eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
993 عکس
217 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
عباسعلی مومن| ۳۹ شهرت: عباس نجار ▪️ در دل آن کتک زدنها چند روزی از اسارتمان در زندان الرشید گذشته بود و بخاطر کمبود مواد غذایی و دارو، روز بروز حال همه و بخصوص مجروحین وخیم و ضعیف تر می‌شد و از تشنگی مجبور بودیم فقط با همان یک لیوان چای که چند قُلپی می‌شد رفع تشنگی کنیم و همیشه در روز موقع امار، هوا تاریک می‌شد. عراقیها برای آمار، درب سالن اصلی زندان را باز می کردند و همه ما حتی مجروحین باید بیرون می‌آمدیم و دوستانی بودند که به مجروحین کمک می دادند تا بیرون بیایند و از آمار عقب نمانند. بعد از اینکه همه بیرون می امدیم، همه توی حیاطی به طول ۱۰×۷ متر بحالت سر پایین می نشستیم تا آمار تمام بشه و دوباره با ضربات کابل و چوب وارد سالن زندان می شدیم. در دل آن کمبودها و زدنها، یک روز نادر علیپور از بچه های ارتشی عملیات کربلای ۶ که قد بلندی هم داشت به مترجم که عباس عرب بود گفت به ارشد زندان بگو که کشور شما صادرکننده خرما است ولی همه ما این چند روزی که اسیر شما هستیم ضعیف شدیم اگر امکان دارد کمی خرما برایمان بیارید! ارشد عراقی نگاهی به سربازها کرد و دستور داد فردا خرما بیاورند. مثل اینکه نادر گفت صادرکننده خرما هستید خوشش آمده بود و فردا بعد از آمار به هر نفر یک بسته خرما فشرده کوچک دادند اما دیگه تکرار نشد تا اینکه ما را به اردوگاه انتقال دادند. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
خسرو میرزائی | ۲۷ ▪️ سلول های زندان بنظرم میاد در زندان الرشید بغداد، همه سلولها یک اندازه نبودند. چند تا سلول فکر کنم بزرگتر بود و بعضی هم کوچکتر، همه یک اندازه نبود. درهای سلولها، میله ای آهنی بود. بعضی موقع، شبها به اون یکی سلول‌ها که کوچکتر بودن بچه‌ها شوخی میکردن میگفتن شما چکار کردین انداختن تو زندان! پشت دیوار سلول‌ها داخل قسمت سرویس بهداشتی روشویی بود که هیچ موقع آب نداشت! آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
عباسعلی مومن| ۴۰ شهرت: عباس نجار ▪️ قیف بجای قاشق در زندان الرشید بغداد، داخل سلول ها موقع صبحانه شوربا می‌دادند. بچه ها قاشق نداشتند و داخل سلول ما یک عکس رادیولوژی نمی‌دونم از کدام مجروح بود، دوستان با هنر خودشون اون رو تیکه تیکه کرده بودن و حالت یک قیف کوچک درست کرده بودند و بجای قاشق از آن برای خوردن شوربا استفاده می کردیم . یک روز تو حیاط بودیم نگهبان من و یکی از بچه ها رو صدا زد و از درب اصلی حیاط بیرون برد و یک شاخه نخل خرما بزرگ به ما داد و گفت کف خیابان جلو درب رو جارو بزنیم و همینطور که جارو می‌زدم صدای شی فلزی به گوش خورد اول به پشت سرم نگاه کردم دیدم نگهبان صورتش آنطرف است خم شدم برداشتم یک قاشق رویی شکسته بود و سریع داخل جیبم گذاشتم و به جارو کردن ادامه دادم و تنها کسی بودم که بین بچه ها قاشق شکسته داشتم و موقع شوربا خوردن نوبتی استفاده می‌کردیم. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
علی دوست قزوینی| ۱ ▪️ بعد سه سال و نیم! محمد حسین نقدی را از قبل اسارت می شناختم. با هم اسیر شدیم و همان روزهای اول اسارت از هم جدامان کردند. این مرحوم را همراه مرحوم سید علی اکبر مصطفوی، مرحوم جزایری و تنی چند، به رمادیه بردند و ما را به بغداد و بعد به موصل یک و بعد از سه سال و نیم به موصل بزرگه بردندمان. بعد از آنکه درها باز شد این دو عزیز را یافتم. مصطفوی و نقدی هر کدام یه تکیه گاهی بودند. چهره همیشه خندان و متبسم نقدی، صبر و متانت او مثال زدنی بود. پشت آن قد و قامت رشید دنیایی از تواضع و فروتنی بود در همه مدت شش سال نیمی که با هم در یک اردوگاه بودیم از این مرد بزرگ بجز خوبی و خوش خلقی و اخلاق پسندیده چیزی ندیدیم جا دارد که بگوئیم اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا . آزاده موصل @taakrit11pw65
خسرو میرزائی| ۲۸ ▪️ طمع کاری در الرشید! در زندان الرشید بغداد که یکی دو ماهی آنجا بودیم وضعیت ما خیلی بهم ریخته بود. موقعی که غذا برنج و خورشت بود چون تعداد زیاد و ظرف غذا کم بود بچه‌ها نصف می‌شدند، نصفی از بچه‌ها، نصف غذا را می‌خوردند و نصف دیگه از بچه ها، نصف دیگر را بعد از آنها شروع به خوردن غذا می‌کردند و چون تعداد نفرات زیاد بود و ظرف غذا و مقدار کم. یادمه یکی از بچه‌ها تو طمع می افتادند. در سلول ما خیلی یکی بود که مثلا زرنگ بود با یک دستش برنج و غذا رو ور می‌داشت و اون یکی دستش جلوی دهنش بود، .. بعضی اعتراض می‌کردند اما بعضی حرفی نمی‌زدند. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
عباسعلی مومن| ۴۱ شهرت: عباس نجار ▪️ حق وتو در زندان الرشید بغداد، سلول بچه های عرب زبان، روبروی درب ورودی سالن بود که کوچکتر از بقیه سلول ها بود ولی بقیه سلولها یک اندازه بودند. روزهای اول، بچه های اسیری که عرب زبان بودند چون هم تعداد آنها کم بود و از طرفی هم استان و عرب زبان بودند و‌ پیش عراقیها نسبت به ما اعتبار بیشتری داشتند داخل همان سلول کوچکتره بودند و زمانی که سهمیه نان می‌دادند به ما حداکثر هر نفر یک نان باندازه نان ساندویچی می‌رسید و از نظر جا هم ما خیلی در مضیقه و تنگنا بودیم چون تعداد ما زیاد بود و سلول هم برای ما کوچک بود و خیلی مشکل می‌شد بخوابیم و همیشه نشسته و لابلای هم زنجیروار می‌خوابیدیم ولی سلول عرب زبانها چون تعدادشان کم بود هم از نظر جا راحت بودند وهم اینکه حق وتو داشتند همان اول که نون می آمد یک کیسه نان برای خودشان کنار می‌گذاشتند. البته بچه ها جرات نمی‌کردند چیزی بگن یا اعتراض کنند ولی همه ما از این کار ناراحت بودیم.. بعدش گفتند اینها اگر نون زیاد می گیرند بخاطر این است که به بچه های مجروحین داخل سالن کمک می‌کنند ولی بازهم دوستان شک داشتند خدا می‌داند. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
خسرو میرزائی| ۲۹ ▪️بمباران کاخ صدام در تکریت من در آسایشگاه پنج بودم، در سال۱۳۶۷ در سحرگاهی که هوا تقریبا گرگ و میش بود برای نماز صبح بلند شده بودیم که در سمت قبله که رو به پنجره‌ها ما نماز می‌خواندیم از پشت سیم خارهای سرویس‌های بهداشتی بند۱و۲ که شبها از دور چراغ عبور خودروها سوسو می‌کرد که البته روزها نیز عبور خودروها دیده می‌شد دیوار صوتی شکست و صدای چند انفجار هم شنیده شد، که تقریبا مشخص بود صدای عبور هواپیمای جنگی و بمباران منطقه ای نزدیک ما بود. چند روز بعد با خبرهایی که آمد مشخص شد که فانتوم های ایرانی کاخ صدام را در حومه شهر تکریت بمباران کرده بودند، که با خوشحالی ما همراه بود. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
عباسعلی مومن| ۴۲ شهرت: عباس نجار ‌ ▪️با شپش چه بکنیم!؟ شاید بشه گفت سلول‌های زندان الرشید بغداد کارخانه تولید و تکثیر شپش بود.بعضی از شپش ها انگار ملکه بودن ،هیکل درشت و چاق و چله .وقتی با پشت ناخن پرس میشد کلی خون میپاشید بهترین جا براشون لای درز لباس بود برای همین بیشتر بچه ها لباسشونا وارونه می‌پوشیدند.. یک روز برای خلاصی از شپش ها، نگهبان درب سالن بازکرد و همه آمدیم بیرون و دستور دادند تمام لباسها رو در بیاریم و حتی شلوار رو و‌ فقط شورت در نیاوردیم و همه دور تا دور دیوار حیاط زندان ایستادیم همینطور تو فکر بودیم که می‌خوان لباسها ذو اتش بزنند یا بار بزنند ببرند بیرون و لباس جدید بدهند که یک عراقی با یک منبع پودر امد و تمام لباسهای که روی هم انباشته شده بود پودر سفید رنگ ریختند و تمام حیاط و سر صورت بچه ها همه سفید شد و صحنه خنده داری شده بود یک از دوستان می‌گفت: «یره» همه از کارخانه آرد آمدیم! زمانی که روی لباس ها، پودر ضد شپش ریختند آنچنان گرد خاک این پودر بلند شده بود نگو و نپرس. همه سر کله و بدن ما سفید شده و همدیگر رو نمی دیدیم و بعد از نظافت لحظه هرکه لباس خودش را از بین لباسهای انباشته برمی‌داشت و یک تکانی میداد دوباره همان گرد خاک پودر بلند می‌شد و با همون سر وضع و بوی خیلی بدی وارد سلولها شدیم و تا چند روز بوی پودر بچه ها را ادیت می‌کرد و آب هم نبود که سر و صورت رو بشویم. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
قربعلی| ۱ ▪️دیتول معمولاً برای ضد عفونی مکانها، سطوح، سرویس‌های بهداشتی و گاهی وقتها کف آسایشگاها از مایعی به نام «دیتول» استفاده می‌شد. این مایع ابتدای ورود به اردوگاه در بشکه های حدوداً «صدوده لیتری» و غلظت بالا بود که با آب رقیق و استفاده می‌شد. از این ماده یا شاید مشابه آن چند نوبت به صورت پودر هم در کیسه حدوداً ده کیلویی آمده بود که در آب محلول و مورد استفاده قرار می گرفت. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۴ ▪️عراقی از سیلی که زده بود پشیمان شد! 🔸 خدایا! آیا تقدیر من این است که آخرین نمازم را نخوانده بمیرم! آن لحظه خواندن نماز برایم از بزرگترین آرزوها بود. نمی خواستم نماز نخوانده بمیرم. نمازم همه چیزم بود. می‌دانستم که شب است، اما نمی دانستم ساعت چند است. دوباره نیت کردم ولی باز هم بیهوش شدم. این اتفاق چند بار تکرار شد. بالأخره هر طوری بود نمازم را با اشاره پلک خواندم. وقتی نماز را تمام کردم انگار از کوه بالا رفته بودم. ما را از آن سالن کثیف به یک سالنی که چند تا اتاق داشت بردند. در هر اتاق ۵ تا ۷ مجروح را خوابانده بودند. 🔸چشمان یکی از هم اتاقی هایم را عمل کرده بودند، ولی نتیجه بخش نبود. گفتند باید چشمش را تخلیه کنیم و از من خواستند که او را به این کار راضی کنم. او رضایت داد و یک چشمش را درآوردند. یک نفر هم ترکش به سرش خورده و موجی شده بود و اختیار خودش را نداشت و مرتباً فریاد می زد یا نشخوار می‌کرد. بعضی وقتها که سردش می‌شد داد می‌زد «پتو پتو پتو!» یک دستش هم از مچ شکسته و به شدت ورم کرده بود، ولی او اصلاً متوجه نبود. 🔸در این مدت آن عراقی که به صورتم اولین سیلی را زده بود به من اظهار محبت می‌کرد و می خواست به نوعی عذرخواهی کرده باشد. با من زیاد بحث می‌کرد اما من دیگر در صحبت هایم محتاط بودم. یک روز هم با یکی از دوستانش آمد و گفت که رفیقش ملا است. اصرار داشتند که با من هم صحبت شوند و می گفتند غذا بخورم. ولى من با این که مدت زیادی بود غذا و حتی آب نخورده بودم، احساس گرسنگی و تشنگی نداشتم. 🔸بچه هایی که حالشان بهتر می‌شد را به زندان الرشید بغداد منتقل می کردند ولی من به خاطر شدت مجروحیت در بیمارستان مانده بودم. هر وقت که مجروحی را از بیمارستان می‌بردند تا مدتها حالم گرفته بود و و غمگین بودم. روزها به کندی می گذشت و تحمل این گذر زمان در بین دشمن غدار و مکار دشوار بود. کارتهای شناسایی ام به دست عراقیها افتاده بود می‌گفتند تو پاسدار هستی. داخل کارت شناسایی ام عضویت من به صورت بسیجی پاسدار تیک خورده بود. آنها تیک قبل از پاسدار را میدیدند و می‌گفتند تو پاسداری. میدانستم که نسبت به پاسدارها حساسیت زیادی دارند و مجازات پاسدار بودن در آنجا شکنجه يا حتی شهادت است، این بود که انکار می‌کردم. 🔸یک روز از من اسم فرماندهی گردان را پرسیدند. توجیه شده بودیم که درصورت اسارت نام فرمانده را نگوییم. از طرفی هم گفتن "نمی دانم" برای بعثی ها قابل پذیرش نیست. لذا گفتم اسم فرماندهی ما اسماعیلی است. بنا را بر این گذاشته بودم که هر وقت نام فرمانده را پرسیدند اسم کوچک فرمانده را به جای فامیلی اش بگویم تا جوابهایم ضد و نقیض نباشد. یعنی اسماعیل فرجوانی را بگویم آقای اسماعیلی. متأسفانه یکی از اسرا به نام "ن.ن" بریده بود و از ترس، خیلی با عراقی ها همکاری می‌کرد. یکی از روزها این "ن.ن" را در حالی که دستش به گردنش آویزان بود، به اتاق ما آوردند و او در حضور عراقیها اسم تک تک فرماندهان یگانش را برد. البته این اطلاعات خیلی به درد عراقیها نمی خورد چون اکثر این فرماندهان شهید شده بودند. 🔸بعد از چند روز بستری در آن اتاق به اتاق دیگری در همان بخش منتقلم کردند. در آن اتاق اصغر پروازیان بسیجی شجاع اهل اصفهان و علیرضا عبادی همشهری مان و چند نفر دیگر بستری بودند. علیرضا با یکی از بعثی ها به نام حامد رفیق شده بود و با هم از مسائل سیاسی روز صحبت می‌کردند. علیرضا روی حامد کار می‌کرد و سعی در هدایت او داشت. وقتی هم که می‌خواستند از هم جدا شوند عليرضا ساعتش را به او هدیه داد. یکی از بعثی ها که قصد ساعت علیرضا را کرده بود وقتی یک روز آمد و ساعت را ندید خیلی ناراحت شد. هرچی پیگیر شد که ساعت کجاست علیرضا به او چیزی نگفت. حامد هم چند بار اصرار کرد که ساعت را برگرداند، اما علیرضا قبول نکرد. بعد از آن آدرس رد و بدل کردند تا بعد از جنگ هم دیگر را ببینند. یکی از بچه های همدان هم در آن اتاق بود. 🔸بعد از مدتی محسن مصلحی را هم آوردند، در حالی که به ظاهر خیلی هوایش را داشتند. یکی از بعثی ها که در اصل ایرانی اهل آبادان بود و مادرش هنوز در ایران بود و خیلی خوب فارسی صحبت می کرد به من گفت حواست رو بهش جمع کن پسر خوبیه» وقتی بعثی ها رفتند. 🔸به محسن گفتم براشون چیکار کردی که این قدر هواتو دارن؟ محسن گفت: «دارم کلاه میذارم، خودمو عضو مجاهدین خلق جا زدم و اطلاعات غلط بهشون میدم ، به هر حال او با این ترفند عراقی‌ها را به اشتباه می‌کشاند، حتی در چند مورد که بعثی ها اطلاعات صحیح داشتند گفته بود که اطلاعات شان اشتباه است. ادامه دارد. @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۴ قسمت دوم ▪️عراقی از سیلی که زده بود پشیمان شد! 🔸 اتاقی که ما در آن بستری بودیم پر از مگس بود. خصوصاً روزها که از دست مگس‌ها آسایش نداشتیم و حتی نمی توانستیم قدری استراحت کنیم. شب ها به شدت تب می‌کردم و نمی‌توانستم بخوابم. بارها حامد، همان پرستار عراقی اهل بصره که احتمالاً شیعه هم بود یک آمپول تب بر برایم تزریق می‌کرد تا بتوانم کمی بخوابم. شب ها برایم خیلی تزریق می‌کرد تا بتوانم کمی بخوابم. 🔸شب ها برایم خیلی سخت بود از طرفی تب بدنم بالا می‌رفت و نمی توانستم بخوابم و از طرفی آه و ناله بچه ها و از همه بدتر غربت اسارت کابوسی می‌شد که شب را برایم دردناک تر از روز می‌کرد. با آمدن شب، عزای من هم شروع می‌شد. تلافی همه ساعاتی که در طول روز کمی حالم بهتر بود شب سرم در می آمد. آن قدر درد می کشیدم و تب داشتم که لحظه شماری می‌کردم برای طلوع سپیده صبح. آن وقت کمی می توانستم بخوابم. 🔸چند روز بعد یک پزشک برای ویزیت آمد بالای سرم، وقتی اوضاع بطری و شیلنگ را دید سری تکان داد و دستور داد برای اتاق عمل آماده ام کنند. صندلی چرخ دار گذاشتند و به غرفه عملیات کبری بردند و روی تخت مخصوص عمل جراحی خواباندند. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
عباسعلی مومن|۴۳ شهرت: عباس نجار ▪️کابل شکنجه رضایی چند باری بود که عدنان و علی آمریکایی، محمد رضایی را برای بازجویی به اتاق نگهبانی می‌بردند و‌ یادم نمی رود روزی که برای ساعتها او را داخل حمام با ضربات چوب و کابل شکنجه می کردند و بدن لخت و خون آلود او را روی شیشه خرده غلط می‌دادند و این خرده شیشه ها به بدنش فرو می‌رفت و به دردهای چوب و کابل اضافه می‌شد و سپس جلادان بر روی زخم شهید رضایی آب نمک می ریختند و همچنان دست بردار نبودند و محمد رضایی بخاطر شکستگی دست و پا توان حرکت نداشت و ناله های محمد لحظه به لحظه ضعیف تر می‌شد تا اینکه قالب صابون داخل دهان محمدرضا گذاشتند و راه تنفس او بسته شد و با مظلومیت به درجه شهادت نائل آمد. چند روزی از این موضوع گذشت. یک روز که اول صبح آمار می‌گرفتند، اول بچه‌های نجاری و نقاشی و بنایی به دستشویی می‌رفتند، بعدش بچه های اسایشگاه، من و مجتبی از دوستان دیگه زودتر به سمت نجاری رفتیم. یکهو چشمم به یک کابل خون آلود افتاد که کنار دیوار کاهگلی و دیوار سیم خاردار روی زمین افتاده بود! از مجتبی پرسیدم این کابل رو چرا اینجا انداختند!؟ مجتبی گفت اگر درست حدس زده باشم کابل شکنجه شهید رضایی است و خون شهید روی کابل ریخته چند روزی گذشت ولی همیشه جلوی چشمم بود و حالم رو خراب میکرد تا اینکه رفتم کابل رو برداشتم دیدم هنوز خون پاک شهید روی کابل خشک نشده و در خلوت خودم و دور از چشم دیگران بر آن کابل بوسه زدم و کنار دیوار نجاری چاله کوچکی کندم و مدفون کردم! آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
خسرو میرزائی| ۳۰ ▪️سرویس‌های بهداشتی اردوگاه! در محیط پر ازدحام و شلوغ اردوگاه،با خالی نکردن بموقع چاله کم عمقی که پشت ساختمان سرویس‌ها کنده شده بود معضل بزرگی پیش می‌آمد و دستشویی‌ها به سرعت پر شده و فاضلاب سرویس‌ها پس می‌زد. هر چند روز یک تانکر می‌آمد و فاضلاب را نه بصورت کامل بلکه مقداری را تخلیه که پس از چند روز دوباره روز از نو چون فاضلاب بالا می‌زد.بعضی از دستشویی استفاده نمی‌کردند و این باعث می‌شد بعضی از اسرا دچار ناراحتی‌های گوارشی شده و شاید هم یکی از دلایل بیماری اسهال خونی و یبوست‌های طولانی مدت،همین مسئله بود. وقتی سرویس‌ها به این شکل غیربهداشتی درمی‌آمد.مجبور بودیم بلوک یا آجر چیده و روی آنها بصورت پرشی حرکت کرده و قطعا بر اثر ترشحات بدن و پایمان نیز نجس می‌شد. اما اینکه چرا عراقی‌ها در تخلیه فاضلاب اردوگاه به موقع عمل نمی‌کردند نمی‌دانم شاید بخاطر کمبود امکانات بود. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۵ ▪️عمل جراحی بعد از اسارت 🔸بعد از اسارت، بخاطر مجروحیت شدید، بمن بطری و شیلنگ وصل شده بود و دکتر دستور داده بود برای اتاق عمل آماده ام کنند. صندلی چرخ دار گذاشتند و به غرفه عملیات کبری بردند و روی تخت مخصوص عمل جراحی خواباندند. 🔸دکتر بدون بیهوشی یا بی حسی با یک تیغ شروع به بریدن قفسه سینه ام کرد. از تعجب چشمانم گرد شده بود. مثل اینکه میخواست زنده زنده پوستم را بکند. با این که توانی برایم نمانده بود، از شدت درد فریاد کشیدم و با دست دکتر را هل دادم عقب. پرستارها هر چه کردند مرا نگه دارند نگذاشتم. دکتر هم مجدداً شیلنگ را با وضعی بدتر از قبل سر جایش گذاشت و رفت. 🔸کم کم می‌توانستم روی صندلی چرخدار بنشینم و به دست شویی بروم. احساس گرسنگی هم می‌کردم. معمولاً از غذای آنها فقط چند لقمه صبحانه می خوردم. ظهرها نوعی خورش شلغم می‌آوردند که از بویش حالم به هم میخورد. شب ها هم معمولاً شوربا (نوعی آش) می‌دادند که اصلاً نمی شد خورد. با چند نفر از نگهبان هاکه رفیق شده بودیم بعضی وقت‌ها موقع صبحانه شیر یا بیسکویت برای ما می آوردند. 🔸یکی از نگهبانها به نظر شیرین عقل می‌زد و مایه خنده و مزاح اسرا بود. بچه ها او را دست می انداختند و می‌خندیدند اگر چه خندیدن در آن لحظات برای روحیه ما خوب بود اما بعدها از اینکه یک بنده خدا را مسخره کرده بودیم خیلی پشیمان شدیم. من در تعجب بودم که چگونه دشمن حتی از این جور آدمها هم برای جنگ با ما استفاده می کرد. 🔸یک روز چند نفر از استخبارات آمدند بالای سرم و نام لشکرم را پرسیدند. من فقط اسم لشکر خودمان و لشکرهای سمت راست و چپ را می دانستم. او به من گفت که ما اسم تمام لشکرهای عمل کننده از شلمچه تا ام الرصاص و از جزیره سهیل به این طرف را می‌دانیم ولی نمیدانیم چه لشکرهایی بین این قسمت‌ها عمل کرده‌اند. من اظهار بی اطلاعی کردم و گفتم که یک نیروی ساده هستم و اینکه این اطلاعات را فقط فرماندهان دارند. آنها رمز عملیات را پرسیدند. اگر چه رمز هر عملیات مخصوص همان عملیات بود و اساساً اطلاعات سوخته به حساب می آمد اما من این را برای خودم قاعده کرده بودم که به کلیه سؤالات شان پاسخ‌های انحرافی بدهم لذا رمز عملیات طریق القدس در سال ۱۳۶۰ را به آنها گفتم. بچه ها برای شناخت یکدیگر از کلماتی همچون ژیان ژاله استفاده می‌کردند چون عراقی ها به خوبی نمی‌توانستند این کلمات را ادا کنند. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۶ ▪️من را از اینجا ببرید! بعد از مجروحیت و اسارت مدتی بیمارستان بودم. بعد از مدتی، چند نفر از هم اتاقی هایم را از آنجا بردند به نگهبان ها اصرار کردم من را همراه گروه بعدی اعزام کنند. 🔸 یک روز اتوبوس آمد چند نفر از اسرای زخمی را هم سوار کرد. من را هم روی یک تخت در ته اتوبوس خواباندند. اتوبوس از بیمارستان خارج شد و راه افتاد.نمی دانستیم کجا میرویم. 🔸 بعد از چند ساعت اتوبوس وارد بیمارستانی شد که نامش الرشید بود. یک مأمور آمد داخل اتوبوس و برای رضای شیطان یک فحش به یکی از بچه ها داد بعد هم یکی از اسرا به نام ا«براهیم» که اوضاع جسمی اش به خاطر سوختگی انگشتان پا و پارگی شکم خیلی حاد بود را پایین آورد و گفت: برای بقیه جا نیست». اتوبوس دوباره راه افتاد هوا تاریک شده بود بعثی ها پیاده شدند و شام خوردند ولی به ما چیزی ندادند! ما هم به این کارشان اعتراض کردیم. اعتراض ما باعث شد کمی نان آوردند و بین همه تقسیم کردند. 🔸چند ساعت بعد به یک شهر رسیدیم، حوالی ساعت ۱۰ شب بود که اتوبوس وارد بیمارستانی به نام «۱۷ تموز» شد. قبلاً در بیمارستان سینای تهران و بیمارستان طالقانی آبادان بستری شده بودم. انتظار یک ساختمان بزرگ چند طبقه با تعداد زیادی اتاق و پرستار را داشتم. اما اينجا با اینکه از منطقه عملیاتی خیلی دور بود، هیچ چیزش شبیه بیمارستان نبود، فقط چند ساختمان قدیمی یک طبقه، نه دری و نه پیکری. ما را پیاده کردند.... آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
علیرضا دودانگه| ۱۳ ▪️ من بسیج وظیفه هستم! بعد از مدت زمانی که از حضور ما در اردوگاه می‌گذشت،عراقی‌ها کمی به آن سر و سامان دادند،مخصوصا از لحاظ پوشیدن لباس پس از این‌که برای کل اسرا لباس زرد سازمانی آوردند،قرار شد به جز روز جمعه همه اسرای اردوگاه به صورت یک دست شنبه تا پنجشنبه از لباس زرد رنگ سازمانی استفاده کنند با توجه به اینکه در فصل تابستان اگر یک هفته مدام می پوشیدیم.لباس‌هایمان بوی عرق می‌داد و کثیف می‌شد.با پیشنهاد مسئولین آسایشگاه‌ها و رعایت نظافت مصوب شد روزهای دوشنبه و جمعه از لباس خواب استفاده کنیم و مابقی ایام هفته را از لباس زرد استفاده کنیم.دستور داده بودند بخاطر تشخیص نگهبان‌ها و شناخت کامل اسرا توسط نگهبان‌ها از علامت اختصاری در اتیکت لباس‌ها به صورت پیشوند نوشته شود و پس از آن نام،نام پدر،نام پدربزرگ و نام خانوادگی ثبت شود.بعنوان مثال پاسدارها می‌نوشتند:«ح - ر»یعنی حرس خمینی،سربازها«ج - م»یعنی جندی مکلف و بسیجی‌ها می‌نوشتند«ب»اوایل پاسدار وظیفه‌ها می‌نوشتند«پ و»بعدا به(ح.م)حرس مکلف تغییر پیداکرد،من در اتیکت لباسم«ب - و»نوشته بودم. یک روز که آمده بودند برای ثبت نام کلی که هر چند مدتی این‌کار را انجام می‌دادند،در یک دفتر بزرگ اسامی همه را می‌نوشتند،الکی به ما می‌گفتند:این ثبت نام برای تحویل به صلیب سرخ است.متأسفانه تا آخرین روز هم لیست اردوگاه ما را به صلیب سرخ نداده بودند.از اول تا آخر اردوگاه ما،مفقودالاثر ماند که ماند.بالاخره زمانی‌که نوبت بنده رسید رفتم برای ثبت نام سئوال کرد:شینو اسمک(اسمت چیه)؟ گفتم:«ب - و»علیرضا|محمد علی|اکبر دودانگه افسری که اسم می نوشت مجددا سئوال کرد«ب - و»یعنی شینو؟ مترجم گفت:«ب - و»یعنی چه؟ گفتم:من بسیج وظیفه هستم،گفتی یعنی چه؟یعنی این‌که ما وظیفه‌مان بود که بیائیم جبهه و از مملکت خودمان دفاع کنیم. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۷ ▪️بابا همه رو با یک سرنگ، آمپول نمی زنند! 🔸بعد از اسارت به جهت مجروحیت شدید و نیاز به معالجه فوری به همراه تعدادی از مجروحین که عراقیها دستور اعزام آنها را داده بودند به بیمارستانی در نزدیکی منطقه عملیاتی منتقل شدم سپس برای ادامه درمان ما را به بیمارستان الرشید بردند که بجز یکنفر بقیه ما را پذیرش نکرد. 🔸 سپس ما را به بیمارستانی بنام «۱۷ تموز» بردند، هوا خیلی سرد بود و همگی مجروحین از سرما می لرزیدیم. وارد یک سالن شدیم. ما را با بدخلقی وارد یک اتاق کردند. آنجا نه تختی بود و نه فرش یا موکتی، فریاد زدیم که سردمان است. آنها هم چند تا پتو برایمان آوردند. تعداد پتوها کم بود، مجبور شدیم چسبیده به هم بخواییم تا بلکه گرم‌مان شود. ولی من می‌توانستم بخوابم؛ چون به سینه ام شیلنگ وصل بود و برای جلوگیری از برگشت خون بطری به ریه باید زیر کمرم نرم می‌بود و سینه ام بالاتر از بطری قرار می گرفت. 🔸نصف شب بود که یکی از نگهبانان آمد پشت پنجره و پرسید: «شام خوردید یا نه؟» بچه ها گفتند: «نه» رفت و با یک تنگ چای شیرین و مقداری نان صمون برگشت. خیلی به ما مهربانی کرد. جرأت نمی کرد با ما صحبت کند. ولی بعداً فهمیدم اسمش «محمد و شیعه» است. او از انقلابیون ضد صدام بود. بعدها با او خیلی صمیمی شدم. گاهی هم دعای کمیل رادیو ایران را برایم می‌گذاشت تا گوش کنم. صبح که شد، پرستارها آمدند. آنها به محض دیدن ما شروع کردند به فحاشی،بعدش هم مختصری صبحانه آوردند که سهم هر نفر یک قاشق خامه و یک تکه نان و حدود دو قلب چای شد. 🔸چند دقیقه بعد یک پزشک آمد که "ن.ن"، همان اسیر بریده و خانن هم همراهش بود دست بسته بود و برای دکتر ترجمه می‌کرد. وانمود کردم که عربی بلد نیستم به فارسی گفتم: حتماً باید روی تخت بخوابم تا چرک از سینه ام وارد بطری بشه» اما "ن. درست ترجمه نمی کرد، ناچار شدم جوری که نفهمد عربی بلد هستم به دکتر منظورم را بفهمانم، گفتم «سیدی! سرير احتیاج». تمام کلماتی که استفاده کردم عربی بودند و فقط جای مبتدا و خبر را عوض کرده بودم! دکتر متوجه منظورم شد. دکتر بدی به نظر نمی رسید. گفت: «راست می گه». دکتر همه را ویزیت کرد و دستورات دارویی همه را نوشت و رفت. 🔸بعد از آن پرستارها آمدند تا داروها را به ما بدهند. یکی از پرستارها یک سرنگ دستش گرفته بود و با آن آمپول همه بچه ها را تزریق می‌کرد. برای یکی کفلین میزد، برای یکی دیگر پنی سیلین، به دیگری هم مُسکن و الی آخر. با این کار نفر آخر تقریباً مخلوطی از همه آمپولها نصیبش می‌شد. البته اگر سوزن داخل بدنش فرو می رفت. بعضی وقت ها سرسوزن آن قدر کُند می‌شد که در بدن نفرهای آخر اصلاً فرو نمی رفت. 🔸یک بار «اصغر پروازیان»، بسیجی نترس اصفهانی به خاطر این کار پرستار به شدت اعتراض کرد. اصغر که خودش یک پرستار بود اولش سعی کرد مؤدبانه به پرستار بفهماند که این کارش از نظر بهداشتی غلط است ولی پرستار اعتنایی نکرد و وقتی خواست آمپول را به او تزریق کند آمپول در بدنش فرو نرفت و باعث داد اصغر شد. او با صدای بلند گفت: «بابا هر نفر رو با یک سرنگ آمپول می زنند نه همه رو با یکی. پرستار گفت: عجب آدمهای پرتوقعی! انتظار دارند واسه هر نفر یک سرنگ استفاده کنیم. اصغر هم با پرخاش گفت: «من اصلاً آمپول نخواستم». 🔸یک روز یکی از پرستارها شروع به کتک زدن یکی از اسرای کم سن و سال لُر زبان کرد و با دمپایی به سر و صورتش میزد. این اسیر که از پا شدیداً مجروح شده بود نمی توانست از زیر کتک‌های این پرستار فرار کند و ما هم نمی توانستیم برایش کاری بکنیم، بعد از اینکه پرستار دست برداشت و رفت، دیگر نتوانستم بغض و کینه ام را نگه دارم و برای تسلی خاطر خودم خطاب به بعثی ها گفتم نامردا بی شرفها اگر شما دست من اسیر بودین خدا می‌دونه چه بلایی سرتون می آوردم» سخنم که به اینجا رسید آن اسیر کم سن و سال تازه کتک خورده، رو به من کرد و گفت هرگز! اگه اونها دست من اسیر بودند من باهاشون خوش رفتاری می کردم. ما مسلمونیم و اسلام توصیه به مدارا با اسرا کرده» در مقابل روح این اسیر احساس کوچکی می‌کردم. واقعاً که ملائکه خدا باید بر چنین افرادی سجده بگذارند و این جاست که خطاب قدسی "انّى أَعلَمُ ما لا تعلمون" به ملائکه ای که فقط امثال صدام را در مخیله شان تجسم می کردند، آنجا که گفتند "اتجعل فيها من يُفسد فيها و يسفك الدماء " نمودِ عینی پیدا می‌کند. آری او دست پرورده خمینی روح بود. 🔸 آن روز قدری با بچه ها درد و دل کردم و عقده دلم را برای کسانی که اهل شنیدنش بودند گشودم. اولین باری بود که در آن سرزمین غربت کمی احساس آرامش می‌کردم. واقعاً چه جمع ملکوتی ای بود. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۸ ▪️سرباز عراقی بما کمک می کرد! 🔹 در تمام این مدت ارتباط مان با « محمد ،» همان نگهبان شیعه عراقی حفظ شده بود. هر وقت نوبت نگهبانی او می‌رسید همه اسرا خوشحال می شدند. «محمد» برای اسرا خیلی دل می‌سوزاند و در حد توانش کار بچه ها را راه می انداخت. بعضی وقت ها غذای اضافه می‌آورد ولی از همه مهمتر اخبار جبهه و جنگ را برای مان می‌آورد. معمولاً او فقط با من ارتباط می‌گرفت و بقیه بچه ها بعد از رفتن او اخبار جدید را از من می پرسیدند. 🔸یک روز محمد بالای سرم آمد و بعد از احوال پرسی گفت: «تدری اش صایر» یعنی می‌دونی چی شده؟ گفتم: «لا» یعنی نه گفت: «بعد اشويه تسقط بصره . الايرانيه لحد هل الساعه سقطو سبعين طائره من صدام. هذا العمليه اهوايه كبيره" یعنی؛ نزدیکه که بصره سقوط کنه. ایرانیا تا حالا ۷۰ تا هواپیما رو از صدام زدند. واقعاً عملیات بزرگی کردند. بعدش ساکت شد و با حالتی غمگین گفت: با اینکه ایرانیا توی این عملیات پدر بعثی ها رو در آوردند، ولی توی عملیات قبلی، بعثی ها شما را مثل مرغ جمع کردن و آوردند اینجا». وقتی می‌گفت شما را مثل مرغ جمع کردند، حالتی داشت که می خواست بفهماند از آن عملیات ما خیلی ناراحت است. دلش با ما بود و از شکست ایران در عملیات کربلای چهار که بعثی ها نامش را "حصاد الاكبر" گذاشته بودند خیلی ناراحت بود. نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «ما اگدر اهوایه احاچیک خاف ایشوفونی و ایجابرون علی" یعنی؛ نمیتونم زیاد باهات صحبت کنم؛ چون ممکنه بعثی ها منو ببینند و گزارش کنند بعد هم رفت. 🔸در یکی از صحبت هایمان از من راجع به تفسیر المیزان پرسید. من با وجود نداشتن اطلاعات کافی چیزهایی سرهم کردم و به او گفتم. راستش خجالت می کشیدم یک نفر عراقی که برایش داشتن تفسیر المیزان جرم محسوب می شد، اطلاعاتی راجع به این کتاب از من که به راحتی به آن دسترسی داشتم، بپرسد و من نتوانم پاسخی به او بدهم. او می گفت «بالعراق بیع و شرى هذا الكتب ممنوع فقط و شری کتب فساد مومشکله.» یعنی توی عراق خرید و فروش این کتابها ممنوعه و فقط کتابهای فاسد خرید و فروش می‌شن. 🔸 بعد از مدتی ما را از آن اتاق کوچک به سالن کناری اش منتقل کردند. آنجا اسرای دیگری هم بودند که بیشترشان در عملیات کربلای ۴ اسیر شده بودند. یکی از آن ها «محمد فریسات »بود که تازه یک پایش را قطع کرده بودند. یک اسیر هم به نام «احمد اهل آبادان» بود که پایش داشت سیاه می‌شد و بعدها آن را قطع کردند. اسیر دیگری بود که یک چشمش را از دست داده بود هم آنجا بود. یکی دیگر از اسرا، یک جوان نوشهری بود به نام « اسفندیار کُرد» که موهای بلند و پژمرده ای داشت. او در گوشه ای از سالن افتاده بود و ناله می‌کرد و بخاطر بوی بد جراحت هایش کسی نزدیکش نمی شد. «رضا» افسر ارتشی که اهل زاهدان بود هم آنجا بود. ترکش مختصری به دماغش خورده بود. «ابراهیم» همان اسیری که در بیمارستان الرشید از اتوبوس پایینش بردند را هم آوردند. کنار تخت من، «جواد» بچه مشهد خوابیده بود. طرف دیگر تخت هم «حاج محسن جام بزرگ»، فرمانده گردان غواص‌های لشکر ۳۲ انصار همدان بود که حالش روز به روز بدتر می‌شد. قبل از او یک اسیر همدانی کنارم بود که پایش داغون بود و ظاهراً گلوله دوشکا خورده بود. 🔸 یک روز یک دفعه شیلنگ از سینه ام بیرون آمد. پرستار با دیدن این وضعیت، انتظار داشت که نفسم بند بیاید، پشت سر هم می پرسید: "می‌تونی نفس بکشی؟" من هم که تنفسم هیچ تفاوتی نکرده بود گفتم: «تنفس معمولی». به یکی از پرستارها گفت: «دروغ می‌گه خودش رو به نفس نفس زده». من متوجه قضیه نشدم؛ چون نه خودم را به نفس نفس زده بودم و نه نفسم بند آمده بود. با گذشت زمان حالم بدتر می‌شد. دیگر شیلنگ مکنده توی سینه ام نبود، خون ریزی داخلی همینطور ادامه داشت، کم کم ریه ام پر از خون شده بود. 🔸یک شب حالم به شدت دگرگون شد و احساس کردم جانم به لبم رسیده و دارم می‌میرم. نفسم به سختی بالا می‌آمد. شروع کردم به استفراغ خونی. آن قدر خون بالا آوردم که فرصت دراز کشیدن نداشتم. همه تختم پر از خون شده بود، بچه ها وحشت زده نگهبان ها را صدا زدند و خودشان مات و مبهوت نگاهم می‌کردند. از دستشان کاری بر نمی آمد. نگهبان ها هم که وضعیت من را دیدند پرستارها را صدا زدند. آنها هم بلافاصله دکتر را صدا کردند. بعد از مدتی دکتر آمد. من از ترس استفراغ، به حال سجده، روی تخت افتاده بودم. دکتر از من خواست سرم را بلند کنم تا سرم را بلند کردم استفراغم شروع شد. دکتر از من خواست دراز بکشم ولی باز هم خون توی دهانم جمع می‌شد. دوباره نشستم و خون دهانم را بالا آوردم. دکتر دستور داد کمی پنبه آوردند و داخل دهانم گذاشتند تا مجبور نباشم برای بالا آوردن خون بنشینم. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد خنجری| ۳ ▪️خدایی صدام خیلی ضایع شد! حدود ۱۰ روزی بود که برای هر آسایشگاه یک قالب یخ می‌آوردند.بعد از گذشت حدود ۱۰ روز فرمانده اردوگاه آمد داخل و گفت:بند یک و دو بیایند داخل حیاط جمع شوند. ما نیز وسط حیاط جمع شدیم شروع کرد به سخنرانی و تعریف کردن از صدام؛؛گفت:پرزیدنت صدام حسین گفته:اسیران ایرانی مهمانان ما هستند و از آنها پذیرایی کنید.همچنین گفت:همین یخ‌هایی که برای شما می‌آوریم سفارش پرزیدنت صدام حسین است.هر بار که در صحبت‌هایش به اسم صدام می‌رسید مکث می‌کرد.ولی علیرغم تعریف‌هایی که از او کرده بود عکس‌العملی از ما نمی‌دید،لذا اعتراض کرد و گفت:چرا وقتی اسم پرزیدنت صدام حسین را می‌برم شما کف و سوت نمی‌زنید و هورا نمی‌کشید!؟ مترجم گفت:سیدی! اینها کف زدن و سوت زدن و هورا کشیدن را حرام می دانند. فرمانده اردوگاه گفت:پس در ایران وقتی در سخنرانی اسم فرد بزرگی یاد می‌شود چکار می‌کنند؟ مترجم گفت:سیدی صلوات می‌فرستند. سرهنگ گفت:اینجا پادگان است و در مکان نظامی جای صلوات نیست.لیکن من اطلاع دارم شما در ایران شعار زیاد می‌دهید.من از رادیوی شما شعار زیاد شنيده‌ام.بنابر این من سرود می‌خوانم هر جا به اسم"سیدالرئیس"رسیدم شما بگویید«یعیش صدام حسین یعیش»(زنده باد) شروع کرد به خواندن سرود، وقتی رسید به اسم«صدام»سکوت کرد تا ما شعار بدهیم نشان به آن نشان که حتی یک نفر هم شعار مدنظر او را نداد،بلکه هر کسی یک عکس‌العمل خاصی از خود نشان داد،بعضی می‌خندیدند و به پشت سرشان نگاه می‌کردند یا با بغل دستی خودشان صحبت می‌کردند و عکس‌العمل‌هایی از این دست از خود نشان دادند.خدایی صدام خیلی ضایع شد. فرمانده اردوگاه وقتی این عکس‌العمل را دید، برآشفته شد و با عصبانیت شدید گفت:شما لیاقت ندارید که برایتان صحبت کنم و اردوگاه را ترک کرد.ما ماندیم و نگهبان‌ها به مدت ۱۰ روز بشدت ما را تنبیه می‌کردند.هر آسایشگاه ۱۵ دقیقه فرصت برای رفتن به مرافق (دستشویی)داشت.هواکش آسایشگاه‌ها را خاموش و آب لوله‌کشی را قطع می‌کردند.به هر آسایشگاه از عصر تا صبح روز بعد،یک سطل آب خوردن می‌دادند.بچه‌ها را دور محوطه می‌دواندند و با کابل می‌زدند.بعد از گذشت ۱۰ روز شرایط به حال قبل برگشت و قدری راحت‌تر بودیم. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
خسرو میرزائی| ۳۱ ▪️آموزش سوادآموزی بعضی از بچه ها از وقت خود، برای یادگیری استفاده می‌کردند. در آسایشگاه شش،یک‌ جوان کرد روستایی بی‌سواد به نام "رحمت (مرحمت)سلمانی" اهل ایلام بود؛که‌ گروهک‌های ضدانقلاب او را در حال چوپانی اسیر و به عراق فروخته بودند. «رحمت» جدای از رزمندگان اسیر شده بود که بعدا به اردوگاه آوردند.در آسایشگاه با همشهری‌های خودش و بیشتر با حاج محمود منصوری(بدلیل هم زبانی)هم صحبت بود«رحمت» هیچ سواد خواندن و نوشتن نداشت،با همت خودش و روش آموزشی که حمید آقای تاج دوزیان ابداع کرده بود.با کمک«حاج محمود منصوری» سواد خواندن و نوشتن را فرا گرفت.در اوقات فراغت،حروف الفبای فارسی را بر روی یک دستمال پارچه‌ای گلدوزی می‌کرد که فراموش نکند.او موفق به حفظ چند سوره از جزء ۳۰ قرآن شد.بعد از اسارت با ادامه تحصیل موفق به دریافت دیپلم شد و در آموزش و پرورش استخدام شد.در حال حاضر بعد از بازنشستگی بدلیل علاقه به چوپانی به روستا رفته و مشغول چوپانی است. 🔹آزاده تکریت۱۱ ✅ @taakrit11pw65
حاج محمود منصوری| ۱ ▪️آدم فروشی گروهک ها «رحمت سلمانی» توسط گروهک ضد اتقلابی «فرسان» در مرز مهران همراه گوسفندانش در مرتع گرفتار می‌شود. کتف او را بسته و یک دست لباس پاسداری به او می‌پوشانند و بعنوان پاسدار در مقابل مبلغ ناچیزی به عراقی‌ها می‌فروشند(«گروه فرسان» ایرانی بودند و برای عراق کار می‌کردند)«رحمت»چون عربی بلد نبود در جواب عراقی‌ها که می‌پرسند:انت حرس خمینی؟(تو پاسداری)او با اشاره سر تائید می‌کند.عراقی‌ها هم‌ او را می‌زنند و در مراحل بعدی نیز به همین صورت تائید می‌کند.تا اینکه در آخرین مرحله مترجم ترجمه می‌کند متوجه اشتباه خود می‌شود و انکار می‌کند.یک‌ هفته دیگر به او گیر می‌دهند و شکنجه‌اش می‌کنند.در نهایت او را قسم می‌دهند که راستش را بگوید.او‌ به جد(امام)خمینی قسم می‌خورد من پاسدار نیستم. بخاطر قسم به جد(امام)خمینی در آخرین مرحله با شکنجه شدیدی حالش را می‌گیرند. 🔹آزاده تکریت۱۱ @taakrit11pw65
سید عبدالرحیم موسوی| ۲ ▪️عزاداری سومین روز رحلت امام قرار شد توی آسایشگاه ۶ مراسمی داشته باشیم. عصر که درب آسایشگاه بسته شد، یکی از بچه‌ها چند آیه از «سوره الرحمن» تلاوت کرد، بعدش من ده دقیقه‌ای صحبت کردم. موضوع صحبت من حدیث نبوی بود: علماء امتی افضل من انبیاء بنی اسرائیل (علمای امت من از پیامبران بنی اسرائیل برترند) و‌ سپس ویژگی‌هایی از حضرت امام را توضیح دادم، همه بچه‌ها به نشانه عزاداری با تنها چیزی که کمی شباهت به رنگ تیره داشت یعنی لباس های ضخیم زمستانی نشسته بودند و مخاطب من بودند.به جز سه نفر که دراز کشیده بودند.اسامی آنها بخاطرم نیست ولی یادم هست دور مچ دستشان کش بسته بودند.در واقع این علامت هواداری از رجوی و‌ منافقین بود. بعد از صحبت‌های من، « سلام » درب آسایشگاه را باز کرد و پرسید: کی داشت برای جمع صحبت می‌کرد؟ - خودم را معرفی کردم. گفت: بیا بیرون! رفتم بیرون. پرسید: چی می‌گفتی؟ گفتم: «سیدی آنی مسئول حانوت» یعنی در باره فروشگاه حرف می زدم! چند تا کشیده بمن زد و یکی از عرب زبان‌های آسایشگاه را صدا زد. از او پرسید: این چی می‌گفت؟ او هم تصادفا حرف منو زد و گفت: «سیدی! های مسئول حانوت» یعنی این مسئول فروشگاهست و یعنی اینکه صحبت در باره فروشگاه بود! یک کشیده هم به او زد و گفت: «ولله خاف»(از خدا بترس) خلاصه بخیر گذشت،پنج شش تا کشیده خوردم و داخل آسایشگاه‌ آمدم. 🔹آزاده تکریت۱۱ @taakrit11pw65
خسرو میرزائی| ۳۲ ▪️حاجی کُرده یک حاجی کُرده در آسایشگاه شش داشتیم که اصلا مشخص نبود چطور اسیر شده، کجا اسیر شده، دقیقا اهل کجا بود؟ خانواده داره؟و.... خلاصه از وضعیت او کسی خبر دقیقی نداشت. بنده خدا یک مقدار مریض حال یعنی از نظر مغزی یک کم مرخص بود بخاطر اون حالش، احمد آقا که اونم کُرد بود کاراشو جمع و جور و ضبط و ربط می‌کرد، بعد از آزادی هم دیگه خبری ازش نشد، هر موقعی که حالا یا خوشحال و یا غمگین بود یک سری آوازهای کُردی می خوند، تکیه کلامش این جمله بود :واللهی نازانم» ،یعنی به خدا نمی‌دونم! 🔹 آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۹ ▪️باورم شد قرار است زنده بمانم! 🔸 کمی بعد از اینکه شلنگی که به ریه من وصل کرده بودند از جاش در آمد کم کم دچار ضعف و بی حالی شدم.‌خون زیادی از بدنم رفته بود و به حالت نیمه هوش افتاده بودم. احساس می‌کردم دارم شهید می‌شوم. دکتر یک آمپول آرام بخش برایم تزریق کرد. بعد از تزریق آرام‌بخش، دکتر را می‌دیدم و حتی صدایش را هم می‌شنیدم، اما دردی احساس نمی کردم. دکتر یک سرنگ بزرگ را داخل سینه ام فرو کرد و مکش داد تا محل خونریزی سینه ام را پیدا کند. این کار را چند بار تکرار کرد ولی نتیجه ای نگرفت. یک بار دیگر سرنگ را داخل سینه ام فرو کرد که درد بسیار شدیدی احساس کردم ولی چون نای فریاد نداشتم فقط کمی تکان خوردم. دکتر تعجب کرد و به همکارش گفت: چه عجب یک تکونی خورد. من را به اتاق دیگری بردند و دو نفری روی سینه ام کار می کردند. چند بار محل شیلنگ را عوض کردند ولی نتوانستند محل خونریزی را پیدا کنند. جراحی داشت طولانی می‌شد. برای رفع مسئولیت دو شیلنگ چست تیوب به سینه ام وصل کردند که هر دوی آنها عملاً بی اثر بود. چون اصلاً چرک یا خونی از آنها خارج نمی شد. 🔸فردای همان شب با همان تخت من را برای عکس‌برداری به رادیولوژی بردند. سر راه با سرعت از روی یک دست انداز رد شدند که درد شدیدی را به قفسه سینه ام وارد کرد. به نگهبانی که این کار را کرده بود گفتم: «و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون والعاقبة للمتقين» با عصبانیت به رفیقش گفت: «ببین چه حرفایی می زنه!». حرفهایی با هم رد و بدل کردند ولی به روی خودشان نیاوردند. 🔸من را برای عکس‌برداری وارد اتاق اشعه کردند. از من خواستند که بایستم تا عکس بگیرند، گفتم که نمی‌توانم. با زور روی پایم نگهم داشتند. کارشان که تمام شد دوباره روی تخت دراز کشیدم. من را به سالن آوردند. آنجا دو نفر بعثی که یکی از آنها ستوان یار بود و می گفتند برادرش در عملیات کربلای ۵ به درک واصل شده، آمدند داخل، یکی از آنها که کلاه قرمز بود و سبیل کلفتی داشت اسلحه کمری اش را روی پیشانیم گذاشت و رو به سایر اسرا کرد و گفت: این گفته و سيعلم الذين ظلموا ای منقلب ينقلبون والعاقبة للمتقين"، اگر این مریض نبود همین الآن می‌کشتمش اگر یک بار دیگه کسی از این حرف ها بزنه اونو می‌کشم». تا آن موقع آن قدر لوله اسلحه را نزدیک سرم ندیده بودم. فاصله ام را با مرگ نزدیک می دیدم، قلبم به شدت می‌زد. دیدم الان است که شلیک کند. لازم دیدم آرامش کنم. دستم را به علامت آشتی و آرام کردنش جلو بردم ولی دستم را پس زد و به صورتم تف کرد و در حالی که به شدت غضبناک بود، خارج شد. 🔸همان روز صبح یا فردای آن روز، دکتر دیگری بالای سرم آمد و بعد از دیدن آن شیلنگ های بی‌فایده ناراحت شد و گفت چه کسی اینها رو سوار کرده؟ اگه بلد نیست چرا دست به مریض می‌زند؟فهمیدم که تا حالا موش آزمایشگاهی بودم. دکتر دستور داد. وسایل جراحی آوردند و آن دو شیلنگ را درآورد و خودش بدون بی هوشی شروع به پاره کردن سینه و سوار کردن شیلنگ های جدید کرد بلکه بتواند چرک‌های سینه ام را خارج کند. 🔸به درد مته مخصوص عادت کرده بودم و خیلی مقاومت نمی‌کردم. دکتر چند جای سینه ام را با مته سوراخ کرد ولی نتوانست محل دقیق عفونت را پیدا کند. سه چهار جای سینه ام شیلنگ سوار کرد، ولی فایده ای نداشت. مدتی گذشت که با لطف الهی تصمیم گرفت از پشت بین دنده هایم را سوراخ کند. با این کار بالأخره جای دقیق عفونت را پیدا کرد و به محض وارد کردن شیلنگ حدود دو کیسه ای چرک و خون خارج شد. دستور داد کیسه ها را عوض کردند و کیسه سوم را نصب کرد. بعد هم محل ورود شیلنگ به پشتم را بخیه زد و رفت. تازه بعد از مدتها فهمیدم نفس کشیدن یعنی چه. نمی‌دانم با وجود آن همه چرک چگونه نفس می‌کشیدم. 🔸با آن همه اتفاقات معجزه آسا کم کم باورم می‌شد که ظاهراً قرار نیست شهید بشوم. از آن روز به بعد یکی از پرستارها هر از چندگاهی یک موتور مکش (ساکشن) می آورد و چرکهای سینه ام را می‌کشید. در بعضی از مواقع که سینه ام خالی از چرک بود، کیسه مثل بادکنک پر از هوا می‌شد و منظره خنده داری درست می کرد. 🔸با وجود شیلنگ پشتم فقط می‌توانستم روی طرف چپ بدنم بخوابم و این باعث شده بود به قلبم فشار بیاید به همین خاطر سعی کردم کمتر بخوابم و شبها را به هم اتاقی هایم سر بزنم. بیشتر وقتها می‌رفتم پیش «محمد فریسات». یک بار هم رفتم سر وقت ابراهیم که از اوضاع دهات شان برایم تعریف کرد. روحیه اش عالی بود. می‌گفت که تا ۲۲ بهمن یا عید آزاد می‌شویم. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
محمود منصوری| ۲ ▪️خیانت عجیب گروهک‌ها در فروش کُردها در آسایشگاه ۶ که بودم چند نفر از کردها می‌گفتند:«گروه فرسان»که یکی از گروهک‌های ضدانقلاب فعال در غرب کشور بود،آنها را به عراقی‌ها فروخته‌اند.یکی از آنها به نام «عثمان»می‌گفت:مرا،یکی از هم روستاییان خودم سر مزرعه (سر و صورتش را پوشانده بود)دستگیر کرد و به عراقی‌ها تحویل۷ داد.احتمالا حاجی کُرده را به همین صورت اسیر کرده باشند. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65