَحچی، لا تَحچی!( حرف نزن، حرف نزن). آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علی علیدوست قزوینی| ۲۳ 🔻در دو تا حرم، صد نفر زائر نبود! چند نفر از ما اسرا را به زیارت کربلا برده بودند، بعد از زیارت از حرم سیدالشهدا علیه السلام بیرون آمدیم. از بین الحرمین به سمت حرم قمر بنی هاشم حرکت کردیم مردمی که در اطراف بودند ما را نمی شناختند و هر کس درحال و هوای خودش بود. البته هر دو حرم خلوت بود، شاید صد نفر آدم در حرم امام نبود. 🔻در حرم قمر بنی هاشم اذان گفتند اما از نماز جماعت خبری نبود ! به حال وارد حرم قمر بنی هاشم شدیم. دوباره یکی از خدام برایمان زیارت‌نامه خوند و دور زدیم و زیارت و عرض ادب کردیم .در حرم قمر بنی هاشم بودیم که اذان گفته شد ولی از نماز جماعت خبری نبود. نماز ظهر و عصر رو خواندیم و از ملازم خواستیم که چند دقیقه‌ای کنار ضریح حضرت بشینیم گفت: «میخالف» اشکال ندارد، نشستیم و چشم به ضریح مطهر دوخته بودیم و دعا می‌کردیم و به یاد دوستان هم اردوگاهی بودیم و همه ملت ایران، امام، شهدا و رزمندگان را دعا کردیم. 🔻هدف زیارت ما نبود، هدف تطهیر رژیم صدام بود. مشغول دعا بودیم که خرمگس معرکه، سروکله‌اش پیدا شد فیلمبردار رو می‌گویم و ملازم اشاره کرد با علی مصاحبه کنید. مشخص بود هدف زیارت ما نبود. هدف تطهیر رژیم منحوس صدام بود ولی ما آگاهی داشتیم و قصد داشتیم هم زیارت کنیم و در ضمن هدف آنها هم محقق نشود. 🔻سوالات فیلمبردار بعثی: نظر شما درباره هتک حرمت مکه چیست؟ سه تا سوال کرد. اول پرسید نظر شما راجع جریان مکه چیست؟ منظورش درگیری سال ۶۶ و کشتار حجاج ایرانی بود که دستگاه‌های تبلیغاتی بعثی تبلیغات زیادی راه انداخته بودند که ایرانی‌ها حرمت خانه خدا را مراعات نکرده و باعث درگیری در کنار خانه خدا شده‌اند! البته ما این تبلیغات را دروغ می‌دانستیم و قبول نداشتیم. گفت: حرمت خانه خدا از بین رفته است؟ در جوابش گفتم: کعبه حرمتش واجب است هرکسی که هتک حرمت کعبه کند محکوم است. (این را گفتم چون به نظر ما این آل سعود بود که حجاج بیت الله الحرام در حرم امن الهی را کشته بود و محکوم بود.) 🔻آیا ایران راست می گوید حرم زائر ندارد؟ سوال دوم رو پرسید که رژیم ایران ادعا کرده است که حرم امام حسین و قمر بنی هاشم زائر ندارد و به مردم اجازه زیارت نمی‌دهند آیا این ادعا درست است؟ گفتم: چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است! 🔻چه پیامی برای ملت ایران دارید؟ سوال سوم رو پرسید: چه پیامی برای ملت ایران دارید؟ گفتم: من از ملت ایران تقاضا دارم هرچه زود تر این مانع را از سر راه خود بردارند تا بتوانند بیایند زیارت ... البته این جواب ها دو پهلو بود ولی عراقیها دقت نکردند و بعد ملازم گفت «یاالله گُم» بلند شید! حرکت کردیم. 🔻این زیارت از دنیا و مافیها بهتر بود از حرم آمدیم بیرون، حالا سبک بال، آرام و امیدوار برای آمرزش گناهانمان و گشایش فرج برای نجات از دست بعثی‌ها و حالا دیگر به آرزوی دیرینه خود رسیده بودیم. ارباب و مولای خود را زیارت کرده بودیم و این زیارت از همه دنیا و مافیها بهتر بود. 🔻برگشتیم اردوگاه! از باب قبله خارج شدیم و سوار ماشین شدیم. ماشین دور زد و جلو یه کبابی ایستاد. وارد کبابی شدیم و بعد از هفت سال، نفری دو سیخ کباب و یک نوشابه آوردند. وقتی غذا را گذاشتند روی میز ملازم گفت: از این غذاها عکس بگیرید فردا در اردوگاه نگویند بما غذا ندادند! خلاصه، جاتون خالی! کباب را خوردیم، سوار ماشین شدیم و بسوی بغداد حرکت کردیم و عصری به بغداد رسیدیم و به دوستانمان ملحق شدیم. آزاده اردوگاه موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65
🔻دست یاری دهید دوستان، اجرتان با خدا، دست یاری دهید و با نشر تصویر بالا در گروههایی که عضو هستید مشتاقان خاطرات آزادگان را به این کانال پیوند دهید. زنده و سربلند باشید. https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسینعلی قادری| ۲۳ 🔻رفتیم آسایشگاه ! بعد از اینکه وارد اردوگاه شدیم و آن مراسم کذایی استقبال و حمام آب یخ و دستشویی با آن وضعیت انجام شد بعد هم شب بود ما را فرستادند داخل آسایشگاه و خوابیدیم. روز اول اردوگاه هم با کتک شروع شد و به ثبت نام گذشت و‌ شب دوم ما را بین آسایشگاه‌های موجود توزیع کردند که بهتر از شب اول شد. شب اول همه ۷۵۰ نفر را در دو بند جا داده بودند. ارتشی ها را در بند ۴ و ما بسیجی ها و سپاهی را در بند ۲ جا داده بودند. در بند ۲ هر آسایشگاه حدود ۱۵۰ نفر می شدیم و جا کمی سخت بود اما شب دوم هر آسایشگاه حدود ۶۰ تا ۷۰ نفر بودیم. 🔻آسایشگاه جادار ولی خیلی کثیف بود! آسایشگاه برای ۶۰ یا ۷۰ نفر بزرگ و جادار بود ولی خیلی کثیف بود پر از خاک بود انگار صد سال آدم داخلش نبود! ما را به آسایشگاه ۳ فرستادند دیشب آسایشگاه ۶ بودیم. امروز یک دست لباس خواب با یک حوله هم داده بودند ولی نه دمپایی دادند و نه کفشی! تازه از کم شانسی، اون شورت و زیرپوش هم به بعضی از بچه ها نرسید بما که کفش هم نرسید ولی به بعضی رسید. 🔻حمام بدون هیچگونه لباسی امروز قبل از اینکه داخل آسایشگاه بریم همه لباس ها رو که تا آن موقع تنمان بود رو گرفتند. اول می گفتند این لباس ها رو پشت حمام در یک گوشه در‌ بیارین، چاله ای آنجا بود می گفتند بندازید اونجا بعد برید داخل حموم. از همون جا دیگه کامل برهنه می شدیم می رفتیم داخل حموم. دیگه لحظه ای که وارد حموم می شدی به کسی اجازه نمی دادند هیچ لباسی با خودت داشته باشی اونجا باید برهنه کامل می شدی ،می رفتی یه دوش آب یخ می گرفتی بعد لباس جدید رو می پوشیدی بعد می اومدیم بیرون. اون لباس های قدیمی همه رو آتش زدند. 🔻دومین شب اردوگاه اینجوری آغاز شد!  بعد از این مراحل حالت شب شده بود و وارد آسایشگاه شدیم. آخرهای شب بود که باز شد و به هر نفر دو تا پتو دادند. شاید یه مقدار غذا هم آوردند. تا آنجایی که در ذهن دارم فکر کنم یه مقدار غذایی هم آوردند ولی غذایی نبود که کسی بتونه سیر بشه . پتوها رو پهن کردیم شب تا صبح رو با همون شرایط گذراندیم . 🔻دومین شب اردوگاه کمی بهتر بود! همانطور که گفتم در دومین شب، حالا لباس ها رو عوض کرده بودیم. نفری یک دو تا پتو هم داده بودند و یه خورده شرایط بهتر شده بود و جای بیشتری داشتیم، آسایشگاه مثلا ۲۰ در ۶ بود و نزدیک به هفتاد نفر آدم اونجا بودیم و راحت می تونستیم بخوابیم. پتو رو سه لا می کردیم و راحت می تونستیم دراز بکشیم و مشکل جا تا اینجا نداشتیم . 🔻روز دوم، سر و صورتمان را تراشیدیم درها رو باز کردند و بعد از کربلای ۴ هنوز هیچ کس سری و صورتی نتراشیده بود. نگهبان ها چند تا از این ماشین های سرتراشی آوردند و پنج تا پنج تا می بردند اون پشت و ما سر و صورت مان را می تراشیدیم. تقریبا همه بچه ها سرو صورتشان را زدند. 🔻دستشویی افتضاح بود! بعد از تراشیدن سر و صورت، حالا به اصطلاح یک دستشویی هم رفتیم و تو همون دستشویی با همون وضع افتضاحی که داشت سرویس بهداشتی ها برای گروه های اول خوب بود چون هنوز چاه پر نمی شد قابلیت استفاده رو داشت تانکرها هم هنوز آب داشت می توانستند از حیاط دست و صورتی بشورند و اینا اون نفرات آخر که می رسید دیگه نه از آب خبری بود نه اینجا دیگه قابلیت استفاده داشت . من یادم میاد اون روزهای اول تا مچ پا می رفتیم تو ادرار و کثافتی که داخل بود چاره ای نداشتیم باید می رفتیم تخلیه رو انجام می دادیم چون بیرون که اجازه نمی دادند باید می رفتیم اونجا حالا بچه ها یه آجری چیزی می گذاشتن توی مسیر که پاشون و روی این آجرا بگذارند که حداقل تا اینجا نره تو اون کثافتها ولی بعضی وقتها هم از آجر هم می زد بالا نه جای نشستنی و نه هیچی .این مکافات رو فک می کنم توی حداقل تو سه چهار هفته اول این مشکل رو داشتیم تا بعد که تخلیه رو بیشتر کردند،تانکر می اومد جاه و سریع تخلیه می کرد وضعیت آب یه مقداری بهتر شد یک مقداری وضعیت مون بهتر شد. سرویس بهداشتی رو راحت تر می تونستیم بریم و خود این رفتن تا سرویس بهداشتی و برگشتن با کتک و با کابل و شکنجه بود .اونجام که می رفتیم با اون وضعیت و برگشت به آسایشگاه باز همین مشکل رو داشتیم . آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام الله کاظم خانی| ۹ 🔻در جستجوی پیکر شهیدان چند سال قبل از اسارت در سال ۶۰ در اولین عملیاتی که شرکت کردم عملیات فتح المبین بود. از همان زمان به شهادت یاران عادت کردیم. بعضی از دوستان ما شهید شده بودند ولی پیکرشان مفقود بود. با شکر الله طاهری تصمیم گرفتیم جهت یافتن پیکرهای شهدا، تفحص کنیم. حرکت نمودیم از این کوه به آن کوه، از این دره به آن دره، بعد از مدت زمانی به یک پهن دشت سیلابی رسیدیم، متوجه شدیم، در این دشت بیابان شوش که محل عملیات بود، یک پیکر شهیدی هست، وقتی که به نزدیک این شهید منور نورانی رسیدیم، در ابتدا نشناختیم، وقتی از جیب پیراهن ایشان یک کاغذ خون آلود یافتیم به یقین رسیدیم که این شهید حسن حسامی هست. یادش گرامی و راهش مستدام باد. 🔻شخصیت امام خمینی (ره) رمز همه دلاوری های ما بود یکی از دلایل مهمی که ما با این روحیه بالا و اعتماد بنفس و در این سطح از استقامت می جنگیدیم و از شهادت ترسی نداشتیم و آن را باعث فخر و مباهات می دانستیم شخصیت و روش زندگی امام خمینی (ره) بود. او بود که نفسش حق بود و با هر کلام او ما بیشتر شیفته خدا و جهاد می شدیم. امام خمینی (ره) اسقامت را از حضرت ابراهیم (ع) ، نبرد را از حضرت موسی (ع) ، زهد و پارسایی را از حضرت عیسی (ع) ، مکارم اخلاق را از رسول اکرم (ص) ، شجاعت را از امیرالمؤمنین علی(ع) ، معنویت را از حضرت زهرا (س) ، سخاوت را از امام حسن(ع) ، شکیبایی را از امام حسین (ع)، بندگی را از امام زین العابدین (ع) ، دانش را از امام باقر (ع)، صداقت را از امام صادق (ع)، سخت کوشی را از امام موسی کاظم (ع) ، سیاست را از امام رضا (ع) ، درایت را از امام جواد (ع) ، هدایت را از امام هادی (ع)، صفای دل را از امام حسن عسگری (ع) و در نهایت قیام در برابر مستکبران را از مصلح کل حضرت بقیه الله الاعظم امام مهدی (عج)به ارث برده است. ◾ برای اینکه با اعتقادات و‌ روحیات رزمندگان دلاور در آن مقطع از انقلاب و دفاع مقدس آشنا بشوید بخشی از وصیت نامه هم‌رزمان شهیدمان را ارائه می کنم و التماس دعا دارم: 🔻 غلامرضا علی اکبری فتح کربلا احتیاج به شهادت دارد و شهادت، خونی است که به پیکر اجتماع تزریق می شود و من نیز از این پس خود را آماده برای فتح کربلا کرده ام و نیز آماده شهادت شده ام تا بتوانم برای آزاد کردن کربلا از دست کفار، قیام کرده باشم. به امید روزی که انقلاب اسلامی به وسیله شما برادران و خواهران به سراسر جهان، صادر شود و زمینه برای ظهور مهدی ( عجل الله تعالی فرجه الشریف) آماده گردد. آری، عزیزانم، من از شما می خواهم تا وقتی دشمنان اسلام هستند، شما نیز پایدار در کنار امام خمینی(ره) بمانید. امیدوارم پس از شهادت من ناراحت نشوید و فراموش نکنید، که من در راه اسلام عزیز شهید شدم، همان چیزی که بزرگترین آرزوی هر فرد مسلمان است، می دانید چرا؛ چون با اولین قطره خون شهید، تمام گناهانش بخشیده می شود. 🔻 علی محمد دوست و اما ای برادر دانش آموز ! قلم تو، همچون تفنگ من، تز و برنده است و با آموختن تو، قلب دشمن به لرزه در می آید. ای برادر! در سنگر مدارس از تفرقه و جدایی دوری نما، که این تفرقه باعث جنگ و جدال می شود. قرآن راحتی برای لحظه ای فراموش نکنید و فرموده های امام خمینی(ره) را با جان و دل بپذیرید. 🔻 عباس شجاعی از شما خواهش می کنم که پشتیبان ولایت فقیه باشید و امام بزرگوار و زحمت کش تان را تنها نگذارید. اما راجع به درس هایتان، شما درس را سبک نشمارید، چون دانش آموزی بر هر مسلمان واجب است و هم چنین اگر در صدد تحصیل کردگان مملکت کم باشد، باید از مستشاران اجنبی استفاده کنیم و خودتان بهتر می دانید که آنها چه بلایی سر ما می آورند و ما را به چه روز سیاهی می نشانند. 🔻 علیرضا شجاعی جوانان عزیز، من آینده شما را درخشان می بینم، به بهره برداری از فرهنگ غنی اسلام و کسب اخلاق اقدام نمایید. به نصایح پدران و مادران مومن و متعهد و عاشق اسلام و قرآن و روانیت متعهد و کوشا توجه کنید و از انحرافات فکری و اخلاقی پرهیز نمایید و سعی شما به راه آوردن جوانان گمراه باشد. در نمازهای جماعت و جمعه شرکت نمایید و صحنه را خالی نگذارید. از یاد نبرید دشمن اصلی ما آمریکاست. 🔻 طهماسب شیخ حسنی فکر سفر باشید و توشه کافی مهیا کنید. آری، همگان باید با حضور مداوم و مستمر خویش در جبهه های نبرد با باطل، خود را بیابند و بشناسند تا خدا را بیابند و بشناسند و دین خدارا آن گونه که هست بیابند و بشناسند. چرا که جبهه ها مبدا مواج انسان ها و مقدسند، همان گونه که مسجد مقدس است و همان گونه که معبد مقدس است و همان گونه که مشهد مقدس است. آری، جبهه ها منزلگه انسان هایی است که خدا را سجده گزار و ساجدند و عبدند و عابد و در این راه شهیدند و شاهدند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
🏴🏴خوانندگان محترم، به جهت ابراز همدردی با مظلومان فلسطینی خصوصا مردم مظلوم غزه تصویر نمایه کانال برای مدت کوتاهی تغییر می‌یابد. @taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرتضی رستی | ۵ 🔻انگشت من مجروح بود سیاه شد ! در اول اسارت به جهت مجروحیتم در چند بیمارستان و درمانگاه صحرایی بستری بودم. آخرین جایی که بستری شدم یک بیمارستان نزدیک بغداد بود که اسمشو‌ نمی دانستم. احتمالا بیمارستان نیروی هوایی الرشید بود ولی یک نفر می گفت: این بیمارستان کنار فرودگاه بغداده‌. بهرحال قسمتی از یک بیمارستان بود اما در طی شاید مثلا یک ماهی که اونجا بودیم فقط یک نفر برای تمام کارهای پانسمان و باقی کارها کنار ما بود. انگشت دستم سیاه شده بود. به این فرد خیلی التماس کردم تا همه دستم سیاه نشده قطعش کنین! منو برد جلو در اتاقی که نوشته « غرفة عملیات الصغری» انگشتم رو بدون بیهوشی با انبری قطع کردند دیگه چیزی نفهمیدم تا داخل همین اتاق. 🔻انگشتانش را می انداخت سطل اشغال! دو تا از بچه ها بودن که اسم یکی ابراهیم بود بچه آذربایجان هر انگشت پاش که سیاه می شد خودش اون را جدا می کرد و انگشتش را می انداخت تو سطل آشغال. 🔻نخ بدید شکمم رو‌ بدوزم! چند روز بود به همین پرستار التماس می‌کرد یک متر و نیم نخ به من بدین تا شکممو بدوزم. (ما همه به لحن و نحوه گفتن او می‌خندیدیم ) چون شکمش واقعاً پاره شده بود مدفوع می‌ریخت بیرون. رفته بود روی مین. هم هر دو پاش داغون بود هم شکمش پاره شده بود هم صورتش خراب بود یعنی از کف پاش مقداری مانده بود. چند نفر هم که از قسمت ران تیر خورده بودند همان قسمت آنقدر ورم می‌کرد که بی‌طاقت می‌شدند بعد همین آقا می آمد با التماس و ناله فراوان با تیغ ریش تراشی در پا شکافی ایجاد می‌کرد می‌داد و آن قسمتش را یا خودش یا یکی از اسرای که دست سالم داشت فشار می‌داد عفونت‌ها خالی می‌شد و باز دوباره دو روز بعد همین بود. ورم و عفونت و درد. 🔻زخم هایی که کرم افتاده بودند! ضمنا گاهی که من کمک می‌کردم در زخم یا زیر قسمت ران این دوستان شاید چند صد کرم سفید می دیدم وول می‌زنن که خود این کرم‌ها هم آنها را اذیت می‌کرد. بی انصاف موادی هم نمی زد که حداقل این کرمها کم شود یا از بین برود حتی باند یا گازی هم نمی‌داد که بتوانیم با آن کرم‌های زیر پا را پاک کنیم یا از زیر‌ پا بکشیم بیرون. کرم های داخل زخم‌ها هم که جای خود داشت. اللهم العن اول ظالم....... آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
قابل توجه آزادگان و سایر ◾آزادگان سرافراز، ضمن تسلیت به جهت حوادث دردناک غزه و آرزوی نابودی هر چه زودتر رژیم جعلی صهیونیستی و نجات مسلمانان فلسطین، اگر خاطره کوتاه یا بلند یا یادگاری از اسارت دارید، برای نشر آن یا تصویر آن بنام خودتان در خدمت شما هستیم. فرقی نمی کند از کدام اردوگاه بودید یا چند سال اسارت داشتید یا از کدام نهاد به جبهه اعزام شدید. کانال دو ادمین دارد می توانید مطالب خود را به این دو عزیز ارسال کنید. ◾ در ضمن از خواهران و برادران غیرآزاده نیز خواهشمندیم اگر درباره آزادگان آشنا یا فامیل خود، خاطراتی دارند و مایل به انتشار آن در این کانال هستند آنرا به ادمین های کانال ارسال کنند تا در اولین فرصت آنها را منتشر کنیم. به امید پیروزی ملت مظلوم فلسطین و آزادی قدس شریف. @taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علیرضا باطنی| ۸ 🔻برگزاری محرم و رمضان در حین اسارت در اردوگاه و در بند ۳ ما محرم را تقریبی برگزار می کردیم مثلا دو سه روز زودتر یا دیرتر می شد. ایام تاسوعا و عاشورا که می شد عراقی ها می ریختند و بچه ها را می زدند تا یکی دو هفته ای که استقرار پیدا می کردند. ماه رمضان هم همینطور بود. ماه رمضان هم نمی دانستیم که کی اول ماه رمضان است، کی شب قدر است، کی آخر ماه رمضان است. دیگر ما مُفتی اردوگاه بودیم و فتوا می دادیم و یک روزی را می گفتیم که اول ماه رمضان است. شب قدری یادم است که یکی از دوستان خوش ذوق روی یک لایه ی باریک از صابون، کوتاهترین سوره ی قرآن را نوشته بود و آن سال یادمه خیلی از بچه ها قرآن به سر گرفتن را انجام دادند. 🔻 متقابلا عراقی ها چه می کردند؟ وقتی روزهای اول ما داشتیم نماز می خواندیم سر نماز آنقدر ما را می زدند تا نماز را بشکنیم. مثلا اینقدر می زدند تا وقتی که خون از سر و صورت ما جاری می شد و دیگر نمی شد نماز را ادامه داد که رهایمان می کردند و کاری به کار ما نداشتند. بعد ما تصمیم گرفتیم که نماز جماعت شروع کنیم و گفتیم که یک قدم جلوتر از خواسته ی عراقی ها حرکت کنیم تا به آنچه که هستیم اکتفا بکنند. 🔻بعثی ها، برای شکستن روزه، نقشه داشتند با روزه گرفتن ما مخالف بودند. کاری می کردند که فشار روزه بر بچه ها مضاعف شود. مثلا روز می بردند بیرون در هوای خیلی گرم همه را به خط می کردند و می گفتند که با دست زمین خاکی را جارو کنید. بهانه ای پیدا می کردند مثلا کار عقب جلو می شد، باز می زدند و بچه ها را آش و لاش می کردند. یا زمین رو گِل می کردند و با کابل بچه ها رو می زدند و می گفتند که گِل بخورید تا روزه شان خراب شود. با هر فعالیت مذهبی با شدت برخورد می کردند. خوب بچه ها هم هرطور بود خودشان را حفظ می کردند ولی خیلی سخت بود. 🔻با فحشا به مقابله با محرم و رمضان آمدند وقتی دیدند که کتک ها فایده ای ندارد یک تلویزیون ویدئو مستمسک و وسیله مقابله اینها با اعمال عبادی و دینی ما شد. ما بند سه بودیم، قرار بود اول بند دو بروند که بچه ها را جمع بکنند و یک فیلم فحشای سوپر بگذارند! خودشان هم می آمدند تماشا. 🔻در مقابل ابزار فحشای بعثی ها,دغدغه داشتیم یکی از بچه ها شعبان اسدی بود که اسیر شده بود و کار برقی اش هم خوب بود. پشت بند ما یک اتاقک کوچکی بود که عراقی ها درست کرده بودند که برود وسیله های برقی که خراب شده بود را درست کند. ما این دغدغه را به شعبان گفتیم که چکار کنیم؟ 🔻دغدغه ما تبدیل به اقدام شد! گفت برق این آسایشگاه از آن دکه ما می گذرد. کاری کنید که این تلویزیون و ویدئو را بیاورند در آسایشگاه ما تا من روی برق اینجا کار کنم، فاز را وارد نول بکنم. وقتی عراقی ها می آمدند و شروع می کردند به دیدن اگر کسی نگاه نمی کرد می زدنش. همه باید دو زانو می نشستند و نگاه می کردند. خودشان هم نیمکت گذاشته بودند که این فیلم را ببینند. وقتی ایشان فاز را وارد نول کرد هم تلویزیون سوخت و هم ویدئو. دود از هر دوتا بلند شد. 🔻به مخیله بعثی ها خطور نکرد این کار خود ما بود! بعثی ها خیلی ها ناراحت شدند. ولی خوب کسی دست به تلویزیون نزده بود، خودشان هم حاضر بودند و به مخلیه شان هم نمی رسید که ممکن است از سیم نول این اتاق، کاری صورت گرفته باشد. بعد شعبان را بردند که تلویزیون را تعمیر کند. شعبان به آنها گفت: قابل تعمیر نیست ولی آنها اصرار کردند، شعبان به ما گفت: اگر قابل تعمیر بود من بلایی سر این تلویزیون آوردم که دیگر قابل استفاده نباشد. 🔻دعای شما باعث سوختن تلویزیون شد! خود بعثی ها هم به ما ایمان داشتند و بعضی مسائل را به ایمان ما ربطی دادند. یک هفته بعد یکی از عراقی ها به من گفت: ما شما را مجبور کردیم که بروید تلویزیون و فیلم های مستهجن ببینید، شما دعا کردید و تلویزیون سوخت. 🔻هرچه بیشتر مقاومت می کردیم عزت ما بیشتر می شد! رزمندگان ما و بچه بسیجی ها در چشم عراقی ها از یک ابهتی برخوردار بودند. اینطور معتقد بودند و این رفتارها را انجام می دادند. خدا یک عزتی به انقلاب ما و امام خمینی (ره) داده بود که دشمن می ترسید و ما هرچه بر این شعارهای انقلاب می ایستادیم عزت ما روزافزون می شد. الان هم هرچه از ارزش های تمام نشدنی دفاع مقدس جامعه مان را پرکنیم و صفای معنوی و آن حال و هوا را ایجاد کنیم، جامعه مان مؤمن تر می شود. خیلی از مشکلات ما بخاطر فاصله گرفتن از آن فضا است و ایکاش جوانان و نوجوانان ما در دوره معاصر و دوره های آینده با وصیت نامه شهدا و با خاطرات دفاع مقدس و با ارزش های انقلاب انس بیشتری پیدا می کردند تا بیمه بشوند و از بسیاری از خطرات دور بمانند. 🔻وقف خانه برای حسینیه لازم بذکر است، حجت الاسلام باطنی، آزاده دوران دفاع مقدس منزل شخصی خود را برای حسینیه وقف کرده است. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مصطفی جوکار| ۳ 🔻و ناگهان هنگام آزادی شد! هنگام آزادی فرار رسید، عراقی ها، چند اسیر را مخفی کردند ما هم گفتیم تا اینها آزاد نشوند ما از اردوگاه بیرون نمی رویم و نماینده صلیب سرخ هم موضوع را پیگیری کرد و عراقی ها دیگر نتوانستند کاری کنند و آنها هم آزاد شدند. 🔻هدیه عراقی ها بعد از ثبت نام توسط صلیب سرخ، عراقی ها یک جلد قرآن مجید و یک عدد خودکار بما هدیه دادند و ما را سوار اتوبوس‌ها کردند و ساعت ۲ بعد از ظهر از اردوگاه به طرف مرز خسروی حرکت کردیم. حدود ساعت ۴ صبح فردا به مرز خسروی رسیدیم. برادران سپاه آمدند توی اتوبوس ها و لیست اسامی ما و‌ خود ما را از نماینده صلیب سرخ و نیروهای عراقی تحویل گرفتند. هنگامی که داخل خاک ایران شدیم سر به سجده شکر گذاشتیم. 🔻خانواده مفقودین، سراغ بچه های خود را می گرفتند! خیلی از خانواده اسیران و مفقودین سر مرز آمده بودند هم برای استقبال و هم جویای بچه هایشان بشوند. از سر مرز ما را سوار اتوبوس‌های ایرانی گردند و‌ به پادگان شهید منتظری در کرمانشاه آوردند و اینجا از طریق صدا و سیما اسامی ما اعلام می شد. 🔻زن بابام غوغا کرد! به گفته پدرم یکی از پاسداران، خبر آزادی من را به خانواده داد. زن بابام که جای مادرم بود وقتی خبر را شنیده بود فورا انگشترش را از انگشتش بیرون می آورد و‌ به آن پاسدار که خبر را داده بود می‌دهد و بعد می‌رود پشت بام منزل با صدای بلند اعلام می‌کند مصطفی ازاده شده و مردم روستا همگی می آیند منزل ما و شادی می کنند تا زمانی که من به روستا امدیم. 🔻سه روز قرنطینه بودیم ۳ روز بعنوان قرنطینه ما را در پادگان شهید منتظری کرمانشاه نگه داشتند و مورد چکاب کامل قرار دادند که مریضی خاصی نداشته باشیم. در‌ اینجا به هر نفر یک حوله و‌ لباس زیر و شامپو و صابون جهت حمام دادند به اضافه یک دست کت و شلوار و کفش و جوراب با یک ساک و لباسی که در عراق تنمان بود را در آوردیم . 🔻شنا کردم ولی گوشم بخاطر سیلی های اسارت خونریزی کرد در پادگان یک استخر بود و من بیاد قبل از اسارت خود را توی استخر انداختم و شنای با حالی کردم اما بخاطر ضربان سیلی های که توی اسارت به گوشم خورده بود و سرم را که زیر آب کردم، گوشم بخاطر سیلی های زمان اسارت و بخاطر فشار توی آب خونریزی کرد. گوش سمت راستم شنوایش صفر است. 🔻هدیه دولت توی پادگان، نفری یک سکه بهار آزادی و مبلغ بیست هزار تومان که آن موقع قیمت سکه بهار ازادی ۲۵ هزارتومان بود به همه ما دادند. بعد از ۳ روز، ما را با هواپیما به شیراز آوردند و آنجا هم تعاون سپاه ما را در اردوگاهی نزدیکی دروازه قرآن شیراز بردند. در آنجا هم خیلی ها که اطلاع پیدا کرده بودند با وسیله شخصی به استقبال آمده بودند و ملت ورود آزادگان را جشن گرفته بودند و شیرینی و شربت توی شهر و روستا پخش می کردند. 🔻 در آغوش پدرم اشک شوق ریختم از کازرون تعاونی سپاه با چند خودرو به شیراز امدند و آزادگان شهرستان را تحویل گرفتند و به طرف کازرون حرکت کردیم در صورتی که قبلا به خانواده آزادگان اعلام شده بود. پدرم و پسر عموی مادرم و یکی از همسایگان توی جاده شیراز کازرون بعد از تنک پل حیات به استقبال آمده بودند و آن لحظه ای که در آغوش پدرم قرار گرفتم و اشک ذوق از چشمانم سرازیر شد. 🔻مردم قربانی می کردند و شیرینی پخش می کردند در مسیر راه که بطرف منزل در روستا می رفتیم مردم سر جاده ساز و آهنگ محلی و زنان روستا با دست مال رقص محلی می کردند و شیرینی و شربت پخش می کردند و حتی جلوی پایمان گاو و گوسفند سر می بریدند. 🔻وقتی آزاد شدم مادرم فوت کرده بود! نرسیده به منزل جویای حال مادرم شدم که پدرم و پسر عموی مادرم یک لحظه با هم گفتند مادرت از طرف دولت رفته زیارت قبر حضرت زینب علیه السلام و گفتم برادرها و خواهرم چطور؟ گفتند انجا جا نبود که با ما بیایند و آنجا توی روستا هستند و من آنجا مشکوک شدم از صبحت پدرم و گفتم چرا مادرم تنهایی به زیارت رفته؟ کمی مکث کرد و بفکر رفت و من احساس کردم که مادرم به رحمت خدا رفته ، چون توی اسارت خواب مادرم رو دیدم تا با هم به زیارت قبر حضرت علی علیه السلام می رویم. خدا آنجا هم بمن صبر و استقامت در مصیبت مادر را به من داد تا بتوانم جلوی مردم که به استقبال آمده بودند سر تعظیم داشته باشم. 🔻شب رفتم سر قبر مادرم آخر شب که پدرم و بستگان همه خواب بودند رفتم قبرستان و قبر مادرم را پیدا کردم اونجا عقده دل خود را خالی کردم که مادرم در نبود من چه رنج و مشقت هایی بخاطر من کشیده . ما مفقود بودیم و خانواده ام خبر نداشتند که من زنده هستم، گویا مادرم همیشه دعا می کرد در سالگرد پسرم زنده نباشم! متاسفانه همینطور هم شد. خواهرم می گوید وقتی تلویزیون رزمنده ها را توی جبهه نشان می‌داد مادر می گفت : خدایا می شود پسر من هم بین اینها باشد! آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
🔻درخواست مشارکت در امر خیر با عرض سلام و ارادت، آزاده دفاع مقدس، مرتضی شهبازی و اصفهانی هستم و جهت این امر خیر دست یاری به سوی دوستان عزیز آزاده‌ و غیر آزاده دراز می‌کنم. خدا را شکر پسری مومن، انقلابی و ۲۱ ساله دارم که خواهرزاده آزاده گرانقدر دکتر روانشناس، مومن و متعهد مشهدی سید جلال ابراهیمی نیز هم هستند و دانشجو در یکی از دانشگاه‌های تهران می‌باشد. دنبال عروس خانمی از ذریّه محترم سادات ذوالعز و الاحترام مومنه و انقلابی و ترجیحا حافظ قرآن هستم. چنانچه کسی از دوستان سراغ دارند خواهشمندم معرفی و در اجر این امر خیر شراکت فرمایند. التماس دعای فرج. یاعلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ابراهیم فخاری | ۱ 🔻ارتباط با نگهبانان عراقی من همیشه دوست داشتم بدانم که نگهبان ها در باره اعمالی که آنجا در مورد ما انجام دادند چه فکری داشتند. آیا آنها شدت سختی را که بر ما تحمیل می کردند درک می کردند یا نه! به همین جهت من از یک طریقی با یکی از فرماندهان اردوگاه رمادی ارتباط برقرار کردم. راستش من در فیسبوک عضو گروه ارتشیان سابق عراق شدم و دنبال سربازان اردوگاه ۸ گشتم. یک افسر عراقی در این گروه بمن جواب داد و به من گفت: که در سال آخر اسارت، فرمانده اردوگاه ۷ رمادی بوده است. من اردوگاه ۷ نبودم با این حال بدم نیامد بیشتر با این افسر صحبت کنم. ایشون بمن گفت اسمش « اثمر ابوالعیس» و درجه‌اش نقیب ( سروان ) است. من هم خودم را معرفی کردم و گفتم: من در عراق و در اردوگاه رمادی ۸ اسیر بودم و دنبال نگهبانان اردوگاه ۸ می‌گردم. این افسر عراقی به من گفت: غیر از اردوگاه ۷ مدتی را در اردوگاه شماره ۵ هم بودم. من از ایشان درخواست عکس کردم، گفت: عکس‌های زیادی داشتم داعشی‌ها همه را برده‌اند! ولی دو تا عکس فرستاد. نقیب ابوالعیس دعوت کرد برم بغداد منزلشون من هنوز تصمیم نگرفتم چکار کنم. آزاده رمادی ۸ https://eitaa.com/taakrit11pw65
مربوط به خاطره شماره ۱ ابراهیم فخاری
مربوط به خاطره شماره ۱ ابراهیم فخاری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
احمد چلداوی| ۱۳۰ 🔻معطلی جایز نبود چند روزی بود که بچه ها با هزار بهانه، برای اجرای نقشه فرار، خود را به بیمارستان بعقوبه رسانده بودند و در همین مدت، نصف آنها هم به علل مختلف مجبور شده بودند به اردوگاه برگردند و از نقشه فرار حذف شوند. بیشتر از این نمی شد معطل کرد ولی نقشه فرار ما با مشکلاتی مواجه شده بود از جمله سر و صدای سایر مجروحینی که موافق فرار نبودند چون از عواقب آن می ترسیدند و همچنین آمدن باران و نگرانی از روشن شدن هوا در حالیکه ما می خواستیم در تاریکی فرار کنیم اما اگر به عقب می انداختیم فرداشب ما را به اردوگاه بر می گرداندند از این جهت شانس فرار را از دست ندادیم و دست بکار شدیم. 🔻برای حفظ جان بی گناهان اسلحه نبردیم هاشم گفت: حالا که نگهبان ها خوابند اسلحه آنها را با خودمان ببریم ولی من موافق نبودم چون لباسهای ما معمولی بود و همراه داشتن اسلحه ای چون کلاش برای ما که لباس نظامی ارتش عراق تنمان نبود شک برانگیز بود. همچنین ممکن بود در یک لحظه حساس دچار اشتباه بشویم و جان افراد بی گناهی به خطر بیافتد. هاشم یک تیغ جراحی همراه خودش آورد سپس به آرامی از درب اتاق بیرون آمدیم. تا اینجای کار مشکلی نبود؛ چون شبهای قبل هم می آمدیم. 🔻«احمد! بیا بریم منتظر چی هستی؟» ایستادم! مردد شدم. شاید هم ترسیدم. می‌دانستم با ماجراهای هولناکی روبه رو خواهم بود. از یک طرف حس زیبای آزادی و از طرفی جنازه شهید رضایی که بعد از شهادت با صحنه سازی فرار، روی سیم خاردارهای اردوگاه تکریت ۱۱ انداخته شد، من را بین دو راهی بزرگی قرار می‌داد. دوست داشتم با خیال راحت چند لحظه ای را آزادانه نفس بکشم. هاشم گفت: «احمد! بیا بریم منتظر چی هستی؟» هنوز کمی مردد بودم. با خود گفتم خدایا! یعنی اگه موفق نشیم اعدام حتمیه! باید بین سرنوشتی نامعلوم در اسارت و احتمال آزادی یا اعدام یکی را انتخاب می‌کردم. 🔻جمجمه ها را بخدا سپردیم! آن لحظه بزرگترین و خطرناک ترین تصمیم تمام عمرم را گرفته بودم. بچه ها منتظرم بودند و فرصت تأمل بیشتر نبود. بسم الله جانانه ای گفتیم، بر لبان گزیدیم - عض- علی ناجزک، و سر را به او سپردیم - اعر الله جمجمتک و حرکت کردیم. رفتیم داخل دست شویی و لباسهایی که قبلاً تهیه کرده بودیم را پوشیدیم. هاشم قبلاً مسیر را با ترفند جالبی شناسایی کرده بود. در همان مسیر شناسایی شده حرکت کردیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که تعداد زیادی سرباز سر راهمان سبز شدند. سریع رفتیم کنار یک درخت و در تاریکی قایم شدیم تا سربازان رد شدند و رفتند. 🔻از سیم خاردارها گذشتیم اما زخمی شدیم هاشم کمی جلوتر رفت و مسیر دیگری را شناسایی کرد و به دنبالش راه افتادیم. به انتهای سیم خاردارها رسیدیم و از آنها بالا رفتیم و به سختی از سیم خاردارها گذشتیم. زخمی شده بودیم اما شوق آزادی زخمهایمان را التیام می داد. 🔻تازه متوجه شدیم وسط پادگان هستیم مگر چند ردیف می توانست مانع بزرگی برای ما باشد تا رسیدن به آزادی به آن طرف سیم خاردارها تازه متوجه شدیم بیمارستان وسط یک پایگاه بزرگ نظامی قرار دارد و ما تازه وارد آن پایگاه نظامی شده‌ایم. باز هم مردد شدیم ولی بر تردیدهایمان غلبه کردیم. از کنار سیم خاردارها به طرفی که حدس می‌زدیم جاده بعقوبه است حرکت کردیم. این بار اشتباه نکرده بودیم... ازاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65