eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
احمد چلداوی | ۱۲۹ دقیقه ۹۰ به گروه فرار پیوستم! من برای کش رفتن رادیو از بهداری اردوگاه خودم را به آنجا رسانده بودم. اما یهو متوجه شدم چند نفر خودشان را به بهانه‌های ساختگی به بهداری رساندند ولی در حقیقت قصد فرار دارند، من با آنها صحبت کردم و چون من عرب زبان بودم و به من نیاز داشتند اجازه دادند من هم عضو تیم فرار باشم و قرارمان شد بیمارستان بعقوبه. بیمارستان شل و ول بعقوبه مناسب برای فرار وقتی از بهداری اردوگاه به بیمارستان بعقوبه منتقل شدیم وضعیت بخش اسرا در بیمارستان بعقوبه خیلی جالب بود. آنجا یک اتاق افتاده که کاملاً از بیمارستان دور بود. دست شویی اش هم بیرون بخش بود. نگهبان‌ها هم کنار ما روی مبل می‌خوابیدند. درب اتاق هم قفل نداشت، به همین خاطر شب‌ها نگهبان‌ها دست‌های ما را با دستبند به تخت می بستند و پشت در اتاق هم یک صندلی می‌گذاشتند و با خیال راحت می‌خوابیدند. برای دستشويی رفتن هم یکی از نگهبان‌ها را بیدار می‌کردیم تا دستانمان را باز کند و همراه‌مان بیاید. چند بار بیدار کردنشان از خواب ناز کافی بود تا شب‌ها دستانمان را باز بگذارند که تنهایی به دستشويی برویم. همه چیز برای شروع عملیات فرار آماده بود. هم اتاقی‌ها مانع فرار ما شدند! نیمه شب که نگهبان‌ها در خواب ناز بودند نقشه را شروع کردیم. هم اتاقی‌ها بیدار بودند و اول باید آنها را می خواباندیم. حاج آقا باطنی از هاشم خواست که آنها را توجیه کند. هاشم هم به آنها گفت: ما می‌خوایم فرار کنیم، شما ساکت باشید و چیزی نگید. ولی آنها هول کردند و سر و صدایشان درآمد که شما می‌خواهید با این کارتان ما را توی دردسر بیندازید و تهدید کردند که عراقی‌ها را خبر می‌کنند. کار داشت خراب می‌شد که هاشم بلافاصله موضوع را به خنده زد که ای بابا شوخی کردم، شما چرا جدی گرفتید! خلاصه آن شب بچه‌های تخت‌های روبرویی بودند که به جای نگهبان‌ها چهار چشمی مواظب ما بودند تا یک وقت کاری نکنیم و به این ترتیب آن شب برنامه فرار کنسل شد. نصف تیم جا ماندند و برگشتند اردوگاه فردای آن روز هم پزشکان به حاج آقا باطنی گفتند: یا اجازه بدهد فتقش را عمل کنند یا اینکه به اردوگاه برگردد. حاج آقا هم حاضر به عمل جراحی نشد و به اردوگاه بازگشت. تا این جا سه نفر از اعضای تیم از عملیات جا ماندند و ماندیم ما سه نفر؛ هاشم، مسعود و من بودیم. چه کنیم عملیات را ادامه بدهیم یا بی خیال نقشه فرار بشویم. از طرفی احتمال موفقیت کمتر شده بود و از طرفی هم من و هاشم هرکدام یک لیست بلند بالا از اسامی بچه‌های مفقودالاثر داشتیم که می‌خواستیم با خودمان به ایران ببریم. تصمیم قطعی گرفتیم راه را ادامه دهیم. از تنبلی نگهبان‌ها، کمال استفاده را کردیم بعد از قدری مشورت با هم تصمیم گرفتیم که عملیات را ادامه بدهیم. باید سریع عمل می‌کردیم؛ چون دیگر برای من امکان تکرار فیلم استفراغ خونی وجود نداشت. قرار شد دو سه شب قبل از ۲۲ بهمن نقشه را عملی کنیم تا به امید خدا روز جشن انقلاب را در ایران باشیم. با کمی تأخیر روز ۲۱ بهمن سال ۶۸ را به عنوان روز فرار انتخاب کردیم. تا شب فرار هر شب، وقت و بی وقت نگهبان‌ها را برای دستشويی از خواب بیدار می‌کردیم تا دستانمان را باز کنند. در نتیجه نگهبان‌ها عاصی شدند و تصمیم گرفتند دستانمان را باز بگذارند تا هر وقت دستشويی داشتیم خودمان برویم و آنها را بیدار نکنیم. باران داشت نقشه ما را خراب می‌کرد قرار گذاشتیم تا خوابیدن سایر اسرا و نگهبان‌ها صبر کنیم. متأسفانه آن شب باران تندی گرفت و سقف اتاق شروع به چکه کرد و بچه‌ها شروع به داد و فریاد و بیدار کردن نگهبان‌ها کردند. وقت گذشته بود! خودمان تخت بچه.ها را جابجا کردیم و صبر کردیم تا خواب‌شان ببرد غافل از این‌که حالا دیگر نزدیک صبح شده و ما چون ساعت نداشتیم نمی‌دانستیم. کمی بعد همه نگهبان‌ها و اسرا خوابیده بودند. به هاشم گفتم شاید فیلم بازی می‌کنند! کار خطرناک هاشم هاشم که تخصص عجیبی در فهمیدن خواب و بیداری آدم‌ها داشت بالای سرشان رفت و آن‌قدر به آنها نزدیک شد که ترسیدم از صدای نفسش نگهبان‌ها بیدار شوند. بعد برگشت و گفت: «مطمئن باشید خواب خواب هستند». آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65 🌺 🍃🍂🌺🍃‌ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علی یوسفی | ۵ رسیدگی بعد از گچ ! محمد رضا کریم زاده را بخاطر مجروحیت شدیدی که داشت از پا تا سینه اش را گچ گرفته بودند که دستشان درد نکند، ولی رسیدگی خوبی بعد از بیمارستان نداشتند و ایشان را برای بازدید گچ به بیمارستان نمی بردند تا گچش را باز کنند، این قدر نبردند که بدنش زیر گچ کرم زده بود و بشدت خارش می کرد و ایشان را زجر می داد. در آن ۷ ماه به اندازه ۷ سال اسارت، رنج کشید. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مصطفی جوکار| ۲ 🔻 قطعنامه ۵۹۸ و تاثیرات آن قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت سازمان ملل در ۲۹ تیر ماه ۱۳۶۶ برای پایان دادن جنگ ایران و عراق صادر شد. دولت عراق دو روز بعد از صدور قطعنامه آنرا با اشتیاق پذیرفت. قطعنامه ذیل فصل هفت و ماده ۳۹ و ۴۰ صادر شده بود اگر عراق آن را نمی پذیرفت مورد تحریم شورای امنیت قرار می گرفت ولی عراق خودش هم مایل بود زودتر جنگ را تمام کند هم بخاطر اینکه از عهده جنگ بر نمی آمد و هم در قطعنامه متجاوز مشخص نشده بود و این برای صدام باعث خوشحالی بود‌ چون جلوی همه تلویزیون های دنیا قراداد صلح الجزایر را پاره کرده بود و جنگ را شروع کرده بود گرچه به بهانه های سست ایران را مسئول شروع جنگ می دانست. 🔻ایران بر تعیین متجاوز اصرار داشت! ایران به علت عدم تعیین متجاوز و عدم تعیین خسارت تا یکسال، قطعنامه را نپذیرفت. ایران اصرار داشت اول متجاوز تعیین شود و تعیین خسارت شود تا بعد قطعنامه را بپذیرد. تعیین متجاوز نهایتا بعد از جنگ عراق با کویت آن هم در شرایطی صورت گرفت که عراق حمایت غرب را از دست داده و بعد از یک سال مذاکرات مداوم، باعث شد نظرات ایران در قطعنامه گنجانده شود. 🔻پذیرش قطعنامه و شادی ها و غم ها حدود یکسال بعد از صدور قطعنامه ایران هم قطعنامه را در شرایط خاصی پذیرفت. در اردوگاه وقتی که ما پیام امام خمینی(ره) در مورد پذیرش قطعنامه را بعنوان اینکه جام زهر را می نوشم شنیدیم برای ما خیلی سخت آمد. ما حاضر بودیم سالها در همان سیاه چال های عراق باشیم ولی ناراحتی رهبری را نبینیم. بهرحال از اینکه در آستانه آزادی بودیم خوشحال بودیم ولی ای کاش این آزادی همراه با سقوط صدام بود. اما نگهبان های عراقی که بخاطر جنگ سال ها بر خدمت آنها اضافه شده بود از اینکه در آستانه پایان جنگ بودند خیلی خوشحال بودند. 🔻یکسال و نیم بعد از قطعنامه و‌ عدم‌ آزادی ما ! بعضی بچه ها دچار افسردگی شده بودند. عراق سال ۱۳۶۶ و ایران ۲۷ تیر ۱۳۶۷ قطعنامه را پذیرفته بودند اما یکسال و نیم گذشت یعنی ما اواخر تابستان ۱۳۶۹ بودیم و ما هنوز آزاد نشده بودیم. در این مدت چشم ما به مذاکرات وزاری خارجه ایران و عراق در ژنو سویس بود که برای آزادی ما و اسرای عراقی مذاکره می کردند. عراق بر سر آزادی اسرا چونه می زد و تن به آزادی اسرا نمی داد برای همین با وجود قطعنامه ۵۹۷ ما آزاد نشده بودیم. 🔻لطف خدا و بیچارگی صدام،سبب آزادی ما شد حمله به کویت در سال ۱۳۶۹ بزرگترین حماقت صدام بود که در نهایت باعث آزادی ما شد. زمانی که صدام با حمله به کویت گور خودش را کند و از طرف شورای امنیت بشدت تحریم شد و تحت محاصره قرار گرفت و همه آنچه که در طی این سالها برای جلب نظر غربی ها انجام داده بود دود شد و رفت هوا و بمعنای واقعی بیچاره شد تنها روزنه نجات خود را در کسب رضایت ایران دید. آن زمان بود که صدام ملعون از سر بیچارگی مجبور شد علاوه بر عقب نشینی از تمام قسمت های باقیمانده خاک ایران و پذیرش تمام شروط ایران و بازگشت به معاهده الجزایر، تبادل اسرا را هم بطور یکطرفه اعلام کند. لطف خفی خداوند متعال را در این حوادث عمیقأ درک می کردیم. از آن زمان برخورد عراقی ها هم ملایم و محترمانه شد. 🔻لباس نو گرفتیم در روزهای آخر اسارت به هر یک از ما یک دست لباس نظامی آستین کوتاه خاکی روشن و با یک جفت کفش چرمی و جوراب مشکی به بچه ها دادند و چون لباسها اندازه نبود ما با هم تعویض می کردیم و اضافه لباس را می بریدیم. 🔻یادگاری آوردیم و با لباس های قدیمی برای یادبودی از اسارت و بوسیله نخ های رنگی سبز و قرمز و سفید که از حوله و‌ پتو می کشیدیم بشکل پرچم جمهوری اسلامی جانماز درست کردیم البته بطوری که نگهبانها متوجه نشدند و ما با خودمان به ایران آوردیم. من خودم یک جانماز درست کردم و با خودم آوردم. 🔻نوبت آزادی شد! در تاریخ ۵ شهریورماه ۱۳۶۹ نوبت آزادی اردوگاه ما شد. اعلام شد آماده شوید و لباس های جدیدتان را بپوشید. همه ما را در بند یک جمع کردند و برای اولین بار نماز ظهر و عصر را با جماعت خواندیم. 🔻آخرین روز اسارت، اولین دیدار با صلیب سرخ! نماینده صلیب سرخ بعد از چهار سال برای اولین بار وارد اردوگاه شد و آسایشگاه به اسایشگاه اسیران را به خط کردند و اسامی را در دفتر صلیب سرخ یادداشت کردند. در طی چهار سال گذشته عراق اجازه نداده بود صلیب سرخ از ما بازدید کند و اسامی ما را به خانواده های مان اعلام کند. خانواده ها در این مدت چهار سال چشم انتظار یک خبر درست از ما بودند! 🔻شیطنت بعثی ها در آخرین لحظه عراقی ها در آن روز، چند نفر را از بین اسرا جدا کردند و بردند و خواستن آنها را مخفی کرده و تحویل صلیب سرخ ندهند که بچه ها این مورد و اسیرانی که چند روز قبل بعلت فرار در سلول انفرادی بودند را به صلیب سرخ اطلاع دادند توطئه خنثی شد. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محسن جامِ بزرگ| ۳۹ 🔻عملیات تخصصی گچ بری در اردوگاه! چندین ماه بدنم را گچ گرفته بودند و بدجور اذیتم می کرد. بدنم کرم افتاده بود. از رسیدگی در بیمارستان ناامید بودم. از بسیجی گردان خودم مهدی خواهش کردم۵ گچ من را باز کند. عملیات گچ بری آغاز شد. او در زیر پتو و به دور از چشم نگهبانها و هم سلولی ها مشغول شد، اما گچ سفت بود و سیم ده سانتی حریفش نمی شد. به او گفتم که گچ را خیس کند . مقداری آب آورد و روی گچ ریخت. گفتم: عجله نکن بگذار گچ خیس بخورد. او با زحمت توانست ابتدا شیاری در قسمت گچ پشت کمرم ایجاد کند. تنزیب های پنبه ای شده کم کم پاره می شدند و ما در طی پنج روز به هدفمان نزدیک و نزدیک تر شدیم. مهدی در آن شرایط بیماری سخت من با زحمت خیلی خیلی زیاد، وقت و بی وقت، با احتیاط کامل و ترجیحاً دور از چشم دیگران گچ ها را از جلوی سینه و شکم و کمر من برید. 🔻 اسهال داشت منو می کشت! بر اثر بیماری اسهال، حال من آنقدر نزار و خراب شده بود که نگهبانها به پزشک گزارش دادند که این افسر ایرانی حالش خیلی خراب است و به زودی خواهد مرد! پزشک نظامی آن روز به بالین من آمد. به شیوه ی عراقی پای راستش را تا نزدیک سینه بالا برد و محکم به زمین کوبید و با دست احترام نظامی گذاشت. من هم در همان حالت مُردگی دستم را به نشانه ی احترام کنار شفیقه ام گرفتم و به او آزادباش دادم! خودم هم باورم شده بود که افسرم و مثل یک افسر تمام عیار برخورد کردم!( از خنده مُردم) این همه روزِ خدا، این آقای پزشک درست روزی به بالین اسهال زده ی من آمد که کار برش گچ تمام شده بود. او وقتی پتو را کنار زد و گچ را بریده بریده دید، تعجب کرد و با عصبانیت پرسید: چرا گچ را بریدی؟ از شما که یک افسر تحصیل کرده هستی بعید است! به مترجم گفتم: به او بگو تمام پشتم به خاطر گچ ها زخم شده! 🔻پزشک عراقی با انصاف بدادم رسید! او دستور داد مرا به رو بخوابانند. وقتی این کار انجام شد، معلوم شد که پوست به شدّت ملتهب، قرمز و زخمی شده است. او با دیدن این وضع دیگر چیزی نگفت. دستور داد مهدی و یکی دیگر مرا به اتاق بهداری انتقال دهند. دکتر ابتدا برایم یک سِرُم قندی و سپس یک سِرُم نمکی وصل کرد. با ورود مایع سِرُم به داخل رگ هایم چشمانم باز شد و جان دوباره ای گرفتم. به دستور پزشک وظیفه شناس، من و چند مجروح دیگر را از بهداری اردوگاه به بیمارستان منتقل کردند تا ادامه ی درمان در آنجا انجام شود. 🔻به بیمارستان منتقل شدم! آن روز ماشین آمبولانسی مخصوص حمل بیمار و زندانی دم در ورودی آسایشگاه چهار ایستاد و من و سه زخمی دیگر را سوارش کردند. چشم آنها را بستند، اما به من چون باید دراز می شدم، فقط دست بند زدند و به صندلی قفل کردند. به دست آنها هم دست بند زدند و به صندلی ها قفل کردند. نگهبان مسلح همراه راننده در جلو نشست. هر از چند گاهی نگهبان به ما نگاهی می کرد که مبادا فرار کنیم. آمبولانس داخل حیاط بیمارستان صلاح الدین تکریت ایستاد. آن سه نفر را بردند، اما مرا روی پتو در راهروی بیمارستان رها کردند. هوا سرد بود، هر چند پتویی سر، سینه و گردن مرا پوشانده بود. زن و بچه های مراجعه کننده به بیمارستان با دیدن من درنگی می کردند و با نگاهی خاص مرا ورانداز می کردند و می رفتند. 🔻فعالیت تبلیغی در حال غُربت! در همان حالت غربت و بی کسی به دلم افتاد که با رفتارم حقانیت خودمان را به آنها اثبات کنم. هر کس که نگاه می کرد سلامُُ علیکی می گفتم و دستی تکان می دادم. مردم که از لهجه ی من می فهمیدند ایرانی ام، می ایستادند و نگاهی پر معنا می کردند. نگهبان سیه چرده و قوی هیکل که مرا تحویل گرفته بود از ته راهرو نهیب زد: لا تَحچی، لا تَحچی!( حرف نزن، حرف نزن). آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علی علیدوست قزوینی| ۲۳ 🔻در دو تا حرم، صد نفر زائر نبود! چند نفر از ما اسرا را به زیارت کربلا برده بودند، بعد از زیارت از حرم سیدالشهدا علیه السلام بیرون آمدیم. از بین الحرمین به سمت حرم قمر بنی هاشم حرکت کردیم مردمی که در اطراف بودند ما را نمی شناختند و هر کس درحال و هوای خودش بود. البته هر دو حرم خلوت بود، شاید صد نفر آدم در حرم امام نبود. 🔻در حرم قمر بنی هاشم اذان گفتند اما از نماز جماعت خبری نبود ! به حال وارد حرم قمر بنی هاشم شدیم. دوباره یکی از خدام برایمان زیارت‌نامه خوند و دور زدیم و زیارت و عرض ادب کردیم .در حرم قمر بنی هاشم بودیم که اذان گفته شد ولی از نماز جماعت خبری نبود. نماز ظهر و عصر رو خواندیم و از ملازم خواستیم که چند دقیقه‌ای کنار ضریح حضرت بشینیم گفت: «میخالف» اشکال ندارد، نشستیم و چشم به ضریح مطهر دوخته بودیم و دعا می‌کردیم و به یاد دوستان هم اردوگاهی بودیم و همه ملت ایران، امام، شهدا و رزمندگان را دعا کردیم. 🔻هدف زیارت ما نبود، هدف تطهیر رژیم صدام بود. مشغول دعا بودیم که خرمگس معرکه، سروکله‌اش پیدا شد فیلمبردار رو می‌گویم و ملازم اشاره کرد با علی مصاحبه کنید. مشخص بود هدف زیارت ما نبود. هدف تطهیر رژیم منحوس صدام بود ولی ما آگاهی داشتیم و قصد داشتیم هم زیارت کنیم و در ضمن هدف آنها هم محقق نشود. 🔻سوالات فیلمبردار بعثی: نظر شما درباره هتک حرمت مکه چیست؟ سه تا سوال کرد. اول پرسید نظر شما راجع جریان مکه چیست؟ منظورش درگیری سال ۶۶ و کشتار حجاج ایرانی بود که دستگاه‌های تبلیغاتی بعثی تبلیغات زیادی راه انداخته بودند که ایرانی‌ها حرمت خانه خدا را مراعات نکرده و باعث درگیری در کنار خانه خدا شده‌اند! البته ما این تبلیغات را دروغ می‌دانستیم و قبول نداشتیم. گفت: حرمت خانه خدا از بین رفته است؟ در جوابش گفتم: کعبه حرمتش واجب است هرکسی که هتک حرمت کعبه کند محکوم است. (این را گفتم چون به نظر ما این آل سعود بود که حجاج بیت الله الحرام در حرم امن الهی را کشته بود و محکوم بود.) 🔻آیا ایران راست می گوید حرم زائر ندارد؟ سوال دوم رو پرسید که رژیم ایران ادعا کرده است که حرم امام حسین و قمر بنی هاشم زائر ندارد و به مردم اجازه زیارت نمی‌دهند آیا این ادعا درست است؟ گفتم: چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است! 🔻چه پیامی برای ملت ایران دارید؟ سوال سوم رو پرسید: چه پیامی برای ملت ایران دارید؟ گفتم: من از ملت ایران تقاضا دارم هرچه زود تر این مانع را از سر راه خود بردارند تا بتوانند بیایند زیارت ... البته این جواب ها دو پهلو بود ولی عراقیها دقت نکردند و بعد ملازم گفت «یاالله گُم» بلند شید! حرکت کردیم. 🔻این زیارت از دنیا و مافیها بهتر بود از حرم آمدیم بیرون، حالا سبک بال، آرام و امیدوار برای آمرزش گناهانمان و گشایش فرج برای نجات از دست بعثی‌ها و حالا دیگر به آرزوی دیرینه خود رسیده بودیم. ارباب و مولای خود را زیارت کرده بودیم و این زیارت از همه دنیا و مافیها بهتر بود. 🔻برگشتیم اردوگاه! از باب قبله خارج شدیم و سوار ماشین شدیم. ماشین دور زد و جلو یه کبابی ایستاد. وارد کبابی شدیم و بعد از هفت سال، نفری دو سیخ کباب و یک نوشابه آوردند. وقتی غذا را گذاشتند روی میز ملازم گفت: از این غذاها عکس بگیرید فردا در اردوگاه نگویند بما غذا ندادند! خلاصه، جاتون خالی! کباب را خوردیم، سوار ماشین شدیم و بسوی بغداد حرکت کردیم و عصری به بغداد رسیدیم و به دوستانمان ملحق شدیم. آزاده اردوگاه موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65